.
سبکبار
بر روی زمان لمیدهاند
چشمهها
و ساقههای جوان
همچنان که زمان
بر حاشیهٔ سبز جویبار
از رفتن بازمانده است
تنها آدمی است که به مصاف زمان میرود
و همواره
شکست میخورد
صدّیق.
.
سبکبار
بر روی زمان لمیدهاند
چشمهها
و ساقههای جوان
همچنان که زمان
بر حاشیهٔ سبز جویبار
از رفتن بازمانده است
تنها آدمی است که به مصاف زمان میرود
و همواره
شکست میخورد
صدّیق.
.
یارِ نیک بِهْ از کار نیک
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
«یارِ نیک به از کار نیک. کارِ نیک تو را به عُجب آرد و یارِ نیک تو را به عذر آرد. نیکا معصیتا که تو را به عذر آرد، شوما طاعتا که تو را به عجب آرد.»(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۰۱)
و [بایزید بسطامی] گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۹۰)
«الهی! این چیست که دوستان خود را کردی؟ که هر که ایشان را جست ترا یافت، و تا ترا ندید ایشان را نشناخت.»
(در هرگز و همیشه انسان، از میراث عرفانی خواجه عبدالله انصاری، ص۳۴۵)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «در هر کاری که بوَد یار باید ودرین راه یاران بایند چنانک تو را به حق دلیلی[=راهنمایی] میکنند و هر کجا که فرومانی یاریت دهند.»(اسرارالتوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۲۹۸)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «هزار دوست اندکی باشد و یک دشمن بسیار بوَد.»(همان، ص۲۸۴)
[ابوسعید ابوالخیر گفت:] «همکاران ما آنند که ایشان را اندر دو جهان هیچ کار نیست.»(همان، ص۲۹۸)
«اعظمِ مجاهدات، آمیختن است با یارانی که روی به حق آوردهاند و از این عالَم اِعراض کردهاند. هیچ مجاهدهای سخت تر از این نیست که با یاران صالح نشیند، که دیدن ایشان گُدازش و اِفنای آن نفس است. و از این است که میگویند: «چون مار، چهل سال آدمی نبیند اژدها شود!». یعنی کسی را نمیبیند که سبب گدازش شرّ و شومی او شود.»(فیه مافیه، شرح کامل کریم زمانی، ص۶۱۷)
«لاشک با هر چه نشینی و با هر چه باشی خوی او گیری. در کُه نگری در تو پَخْسیتگی[=پژمردگی، افسردگی] در آید، در سبزه و گل نگری تازگی در آید. زیرا همنشین، ترا در عالَمِ خویشتن کشد. و ازین روست که قرآن خواندنْ دل را صاف کند. زیرا از انبیا یاد کنی و احوال ایشان، صورت انبیا بر روحِ تو جمع شود و همنشین شود.»(مقالات شمس تبریزی، تصحیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهیْ او خبر
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ خاره و مرمر شوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی
مهرِ پاکان در میانِ جان نشان
دل مده الّا به مهرِ دلخوشان
هین، غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مُقبلی
(مثنوی، ۱: ۷۲۵ـ۷۲۸-۷۲۹-۷۳۰-۷۳۳)
همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرْشان کیمیایی خود کجاست؟
(مثنوی، ۱: ۲۶۹۶)
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایهیْ یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی، خدا یار تو بود
(مثنوی، ۲: ۲۲-۲۳)
کم ز خاکی؟ چون که خاکی یار یافت
از بهاری صدهزار انوار یافت
آن درختی کاو شود با یار جُفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
(مثنوی، ۲: ۳۳ـ۳۴)
@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نیایش فرانچسکو
«ستایش تراست، ای خداوند من، با جملهٔ آفریدگانت،
بِالخاصّه حضرتِ برادرْ خورشید،
که بدان، بر ما روشنایی و نور عطا میکنی؛
زیبا است و با رخشندگی بسیار، نور میافشاند،
و مظهری از تو را، ای خدای متعال، بر ما ارزانی میدارد.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهرْ ماه،
و اختران:
آنها را در آسمان سرشتی،
روشن و گرانبها و زیبا.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادرْ باد،
و بهر هوا و بهر ابرها،
بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،
به برکت آنها جملهٔ آفریدگان را
زنده نگاه میداری.
ستایش تراست، ای خدای من، بهر خواهرمان آب،
که بس سودمند است و بسی فروتن،
گرانبها و پاکیزه...
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهرْ زمین،
که ما را در خود دارد و میپرورد،
که میوههای گوناگون پدید میآورد،
با گلهای رنگارنگ و سبزهها.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان
که به سبب عشق به تو، میبخشایند؛
که آزمونها و بیماریها را تاب میآورند:
نیکبختاند اگر صلح را نگاه دارند،
چه تو، ای خدای متعال، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد...»
(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، فرهنگ نشر نو، ص۱۱۴-۱۱۵)
@sedigh_63
«ستایش تراست، ای خداوند من، با جملهٔ آفریدگانت،
بِالخاصّه حضرتِ برادرْ خورشید،
که بدان، بر ما روشنایی و نور عطا میکنی؛
زیبا است و با رخشندگی بسیار، نور میافشاند،
و مظهری از تو را، ای خدای متعال، بر ما ارزانی میدارد.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهرْ ماه،
و اختران:
آنها را در آسمان سرشتی،
روشن و گرانبها و زیبا.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادرْ باد،
و بهر هوا و بهر ابرها،
بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،
به برکت آنها جملهٔ آفریدگان را
زنده نگاه میداری.
ستایش تراست، ای خدای من، بهر خواهرمان آب،
که بس سودمند است و بسی فروتن،
گرانبها و پاکیزه...
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهرْ زمین،
که ما را در خود دارد و میپرورد،
که میوههای گوناگون پدید میآورد،
با گلهای رنگارنگ و سبزهها.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان
که به سبب عشق به تو، میبخشایند؛
که آزمونها و بیماریها را تاب میآورند:
نیکبختاند اگر صلح را نگاه دارند،
چه تو، ای خدای متعال، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد...»
(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهٔ پیروز سیّار، فرهنگ نشر نو، ص۱۱۴-۱۱۵)
@sedigh_63
موعظهٔ مولانا (۷)
تو چه داری و چه حاصل کردهای؟
از تکِ دریا چه دُر آوردهای؟
روزِ مرگ این حسِّ تو باطل شود
نورِ جان داری که یارِ دل شود؟
در لحد کاین چشم را خاک آگَنَند
هستت آنچه گور را روشن کنند؟
آن زمان که دست و پایت بردرَد
پرّ و بالت هست تا جان برپَرَد؟
آن زمان کاین جانِ حیوانی نماند
جانِ باقی بایدت بر جا نشاند
۲: ۹۴۲-۹۴۶
صورتِ ظاهر فنا گردد، بدان!
عالمِ معنی بمانَد جاودان
چند بازی عشق با نقشِ سبو؟
بگذر از نقشِ سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُرّی گزین، گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گر چه جمله زندهاند از بحرِ جان
لیک اندر هر صدف نبوَد گهر
چشم بگشا در دلِ هر یک نگر
۲: ۱۰۲۳-۱۰۲۷
هر چه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفْسِ دزد و کار او مپیچ
هر چه آن نه کارِ حق، هیچ است هیچ
۲: ۱۰۶۵-۱۰۶۶
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قِرانِ هر قرین چیزی بَری
دل ز هر یاری غذایی میخورَد
دل ز هر علمی صفایی میبَرَد
۲: ۱۰۹۴، ۱۰۹۲
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
۲: ۱۱۷۰-۱۱۷۱
خاربُن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پایْ خار آخِر زدت
بارها از خویِ خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان
که ز خُلقِ زشت تو هست آن رَسان
غافلی، باری ز زخمِ خود نِهای
تو عذابِ خویش و هر بیگانهای
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکَن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نورِ یار را
تا که نورِ او کُشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
۲: ۱۲۴۴-۱۲۵۰
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتابِ عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست، زود
پیرافشانی بکن از راهِ جود
این قدَر تخمی که ماندهستت، بباز
تا برویَد زین دو دم عمرِ دراز
تا نمردهست این چراغِ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن، زودتر
هین مگو "فردا"، که فرداها گذشت
تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت
پندِ من بشنو که تن بندِ قویست
کهنه بیرون کن، گرت میل نَویست
لب ببند و کفِّ پر زر برگشا
بخلِ تن بگْداز و پیش آور سخا
ترکِ شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فروشُد، برنخاست
این سخا شاخیست از سروِ بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت
عُرْوَةُالوُثقاست این ترکِ هوا
برکَشد این شاخ جان را بر سما
تا بَرَد شاخِ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالا، کَشان تا اصلِ خویش
یوسفِ حُسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امرِ اِله
یوسفا! آمد رسن، در زن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
۲: ۱۲۶۹-۱۲۸۱
ای تنآلوده! به گِردِ حوض گَرد
پاک کی گردد برونِ حوض مرد؟
پاکیِ محدود تو خواهد مدد
ور نه اندر خرج کم گردد عدد
۲: ۱۳۶۵ ، ۱۳۶۹
دل ز پایهیْ حوضِ تن گِلناک شد
تن ز آبِ حوضِ دلها پاک شد
گِردِ پایهیْ حوضِ دل گَرد ای پسر
هان ز پایهیْ حوضِ تن میکن حذر
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
۲: ۱۳۷۳-۱۳۷۴/۱۳۷۶
بیشهای آمد وجودِ آدمی
بر حذر شو زین وجود، ار زآن دمی
در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی، در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
در سگِ اصحاب خویی زآن وفود
رفت، تا جویای اللَّه گشته بود
دزدیی کن از درون مرجانِ جان
ای کم از سگ! از درونِ عارفان
چون که دزدی، باری آن دُرِّ لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
۲: ۱۴۲۰-۱۴۲۱/۱۴۲۴-۱۴۲۶/۱۴۲۹/۱۴۳۲-۱۴۳۳
کی کران گیرد ز رنجِ دوست، دوست؟
رنجْ مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زرِّ خالص در دلِ آتش خوش است
۲: ۱۴۶۳-۱۴۶۵
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدآن مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی بَرَد کآن کهتر است
هرچه تحصیلی کنی از مُعتنی
میدرآید دزد از آنسو کایمنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب
۲: ۱۵۰۹-۱۵۱۳
تو برای وصل کردن آمدی؟
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منهْ اندر فراق
اَبْغَضُ الاَشیاءِ عِندی اَلطَّلاق
۲: ۱۷۵۴-۱۷۵۵
چند از این الفاظ و اِضمار و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز، با آن سوزْ ساز
آتشی از عشق در جان برفُروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظرِ قلبیم اگر خاشع بوَد
گر چه گفتِ لفظ ناخاضع رود
۲: ۱۷۶۵-۱۷۶۶/۱۷۶۲-۱۷۶۳
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا دوَد
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی ای پسر
۲: ۱۹۴۲-۱۹۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
تو چه داری و چه حاصل کردهای؟
از تکِ دریا چه دُر آوردهای؟
روزِ مرگ این حسِّ تو باطل شود
نورِ جان داری که یارِ دل شود؟
در لحد کاین چشم را خاک آگَنَند
هستت آنچه گور را روشن کنند؟
آن زمان که دست و پایت بردرَد
پرّ و بالت هست تا جان برپَرَد؟
آن زمان کاین جانِ حیوانی نماند
جانِ باقی بایدت بر جا نشاند
۲: ۹۴۲-۹۴۶
صورتِ ظاهر فنا گردد، بدان!
عالمِ معنی بمانَد جاودان
چند بازی عشق با نقشِ سبو؟
بگذر از نقشِ سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دُرّی گزین، گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گر چه جمله زندهاند از بحرِ جان
لیک اندر هر صدف نبوَد گهر
چشم بگشا در دلِ هر یک نگر
۲: ۱۰۲۳-۱۰۲۷
هر چه کاری، از برای او بکار
چون اسیرِ دوستی ای دوستدار
گِردِ نفْسِ دزد و کار او مپیچ
هر چه آن نه کارِ حق، هیچ است هیچ
۲: ۱۰۶۵-۱۰۶۶
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قِرانِ هر قرین چیزی بَری
دل ز هر یاری غذایی میخورَد
دل ز هر علمی صفایی میبَرَد
۲: ۱۰۹۴، ۱۰۹۲
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
۲: ۱۱۷۰-۱۱۷۱
خاربُن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پایْ خار آخِر زدت
بارها از خویِ خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتنِ دیگر کسان
که ز خُلقِ زشت تو هست آن رَسان
غافلی، باری ز زخمِ خود نِهای
تو عذابِ خویش و هر بیگانهای
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکَن
یا به گُلبُن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نورِ یار را
تا که نورِ او کُشد نارِ تو را
وصلِ او گلشن کند خارِ تو را
۲: ۱۲۴۴-۱۲۵۰
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتابِ عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست، زود
پیرافشانی بکن از راهِ جود
این قدَر تخمی که ماندهستت، بباز
تا برویَد زین دو دم عمرِ دراز
تا نمردهست این چراغِ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن، زودتر
هین مگو "فردا"، که فرداها گذشت
تا بکلّی نگذرد ایّامِ کشت
پندِ من بشنو که تن بندِ قویست
کهنه بیرون کن، گرت میل نَویست
لب ببند و کفِّ پر زر برگشا
بخلِ تن بگْداز و پیش آور سخا
ترکِ شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فروشُد، برنخاست
این سخا شاخیست از سروِ بهشت
وایِ او کز کف چنین شاخی بهشت
عُرْوَةُالوُثقاست این ترکِ هوا
برکَشد این شاخ جان را بر سما
تا بَرَد شاخِ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالا، کَشان تا اصلِ خویش
یوسفِ حُسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امرِ اِله
یوسفا! آمد رسن، در زن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
۲: ۱۲۶۹-۱۲۸۱
ای تنآلوده! به گِردِ حوض گَرد
پاک کی گردد برونِ حوض مرد؟
پاکیِ محدود تو خواهد مدد
ور نه اندر خرج کم گردد عدد
۲: ۱۳۶۵ ، ۱۳۶۹
دل ز پایهیْ حوضِ تن گِلناک شد
تن ز آبِ حوضِ دلها پاک شد
گِردِ پایهیْ حوضِ دل گَرد ای پسر
هان ز پایهیْ حوضِ تن میکن حذر
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیشتر میغژ بدو، واپس مغژ
۲: ۱۳۷۳-۱۳۷۴/۱۳۷۶
بیشهای آمد وجودِ آدمی
بر حذر شو زین وجود، ار زآن دمی
در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خَشوک
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی، در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
در سگِ اصحاب خویی زآن وفود
رفت، تا جویای اللَّه گشته بود
دزدیی کن از درون مرجانِ جان
ای کم از سگ! از درونِ عارفان
چون که دزدی، باری آن دُرِّ لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
۲: ۱۴۲۰-۱۴۲۱/۱۴۲۴-۱۴۲۶/۱۴۲۹/۱۴۳۲-۱۴۳۳
کی کران گیرد ز رنجِ دوست، دوست؟
رنجْ مغز و دوستی آن را چو پوست
نی نشان دوستی شد سرخوشی
در بلا و آفت و محنتکشی؟
دوست همچون زر، بلا چون آتش است
زرِّ خالص در دلِ آتش خوش است
۲: ۱۴۶۳-۱۴۶۵
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدآن مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی بَرَد کآن کهتر است
هرچه تحصیلی کنی از مُعتنی
میدرآید دزد از آنسو کایمنی
بارِ بازرگان چو در آب اوفتد
دست اندر کالهٔ بهتر زند
چون که چیزی فوت خواهد شد در آب
ترکِ کمتر گوی و بهتر را بیاب
۲: ۱۵۰۹-۱۵۱۳
تو برای وصل کردن آمدی؟
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منهْ اندر فراق
اَبْغَضُ الاَشیاءِ عِندی اَلطَّلاق
۲: ۱۷۵۴-۱۷۵۵
چند از این الفاظ و اِضمار و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز، با آن سوزْ ساز
آتشی از عشق در جان برفُروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظرِ قلبیم اگر خاشع بوَد
گر چه گفتِ لفظ ناخاضع رود
۲: ۱۷۶۵-۱۷۶۶/۱۷۶۲-۱۷۶۳
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا دوَد
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وآنگهان خور خَمرِ رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی ای پسر
۲: ۱۹۴۲-۱۹۴۴
#موعظه_مولانا
@sedigh_63
.
یا دست مرگ را
از زندگی کوتاه کن
یا حیات دیگری ببخش
حیاتی خالی از هرچیز
جز زیبایی و نوازش
جز تماشا و لبخند
و عشق؟
نه، عشق چیزی بیش از این نیست
و دستهایی که رقص علفزار را لمس میکنند
و دستهایی که مَأمنِ پرندهاند
و چشمانی که خواهرند
با گلهای شمعدانی
و شادی درختی که در باد
و شادی درختی که در باد...
حیات دیگری ببخش
حیاتی که دست مرگ
از آن کوتاه است
و بر مدار زمزمه
میچرخد
زمزمهٔ آشتی
و آشنایی
ای خداوند
ای خداوند
صدّیق.
.
یا دست مرگ را
از زندگی کوتاه کن
یا حیات دیگری ببخش
حیاتی خالی از هرچیز
جز زیبایی و نوازش
جز تماشا و لبخند
و عشق؟
نه، عشق چیزی بیش از این نیست
و دستهایی که رقص علفزار را لمس میکنند
و دستهایی که مَأمنِ پرندهاند
و چشمانی که خواهرند
با گلهای شمعدانی
و شادی درختی که در باد
و شادی درختی که در باد...
حیات دیگری ببخش
حیاتی که دست مرگ
از آن کوتاه است
و بر مدار زمزمه
میچرخد
زمزمهٔ آشتی
و آشنایی
ای خداوند
ای خداوند
صدّیق.
.
چون آب باش و بیگره!
آبِ صافِ جاری، به مولانا تعلیمِ بیگِرهی میداد. میدید که صفا، روانی و جانبخشیِ آب، مرهونِ بیگره بودنِ اوست:
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه!
من تا گره دارم، یقین، میکوبی و میساییام
(غزلِ ۱۳۸۷)
میگفت، آب که بیگره شد دیگر ساییده نمیشود و از زخم و فشارِ دندان در امان است.
در سفر غنچه به گل هم، شاهد عبور از گرهها بود. لطف حق را میدید که گرهگشاست و گرههای غنچه را یکیک وامیکند و لبخندش را آشکار:
غنچه گِره گِره شد و لطفت گِرهگشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
(غزلِ ۱۱۲۱)
در ارتباطِ آتش و عود هم گرهگشایی میدید. بوی خوش عود با آن گرهها که داشت آشکار نمیشد، تن به آتش سپرد و بوی خوشش فضا را عطرآگین کرد:
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود:
«کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شُکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدهست عود سود»
سر تا به پای عود گره بود بندبند
اندر گشایش عدم آن عُقدها گشود
(غزلِ ۸۶۳)
در کارِ نجّار هم گرهگشایی میدید. چوبِ پُرگِره، تسلیم تیشه نجار میشود، تراش میخورد، صاف میشود و بَدَل به نردبان:
تا تراشیده نگردی تو به تیشهٔ صبر و شُکر
«لا یُلَقّیها» فرو میخوان و «اِلّا الصّابِرون»
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که «نَحْنُ الغالِبون»
(غزلِ ۱۹۴۸)
آوازِ خوشِ نی هم در گروِ خالی شدن از گرهها است. نی تا از گِرههای خویش نرهد، بر دل و دهانِ دوست نمینشیند:
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۱۰)
بر پر و بالِ پرندهٔ جان هم گرههاست و پروازش در گروِ گرهگشایی:
تو چو بازِ پایبسته تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غزلِ ۲۸۴۰)
پر و بالم ز جادویی گره بستهست سرتاسر
شراب لعل پیش آر و گره از پرّ من بگشا
(ترجیعبندِ ۱۶)
گویی در چشمِ مولانا لطف حق و لطافتِ عشق بیش از هر چیز در گرهگشایی نمودار میشد. در گشودنِ گرههای جان:
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پُرگِرِه پنجره باز میکنی
(غزلِ ۲۴۹۴)
دلم هزار گره داشت همچو رشتهٔ سِحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گِره بگشاد
(غزل ۹۵۷)
دل را گرهگشایْ نسیمِ وصالِ توست
شاخِ امید را به نسیمی همیفشان
(غزلِ ۲۰۴۸)
صد هزاران گرهِ جمعشده بر دلِ ما
از نصیب کرَمش آب شدی، بگشودی
(غزلِ ۲۸۷۰)
در عشق جانان جان بده، بیعشق نگشاید گره
ای روح، این جا مست شو، وی عقل، این جا دنگ شو
(غزلِ ۲۱۳۴)
هزار قفل اگر هست بر دلت مَهَراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
(غزلِ ۹۰۹)
یک دسته کلید است به زیر بغلِ عشق
از بهر گشاییدنِ ابواب رسیده
(غزلِ ۲۳۳۶)
از نظرِ مولانا اغلب اندیشهها و افکار ما بیش از آن که گرهگشایِ دل باشند، گرهافکنی میکنند. چرا که دستاورد اندیشه گمان است. از ما میخواست جویای معرفتی باشیم که گرهگشای دل است و آن معرفت، از جنسِ دیدن و دیدار است:
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گُمان است و تو صد عیانی
(غزلِ ۳۱۱۶)
با وسعتِ ارضُاللَّه بر حبس چه چَفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن، تا شرح جِنان بینی
(غزلِ ۲۵۷۷)
باور داشت که گرههای جان را شراب دیدار و وصالِ دوست خواهد گشود نه قوّتِ اندیشهٔ ما:
صدگُون گِره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گرهگشایی
(غزلِ ۲۷۶۹)
کاری ز درون جان تو میباید
کز قصّه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمهٔ آب از درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
(رباعیِ ۸۲۷)
گرهها کنار میروند: آب، صاف و جاری میشود. نی بر لب دوست مینشیند و نوا میانگیزد. غنچه، گل میشود و لبخندی بزرگ میزاید. عطر عود، انتشار مییابد. پرنده پر میگیرد.
خوشا گرهگشاییِ دوست!
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
آبِ صافِ جاری، به مولانا تعلیمِ بیگِرهی میداد. میدید که صفا، روانی و جانبخشیِ آب، مرهونِ بیگره بودنِ اوست:
چون آب باش و بیگره، از زخم دندانها بجه!
من تا گره دارم، یقین، میکوبی و میساییام
(غزلِ ۱۳۸۷)
میگفت، آب که بیگره شد دیگر ساییده نمیشود و از زخم و فشارِ دندان در امان است.
در سفر غنچه به گل هم، شاهد عبور از گرهها بود. لطف حق را میدید که گرهگشاست و گرههای غنچه را یکیک وامیکند و لبخندش را آشکار:
غنچه گِره گِره شد و لطفت گِرهگشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
(غزلِ ۱۱۲۱)
در ارتباطِ آتش و عود هم گرهگشایی میدید. بوی خوش عود با آن گرهها که داشت آشکار نمیشد، تن به آتش سپرد و بوی خوشش فضا را عطرآگین کرد:
آتش پریر گفت نهانی به گوش دود:
«کز من نمیشکیبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شُکر من او کند
کاندر فنای خویش بدیدهست عود سود»
سر تا به پای عود گره بود بندبند
اندر گشایش عدم آن عُقدها گشود
(غزلِ ۸۶۳)
در کارِ نجّار هم گرهگشایی میدید. چوبِ پُرگِره، تسلیم تیشه نجار میشود، تراش میخورد، صاف میشود و بَدَل به نردبان:
تا تراشیده نگردی تو به تیشهٔ صبر و شُکر
«لا یُلَقّیها» فرو میخوان و «اِلّا الصّابِرون»
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که «نَحْنُ الغالِبون»
(غزلِ ۱۹۴۸)
آوازِ خوشِ نی هم در گروِ خالی شدن از گرهها است. نی تا از گِرههای خویش نرهد، بر دل و دهانِ دوست نمینشیند:
تا گِره با نی بُوَد همراز نیست
همنشینِ آن لب و آواز نیست
(مثنوی، ۱: ۲۲۱۰)
بر پر و بالِ پرندهٔ جان هم گرههاست و پروازش در گروِ گرهگشایی:
تو چو بازِ پایبسته تن تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غزلِ ۲۸۴۰)
پر و بالم ز جادویی گره بستهست سرتاسر
شراب لعل پیش آر و گره از پرّ من بگشا
(ترجیعبندِ ۱۶)
گویی در چشمِ مولانا لطف حق و لطافتِ عشق بیش از هر چیز در گرهگشایی نمودار میشد. در گشودنِ گرههای جان:
در شب ابرگین غم مشعلهها درآوری
در دل تنگ پُرگِرِه پنجره باز میکنی
(غزلِ ۲۴۹۴)
دلم هزار گره داشت همچو رشتهٔ سِحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گِره بگشاد
(غزل ۹۵۷)
دل را گرهگشایْ نسیمِ وصالِ توست
شاخِ امید را به نسیمی همیفشان
(غزلِ ۲۰۴۸)
صد هزاران گرهِ جمعشده بر دلِ ما
از نصیب کرَمش آب شدی، بگشودی
(غزلِ ۲۸۷۰)
در عشق جانان جان بده، بیعشق نگشاید گره
ای روح، این جا مست شو، وی عقل، این جا دنگ شو
(غزلِ ۲۱۳۴)
هزار قفل اگر هست بر دلت مَهَراس
دکان عشق طلب کن که دلگشا سازد
(غزلِ ۹۰۹)
یک دسته کلید است به زیر بغلِ عشق
از بهر گشاییدنِ ابواب رسیده
(غزلِ ۲۳۳۶)
از نظرِ مولانا اغلب اندیشهها و افکار ما بیش از آن که گرهگشایِ دل باشند، گرهافکنی میکنند. چرا که دستاورد اندیشه گمان است. از ما میخواست جویای معرفتی باشیم که گرهگشای دل است و آن معرفت، از جنسِ دیدن و دیدار است:
گره را تو بگشا، ایا شمس تبریز
گره از گُمان است و تو صد عیانی
(غزلِ ۳۱۱۶)
با وسعتِ ارضُاللَّه بر حبس چه چَفسیدی؟
ز اندیشه گره کم زن، تا شرح جِنان بینی
(غزلِ ۲۵۷۷)
باور داشت که گرههای جان را شراب دیدار و وصالِ دوست خواهد گشود نه قوّتِ اندیشهٔ ما:
صدگُون گِره است بر دل و نیست
جز بادهٔ جان گرهگشایی
(غزلِ ۲۷۶۹)
کاری ز درون جان تو میباید
کز قصّه شنیدن این گره نگشاید
یک چشمهٔ آب از درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
(رباعیِ ۸۲۷)
گرهها کنار میروند: آب، صاف و جاری میشود. نی بر لب دوست مینشیند و نوا میانگیزد. غنچه، گل میشود و لبخندی بزرگ میزاید. عطر عود، انتشار مییابد. پرنده پر میگیرد.
خوشا گرهگشاییِ دوست!
#صدیق_قطبی
@sedigh_63
سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تو
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
و گفت: «یک شب جبرئیل را، علیهالسلام، به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفهای در دست. سؤال کردم که «چه خواهی کرد؟» گفت: «نام دوستان حق مینویسم.» گفتم: «نامِ من بنویس» گفت: «تو از ایشان نیستی.» گفتم: «دوستارِ دوستانِ حقّم.» ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: «فرمان رسید که اوّل همه نامِ او را ثبت کن که با امید در این راه از نومیدی پدیدار آید.»
(ابراهیم بن ادهم: تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۱۲۳-۱۲۴)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: همان، ص۲۸۶)
شیخ ما [ابوسعید ابوالخیر] گفت: «سر درین سخن جنبانید تا روز قیامت از شما سؤال کنند که شما کیستید؟ گویید: سرجنبانانِ سخنِ کسانِ تویم تا بهنقدِ نیک از شما بردارند.»
(اسرار التوحید، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، ص۳۰۳)
@sedigh_63
نیکانِ بیمناک
و گفت: «هیچ مؤمن نبود از گذشتگان و هیچ مؤمن نخواهد بود از ماندگان که بر خود میلرزند که نباید منافق باشیم.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هر چه در روی زمین است دوستر دارمی.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و هر که گوید: «من مؤمنم حقّا» منافق باشد، یعنی: فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى(۳۲/۵۳)[پس خودتان را پاک مشمارید او به [حال] كسی كه پرهيزگاری نموده داناتر است.]
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
〰✨〰✨〰✨〰✨〰
«وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَىٰ رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ»(سوره مؤمنون، آیهٔ ۶۰)
«و کسانی که میدهند آنچه [از زکات و سایر انفاقها] میدهند، و در عین حال از اینکه به سوی پروردگارشان بازمیگردند دلهاشان هراسان است.»(ترجمه کریم زمانی)
عائشه همسر پیامبر دربارهٔ این آیه میپرسد: مراد از «کسانی که میدهند آنچه میدهند، و در عین حال دلهاشان هراسان است» آنانند که شراب مینوشند و دزدی میکنند؟ پیامبر(ص) پاسخ داد: «نه، ای دخترِ [ابوبکرِ] صدّیق. بلکه کسانیاند که روزه میگیرند، و نماز میخوانند و صدقه میدهد، اما بیمناکند که از آنها پذیرفته نشود. آنانند که در خیرات میشتابند و آناند که در انجام آن پیشی میگیرند.»
@sedigh_63
و گفت: «هیچ مؤمن نبود از گذشتگان و هیچ مؤمن نخواهد بود از ماندگان که بر خود میلرزند که نباید منافق باشیم.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هر چه در روی زمین است دوستر دارمی.»
(حسن بصری: ص۴۲)
و هر که گوید: «من مؤمنم حقّا» منافق باشد، یعنی: فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى(۳۲/۵۳)[پس خودتان را پاک مشمارید او به [حال] كسی كه پرهيزگاری نموده داناتر است.]
(حسن بصری: ص۴۲)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
〰✨〰✨〰✨〰✨〰
«وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ أَنَّهُمْ إِلَىٰ رَبِّهِمْ رَاجِعُونَ»(سوره مؤمنون، آیهٔ ۶۰)
«و کسانی که میدهند آنچه [از زکات و سایر انفاقها] میدهند، و در عین حال از اینکه به سوی پروردگارشان بازمیگردند دلهاشان هراسان است.»(ترجمه کریم زمانی)
عائشه همسر پیامبر دربارهٔ این آیه میپرسد: مراد از «کسانی که میدهند آنچه میدهند، و در عین حال دلهاشان هراسان است» آنانند که شراب مینوشند و دزدی میکنند؟ پیامبر(ص) پاسخ داد: «نه، ای دخترِ [ابوبکرِ] صدّیق. بلکه کسانیاند که روزه میگیرند، و نماز میخوانند و صدقه میدهد، اما بیمناکند که از آنها پذیرفته نشود. آنانند که در خیرات میشتابند و آناند که در انجام آن پیشی میگیرند.»
سألتُ رسولَ اللهِ صلَّى اللهُ عليه وسلَّم عن هذه الآيةِ {وَالَّذِينَ يُؤْتُونَ مَا آتَوْا وَقُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ}. قالت عائِشةُ: أهم الذين يَشرَبونَ الخَمرَ ويَسرِقونَ؟ قال: لا يا بِنتَ الصِّديقِ، ولكِنَّهم الذين يصومون ويُصَلُّونَ ويتصَدَّقون وهم يخافون ألَّا تُقبَلَ منهم، أولئك الذين يسارِعونَ في الخيراتِ وهم لها سابِقونَ
أخرجه الترمذي (۳۱۷۵) واللفظ له، وابن ماجه (۴۱۹۸)
@sedigh_63
شاخهٔ شکسته
با زخم خویش
به دیدار جوانهای تازه میرود
پرنده
در قفس خویش
به پیشواز بهار
تنها قلب مجروح آدمی است
که در به روی جهان میبندد
#صدیق_قطبی
عکس: درخت خرمالو، ۱۴۰۴
با زخم خویش
به دیدار جوانهای تازه میرود
پرنده
در قفس خویش
به پیشواز بهار
تنها قلب مجروح آدمی است
که در به روی جهان میبندد
#صدیق_قطبی
عکس: درخت خرمالو، ۱۴۰۴
عَلَیکَ بِقَلبِکَ
و یک روز پیراهن سپید درپوشیده بود. گفت: «کاشکی دلِ من در میان [دلها] چون پیراهن من استی در میانِ جامهها»
(ابوسلیمان دارانی: ص۲۸۲)
و گفت: «عرش دل من است و کُرسی سینهٔ من.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و سخن اوست که «عَلَیکَ بِقَلبِکَ» بر تو باد به دل تو.
(اویس القرنی: ص۲۶)
🪞تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
تصحیح شفیعی کدکنی
نشر سخن
.
و یک روز پیراهن سپید درپوشیده بود. گفت: «کاشکی دلِ من در میان [دلها] چون پیراهن من استی در میانِ جامهها»
(ابوسلیمان دارانی: ص۲۸۲)
و گفت: «عرش دل من است و کُرسی سینهٔ من.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و سخن اوست که «عَلَیکَ بِقَلبِکَ» بر تو باد به دل تو.
(اویس القرنی: ص۲۶)
🪞تذکرةالاولیاء عطار نیشابوری
تصحیح شفیعی کدکنی
نشر سخن
.
طریقتِ یاد
به یاد آوردن، یاد کردن، در یاد داشتن، همچون راهی به سوی محبت، به سوی انس است. صوفیان بیش از هر کسی به خاصیت بیمانند «ذِکر» توجه داشتهاند:
و [سَریِّ سَقَطی] گفت: «در بعضی کتابهای مُنزَل نوشته است که خداوند گفت که «ای بندهٔ من چون ذکرِ من غالب شود بر تو من عاشق تو شوم و تو عاشقِ من.» و اینجا عشق به معنی محبت بود.(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۴۴)
و [یحیی معاذ رازی] گفت: «الهی! من غریبم و ذکر تو غریب است و من اِلْف[=الفت، انس] با ذکرِ تو کردهام، زیرا که غریبْ اِلْف با غریب گیرد.»(همان، ص۳۸۳)
یاد کردن وقتی به کمال برسد و بر ما غالب و چیره شود، انس و مهر به بار میآورد. ذِکر، چارهٔ رمیدگی است. شِفای فروبستگی است. چراغافروز عشق و الفت است.
این آیه را که «فَاذْكُرُونِي/مرا یاد کنید.»(۲: ۱۵۲) میتوان عاشقانه معنا کرد. مرا یاد کنید تا پیوند من و شما گرم بماند. تا دوستیِ ما گل دهد و به بار بنشیند. گویی خِطابِ دلجو و صلای عشقانگیزِ اوست:
یاد کن از کسی که در همه عُمر
نکند لحظهای فراموشت
(عطار)
ای کرده ز دل، مرا فراموش!
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
(مولانا)
@sedigh_63
به یاد آوردن، یاد کردن، در یاد داشتن، همچون راهی به سوی محبت، به سوی انس است. صوفیان بیش از هر کسی به خاصیت بیمانند «ذِکر» توجه داشتهاند:
و [سَریِّ سَقَطی] گفت: «در بعضی کتابهای مُنزَل نوشته است که خداوند گفت که «ای بندهٔ من چون ذکرِ من غالب شود بر تو من عاشق تو شوم و تو عاشقِ من.» و اینجا عشق به معنی محبت بود.(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، ص۳۴۴)
و [یحیی معاذ رازی] گفت: «الهی! من غریبم و ذکر تو غریب است و من اِلْف[=الفت، انس] با ذکرِ تو کردهام، زیرا که غریبْ اِلْف با غریب گیرد.»(همان، ص۳۸۳)
یاد کردن وقتی به کمال برسد و بر ما غالب و چیره شود، انس و مهر به بار میآورد. ذِکر، چارهٔ رمیدگی است. شِفای فروبستگی است. چراغافروز عشق و الفت است.
این آیه را که «فَاذْكُرُونِي/مرا یاد کنید.»(۲: ۱۵۲) میتوان عاشقانه معنا کرد. مرا یاد کنید تا پیوند من و شما گرم بماند. تا دوستیِ ما گل دهد و به بار بنشیند. گویی خِطابِ دلجو و صلای عشقانگیزِ اوست:
یاد کن از کسی که در همه عُمر
نکند لحظهای فراموشت
(عطار)
ای کرده ز دل، مرا فراموش!
آخر چه شود؟ مرا به یاد آر
(مولانا)
@sedigh_63
کیارستمی و لمس مجدّد زندگی
«مهمترین ویژگی سینمای من به قول یکی از منتقدان و دوستان نمایشِ ضدنمایش است. در جهان ما بیش از هر زمان به سبب ویژگی دوران، نقش رسانهها، نیاز قدرتها، فرهنگ تکنولوژیک و نقش آن، مَجاز جای خود شیء، طبیعتِ شیء و زندگی واقعی چیزها را گرفته. من میکوشم دنیا را به لمس مجدد زندگی دعوت کنم و این برای دنیای مدرن، که غرق نمایش و مَجاز و گسست از واقعیت زندهٔ چیزهاست، جالب به نظر میرسد.»
منبع: اینجا
«مهمترین ویژگی سینمای من به قول یکی از منتقدان و دوستان نمایشِ ضدنمایش است. در جهان ما بیش از هر زمان به سبب ویژگی دوران، نقش رسانهها، نیاز قدرتها، فرهنگ تکنولوژیک و نقش آن، مَجاز جای خود شیء، طبیعتِ شیء و زندگی واقعی چیزها را گرفته. من میکوشم دنیا را به لمس مجدد زندگی دعوت کنم و این برای دنیای مدرن، که غرق نمایش و مَجاز و گسست از واقعیت زندهٔ چیزهاست، جالب به نظر میرسد.»
منبع: اینجا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدما چتراشونو واميكُنن
گريهٔ ابرو تماشا ميكنن
نمیخوان مثل درختا تر بشن
از دلِ قطرهها با خبر بشن
نمیخوان بیهوا خيس آب بشن
زير بارون بمونن خراب بشن
اما تو چترتو بستی كبوتر
زير بارونا نشستی كبوتر
عبدالجبار کاکایی عزیز
.
گريهٔ ابرو تماشا ميكنن
نمیخوان مثل درختا تر بشن
از دلِ قطرهها با خبر بشن
نمیخوان بیهوا خيس آب بشن
زير بارون بمونن خراب بشن
اما تو چترتو بستی كبوتر
زير بارونا نشستی كبوتر
عبدالجبار کاکایی عزیز
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفرکرد؟
بگو با کدامین افق
میتوان تا شقایق خطر کرد؟
محمدرضا عبدالملکیان
چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفرکرد؟
بگو با کدامین افق
میتوان تا شقایق خطر کرد؟
محمدرضا عبدالملکیان
گناهشناسی عارفان
و گفت: «گناهی که تو را محتاج گرداند بدو، دوستر دارم از عملی که بدو نازند.»
(یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «شادیِ تو به معصیت _در آن ساعت که توانی و دست یابی_ بتّر است از معصیت کردنِ تو.»
(منصور عمّار: ص۴۲۱)
و گفت: «آن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اوّل آن ترس بود و آخر آن عذر.»
و گفت: «هر آن طاعت که اوّل آن امن بود و آخرِ آن عُجب آن طاعت بنده را از خدای دور گرداند؛ زیرا که ازین معنی بنده را به حق نزدیک گرداند. مُطیع با عُجبْ عاصی است و عاصی با عُذرْ مُطیع.»
(ابن محمد جعفر الصادق: ص۱۵)
و گفت: «هر معصیت که از سببِ شهوت بود امید توان داشت به آمرزش و هر معصیت که از سبب کِبر بود امید نتوان داشت به آمرزشِ آن، زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و معصیت آدم، علیه السلام، از شهوت.»
(سری سقطی: ،ص۳۴۳)
و گفت: «توبه از معصیت یکی و از طاعت هزار.» یعنی عُجب در طاعت بتّر از گناه.
(بایزید بسطامی: ص۱۸۶)
و گفت: «گناه شما را آن زیان ندارد که بیحرمتی کردن و خوار داشتنِ برادر مسلمان.»
(بایزید بسطامی: ص۱۸۷)
و گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۰)
نقل است که گفت: «... طواف کردم و دست در حلقه زدم و عصمت[=عصمت از گناه] خواستم. ندایی شنودم که «چیزی میخواهی که کسی را ندادهایم. اگر من این عصمت دهم آنگه دریاهای غفّاری و غافری و رحمانی و رحیمیِ من کجا شود؟»
(ابراهیم بن ادهم: ص۱۱۲)
و گفت: «گناه مقرّبان حسناتِ ابرار است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۰)
و گفت: «توبهٔ عوام از گناه است و توبهٔ خواص از غفلت.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۲)
و گفت: «اگر به نزدیک خدا شوی با بسیار گناه، گناهی که میان تو و خدای تو بوَد، آسانتر از آن باشد که یک گناه بوَد میان تو و بندگان خدای.»
(سفیان ثَوری: ص۲۲۳)
و نقل است که یک روز پیری به نزدیکِ او آمد و گفت: «أَیُّها الشَّیْخ! گناه بسیار دارم و میخواهم که توبه کنم.» وی گفت: «دیر آمدی.» گفت: «زود آمدم.» گفت: «چرا؟» گفت: «از بهرِ آن که هرکه پیش از مرگ بیاید زود آمده بوَد.» شقیق گفت: «نیک آمدی و نیک گفتی.»
(شقیق بلخی: ص۲۳۳)
روزی گفت: «توبه فریضه است بر بنده در هر نَفَسی، خواه خاصّ باش و خواه عامّ، خواه مطیع و خواه عاصی... از معصیتْ عاصی را توبه باید کرد و مطیع را از طاعت توبه باید کرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۱۱)
و گفت: «هیچ معصیت نیست بدتر از فراموشی حق.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۱۹)
و مردی پرسید که «توبه چیست؟» گفت: «آن که گناه فراموش کنی.» مرد گفت: «توبه آن است که گناه فراموش نکنی.» سهل گفت: «چنین نیست. تو ندانستهای که ذکرِ جفا بر ایّامِ وفا، جفا بوَد؟»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۴)
و گفت: «... نبوَد هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفْسِ خویش که بر نفْسِ خویش ترسد چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که میداند که خدای تعالی او را میبیند...»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۴)
و گفت: «گناهِ مؤمن میانِ بیم و امید چون روباهی بوَد میان دو شیر.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۶)
و گفت: «با خوی نیکْ معصیت زیان ندارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۹)
و گفت: «[الهی!] هر گناه که از من در وجود میآید دو روی دارد: یک روی با لطفِ تو دارد و یک روی با ضعفِ من دارد، یا بدان روی گناهم عفو کن که با لطف تو دارد، و یا بدان روی بیامرز که با ضعف من دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۸۳)
و گفت: «... رجایِ کاذب بوَد که پیوسته گناه میکند و میگوید امید دارم که خدای، عزّوجلّ، مرا بیامرزد.»
(عبدالله خُبَیق: ص۴۳۰)
و گفت: «معصیتِ صاحب همتْ طاعت است و طاعتِ صاحبِ شهوتْ معصیت است.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۳)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: ص۲۸۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
و گفت: «گناهی که تو را محتاج گرداند بدو، دوستر دارم از عملی که بدو نازند.»
(یحیی بن معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «شادیِ تو به معصیت _در آن ساعت که توانی و دست یابی_ بتّر است از معصیت کردنِ تو.»
(منصور عمّار: ص۴۲۱)
و گفت: «آن معصیت بنده را به حق نزدیک گرداند که اوّل آن ترس بود و آخر آن عذر.»
و گفت: «هر آن طاعت که اوّل آن امن بود و آخرِ آن عُجب آن طاعت بنده را از خدای دور گرداند؛ زیرا که ازین معنی بنده را به حق نزدیک گرداند. مُطیع با عُجبْ عاصی است و عاصی با عُذرْ مُطیع.»
(ابن محمد جعفر الصادق: ص۱۵)
و گفت: «هر معصیت که از سببِ شهوت بود امید توان داشت به آمرزش و هر معصیت که از سبب کِبر بود امید نتوان داشت به آمرزشِ آن، زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و معصیت آدم، علیه السلام، از شهوت.»
(سری سقطی: ،ص۳۴۳)
و گفت: «توبه از معصیت یکی و از طاعت هزار.» یعنی عُجب در طاعت بتّر از گناه.
(بایزید بسطامی: ص۱۸۶)
و گفت: «گناه شما را آن زیان ندارد که بیحرمتی کردن و خوار داشتنِ برادر مسلمان.»
(بایزید بسطامی: ص۱۸۷)
و گفت: «صحبتِ نیکان به از کارِ نیک و صحبتِ بدان بدتر از کار بد.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۰)
نقل است که گفت: «... طواف کردم و دست در حلقه زدم و عصمت[=عصمت از گناه] خواستم. ندایی شنودم که «چیزی میخواهی که کسی را ندادهایم. اگر من این عصمت دهم آنگه دریاهای غفّاری و غافری و رحمانی و رحیمیِ من کجا شود؟»
(ابراهیم بن ادهم: ص۱۱۲)
و گفت: «گناه مقرّبان حسناتِ ابرار است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۰)
و گفت: «توبهٔ عوام از گناه است و توبهٔ خواص از غفلت.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۲)
و گفت: «اگر به نزدیک خدا شوی با بسیار گناه، گناهی که میان تو و خدای تو بوَد، آسانتر از آن باشد که یک گناه بوَد میان تو و بندگان خدای.»
(سفیان ثَوری: ص۲۲۳)
و نقل است که یک روز پیری به نزدیکِ او آمد و گفت: «أَیُّها الشَّیْخ! گناه بسیار دارم و میخواهم که توبه کنم.» وی گفت: «دیر آمدی.» گفت: «زود آمدم.» گفت: «چرا؟» گفت: «از بهرِ آن که هرکه پیش از مرگ بیاید زود آمده بوَد.» شقیق گفت: «نیک آمدی و نیک گفتی.»
(شقیق بلخی: ص۲۳۳)
روزی گفت: «توبه فریضه است بر بنده در هر نَفَسی، خواه خاصّ باش و خواه عامّ، خواه مطیع و خواه عاصی... از معصیتْ عاصی را توبه باید کرد و مطیع را از طاعت توبه باید کرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۱۱)
و گفت: «هیچ معصیت نیست بدتر از فراموشی حق.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۱۹)
و مردی پرسید که «توبه چیست؟» گفت: «آن که گناه فراموش کنی.» مرد گفت: «توبه آن است که گناه فراموش نکنی.» سهل گفت: «چنین نیست. تو ندانستهای که ذکرِ جفا بر ایّامِ وفا، جفا بوَد؟»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۴)
و گفت: «... نبوَد هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفْسِ خویش که بر نفْسِ خویش ترسد چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که میداند که خدای تعالی او را میبیند...»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۴)
و گفت: «گناهِ مؤمن میانِ بیم و امید چون روباهی بوَد میان دو شیر.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۶)
و گفت: «با خوی نیکْ معصیت زیان ندارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۹)
و گفت: «[الهی!] هر گناه که از من در وجود میآید دو روی دارد: یک روی با لطفِ تو دارد و یک روی با ضعفِ من دارد، یا بدان روی گناهم عفو کن که با لطف تو دارد، و یا بدان روی بیامرز که با ضعف من دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۸۳)
و گفت: «... رجایِ کاذب بوَد که پیوسته گناه میکند و میگوید امید دارم که خدای، عزّوجلّ، مرا بیامرزد.»
(عبدالله خُبَیق: ص۴۳۰)
و گفت: «معصیتِ صاحب همتْ طاعت است و طاعتِ صاحبِ شهوتْ معصیت است.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۳)
و نقل است که چون وقت وفاتش درآمد، میگفت: «بارخدایا! دانایی که در آن وقت که معصیت میکردم اهلِ طاعت تو را دوست میداشتم. این را کفّارتِ آن کن.»
(محمدبن سمّاک: ص۲۸۶)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«برای از دست دادن چیزی، باید اول صاحبِ آن بود. ما هیچ وقت در این زندگی صاحب چیزی نیستیم و هیچ وقت چیزی را از دست نمیدهیم. در این زندگی فقط باید آواز خواند، باید با غبار روانهای عاشقمان از ته گلو، از ته دل، از ته مغز، از ته قلب، از ته روح آواز بخوانیم.»
(فراتر از بودن و موتسارت و باران، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، ص۱۲۳، نشر ماهریز)
@sedigh_63
(فراتر از بودن و موتسارت و باران، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، ص۱۲۳، نشر ماهریز)
@sedigh_63
تا به ابد...
باران
بوی دریا میدادی
وقتی اشک
چشمهایت را زیباتر میکرد
و بوی همهٔ گلهای فراموش
وقتی بیحساب
لبخند میزدی
به شب نگاه کردی
زمزمهای نبود
آغوش گشودی
و شب از طنین قلبت
پُر شد
صدّیق.
.
وقتی اشک
چشمهایت را زیباتر میکرد
و بوی همهٔ گلهای فراموش
وقتی بیحساب
لبخند میزدی
به شب نگاه کردی
زمزمهای نبود
آغوش گشودی
و شب از طنین قلبت
پُر شد
صدّیق.
.
دل زنده، نَفْسِ مُرده
و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نَفْس بنمیرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
کسی گفت: «مرا وصیتی کن.» گفت: «بمیران نَفْس را تا زنده گردانندش.»
(احمد خضرویه: ص۳۶۲)
و گفت: «زندگانی نیست مگر در مرگِ نَفْس.» یعنی حیاتِ دل در مرگِ نَفْس است.
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
و گفت: «تصوف آن بوَد که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده گرداند.»
(جنید بغدادی: ص۴۵۶)
و گفت: «هر که را وحشت بود از نَفْس خویش انس گرفته باشد دلِ او در موافقتِ خداوندِ خویش.»
(ابوحمزه خراسانی: ص۶۰۰)
و گفت: «تصوف ترکِ جمله نصیبهای نَفْس است برای نصیبِ حق.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۲)
و گفت: «هیچ ستوری سرکش، به لگام سخت، اولیتر نیست از نفس تو، در دنیا.»
(حسن بصری: ص۴۳)
و گفت: «سختترین حجابها نَفْس دیدن است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۸)
و گفت: «خدای، عزوجل، عزیز نکند بنده را به عزّی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواریِ نَفْسِ او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آن که او را از خواریِ نَفْسِ او محجوب کند تا ذُلِّ نَفْسِ خویش نبیند.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۹)
گفت: «با خدای یار باش در خصمیِ نَفْسِ خویش نه با نَفْس یار باش در خصمیِ خدای.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۶)
و گفت: «کمال معرفتِ نَفْس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۷)
گفت: «مدتی نَفْس را به درگاه میبردم و او میگریست. چون مدد حق در رسید نَفْس مرا میبرد و میخندید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۶۸)
و گفت: «هر که به ترکِ هوا بگفت به حق رسید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۱)
و گفت: «فراموشی نَفْس یادکردگیِ کردگار است.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
و گفت: «نَفْس را به خدای خواندم. اجابت نکرد. به ترک او گفتم و تنها به حضرت رفتم.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)
و گفت: «هر که بر نَفْس خویش مالک گشت [عزیز شد و هر که نَفْسِ او بر او مالک گشت] ذلیل شد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «خدای را هیچ عبادت نکنند فاضلتر از مخالفت هوای نَفْس.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «قویترین قوّتی آن است که بر نَفْسِ خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادبِ نَفْسِ خویش، از ادب کردن غیری عاجزتر بود هزار بار.»
(سری سقطی: ص۳۴۳)
و گفت: «هر که نَفْس خویش را نشناسد، او در دینِ خویش در غرور بوَد.»
(احمد حواری: ص۳۵۴)
و گفت: «هرکه خدای را دوست دارد نَفْس را دشمن دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
و گفت: «نَفَسهای خود را در راه هوای نَفْسِ خود صرف مکن بعد از آن برای هرکه خواهی از موجودات صرف میکن.»
(ابنعطا: ص ۵۱۹)
و نقل است که بدو گفتند که «فلان کس بر سر آب میرود.» گفت: «آن که خدای تعالی او را توفیق دهد که مخالفتِ هوای خود کند بزرگتر از آن که بر هوا بپرّد.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
و ازو پرسیدند که «بهچه چیز بنده دوستیِ خدای را تواند حاصل کرد؟» گفت: «به دشمنیِ آنچه خدای تعالی دشمن گرفته است و آن دنیا است و نَفْس.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
نقل است که یکی بیامد که «از دورجایی آمدهام نزدیک تو.» استاد گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نباشد. از نَفْس خویش گامی فراتر نه و همه مقصودها حاصل است.»
(ابوعلی دقّاق: ص۷۰۳)
و گفت: «گمان نیکو بردن به خدای، غایتِ معرفت بوَد. و گمانِ بد بردن به نَفْس، اصلِ معرفت بود به نَفْس.»
(ابوعلی جوزجانی: ص۶۱۲)
و گفت: «هر که سایهٔ نفس خویش از خویش برگیرد عیشِ جمله خلق در سایهٔ او بوَد.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۹)
و گفت: «فاضلترین وقتهای تو آن است که از خواطر و وسواسِ نَفْس رسته باشی و مردمان از ظنِّ بدِ تو رسته باشند.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۸)
و گفت: «نعمتِ عظیمتر از نَفْس بیرون آمدن است، زیرا که عظیمتر حجابی میانِ تو و خدای نَفْس است. پس حقیقت نیست مگر در مرگِ نَفْسِ تو.»
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۰)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
و گفت: «دل هرگز زنده نشود تا نَفْس بنمیرد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
کسی گفت: «مرا وصیتی کن.» گفت: «بمیران نَفْس را تا زنده گردانندش.»
(احمد خضرویه: ص۳۶۲)
و گفت: «زندگانی نیست مگر در مرگِ نَفْس.» یعنی حیاتِ دل در مرگِ نَفْس است.
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
و گفت: «تصوف آن بوَد که تو را خداوند از تو بمیراند و به خود زنده گرداند.»
(جنید بغدادی: ص۴۵۶)
و گفت: «هر که را وحشت بود از نَفْس خویش انس گرفته باشد دلِ او در موافقتِ خداوندِ خویش.»
(ابوحمزه خراسانی: ص۶۰۰)
و گفت: «تصوف ترکِ جمله نصیبهای نَفْس است برای نصیبِ حق.»
(ابوالحسن نوری: ص۴۹۲)
و گفت: «هیچ ستوری سرکش، به لگام سخت، اولیتر نیست از نفس تو، در دنیا.»
(حسن بصری: ص۴۳)
و گفت: «سختترین حجابها نَفْس دیدن است.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۸)
و گفت: «خدای، عزوجل، عزیز نکند بنده را به عزّی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواریِ نَفْسِ او و هیچ بنده را خوار نکند خوارتر از آن که او را از خواریِ نَفْسِ او محجوب کند تا ذُلِّ نَفْسِ خویش نبیند.»
(ذوالنون مصری: ص۱۴۹)
گفت: «با خدای یار باش در خصمیِ نَفْسِ خویش نه با نَفْس یار باش در خصمیِ خدای.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۶)
و گفت: «کمال معرفتِ نَفْس گمان بد بردن است بدو و هرگز گمان نیکو نابردن.»
(ذوالنون مصری: ص۱۵۷)
گفت: «مدتی نَفْس را به درگاه میبردم و او میگریست. چون مدد حق در رسید نَفْس مرا میبرد و میخندید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۶۸)
و گفت: «هر که به ترکِ هوا بگفت به حق رسید.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۱)
و گفت: «فراموشی نَفْس یادکردگیِ کردگار است.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۳)
و گفت: «نَفْس را به خدای خواندم. اجابت نکرد. به ترک او گفتم و تنها به حضرت رفتم.»
(بایزید بسطامی: ص۱۹۶)
و گفت: «هر که بر نَفْس خویش مالک گشت [عزیز شد و هر که نَفْسِ او بر او مالک گشت] ذلیل شد.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «خدای را هیچ عبادت نکنند فاضلتر از مخالفت هوای نَفْس.»
(سهل بن عبدالله تستری: ص۳۲۰)
و گفت: «قویترین قوّتی آن است که بر نَفْسِ خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادبِ نَفْسِ خویش، از ادب کردن غیری عاجزتر بود هزار بار.»
(سری سقطی: ص۳۴۳)
و گفت: «هر که نَفْس خویش را نشناسد، او در دینِ خویش در غرور بوَد.»
(احمد حواری: ص۳۵۴)
و گفت: «هرکه خدای را دوست دارد نَفْس را دشمن دارد.»
(یحیی معاذ رازی: ص۳۷۵)
و گفت: «راجیترین[=امیدوارترین] مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناکتر بود بر نَفْس خویش که نباید که نجات نیابم. و ترسناکتر خلق به هلاک کسی را یافتم که او ایمنتر بود بر نَفْسِ خویش. ندیدی که یونس، علیه السلام، چون چنان گمان برد که حق تعالی او را عقاب نکند چگونه عقوبت روی بدو نهاد؟»
(احمد بن عاصم الانطاکی: ص۴۲۶)
و گفت: «نَفَسهای خود را در راه هوای نَفْسِ خود صرف مکن بعد از آن برای هرکه خواهی از موجودات صرف میکن.»
(ابنعطا: ص ۵۱۹)
و نقل است که بدو گفتند که «فلان کس بر سر آب میرود.» گفت: «آن که خدای تعالی او را توفیق دهد که مخالفتِ هوای خود کند بزرگتر از آن که بر هوا بپرّد.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
و ازو پرسیدند که «بهچه چیز بنده دوستیِ خدای را تواند حاصل کرد؟» گفت: «به دشمنیِ آنچه خدای تعالی دشمن گرفته است و آن دنیا است و نَفْس.»
(ابومحمد مرتعش: ص۵۵۰)
نقل است که یکی بیامد که «از دورجایی آمدهام نزدیک تو.» استاد گفت: «این حدیث به قطعِ مسافت نباشد. از نَفْس خویش گامی فراتر نه و همه مقصودها حاصل است.»
(ابوعلی دقّاق: ص۷۰۳)
و گفت: «گمان نیکو بردن به خدای، غایتِ معرفت بوَد. و گمانِ بد بردن به نَفْس، اصلِ معرفت بود به نَفْس.»
(ابوعلی جوزجانی: ص۶۱۲)
و گفت: «هر که سایهٔ نفس خویش از خویش برگیرد عیشِ جمله خلق در سایهٔ او بوَد.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۹)
و گفت: «فاضلترین وقتهای تو آن است که از خواطر و وسواسِ نَفْس رسته باشی و مردمان از ظنِّ بدِ تو رسته باشند.»
(عبدالله منازل: ص۵۸۸)
و گفت: «نعمتِ عظیمتر از نَفْس بیرون آمدن است، زیرا که عظیمتر حجابی میانِ تو و خدای نَفْس است. پس حقیقت نیست مگر در مرگِ نَفْسِ تو.»
(شیخ ابوبکر طمستانی: ص۷۸۰)
«من با خلق خدای صلح کردم که هرگز جنگ نکنم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکنم.»
(ابوالحسن خرقانی: ص۷۴۰)
◽️(تذکرةالاولیاء، تصحیح شفیعی کدکنی، جلد اول، نشر سخن، ۱۳۹۸)
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«وقتی کسی دوستتان دارد خانهای روی زمین به شما هدیه میدهد. خانه نه از سنگ بلکه از عشق ساخته میشود.»
«ما در منطقههای مختلف زندگی نمیکنیم. حتی روی کرهٔ خاکی هم زندگی نمیکنیم. مکان حقیقی زندگی ما قلبِ کسانی است که دوست میداریم.»
.
(دیوانهوار، کریستیان بوبن، ترجمه مهوش قویمی، صفحه ۵۰، نشر آشیان)
«ما در منطقههای مختلف زندگی نمیکنیم. حتی روی کرهٔ خاکی هم زندگی نمیکنیم. مکان حقیقی زندگی ما قلبِ کسانی است که دوست میداریم.»
(فراتر از بودن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان، صفحه ۶۵، نشر آشیان)
.
گُلِ زاهد، گُلِ فارغ
چون گُل بِشکُفت و رویِ خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
(دیوان شمس، غزلِ ۷۰۳)
من غلامِ آن گُلِ بینا که فارغ باشد او
کآن فلانم خار خوانَد وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس، با دیدۀ مردم مرو
کآن فلانت گبر گوید وان فلانت مردِ دین
(دیوان شمس، غزلِ ۱۹۷۲)
«اگر کسی تو را گوید: «نِعْمَ الرَّجُلُ أنتَ»[=چه نیکو مردی هستی] تو را خوشتر آید از آنکه گوید: «بئْسَ الرَّجُلُ أنتَ»[=چه مردِ بدی هستی]، بدان که هنوز مردی بَدی.»(سفیان ثوری: تذکرةالاولیاء، ص۲۲۴)
و گفت: «سه چیز علامتِ اخلاص است: یکی آن که مدح و ذمّ نزدیک او یکسان بوَد...»(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۴)
و گفت: «علامت صِدق سه چیز است... دوم آن که دیدنِ خلق از دلِ تو بیفتد، تا نزدیکِ تو مدح و ذمّ ایشان یکسان گردد چنان که هیچ زیادتی نیابی از مدح ایشان و هیچ نقصان از ذمِّ ایشان...»(شاه شجاع کرمانی: همان، ص۳۸۹)
و گفت: «هر که مدح و ذمّ مردمان هر دو به نزدیک وی یکسان بوَد زاهد بوَد.»(ابوعبدالله بن الجلّا: همان، ص۵۰۸)
مطابق این گفتهها، شرط اخلاص، صِدق و زُهد، یکسان بودن ستایش و نکوهش نزد سالک است. مولانا اما از جانب دیگری مینگرد: کسی که خندهٔ محبوب را یافته، از مدح و ذمّ دیگران فارغ است. فراغت او، ناشی از مجاهدتی زاهدانه نیست، فراغتی طبیعی است. سعدی میگفت: گر همه عالَم به عیب در پی ما اوفتد / هر که دلش با یکیست غم نخورد از هزار
از نظر مولانا، فراغت از مدح و ذمّ، ناشی از تجربهٔ عشق است:
با ازل خوش، با اجل خوش، شادکام
فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام
آنک جان در روی او خندد چو قند
از تُرُشروییّ خلقش چه گزند؟
آنکه جانْ بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
(مثنوی، ۲: ۴۱۶ـ۴۱۸)
اگر گویند: «زرّاقیّ و خالی»
بگو: «هستم دو صد چندان» و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو: «آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان» و میرو
(دیوان شمس، غزلِ ۲۱۷۹)
دَعویِّ عشقْ وانگه ناموس و نام و نَنگ؟
ما نَنگ را خریده و از عار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
ز اقرارِ هر دو عالَم و زِ انکار فارغیم
(غزلِ ۱۷۱۰)
@sedigh_63
چون گُل بِشکُفت و رویِ خود دید
زان پس ز قبول و رد نترسد
(دیوان شمس، غزلِ ۷۰۳)
من غلامِ آن گُلِ بینا که فارغ باشد او
کآن فلانم خار خوانَد وان فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس، با دیدۀ مردم مرو
کآن فلانت گبر گوید وان فلانت مردِ دین
(دیوان شمس، غزلِ ۱۹۷۲)
«اگر کسی تو را گوید: «نِعْمَ الرَّجُلُ أنتَ»[=چه نیکو مردی هستی] تو را خوشتر آید از آنکه گوید: «بئْسَ الرَّجُلُ أنتَ»[=چه مردِ بدی هستی]، بدان که هنوز مردی بَدی.»(سفیان ثوری: تذکرةالاولیاء، ص۲۲۴)
و گفت: «سه چیز علامتِ اخلاص است: یکی آن که مدح و ذمّ نزدیک او یکسان بوَد...»(ذوالنون مصری: همان، ص۱۵۴)
و گفت: «علامت صِدق سه چیز است... دوم آن که دیدنِ خلق از دلِ تو بیفتد، تا نزدیکِ تو مدح و ذمّ ایشان یکسان گردد چنان که هیچ زیادتی نیابی از مدح ایشان و هیچ نقصان از ذمِّ ایشان...»(شاه شجاع کرمانی: همان، ص۳۸۹)
و گفت: «هر که مدح و ذمّ مردمان هر دو به نزدیک وی یکسان بوَد زاهد بوَد.»(ابوعبدالله بن الجلّا: همان، ص۵۰۸)
مطابق این گفتهها، شرط اخلاص، صِدق و زُهد، یکسان بودن ستایش و نکوهش نزد سالک است. مولانا اما از جانب دیگری مینگرد: کسی که خندهٔ محبوب را یافته، از مدح و ذمّ دیگران فارغ است. فراغت او، ناشی از مجاهدتی زاهدانه نیست، فراغتی طبیعی است. سعدی میگفت: گر همه عالَم به عیب در پی ما اوفتد / هر که دلش با یکیست غم نخورد از هزار
از نظر مولانا، فراغت از مدح و ذمّ، ناشی از تجربهٔ عشق است:
با ازل خوش، با اجل خوش، شادکام
فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام
آنک جان در روی او خندد چو قند
از تُرُشروییّ خلقش چه گزند؟
آنکه جانْ بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
(مثنوی، ۲: ۴۱۶ـ۴۱۸)
اگر گویند: «زرّاقیّ و خالی»
بگو: «هستم دو صد چندان» و میرو
کلوخی بر لب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و میرو
بگو: «آن مه مرا، باقی شما را
نه سر خواهیم و نی سامان» و میرو
(دیوان شمس، غزلِ ۲۱۷۹)
دَعویِّ عشقْ وانگه ناموس و نام و نَنگ؟
ما نَنگ را خریده و از عار فارغیم
ما لاف میزنیم و تو انکار میکنی
ز اقرارِ هر دو عالَم و زِ انکار فارغیم
(غزلِ ۱۷۱۰)
@sedigh_63