موعظهٔ مولانا (۶)
همچو شیری صیدِ خود را خویش کن
ترک عشوهیْ اجنبی و خویش کن
در زمین مردمان خانه مکن
کارِ خود کن، کارِ بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تنِ خاکیِّ تو
کز برای اوست غمناکیّ تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهرِ خود را نبینی فربهی
گر میانِ مُشک تن را جا شود
روزِ مردن گَندِ آن پیدا شود
مُشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مُشک چهبْوَد نامِ پاکِ ذوالجلال
۲: ۲۶۱/۲۶۳-۲۶۷
کین مدار! آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصلِ کینه دوزخ است و، کینِ تو
جزوِ آن اصل است و خصمِ دینِ تو
چون تو جزوِ دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کلِّ خود گیرد قرار
و تو جزوِ جنّتی ای نامدار
عیشِ تو باشد ز جَنّت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دمِ باطل قرینِ حق شود؟
۲: ۲۷۳-۲۷۷
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی خود استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بوَد خاری، تو هیمهیْ گلخنی
۲: ۲۷۸-۲۷۹
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
تا نگرید کودکِ حلوا فروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحرِ رحمت موج خاست
۲: ۴۴۶-۴۴۷/۴۴۵/۳۷۸
عیسیِ روحِ تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه کاو خوشناصر است
لیک بیگارِ تنِ پراستخوان
بر دلِ عیسی منهْ تو هر زمان
زندگیّ تن مجو از عیسیاَت
کامِ فرعونی مخواه از موسیاَت
بر دلِ خود کم نهْ اندیشهٔ معاش
عیش کم نآید، تو بر درگاه باش
۲: ۴۵۳-۴۵۴/۴۵۶-۴۵۷
گر گریزی بر امید راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق آرام نیست
والله ار سوراخِ موشی در رَوی
مبتلای گربهچنگالی شوی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالاتِ خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بوَد
کآن خیالت کیمیای مس بوَد
صبرْ شیرین از خیالِ خوش شدهست
کآن خیالاتِ فرج پیش آمدهست
۲: ۵۹۳-۵۹۴/۵۹۶/۵۹۹-۶۰۱
تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان
شش جهت مگْریز، زیرا در جهات
ششدَرَهست و ششدَرَه مات است، مات
۲: ۶۱۵-۶۱۶
این رها کن؛ عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواهِ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
پرتوِ خورشید بر دیوار تافت
تابشِ عاریّتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بَندی ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مُقیم
رو نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کآن جمال دل جمالِ باقی است
دولتش از آبِ حیوان ساقی است
۲: ۷۰۵-۷۰۶/۷۱۱-۷۱۲/۷۱۸-۷۱۹
هیچ وازِر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرُود تا چیزی نکاشت
طمْعِ خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علّت آرد در بشر
کآن فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم، مه کار و مه دکان
کارِ بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکَش از کار آن خود در پی است
۲: ۷۳۴-۷۳۸
این همه عالم طلبکارِ خوشاند
وز خوشِ تزویر اندر آتشاند
طالبِ زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشمِ عام
پرتوی بر قلب زد، خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میانِ جانِ خویش
ور ندانی ره، مرو تنها تو پیش
۲: ۷۴۶-۷۵۰
بانگ غولان هست بانگِ آشنا
آشنایی که کَشَد سوی فنا
از درون خویش این آوازها
منع کن، تا کشف گردد رازها
بانگ میدارد که «هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان»
نامِ هر یک میبَرَد غول: «ای فلان»
تا کند آن خواجه را از آفِلان
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشمِ نرگس را از این کرکس بدوز
صبحِ کاذب را ز صادق واشناس
رنگِ مَی را باز دان از رنگِ کاس
تا بوَد کز دیدگانِ هفت رنگ
دیدهای پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهرِ چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتابِ چرخپیمایی شوی
۲: ۷۵۱-۷۵۴/۷۵۶-۷۶۱
نفْسِ توست آن مادرِ بدخاصیت
که فسادِ اوست در هر ناحیت
هین بکُش او را، که بهرِ آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پیِ او با حق و با خلق جنگ
نفْس کُشتی باز رَستی زاعتذار
کس تو را دشمن نمانَد در دیار
همچو صاحبنفْس کاو تن پروَرَد
بر دگر کس ظنِّ حقدی میبَرَد
کاین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمنِ او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسیّ او
او به بیرون میدود که «کو عدو؟»
نفْسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
۲: ۷۸۵-۷۸۸/۷۷۵۷۷۸
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
من ندیدم در جهانِ جستوجو
هیچ اهلیّت بهْ از خوی نکو
۲: ۸۰۵/۸۱۳
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی، در آتش در نشین
گوش چون نافذ بوَد، دیده شود
ور نه "قُل" در گوش پیچیده شود
۲: ۸۶۴-۸۶۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
همچو شیری صیدِ خود را خویش کن
ترک عشوهیْ اجنبی و خویش کن
در زمین مردمان خانه مکن
کارِ خود کن، کارِ بیگانه مکن
کیست بیگانه؟ تنِ خاکیِّ تو
کز برای اوست غمناکیّ تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهرِ خود را نبینی فربهی
گر میانِ مُشک تن را جا شود
روزِ مردن گَندِ آن پیدا شود
مُشک را بر تن مزن، بر دل بمال
مُشک چهبْوَد نامِ پاکِ ذوالجلال
۲: ۲۶۱/۲۶۳-۲۶۷
کین مدار! آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کینداران نهند
اصلِ کینه دوزخ است و، کینِ تو
جزوِ آن اصل است و خصمِ دینِ تو
چون تو جزوِ دوزخی، پس هوش دار
جزو سوی کلِّ خود گیرد قرار
و تو جزوِ جنّتی ای نامدار
عیشِ تو باشد ز جَنّت پایدار
تلخ با تلخان یقین ملحق شود
کی دمِ باطل قرینِ حق شود؟
۲: ۲۷۳-۲۷۷
ای برادر تو همان اندیشهای
مابقی خود استخوان و ریشهای
گر گل است اندیشهٔ تو، گلشنی
ور بوَد خاری، تو هیمهیْ گلخنی
۲: ۲۷۸-۲۷۹
ای برادر، طفلْ طفلِ چشمِ توست
کامِ خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جسد
تا نگرید کودکِ حلوا فروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
رحمتم موقوفِ آن خوش گریههاست
چون گریست، از بحرِ رحمت موج خاست
۲: ۴۴۶-۴۴۷/۴۴۵/۳۷۸
عیسیِ روحِ تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه کاو خوشناصر است
لیک بیگارِ تنِ پراستخوان
بر دلِ عیسی منهْ تو هر زمان
زندگیّ تن مجو از عیسیاَت
کامِ فرعونی مخواه از موسیاَت
بر دلِ خود کم نهْ اندیشهٔ معاش
عیش کم نآید، تو بر درگاه باش
۲: ۴۵۳-۴۵۴/۴۵۶-۴۵۷
گر گریزی بر امید راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق آرام نیست
والله ار سوراخِ موشی در رَوی
مبتلای گربهچنگالی شوی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالاتِ خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بوَد
کآن خیالت کیمیای مس بوَد
صبرْ شیرین از خیالِ خوش شدهست
کآن خیالاتِ فرج پیش آمدهست
۲: ۵۹۳-۵۹۴/۵۹۶/۵۹۹-۶۰۱
تو مکانی، اصلِ تو در لامکان
این دکان بربند و بگشا آن دکان
شش جهت مگْریز، زیرا در جهات
ششدَرَهست و ششدَرَه مات است، مات
۲: ۶۱۵-۶۱۶
این رها کن؛ عشقهای صورتی
نیست بر صورت، نه بر رویِ سِتی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواهِ عشقِ این جهان، خواه آن جهان
پرتوِ خورشید بر دیوار تافت
تابشِ عاریّتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بَندی ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مُقیم
رو نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کآن جمال دل جمالِ باقی است
دولتش از آبِ حیوان ساقی است
۲: ۷۰۵-۷۰۶/۷۱۱-۷۱۲/۷۱۸-۷۱۹
هیچ وازِر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرُود تا چیزی نکاشت
طمْعِ خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علّت آرد در بشر
کآن فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم، مه کار و مه دکان
کارِ بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکَش از کار آن خود در پی است
۲: ۷۳۴-۷۳۸
این همه عالم طلبکارِ خوشاند
وز خوشِ تزویر اندر آتشاند
طالبِ زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشمِ عام
پرتوی بر قلب زد، خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میانِ جانِ خویش
ور ندانی ره، مرو تنها تو پیش
۲: ۷۴۶-۷۵۰
بانگ غولان هست بانگِ آشنا
آشنایی که کَشَد سوی فنا
از درون خویش این آوازها
منع کن، تا کشف گردد رازها
بانگ میدارد که «هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان»
نامِ هر یک میبَرَد غول: «ای فلان»
تا کند آن خواجه را از آفِلان
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشمِ نرگس را از این کرکس بدوز
صبحِ کاذب را ز صادق واشناس
رنگِ مَی را باز دان از رنگِ کاس
تا بوَد کز دیدگانِ هفت رنگ
دیدهای پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهرِ چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتابِ چرخپیمایی شوی
۲: ۷۵۱-۷۵۴/۷۵۶-۷۶۱
نفْسِ توست آن مادرِ بدخاصیت
که فسادِ اوست در هر ناحیت
هین بکُش او را، که بهرِ آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پیِ او با حق و با خلق جنگ
نفْس کُشتی باز رَستی زاعتذار
کس تو را دشمن نمانَد در دیار
همچو صاحبنفْس کاو تن پروَرَد
بر دگر کس ظنِّ حقدی میبَرَد
کاین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمنِ او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسیّ او
او به بیرون میدود که «کو عدو؟»
نفْسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
۲: ۷۸۵-۷۸۸/۷۷۵۷۷۸
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
من ندیدم در جهانِ جستوجو
هیچ اهلیّت بهْ از خوی نکو
۲: ۸۰۵/۸۱۳
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی، در آتش در نشین
گوش چون نافذ بوَد، دیده شود
ور نه "قُل" در گوش پیچیده شود
۲: ۸۶۴-۸۶۵
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
دستهای ما و دستهای خدا
«مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ»(قرآن، نحل: ۹۶)
«هر آنچه نزد شماست به فنا میرود، و آنچه نزد خداست باقی میماند.»
