Telegram Web Link
استاد واقعی هرگز به تو قوانین نمی‌دهد، به تو چشم می‌دهد.

#اشو
@shekohobidariroh
34👍6🙏2🏆2
«بيدارى»
سخنرانی ۲۳ آگوست ۱۹۷۶ «خواسته» خواسته است، چه این دنیایی باشد چه آن دنیایی. بودا می‌گوید یک انسان واقعاً فهمیده حتی مشتاق اشراق هم نیست. زیرا حتی آرزوی اشراق را داشتن هم یک آرزو است و آرزو یعنی رنج. چه خواهان پول باشی و چه ساتوری را بخواهی، چه خواسته‌ای…
ادامه

بینش بودا در رهایی از خواسته‌ها بسیار وجودین است و هیچ چیز همچون بینش او رهایی‌بخش نیست.

اگر بهشت را باور داشته باشی، می‌توانی ترکِ‌دنیا کنی، ولی آرزوی بهشت را همچنان خواهی داشت ـــ زیرا خواسته‌ی خودت را ترک نمی‌کنی. اکنون خواسته‌ی تو در بعدی جدید حرکت کرده؛ طمع را [در سطح] رها می‌کنی، ولی واقعاً آن را ترک نمی‌کنی ـــ اکنون طمعی لطیف برمی‌خیزد.

فقط نگاهی به بهشت محمدیان یا مسیحیان یا هندوها بیندازید! بسیار دنیایی و بسیار کفرآمیز و پیش‌پاافتاده است. زیرا هرآنچه که این مذاهب به شما گفته‌اند در این دنیا رها کنید، در آنجا تامین شده است‌ ــ به مقدار زیاد و فراوان!

می‌گویند: “الکل مصرف نکنید!” ولی در بهشت محمدیان، نهرهایی از الکل وجود دارد! نیازی نیست خریداری کنی و نیازی به داشتن مجوز نیست؛ فقط به درون آن بپّر! می‌توانی در آن حمام کنی و یا شنا کنی!
حالا این چه چیز را نشان می‌دهد؟ یک خواسته‌ی آن‌دنیایی!

در کشورهای اسلامی همجنس‌بازی بسیار شایع بوده است، پس حتی این نیز در آنجا برای بهشتیان فراهم شده است. نه‌تنها زنان زیبا در آنجا هستند، بلکه پسران زیبا هم تامین شده‌اند. حالا این زشت به‌نظر می‌رسد، ولی ذهن معمولی انسان این است…. هر آنچه را که در این دنیا ترک کنی، فقط بخاطر دریافت بیشتر آن را ترک می‌کنی ــ منطق آن در همین است.

زنان زیبا ـــ هندوها آنان را آپساراها apsaras می‌خوانند؛ محمدیان آنان را حوریان houris می‌خوانند…. و نه تنها حوریان، بلکه غلمان gilmis، پسران زیبا، پسران خوش‌صورت هم در دسترس هستند، زیرا برخی از اهل بهشت همجنس‌باز هستند؛ آنان چه باید بکنند؟!

بودا می‌گوید: تا وقتی که “خود” را ترک نکنی، همان چیزهای بی‌معنی را بارها و بارها در زندگانی‌های بسیار تکرار خواهی کرد. بهشت شما چیزی نیست بجز همین دنیا که فرافکن شده است ـــ همان دنیا که تغییراتی پیدا کرده، زیباتر شده، تزیینات بیشتری پیدا کرده است.

برای نمونه در اینجا، در این دنیا، زنان پیر و سالخورده می‌شوند. ولی در بهشت، زنان هرگز پیر نمی‌شوند؛ آنان در جوانی متوقف شده‌اند!

در واقع، این خواسته‌ای در هر زن هست ــ که در جوانی بماند! ولی در اینجا هرگز این اتفاق نمی‌افتد، اما در آنجا….. زنان همیشه جوان و باکره باقی می‌مانند. پس خواسته‌ی آنان این است ـــ زیبایی خودشان را همیشگی ساختن.

چنین چیزی در اینجا غیرممکن است. حتی با تمان روش‌ها و ابزارهای علمی زیباسازی، با جراحی پلاستیک و سایر روش‌ها، حتی آنوقت هم غیرممکن است. انسان باید سالمند شود. ولی در بهشت هندوها، محمدیان، مسیحیان و یهودیان این معجزه اتفاق افتاده است: خدا یک باغ محصور و زیبا را برای شما آماده کرده است. او منتظر است. اگر باتقوا باشی، اگر از او اطاعت کنید، پاداش بسیار خواهید گرفت؛ اگر نافرمانی کنید، آنوقت جهنم در انتظار شماست.

پس در این دنیا “خود” ـــ بعنوان مرکز خواسته‌ها ـــ و خدا ـــ بعنوان مرکز برآورده ساختن آن خواسته‌ها ـــ وجود دارند.

بودا می‌گوید هیچکدام وجود ندارند، از هر دو خلاص شوید؛ نه آن خدا وجود دارد و نه آن “خود” وجود دارد. به واقعیت نگاه کنید، با خواسته‌ها حرکت نکنید. تخیلات را رها کنید، از رویاها دست بردارید و به آنچه که هست نگاه کنید. و همین ادراک شما را آزاد و رها خواهد ساخت.

به‌یاد بسپارید، وقتی دیگران از رهایی صحبت می‌کنند، از رهایی برای آن “خود” صحبت می‌کنند. وقتی بودا از رهایی صحبت می‌کند، از “رهایی از خود” صحبت می‌کند [یعنی رهایی از نفْس.] و این یک نگرش و دیدگاه بسیار انقلابی و اساسی است. نه اینکه تو [برای رسیدن به خواسته‌های پایان‌ناپذیر] آزاد شده باشی، بلکه از “خود” رها شده‌ای. این معنی تاکید و اصرار بودا روی “بی‌خودی” است.

بنابرای تنها آزادی که بودا می‌گوید آزادی واقعی است، آزادی از “خود” است. وگرنه ذهن تو به بازی ادامه می‌دهد. ذهن تو به نقاشی تازه روی بوم‌های جدید ادامه خواهد داد. ولی هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. فقط بوم‌ها را می‌توانی تغییر بدهی. می‌توانی از بازار خارج شوی و در معبد بنشینی ــ هیچ چیز عوض نمی‌شود، اکنون ذهن تو همان خواسته‌های بازاری را در بهشت فرافکن خواهد کرد.

به ذهن نگاه کن. به خواسته‌های ذهن نگاه کن. تماشا کن، هشیار شو، هشیار شو.

نیروانا یعنی همین: تو ذهنِ پر از خواسته را خاموش می‌کنی و تمام رنج‌ها و تمام کوچ‌ها از یک رنج به رنج دیگر و تمام مصیبت‌ها متوقف می‌شوند.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۱/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / شهریور ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
16🙏5👍3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Always remember: Pat the glass down.

فکر می‌کنید یه لیوان آب چقدر وزن داره؟!

وزن دقیق لیوان مهم نیست، بستگی داره من چقدر نگهش دارم...
اگه یه دقیقه نگهش دارم، چیزیم نمی‌شه. اگه یه ساعت نگهش دارم، دستم درد می‌گیره. و اگه کل روز نگهش دارم، دستم بی‌حس و فلج می‌شه. خب وزن لیوان که تغییر نکرده ولی هرچه بیشتر نگهش دارم، به نظر می‌رسه که وزنش سنگین‌تر می‌شه...

نگرانی‌های زندگی شبیه این لیوانند.
اگه یکم بهشون فکر کنید مشکلی پیش نمی‌یاد. اگه بیشتر بهشون فکر کنید به لحاظ روانی صدمه می‌بینید و اگه تمام روز بهشون فکر کنید فلج می‌شید و دیگه نمی‌تونید هیچ کار دیگه‌ای انجام بدید.

همیشه یادتون باشه: لیوان رو بذارید زمین.

@shekohobidariroh
17👍4💯3
«كمك كردن»

تا می‌توانيد شاد باشيد. درباره‌ی ديگران خيلی فكر نكنيد. اگر شاد باقی بمانيد، همين شادی به ديگران نيز ياری می‌رساند.

در بیشتر مواقع خود شما نمی‌توانيد كمكی بكنيد، ولی شادی‌تان می‌تواند. اگر خودتان بخواهيد به ديگران كمك كنيد، همه‌چيز را خراب می‌كنيد. اما شادی بسيار ظريف و غير مستقيم، موثر واقع می‌شود.

اگر خودتان بخواهيد وارد عمل شويد، انرژی‌تان حالتی تنش‌دار به خود می‌گيرد و آنها بطور ناخودآگاه،‌ در مقابل پذيرش اين كمك مقاومت می‌كنند. آنها احساس می‌كنند كسی بالاتر از آنها می‌خواهد كمكشان كند و هيچكس دوست ندارد به ديگری وابسته باشد. زیرا این به نوعی احساس حقارت در آنها بوجود می‌آورد. پس مقاومتی عميق پديد می‌آيد.

خيلی نگران ديگران نباشيد. بهتر است قبل از هر چيز، نگران خود باشيد. هر كس خود مشكلاتش را بوجود آورده است و برای خلاصی از آنها بايد خود تلاش كند. شاد باشيد و همين شاديتان به ديگران شهامت، جرات و انگيزه می‌بخشد.

#اشو
@shekohobidariroh
22👍4🔥4🙏2
«بيدارى»
... “نظرندادن در مورد دیگران دشوار است.” بسیار دشوار است. زیرا ما پیوسته در مورد دیگران نظر می‌دهیم. اما آیا دیگران را می‌شناسی؟ آیا تو حتی خودت را می‌شناسی؟ نظردادن در مورد دیگران چقدر احمقانه است. شاید با فردی برای چند روز آشنا شده باشی؛ نام او را می‌دانی…
...
بودا می‌گوید:
یکی بودن در دانش و در عمل دشوار است."

تا زمانی که دانش مال خودت نباشد، همیشه شکافی بین آنچه می‌دانی و آنچه عمل می‌کنی وجود دارد. زیرا اعمال تو نمی‌تواند توسط دانشی که از دیگران گردآورده‌ای دگرگون شود؛ نمی‌تواند توسط دانشِ وام‌گرفته‌شده عوض شود. فقط وقتی می‌تواند عوض شود که بینش تو شکوفا شود. بنابراین داشتن یک زندگی هماهنگ و ترکیبی از آنچه می‌دانی و آنچه عمل می‌کنی، بسیار دشوار است.

تماشا کن: هر کار که می‌کنی، در واقع نشانگر آن است که چه می‌دانی. هر چیزی را که بدانی و عمل نکنی، نشانگر این است که ابداً آن را نمی‌دانی. پس آن را رها کن، دور بینداز! آشغال است!

اعمال خودت را تماشا کن، زیرا دانش واقعی تو همین است. می‌گویی خشم بد است و نمی‌خواهی خشمگین باشی، ‌ولی وقتی کسی به تو توهین می‌کند، خشمگین می‌شوی و می‌گویی: “چه می‌شود کرد؟ بر خلاف میل خودم عصبانی شدم. خوب می‌دانم که خشم بد است، سمّ است و ویرانگر است. این را می‌دانم، ولی چه کنم؟ خشمگین شدم!”

اگر نزد من بیایی، خواهم گفت “تو نمی‌دانی که خشم سمّ است. تو فقط در موردش شنیده‌ای. ولی در عمق درون می‌دانی که خشم لازم است؛ در عمق درون می‌دانی که اگر خشمگین نشوی جایگاهت را از دست خواهی داد و همه به تو زور خواهند گفت. بدون خشم هیچ استحکامی نداری؛ غرورت در هم خواهد شکست. بدون خشم چگونه می‌توانی در این دنیا، که مبارزه‌ای دايمی برای بقا هست، زنده بمانی؟”
این چیزی است که تو می‌دانی، ولی می‌گویی “می‌دانم که خشم سمّ است!”

بودا می‌داند که خشم سمّ است؛ تو بودا را شنیده‌ای، به سخن بودا گوش داده‌ای، چیزی از او آموخته‌ای ـــ ولی این دانشِ اوست.

یادت باشد: هر آنچه که در عمل انجام می‌دهی؛ همان دانش تو است. پس عمیق‌تر وارد وجودت بشو تا دقیقاً بدانی که چه می‌دانی. و اگر مایلی عمل خودت را دگرگون کنی، آنگاه دانشِ قرض‌گرفته شده کفایت نمی‌کند. اگر واقعاً‌ مایلی بدانی که خشم چیست، واردش شو، روی آن مراقبه کن، به انواع شیوه‌ها آن را مزه کن، بگذار در درونت رخ بدهد، توسط خشم محاصره شو، بگذار در ابر آن غوطه‌ور شوی، تمام ضربات و رنج‌ها و آزارها و زهرهای آن را احساس کن؛ ببین که چگونه توسط آن به جهنم پرتاب شده‌ای، احساس کن که چه سقوطی کرده‌ای. آن را احساس کن، آن را بشناس. و همین ادراک شروع یک دگرگونی در تو خواهد بود.

شناختن حقیقت یعنی دگرگون شدن. حقیقت رهایی‌بخش است ـــ ولی آن حقیقت باید مال خودت باشد [باید از تجربه‌ی خودت بیرون آمده باشد].

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
13🏆5👍4
دلیل اینکه کسی خوشحال یا ناراحت است چیزی نیست که در زندگی‌اش اتفاق می‌افتد.

موضوع این است که یا می‌دانید چطور حال و هوای خود را مدیریت کنید یا نمی‌دانید. همه‌اش همین است.

#سادگورو
@shekohobidariroh
26👍3
«بيدارى»
... بودا می‌گوید: “یکی بودن در دانش و در عمل دشوار است." تا زمانی که دانش مال خودت نباشد، همیشه شکافی بین آنچه می‌دانی و آنچه عمل می‌کنی وجود دارد. زیرا اعمال تو نمی‌تواند توسط دانشی که از دیگران گردآورده‌ای دگرگون شود؛ نمی‌تواند توسط دانشِ وام‌گرفته‌شده…
...
آشنا شدن با یک آموزگار معنویِ راستین، فرصتی کمیاب است.

در واقع، آشنایی با یک آموزگار معنوی راستین یک پدیده‌ی منحصربه‌فرد است. نخست اینکه هیچکس حقیقت را جستجو نمی‌کند. حتی اگر یک مرشد از کنار تو بگذرد، تو کاملاً از وجود او غافل خواهی بود. این چیزی بود که در زمان بودا رخ داد. میلیو‌ن‌ها نفر از وجود او غافل بودند. وقتی مسیح حاضر بود، مردم حتی نام او را نشنیده بودند. او یک فرد گمنام بود. وقتی ماهاویر اینجا بود، فقط روح‌های بسیار کمیاب با او در تماس بودند.

دلیلش این است که تو فقط وقتی با یک مرشد در تماس خواهی بود که واقعاً و به شدت جویای حقیقت باشی؛ وقتی موموکشا mumuksha داشته باشی: یک خواست آتشین برای شناخت حقیقت و آماده باشی تا برای آن همه‌‌چیز را به مخاطره بیندازی. وقتی آماده‌ی شناختن باشی، وقتی آماده باشی تا یک مرید شوی، فقط آنوقت می‌توانی با یک مرشد در تماس باشی؛ فقط آنوقت می‌توانی به دنیای مرشد معرفی شوی. آمادگی تو برای مریدشدن، همان معارفه‌ی تو خواهد بود.

مریدشدن بسیار دشوار است. اما شاگرد شدن بسیار آسان است زیرا شاگرد هیچ رابطه‌ی درونی‌ای ندارد. او فقط آمده تا چیزهایی را [در سطح] بیاموزد.

تو به دانشگاه می‌روی، یک شاگرد هستی، یک دانشجو هستی. اگر همچون یک دانشجو نزد من بیایی، مرا از دست می‌دهی؛ زیرا تو فقط چیزهایی را می‌شنوی که من می‌گویم؛ و آنها را بعنوان اطلاعات جمع می‌کنی؛ بیشتر دانش‌آلوده می‌شوی. ولی اگر واقعاً بخواهی نزد من بیایی، باید همچون یک مرید نزد من بیایی.

یک مرید کسی است که می‌گوید‌ ”من هیچ‌چیز نمی‌دانم. کاملاً‌ و تماماً تسلیم هستم. من فقط یک دریافت‌کننده هستم. من اعتماد دارم. آماده‌ام تا خودم را فنا کنم. اگر بگویی «به درون آتش بپّر،» خواهم پرید.”

مرید یعنی کسی که آماده است اعتماد کند. آماده باشد تا خودش را تسلیم کند، آماده باشد تا با کسی وارد دنیایی ناپیموده و ناشناخته شود. و فقط یک روح بسیار شجاع می‌تواند یک مرید شود. زیرا برای آموختن، فرد باید فروتن باشد. برای آموختن، فرد باید کاملاً خالی، پذیرا، حسّاس و مراقبه‌گون باشد.

یک شاگرد نیاز به تمرکز دارد؛
یک مرید نیاز به مراقبه دارد.

تمرکز یعنی او باید به درستی آنچه را که گفته ‌می‌شود بشنود. مراقبه یعنی به‌درستی حضورداشتن؛ نه فقط درست‌شنیدن ـــ شنیدن تنها یک بخش کوچک از حضور است.

تو باید اینجا به‌درستی با من باشی: تنظیم‌شده، در هماهنگی، در ارتباط نزدیک؛ تا قلب من بتواند با قلب تو بتپد، تا بتوانی با تنفس‌های من تنفس کنی، تا بتوانی با ارتعاش من مرتعش شوی.

بین مرید و مرشد لحظه‌ای می‌آید که هر دو با یک آهنگ مرتعش می‌شوند. آنگاه چیزی منتقل می‌گردد، آنگاه چیزی بین این دو رخ می‌دهد. در آن لحظات، ‌چیزی که به گفتار نمی‌آید و قابل بیان نیست بین این دو تبادل می‌شود. این یک انتقال ورای کتابت است…. بوداییانِ ذن آن را اینگونه توصیف می‌کنند: انتقالی ورای کتابت، یک انتقال فوری و بی‌واسطه.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12👍3🙏3
17🕊4👍2🙏2
سخنرانی اول سپتامبر ۱۹۷۶

چند شب پیش یک داستان زیبای ژاپنی می‌خواندم. چنین داستان‌هایی در تمام ادبیات بومی دنیا وجود دارد، الگوهای مشابهی دارند. این داستانی زیباست. به آن گوش بدهید.

مردی بود که سنگ‌های کوهستان را می‌تراشید. کار او بسیار دشوار بود و او سخت کار می‌کرد، ولی دستمزد او ناچیز بود و او رضایت نداشت. چه کسی راضی است؟ حتی امپراطورها نیز راضی نیستند، پس در مورد یک سنگ‌تراش چه می‌توان گفت؟

او از سختی کار خود آه می‌کشید و گریه می‌کرد: “آه، کاش آنقدر ثروتمند بودم که می‌توانستم روی تختی با پوشش ابریشم استراحت کنم.”

در اینجا فرشته‌ای از آسمان فرود آمد و به او گفت: “آنچه را خواستی انجام شده است.”
و این واقعاً اتفاق می‌افتد ـــ نه‌تنها در تمثیل‌ها و داستان‌ها؛ در زندگی واقعی هم اتفاق می‌افتد: تو با افکار خودت دنیایت را خلق می‌کنی، تو با خواسته‌هایت دنیای خودت را می‌سازی. البته آنگاه مسئولیتش نیز با تو است.


سنگ‌تراش ثروتمند شد، و روی تختی که نرم بود و پوشش ابریشم داشت استراحت کرد. سپس شاهِ آن سرزمین در کالسکه‌ی مخصوص از آنجا گذر کرد که در جلوی آن اسب‌سوارانی حرکت می‌کردند و در پشت سر او نیز سربازان اسب‌سوار از او محافظت می‌کردند. و یک سایبان طلایی روی سر شاه قرار داشت.

وقتی این مرد ثروتمند شاه را دید، از اینکه خودش یک سایبان طلایی بالای سرش نیست آزرده شد و نارضایتی خودش را اعلام کرد؛ با ناله گریست که: “آرزو دارم که یک شاه باشم.” و همان فرشته آمد و گفت: “خواسته‌ات برآورده شد.”

و سپس او شاه شد و در کالسکه‌ای که سایبان طلا داشت سوار بود و نگهبان‌های مسلح و اسب‌سوار در جلو و پشت کالسکه‌ی او حرکت می‌کردند. آفتاب بسیار داغی بود که حتی جوانه‌های تازه را هم پژمرده می‌کرد. باز هم آن شاه ناله کرد و گریست: “آرزو دارم که خورشید باشم!”

و آن فرشته نازل شد و گفت: “خواسته‌ات برآورده شد.” و او خورشید بود و اشعه‌هایش را به اطراف می‌پراکند و همه جا را روشن می‌کرد و او بسیار خوشحال بود. سپس قطعه‌ ابری خودش را بین او و زمین قرار داد و مانع رسیدن اشعه‌های او به زمین شد. پس او غضبناک شد که این قطعه ابر مانع قدرت او شده است. پس شکایت کرد که آن ابر قدرتش از او بیشتر است و باز هم راضی نبود. پس آروز کرد که یک ابر باشد که آنقدر قدرت دارد! باز هم آن فرشته نازل شد و گفت: “خواست تو برآورده شده است.”

سپس او یک توده‌ی ابر شد و خودش را بین خورشید و زمین قرار داد و جلوی نور خورشید را گرفت تا جوانه‌ها بتوانند رشد کنند. سپس آن ابر شروع به باریدن مداوم کرد و سبب شد که رودخانه‌ها طغیان کنند و بر سر راهشان سیلی عظیم بیاید و خانه‌ها و مزارع زیادی را ویران کند.

سپس آن ابر روی یک صخره‌ی بزرگ بارید و آن صخره تسلیم او نشد و با اینکه قدرت بارش او بسیار بود آن صخره از جای خود تکان نخورد و تسلیم قدرت باران نشد. باز هم او از اینکه آن صخره تسلیم قدرت او نشده و از سر راه او کنار نرفته خشمگین و ناراضی شد. پس ناله کرد: “آن صخره قدرتی دارد که از قدرت من بیشتر است. می‌خواهم آن صخره باشم.” و آن فرشته آمد و او یک صخره شد و در آفتاب سوزان و در باران شدید از جای خودش تکان نخورد.

و سپس مردی با تیشه و اسکنه و پتکی سنگین آمد و تکه‌های آن صخره را با ابزارهایش تراشید. سپس آن صخره گفت: “چطور ممکن است که این مرد قدرتش از من بیشتر باشد و با پتک خود بر من می‌کوبد و تکه‌هایی از من را می‌تراشد و برمی‌دارد؟” و او باز هم ناراضی بود. او فریاد زد: “من از این مرد ناتوان‌تر هستم. می‌خواهم یک سنگ‌تراش باشم.” و باز هم آن فرشته آمد و گفت: “خواست تو برآورده شده است.”

و او بار دیگر یک سنگ‌تراش بود و با زحمت زیاد سنگ‌ها را می‌تراشید و مزد کمی دریافت می‌کرد ـــ ولی این بار او راضی بود.

من با پایان این داستان موافق نیستم. وگرنه داستانی زیباست. به این دلیل با پایان داستان راضی نیستم که مردم را می‌شناسم ـــ آنان به سادگی راضی نمی‌شوند. آن چرخه تمام و کامل شده است. داستان به نوعی به انتهای طبیعی خود رسیده، ولی داستان‌های واقعی در زندگی به هیچ پایان طبیعی نمی‌رسند. آن چرخه بازهم شروع به حرکت خواهد کرد. برای همین است که ما در هندوستان زندگی را “چرخ” می‌خوانیم. چرخ به چرخیدن ادامه می‌دهد و همواره خودش را تکرار می‌کند.

تاجایی که من می‌توانم ببینم، تا وقتی که آن سنگ‌تراش یک بودا [یک روشن‌ضمیر] نشود، این داستان می‌باید بازهم تکرار شود. او بازهم ناراضی خواهد شد. بازهم شوق آن تخت با پوشش ابریشم را خواهد داشت و بازهم همان چرخه شروع به چرخیدن خواهد کرد. ولی اگر آن سنگ‌ترش واقعاً راضی شده بود، آنوقت از این چرخه‌ی زندگی و مرگ بیرون جهیده بود. یک بودا شده بود.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
15👍8🙏3🕊1
تنها مشکل شما و اساسِ احساس بدبختی شما این است که زندگی آنطور که شما فکر می‌کنید باید اتفاق بیفتد، اتفاق نمی‌افتد.

#سادگورو
@shekohobidariroh
👍2211🤔1
«بيدارى»
... آشنا شدن با یک آموزگار معنویِ راستین، فرصتی کمیاب است. در واقع، آشنایی با یک آموزگار معنوی راستین یک پدیده‌ی منحصربه‌فرد است. نخست اینکه هیچکس حقیقت را جستجو نمی‌کند. حتی اگر یک مرشد از کنار تو بگذرد، تو کاملاً از وجود او غافل خواهی بود. این چیزی بود…
...
نگه‌داشتن راز وقتی که آن را بدانی بسیار دشوار است.

رازداری در واقع تقریباً عملی فراانسانی است. شاید این واقعیت را مشاهده کرده باشی. هرگاه کسی به تو بگوید: “این را به هیچکس نگو، یک راز است،” آنوقت دچار مشکل خواهی شد. زیرا تمام ذهن تمایل دارد که آن را به کسی بگوید. به‌نظر می‌رسد که این یک میل طبیعی است.

مانند این است که چیزی را بخوری؛ آنوقت چگونه می‌توانی تا ابد و برای همیشه آن را در داخل معده‌ات نگه بداری؟ باید که دفع شود. باید بیرون ریخته شود. وگرنه دچار یبوست دائمی خواهی شد و این بسیار خطرناک است.

همین مورد برای ذهن وجود دارد. کسی به تو چیزی را می‌گوید: “این یک راز است؛ رازدار باش!” شوهرت به خانه می‌آید و می‌گوید: “گوش بده، این یک راز است!” حالا زن دچار مشکل شده است، زیرا چیزی وارد ذهن شده؛ باید بیرون بیاید، وگرنه یبوست ذهنی ایجاد می‌شود.

و آن زن تا وقتی بتواند کسی را پیدا کند، احساس سنگینی بسیار می‌کند. پس او به مستخدم خانه راز را می‌گوید؛ و البته خواهد گفت: “این را به هیچکس نگو!” و آن مستخدم با سرعت به خانه می‌رود و آن راز را به زنش می‌گوید! زیرا چه می‌تواند بکند؟ و ظرف چند دقیقه تمام شهر از آن راز باخبر خواهند شد.

رازداری بسیار دشوار است. به یاد بسپار: فقط وقتی می‌توانی رازی را نگه داری که از بیرون نیامده باشد. اگر از بیرون آمده باشد، باید به بیرون برود؛ نمی‌توان آن را نگه داشت. اما اگر از وجود خودت آمده باشد، اگر در درونت شکوفا شده باشد، اگر در وجودت ریشه‌های وجودین داشته باشد، می‌توانی آن را بعنوان یک راز نگه بداری ـــ زیرا از بیرون نیامده؛ نیازی نیست که به بیرون برود.

وقتی از بودا در مورد مسائل متافیزیکی مانند خدا، روح و... سؤال می‌شد، او کاملاً ساکت می‌ماند. بودا می‌توانست این راز را نگه دارد زیرا این تجربه‌ی خودش بود. هیچکس این را به او نگفته بود، آن را در کتاب‌های مذهبی نیافته بود، آن را از منابع سنّتی نشنیده بود، در موردش نخوانده بود. آن راز وارد وجودش نشده بود؛ بلکه در درونش شکوفا شده بود ـــ شکوفایی درون خودش بود.

وقتی چیزی در تو شکوفا شود، به خودت تعلق دارد؛ آنگاه می‌توانی آن را نگه داری و یا آن را با دیگران سهیم شوی.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
22
زندگی بازیِ بازی‌هاست. اگر آن را بعنوان یک بازی بگیری و در موردش جدی و سخت نشوی، معنای عمیق و عظیمی در آن هست.

تو گاهی یک مورچه بودی و گاهی یک فیل. تو زمانی یک ببر بودی، و زمانی یک صخره و زمانی یک درخت بودی و زمانی یک انسان شدی؛ بودا می‌گوید تمام اینها بازی هستند. تو هزاران نقش را بازی کرده‌ای تا زندگی را در تمام صورت‌های آن بشناسی. «این هدفِ زندگی است.»

وقتی همچون یک درخت وجود داری، زندگی را در تجلی آن می‌شناسی. هیچکسِ دیگر جز آن درخت نمی‌تواند آن را بشناسد. درخت بینش خودش را دارد. درخت راهی است برای شناخت زندگی ــ راه مخصوص خودش.

یک ببر راه دیگری برای شناخت زندگی دارد؛ بازی دیگری را بازی می‌کند. مورچه یک بازی کاملاً‌ متفاوت دارد. میلیون‌ها بازی وجود دارد...

تمام این بازی‌ها مانند کلاس‌های درس یک دانشگاه هستند. تو از هر کلاس گذر می‌کنی و چیزی می‌آموزی. آنگاه به کلاس دیگر می‌روی...
انسان آخرین نقطه است.


اگر درس انسان‌بودن را به درستی فرا گرفته باشی، فقط آنوقت است که قادر خواهی بود تا به خودِ مرکز زندگی حرکت کنی. آنوقت قادر به شناخت جهانِ هستی یا خداوند خواهی بود.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
17👍4
25👍1👎1
«بيدارى»
Photo
کسانی که به ارزشمندی صلح و آرامش درونی پی برده‌اند، قادرند دیگران را بی‌قید و شرط ببخشند. آنها می‌دانند که: وقتی دیگری را می‌بخشی، اولین کسی که از این بخشش فیض می‌برد خودت هستی.

عدم بخشش دیگران مساوی است با تولید سم در وجود خودت.
اگر از بوی نامطبوع کیسه‌زباله‌ی خشم و نفرتی که با خودت حمل می‌کنی خسته شدی، پس آن را زمین بگذار!

#داوید
👍1710🙏3🥰1
قدری شادی، رقص و ترانه خلق کن. آنوقت بخشش و سهیم‌شدن، خودش اتفاق می‌افتد.

نیازی نیست برای سهیم‌شدن کاری انجام دهی؛ وقتی زیاد داشته باشی، باید که سهیم شوی. درست مانند ابری پرباران، باید که ببارد. درست مانند یک گل، باید که عطر خودش را رها کند. درست مانند یک چراغ، باید که نورش را منتشر کند.

رشد و بهبود؛ و عشق و سهیم‌شدن ــ اینها باهم هستند، جنبه‌هایی از یک پدیده هستند.

نخست باید شاد و خرسند باشی، سپس عشق می‌آید. نخست باید رشد کنی و بالغ شوی، سپس بهبودی می‌آید ـــ تعریف بلوغ همین است.

نوزادی به دنیا می‌آید: او فقط دریافت می‌کند. نوزاد فقط یک دهان است و نه هیچ چیز دیگر، یک معده است.

او ادامه می‌دهد و هر چیزی را از هر کسی دریافت می‌کند. برای همین است که به او یک اسباب‌بازی می‌دهی و او آن را به دهانش می‌برد! او فقط یک دهان است، نه چیزی دیگر: یک گرسنگی است. او می‌خواهد همه چیز را ببلعد ـــ می‌خواهد مادرش را ببلعد، می‌خواهد تمام دنیا را ببلعد. او نمی‌تواند چیزی بدهد: بسیار بسیار خسیس است و احتکار می‌کند.

و طبیعی است که ما این را می‌پذیریم، زیرا او بسیار ناتوان است و از یک کودک خردسال چه انتظار بخشیدنی می‌توانی داشته باشی؟ او نمی‌تواند سلام کند نمی‌تواند پاسخ بدهد. تو این را قبول می‌کنی‌ ـــ او بسیار کوچک است، پس تو به او می‌بخشی: مادر می‌بخشد، پدر می‌بخشد، خانواده به او می‌بخشد. تمام دنیا نسبت به کودک بسیار بسیار بخشنده است.

ولی کودک نیز یک حقّه را یاد می‌گیرد: او می‌آموزد که می‌تواند بدون بخشیدن، دریافت کند؛ که نیازی به بخشیدن نیست! او یک عادت، یک شخصیت تولید می‌کند، که مردم را در تمام عمرشان نابالغ نگه می‌داد.

شاید هفتاد سال داشته باشی و هنوز هم از همگی درخواست می‌کنی که باید به تو عشق بدهند. شاید هفتاد ساله باشی و فرزندانت چهل یا پنجاه ساله باشند و فرزندان آنان نیز هستند، ولی بازهم اصرار داری که همه باید به تو عشق بدهند. تو نابالغ هستی؛ هرگز از کودکی خودت رشد نکرده‌ای.

انسان بالغ کسی است که تمام الگوی وجودش را تغییر داده باشد. او اینک آماده است تا ببخشد. او بقدر کافی از دنیا گرفته است؛ اینک آماده است تا بدهد. رشد یعنی شروع کنی به بالغ‌شدن، رشد یعنی انداختنِ الگوهای بچگی. و این است آن تغییر اساسی که باید رخ بدهد.

یافتن یک انسان بالغ بسیار دشوار است؛ مردم همیشه می‌خواهند و می‌خواهند، همگی دهان‌هایی هستند برای بلعیدن. هیچکس آماده نیست تا ببخشد. برای همین است که اینهمه بدبختی و رنج در دنیا وجود دارد ـــ مردم همگی گدایانی هستند که از همدیگر گدایی می‌کنند. هیچکس آماده نیست چیزی بدهد، هیچکس چیزی ندارد که بدهد.

لطفاً، نخست رشد کن و شروع کن قدری بالغ‌تر شوی. و پس از اینکه به مقداری مشخصی بالغ شدی، خواهی دید که قادر به بخشیدن هستی. ولی آنوقت «بخشیدن» یک وظیفه نیست؛ چنین نیست که اجباری برای بخشیدن داشته باشی. در واقع، نمی‌توانی در برابر بخشیدن مقاومت کنی. نمی‌توانی جلوگیری کنی، تو بسیار داری، باید برود. باید خودت را خالی کنی، وگرنه گرانبار خواهی شد.

بنابراین با رشدکردن شروع کن، و بخشش و سهیم‌شدن به دنبالش خواهد آمد.

#اشو
📚«انقلاب»
تفسیر اشو از سروده‌های کبیر
از ۱۱ تا ۲۰ فوریه ۱۹۷۸
مترجم: م.خاتمی / تیرماه ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
13👍5🏆3🙏2
17👍7
شما نیاز دارید که به واقعیت خودتان پرتاب شوید. و حتی گاهی روش‌های بی‌رحمانه مورد نیاز است. گاهی شما را باید با چکّش‌کاری به واقعیت بازگرداند!

مرشدان ذن مریدانشان را کتک می‌زدند؛ این روشی بی‌رحمانه است، ولی از یک مهر عظیم برمی‌خیزد. و گاهی اوقات آنچه را که نمی‌توان آموزش داد، می‌توان توسط سیلیِ مرشد برانگیخت.

* مردی وارد فروشگاهی شد تا برای زنش هدیه‌ای بخرد. پس از پرداخت و دریافت بسته هنگامی که از در خارج می‌شد، ناگهان برگشت و یک سیلی به صورت فروشنده زد. بلافاصله پس از این کار شروع کرد به معذرت‌خواهی از آن فروشنده. طبیعتاً مردی که سیلی خورده بود بسیار تعجب کرده بود ولی نتوانست صداقت آن مرد را در معذرت‌خواهی او نادیده بگیرد. پس با همدردی به آن خریدار توصیه کرد: “شاید شما باید نزد یک روانکاو بروید.”
پس از چند ماه همان مرد دوباره به آن فروشگاه رفت. خریدی کرد و هیچ آزاری به فروشنده نرساند و به او گفت: “من توصیه شما را قبول کردم و نزد یک روانکاو رفتم.”
فروشنده پرسید: “چطور شما را شفا داد؟”
- “خب؛ درست وقتی که برای نخستین ویزیت پولش را پرداخت کردم، یک سیلی به او زدم!”
- “بعدش چه شد؟”
- “او هم یک سیلی به من زد!”

گرفتی؟! و همان سیلی او را شفا داد، درمان او همین بود! او را سر عقل آورد.

گاهی نیاز هست و گاهی یک روش بی‌رحمانه می‌تواند به یک اکتشاف ناگهانی منجر شود. البته این تلخ است، ولی می‌تواند گردوغبار بسیاری را از وجودت پاک کند. می‌تواند سبب بیداری بزرگی در تو شود. می‌تواند نخستین «ساتوری» [یعنی روشن‌شدگی ناگهانی در یک لحظه] برای تو بشود. فقط نیاز به یک تعهد صددرصدی در تو برای ارتقاء هست.

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۷
مترجم: ‌م.خاتمی / اَمرداد ماه ۱۴۰۱
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12👍9
من هر روز حقیقت تازه‌ای را بیان نمی‌کنم. من هر روز یک حقیقت را به روش‌های متفاوتی بیان می‌کنم.

#اشو
@shekohobidariroh
31🙏3🕊3🏆1
سخنرانی ۱۵ آپریل ۱۹۸۰

پرسش هشتم (در متن چاپی، سانسور شده بود)

مرشد عزیز! به من بگو آیا خدا واقعاً می‌تواند در آمریکا وجود داشته باشد؟
فردا اینجا را ترک می‌کنم و با تشخیص اینکه که دنیا چقدر میل به جدّی‌بودن دارد، قدری عصبی می‌شوم؛ و خب، می‌دانی که، خدا نیز همینطور!
پس آیا می‌توانید یکی از آن جوک‌های قشنگ خودتان را به من بدهید تا اگر با او دیداری داشتم، با او سهیم شوم؟

پاسخ:
این واژه‌ی “او” him {مردانه} را فراموش کن. خدا یک مرد نیست، خدا یک زن she است. اگر با این فکر ادامه دهی که او یک مرد است، هرگز او را نخواهی یافت. مردم اینگونه خدا را از دست می‌دهند. آنان طوری به‌دنبال خدا می‌گردند که گویی او یک مرد است؛ و او مدت‌ها پیش خودش را تغییر داده است!

* سرهنگ استانفورد، یک جدایی‌‌خواه سفیدپوست و بسیار وفادار به عقیده‌اش، از دنیا رفت و به نوعی راهش را به بهشت پیدا کرد. هفته بعد دوستش، سرهنگ بورگارد، از دنیا رفت و او هم اجازه یافت تا از دروازه‌ی مروارید عبور کند. این دو در آنجا باهم ملاقات کردند.
سرهنگ بورگارد گفت: “هیچ شکّی نداشتم که ما ترتیبش را می‌دهیم. ولی حالا که اینجا هستیم، به من بگو: اوضاع اینجا چطور است؟”
سرهنگ استانفورد پاسخ داد: “بد نیست، ولی بهت توصیه می‌کنم که مراقب قدم‌هایت باشی. من چند روز پیش خدا را دیدم و او یک زن سیاهپوست است!”

و خدا نه‌تنها یک زن است، بلکه یک زن سیاهپوست است! پس اگر واقعاً در آمریکا دنبال خدا هستی، این یادت باشد. و آنوقت باید چند چیز را یاد بگیری. اگر با یک زن سیاهپوست ملاقات کنی، باید چند هنر را بیاموزی، باید بیاموزی تا قدری مانند یک مرد سیاهپوست باشی؛ وگرنه هیچ ارتباط و رابطه‌ای ممکن نیست!

خدا عوض شده! او از اینکه یک مرد سفیدپوست باشد خسته شده. همه از همیشه‌یکسان‌بودن خسته می‌شوند. و مردم هنوز فکر می‌کنند که خدا یک پیرمرد است!

شما عکس‌های‌کهنه و آلبوم‌های قدیمی را حمل می‌کنید [در ذهنیت‌ها و شرطی‌شدگی‌ها زندگی می‌کنید.] تعجبی نیست که افراد بسیار اندکی او را پیدا می‌کنند.

حالا، به خدا بعنوان یک زن فکر کن. و خدا فقط می‌تواند یک زن باشد؛ همین فکر که خدا یک مرد است یک فکر برتری‌طلبانه‌ی نرینه است؛ فکر مردان است.

حتی یک زن هم در تثلیثِ مسیحیت نیست! به این چیزِ بی‌معنی نگاه کن؛ آنان حتی جایگاهی به روح‌القدس داده‌اند. حالا، روح‌القدس کیست؟! اگر آن «تثلیث» روح‌القدس را نداشت چیز زیادی از دست نمی‌داد، ولی یک تثلیثِ بدون زن، زشت به‌نظر می‌رسد: پدر هست، پسر هست، و مادر کجاست؟ آیا فکر می‌کنی که خدا همجنس‌باز Gay است؟!

این یک فرافکنی نفْسانی مردانه است. به یاد بسپار: “شی” She، شامل “هی” He است؛ ولی “هی” He، شامل “شی” She نیست! مرد از زن زاییده می‌شود، ولی هیچ مردی نمی‌تواند زنی را بزاید! فکر اینکه خدا یک زن است طبیعی است ـــ بعنوان یک مادر، نه یک پدر.

این [که خدا را همچون ادیان ابراهیمی، مرد بدانی] یک فکر فاشیستی است. تصادفی نیست که آلمانی‌ها، کشورشان را “سرزمینِ پدری” fatherland می‌خوانند! هیچکس کشورش را “سرزمین پدری” نمی‌خواند ــ بجز آلمانی‌ها!

خدا یک مادر است، پدیده‌ای مادرانه است. تمام این جهانِ‌هستی مادرانه است. و خدا از هر مردی که بتوانی تصورکنی نرم‌تر است؛ بسیار پذیراتر و بازتر است. خداوند زهدانِ جهانِ هستی است. تمامی عالم از درون آن زهدان بیرون می‌آید.

پس این فکر مرد و مردانگی خدا را دور بینداز؛ به او همچون یک زن و زنانگی فکر کن. و یادت باشد: او از اینکه سفیدپوست باشد خسته شده، دیگر سفیدپوست نیست! حالا او سیاهپوست است: حالا از اینکه سیاهپوست است لذت می‌برد، زیرا حالا تعداد خیلی کمی می‌توانند او را پیدا کنند! حتی اگر با او ملاقات کنی، فکر می‌کنی “او فقط یک کاکاسیاه nigger است!” پس حتی اگر درِ منزلت را بکوبد، در را باز نخواهی کرد!

و می‌خواهی که اگر با او ملاقات کنی، جوکی برایش بگویی؟ این را به او بگو:

* کارفرمای سفیدپوست از راننده سیاهپوستش پرسید: “چه چیزی شما مردان سیاهپوست را در عشقبازی اینهمه ماهر و خوب می‌سازد؟”
راننده گفت “مشکل شما سفیدپوستان این است که فقط وارد می‌شوید و عجله دارید و عجله دارید؛ و قبل از اینکه بدانید، تمام شده است! ولی طوری که ما مردم سیاهپوست عمل می‌کنیم این است که وارد می‌شویم، سخت نمی‌گیریم، نوازش‌های طولانی داریم، کمی شیرین‌زبانی می‌کنیم، کمی متوقف می‌شویم، عجله‌ای نداریم: پس قدری نوازش‌های طولانی بیشتر، خوب و آرام و خنک….”

آن شب کارفرمای این راننده‌ی سیاهپوست با زنش وارد تختخواب شد و دقیقاً همانطور که او توصیه کرده بود رفتار کرد.
پس از بیست دقیقه، زن که از خوشی زبانش بند آمده بود گفت: “خدای من، تو از کجا یاد گرفتی که مانند مردان سیاهپوست عشقبازی کنی؟”

#اشو
📚«دامّا پادا»
جلد ۱۱
مترجم: ‌م.خاتمی / اسفند ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12🙏4🥰2😁2
2025/07/13 21:15:41
Back to Top
HTML Embed Code: