.
«و شاید تقدیرش چنین بود که لحظاتی از عمرش را با تو همدل باشد.»(ایوان تورگنیف)
«و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
(شبهای روشن، فیودور داستایفسکی، ترجمهٔ سروشحبیبی، ص۷ و ۱۰۹)
@sedigh_63
«و شاید تقدیرش چنین بود که لحظاتی از عمرش را با تو همدل باشد.»(ایوان تورگنیف)
«و تو را برای آن دقیقهٔ شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا میکنم.
خدای من، یک دقیقهٔ تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»
(شبهای روشن، فیودور داستایفسکی، ترجمهٔ سروشحبیبی، ص۷ و ۱۰۹)
@sedigh_63
این ماه
که تمام شب، روشن و بیدار است
کاش در قلب من بود
و شما ای گلهای نازکدل
که خراشی از عشق
بر خاطرتان نیست
و گربهای که خُرخُرکُنان
در کنار من آرمیدهای
و اندیشهٔ فردایت نیست
و تو کودک من
با همهٔ تنهایی و اضطراب پنهانت
کاش در قلب من بودید
و تو ای یار
با نگاه مشتاقت به آسمانی از ابر و آفتاب
با وجد اشکبارت از تخیّل دیوارهای کاهگلی
و آرزوی پنجرهای
که دستهای نور را
به گلهای خوشرنگ قالیچه
میرساند
تو ای یار
با همهٔ لحظاتی که با تو گذشت
و شفاف و زنده بود
کاش در قلب من...
کاش در قلب من...
میبینی؟
تمنای دردناکی است
قلب من
صدّیق.
.
که تمام شب، روشن و بیدار است
کاش در قلب من بود
و شما ای گلهای نازکدل
که خراشی از عشق
بر خاطرتان نیست
و گربهای که خُرخُرکُنان
در کنار من آرمیدهای
و اندیشهٔ فردایت نیست
و تو کودک من
با همهٔ تنهایی و اضطراب پنهانت
کاش در قلب من بودید
و تو ای یار
با نگاه مشتاقت به آسمانی از ابر و آفتاب
با وجد اشکبارت از تخیّل دیوارهای کاهگلی
و آرزوی پنجرهای
که دستهای نور را
به گلهای خوشرنگ قالیچه
میرساند
تو ای یار
با همهٔ لحظاتی که با تو گذشت
و شفاف و زنده بود
کاش در قلب من...
کاش در قلب من...
میبینی؟
تمنای دردناکی است
قلب من
صدّیق.
.
برو و بزی
و از أبیدرداء روایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: «برو و بزی.»
(تنبیهالغافلین، ابولیث سمرقندی، ترجمهٔ ابواسحاق ابراهیم بن بدیل، تصحیح حامد خاتمیپور، نشر سخن، ۱۴۰۱، ص۳۶۱)
.
و از أبیدرداء روایت کنند که او از پسِ کودکان رفتی و از ایشان گنجشک خریدی و رها کردی و گفتی: «برو و بزی.»
(تنبیهالغافلین، ابولیث سمرقندی، ترجمهٔ ابواسحاق ابراهیم بن بدیل، تصحیح حامد خاتمیپور، نشر سخن، ۱۴۰۱، ص۳۶۱)
.
.
من بندهٔ چشمهای پنهان توام
جادوزدهٔ نگاه تابان توام
ای درد که عشق روپوش تو است
دردا دردا! به عشق خواهان توام
در سینهٔ غنچه شوق فریاد کشید:
ای صبح بیا که عطرافشان توام
چون باد میان شاخهها میپیچید
هر برگ به خود تپید: رقصان توام
در یاد تو میچمید هر سبزهٔ باغ
ای سبز شگفت! پایکوبان توام
از لطف تو باغِ شب، پر از زمزمه است
مجذوب صدا، مُرید اَلحان توام
دریاب فغانِ خاک را، ابر غیور!
دریا با توست: های، باران توام
هر بار بگوییام که: تو، آنِ کهای؟
هر بار بگویم: آنِ تو، آنِ توام
#صدیق_قطبی
.
من بندهٔ چشمهای پنهان توام
جادوزدهٔ نگاه تابان توام
ای درد که عشق روپوش تو است
دردا دردا! به عشق خواهان توام
در سینهٔ غنچه شوق فریاد کشید:
ای صبح بیا که عطرافشان توام
چون باد میان شاخهها میپیچید
هر برگ به خود تپید: رقصان توام
در یاد تو میچمید هر سبزهٔ باغ
ای سبز شگفت! پایکوبان توام
از لطف تو باغِ شب، پر از زمزمه است
مجذوب صدا، مُرید اَلحان توام
دریاب فغانِ خاک را، ابر غیور!
دریا با توست: های، باران توام
هر بار بگوییام که: تو، آنِ کهای؟
هر بار بگویم: آنِ تو، آنِ توام
#صدیق_قطبی
.
.
«میان زمین و آسمان، نردبانی است. سکوت در اوج این نردبان است. کلام یا نوشتار، هر چه قدر هم قانعکننده باشند، باز هم در میانهٔ این نردبان هستند. باید بر آنها پا نهاد، بدون هیچ فشاری. سخن گفتن دیر یا زود به شرارت بدل میشود. نوشتن دیر یا زود به شرارت بدل میشود. دیر یا زود. بیشک، بیتردید. تنها سکوت از شرارت تهی است. سکوت اولین و آخرین است. سکوت عشق است_ و در غیر این صورت از صدا هم پستتر است. ساعتهای خاموشی، ساعتهایی هستند که آشکارا آواز سر میدهند.»
➖(فراتر از بودن و موتسارت و باران، کریستیان بوبن، ترجمهٔ نگار صدقی، نشر ماهریز، ص۱۳۴)
«به طور کلی هر قدر که کلمات زیبا و عمیق باشند فقط قادرند آن کس را که رنجی ندارد تسلیم بسازند. کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال و یا خیلی غمناک را ارضاء کنند زیرا آخرین بیانِ خوشحالی زیاد و غم زیاد، سکوت است. عشاق در سکوت زبان یکدیگر را بهتر درک میکنند و یک موعظه و سخنرانی با حرارت و گرم در کنار گور مردهای، فقط به غریبهها تأثیر میکند. بیوهٔ آن مردی که مُرده و بچههایش، آن خطابهٔ گرم را سرد و ناچیز مییابند.»
➖(دشمنان، آنتون چخوف، ترجمه سیمین دانشور، نشر امیرکبیر، ص۵۴_۵۵)
@sedigh_63
«میان زمین و آسمان، نردبانی است. سکوت در اوج این نردبان است. کلام یا نوشتار، هر چه قدر هم قانعکننده باشند، باز هم در میانهٔ این نردبان هستند. باید بر آنها پا نهاد، بدون هیچ فشاری. سخن گفتن دیر یا زود به شرارت بدل میشود. نوشتن دیر یا زود به شرارت بدل میشود. دیر یا زود. بیشک، بیتردید. تنها سکوت از شرارت تهی است. سکوت اولین و آخرین است. سکوت عشق است_ و در غیر این صورت از صدا هم پستتر است. ساعتهای خاموشی، ساعتهایی هستند که آشکارا آواز سر میدهند.»
➖(فراتر از بودن و موتسارت و باران، کریستیان بوبن، ترجمهٔ نگار صدقی، نشر ماهریز، ص۱۳۴)
«به طور کلی هر قدر که کلمات زیبا و عمیق باشند فقط قادرند آن کس را که رنجی ندارد تسلیم بسازند. کلمات همیشه این قدرت را ندارند که آدمهای خیلی خوشحال و یا خیلی غمناک را ارضاء کنند زیرا آخرین بیانِ خوشحالی زیاد و غم زیاد، سکوت است. عشاق در سکوت زبان یکدیگر را بهتر درک میکنند و یک موعظه و سخنرانی با حرارت و گرم در کنار گور مردهای، فقط به غریبهها تأثیر میکند. بیوهٔ آن مردی که مُرده و بچههایش، آن خطابهٔ گرم را سرد و ناچیز مییابند.»
➖(دشمنان، آنتون چخوف، ترجمه سیمین دانشور، نشر امیرکبیر، ص۵۴_۵۵)
@sedigh_63
Forwarded from SEPEHR-E MEHR | سپهرِ مِهر
🔺 درمان معنوی با مثنوی
🔻 مدرس: مهرداد رحمانی
🔹 زمان: روزهای سهشنبه، ساعت ۱۹:۳۰ تا ۲۱
🔸 تاریخ شروع: ۱۶ اردیبشتماه ۱۴۰۴
🔺 شهریه ۸ جلسه: ۴۰۰ هزار تومان
🔸دوره به صورت آنلاین (در فضای اسکای روم) برگزار میشود.
☘ شرکت در اولین جلسه برای علاقهمندان، آزاد و رایگان است.
🪷 فایلهای صوتی جلسات در اختیار شرکتکنندگان قرار میگیرد.
✅ تلفن و آیدی تلگرام جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
09966480756
https://www.tg-me.com/Sepehr_mehro2
🆔@MehrdadRahmani44
🆔@sepehr_mehr
🔻 مدرس: مهرداد رحمانی
🔹 زمان: روزهای سهشنبه، ساعت ۱۹:۳۰ تا ۲۱
🔸 تاریخ شروع: ۱۶ اردیبشتماه ۱۴۰۴
🔺 شهریه ۸ جلسه: ۴۰۰ هزار تومان
🔸دوره به صورت آنلاین (در فضای اسکای روم) برگزار میشود.
☘ شرکت در اولین جلسه برای علاقهمندان، آزاد و رایگان است.
🪷 فایلهای صوتی جلسات در اختیار شرکتکنندگان قرار میگیرد.
✅ تلفن و آیدی تلگرام جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر:
09966480756
https://www.tg-me.com/Sepehr_mehro2
🆔@MehrdadRahmani44
🆔@sepehr_mehr
سقراط در دادگاه
فراز واپسینِ دفاعیهٔ سقراط در دادگاه:
«اکنون وقت آن است که من بهاستقبال مرگ بشتابم
و شما در پی زندگی بروید.
ولی کدام یک از ما راهی بهتر در پیش دارد،
جز خدا هیچکس نمیداند.»
@sedigh_63
فراز واپسینِ دفاعیهٔ سقراط در دادگاه:
«اکنون وقت آن است که من بهاستقبال مرگ بشتابم
و شما در پی زندگی بروید.
ولی کدام یک از ما راهی بهتر در پیش دارد،
جز خدا هیچکس نمیداند.»
دورهٔ آثار افلاطون، جلد اول (رسالهٔ آپولوژی)
صفحه ۴۰
ترجمهٔ محمدحسن لطفی و رضا کاویانی
انتشارات خوارزمی
@sedigh_63
تو را چگونه به خاک بسپاریم؟
کریتون گفت: ... اکنون بگو ترا چگونه به خاک بسپاریم؟
سقراط گفت: اگر توانستید مرا نگاه دارید و از چنگ شما نگریختم هرگونه میخواهید به خاک بسپارید.
آنگاه لبخندی زد و به ما نگریست و گفت: دوستان گرامی، نمیتوانم کریتون را مطمئن سازم که سقراط منم که با شما سخن میگویم و وصیتهای خود را میکنم. او میپندارد من آن نعشی هستم که بهزودی پیش چشم خواهد داشت و میخواهد بداند که مرا چگونه باید بهخاک سپرد. اندکی پیش در اینباره بهتفصیل سخن راندم و گفتم که من پس از نوشیدن زهر در میان شما نخواهم ماند بلکه رهسپار کشور نیکبختان خواهم شد. ولی او میپندارد که همهٔ آن سخنان برای تسلّی خاطر شما و خودم بود...
نخواهم ماند و خواهم گریخت تا کریتون اندوهگین نشود و چون ببیند که جسد مرا میسوزانند یا بهخاک میسپارند، نگوید که سقراط را میسوزانند یا در خاک میکنند. دوست گرامی، بههوش باش که چنان سخنی نه تنها خطاست بلکه برای روح زیان دارد.
.
او را پرسیدند که: ای حکیم، اکنون چون دل بر کُشتن نهادی بگو تا تو را کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسّم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید در کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
◽️(قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاوس، تصحیح سعید نفیسی، نشر فردوس، ص۱۵۱)
به سقراط گفتند کِای هوشمند
چون بیرون رود جان از این شهربند
فرومانَد از جنبش اعضای تو
کجا بِهْ بُوَد ساختنْ جای تو
تبسّمکنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گَرَم باز بینید گیرید پای
به هر جا که خواهید سازید جای
(اقبالنامه، نظامی)
گفت چون سقراط در نَزْع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم تنْ پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم، ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی، والسّلام
(منطقالطیر، عطار نیشابوری)
@sedigh_63
کریتون گفت: ... اکنون بگو ترا چگونه به خاک بسپاریم؟
سقراط گفت: اگر توانستید مرا نگاه دارید و از چنگ شما نگریختم هرگونه میخواهید به خاک بسپارید.
آنگاه لبخندی زد و به ما نگریست و گفت: دوستان گرامی، نمیتوانم کریتون را مطمئن سازم که سقراط منم که با شما سخن میگویم و وصیتهای خود را میکنم. او میپندارد من آن نعشی هستم که بهزودی پیش چشم خواهد داشت و میخواهد بداند که مرا چگونه باید بهخاک سپرد. اندکی پیش در اینباره بهتفصیل سخن راندم و گفتم که من پس از نوشیدن زهر در میان شما نخواهم ماند بلکه رهسپار کشور نیکبختان خواهم شد. ولی او میپندارد که همهٔ آن سخنان برای تسلّی خاطر شما و خودم بود...
نخواهم ماند و خواهم گریخت تا کریتون اندوهگین نشود و چون ببیند که جسد مرا میسوزانند یا بهخاک میسپارند، نگوید که سقراط را میسوزانند یا در خاک میکنند. دوست گرامی، بههوش باش که چنان سخنی نه تنها خطاست بلکه برای روح زیان دارد.
دورهٔ آثار افلاطون، جلد اول (رسالهٔ فایدون).
صفحه ۵۵۷_۵۵۸
ترجمهٔ محمدحسن لطفی و رضا کاویانی
انتشارات خوارزمی
.
او را پرسیدند که: ای حکیم، اکنون چون دل بر کُشتن نهادی بگو تا تو را کجا دفن کنیم؟ سقراط تبسّم کرد و گفت: اگر چنانکه مرا بازیابید در کجا خواهید دفن کنید، یعنی که آن نه من باشم که قالب من باشد.
◽️(قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاوس، تصحیح سعید نفیسی، نشر فردوس، ص۱۵۱)
به سقراط گفتند کِای هوشمند
چون بیرون رود جان از این شهربند
فرومانَد از جنبش اعضای تو
کجا بِهْ بُوَد ساختنْ جای تو
تبسّمکنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گَرَم باز بینید گیرید پای
به هر جا که خواهید سازید جای
(اقبالنامه، نظامی)
گفت چون سقراط در نَزْع اوفتاد
بود شاگردیش، گفت ای اوستاد
چون کفن سازیم تنْ پاکت کنیم
در کدامین جای در خاکت کنیم
گفت اگر تو بازیابیم، ای غلام
دفن کن هر جا که خواهی، والسّلام
(منطقالطیر، عطار نیشابوری)
@sedigh_63
تالِس و تماشای ستارگان
«گمان میکنم شنیده باشی که طالس [Thales] هنگامیکه غرق تماشای ستارگان بود در چاه افتاد و دختری تراکی [=تراکی یا تراس، سرزمینی کهن در جنوب شرقی شبه جزیرۀ بالکان] ریشخندش کرد و گفت: این مرد میخواهد بر اسرار آسمان واقف شود درحالیکه از زیر پای خود بیخبر است. با این سخن هنوز مردمان فیلسوفان را ریشخند میکنند و راستی این است که فیلسوف از حال نزدیکترین همسایهٔ خود خبر ندارد و نهتنها نمیداند که همسایهاش کیست و چه میکند بلکه بهندرت میداند که او آدمی است یا جانوری دیگر. ولی در عین حال برای دریافت اینکه آدمی خود چیست و چه فرقی با دیگر موجودات دارد و چه باید بکند و چه نباید بکند، دمی از کوشش و جستوجو بازنمیایستد.»
◽️
آیا تالِس که چنان غرق در تماشای ستارگان بود که به چاه افتاد، سزاوار سرزنش است؟ پاسخ سقراط منفی است. بهنظر میرسد توجهِ تامّ به هر چیز با غفلت از بسی چیزها همراه است. کریستیان بوبن مینویسد:
«این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.
قوانین قدیم دنیا را میتوان از این رو، و همچنین از آن رو خواند: کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد.»
◽️
سهراب سپهری لحظهٔ پر اوج را لحظهٔ محوشدگی میداند. چنان محو در تماشا که چشمانت آشیانهٔ آسمان شود و پرندهٔ آسمان در خلوت و خلوص آنجا بتواند تخم بگذارد:
«چیزهایی هم هست (لحظههایی پر اوج)
مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.»
(سهراب سپهری)
▫️
حکایت تالِس و تماشای آسمان که در چشم سقراط نشانهٔ زیستنی قرین توجه تامّ است، در تقریر متفاوت سعدی دستمایهٔ ریشخند و نقد میشود:
منجّمی به خانه درآمد، مردی بیگانه دید با زنِ او [بهم] نشسته. دشنام داد و سَقَط [گفت و درهم افتادند و فتنه و آشوب برخاست]. صاحبدلی بر آن واقف شد، گفت:
تو بر اوجِ فلک چه دانی چیست؟
که ندانی که در سرای تو کیست
کدامیک درست گفتهاند؟
@sedigh_63
«گمان میکنم شنیده باشی که طالس [Thales] هنگامیکه غرق تماشای ستارگان بود در چاه افتاد و دختری تراکی [=تراکی یا تراس، سرزمینی کهن در جنوب شرقی شبه جزیرۀ بالکان] ریشخندش کرد و گفت: این مرد میخواهد بر اسرار آسمان واقف شود درحالیکه از زیر پای خود بیخبر است. با این سخن هنوز مردمان فیلسوفان را ریشخند میکنند و راستی این است که فیلسوف از حال نزدیکترین همسایهٔ خود خبر ندارد و نهتنها نمیداند که همسایهاش کیست و چه میکند بلکه بهندرت میداند که او آدمی است یا جانوری دیگر. ولی در عین حال برای دریافت اینکه آدمی خود چیست و چه فرقی با دیگر موجودات دارد و چه باید بکند و چه نباید بکند، دمی از کوشش و جستوجو بازنمیایستد.»
دورهٔ آثار افلاطون، جلد سوم (رسالهٔ ته ئه تتوس)
صفحه ۱۴۱۰
ترجمهٔ محمدحسن لطفی و رضا کاویانی
انتشارات خوارزمی
◽️
آیا تالِس که چنان غرق در تماشای ستارگان بود که به چاه افتاد، سزاوار سرزنش است؟ پاسخ سقراط منفی است. بهنظر میرسد توجهِ تامّ به هر چیز با غفلت از بسی چیزها همراه است. کریستیان بوبن مینویسد:
«این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نامکتوب: هرکسی که چیزی بیشتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم کمتر دارد.
قوانین قدیم دنیا را میتوان از این رو، و همچنین از آن رو خواند: کسی که چیزی کمتر دارد، در همان لحظه، چیزی هم بیشتر دارد.»
(ابله محله، کریستین بوبن، ترجمهٔ مهوشی قویمی، انتشارات آشیان، ص۴۱ و ۴۳)
◽️
سهراب سپهری لحظهٔ پر اوج را لحظهٔ محوشدگی میداند. چنان محو در تماشا که چشمانت آشیانهٔ آسمان شود و پرندهٔ آسمان در خلوت و خلوص آنجا بتواند تخم بگذارد:
«چیزهایی هم هست (لحظههایی پر اوج)
مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.»
(سهراب سپهری)
▫️
حکایت تالِس و تماشای آسمان که در چشم سقراط نشانهٔ زیستنی قرین توجه تامّ است، در تقریر متفاوت سعدی دستمایهٔ ریشخند و نقد میشود:
منجّمی به خانه درآمد، مردی بیگانه دید با زنِ او [بهم] نشسته. دشنام داد و سَقَط [گفت و درهم افتادند و فتنه و آشوب برخاست]. صاحبدلی بر آن واقف شد، گفت:
تو بر اوجِ فلک چه دانی چیست؟
که ندانی که در سرای تو کیست
(گلستان سعدی، تصحیح غلامحسین یوسفی، صفحه ۱۳۱)
کدامیک درست گفتهاند؟
@sedigh_63
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بنگر چه جانهای گرامی رفتهاند از دست...
.
.
سعدی-حمیدی
در آرزوی تو باشم
لب سرچشمهای و طرف جویی
نمِ اشکیّ و با خود گفت و گویی
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گَرد با ابرِ بهاران
چو نالان آمدت آبِ روان پیش
مدد بخشش از آبِ دیدهٔ خویش
حافظ
.
نمِ اشکیّ و با خود گفت و گویی
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گَرد با ابرِ بهاران
چو نالان آمدت آبِ روان پیش
مدد بخشش از آبِ دیدهٔ خویش
حافظ
.
امیلی دیکنسون
I'm Nobody! Who are you?
Are you - Nobody - too?
Then there's a pair of us!
Don't tell! they'd advertise - you know!
How dreary - to be - Somebody!
How public - like a Frog -
To tell one's name - the livelong June -
To an admiring Bog!
◽️Emily Dickinson
من هیچ کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا هیچ کسی؟
پس ما یک جفتیم.
به هیچ کس مگو!
مبادا رسوایمان کنند!
چه ملالآور است کسی بودن!
چه شرمآور است همچون غوکان
نام خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتن!
▪️ترجمهٔ سعید سعیدپور
(به خاموشی نقطهها، نشر مروارید، ص۱۰۰)
من هیچکسم، تو کیستی؟
تو نیز هیچکسی؟
پس ما یک جفت هستیم- حرفی مزن
میدانی که طردمان میکنند
چه ملالآور است کسی بودن
چه عمومی است مانند قورباغه
تمام طول روز
نام خود را گفتن
به لجنزاری ستایشگر
▪️ترجمهٔ ضیاء موحّد
(شعر و شناخت، نشر مروارید، ص۲۰۹)
.
I'm Nobody! Who are you?
Are you - Nobody - too?
Then there's a pair of us!
Don't tell! they'd advertise - you know!
How dreary - to be - Somebody!
How public - like a Frog -
To tell one's name - the livelong June -
To an admiring Bog!
◽️Emily Dickinson
من هیچ کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا هیچ کسی؟
پس ما یک جفتیم.
به هیچ کس مگو!
مبادا رسوایمان کنند!
چه ملالآور است کسی بودن!
چه شرمآور است همچون غوکان
نام خود را در سراسر بهاران
به منجلابی ستایشگر گفتن!
▪️ترجمهٔ سعید سعیدپور
(به خاموشی نقطهها، نشر مروارید، ص۱۰۰)
من هیچکسم، تو کیستی؟
تو نیز هیچکسی؟
پس ما یک جفت هستیم- حرفی مزن
میدانی که طردمان میکنند
چه ملالآور است کسی بودن
چه عمومی است مانند قورباغه
تمام طول روز
نام خود را گفتن
به لجنزاری ستایشگر
▪️ترجمهٔ ضیاء موحّد
(شعر و شناخت، نشر مروارید، ص۲۰۹)
.
باید دردی داشت،
غمی یا که ماتمی،
تا چشم به جانب زیبایی بگردد.
اما همین که برگشت
روی شادی را به ندرت میبیند_
همچو آویزههای بلور.
مسرّت معمول را
به بهای کمتر میتوان خرید،
بها به میزان حُسن.
سَروَر ما
اسراف ندانست
که جان بر صلیب بنهد.
امیلی دیکنسون
ترجمهٔ سعید سعیدپور
(به خاموشی نقطهها، نشر مروارید، ص۱۹۰)
میان رنج و زیبایی پیوند ژرفی نهادهاند. به میزان رنجی که میبَریم از زیبایی برخودار میشویم. آنکه جان خود را بر صلیب مینهد چشم به زیبایی بزرگی گشوده است. زیباییهای معمولی در ازای بهایی ناچیز به دست میآیند، و زیباییهای بزرگ، بهایی بزرگ طلب میکنند.
@sedigh_63
غمی یا که ماتمی،
تا چشم به جانب زیبایی بگردد.
اما همین که برگشت
روی شادی را به ندرت میبیند_
همچو آویزههای بلور.
مسرّت معمول را
به بهای کمتر میتوان خرید،
بها به میزان حُسن.
سَروَر ما
اسراف ندانست
که جان بر صلیب بنهد.
امیلی دیکنسون
ترجمهٔ سعید سعیدپور
(به خاموشی نقطهها، نشر مروارید، ص۱۹۰)
میان رنج و زیبایی پیوند ژرفی نهادهاند. به میزان رنجی که میبَریم از زیبایی برخودار میشویم. آنکه جان خود را بر صلیب مینهد چشم به زیبایی بزرگی گشوده است. زیباییهای معمولی در ازای بهایی ناچیز به دست میآیند، و زیباییهای بزرگ، بهایی بزرگ طلب میکنند.
@sedigh_63
گوشِ حس، گوشِ دل
شنیدن نغمهٔ قُمری
میتواند چیزی عادی
یا حادثهای الهی باشد
این را به پرنده کاری نیست
که او به یکسان میخواند
در خلوت و در جمع
کیفیت گوش است که آن را زیبا میشنود
یا بیاعتنا
پس اینکه در آن رازی هست
یا هیچ نیست،
سببش درون ماست.
شکاک می گوید:
نغمه در درخت است-
خیر در گوش شما!
◽️(به خاموشی نقرهها بر صفحهٔ سپید: سرودههای امیلی دیکنسون، ترجمهٔ سعید سعیدپور، نشر مروارید، ص۱۸۰)
نشنود آن نغمهها را گوشِ حس
کز ستمها گوشِ حس باشد نجس
(مثنوی، ۱: ۱۹۲۸)
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوش بَدَن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
(مثنوی، ۳: ۱۰۰-۱۰۱)
گوشِ بیگوشی در این دم برگشا
بهرِ رازِ یَفْعَلُ اللَّه ما یَشَا
(مثنوی، ۳: ۴۶۸۸)
گوشِ حسِّ تو به حرف ار در خَور است
دان که گوشِ غیبگیرِ تو کر است
(مثنوی، ۱: ۳۴۰۶)
گوشِ جان و چشمِ جان جز این حس است
گوشِ عقل و گوشِ ظن زین مُفلِس است
(مثنوی، ۱: ۱۴۷۰)
گوشِ خر بفْروش و دیگر گوش خَر
کاین سخن را در نیابد گوشِ خر!
(مثنوی، ۱: ۱۰۳۵)
@sedigh_63
شنیدن نغمهٔ قُمری
میتواند چیزی عادی
یا حادثهای الهی باشد
این را به پرنده کاری نیست
که او به یکسان میخواند
در خلوت و در جمع
کیفیت گوش است که آن را زیبا میشنود
یا بیاعتنا
پس اینکه در آن رازی هست
یا هیچ نیست،
سببش درون ماست.
شکاک می گوید:
نغمه در درخت است-
خیر در گوش شما!
◽️(به خاموشی نقرهها بر صفحهٔ سپید: سرودههای امیلی دیکنسون، ترجمهٔ سعید سعیدپور، نشر مروارید، ص۱۸۰)
نشنود آن نغمهها را گوشِ حس
کز ستمها گوشِ حس باشد نجس
(مثنوی، ۱: ۱۹۲۸)
تو نبینی برگها را کف زدن
گوشِ دل باید نه این گوش بَدَن
گوشِ سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهرِ جانِ با فروغ
(مثنوی، ۳: ۱۰۰-۱۰۱)
گوشِ بیگوشی در این دم برگشا
بهرِ رازِ یَفْعَلُ اللَّه ما یَشَا
(مثنوی، ۳: ۴۶۸۸)
گوشِ حسِّ تو به حرف ار در خَور است
دان که گوشِ غیبگیرِ تو کر است
(مثنوی، ۱: ۳۴۰۶)
گوشِ جان و چشمِ جان جز این حس است
گوشِ عقل و گوشِ ظن زین مُفلِس است
(مثنوی، ۱: ۱۴۷۰)
گوشِ خر بفْروش و دیگر گوش خَر
کاین سخن را در نیابد گوشِ خر!
(مثنوی، ۱: ۱۰۳۵)
@sedigh_63
انسانم آفریدی
با تنپوش درد
در فصلهای طوفانی
انسانم آفریدی
و تنهایی بزرگت را
با من قسمت کردی
نگاه لرزانم را
به آتشی دوختهام
که از قلب تو بیرون میزند
و مرا به کودکیِ آفتاب
میرساند
نمیخواهم درختی باشم
با سرنوشت محتوم
جویباری باشم
بیخاطره
یا پرندهزار آسمان
که در عشق نمیمیرد
آتشی را که در چشم من است
بازپس مگیر
انسانم آفریدی
انسانم برانگیز
#صدیق_قطبی
.
با تنپوش درد
در فصلهای طوفانی
انسانم آفریدی
و تنهایی بزرگت را
با من قسمت کردی
نگاه لرزانم را
به آتشی دوختهام
که از قلب تو بیرون میزند
و مرا به کودکیِ آفتاب
میرساند
نمیخواهم درختی باشم
با سرنوشت محتوم
جویباری باشم
بیخاطره
یا پرندهزار آسمان
که در عشق نمیمیرد
آتشی را که در چشم من است
بازپس مگیر
انسانم آفریدی
انسانم برانگیز
#صدیق_قطبی
.
خداوند عدل یا خداوند رحمت؟
خیر موافق نیستم.
به نظرم استفاده از آیات قرآن به این صورت آماری ما را به بیراهه میکشاند. اول باید از کلّ قرآن روایت قرآن از مفاهیم را درآورد، سپس آیات را تک تک در آن روایت چید، و البته در این فرآیند اگر به تضادّی برخوردیم آنگاه روایت باید تجدید نظر شود.
میدانی که در قرآن خداوند توصیه به عدالت میکند اما هیچگاه نام عادل را در قرآن برای خداوند نمیبینی. به نظرم این جای تامل دارد.
در برابر، تنها صفتی که خداوند آن را بر خود واجب دانسته رحمت است، میگوید: «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَة»، و نیز میگوید: «وَ رَحْمَتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ»
این تصور که اگر رحمت باشد عذاب نباید باشد به نظرم تصور درستی نیست. اگر منِ معلم بگویم که چون به دانشجویانم رحمت دارم به همه نمرۀ ۲۰ میدهم، این ظلم است. رحمتی که به ظلم بینجامد رحمت نیست بلکه دلسوزی نابجاست. خداوند رحمت دارد اما ظالم هم نیست، بخشی از مفهوم ظالم نبودن خداوند این است که او بین خوب و بد فرق میگذارد و با هر دو یکسان برخورد نمیکند. «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَة» میگوید و در پی آن میآید: «لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيه». بله در قرآن میآید که او عذاب میکند اما این عذاب در زیر سایۀ رحمت اوست، برای همین نیز میگوید: «إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً»، و میگوید بدی را یک به یک ولی خوبی را یک به ده پاسخ میدهد، و میگوید که او توّاب است.
یک نکته اما باقی است. بسیار خوب خدای قرآن، بر اساس روایت قرآن، باید مجازات هم بکند تا ظالم نباشد، اما چرا این مجازات، بر اساس روایت قرآن، اینقدر خشن و بیرحم و ابدی است؟ اینجاست که باید نه در درون قرآن و نه در برون قرآن که در آستانۀ قرآن بنشینیم (که شرح دیگری را میطلبد). اما خلاصه اینکه با توجه به همین روایت قرآن از رحمت الهی متوجه میشویم که این همه وصف عذاب به این علت است که زبان قرآن زبان انذار (و تبشیر) است. این زبان ادیان ابراهیمی است که برای امتهای ابراهیمی کار کرد. مانند پدر مهربانی که زبان تندی برای تربیت فرزندش دارد اما این تندی از زبانش تجاوز نمیکند. ببین که آنهمه تهدید و هشدار به مشرکین قریش چگونه در آخر به برادری و درآغوشکشی در مکه انجامید. ببین که تقریباً هیچ پشتوانه و شاهد تاریخی برای وجود امتها و قریههایی که قرآن (و تورات) میگوید عذاب شدند و کُن فَیکُون شدند وجود ندارد.
انکار نمیکنم که عرفای ما تحت تأثیر ادیان دیگر یا روح لطیف خود ممکن است به جنبههای رحمت الهی توجه بیشتری کرده باشند، اما شک هم ندارم که همین آگاه بودن از روایت قرآن از رحمت واسعۀ خداوند نیز ایشان را از ظاهر به عمق قرآن برده است و برآن داشته است که از قرآن و آیات عذاب روایتهای لطیف برآورند. به دیگر سخن، بر این گمانم که ایشان این خوانش از قرآن را از خود برنساختهاند بلکه از درون قرآن درآوردهاند.
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عمّ و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
(مثنوی، دفتر سوم)
.
داود رهبر، اسلامشناس پاکستانی در کتابِ «خداوندِ عدل، پژوهشی در باب اصول اخلاقی قرآن» معتقد است خداوندِ قرآن، خداوندِ عادل است و رحمتِ او عام و فراگیر نیست(معرفی کتاب توسط آقای مجید سلیمانی اینجا)
دوست اندیشمندم آقای فرهاد شفتی در نقد و ارزیابی این باور که «خدای قرآن، خدای عدل است نه رحمت فراگیر» پاسخی داده است که به اجازه ایشان به اشتراک میگذارم:
خیر موافق نیستم.
به نظرم استفاده از آیات قرآن به این صورت آماری ما را به بیراهه میکشاند. اول باید از کلّ قرآن روایت قرآن از مفاهیم را درآورد، سپس آیات را تک تک در آن روایت چید، و البته در این فرآیند اگر به تضادّی برخوردیم آنگاه روایت باید تجدید نظر شود.
میدانی که در قرآن خداوند توصیه به عدالت میکند اما هیچگاه نام عادل را در قرآن برای خداوند نمیبینی. به نظرم این جای تامل دارد.
در برابر، تنها صفتی که خداوند آن را بر خود واجب دانسته رحمت است، میگوید: «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَة»، و نیز میگوید: «وَ رَحْمَتي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ»
این تصور که اگر رحمت باشد عذاب نباید باشد به نظرم تصور درستی نیست. اگر منِ معلم بگویم که چون به دانشجویانم رحمت دارم به همه نمرۀ ۲۰ میدهم، این ظلم است. رحمتی که به ظلم بینجامد رحمت نیست بلکه دلسوزی نابجاست. خداوند رحمت دارد اما ظالم هم نیست، بخشی از مفهوم ظالم نبودن خداوند این است که او بین خوب و بد فرق میگذارد و با هر دو یکسان برخورد نمیکند. «كَتَبَ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَة» میگوید و در پی آن میآید: «لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فيه». بله در قرآن میآید که او عذاب میکند اما این عذاب در زیر سایۀ رحمت اوست، برای همین نیز میگوید: «إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً»، و میگوید بدی را یک به یک ولی خوبی را یک به ده پاسخ میدهد، و میگوید که او توّاب است.
یک نکته اما باقی است. بسیار خوب خدای قرآن، بر اساس روایت قرآن، باید مجازات هم بکند تا ظالم نباشد، اما چرا این مجازات، بر اساس روایت قرآن، اینقدر خشن و بیرحم و ابدی است؟ اینجاست که باید نه در درون قرآن و نه در برون قرآن که در آستانۀ قرآن بنشینیم (که شرح دیگری را میطلبد). اما خلاصه اینکه با توجه به همین روایت قرآن از رحمت الهی متوجه میشویم که این همه وصف عذاب به این علت است که زبان قرآن زبان انذار (و تبشیر) است. این زبان ادیان ابراهیمی است که برای امتهای ابراهیمی کار کرد. مانند پدر مهربانی که زبان تندی برای تربیت فرزندش دارد اما این تندی از زبانش تجاوز نمیکند. ببین که آنهمه تهدید و هشدار به مشرکین قریش چگونه در آخر به برادری و درآغوشکشی در مکه انجامید. ببین که تقریباً هیچ پشتوانه و شاهد تاریخی برای وجود امتها و قریههایی که قرآن (و تورات) میگوید عذاب شدند و کُن فَیکُون شدند وجود ندارد.
انکار نمیکنم که عرفای ما تحت تأثیر ادیان دیگر یا روح لطیف خود ممکن است به جنبههای رحمت الهی توجه بیشتری کرده باشند، اما شک هم ندارم که همین آگاه بودن از روایت قرآن از رحمت واسعۀ خداوند نیز ایشان را از ظاهر به عمق قرآن برده است و برآن داشته است که از قرآن و آیات عذاب روایتهای لطیف برآورند. به دیگر سخن، بر این گمانم که ایشان این خوانش از قرآن را از خود برنساختهاند بلکه از درون قرآن درآوردهاند.
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عمّ و خال او
یک سر مویی نبیند حال او
(مثنوی، دفتر سوم)
.
راه حلّ تنهایی
«البته که تنهایی «راه حل» ندارد. تنهایی بخشی از هستیست، باید با آن رودررو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. ارتباط با دیگران مهمترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشتِ تنهاییست. هر یک از ما کشتیهایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نور کشتیهای دیگر را میبینیم، کشتیهایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم. ولی اگر بتوانیم سلولهای بیروزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم که دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دستبهگریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران بهرویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشتزده نخواهیم بود. پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربهای مشترک دارند، به هم میپیوندد.»(صفحه ۵۵۴)
«هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هر یک از ما در هستی تنهاییم. ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند. بوبر میگوید: «یک رابطهٔ خوب و صمیمی، بر دیوارههای سر به فلک کشیدهٔ تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بیچون و چرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالَم، از وجود خود به وجود دیگری پل میزند.»(صفحه ۵۰۷)
«نجات از تنهایی برای بسیاری بهدست خداوند میسّر است؛ ولی همانطور که آلفرد نورث وایتهد تأکید کرده تنهایی شرط یک اعتقاد معنوی حقیقیست: «دین همان کاریست که فرد با تنهایی خود میکند... و اگر هرگز تنها نبوده باشی، هرگز دیندار نبودهای.»... فروم در هنر عشق ورزیدن نوشت: «توانایی تنها بودن، شرط توانایی عشق ورزیدن است.»... افراد زیادی این موضوع را تأیید کردهاند که تنهایی را باید پیش از آنکه بر آن پیشی گیریم، تجربه کنیم. مثلاً کامو: «وقتی انسان آموخت_ آن هم نه فقط بر روی کاغذ_ که چگونه با رنجهایش تنها بمانَد، چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.» همینطور رابرت هابسن: «انسان بودن به معنای تنها بودن است. پیشرفت در جهت انسان شدن به معنای کشف شیوههای نوین برای آرام گرفتن در تنهایی خویش است.»(صفحه ۵۵۵_۵۵۶)
▫️(رواندرمانی اگزیستانسیال(وجودی)، اروین یالوم، ترجمهٔ سپیده حبیب، نشر نی، چاپ ششم: ۱۳۹۴)
«آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا میآییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری میتواند داشته باشد؟ هر وقت این پرسش را سبکسنگین میکنم، یاد تعبیری میافتم که زنی رو به مرگ در گروه رواندرمانی کرده است: «شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغهای روشن قایقهای دیگر را میبینم. میدانم که نمیتوانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش میکنم که میبینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است.» با او موافقم.»(صفحه ۱۶۴)
◽️(خیره به خورشید: غلبه بر هراس از مرگ، اروین یالوم، ترجمهٔ مهدی غبرایی، نیکونشر، ۱۳۸۹)
@sedigh_63
«البته که تنهایی «راه حل» ندارد. تنهایی بخشی از هستیست، باید با آن رودررو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم. ارتباط با دیگران مهمترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشتِ تنهاییست. هر یک از ما کشتیهایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نور کشتیهای دیگر را میبینیم، کشتیهایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم. ولی اگر بتوانیم سلولهای بیروزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم که دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دستبهگریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران بهرویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشتزده نخواهیم بود. پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربهای مشترک دارند، به هم میپیوندد.»(صفحه ۵۵۴)
«هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. هر یک از ما در هستی تنهاییم. ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند. بوبر میگوید: «یک رابطهٔ خوب و صمیمی، بر دیوارههای سر به فلک کشیدهٔ تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بیچون و چرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالَم، از وجود خود به وجود دیگری پل میزند.»(صفحه ۵۰۷)
«نجات از تنهایی برای بسیاری بهدست خداوند میسّر است؛ ولی همانطور که آلفرد نورث وایتهد تأکید کرده تنهایی شرط یک اعتقاد معنوی حقیقیست: «دین همان کاریست که فرد با تنهایی خود میکند... و اگر هرگز تنها نبوده باشی، هرگز دیندار نبودهای.»... فروم در هنر عشق ورزیدن نوشت: «توانایی تنها بودن، شرط توانایی عشق ورزیدن است.»... افراد زیادی این موضوع را تأیید کردهاند که تنهایی را باید پیش از آنکه بر آن پیشی گیریم، تجربه کنیم. مثلاً کامو: «وقتی انسان آموخت_ آن هم نه فقط بر روی کاغذ_ که چگونه با رنجهایش تنها بمانَد، چگونه بر اشتیاقش به گریز چیره شود، آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.» همینطور رابرت هابسن: «انسان بودن به معنای تنها بودن است. پیشرفت در جهت انسان شدن به معنای کشف شیوههای نوین برای آرام گرفتن در تنهایی خویش است.»(صفحه ۵۵۵_۵۵۶)
▫️(رواندرمانی اگزیستانسیال(وجودی)، اروین یالوم، ترجمهٔ سپیده حبیب، نشر نی، چاپ ششم: ۱۳۹۴)
«آیا ارزش روابط حد و مرزی هم دارد؟ آخر اگر تنها به دنیا میآییم و ناچاریم تنها از دنیا برویم، پس ارتباط چه ارزش اساسی پایداری میتواند داشته باشد؟ هر وقت این پرسش را سبکسنگین میکنم، یاد تعبیری میافتم که زنی رو به مرگ در گروه رواندرمانی کرده است: «شبی سیاه و قیرگون است. من تنها در قایقی بر لنگرگاهی شناورم. چراغهای روشن قایقهای دیگر را میبینم. میدانم که نمیتوانم به آنها برسم و به جمعشان بپیوندم. اما چقدر احساس آرامش میکنم که میبینم آن همه نور روی لنگرگاه در جنبش است.» با او موافقم.»(صفحه ۱۶۴)
◽️(خیره به خورشید: غلبه بر هراس از مرگ، اروین یالوم، ترجمهٔ مهدی غبرایی، نیکونشر، ۱۳۸۹)
@sedigh_63
نقدِ حکمتِ عامیانه
سیمون دوبووار در مقالهٔ «نقد حکمتِ عامیانه» دفاعیهٔ پُرشوری از اگزیستانسیالیسم دارد. او این تلقّی عامه را که «اگزیستانسیالیسم منکر دوستی و برادری و تمامِ صُوَرِ عشق است؛ فرد را در تنهایی خودپسندانهٔ خویش محبوس میکند، رابطهاش را با جهان واقعی میبُرَد، و او را محکوم میکند که در ذهنیت و درونگرایی محض، مجزّا و منفصل بماند.» رد میکند.
سیمون دوبووار این نگاه بدبینانه را متعلّق به مکتب سودگرایی میداند:
«دربارهٔ عشق، دوستی و برادری انسانی، میتوان به آسانی دریافت که روانشناسی مبتنی بر سودطلبی، جای وسیعی برای آنها باز نمیگذارد... افکار عمومی به دوستی هم ایمانی ندارد... دوستی هم نمیتواند تنهایی و فردیّتی را که زندان بشر است فروریزد. برای هیچکس، هیچگاه ممکن نیست که در غم و شادی دیگری شریک شود، حتی ممکن نیست آن را درک کند. «آدمها نفوذناپذیرند و ذهنها ارتباطناپذیر». در عشق و دوستی و هر پیوند دیگری، هر طرف برای دیگر بیگانهای است مرموز. انسان چه در خانه، و چه در میان دوستان، چه در محیط کار، هیچگاه نمیتواند به چیزی جز به «تنهایی مشترک»، که نصیب همهٔ آدمیان است، دست یابد. نارسایی زبان، ادب، آداب معاشرت و ابتذال، مانع هر گونهٔ ارتباط حقیقی است. و مخصوصاً آدمیان برای ایجاد ارتباط واقعی میان خود چندان کوششی نمیکنند. در اشتغالات خاص خود، در همّ و غم خود، محصورند، و به آنچه در زمینههای دیگر میگذرد کاری ندارند... هر کس دوست دارد داستانهای خاص خود را بگوید و از شنیدن قصهٔ دیگران ملول میشود.»(نقدِ حکمتِ عامیانه، سیمون دوبُوار، ترجمه مصطفی رحیمی، انتشارات آگاه: ۱۳۵۲، صفحه ۲۰ و ۲۲-۲۳)
اما دوبووار معتقد است فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم نگاه خوشبینانهای به روابط انسانی دارد:
«بشر میتواند از خلال جهان با سایر افراد بشر متّحد و یگانه شود. اگزیستانسیالیستها از انکار عشق و دوستی و برادری چنان دورند، که به نظر ایشان فقط در این ارتباطهای بشری است که هر فردی میتواند بنیاد و تحقّق هستیِ خود را بازیابد.»(همان، صفحه ۳۲)
@sedigh_63
سیمون دوبووار در مقالهٔ «نقد حکمتِ عامیانه» دفاعیهٔ پُرشوری از اگزیستانسیالیسم دارد. او این تلقّی عامه را که «اگزیستانسیالیسم منکر دوستی و برادری و تمامِ صُوَرِ عشق است؛ فرد را در تنهایی خودپسندانهٔ خویش محبوس میکند، رابطهاش را با جهان واقعی میبُرَد، و او را محکوم میکند که در ذهنیت و درونگرایی محض، مجزّا و منفصل بماند.» رد میکند.
سیمون دوبووار این نگاه بدبینانه را متعلّق به مکتب سودگرایی میداند:
«دربارهٔ عشق، دوستی و برادری انسانی، میتوان به آسانی دریافت که روانشناسی مبتنی بر سودطلبی، جای وسیعی برای آنها باز نمیگذارد... افکار عمومی به دوستی هم ایمانی ندارد... دوستی هم نمیتواند تنهایی و فردیّتی را که زندان بشر است فروریزد. برای هیچکس، هیچگاه ممکن نیست که در غم و شادی دیگری شریک شود، حتی ممکن نیست آن را درک کند. «آدمها نفوذناپذیرند و ذهنها ارتباطناپذیر». در عشق و دوستی و هر پیوند دیگری، هر طرف برای دیگر بیگانهای است مرموز. انسان چه در خانه، و چه در میان دوستان، چه در محیط کار، هیچگاه نمیتواند به چیزی جز به «تنهایی مشترک»، که نصیب همهٔ آدمیان است، دست یابد. نارسایی زبان، ادب، آداب معاشرت و ابتذال، مانع هر گونهٔ ارتباط حقیقی است. و مخصوصاً آدمیان برای ایجاد ارتباط واقعی میان خود چندان کوششی نمیکنند. در اشتغالات خاص خود، در همّ و غم خود، محصورند، و به آنچه در زمینههای دیگر میگذرد کاری ندارند... هر کس دوست دارد داستانهای خاص خود را بگوید و از شنیدن قصهٔ دیگران ملول میشود.»(نقدِ حکمتِ عامیانه، سیمون دوبُوار، ترجمه مصطفی رحیمی، انتشارات آگاه: ۱۳۵۲، صفحه ۲۰ و ۲۲-۲۳)
اما دوبووار معتقد است فلسفهٔ اگزیستانسیالیسم نگاه خوشبینانهای به روابط انسانی دارد:
«بشر میتواند از خلال جهان با سایر افراد بشر متّحد و یگانه شود. اگزیستانسیالیستها از انکار عشق و دوستی و برادری چنان دورند، که به نظر ایشان فقط در این ارتباطهای بشری است که هر فردی میتواند بنیاد و تحقّق هستیِ خود را بازیابد.»(همان، صفحه ۳۲)
@sedigh_63