سرنوشتِ آنچه در دستهای ماست نابودی است. آنچه در دست خود نگه میداریم از لابهلای انگشتانمان فرومیریزد. از ما میگریزد و به ورطهٔ نیستی میرود. توصیهٔ قرآن این است که به دستهای خدا دل بسپاریم. آنجاست که همهچیز میپاید و میمانَد. آنچه به کام نفس خویش فراچنگ میآوریم رونده است و آنچه از سرِ عشق به دستهای خدا میسپاریم پاینده.
مولانا در فهم عرفانیاش از آیهٔ «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(قصص: ۸۸)؛ «جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.» میگوید اگر خود را در چهره و ذات خدا دَربازی بقا مییابی. در خودباختن است که خود را بازمییابیم:
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ جز وجهِ او
چون نهای در وجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وجهِ ما باشد فنا
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ نبوَد جزا
زآنکه در اِلّا است او، از لا گذشت
هر که در اِلّاست، او فانی نگشت
(مثنوی، ۱: ۳۰۶۴-۳۰۶۲)
در نگاه مؤمنانه هر چه خالصانه و بیتوقعِ جبران به کسی میبخشیم، در واقع به دستهای خدا سپردهایم. در آن خزانهٔ امن و جاوید، اندوختهایم. آنچه در دستهای خدا اندوخته میشود از گزند فنا ایمن است.
در این زمینه سخن دیدهگشا و ژرفی از محمد مصطفی نقل کردهاند.
گوسفندی را قربانی میکنند و به نیازمندان میبخشند. پیامبر از همسرش عائشه میپرسد چه از آن باقی مانده؟ عائشه پاسخ میدهد همه را میان مستحقان قسمت کردهایم و چیزی نمانده جز کِتف(سر دست) آن. پیامبر پاسخ میدهد: همهٔ آن قربانی باقی مانده، مگر کتف آن.(*)
در نگاه نخست، تنها کِتف گوسفند برای صاحبان قربانی باقی مانده است، و در نگاه مؤمنانهٔ پیامبر آنچه باقی مانده و از زمرهٔ دارایی است چیزی است که بخشیده شده، و تنها کتف گوسفند که بخشیده نشده، از کف رفته است.
تعبیر «الباقیات الصالحات» در قرآن کریم بیان این معناست:
«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»(کهف: ۴۶)
«و کارهای ماندگار شایسته، در پیشگاه پروردگارت نیکپاداشتر و امیدبخشتر است.»
«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَّرَدًّا»(مریم: ۷۶)
«و کارهای شایستهٔ ماندگار، در پیشگاه پروردگارت پاداشی بهتر و فرجامی نیکوتر دارد.»
(*)«أنَّهم ذبحوا شاةً فقالَ النَّبيُّ صلَّى اللَّهُ عليْهِ وسلَّمَ ما بقيَ منْها ؟ قلتُ ما بقيَ منْها إلَّا كتفُها. قالَ: بقيَ كلُّها غيرَ كتفِها»
(ترمذی: ۲۴۷۰، أحمد: ۲۴۲۴۰، ابن أبی شيبة: ۹۹۹۰، کنزالعُمّال: ۱۶۱۵۰)
@sedigh_63
«مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ»(قرآن، نحل: ۹۶)
«هر آنچه نزد شماست به فنا میرود، و آنچه نزد خداست باقی میماند.»
سرنوشتِ آنچه در دستهای ماست نابودی است. آنچه در دست خود نگه میداریم از لابهلای انگشتانمان فرومیریزد. از ما میگریزد و به ورطهٔ نیستی میرود. توصیهٔ قرآن این است که به دستهای خدا دل بسپاریم. آنجاست که همهچیز میپاید و میمانَد. آنچه به کام نفس خویش فراچنگ میآوریم رونده است و آنچه از سرِ عشق به دستهای خدا میسپاریم پاینده.
مولانا در فهم عرفانیاش از آیهٔ «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ»(قصص: ۸۸)؛ «جز ذاتِ او هر چیزی فناپذیر است.» میگوید اگر خود را در چهره و ذات خدا دَربازی بقا مییابی. در خودباختن است که خود را بازمییابیم:
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ جز وجهِ او
چون نهای در وجهِ او، هستی مجو
هر که اندر وجهِ ما باشد فنا
كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ نبوَد جزا
زآنکه در اِلّا است او، از لا گذشت
هر که در اِلّاست، او فانی نگشت
(مثنوی، ۱: ۳۰۶۴-۳۰۶۲)
در نگاه مؤمنانه هر چه خالصانه و بیتوقعِ جبران به کسی میبخشیم، در واقع به دستهای خدا سپردهایم. در آن خزانهٔ امن و جاوید، اندوختهایم. آنچه در دستهای خدا اندوخته میشود از گزند فنا ایمن است.
در این زمینه سخن دیدهگشا و ژرفی از محمد مصطفی نقل کردهاند.
گوسفندی را قربانی میکنند و به نیازمندان میبخشند. پیامبر از همسرش عائشه میپرسد چه از آن باقی مانده؟ عائشه پاسخ میدهد همه را میان مستحقان قسمت کردهایم و چیزی نمانده جز کِتف(سر دست) آن. پیامبر پاسخ میدهد: همهٔ آن قربانی باقی مانده، مگر کتف آن.(*)
در نگاه نخست، تنها کِتف گوسفند برای صاحبان قربانی باقی مانده است، و در نگاه مؤمنانهٔ پیامبر آنچه باقی مانده و از زمرهٔ دارایی است چیزی است که بخشیده شده، و تنها کتف گوسفند که بخشیده نشده، از کف رفته است.
تعبیر «الباقیات الصالحات» در قرآن کریم بیان این معناست:
«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»(کهف: ۴۶)
«و کارهای ماندگار شایسته، در پیشگاه پروردگارت نیکپاداشتر و امیدبخشتر است.»
«وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَّرَدًّا»(مریم: ۷۶)
«و کارهای شایستهٔ ماندگار، در پیشگاه پروردگارت پاداشی بهتر و فرجامی نیکوتر دارد.»
(*)«أنَّهم ذبحوا شاةً فقالَ النَّبيُّ صلَّى اللَّهُ عليْهِ وسلَّمَ ما بقيَ منْها ؟ قلتُ ما بقيَ منْها إلَّا كتفُها. قالَ: بقيَ كلُّها غيرَ كتفِها»
(ترمذی: ۲۴۷۰، أحمد: ۲۴۲۴۰، ابن أبی شيبة: ۹۹۹۰، کنزالعُمّال: ۱۶۱۵۰)
@sedigh_63
چیست قیمت مردم؟
«هر که هست در هجده هزار عالم هر یک محبّ و عاشق چیزی است، شرف هر عاشقی به قدرِ شرف معشوق اوست. معشوقِ هر که لطیفتر و ظریفتر و شریفْجوهرتر، عاشق او عزیزتر.»
(مکتوبات مولانا جلالالدین رومی، تصحیح توفیق سبحانی، ص۶۰، مرکز نشر دانشگاهی تهران، ۱۳۷۱)
و [ابراهیم رِقّی(متوفی ۳۲۶)] گفت: «قیمت هر آدمی بر قدر همت او بوَد. اگر همّت او دنیا بود او را هیچ قیمت نبود. و اگر همّتِ او رضای خدای بود ممکن نبود که درتوان یافت غایتِ قیمتِ او و یا وقوف توان یافت بر آن.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۲۷)
ترا اگر نَفَسی مانْد جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ میجوید
(دیوان شمس، غزلِ ۹۱۶)
@sedigh_63
«هر که هست در هجده هزار عالم هر یک محبّ و عاشق چیزی است، شرف هر عاشقی به قدرِ شرف معشوق اوست. معشوقِ هر که لطیفتر و ظریفتر و شریفْجوهرتر، عاشق او عزیزتر.»
(مکتوبات مولانا جلالالدین رومی، تصحیح توفیق سبحانی، ص۶۰، مرکز نشر دانشگاهی تهران، ۱۳۷۱)
و [ابراهیم رِقّی(متوفی ۳۲۶)] گفت: «قیمت هر آدمی بر قدر همت او بوَد. اگر همّت او دنیا بود او را هیچ قیمت نبود. و اگر همّتِ او رضای خدای بود ممکن نبود که درتوان یافت غایتِ قیمتِ او و یا وقوف توان یافت بر آن.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۵۲۷)
ترا اگر نَفَسی مانْد جز که عشق مکار
که چیست قیمت مردم؟ هر آنچ میجوید
(دیوان شمس، غزلِ ۹۱۶)
@sedigh_63
.
به درختان نگاه میکنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاهشان میکنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامیخوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوستداشتنی و بینهایت که همهساله به من برگ و بار و شکوفه میدهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من میدمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی میجنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری میکند و نسیم میوزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقههای من میدود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانستهام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب میخورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشمها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامیخوانم. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.
صدّیق
.
به درختان نگاه میکنم که در کمال سکوتند. و در کمالِ سکوت، دعوتگرند به چیزی نادیدنی. نگاهشان میکنی و آنها در سکوت خویش تو را به سمت چیزی پنهان فرامیخوانند. انگار که بگویند: به من خیره مشو، به آن نیروی والا بنگر و روی و دل خود به جانب او آور. آن نیروی دوستداشتنی و بینهایت که همهساله به من برگ و بار و شکوفه میدهد. آن حقیقت والای سرمدی که در من میدمد و بیدارباش او مرا به سوی زندگی میجنباند. به یُمنِ حضور پیوستهٔ اوست که بهار، بهاری میکند و نسیم میوزد و جوش و خروش حیات در تنه و ساقههای من میدود. به برکت آن شورِ پایندهٔ خلاق است که توانستهام سبز شوم و خاک را تعبیری تازه کنم. تازگیِ من، قدرت روحانی و گیرای من از آنجا آب میخورد. از من عبور کن و به آن سرچشمهٔ لطف که از چشمها نهان است دل بدوز. در من متوقف نشو. من در سکوت جلیل خود، با سکوت جلیل خود، تو را به سوی آن نادیدنی فرامیخوانم. آنجا خانهٔ توست. خانهٔ تو و من.
صدّیق
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
«میتوانم به شما اطمینان دهم که یک گلبرگ گل سرخ چندان استوار هست که مانع از فروغلتیدن کسی به ورطهٔ نیستی شود.»(ص۲۰-۲۱)
«رؤیای آن را در سر دارم که گل سرخ را نه تنها با واژههای معمول، بلکه با زبان خود او به نام بخوانم.»(ص۲۶)
(نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیّار، نشر دوستان)
@sedigh_63
«میتوانم به شما اطمینان دهم که یک گلبرگ گل سرخ چندان استوار هست که مانع از فروغلتیدن کسی به ورطهٔ نیستی شود.»(ص۲۰-۲۱)
«رؤیای آن را در سر دارم که گل سرخ را نه تنها با واژههای معمول، بلکه با زبان خود او به نام بخوانم.»(ص۲۶)
(نور جهان، کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیّار، نشر دوستان)
@sedigh_63
اقتدا به شکوفه
شکوفه از پوست درخت بیرون میآید. پیروزی شکوفه در این است. مار، پوستین کهنه را رها میکند. پیروزی مار در این است. عارف نیز چون شکوفه و چون مار، خواهان بیرون جستن از پوستین خویش است:
«از خود به درآمدم
چنان که شکوفه
از شاخِ درخت»
◽️ابوالحسن خرقانی
«از بایزیدی بیرون آمدم
چون مار
از پوست.»
◽️بایزید بسطامی
«چون مار که از پوست بدر آید
از خویشتن
بدرآمدم.»
◽️ابوالحسن خرقانی
و گفت: «راه نزدیکتر به خداوند آن است که از خویشتن باک نداری و از خودیِ خود بیرون آیی، و میکشی دُم، چنان که مار از پوست بباید کشید.»
◽️ابوسعید ابوالخیر
«یکی شکایت کرد که فلان داشمند به من گفت که پوستت بکَنم؛ حضرتِ مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست و ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکَنیم و از زحمتِ پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم؛ زنهار تا بیاید و از پوستمان خلاص دهد.»
◽️مولانا
ای برگ، قوّت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان؟ بگو! تا ما در این حبس آن کنیم
ای غنچه، گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
◽️(دیوان شمس، غزل ۱۳۸۶)
@sedigh_63
شکوفه از پوست درخت بیرون میآید. پیروزی شکوفه در این است. مار، پوستین کهنه را رها میکند. پیروزی مار در این است. عارف نیز چون شکوفه و چون مار، خواهان بیرون جستن از پوستین خویش است:
«از خود به درآمدم
چنان که شکوفه
از شاخِ درخت»
◽️ابوالحسن خرقانی
(نوشته بر دریا، تصحیح شفیعی کدکنی، نشر سخن، ۱۳۸۴، ص۳۱۸)
«از بایزیدی بیرون آمدم
چون مار
از پوست.»
◽️بایزید بسطامی
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، مشر سخن، ۱۳۹۸، ص۱۸۵)
«چون مار که از پوست بدر آید
از خویشتن
بدرآمدم.»
◽️ابوالحسن خرقانی
(همان، ص۷۴۰)
و گفت: «راه نزدیکتر به خداوند آن است که از خویشتن باک نداری و از خودیِ خود بیرون آیی، و میکشی دُم، چنان که مار از پوست بباید کشید.»
◽️ابوسعید ابوالخیر
(همان، ص۹۱۳)
«یکی شکایت کرد که فلان داشمند به من گفت که پوستت بکَنم؛ حضرتِ مولانا فرمود که: زهی مرد که اوست و ما شب و روز در حسرت آنیم که پوست را بکَنیم و از زحمتِ پوست برهیم تا به رحمت دوست برسیم؛ زنهار تا بیاید و از پوستمان خلاص دهد.»
◽️مولانا
(مناقبالعارفین، شمسالدین افلاکی، نشر دوستان، ۱۳۹۶، ص۳۲۹)
ای برگ، قوّت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان؟ بگو! تا ما در این حبس آن کنیم
ای غنچه، گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
◽️(دیوان شمس، غزل ۱۳۸۶)
@sedigh_63
.
جهان را مهآلود میخواستم
و خود را گمشدهای
صدایم میکنی
مه
جان میگیرد
و نام خود را
پیدا میکنم
صدّیق.
.
جهان را مهآلود میخواستم
و خود را گمشدهای
صدایم میکنی
مه
جان میگیرد
و نام خود را
پیدا میکنم
صدّیق.
.
.
اگر در هیأت درختی
به زندگی بازگشتم
سینهسرخی باش
و به شاخههایم
بازگرد
اگر بسان نسیم
به زندگی بازگشتم
پنجره باش عزیز من
پنجرهای گشوده باش
و اگر باران شدم:
سراسر اشک،
غمگین مباش
ترانهام
پای تا سر ترانهام
برای تو
صدّیق.
.
اگر در هیأت درختی
به زندگی بازگشتم
سینهسرخی باش
و به شاخههایم
بازگرد
اگر بسان نسیم
به زندگی بازگشتم
پنجره باش عزیز من
پنجرهای گشوده باش
و اگر باران شدم:
سراسر اشک،
غمگین مباش
ترانهام
پای تا سر ترانهام
برای تو
صدّیق.
.
درخت بخشنده
داستانِ درخت بخشنده اثر شل سیلوراستاین داستان شگفتی است. ماجرای دوستی درخت و آدمی.
پسرک که کوچک بود با درخت دوستی میکرد و در کنار درخت شاد بود. از درخت بالا میرفت و سیب میخورد. با شاخههای درخت تاب میخورد. همدیگر را دوست داشتند و این دوستی سرشار و کامل بود. تا اینکه پسرک بزرگ شد و خود را در داشتن و دارا شدن معنا کرد. دیگر درخت را نه چون دوست و همبازی و شریک لحظههای ناب، که همچون حامی مالی دید. درخت به پسرک گفت سیبهایم را بچین و بفروش. درخت میوهها را شادمان و از بنِ جان به دوستش بخشید. پسرک میوهها را فروخت و مدتها بازنگشت.
پس از سالها بازگشت و گفت میخواهم ازدواج کنم و خانهای لازم دارم. این بار هم خودِ درخت را نمیخواست، چیزی از درخت میخواست. با این حال درخت شادمان و از بنِ جان شاخههایش را به او داد تا با آن خانهای بسازد و با همسرش زندگی کند.
سالها گذشت و پسر به دیدار درخت نیامد. همسرش از او جدا شد و یکهوتنها ماند و افسردهحال و پژمردهدل شد. بار دیگر به دیدار درخت آمد. اینبار هم نه برای درخت و لمس حضور او. قایقی میخواست تا دور شود. خیلی دور شود. چارهٔ افسردگی و ناکامیاش را در دور شدن میدید. درخت بخشنده، تنهاش را به او داد تا با آن قایقی بسازد. قصهگو میگوید درخت همچنان شادمان بود اما نه از تهِ دل.
پسر قایقی ساخت و دور شد.
سالها گذشت و پسر که دیگر مردی سالخورده شده بود دوباره نزد درخت بازگشت. اینبار اما چیزی نمیخواست. نه پول، نه خانه، نه قایق. درخت گفت نه سیبی دارم نه شاخهای نه تنهای. مرا ببخش. پسر گفت من دیگر احتیاجی به اینها ندارم. جایی را میخواهم برای نشستن و آرام گرفتن. و درخت شادمان و از بُن جان خود را تا آنجا که میتوانست بالا کشید و از پسر خواست تا روی کُندهاش بنشیند. پسر پس از گذر از فراز و فرود زندگی و کامیابیها و ناکامیها دوباره به دوست کودکیاش بازگشته بود. در کنار او آرام گرفته بود.
پسر تنها در دو مرحله حقیقتاً با درخت دوستی میکرد. یک بار وقتی کودک بود و همبازی درخت و نوبت دیگر وقتی پیر شد و همنشین درخت. عشق او به درخت به حسب حال او در این دو دوره رنگ متفاوتی داشت. در کودکی، قرین شور و شیدایی و بازیگوشی. و در پیری قرین سکوت و همکناریِ آرام.
در عشقی که درخت میورزید بخل و تنگچشمی نبود. دوست داشتنِ درخت بیقید و بیشرط و سخاوتمندانه بود. پاکبازانه بود. درخت از پسر نومید نشد. و هیچگاه او را توبیخ و سرزنش نکرد. دوستیِ درخت پابرجا مانْد و با تغییرات رفتاری پسر، دگرگون نشد. ذوالنون مصری گفته است: «دوستی با کسی کن که به تغیّرِ تو متغیر نگردد.»
و سرانجام دوستی درخت به ثمر نشست و پسر در انتها بازگشت و در کنار او آرام گرفت.
اما پرسشی میمانَد. وقتی درخت تنهاش را به پسر داد تا با آن قایقی بسازد و دور شود، چرا بهراستی شادمان نبود؟
از رادمهر میپرسم. میگوید: چرا که حس میکرد دیگر چیزی ندارد که به پسرک ببخشد.
مادر و خواهر رادمهر میگویند: چرا که این بار از پسر بسیار دور میشد. دور شدن از دوست، شادمانی ندارد. تداوم این دوستی با دور شدن پسر و از دست رفتن دارایی درخت، به مخاطره افتاده بود. درخت از اینکه تنهاش را بخشیده بود غصهای نداشت. از اینکه دوستی و پیوند با پسر را رو به پایان میدید ناراحت بود.
شاید هم به این خاطر که فکر میکرد بدحالی و افسردهدلی پسر با رفتن و دور شدن چاره نمیشود. با دور شدن از من خوشبخت نمیشوی پسر! با این حال، حالا که عزم خود را جزم کردهای که دور شوی، برو! ولی امیدوارم روزی به من بازگردی. و پسر، عاقبت بازگشت. «به عاقبت به من آیی که مُنتهات منم.»
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
داستانِ درخت بخشنده اثر شل سیلوراستاین داستان شگفتی است. ماجرای دوستی درخت و آدمی.
پسرک که کوچک بود با درخت دوستی میکرد و در کنار درخت شاد بود. از درخت بالا میرفت و سیب میخورد. با شاخههای درخت تاب میخورد. همدیگر را دوست داشتند و این دوستی سرشار و کامل بود. تا اینکه پسرک بزرگ شد و خود را در داشتن و دارا شدن معنا کرد. دیگر درخت را نه چون دوست و همبازی و شریک لحظههای ناب، که همچون حامی مالی دید. درخت به پسرک گفت سیبهایم را بچین و بفروش. درخت میوهها را شادمان و از بنِ جان به دوستش بخشید. پسرک میوهها را فروخت و مدتها بازنگشت.
پس از سالها بازگشت و گفت میخواهم ازدواج کنم و خانهای لازم دارم. این بار هم خودِ درخت را نمیخواست، چیزی از درخت میخواست. با این حال درخت شادمان و از بنِ جان شاخههایش را به او داد تا با آن خانهای بسازد و با همسرش زندگی کند.
سالها گذشت و پسر به دیدار درخت نیامد. همسرش از او جدا شد و یکهوتنها ماند و افسردهحال و پژمردهدل شد. بار دیگر به دیدار درخت آمد. اینبار هم نه برای درخت و لمس حضور او. قایقی میخواست تا دور شود. خیلی دور شود. چارهٔ افسردگی و ناکامیاش را در دور شدن میدید. درخت بخشنده، تنهاش را به او داد تا با آن قایقی بسازد. قصهگو میگوید درخت همچنان شادمان بود اما نه از تهِ دل.
پسر قایقی ساخت و دور شد.
سالها گذشت و پسر که دیگر مردی سالخورده شده بود دوباره نزد درخت بازگشت. اینبار اما چیزی نمیخواست. نه پول، نه خانه، نه قایق. درخت گفت نه سیبی دارم نه شاخهای نه تنهای. مرا ببخش. پسر گفت من دیگر احتیاجی به اینها ندارم. جایی را میخواهم برای نشستن و آرام گرفتن. و درخت شادمان و از بُن جان خود را تا آنجا که میتوانست بالا کشید و از پسر خواست تا روی کُندهاش بنشیند. پسر پس از گذر از فراز و فرود زندگی و کامیابیها و ناکامیها دوباره به دوست کودکیاش بازگشته بود. در کنار او آرام گرفته بود.
پسر تنها در دو مرحله حقیقتاً با درخت دوستی میکرد. یک بار وقتی کودک بود و همبازی درخت و نوبت دیگر وقتی پیر شد و همنشین درخت. عشق او به درخت به حسب حال او در این دو دوره رنگ متفاوتی داشت. در کودکی، قرین شور و شیدایی و بازیگوشی. و در پیری قرین سکوت و همکناریِ آرام.
در عشقی که درخت میورزید بخل و تنگچشمی نبود. دوست داشتنِ درخت بیقید و بیشرط و سخاوتمندانه بود. پاکبازانه بود. درخت از پسر نومید نشد. و هیچگاه او را توبیخ و سرزنش نکرد. دوستیِ درخت پابرجا مانْد و با تغییرات رفتاری پسر، دگرگون نشد. ذوالنون مصری گفته است: «دوستی با کسی کن که به تغیّرِ تو متغیر نگردد.»
و سرانجام دوستی درخت به ثمر نشست و پسر در انتها بازگشت و در کنار او آرام گرفت.
اما پرسشی میمانَد. وقتی درخت تنهاش را به پسر داد تا با آن قایقی بسازد و دور شود، چرا بهراستی شادمان نبود؟
از رادمهر میپرسم. میگوید: چرا که حس میکرد دیگر چیزی ندارد که به پسرک ببخشد.
مادر و خواهر رادمهر میگویند: چرا که این بار از پسر بسیار دور میشد. دور شدن از دوست، شادمانی ندارد. تداوم این دوستی با دور شدن پسر و از دست رفتن دارایی درخت، به مخاطره افتاده بود. درخت از اینکه تنهاش را بخشیده بود غصهای نداشت. از اینکه دوستی و پیوند با پسر را رو به پایان میدید ناراحت بود.
شاید هم به این خاطر که فکر میکرد بدحالی و افسردهدلی پسر با رفتن و دور شدن چاره نمیشود. با دور شدن از من خوشبخت نمیشوی پسر! با این حال، حالا که عزم خود را جزم کردهای که دور شوی، برو! ولی امیدوارم روزی به من بازگردی. و پسر، عاقبت بازگشت. «به عاقبت به من آیی که مُنتهات منم.»
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
.
اگر هر صبح
که پنجره را میگشودم
میآمدی
و تنها برای چند لحظه
روی دستهایم
مینشستی
و تنها برای یک لحظه
-یک لحظهٔ پهناور-
صاف به چهرهٔ من
چشم میدوختی
دیگر به شعر نیازی نبود
دیگر به شعر نیازی نبود
سینهسرخ زیبا
چرا که شعر
قلب من بود
صدّیق.
.
اگر هر صبح
که پنجره را میگشودم
میآمدی
و تنها برای چند لحظه
روی دستهایم
مینشستی
و تنها برای یک لحظه
-یک لحظهٔ پهناور-
صاف به چهرهٔ من
چشم میدوختی
دیگر به شعر نیازی نبود
دیگر به شعر نیازی نبود
سینهسرخ زیبا
چرا که شعر
قلب من بود
صدّیق.
.
.
سبکبار
بر روی زمان لمیدهاند
چشمهها
و ساقههای جوان
همچنان که زمان
بر حاشیهٔ سبز جویبار
از رفتن بازمانده است
تنها آدمی است که به مصاف زمان میرود
و همواره
شکست میخورد
صدّیق.
.
سبکبار
بر روی زمان لمیدهاند
چشمهها
و ساقههای جوان
همچنان که زمان
بر حاشیهٔ سبز جویبار
از رفتن بازمانده است
تنها آدمی است که به مصاف زمان میرود
و همواره
شکست میخورد
صدّیق.
.
یارِ نیک بِهْ از کار نیک
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نیایش فرانچسکو
«ستایش تراست، ای خداوند من، با جملهٔ آفریدگانت،
بِالخاصّه حضرتِ برادرْ خورشید،
که بدان، بر ما روشنایی و نور عطا میکنی؛
زیبا است و با رخشندگی بسیار، نور میافشاند،
و مظهری از تو را، ای خدای متعال، بر ما ارزانی میدارد.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهرْ ماه،
و اختران:
آنها را در آسمان سرشتی،
روشن و گرانبها و زیبا.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادرْ باد،
و بهر هوا و بهر ابرها،
بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،
به برکت آنها جملهٔ آفریدگان را
زنده نگاه میداری.
ستایش تراست، ای خدای من، بهر خواهرمان آب،
که بس سودمند است و بسی فروتن،
گرانبها و پاکیزه...
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهرْ زمین،
که ما را در خود دارد و میپرورد،
که میوههای گوناگون پدید میآورد،
با گلهای رنگارنگ و سبزهها.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان
که به سبب عشق به تو، میبخشایند؛
که آزمونها و بیماریها را تاب میآورند:
نیکبختاند اگر صلح را نگاه دارند،
چه تو، ای خدای متعال، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد...»
(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، فرهنگ نشر نو، ص۱۱۴-۱۱۵)
@sedigh_63
«ستایش تراست، ای خداوند من، با جملهٔ آفریدگانت،
بِالخاصّه حضرتِ برادرْ خورشید،
که بدان، بر ما روشنایی و نور عطا میکنی؛
زیبا است و با رخشندگی بسیار، نور میافشاند،
و مظهری از تو را، ای خدای متعال، بر ما ارزانی میدارد.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهرْ ماه،
و اختران:
آنها را در آسمان سرشتی،
روشن و گرانبها و زیبا.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادرْ باد،
و بهر هوا و بهر ابرها،
بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،
به برکت آنها جملهٔ آفریدگان را
زنده نگاه میداری.
ستایش تراست، ای خدای من، بهر خواهرمان آب،
که بس سودمند است و بسی فروتن،
گرانبها و پاکیزه...
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهرْ زمین،
که ما را در خود دارد و میپرورد،
که میوههای گوناگون پدید میآورد،
با گلهای رنگارنگ و سبزهها.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان
که به سبب عشق به تو، میبخشایند؛
که آزمونها و بیماریها را تاب میآورند:
نیکبختاند اگر صلح را نگاه دارند،
چه تو، ای خدای متعال، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد...»
(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، فرهنگ نشر نو، ص۱۱۴-۱۱۵)
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۷)
تو چه داری و چه حاصل کردهای؟
از تکِ دریا چه دُر آوردهای؟
روزِ مرگ این حسِّ تو باطل شود
نورِ جان داری که یارِ دل شود؟
در لحد کاین چشم را خاک آگَنَند
هستت آنچه گور را روشن کنند؟
آن زمان که دست و پایت بردرَد
پرّ و بالت هست تا جان برپَرَد؟
آن زمان کاین جانِ حیوانی نماند
جانِ باقی بایدت بر جا نشاند
۲: ۹۴۲-۹۴۶
صورتِ ظاهر فنا گردد، بدان!
عالمِ معنی بمانَد جاودان
چند بازی عشق با نقشِ سبو؟
بگذر از نقشِ سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُرّی گزین، گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گر چه جمله زندهاند از بحرِ جان
لیک اندر هر صدف نبوَد گهر
چشم بگشا در دلِ هر یک نگر
۲: ۱۰۲۳-۱۰۲۷
هر چه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفْسِ دزد و کار او مپیچ
هر چه آن نه کارِ حق، هیچ است هیچ
۲: ۱۰۶۵-۱۰۶۶
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قِرانِ هر قرین چیزی بَری
دل ز هر یاری غذایی میخورَد
دل ز هر علمی صفایی میبَرَد
۲: ۱۰۹۴، ۱۰۹۲
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
۲: ۱۱۷۰-۱۱۷۱
خاربُن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پایْ خار آخِر زدت
بارها از خویِ خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان
که ز خُلقِ زشت تو هست آن رَسان
غافلی، باری ز زخمِ خود نِهای
تو عذابِ خویش و هر بیگانهای
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکَن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نورِ یار را
تا که نورِ او کُشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
۲: ۱۲۴۴-۱۲۵۰
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتابِ عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست، زود
پیرافشانی بکن از راهِ جود
این قدَر تخمی که ماندهستت، بباز
تا برویَد زین دو دم عمرِ دراز
تا نمردهست این چراغِ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن، زودتر
هین مگو "فردا"، که فرداها گذشت
تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت
پندِ من بشنو که تن بندِ قویست
کهنه بیرون کن، گرت میل نَویست
لب ببند و کفِّ پر زر برگشا
بخلِ تن بگْداز و پیش آور سخا
ترکِ شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فروشُد، برنخاست
این سخا شاخیست از سروِ بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت
عُرْوَةُالوُثقاست این ترکِ هوا
برکَشد این شاخ جان را بر سما
تا بَرَد شاخِ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالا، کَشان تا اصلِ خویش
یوسفِ حُسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امرِ اِله
یوسفا! آمد رسن، در زن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
۲: ۱۲۶۹-۱۲۸۱
ای تنآلوده! به گِردِ حوض گَرد
پاک کی گردد برونِ حوض مرد؟
پاکیِ محدود تو خواهد مدد
ور نه اندر خرج کم گردد عدد
۲: ۱۳۶۵ ، ۱۳۶۹
دل ز پایهیْ حوضِ تن گِلناک شد
تن ز آبِ حوضِ دلها پاک شد
گِردِ پایهیْ حوضِ دل گَرد ای پسر
هان ز پایهیْ حوضِ تن میکن حذر
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
۲: ۱۳۷۳-۱۳۷۴/۱۳۷۶
بیشهای آمد وجودِ آدمی
بر حذر شو زین وجود، ار زآن دمی
در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی، در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
در سگِ اصحاب خویی زآن وفود
رفت، تا جویای اللَّه گشته بود
دزدیی کن از درون مرجانِ جان
ای کم از سگ! از درونِ عارفان
چون که دزدی، باری آن دُرِّ لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
۲: ۱۴۲۰-۱۴۲۱/۱۴۲۴-۱۴۲۶/۱۴۲۹/۱۴۳۲-۱۴۳۳
کی کران گیرد ز رنجِ دوست، دوست؟
رنجْ مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زرِّ خالص در دلِ آتش خوش است
۲: ۱۴۶۳-۱۴۶۵
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدآن مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی بَرَد کآن کهتر است
هرچه تحصیلی کنی از مُعتنی
میدرآید دزد از آنسو کایمنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب
۲: ۱۵۰۹-۱۵۱۳
تو برای وصل کردن آمدی؟
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منهْ اندر فراق
اَبْغَضُ الاَشیاءِ عِندی اَلطَّلاق
۲: ۱۷۵۴-۱۷۵۵
چند از این الفاظ و اِضمار و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز، با آن سوزْ ساز
آتشی از عشق در جان برفُروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظرِ قلبیم اگر خاشع بوَد
گر چه گفتِ لفظ ناخاضع رود
۲: ۱۷۶۵-۱۷۶۶/۱۷۶۲-۱۷۶۳
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا دوَد
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی ای پسر
۲: ۱۹۴۲-۱۹۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
تو چه داری و چه حاصل کردهای؟
از تکِ دریا چه دُر آوردهای؟
روزِ مرگ این حسِّ تو باطل شود
نورِ جان داری که یارِ دل شود؟
در لحد کاین چشم را خاک آگَنَند
هستت آنچه گور را روشن کنند؟
آن زمان که دست و پایت بردرَد
پرّ و بالت هست تا جان برپَرَد؟
آن زمان کاین جانِ حیوانی نماند
جانِ باقی بایدت بر جا نشاند
۲: ۹۴۲-۹۴۶
صورتِ ظاهر فنا گردد، بدان!
عالمِ معنی بمانَد جاودان
چند بازی عشق با نقشِ سبو؟
بگذر از نقشِ سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُرّی گزین، گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گر چه جمله زندهاند از بحرِ جان
لیک اندر هر صدف نبوَد گهر
چشم بگشا در دلِ هر یک نگر
۲: ۱۰۲۳-۱۰۲۷
هر چه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفْسِ دزد و کار او مپیچ
هر چه آن نه کارِ حق، هیچ است هیچ
۲: ۱۰۶۵-۱۰۶۶
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قِرانِ هر قرین چیزی بَری
دل ز هر یاری غذایی میخورَد
دل ز هر علمی صفایی میبَرَد
۲: ۱۰۹۴، ۱۰۹۲
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
۲: ۱۱۷۰-۱۱۷۱
خاربُن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پایْ خار آخِر زدت
بارها از خویِ خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان
که ز خُلقِ زشت تو هست آن رَسان
غافلی، باری ز زخمِ خود نِهای
تو عذابِ خویش و هر بیگانهای
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکَن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نورِ یار را
تا که نورِ او کُشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
۲: ۱۲۴۴-۱۲۵۰
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتابِ عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست، زود
پیرافشانی بکن از راهِ جود
این قدَر تخمی که ماندهستت، بباز
تا برویَد زین دو دم عمرِ دراز
تا نمردهست این چراغِ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن، زودتر
هین مگو "فردا"، که فرداها گذشت
تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت
پندِ من بشنو که تن بندِ قویست
کهنه بیرون کن، گرت میل نَویست
لب ببند و کفِّ پر زر برگشا
بخلِ تن بگْداز و پیش آور سخا
ترکِ شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فروشُد، برنخاست
این سخا شاخیست از سروِ بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت
عُرْوَةُالوُثقاست این ترکِ هوا
برکَشد این شاخ جان را بر سما
تا بَرَد شاخِ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالا، کَشان تا اصلِ خویش
یوسفِ حُسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امرِ اِله
یوسفا! آمد رسن، در زن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
۲: ۱۲۶۹-۱۲۸۱
ای تنآلوده! به گِردِ حوض گَرد
پاک کی گردد برونِ حوض مرد؟
پاکیِ محدود تو خواهد مدد
ور نه اندر خرج کم گردد عدد
۲: ۱۳۶۵ ، ۱۳۶۹
دل ز پایهیْ حوضِ تن گِلناک شد
تن ز آبِ حوضِ دلها پاک شد
گِردِ پایهیْ حوضِ دل گَرد ای پسر
هان ز پایهیْ حوضِ تن میکن حذر
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
۲: ۱۳۷۳-۱۳۷۴/۱۳۷۶
بیشهای آمد وجودِ آدمی
بر حذر شو زین وجود، ار زآن دمی
در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی، در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
در سگِ اصحاب خویی زآن وفود
رفت، تا جویای اللَّه گشته بود
دزدیی کن از درون مرجانِ جان
ای کم از سگ! از درونِ عارفان
چون که دزدی، باری آن دُرِّ لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
۲: ۱۴۲۰-۱۴۲۱/۱۴۲۴-۱۴۲۶/۱۴۲۹/۱۴۳۲-۱۴۳۳
کی کران گیرد ز رنجِ دوست، دوست؟
رنجْ مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زرِّ خالص در دلِ آتش خوش است
۲: ۱۴۶۳-۱۴۶۵
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدآن مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی بَرَد کآن کهتر است
هرچه تحصیلی کنی از مُعتنی
میدرآید دزد از آنسو کایمنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب
۲: ۱۵۰۹-۱۵۱۳
تو برای وصل کردن آمدی؟
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منهْ اندر فراق
اَبْغَضُ الاَشیاءِ عِندی اَلطَّلاق
۲: ۱۷۵۴-۱۷۵۵
چند از این الفاظ و اِضمار و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز، با آن سوزْ ساز
آتشی از عشق در جان برفُروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظرِ قلبیم اگر خاشع بوَد
گر چه گفتِ لفظ ناخاضع رود
۲: ۱۷۶۵-۱۷۶۶/۱۷۶۲-۱۷۶۳
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا دوَد
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی ای پسر
۲: ۱۹۴۲-۱۹۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
.
یا دست مرگ را
از زندگی کوتاه کن
یا حیات دیگری ببخش
حیاتی خالی از هرچیز
جز زیبایی و نوازش
جز تماشا و لبخند
و عشق؟
نه، عشق چیزی بیش از این نیست
و دستهایی که رقص علفزار را لمس میکنند
و دستهایی که مَأمنِ پرندهاند
و چشمانی که خواهرند
با گلهای شمعدانی
و شادی درختی که در باد
و شادی درختی که در باد...
حیات دیگری ببخش
حیاتی که دست مرگ
از آن کوتاه است
و بر مدار زمزمه
میچرخد
زمزمهٔ آشتی
و آشنایی
ای خداوند
ای خداوند
صدّیق.
.
یا دست مرگ را
از زندگی کوتاه کن
یا حیات دیگری ببخش
حیاتی خالی از هرچیز
جز زیبایی و نوازش
جز تماشا و لبخند
و عشق؟
نه، عشق چیزی بیش از این نیست
و دستهایی که رقص علفزار را لمس میکنند
و دستهایی که مَأمنِ پرندهاند
و چشمانی که خواهرند
با گلهای شمعدانی
و شادی درختی که در باد
و شادی درختی که در باد...
حیات دیگری ببخش
حیاتی که دست مرگ
از آن کوتاه است
و بر مدار زمزمه
میچرخد
زمزمهٔ آشتی
و آشنایی
ای خداوند
ای خداوند
صدّیق.
.
چون آب باش و بیگره!
آبِ صافِ جاری، به مولانا تعلیمِ بیگِرهی میداد. میدید که صفا، روانی و جانبخشیِ آب، مرهونِ بیگره بودنِ اوست:
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه!
من تا گره دارم، یقین، میکوبی و میساییام
(غزلِ ۱۳۸۷)
میگفت، آب که بیگره شد دیگر ساییده نمیشود و از زخم و فشارِ دندان در امان است.
در سفر غنچه به گل هم، شاهد عبور از گرهها بود. لطف حق را میدید که گرهگشاست و گرههای غنچه را یکیک وامیکند و لبخندش را آشکار:
غنچه گِره گِره شد و لطفت گِرهگشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
(غزلِ ۱۱۲۱)
در ارتباطِ آتش و عود هم گرهگشایی میدید. بوی خوش عود با آن گرهها که داشت آشکار نمیشد، تن به آتش سپرد و بوی خوشش فضا را عطرآگین کرد:
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود:
«کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شُکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدهست عود سود»
سر تا به پای عود گره بود بندبند
اندر گشایش عدم آن عُقدها گشود
(غزلِ ۸۶۳)
در کارِ نجّار هم گرهگشایی میدید. چوبِ پُرگِره، تسلیم تیشه نجار میشود، تراش میخورد، صاف میشود و بَدَل به نردبان:
تا تراشیده نگردی تو به تیشهٔ صبر و شُکر
«لا یُلَقّیها» فرو میخوان و «اِلّا الصّابِرون»
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که «نَحْنُ الغالِبون»
(غزلِ ۱۹۴۸)
آوازِ خوشِ نی هم در گروِ خالی شدن از گرهها است. نی تا از گِرههای خویش نرهد، بر دل و دهانِ دوست نمینشیند:
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۱۰)
بر پر و بالِ پرندهٔ جان هم گرههاست و پروازش در گروِ گرهگشایی:
تو چو بازِ پایبسته تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غزلِ ۲۸۴۰)
پر و بالم ز جادویی گره بستهست سرتاسر
شراب لعل پیش آر و گره از پرّ من بگشا
(ترجیعبندِ ۱۶)
گویی در چشمِ مولانا لطف حق و لطافتِ عشق بیش از هر چیز در گرهگشایی نمودار میشد. در گشودنِ گرههای جان:
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پُرگِرِه پنجره باز میکنی
(غزلِ ۲۴۹۴)
دلم هزار گره داشت همچو رشتهٔ سِحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گِره بگشاد
(غزل ۹۵۷)
دل را گرهگشایْ نسیمِ وصالِ توست
شاخِ امید را به نسیمی همیفشان
(غزلِ ۲۰۴۸)
صد هزاران گرهِ جمعشده بر دلِ ما
از نصیب کرَمش آب شدی، بگشودی
(غزلِ ۲۸۷۰)
در عشق جانان جان بده، بیعشق نگشاید گره
ای روح، این جا مست شو، وی عقل، این جا دنگ شو
(غزلِ ۲۱۳۴)
هزار قفل اگر هست بر دلت مَهَراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
(غزلِ ۹۰۹)
یک دسته کلید است به زیر بغلِ عشق
از بهر گشاییدنِ ابواب رسیده
(غزلِ ۲۳۳۶)
از نظرِ مولانا اغلب اندیشهها و افکار ما بیش از آن که گرهگشایِ دل باشند، گرهافکنی میکنند. چرا که دستاورد اندیشه گمان است. از ما میخواست جویای معرفتی باشیم که گرهگشای دل است و آن معرفت، از جنسِ دیدن و دیدار است:
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گُمان است و تو صد عیانی
(غزلِ ۳۱۱۶)
با وسعتِ ارضُاللَّه بر حبس چه چَفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن، تا شرح جِنان بینی
(غزلِ ۲۵۷۷)
باور داشت که گرههای جان را شراب دیدار و وصالِ دوست خواهد گشود نه قوّتِ اندیشهٔ ما:
صدگُون گِره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گرهگشایی
(غزلِ ۲۷۶۹)
کاری ز درون جان تو میباید
کز قصّه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمهٔ آب از درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
(رباعیِ ۸۲۷)
گرهها کنار میروند: آب، صاف و جاری میشود. نی بر لب دوست مینشیند و نوا میانگیزد. غنچه، گل میشود و لبخندی بزرگ میزاید. عطر عود، انتشار مییابد. پرنده پر میگیرد.
خوشا گرهگشاییِ دوست!
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
آبِ صافِ جاری، به مولانا تعلیمِ بیگِرهی میداد. میدید که صفا، روانی و جانبخشیِ آب، مرهونِ بیگره بودنِ اوست:
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه!
من تا گره دارم، یقین، میکوبی و میساییام
(غزلِ ۱۳۸۷)
میگفت، آب که بیگره شد دیگر ساییده نمیشود و از زخم و فشارِ دندان در امان است.
در سفر غنچه به گل هم، شاهد عبور از گرهها بود. لطف حق را میدید که گرهگشاست و گرههای غنچه را یکیک وامیکند و لبخندش را آشکار:
غنچه گِره گِره شد و لطفت گِرهگشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
(غزلِ ۱۱۲۱)
در ارتباطِ آتش و عود هم گرهگشایی میدید. بوی خوش عود با آن گرهها که داشت آشکار نمیشد، تن به آتش سپرد و بوی خوشش فضا را عطرآگین کرد:
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود:
«کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شُکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدهست عود سود»
سر تا به پای عود گره بود بندبند
اندر گشایش عدم آن عُقدها گشود
(غزلِ ۸۶۳)
در کارِ نجّار هم گرهگشایی میدید. چوبِ پُرگِره، تسلیم تیشه نجار میشود، تراش میخورد، صاف میشود و بَدَل به نردبان:
تا تراشیده نگردی تو به تیشهٔ صبر و شُکر
«لا یُلَقّیها» فرو میخوان و «اِلّا الصّابِرون»
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که «نَحْنُ الغالِبون»
(غزلِ ۱۹۴۸)
آوازِ خوشِ نی هم در گروِ خالی شدن از گرهها است. نی تا از گِرههای خویش نرهد، بر دل و دهانِ دوست نمینشیند:
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۱۰)
بر پر و بالِ پرندهٔ جان هم گرههاست و پروازش در گروِ گرهگشایی:
تو چو بازِ پایبسته تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غزلِ ۲۸۴۰)
پر و بالم ز جادویی گره بستهست سرتاسر
شراب لعل پیش آر و گره از پرّ من بگشا
(ترجیعبندِ ۱۶)
گویی در چشمِ مولانا لطف حق و لطافتِ عشق بیش از هر چیز در گرهگشایی نمودار میشد. در گشودنِ گرههای جان:
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پُرگِرِه پنجره باز میکنی
(غزلِ ۲۴۹۴)
دلم هزار گره داشت همچو رشتهٔ سِحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گِره بگشاد
(غزل ۹۵۷)
دل را گرهگشایْ نسیمِ وصالِ توست
شاخِ امید را به نسیمی همیفشان
(غزلِ ۲۰۴۸)
صد هزاران گرهِ جمعشده بر دلِ ما
از نصیب کرَمش آب شدی، بگشودی
(غزلِ ۲۸۷۰)
در عشق جانان جان بده، بیعشق نگشاید گره
ای روح، این جا مست شو، وی عقل، این جا دنگ شو
(غزلِ ۲۱۳۴)
هزار قفل اگر هست بر دلت مَهَراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
(غزلِ ۹۰۹)
یک دسته کلید است به زیر بغلِ عشق
از بهر گشاییدنِ ابواب رسیده
(غزلِ ۲۳۳۶)
از نظرِ مولانا اغلب اندیشهها و افکار ما بیش از آن که گرهگشایِ دل باشند، گرهافکنی میکنند. چرا که دستاورد اندیشه گمان است. از ما میخواست جویای معرفتی باشیم که گرهگشای دل است و آن معرفت، از جنسِ دیدن و دیدار است:
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گُمان است و تو صد عیانی
(غزلِ ۳۱۱۶)
با وسعتِ ارضُاللَّه بر حبس چه چَفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن، تا شرح جِنان بینی
(غزلِ ۲۵۷۷)
باور داشت که گرههای جان را شراب دیدار و وصالِ دوست خواهد گشود نه قوّتِ اندیشهٔ ما:
صدگُون گِره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گرهگشایی
(غزلِ ۲۷۶۹)
کاری ز درون جان تو میباید
کز قصّه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمهٔ آب از درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
(رباعیِ ۸۲۷)
گرهها کنار میروند: آب، صاف و جاری میشود. نی بر لب دوست مینشیند و نوا میانگیزد. غنچه، گل میشود و لبخندی بزرگ میزاید. عطر عود، انتشار مییابد. پرنده پر میگیرد.
خوشا گرهگشاییِ دوست!
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تو
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
نیکانِ بیمناک
و گفت: «هیچ مؤمن نبود از گذشتگان و هیچ مؤمن نخواهد بود از ماندگان که بر خود میلرزند که نباید منافق باشیم.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هر چه در روی زمین است دوستر دارمی.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و هر که گوید: «من مؤمنم حقّا» منافق باشد، یعنی: فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى(۳۲/۵۳)[پس خودتان را پاک مشمارید او به [حال] كسی كه پرهيزگاری نموده داناتر است.]
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
〰✨〰✨〰✨〰✨〰
«وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَىٰ رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ»(سوره مؤمنون، آیهٔ ۶۰)
«و کسانی که میدهند آنچه [از زکات و سایر انفاقها] میدهند، و در عین حال از اینکه به سوی پروردگارشان بازمیگردند دلهاشان هراسان است.»(ترجمه کریم زمانی)
عائشه همسر پیامبر دربارهٔ این آیه میپرسد: مراد از «کسانی که میدهند آنچه میدهند، و در عین حال دلهاشان هراسان است» آنانند که شراب مینوشند و دزدی میکنند؟ پیامبر(ص) پاسخ داد: «نه، ای دخترِ [ابوبکرِ] صدّیق. بلکه کسانیاند که روزه میگیرند، و نماز میخوانند و صدقه میدهد، اما بیمناکند که از آنها پذیرفته نشود. آنانند که در خیرات میشتابند و آناند که در انجام آن پیشی میگیرند.»
@sedigh_63
و گفت: «هیچ مؤمن نبود از گذشتگان و هیچ مؤمن نخواهد بود از ماندگان که بر خود میلرزند که نباید منافق باشیم.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هر چه در روی زمین است دوستر دارمی.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و هر که گوید: «من مؤمنم حقّا» منافق باشد، یعنی: فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى(۳۲/۵۳)[پس خودتان را پاک مشمارید او به [حال] كسی كه پرهيزگاری نموده داناتر است.]
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
〰✨〰✨〰✨〰✨〰
«وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَىٰ رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ»(سوره مؤمنون، آیهٔ ۶۰)
«و کسانی که میدهند آنچه [از زکات و سایر انفاقها] میدهند، و در عین حال از اینکه به سوی پروردگارشان بازمیگردند دلهاشان هراسان است.»(ترجمه کریم زمانی)
عائشه همسر پیامبر دربارهٔ این آیه میپرسد: مراد از «کسانی که میدهند آنچه میدهند، و در عین حال دلهاشان هراسان است» آنانند که شراب مینوشند و دزدی میکنند؟ پیامبر(ص) پاسخ داد: «نه، ای دخترِ [ابوبکرِ] صدّیق. بلکه کسانیاند که روزه میگیرند، و نماز میخوانند و صدقه میدهد، اما بیمناکند که از آنها پذیرفته نشود. آنانند که در خیرات میشتابند و آناند که در انجام آن پیشی میگیرند.»
سألتُ رسولَ اللهِ صلَّى اللهُ عليه وسلَّم عن هذه الآيةِ {وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوْا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ}. قالت عائِشةُ: أهم الذين يَشرَبونَ الخَمرَ ويَسرِقونَ؟ قال: لا يا بِنتَ الصِّديقِ، ولكِنَّهم الذين يصومون ويُصَلُّونَ ويتصَدَّقون وهم يخافون ألَّا تُقبَلَ منهم، أولئك الذين يسارِعونَ في الخيراتِ وهم لها سابِقونَ
أخرجه الترمذي (۳۱۷۵) واللفظ له، وابن ماجه (۴۱۹۸)
@sedigh_63
شاخهٔ شکسته
با زخم خویش
به دیدار جوانهای تازه میرود
پرنده
در قفس خویش
به پیشواز بهار
تنها قلب مجروح آدمی است
که در به روی جهان میبندد
#صدیق_قطبی
عکس: درخت خرمالو، ۱۴۰۴
با زخم خویش
به دیدار جوانهای تازه میرود
پرنده
در قفس خویش
به پیشواز بهار
تنها قلب مجروح آدمی است
که در به روی جهان میبندد
#صدیق_قطبی
عکس: درخت خرمالو، ۱۴۰۴
عَلَیکَ بِقَلبِکَ
و یک روز پیراهن سپید درپوشیده بود. گفت: «کاشکی دلِ من در میان [دلها] چون پیراهن من استی در میانِ جامهها»
(ابوسلیمان دارانی: ص۲۸۲)
و گفت: «عرش دل من است و کُرسی سینهٔ من.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و سخن اوست که «عَلَیکَ بِقَلبِکَ» بر تو باد به دل تو.
(اویس القرنی: ص۲۶)
🪞تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
تصحیح شفیعی کدکنی
نشر سخن
.
و یک روز پیراهن سپید درپوشیده بود. گفت: «کاشکی دلِ من در میان [دلها] چون پیراهن من استی در میانِ جامهها»
(ابوسلیمان دارانی: ص۲۸۲)
و گفت: «عرش دل من است و کُرسی سینهٔ من.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و سخن اوست که «عَلَیکَ بِقَلبِکَ» بر تو باد به دل تو.
(اویس القرنی: ص۲۶)
🪞تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
تصحیح شفیعی کدکنی
نشر سخن
.