Telegram Web Link
◽️


يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ
إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا
فَمُلَاقِيهِ


(سوره انشقاق، آیه ۶)

هان! ای انسان!
همانا تو با رنج و تلاش به سوی پروردگارت رونده‌ای.
پس سرانجام، او را دیدار خواهی کرد.

(ترجمه کریم زمانی)

اشاره مترجم: این آیه ضمن آنکه یکی از لطیف‌ترین و امیدبخش‌ترین آیات قرآنی است، این نکتهٔ دقیق را نیز القا می‌کند که رنج و تَعَب انسان تا روزی که از چرخهٔ دنیا رها نشده ادامه خواهد داشت، مگر آنکه به لقای حق تعالی برسد و خود را در مأمن الهی قرار دهد. مولانا گوید:
گر گریزی بر امید راحتی
زآن طرف هم هست چندین آفتی
هیچ کُنجی بی‌دد و بی‌دام نیست
جز به خلوتگاهِ حقْ آرام نیست

ترجمه کشف الاسرار میبدی:

ای مردم،
تو کار کنی به رنج،
روی به پاداش خداوند،
کار کردنی بر دوام،
و پس با خداوند خویش هم‌دیدار خواهی گشت
_و کردار خویش خواهی دید_

ترجمه محمدعلی کوشا:

ای انسان، به‌راستی که تو به سوی پروردگارت سخت در تلاش و کوششی،
و به لقای او نائل خواهی شد.

◽️
به صورتْ پریشان و به معنیْ جمع

سعدی می‌گفت جان‌های مصفّا و صوفیان والا، در ظاهر به پراکندگی‌های زندگی روزمرّه مشغول‌اند. ظاهراً و هم‌سو با دیگران در متن پریشان جهان مادّی‌ سر می‌کنند. اما خاطرشان جمع است، دل‌شان مجموع است، در باطن و معنا، جمعیت و اتّحاد دارند. وحدت دل و وحدت همّت دارند. دل‌شان رو به قبله‌ای یگانه است. پریشانی بیرونی آسیبی به وحدت درونی‌شان نمی‌زند:

یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوّف. گفت پیش از این طایفه‌ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت جاه و مال است و زرع و تجارت
چو دل با خدای است خلوت‌نشینی
(گلستان سعدی، باب دوم)

جمعیّت و تفرقه دو واژهٔ کلیدی در نزد صوفیان است:

«جمع و جمعیّت به‌معنی فراهم آمدن و در تصوّف مقابل تفرقه است به‌معنی پراکندگی. صوفیان «جمع» را چنین تعبیر می‌کنند که «چون بنده یک همّ و یک همّت گردد و همه یک معنی را طلب کند او را مجتمع خوانند و چون همّت او هر چیز را جوید او را متفرّق خوانند»(شرح تعرّف ۶۰/۴) و جمع را از مواهب الهی می‌دانند.»(گلستان سعدی، شرح غلامحسین یوسفی، ص۲۷۱ـ۲۷۲)

دوستان خدا مردمی بریده از دیگران و مشغولیت‌های روزمره و پناه‌جسته به گوشهٔ انزوا نیستند. آنان را با توانایی‌های نامتعارف و محیّرالعقول، با آگاهی‌ها و مکاشفات کم‌یاب و غریب نباید سنجید. معیار و محک، دلی است که در همه حال روی به قبلهٔ خود دارد. روی به خدا. به نور. در میانهٔ زندگی، در ازدحام زندگی، خلوتی را درون خویش تجربه می‌کند. خلوتی در ازدحام. وحدتی در پراکندگی. حکایات و تعابیر زیر همگی در شرح و بسط این معناست:


گفتند: «تو بر سرِ آب می بروی!» گفت: «چوب بر سرِ آب برود.» گفتند: «در هوا می‌پری!» گفت: «مرغی در هوا بپرد.» گفتند: «تو در شبی به خانهٔ کعبه می‌شوی.» گفت: «جادویی[=ساحر] شبی به دماوند شود.» گفتند: «پس کارِ مردان چیست؟» گفت: «آن که دل در کس نبندد به جز از خدای.»(بایزید بسطامی: تذکرة‌الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۶)

شيخ [بوسعید ابوالخیر] را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‌رود.» گفت: «سهل است، بَزَغی[=وزغ، قورباغه] و صَعوه‌ای[=پرنده‌ای‌کوچک] نیز برود.» گفتند: «فلان کس در هوا می‌پَرّد.» گفت: «مگسی و زَغنه‌ای[=جغنه، از پرندگان شکاری] می‌پَرَد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌شود.» شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نَفَس از مشرق به مغرب می‌شود. این‌ چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد، آن بوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخُسبَد و بخورد و در میان بازار در میان خلق سِتَد و داد کُنَد و با خلق بیامیزد و یک لحظه به دل، از خدای غافل نباشد.»(اسرارالتوحید، جلد اول ص۱۹۹)

گفتند: «بزرگ‌ترین نشانِ عارف چیست؟» گفت: «آن که با تو طعام می‌خورد و در تو می‌نگرد و از تو می‌خرد و به تو می‌فروشد و دلش در حظایرِ قُدس پشت به بالینِ انس بازنهاده باشد.»(بایزید بسطامی: تذکرة‌الاولیاء، ۱۹۴)

«مرد باید که در میانِ بازار و در میانِ خلق با خدای تواند مشغول بود چنان که یک لحظه از حق تعالی خالی نبوَد.»(سری سقطی: همان، ص۳۳۷)

و گفت: «مؤمن را همه جایگاه‌ها مسجد بُوَد و روز همه آدینه بُوَد و ماه همه رمضان بود.» یعنی هر کجا که بود با خدای بود.(ابوالحسن خرقانی: همان، ص۷۷۱)

@sedigh_63
.

«ای رهروان، من جز دل رام‌نشده، نگهبانی‌نشده، نگهداری‌نشده و به‌فرمان‌نیامده چیزی نمی‌شناسم که این همه آزار به بار آورد. چنین دلی، به راستی، آزارها به بار می‌آورد.
ای رهروان، من جز دل رام‌شده، نگهبانی‌شده، نگهداری‌شده، و به‌فرمان‌آمده چیزی نمی‌شناسم که این همه سود به بار آورد. چنین دلی، به راستی، سودی بزرگ به بار می‌آورد.»

◽️(راه جلیل؛ گزین‌گویه‌های بودا، ترجمه ع. پاشایی، نشر ثالث، ص۱۱۰)

«از هزار حرف بیهوده، خوش‌تر آن تک‌سخن که آرام و قرار می‌آرد.
از هزار بیت بیهوده، خوش‌تر آن تک‌هـجا که آرام و قرار می‌آرد.
از صد سطر بیهوده، خوش‌تر آن خط که آرام و قرار می‌آرد.»

◽️(دهاماپادا؛ چنین گفت بودا، ترجمهْ مهدی جواهریان/ پیام یزدانجو، نشر مرکز، ص۵۱)

.
.

_ استاد، به من گفته‌اند که شما به آزادی مطلق دست یافته‌اید و راه رسیدن به آزادی را یاد می‌دهید. خواهش می‌کنم این راه را به من یاد بدهید.

بودا گفت: بله، من چنین روشی را یاد می‌دهم و به شما هم راه رسیدن به آزادی را یاد می‌دهم...
بودا چند کلمه‌ای صحبت کرد و همان کلمات کل آن آموزش‌ها را دربرداشتند:

«در دیدن، فقط باید ببینی، در شنیدن فقط باید بشنوی؛ در بوییدن، چشیدن و لمس فقط باید ببویی، بچشی و لمس کنی. در شناختن فقط باید بشناسی»

◽️(هنر زندگی (مراقبه ویپاسانا): مطابق با آموزش‌های س. ن. گویانکا، نوشتهٔ ویلیام هارت، ترجمهٔ گروه مترجمین، نشر مثلث، ص۱۸۳ و ۱۸۴)

.
«به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آن‌گونه که پای به برف فرو می‌رود
پای من به عشق فرو می‌رفت.»

بایزید بسطامی
(دفتر روشنایی، ترجمه شفیعی کدکنی، ص۱۹۴، نشر سخن، ۱۳۸۴)

سال‌ها بود که سخن بایزید بسطامی را می‌خواند و ذوق می‌کرد، اما به حقیقت معنای آن، حقیقتی که قلبش را لمس کند، نمی‌رسید. تا یک روز زمستان که در خانهٔ گرم خود نشسته بود و از پشت پنجره به واقعهٔ برف‌ نگاه می‌کرد. پرندگان ریز و درشت را می‌دید که در طلب غذا این‌سو و آن‌سو می‌روند. اگر چیزی نیابند، شب را چگونه به صبح خواهند رساند؟

نگاهش آسمان و زمین اطراف را می‌کاوید و پاسخی می‌جست. کمی دورتر، مرد همسایه را دید که شال و کلاه کرده و در زمین رهاشدهٔ مجاور، به شاخه‌های درختان نان می‌آویزد. آهسته و صبور، در آن پهنهٔ سپید، قدم می‌زند و کار خود را چون مأموریتی خطیر به انجام می‌رساند. به چکمه‌های مرد چشم دوخت که در برف فرومی‌رفت. و ناگهان سخن بایزید در ذهن او معنایی روشن و لمس‌شدنی یافت. احساس کرد در آن گسترهٔ خاموش، چیزی می‌تپد که ترجمان شعر بایزید است:

به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آن‌گونه که پای به برف فرو می‌رود
پای من به عشق فرو می‌رفت.

.
.

خاموش و پیوسته
می‌بارد برف
و فرصتی می‌یابد همه چیز
برای گم شدن
جز آدمی
جز آدمی

می‌بارد
بر شکوفه‌های عجول
سقف چوبی قدیمی
شاخه‌های پرتقال
بر نام من
که آهسته دود می‌شود
بر نام تو
که روی تخته‌سنگی دور
حک شده است
و بر کوچه‌‌
شاهد خاموش چشم‌به‌راهی‌ها

پرتاب می‌شوم به درّهٔ اندوه
که مخفیگاه ماه است
در شب‌های برفی

گره می‌زنم روز را
گره می‌زنم شب را
به دست‌های ناپیدای تو
و به گوشهٔ دنجی فکر می‌کنم
که پناه چند پرندهٔ لرزان است

خاموش و پیوسته
می‌بارد برف
گل‌های سرخ
زانو می‌زنند
و درخت کهنسال باغ
به خاموشی‌ واپسین
نزدیک می‌شود

نگاه کن
چشم‌انداز انتظار
مهیاتر از همیشه است

#صدیق_قطبی
.
خریدارِ هیچ

در بغداد به شتاب می‌گذشت که شنید کسی می‌گوید: عسل بسیار دارم و سخت ارزان می‌فروشم. خریداری هست؟
صوفی به فروشنده گفت: هیچ‌چیز ندارم؛ در ازایِ هیچ، چیزی به من می‌دهی؟
فروشنده گفت: دیوانه‌ای مگر؟ در برابر هیچ، مگر چیزی می‌دهند؟
صوفی صدایی شنید که به او می‌گفت: فراتر بیا، به بازار ما بیا، و ببین که در ازای هیچ، همه چیز به تو می‌دهیم. هیچ بیاور تا همه چیز ارزانی‌ات کنیم. همه چیز و بیشتر. او خریدار «چیز‌ها» نیست، خریدار «بی‌چیزی» است. تنها او خریدار هیچ است.

صوفیی می‌رفت در بغدادْ زود
در میانِ راهْ آوازی شنود
کان یکی گفت «انگبین دارم بسی
می‌فروشم سخت ارزان، کو کسی؟»
شیخ صوفی گفت «ای مردِ صبور
می‌دهی هیچی به هیچی؟» گفت «دور!
تو مگر دیوانه‌ای ای بوالهوس
کس به هیچی کی دهد چیزی به کس؟»
هاتفی گفتش که‌ «ای صوفی درآی
یک دکان زینجا که هستی برتر آی
تا به هیچی ما همه چیزت دهیم
ور دگر خواهی بسی نیزت دهیم»

نه همه زهدِ مسلّم می‌خرند
«هیچ» بر درگاهِ او، هم می‌خرند

هست رحمتْ آفتابی تافته
جملهٔ ذرّات را دریافته

(منطق‌الطیر، عطار نیشابوری)

* زود: به شتاب و سرعت
* یک دُکان: یک پلّه

@sedigh_63
بلای اکبر

«بلای اکبر تفرقهٔ دل است و نعمتِ اکبر جمعیّتِ همّت است.»(ابوعلی دقّاق: تذکرة الاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۰۹)

«چون نظر کنی به خدای تعالی، جمع شوی و چون نظر کنی به نفس، متفرّق شوی.»(ابوبکر واسطی: ص۸۰۷)

«همه اندیشه‌ها یکی کن و بر یکی‌ بایست و همه نگرستن با یکی آور که نظر همه نگرندگان یکی‌ بیش نیست.»(ابوبکر واسطی: ص۸۰۶)

شیخ ما [=ابوسعید ابوالخیر] گفت: «تصوف دو چیز‌ است: یکسو نگریستن و یکسان زیستن.»(اسرارالتوحید، جلد اول، ص۲۸۵)

جان همه روز از لگدکوبِ خیال
وز زیان و سود وز خوفِ زوال
نی صفا می‌مانَدَش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راهِ سفر
(مثنوی، ۱: ۴۱۷_۴۱۸)

گمان می‌کنم مهمترین دلواپسیِ دل‌آگاهان در روزگار ما این است که چگونه خود را از این «بلای اکبر» برهانند و خداوند نه چون باوری در کنار دیگر باورها، بلکه کانونِ جمعیت و محور اتحاد جان‌شان باشد. جانِ متّحد و مجموع، جانی است که در عین توجه به جوانب مختلف زندگی، یگانه می‌زیَد و با آن یگانه می‌زید. جانی که یه یک چیز و تنها به یک چیز التفات می‌ورزد و ترجمان سخنِ بوسعید است: «یکسو نگریستن و یکسان زیستن».

به آفتاب و به مهتابْ التفات مکن
یگانه باش و به جز قصدِ آن یگانه مکن
(دیوان شمس، غزلِ ۲۰۷۶)

@sedigh_63
موحّد و امید و هراس

توحید خداوند، اگر در یک باور ذهنی خلاصه و محدود شود، سرد و نارس و ناکارآمد است. ایمان به یگانگی خداوند، وضعیت و حالت درونی و عاطفی است که قوّت و ضعف آن را با نظر به میوه‌هایش می‌توان سنجید.

کسی که ایمان دارد وجودی متعالی و یگانه در جهان ما پیوسته در کار است (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ) و بر همه چیز احاطه دارد (أَلَا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ مُحِيطٌ) و اوست که «اول و آخر» است و اوست که جاودان و پاینده است (كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ / مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ / كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ) و اوست که نور و روشنیِ جهان است (اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) و همهٔ خوبی‌ها نزد اوست (بِيَدِكَ الْخَيْرُ) و رحمت و آگاهی او همه‌چیز را فراگرفته است (وَسِعْتَ كُلَّ شَيْءٍ رَحْمَةً وَعِلْمًا) و زمام و فرمان هر چیز به دست اوست (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ) و اوست یگانه‌پناه (وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ)، و اوست در کمال توانایی و جز او هرچه هست ضعیف است (وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُقْتَدِرًا / ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ) و همه‌چیز و همه‌کس به سوی او بازمی‌گردند (إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى / إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ / إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ / وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ / وَإِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ) قاعدتاً از اطمینان و گرمای درونی بهره‌مند است و به هر درجه که ایمان در جانش شعله‌ور باشد کمتر به چیزهای ناپاینده امید می‌بندد و از چیزهای ناپاینده می‌ترسد. توحید راستین که کیفیتی وجودی و قلبی دارد در بیم‌ها و امیدهای ما جلوه‌گر می‌شود.

از چه بیم داریم و به چه امید؟ با نظر به بیم‌ها و امیدهایمان درمی‌یابیم تا چه پایه به یگانگی خداوند ایمان داریم. ایمان به وحدانیّت پروردگار، به بیم‌ها و امیدهای آدمی جهت می‌دهد:

نقل است که با اصحاب یک روز در خانه نشسته بود و در آن خانه روزنی بود. ناگاه آفتاب بر آن روزن درافتاد. صدهزار ذرّه به هم برآمدن گرفتند. شیخ گفت: «شما را از حرکتِ این ذرّه‌ها هیچ تشویش می‌آورد؟» اصحاب گفتند: «نه.» شیخ گفت: «مردِ موحّد آن است که اگر کونَیْن و عالمَیْن و مافیها همچنین در حرکت آید ذرّه‌ای در درون او تفرقه نیاید، اگر موحّد است.»(ابوبکر واسطی: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۷۹۸)

موحّد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
(گلستان سعدی، باب هشتم)

@sedigh_63
.


آفریدگان کدرند

«خدا در پس همه چیز است. اما همه چیز خدا را پنهان می‌کنند. اشیا تیره‌اند، آفریدگان کدرند. عشق ورزیدن به یک موجود به او شفافیت می‌بخشد.»

(بی‌نوایان، جلد دوم، ویکتور هوگو، ترجمه محمدرضا پارسایار، نشر هرمس، ص۱۵۹)

.
برادریِ عشق و رنج

«جوهر عشق «رنج بردن» برای چیزی و «پروردن آن است»، یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند. آدمی چیزی را دوست می‌دارد که برای آن رنج برده باشد، و رنج چیزی را بر خویشتن هموار می‌کند که عاشقش باشد.»(هنر عشق ورزیدن، اریک فروم، ترجمهٔ پوری سلطانی، نشر مروارید، ص۴۱)

«زمانی از شفقت سرشار می‌شویم که خدا روح ما را مالامال کند تا رنج حیات جهانی را احساس کنیم، رنج اشتیاق جهانی را برای الوهیت ابدی. زیرا ما را در این جهان، پهلو به‌ پهلوی یکدیگر نچیده‌اند، که ریشه‌ مشترک با یکدیگر نداشته باشیم، و نسبت به سرنوشت یکدیگر بی‌تفاوت باشیم. بلکه از رنجِ یکدیگر رنج می‌کشیم و از درد دیگران به درد می‌آییم، و یگانگی خود را با آنان در اصلیّت و در رنج، حتی بی‌آنکه بدانیم، احساس می‌کنیم. رنج، و شفقت که زاده‌ٔ رنج است، هر دو، برادری همه‌ٔ موجوداتی را که حیات و کمابیش آگاهی دارند، به ما می‌نمایاند. قدیس فرانسیس آسیزی گرگ بیچاره‌ای را که بی‌تابانه آرزومند از هم‌ دریدن و خوردن گوسفندان بود، به لفظ «برادرْگرگ» خطاب کرد؛ این برادرانگی، پدرانگی خدا را بر ما مکشوف می‌دارد، و به ما می‌نمایاند که خدا، پدروار است و وجود دارد. و درماندگی و بیچارگی همهٔ ما را، پدرانه چاره می‌کند.»(درد جاودانگی، میگوئل د اونامونو، ترجمهٔ بهاءالدین خرمشاهی، نشر ناهید، ص۲۷۱ـ۲۷۲)

«عشق واقعی، جز در رنج یافته نمی‌شود، و در این جهان یا باید عشق را بخواهیم، که در رنج است، یا شادی را. و عشق به هیچ شادی دیگری جز همان سعادت عشق و تسلای غمناک بیم و امید نمی‌رساند...
هنگامی که می‌خواستیم از دروازه‌های جهان پا به درون بگذاریم به ما گفته شد که بین عشق و شادی یکی را برگزینیم، و ما که خام‌ْطمع بودیم هر دو را آرزو کردیم: شادیِ عشق و عشقِ شادی را. می‌بایست موهبتِ عشق را می‌خواستیم نه شادی را، و آرزو می‌کردیم که از چرت زدن در سایه‌سارِ عادت، مصون باشیم که مبادا به خواب عمیقی فرو رویم، خوابی که بیداری ندارد، و آگاهی‌مان را آنچنان از دست می‌بَرَد که دوباره به دست نمی‌آید. می‌بایست از خدا می‌خواستیم ما را از خویشتنِ خودمان آگاه کند، و در رنجی که می‌کشیم به ما آگاهی ببخشد.
قضا و قدر چیست جز برادریِ عشق و رنج؟»(همان، ص۲۶۶ـ۲۶۷)

@sedigh_63
میانِ این‌‎همه تشویش

سعدی چاره‌ٔ تشویش‌ها را یافته بود: «میان این‌همه تشویش در تو می‌نگرم». نگریستن مجذوبانه به «تو»، چاره‌گر است. نه صِرفاً تسلّی، بلکه شِفاست. مولانا نیز همین را چاره می‌دانست. می‌گفت فارغ از اینکه بر بالای درخت باشی یا در دلِ چاه، به او نگاه کن! نگریستن پیوسته به کسی که مِفتاح راه است می‌تواند "در دلِ تنگِ پُرگِره، پنجره باز کند". و چون دیدی روز به پایان آمده، و راه، همچنان دور و دراز است، باز هم به او نگاه کن!
البته مولانا اینگونه نمی‌گفت. از زبان خودش نمی‌گفت. از زبانِ او می‌گفت: «تو مرا بین که منم مفتاحِ راه»؛ «به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نَوَردیدم»

هر کدام از این سه بیت، ذخیره‌ٔ بی‌پایانی از اشک و اشتیاقند:

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میانِ این‌همه تشویشْ در تو می‌نگرم
(سعدی)

تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه
(مثنوی، ۳: ۴۸۱۱)

بگفتم: «روز بیگاه است و بس ره دور» گفتا: «رو
به من بنگر، به ره منگر، که من ره را نَوَردیدم»
(کلیات شمس، غزل ۱۴۲۴)

@sedigh_63
Forwarded from نشر اَریش
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📢 طرح تخفیف پلکانی اریش:

🌲 به‌مناسبت فرارسیدن ماه مبارک رمضان، نشر اریش برای همراهان راستین خود، بر کتاب‌های زیر طرح تخفیف پلکانی برگزار می‌کند:

📘 قلب قرآن: ۳۱۵ هزار تومان
📙 دینداری خوب: ۲۵۰ هزار تومان
📕 تبسم نور: ۲۵۰ هزار تومان
📗 به روایت درخت: ۵۵۰ هزار تومان

📍خرید یک کتاب ۲۵٪
📍خرید دو کتاب ۳۰٪
📍خرید سه کتاب ۳۵٪
📍خرید چهار کتاب ۴۰٪

📚 قیمت مجموع کتاب‌ها بدون تخفیف: ۱,۳۶۵,۰۰۰ تومان
قیمت کتاب‌ها پس از اعمال تخفیف ۴۰ درصدی:
۸۱۹,۰۰۰ تومان
لینک سفارش تخفیف ۴۰درصدی:
https://B2n.ir/d91003

📫 برای خرید بالای ۱ میلیون تومان هزینۀ پست رایگان است.

📦 سفارش از طریق واتس‌اپ یا تلگرام نشر اریش:
۰۹۰۱۱۰۳۹۳۹۵
یا دایرکت اینستاگرام اریش
یا سایت نشر اریش:
www.arishpublication.com
.
📌 سروش مولانا برگزار می‌کند:

چهاردهمین همایش "روز نیایش"
جمعه ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۳ از ساعت ۱۶ تا پس از افطار طبق روال سالهای پیش برگزار خواهد شد.

🎙سخنرانان:
دکتر ناصر مهدوی
صدیق قطبی

🎙با نیایش‌خوانی:
دکتر عبدالجبار کاکایی

🎵به همراه اجرای گروه موسیقی
و رونمایی از اثر هنری "نیایش"


💢علاقمندان برای ثبت‌نام و شرکت در همایش
می‌توانند به شناسه‌ی تلگرامی @smowlana
پیام ارسال کنند.

ره آسمان درون است، پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند

#سروش_مولانا
#روز_نیایش

@sorooshemewlana
اِشکستگان را جان‌ها بستست بر امّید تو
زیبایی‌شناسیِ شکست نزد مولانا (بخش اول)
مهرداد رحمانی

🕯 نعل‌های وارونه یکی از ستون‌های جهان‌بینی مولاناست. یکی از معانی نعل‌های وارونه این است که گاهی واقعه‌ای در ظاهر نامطلوب جلوه می‌کند، اما در باطن گنجی است ارزشمند. و بالعکس نیز، گاهی ظاهراً رخدادی خوشایند ماست؛ اما خسران و رنج ما را در پی خواهد داشت. گویی این جهان به گونه‌ای سامان یافته که مطلوب‌ها و نامطلوب‌های آدمی در جایگاه‌های غیرمنتظره‌ای قرار گرفته‌اند. به این ابیات مولانا نگاه کنید:

ذوق در غم‌هاست، ره گم کرده‌اند
آبِ حیوان را به ظلمت برده‌اند
بازگونه نَعل در رَه تا رَباط
چشم‌ها را چارْ کن در احتیاط

«مثنوی شریف، دفتر ششم»

حرف مولانا این است که در تفسیر اتفاق‌هایی که رخ می‌دهد، می‌بایست محتاط بود؛ چرا که ممکن است نعل وارونه‌ای در کار باشد. او می‌گوید نعل وارونه را تنها «چشمی» درمی‌یابد که از غبار خودبینی گذشته باشد و به «نور حضور» روشن شده باشد. چشمی که به تعبیرِ او «اَحوَل» یا دوبین نبوده و «ینظر بنور الله» شده است. چشمی که سره را از ناسره تشخیص می‌دهد، و قادر است حقیقت باطنی امور را از پسِ ظاهر غلط‌اندازشان تمییز دهد.

گر نظر در شیشه داری گُم شوی
زانکه از شیشه‌ست اعداد و دُوی
وَر نظر بر نور داری وارَهی
از دُوی وَ اْعْدادِ جسمِ منتهی
از نظرگاهست ای مغزِ وجود
اختلافِ مؤمن و گبر و جهود

«مثنوی شریف، دفتر دوم»

همهٔ ما بیش و کم با تجربهٔ شکست مواجه می‌شویم. گویی شکست امری گریزناپذیرست و تجربهٔ مشترک بشری.
به عنوان مثال، تلاش‌هایی که به ثمر نمی‌نشیند، اهدافی که محقق نمی‌شوند، معامله‌ای که به سود نمی‌رسد، خطایی که پنهان نمی‌ماند، عشقی که به وصال منتهی نمی‌شود، و یا حتّی دعاهایی که به استجابت نمی‌رسند، گویی همه از این سنخ تجربه‌اند.
 
در اندیشهٔ مولانا، شکست و ناکامی نوعی نعل وارونه است، که علی‌رغم ظاهری تلخ، منافع زیادی در بر دارد. او برای توجیه چنین مدعایی، چندین دلیل ارائه کرده که در ادامه به برخی از آنان پرداخته شده است.

◻️ ۱) وعدهٔ شکسته‌نوازیِ خداوند
مولانا به این وعدهٔ خدا؛ که او یار شکستگان است ایمانی راسخ دارد. او خدا را ترمیم‌کنندهٔ آسیب‌ها و مرهم گذارنده بر زخم‌ها دریافته. خدای مولانا جویندهٔ درد و رنج آدمی است تا شربت شافی خود را به مِهر بجوشاند و آفریدهٔ خویش را به لطف و شفقت بنوازد.

خانهٔ وجود مولانا از چراغ عشق خداوند روشن است و او در هر حالتی جویای اوست. بنابراین، او همواره فراسوی فتح و شکست، غم و شادی یا رنج و راحت، تنها او را می‌جوید.

به این ابیات آسمانی مولانا نگاه کنید. می‌شود در زلالی بشارت‌بخش آن‌ها محو شد.

تَتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ
خرابْ گنجِ تو دارد چرا شود دلتنگ؟
جهانْ شکست و تو یارِ شکستگان باشی
کجاستْ مستِ تو را از چنین خرابی ننگ؟

«دیوان شمس، غزل ۱۳۲۷»

در شکستِ پایْ بخشدْ حقْ پَری
هم زِ قعرِ چاه بگشاید دَری
تو مبین که برْ درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاحِ راه

«مثنوی شریف، دفتر سوم»

پُشت آنی تو که پشتش از غم و مِحنت شکست
آبِ آنی که نداردْ هیچ آبی بر جِگر

«دیوان شمس، غزل ۱۰۶۸»

به نظر می‌رسد در این نوع نگاه، مولانا متأثر از شمس باشد. شمسی که نحوهٔ زیستنش تجسم عینی نعل‌های وارونه بود. تقریبا هر شکستی نزد شمس ولو اینکه مستقیما ناشی از خطای فرد نیز باشد، فی نفسه ارزشمند است؛
او در در حکایتی می‌گوید:

«دو کَس کُشتی میگیرند
از آن دو کَس، هر که مغلوب و شکسته شد؛
حق با اوست! نه با آن غالب!
زیرا: انا عِند القلوبِ المُنکَسِره..
»

گویی از نظر شمس و مولانا، وعدهٔ شکسته‌نوازی خداوند، به کل شکست را از تجربه‌ای رنج‌آلود به گنجی شهدآلود تبدیل می‌کند، اگرچه که این مهم تنها با چشمی قابل رؤیت است که از غبار گذشته باشد.

مولانا حتی جفاهای ناروای دیگران در حق فرد را نیز واجد سویه‌هایی از رحمت خداوند می‌داند. او می‌گوید جفاهای دیگران از آن جهت که موجب روی آوردن آدمی به خدا می‌شوند، رحمت‌اند و به مانند گنجی گرانبها.

این جفایِ خلق با تو در جهان
گر بدانی گنجِ زَر آمد نهان
خلق را با تو چنین بَدخو کنند
تا تو را ناچار، روی آن سو کنند

«مثنوی شریف، دفتر پنجم»

@mehrdad_rahmani4
اِشکستگان را جان‌ها بستست بر امّید تو
زیبایی‌شناسیِ شکست نزد مولانا (بخش دوم)
مهرداد رحمانی

◻️ ۲) اصلاح خطاها و اشتباهات
تجربه‌ شکست و ناکامی و تلخی ناشی از آن‌، اگرچه در ظاهر خوشایندِ آدمی نیست، اما در باطن حامل آموزه‌هایی‌ است که برای زندگی او مفیدند. شکست اگر ناشی از اشتباه فرد باشد، به او می‌آموزد که راه صحیح کدام است و نقاط ضعف او چیست. آدمی همچنین در شکست و ناکامی عمیقا درمی‌یابد که حیله‌گری و زیرکی عاقبت خوشی ندارد و طریق سعادت صرفا از مسیر اخلاقی زیستن به دست می‌آید.

زیرکی ضدِ شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز

«مثنوی شریف، دفتر ششم»

البته گفتنی است که در نظر مولانا حتی هراس و اضطرار فرد از خطاها نیز جلوه‌ای از رحمت خداست. اینجا نیز نعل وارونه‌ای در کار است. گویی چنین ترسی به مانند کمندی است که با قصد نجات فرد از منجلاب خطاها افکنده شده است. مولانا در این باره اینگونه سروده:

از جُرم ترسان می‌شوی از چاره پُرسان می‌شوی
آن دَم تو ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا؟
از بَد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی
آن دَم تو را او می‌کِشد تا وارهاند مر تو
را
«دیوان شمس، غزل ۳»

◻️۳) شناخت ظرفیت‌های خویشتن
در موارد بسیاری، تجربهٔ شکست، ظرفیت‌ها و امکاناتی را آشکار می‌کند که فرد پیشتر از وجودشان آگاه نبوده است. به عنوان نمونه، فرد ممکن است پس از تجربهٔ شکست، شجاعت خویش را بیابد و یا متوجه شود که پیمانهٔ صبر و تا‌ب‌آوری روانی او بسی بیش از چیزی بوده که می‌پنداشته، و یا دریابد که قادر است از بند تعلقاتی رها شود که پیش ازین در تصورش هم نمی‌گنجیده.
مولانا در ابیات زیر وجود آدمی را همچون معدنی از طلا می‌انگارد که اگرچه با کنده‌کاری و تیشه زدن، آسیب می‌بیند اما در نهایت گهرهای گرانبهایش آشکار خواهد شد.

اندر شکستِ جان شُد پیدا لطیفْ جانی
چون این جهان فروشد وا شُد دِگر جهانی
بازارِ زرگران بین کز نقدِ زر چه پُر شد
گر چه زِ زخم تیشه درهم شکست کانی

«دیوان شمس، غزل ۲۹۵۷»

گر تو مُشک و عنبری را بِشکنی
عالمی از فوحِ ریحانْ پُر کنی

«مثنوی شریف، دفتر سوم»

زین شکستْ آن رحمِ شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدیدِ من خاموش کرد
رنجْ گنج آمد که رحمت‌ها دَروست

مغزْ تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر! موضعِ تاریک و سرد
صبر کردنْ بر غم و سستی و درد

چشمهٔ حیوان و جامِ مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است.

«مثنوی شریف، دفتر دوم»

دُر اگر چه خُرد و اِشکسته شود
توتیای دیدهٔ خسته شود
ای دُر از اِشکستِ خود بر سر مزن
کز شکستنْ روشنی خواهی شدن

«مثنوی شریف، دفتر چهارم»

این نکته ازین جهت اهمیت دارد که به تعبیر دکتر آرش نراقی، مولانا اصل و گوهر زندگی را همین کیفیت‌های باطنی می‌داند که آن‌ها را «هست‌های نیست‌نُما» می‌نامد. باقی امور مانند ثروت و شهرت و شهوت و لذت، عَرَضی و ناپایدارند و به همین دلیل علی‌رغم کارکردهایشان، نمی‌توانند غایت اصیلِ زندگی آدمی باشند. اموری که از آن‌ها به «نیست‌های هست‌نُما» تعبیر شده است. 

◻️۴) ایمنی
گویی از پشت پنجره‌ای که مولانا به جهان می‌نگرد، ایمنی تنها در فروتنی و و از خود رهیدگی است. هرچه آدمی از تکبر و جاه‌طلبی دوری گزیند و در تواضع و خاکساری خو کند، ایمن‌تر است. شکست از آن رو که آدمی را از برجِ عاج غرور پایین می‌کشد، می‌تواند کارکردی ایمنی‌بخش یابد.

خِضرْ کشتی را برای آن شکست
تا تواند کشتی از فُجّار رَست
چون شِکسته می رهد اِشکسته شو
اَمنْ در فقرست اندر فقر رو

«مثنوی شریف، دفتر چهارم»

به طور کلی، اینکه ساختار جهان به گونه‌ای سامان یافته که حتی در شکست‌ و ناکامی نیز گنج و رحمت خدا یافتنی‌ست، به خودی خود اطمینان‌بخش و بشارت‌آفرین است.

مولانا در ابیات شکّرین زیر، گویی به آدمی اطمینان می‌دهد که اگر فروتن، صبور و از خود رهیده باشد، هر چه بر او بگذرد، چه هولناک، چه طربناک، همه را در آغوش امن و پر محبت خداوند مهربان تجربه خواهد کرد. پس نه بر او ترسی خواهد بود و نه محزون می‌شود.

خواجهٔ اِشکسته‌بند آنجا رود
که در آنجا پایِ اشکسته بود.
هستی اندر نیستی بِتْوان نمود
مال‌داران بر فقیرْ آرند جود

«مثنوی شریف،  دفتر اول»

شکسته باش و خاکی باش اینجا
که می‌جوید کرم هر جا فقیریست
که هستی نیستی جوید همیشه
زکات آن‌جا نیاید که امیریست

«دیوان شمس، غزل ۳۴۸»

یکی کَدو ز کَدوها اگر شکستْ آرد
شکسته‌بندْ همه گردِ آن کدو گردد
ز صد سبو، چو سبوی سبوگری بُرد آب
همیشه خاطر او گردِ آن سبو گردد
شکستگانِ توایم ای حبیب و نیستْ عجب

تو پادشاهی و لطفِ تو بنده‌جو گردد
«دیوان شمس، غزل ۹۰۸»

هر شکستی پیشِ من پیروز شد
جمله شب‌ها پیش چشمم روز شد
پیش تو خون‌ است آبِ رود نیل
نزد من خون نیست، آب است ای نبیل

«مثنوی شریف، دفتر ششم»

@mehrdad_rahmani4
.

۱. «شنیده‌اید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را می‌گویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید، از آن روی که پسرِ پدر خویش گردید که در آسمانهاست، چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان برمی‌آورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو می‌بارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمی‌کنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمی‌کنند؟ پس شما نیز کامل خواهید بود همچنان که پدر آسمانیتان کامل است.»(مَتّی، ۵ : ۴۳ - ۴۸)

۲. «خدا محبت است
آن کس که در محبت می‌مانَد،
در خدا می‌مانَد و خدا در او می‌مانَد.»
(رساله اول یوحنّا، ۴: ۱۶)

۳. «محبت از خدا است
و هر آن کس که دوست می‌دارد
زاده‌ٔ خداست و خدا را می‌شناسد.
آن کس که دوست نمی‌دارد، خدای را نشناخته است،
چرا که خدا محبت است.»
(رساله اول یوحنّا، ۴: ۷-۸)

۴. «اگر یکدگر را دوست بداریم،
خدا در ما می‌ماند
و محبت او در ما کمال می‌یابد.»
(رساله اول یوحنّا، ۴: ۱۲)

۵. «اگر عاری از محبت باشم، هیچم.»
(رساله‌ٔ اول به کُرَنتیان، ۱۳: ۲)

۶. «محبت بردبار است؛
محبت آماده‌ٔ خدمت است؛
رشک نمی‌ورزد؛
محبت فخر نمی‌فروشد،
مغرور نمی‌شود؛
هیچ کار ناشایستی نمی‌کند،
نفع خویش را نمی‌جوید،
به خشم نمی‌آید،
به بدی اعتنا نمی‌کند؛
از ستمگری شادمان نمی‌شود،
لیک از راستی مسرور می‌گردد.
همه‌چیز را عذر می‌نهد،
همه‌چیز را باور می‌کند،
به همه‌چیز امید می‌بندد،
همه‌چیز را تاب می‌آورد.
محبت هرگز زوال نمی‌پذیرد.»
(رساله‌ٔ اول به کُرَنتیان، ۱۳: ۴_۸)

۷. «به هیچ کس دِینی نداشته باشید، مگر دین محبت به یکدیگر. چه آن کس که دیگری را دوست می‌دارد، بدین کار شریعت را به جای آورده است. زیرا حکم زنا مکن، قتل مکن، دزدی مکن، آزمندی مکن، و جمله‌ی احکام دیگر، در این عبارت خلاصه می‌شود:  همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. محبت مایه‌ی هیچ خسرانی بهر همنوع نمی‌شود. پس محبت، کمال شریعت است.»(رساله به رومیان، ۱۳: ۸_۱۰)

۸. «تمامی شریعت در کمالِ خود، تنها در یک عبارت خلاصه می‌شود: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار.»(رساله به گالاتیان، ۶: ۱۴)

۹. «اگر کسی می‌گوید: «خدای را دوست می‌دارم»
و از برادر خویش بیزاری می‌جوید،
دروغگو است:
آن کس که برادر خویش را که برابر دیدگانش است، دوست نمی‌دارد،
خدایی را که نمی‌بیند دوست نتواند داشت.
آری، این است حکمی که از او بر ما رسیده است:
آن کس که خدای را دوست می‌دارد،
برادر خویش را نیز دوست بدارد.»
(رساله اول یوحنّا، ۴: ۲۰-۲۱)

۱۰. «در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین. اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد. پس اصل، محبت است. اکنون چون در خود، محبت می بینی آن را بیفزا تا افزون شود.»
(فیه مافیه، شرح کریم زمانی، نشر معین، ص۵۶۳)

۱۱. «پدران و استادان، از خود می‌پرسم «جهنم چیست؟» به نظر من رنج ناتوانی از دوست داشتن است.»
(برادران کارامازوف، جلد اول، ترجمه صالح حسینی، نشر ناهید، ص۴۵۲)

۱۲. «اگر کسی همین جا به من می‌گفت کتابی دربارهٔ اخلاق بنویسم، کتابی که می‌نوشتم صد صفحه می‌داشت که نود و نه صفحه‌اش سفید بود و روی صفحهٔ آخر می‌نوشتم: «من تنها یک وظیفه می‌شناسم و آن عشق ورزیدن است.»(یادداشت‌ها: آلبر کامو (۱۹۱۳_ ۱۹۶۰)، ترجمهٔ خشایار دیهیمی و شهلا خسروشاهی، نشر ماهی، ص ۴۸)

۱۳. «این که جز عشقْ هیچ نیست،
تنها چیزی‌ست که از عشق می‌دانیم-
همین کافی‌ست- بار کشتی باید
به قدر گنجایش آن باشد.»(به‌خاموشی نقطه‌ها: گزیده‌ٔ اشعار امیلی دیکنسون، ترجمهٔ سعید سعیدپور، نشر مروارید، ص۳۵۰)

#محبت‌نامه

@sedigh_63
2025/07/14 09:38:04
Back to Top
HTML Embed Code: