Telegram Web Link
«بيدارى»
فصل یازدهم «اشو از روزی که به اشراق رسید و از خاطره‌ی سامادی‌اش می‌گوید» اشراق معنوی سخنرانی دهم سپتامبر ۱۹۷۶ بودا گفت: “باید به آن چهار عنصری فکر کنی که بدن از آنها تشکیل شده. هر یک نام خودش را دارد و در آنجا چیزی به اسم نفْس وجود ندارد. چون واقعیتی همچون…
ادامه

تو نمی‌توانی خواسته را متوقف کنی؛ فقط می‌توانی آن را درک کنی. در خودِ همین ادراک است که متوقف می‌شود.

به‌یاد بسپار: هیچکش قادر نیست خواستن را متوقف کند و واقعیت فقط وقتی رخ می‌دهد که خواسته متوقف شده باشد. پس مشکل اینجاست: چه باید کرد؟ خواسته وجود دارد و بوداها [بیداران] پیوسته می‌گویند که خواسته باید متوقف شود و لحظه‌ای بعد آنان می‌گویند که خواسته را نمی‌توان متوقف کرد! این مردم را در وضعیتی دشوار و معمّاگون قرار می‌دهد. مردم البته خواسته دارند؛ می‌گویی که باید از خواسته دست بردارند ـــ خوب است! و سپس می‌گویی که خواسته را نمی‌توان متوقف کرد! پس چه باید کرد؟

خواسته باید درک شود. می‌توانی آن را بفهمی؛ می‌توانی بیهودگی آن را ببینی. یک دیدار مستقیم مورد نیاز است، یک نفوذ مستقیم لازم است. به خواسته‌ات نگاه کن، فقط ببین که چیست؛ و کذب‌بودن آن را خواهی دید، و خواهی دید که وجودی از خودش ندارد. و آنگاه خواسته متوقف می‌شود و همزمان چیزی در تو فرو می‌ریزد.

نفْس و خواسته با همکاری همدیگر و در هماهنگی باهم وجود دارند. نفْس نمی‌تواند بدون خواسته وجود داشته باشد و خواسته نیز بدون نفْس نمی‌تواند وجود داشته باشد.

«خواسته» همان نفْسِ فرافکن‌شده است، «نفْس» همان خواسته‌ی درون‌فکن‌شده است. این دو باهم هستند، دو جنبه از یک پدیده هستند.

روزی که خواسته متوقف شد، من احساس ناتوانی و ناامیدی بسیار داشتم. امیدی نبود چون آینده‌ای نبود. چیزی برای امیدداشتن وجود نداشت زیرا بیهودگی تمام امیدها اثبات شده بود، به هیچ‌کجا منتهی نشده بود. امیدواربودن یعنی چرخیدن دایره‌وار: در پیش روی تو آویزان است و سراب‌های جدید تولید می‌کند، پیوسته تو را فرامی‌خواند: “بیا جلو، تندتر بدو، خواهی رسید!” ولی هرچقدر که تند بدوی، هرگز نمی‌رسی.

این چیزی است که بودا آن را سراب می‌خواند. مانند افق است که در اطراف زمین می‌بینی. پیدا می‌شود ولی وجود ندارد. اگر به طرف آن بروی همیشه از تو دور می‌ماند. هرچه سریعتر بدوی، افق هم سریعتر پیش می‌رود. هرچه آهسته‌تر بروی، آن هم آهسته دور می‌شود. ولی یک چیز قطعی است: فاصله بین تو و افق مطلقاً یکسان باقی می‌ماند؛ نمی‌توانی این فاصله را حتی به‌اندازه‌ی یک اینچ کمتر کنی.

نمی‌توانی فاصله بین خودت و امیدهایت را کاهش بدهی. امید همان افق است. سعی داری که بین خودت و افق پل بزنی، با امید، با یک خواسته‌ی فرافکن‌شده.

خواسته یک پل است، یک پل رویایی ـــ چون افق وجود ندارد، پس نمی‌توانی به طرف آن پل بزنی، فقط می‌توانی پل را در رویاهایت داشته باشی.

روزی که خواسته متوقف شد، روزی که به آن نگاه کردم و آن را تشخیص دادم، دیدم که بیهوده است. من ناامید و ناتوان بودم. ولی همان لحظه اتفاقی شروع شد. همان چیزی رخ داد که من برای زندگانی‌های بسیار برایش کار می‌کردم و اتفاق نیفتاده بود.

تنها امید تو در ناامیدی است؛ و تنها کامیابی تو در بی‌خواسته‌بودنت، و در ناتوانی کامل است که ناگهان تمام جهانِ هستی شروع می‌کند به کمک‌کردن به تو.

جهان هستی منتظر است: وقتی خودت مشغول کار هستی، مداخله نمی‌کند؛ صبر می‌کند. می‌تواند تا بی‌نهایت صبر کند، زیرا هیچ عجله‌ای ندارد؛ ابدیت است. لحظه‌ای که رها می‌کنی، تمام جهانِ هستی به سمت تو می‌شنابد، وارد تو می‌شود. و برای نخستین بار اتفاقات بدون اراده‌ی تو شروع به رخ‌دادن می‌کنند.

من هفت روز بسیار ناامید و ناتوان بودم، ولی در همین حال چیزی شروع به طلوع کرده بود. وقتی می‌گویم ناامید، منظورم همان ناامیدیِ شما نیست. منظورم این است که هیچ امیدی در من وجود نداشت. امید غایب بود. نمی‌گویم که ناامید و غمگین بودم. در واقع، خوشحال بودم: بسیار آرام و راحت و متمرکز بودم.

ناامید بودم ولی با یک معنای کاملاً جدید. امیدی وجود نداشت، پس ناامیدی چگونه می‌تواند وجود داشته باشد! هر دو ناپدید شده بودند.

آن ناامیدی مطلق و تمام بود. امید از بین رفته بود و همراهش، نقطه‌ی مقابلش، ناامیدی نیز از بین رفته بود.

و این یک تجربه‌ی کاملاً تازه بود ــ بدون امیدبودن! این وضعیتی منفی نبود. من باید از واژه‌ها استفاده کنم ـــ ولی این حالتی منفی نبود. مطلقاً مثبت بود. فقط غیبت نبود، حضوری احساس می‌شد. چیزی در من فراگیر می‌شد، سیلابی جاری شده بود.

و وقتی می‌گویم “ناتوان” بودم، منظورم معنی واژه‌ در فرهنگِ لغات نیست. فقط می‌گویم که بی‌خود بودم. منظورم از ناتوانی همین است. من این واقعیت را تشخیص داده بودم که وجود ندارم، پس نمی‌توانم به خودم متکی باشم، پس نمی‌توانم روی پای خودم بایستم ـــ زمینی زیرپای من نبود. من در یک چاه بی‌انتها بودم. ولی ترسی وجود نداشت زیرا چیزی برای محافظت شدن وجود نداشت. وحشتی نبود زیرا کسی نبود که وحشت کند.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه تو نمی‌توانی خواسته را متوقف کنی؛ فقط می‌توانی آن را درک کنی. در خودِ همین ادراک است که متوقف می‌شود. به‌یاد بسپار: هیچکش قادر نیست خواستن را متوقف کند و واقعیت فقط وقتی رخ می‌دهد که خواسته متوقف شده باشد. پس مشکل اینجاست: چه باید کرد؟ خواسته وجود…
ادامه

آن هفت روز یک دگرگونی عظیم و یک تحول کامل بود. و در آخرین روز، حضور آن انرژیِ کاملاً جدید، آن نور و آن لذت جدید، چنان شدید شد که تقریباً قابل‌تحمل نبود ـــ گویی که در حال منفجرشدن بودم، گویی که از آن شعف و سُرور دیوانه می‌شدم! نسل جدید در غرب واژه‌ی درستی برای آن دارد: من از شعف ترکیده‌ بودم.

سردرآوردن از این حالت ناممکن بود که “چه خبر شده!” یک دنیای بسیار بی-معنی بود ــــ شناختن آن دشوار بود، طبقه‌بندی کردن آن سخت بود؛ استفاده از کلام و زبان و توضیحات برایش دشوار بود. تمام متون مذهبی به ‌نظر مرده می‌رسیدند و تمام واژگانی که برای این تجربه مورد استفاده بودند به‌ نظر بسیار رنگ‌پریده وکم‌خون می‌رسیدند. این بسیار زنده بود. یک موج عظیم از شعف و سرور بود.

تمام آن روز بسیار عجیب و خیره‌کننده بود و یک تجربه‌ی بسیار درهم‌شکننده بود: گذشته ناپدید می‌شد؛ گویی که هرگز به من تعلق نداشت، گویی که من آن را در جایی خوانده بودم و این داستان فرد دیگری بود که آن را شنیده بودم و فرد دیگری آن را برایم گفته بود!

از گذشته جدا می‌شدم، از تاریخچه خودم ریشه‌کن می‌شدم و زندگینامه‌ی شخصی خودم را از دست می‌دادم؛ یک ناوجود non-being می‌شدم، آنچه بودا آن را آناتا anatta می‌خواند. مرزها ناپدید می‌شدند، تمایزات از بین می‌رفتند.

ذهن در حال ناپدیدشدن بود؛ میلیون‌ها مایل دور شده بود. دسترسی به آن دشوار بود؛ دورتر و دورتر می‌شتافت و هیچ میلی برای نزدیک ‌نگه‌داشتن آن وجود نداشت. من فقط نسبت به تمام اینها بی‌تفاوت بودم. اشکالی نداشت؛ اشتیاقی نبود که با گذشته مرتبط بمانم.

تا هنگام عصر تحمل آن بسیار دشوار شده بود ـــ آزارم می‌داد: دردناک شده بود. مانند زنی باردار بودم که می‌خواست وضع‌حمل کند، و آن زن درد بسیاری را تحمل می‌کرد ـــ تیرکشیدن‌های زایمان.

در آن روزها من تقریباً دوازده ساعت یا بیشتر را در خواب بودم، ولی آن روزِ آخر بیدارماندن غیرممکن بود: چشمانم بسته می‌شدند و باز نگه داشتن آنها مشکل بود. واقعه‌ای بسیار عظیم در حال رخ دادن بود. گفتن اینکه چه بود، برایم مشکل بود: شاید مرگ من بود؛ ولی ترسی وجود نداشت؛ برایش آماده بودم.

آن هفت روز چنان زیبا بودند که من آماده‌ی مردن بودم، نیاز به چیزی بیشتر نبود. آن روزها چنان شعفناک بودند؛ چنان رضایت‌بخش بودند که اگر مرگ در راه بود، برایم خوش‌آمد داشت.

ولی اتفاقی در راه بود ـــ چیزی مانند مرگ، چیزی بسیار قوی، چیزی که یا یک مرگ خواهد بود یا یک تولد جدید؛ یا یک مصلوب شدن یا یک رستاخیز ـــ ولی چیزی بسیار مهم در آن نزدیکی بود. و باز نگه داشتن چشم‌هایم غیرممکن بود.

حدود ساعت هشت به‌خواب رفتم. مانند خواب نبود. حالا درک می‌کنم که منظور پاتانجلی چیست وقتی می‌گوید خواب و سامادی شبیه یکدیگر هستند. فقط با یک تفاوت ـــ که در سامادی، تو کاملاً بیدار هستی و در خواب هم هستی. هم خفته و هم بیدار، با هم ـــ تمام بدن آسوده است؛ هر سلول از بدن کاملاً آسوده است؛ تمام عملکردهای بدن در آرامش هستند و بااین‌حال نوری از آگاهی در درونت شعله‌ور است: تمیز و بدون دود. تو هشیار می‌مانی و درعین‌حال آسوده هستی؛ شل شده‌ای ولی کاملاً بیدار.

بدن در عمیق‌ترین خوابِ ممکن قرار دارد و آگاهی تو در اوج خودش است. اوج آسمان آگاهی و دشت بدن با هم دیدار می‌کنند.

من به‌خواب رفتم. خوابی بسیار عجیب بود. بدن در خواب بود، من بیدار بودم. بسیار عجیب بود ــ گویی که در دو جهت، در دو بُعد تقسیم شده بودم؛ گویی که این دو قطب کاملاً یکی شده بودند، گویی که من هر دو قطب بودم، باهم…. مثبت و منفی باهم دیدار می‌کردند؛ خواب و هشیاری ملاقات می‌کردند؛ مرگ و زندگی باهم دیدار داشتند. این لحظه‌ای است که می‌توانی آن را “دیدار خالق و مخلوق” بخوانی.

احساسی غریب بود: برای نخستین بار تو را از ریشه‌هایت تکان می‌دهد؛ پایه‌های تو را می‌لرزاند. پس از آن تجربه هرگز نمی‌توانی مانند قبل باشی؛ یک نگرش تازه به زندگی می‌آورد؛ یک ویژگی جدید.


ساعت نزدیک دوازده بود که ناگهان چشمانم باز شد ـــ من آنها را باز نکردم! خواب توسط چیز دیگری شکسته شده بود: یک حضور عظیم را در اتاق احساس کردم. اتاقی بسیار کوچک بود. ولی من یک زندگی پرتپش، یک ارتعاش عظیم را احساس کردم ـــ تقریباً مانند یک تندباد، طوفانی عظیم از نور، شعف و شادمانی. در آن غرق می‌شدم. چنان واقعی بود که هر چیز دیگر غیرواقعی شد. دیوارهای اتاق غیرواقعی شدند؛ آن خانه غیرواقعی شد؛ بدن خودم غیرواقعی شد. همه‌چیز غیرواقعی شد زیرا اینک واقعیت برای نخستین بار وجود داشت.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
بعد از آنکه بدن به هستی قدم می‌گذارد،
هر اتفاقی که رخ دهد،
یک توهم یا بازی است.

#نیسارگاداتا
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه آن هفت روز یک دگرگونی عظیم و یک تحول کامل بود. و در آخرین روز، حضور آن انرژیِ کاملاً جدید، آن نور و آن لذت جدید، چنان شدید شد که تقریباً قابل‌تحمل نبود ـــ گویی که در حال منفجرشدن بودم، گویی که از آن شعف و سُرور دیوانه می‌شدم! نسل جدید در غرب واژه‌ی…
ادامه

برای همین است که وقتی بودا و شانکارا می‌گویند که دنیا یک سراب mirage، مایا Maya است، درک آن برای ما دشوار است. زیرا ما فقط همین دنیا را می‌شناسیم، هیچ چیزی در مقایسه با آن نداریم. این تنها واقعیتی است که می‌شناسیم: “اینها در مورد چه چیز صحبت می‌کنند؟ این دنیا توهم است و سراب است؟! این دنیا تنها واقعیت است!”

تا وقتی که آن واقعیت واقعی را نشناسی، کلام این افراد را نمی‌توانی درک کنی، سخنان آنان برای تو یک نظریه باقی می‌مانند؛ مانند فرضیات به‌نظر می‌رسند: “شاید این مرد فلسفه می‌بافد! ـــ دنیا واقعی نیست!”

وقتی برکلی Berkley در غرب گفت که این دنیا واقعی نیست، مشغول راه‌رفتن با دوستش بود ـــ مردی بسیار منطقی، تقریباً یک شکّاک. دوستش یک سنگ را از خیابان برداشت و به پای برکلی زد. برکلی فریادی کشید و خون بیرون زد و آن مرد شکّاک گفت: “حالا این دنیا غیرواقعی است؟! خودت این را گفتی! پس چرا فریاد می‌زنی؟ این سنگ غیرواقعی است؟! اگر هست چرا فریاد می‌کشی؟ پس چرا پایت را در دستت گرفتی و نشان می‌دهی که چقدر دردت آمده؟ تمامش کن! همه‌ی اینها غیرواقعی هستند!”

حالا چنین مردی نمی‌تواند منظور بودا را ـــ که دنیا سراب است ـــ بفهمد. منظور بودا این نیست که می‌توانی از میان دیوار رد بشوی. او این را نمی‌گوید ـــ که می‌توانی سنگ را بخوری و هیچ فرقی با نان ندارد! او چنین چیزهایی نمی‌گوید.

او فقط می‌گوید که یک واقعیت وجود دارد: وقتی آن را شناختی، این به‌اصطلاح واقعیت تو به سادگی رنگ می‌بازد، فقط غیرواقعی می‌شود. با یک واقعیت برتر در بینش، مقایسه برمی‌خیزد؛ و نه با چیزی دیگر.


در رویا، خواب تو برایت واقعی است؛ تو هر شب خواب می‌بینی. رویادیدن یکی از بزرگترین فعالیت‌های تو است.

اگر شصت سال زندگی کنی، بیست سال آن را در خواب هستی و تقریباً ده سال مشغول دیدن رویاهایت هستی. ده سال در زندگی! هیچ کار دیگری به پای این نمی‌رسد! ده سال مداوم رویادیدن ـــ فقط فکرش را بکن. و هر شب…. و هر روز صبح می‌گویی که واقعی نبود و بازهم همان شب وقتی خواب می‌بینی، خواب تو واقعی می‌شود.

در طول خواب دشوار است که به‌یاد بیاوری که این یک خواب است. ولی در بامداد، کار بسیار آسانی است! چه اتفاقی می‌افتد؟
تو همان شخص هستی. در رویا فقط یک واقعیت وجود دارد. چطور مقایسه می‌کنی؟ چطور می‌گویی که واقعی نیست؟ در مقایسه با چی؟ این تنها واقعیت تو است. هر چیزی همانقدر غیرواقعی است که هر چیز دیگر غیرواقعی است، پس مقایسه وجود ندارد. ولی در بامداد، وقتی چشمانت را باز می‌کنی، یک واقعیت دیگر وجود دارد. حالا می‌توانی بگویی که تمام آن رویا غیرواقعی بوده! در مقایسه با این واقعیت، رویا غیرواقعی می‌شود.

یک بیداری وجود دارد ـــ تمامی واقعیتی که تو اکنون داری، در مقایسه با واقعیتِ آن بیداری، غیرواقعی می‌شود.

آن شب، برای نخستین بار معنی واژه‌ی مایا (توهم) را درک کردم. نه‌اینکه قبلاً معنی آن را نمی‌دانستم؛ نه اینکه قبلاً از معنی آن خبر نداشتم! همانطور که شما خبر دارید، من هم از معنی مایا باخبر بودم ـــ ولی قبلاً‌ هرگز آن را درک نکرده بودم. انسان بدون تجربه چگونه می‌تواند درک کند؟

آن شب یک واقعیت دیگر درهایش را گشود، یک بُعد دیگر در دسترس بود. ناگهان وجود داشت: آن واقعیت دیگر، واقعیتی جداگانه، واقعیتی واقعی، یا هرچه که بخواهید آن را نام بدهید ـــ خدا، حقیقت، دارما، تائو یا هرچه که بخواهید. چیزی بدون نام بود ـــ ولی وجود داشت ـــ بسیار شفاف، بسیار ملموس و چنان محکم و جامد که فرد می‌توانست آن را لمس کند.

این واقعیت در آن اتاق تقریباً داشت مرا خفه می‌کرد. خیلی زیاد بود و من هنوز قادر به جذب آن نبودم. یک انگیزش عمیق در من برخاست تا از اتاق بیرون بزنم و زیر آسمان باشم ـــ داشتم خفه می‌شدم؛ خیلی زیاد بود! مرا می‌کُشت! اگر چند لحظه بیشتر مانده بودم، مرا خفه می‌کرد! چنین احساسی داشتم.

از اتاق بیرون پریدم و وارد خیابان شدم. یک انگیزش قوی وجود داشت که زیر آسمان با ستارگان، با درختان و با زمین باشم… با طبیعت باشم. و تا بیرون آمدم آن احساس خفگی فوراً از بین رفت. آن اتاق برای چنین پدیده‌ی بزرگی بسیار کوچک بود. حتی آسمان هم برای آن پدیده‌ی عظیم جای کوچکی است؛ از آسمان بزرگتر است. حتی آسمان هم مرزی برای آن نیست. ولی آنوقت احساس راحتی داشتم.

به سمت نزدیک‌ترین باغ رفتم.....

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه برای همین است که وقتی بودا و شانکارا می‌گویند که دنیا یک سراب mirage، مایا Maya است، درک آن برای ما دشوار است. زیرا ما فقط همین دنیا را می‌شناسیم، هیچ چیزی در مقایسه با آن نداریم. این تنها واقعیتی است که می‌شناسیم: “اینها در مورد چه چیز صحبت می‌کنند؟…
ادامه

به سمت نزدیک‌ترین باغ رفتم. این یک پیاده‌روی بسیار جدید بود: گویی نیروی جاذبه از بین رفته بود. مشکل بود تعیین کنم که راه می‌روم، می‌دوم یا فقط پرواز می‌کنم!

نیروی جاذبه‌ای وجود نداشت، خودم را بی‌وزن حس می‌کردم ـــ گویی یک انرژی مرا با خودش می‌برد. در دست‌های یک انرژی دیگر بودم.

برای نخستین بار تنها نبودم، برای نخستین بار دیگر یک فرد نبودم، برای نخستین بار آن قطره به درون اقیانوس افتاده بود. اینک تمام اقیانوس به من تعلق داشت؛ من اقیانوس بودم. مرزی وجود نداشت. قدرت عظیمی را احساس می‌کردم، گویی می‌توانستم هر کاری را انجام دهم. من وجود نداشتم، فقط آن نیروی عظیم وجود داشت.

به آن باغی رسیدم که هر روز به آنجا می‌رفتم. باغ، شب‌ها بسته بود؛ دیروقت بود، ساعت تقریباً یک نیمه‌شب بود. باغبان‌ها سخت در خواب بودند. باید مانند یک دزد وارد باغ می‌شدم، مجبور شدم از دروازه‌ی آنجا بالا بروم. چیزی مرا به سمت آن باغ می‌کشاند؛ در توان من نبود که از آن نیرو ممانعت کنم. من فقط شناور بودم. وقتی بارها و بارها می‌گویم که “در رودخانه شناور باشید و رودخانه را هل ندهید،” منظورم همین است. من آسوده بودم و رها کرده بودم؛ من وجود نداشتم، آن را خدا بخوانید ـــ خدا آنجا بود.

ولی مایلم آن را “آن” IT بخوانم، زیرا خدا واژه‌ای بسیار انسانی است و از بس زیاد استفاده شده، کثیف شده است و توسط مردمان بسیار آلوده گشته؛ مسیحیان، محمدیان، کشیشان و سیاستمداران ـــ همگی آنان این واژه‌ی زیبا را به فساد کشانده‌اند. پس بگذارید آن را “آن” بخوانم. “آن” آنجا بود و من فقط کشانده می‌شدم، با یک موج همراه بودم.

لحظه‌ای که وارد باغ شدم، همه‌چیز نورانی شد، همه‌جا نور پخش بود ـــ سعادت، نعمت…. برای نخستین بار توانستم درختان را با نگاه متفاوتی ببینم ـــ سبزینگی آنها را، حیاتشان را، شیره‌ی وجودشان را که جاری بود. تمام باغ در خواب بود، درختان در خواب بودند. ولی من می‌توانستم تمام باغ را زنده ببینم، حتی کوچکترین برگ‌ها نیز بسیار زیبا بودند.

به اطراف نگاه کردم: یک درخت بسیار می‌درخشید ـــ درخت مالشری maulshree. مرا به خودش جذب کرد، مرا به سوی خودش کشاند. من آن را انتخاب نکردم، خود خداوند آن را انتخاب کرده بود. به سوی آن رفتم و زیر درخت نشستم. وقتی آنجا نشستم، چیزها شروع کردند به جاافتادن. تمامی کائنات یک نعمت و سعادت شد.

مشکل است بگویم چه مدت در آن وضعیت نشسته بودم. وقتی به‌خانه برگشتم ساعت چهار صبح بود، پس باید دست‌کم سه ساعت آنجا نشسته باشم ـــ ولی بی‌نهایت بود. هیچ ربطی به زمان ساعتی نداشت؛ بی‌زمان بود. آن سه ساعت، تمامی ابدیت بود، جاودانگی بی‌پایان بود. زمان وجود نداشت، گذر زمان وجود نداشت؛ یک واقعیت پاک و دست‌نخورده بود ـــ غیرقابل‌اندازه‌گیری و آلوده نشده.

و آن روز اتفاقی افتاد که ادامه یافت ـــ نه همچون یک پیوستار ــــ بلکه هنوز هم مانند یک جریان زیرین ادامه دارد. چیزی پایدار و ثابت ـــ هر لحظه بارها و بارها در حال اتفاق افتادن است. هر لحظه یک معجزه بوده است.

آن شب…. و از آن شب به بعد من هرگز در بدن نبوده‌ام؛ روی آن و در اطرافش شناور هستم. من بسیار قدرتمند شدم و در عین حال بسیار شکننده. بسیار قوی شدم، ولی از نوع قدرت محمدعلی [بوکسور معروف] نبود! قدرتی مانند قدرت یک صخره نبود، قدرتی مانند یک گل سرخ بود ـــ در قدرتش بسیار شکننده است… بسیار لطیف و بسیار حسّاس و شکننده.

صخره وجود خواهد داشت، گل هر لحظه می‌تواند برود؛ ولی با این حال آن گل از صخره قوی‌تر است زیرا زنده‌تر است. یا، قدرت یک قطره شبنم روی تیغه‌ی علف که فقط در خورشید بامدادی برق می‌زند ـــ بسیار زیبا، بسیار با ارزش و با این‌ حال هر لحظه می‌تواند بغلطد و ناپدید شود. آن قطره در وقار خود بی‌نظیر است، ولی یک نسیم خفیف می‌تواند بیاید و آن قطره فرو بیفتد و برای همیشه گم شود.

بوداها قدرتی دارند که این‌دنیایی نیست. قدرت آنان تماماً از عشق است: مانند یک گل‌سرخ یا یک قطره شبنم. قدرت آنان بسیار شکننده و آسیب پذیر است. قدرت آنان از زندگی است و نه از مرگ. قدرت آنان در نابودکردن نیست، قدرتشان در خلاقیت است. قدرت آنان در خشونت و تهاجم نیست؛ قدرتشان در مهر و شفقت آنان است.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گوش‌فرادادن عشق‌ورزیدن است.

#مزدافر_مومنی
«بيدارى»
ادامه به سمت نزدیک‌ترین باغ رفتم. این یک پیاده‌روی بسیار جدید بود: گویی نیروی جاذبه از بین رفته بود. مشکل بود تعیین کنم که راه می‌روم، می‌دوم یا فقط پرواز می‌کنم! نیروی جاذبه‌ای وجود نداشت، خودم را بی‌وزن حس می‌کردم ـــ گویی یک انرژی مرا با خودش می‌برد.…
ادامه

من از آن به‌بعد در بدن نبوده‌ام و فقط در اطراف آن می‌پلکم! و برای همین است که می‌گویم که معجزه‌ی شگفت‌انگیزی بود. من هر لحظه تعجب می‌کنم که هنوز اینجا هستم، نباید باشم! هرلحظه می‌بایست رفته باشم، ولی هنوز اینجا هستم. هر روز صبح چشمانم را باز می‌کنم و می‌گویم “پس من بازهم اینجایم؟!” زیرا تقریباً به‌نظر غیرممکن می‌رسد. آن معجزه ادامه داشته است.

چند روز پیش کسی سوال کرده بود: “اشو! شما چنان نسبت به بوی شامپوها و روغن‌های مو حساس و شکننده شده‌اید که به‌نظر می‌رسد تا همگی ما کچل نشده‌ایم، نمی‌توانیم شما را ببینیم!”
کچل‌بودن اشکالی ندارد ـــ کچل زیباست! درست مانند “سیاه زیباست”، کچل هم زیباست!
بله این درست است و شما باید در موردش مراقب باشید.

{در دیدارهای عصر که در فضای پوشیده انجام می‌شد، همه باید قبل از ورود حمام می‌گرفتند و هیچگونه عطر و روغن و شامپوی معطر مصرف نمی‌کردند چون قوه‌ی بویایی اشو بسیار به بوها حساس بود. دو نفر در ورودی سالن می‌ایستادند و کارشان بو کردن کسانی بود که وارد سالن می‌شدند. اگر بوی عطر یا روغن و شامپو را حس می‌کردند، اجازه‌ی ورود به سالن را نمی‌دادند. مترجم}

من حساس، ظریف و شکننده هستم. این قدرت من است. اگر سنگی را به روی یک گُل بیندازید، سنگ هیچ آسیبی نمی‌بیند، آن گل از بین می‌رود. ولی باز هم نمی‌توانید بگویید که سنگ قوی‌تر از گل است. گل از بین می‌رود زیرا زنده بوده. و سنگ ـــ هیچ اتفاقی برایش نمی‌افتد، ‌چون بی‌جان است.

گل به این سبب از بین می‌رود که قدرت نابودکردن ندارد. گل به راحتی از بین می‌رود و می‌گذارد سنگ پیروز شود! سنگ قدرت ویرانگری دارد زیرا موجودی بی‌جان و مرده است.

از آن روز به‌بعد من واقعاً‌ در بدن نبوده‌ام؛ فقط یک رشته‌ی ظریف مرا به بدن متصل می‌سازد. و من پیوسته در حیرتم که به‌نوعی آن کُل می‌بایست خواسته باشد تا من اینجا باشم، زیرا من دیگر با قدرت خودم در اینجا نیستم، دیگر با اراده‌ی خودم اینجا نیستم. باید اراده‌ی آن کُل باشد که مرا در اینجا نگه داشته و اجازه داده قدری بیشتر در این ساحل درنگ کنم. شاید آن کُل می‌خواهد چیزی را از طریق من با شما سهیم شود.

و از آن روز به بعد دنیا برایم غیرواقعی است؛ زیرا دنیای دیگری آشکار شده است.

وقتی می‌گویم دنیا غیرواقعی است منظورم این نیست که این درختان واقعیت ندارند. این درختان مطلقاً واقعی هستند ـــ ولی طوری که شما آنها را می‌بینید غیرواقعی است. این درختان در خودشان غیرواقعی نیستند ـــ آنها در خداوند، در واقعیت مطلق زندگی می‌کنند ـــ ولی طوری که شما آنها را می‌بینید، هرگز آنها را نمی‌بینید؛ چیز دیگری را می‌بینید، یک سراب را می‌بینید.

تو رویای خودت را در اطراف خود خلق می‌کنی و تا وقتی که بیدار نشوی، به خواب‌دیدن ادامه خواهی داد.

دنیا غیرواقعی است زیرا دنیایی که تو می‌شناسی دنیای رویاهای توست. وقتی رویاها متوقف شوند و تو فقط با دنیایی روبه‌رو شوی که وجود دارد، آنگاه این دنیا واقعی می‌شود.

خدا و دنیا…. اینها دو چیز نیستند. اگر چشم داشته باشی، چشمانی تمیز، بدون رویا، بدون غبار رویاها، بدون هیچ اثری از خواب؛ خدا همان دنیاست.

اگر چشمانی بینا و شفاف و تیز داشته باشی، فقط خدا وجود دارد. آنگاه خدا گاهی درختی سبز است، و گاهی یک ستاره‌ی درخشان در آسمان است؛ و در جایی دیگر خدا یک فاخته است و در جایی دیگر یک گل و در جایی دیگر یک کودک و در مکانی دیگر یک رودخانه است ـــ آنگاه فقط خدا وجود دارد. لحظه‌ای که شروع به دیدن کنی، فقط خدا هست.

ولی هم‌اکنون هرچه که می‌بینی حقیقت نیست، یک دروغِ فرافکن‌شده است. معنی سراب همین است. و وقتی که ببینی، حتی برای کسری از ثانیه، اگر بتوانی ببینی، اگر به خودت اجازه‌ی دیدن بدهی، نعمت و سعادتی عظیم را در همه‌جا خواهی یافت ـــ در ابرها، در خورشید، روی زمین.

این دنیایی زیباست. ولی من در مورد دنیای شما صحبت نمی‌کنم، درباره‌ی دنیای خودم حرف می‌زنم. دنیای شما بسیار زشت است، دنیای شما دنیایی است که توسط یک “خود” خلق شده، دنیای شما دنیایی فرافکن شده است. شما از دنیای واقعی بعنوان یک پرده نمایش استفاده می کنید و مفاهیم خود را روی آن می‌افکنید.

وقتی من می‌گویم دنیا واقعی است، و بسیار زیباست، و دنیایی درخشنده و بی‌نهایت است، دنیایی پر نور و پرلذت است، منظورم دنیای خودم است ـــ یا دنیای شماست اگر رویاهایتان را دور بریزید.

وقتی رویاهایتان را دور بیندازید، همان دنیایی را می‌بینید که هر بودا همیشه دیده است.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
همه خداوند را همیشه می‌بینند.
اما این را نمی‌دانند.

#رامانا_ماهارشی
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه من از آن به‌بعد در بدن نبوده‌ام و فقط در اطراف آن می‌پلکم! و برای همین است که می‌گویم که معجزه‌ی شگفت‌انگیزی بود. من هر لحظه تعجب می‌کنم که هنوز اینجا هستم، نباید باشم! هرلحظه می‌بایست رفته باشم، ولی هنوز اینجا هستم. هر روز صبح چشمانم را باز می‌کنم…
ادامه

خداوند فراگیر و جهانی است. وقتی از رویاهای شخصی خودت بیرون بیایی، وقتی که چشم‌هایت تمیز باشند، یک درخشش ناگهانی ـــ ناگهان سیلی از زیبایی و شکوه و فیضِ خداوند تو را فرامی‌گیرد. هدف همین است،‌ تقدیر انسان همین است.

بگذارید تکرار کنم: تو هرگز با تلاش به آن نخواهی رسید، هیچکس با تلاش خود به آن دست نیافته است. البته نیاز به تلاشی عظیم داری و فقط آنوقت است که لحظه‌ای فرا می‌رسد که تلاش‌ها بیهوده می‌شوند. ولی فقط وقتی بیهودگی آن اثبات می‌شود که تو به اوج تلاش رسیده باشی ـــ نه هرگز قبل از آن.
وقتی به بالاترین سطح از تلاش خود رسیده باشی ـــ هر کار ممکن را انجام داده باشی ــــ آنگاه ناگهان دیگر نیازی نیست که هیچ کاری بکنی. تلاش را رها می‌کنی.

ولی هیچکس نمی‌تواند نیمه‌کاره آن را رها کند، فقط در حد نهایت می‌تواند رها شود. پس اگر مایلی که تلاش را رها کنی، تا آخرین حد ممکن تلاش کن. برای همین است که من اصرار دارم: تاجایی که می‌توانید تلاش کنید، تمام انرژی خود را با تمام قلب خود به‌کار بگیرید، تا یک روز بتوانید ببینید که: “حالا تلاش مرا به جایی نخواهد رساند.” و آن روز تو نیستی که تلاش را رها می‌کنی، خودش به‌خودیِ خود رها می‌شود. و وقتی خودش رها شد،‌ مراقبه آغاز می‌گردد.

مراقبه حاصل تلاش‌های تو نیست؛ مراقبه یک رویداد و واقعه است. وقتی تلاش‌هایت متوقف شوند، ناگهان مراقبه وجود دارد: با تمام برکات و شکوه و سعادتش.

مراقبه مانند یک حضور است:
حضوری درخشان که تو و همه‌چیز را احاطه کرده است: تمام زمین و آسمان را پر کرده است.

چنین مراقبه‌ای نمی‌تواند توسط تلاش انسان خلق شود. تلاش انسان بسیار محدود است. آن سعادت بسیار بی‌نهایت است؛ نمی‌توانی در آن دست ببری. فقط وقتی می‌تواند رخ بدهد که تو در یک تسلیم کامل باشی؛ وقتی که یک بی‌خود no-self هستی ــــ بدون خواسته، جایی نمی‌روی ـــ وقتی فقط در اینک‌اینجا باشی، فقط وقتی حضور داری…. آنگاه رخ می‌دهد. و موج پس از موج می‌آید و مانند یک طوفان می‌شود و تو را با خود به یک واقعیت کاملاً‌ جدید می‌برد.

ولی نخست باید هرکاری را که ممکن است انجام بدهی، و سپس باید کار‌نکردن را بیاموزی. عمل‌کردن در بی‌عملی، بزرگترین عمل است و تلاش در بی‌تلاش‌بودن بزرگترین تلاش است.

آن مراقبه که تو با تکرار ذکر یا با ساکت نشستن و به‌خود فشارآوردن انجام بدهی، یک مراقبه‌ی بسیار میانحاله است. توسط تو خلق شده، نمی‌تواند از تو بزرگتر باشد: ساخته‌ای خانگی است و سازنده همیشه از ساخته‌شده بزرگتر است.
تو آن را با نشستن، تحمیل یک وضعیت یوگا، ذکرِ “راما، راما، راما…” یا هر چیز دیگر، ساخته‌ای: ذهن را با زور وادار به سکوت کرده‌ای.

این یک سکونِ تحمیل‌شده است؛ این همان آرامشی نیست که وقتی تو نباشی می‌آید. آن سکوتی نیست که وقتی تو تقریباً وجود نداری می‌آید. این همان زیبایی نیست که همچون یک فاخته بر تو نازل می‌شود.

آری دقیقاً چنین است: وقتی تو نباشی، صلح و آرامش بر تو نازل می‌شود… همچون یک فاخته پر می‌زند و به قلبت وارد می‌شود و در آنجا منزل می‌گیرد، برای همیشه در آنجا ساکن می‌شود.

وجود تو خودش یک مانع است؛ مراقبه وقتی هست که مراقبه‌کننده نباشد. وقتی ذهن تمام فعالیت‌هایش را متوقف کرده باشد ـــ با دیدن اینها آنها بیهوده هستند ـــ آنگاه آن ناشناخته در تو نفوذ می‌کند و تو را سرشار از خود می‌سازد.

برای حضور خداوند ذهن باید متوقف شود. برای وجود شناخت، دانش باید متوقف شود. تو باید ناپدید شوی، باید راه را باز کنی. باید خالی شوی، فقط آنوقت است که می‌توانی پُر شوی.

آن شب من خالی شدم و پُر شدم. ناوجود شدم و هست شدم. آن شب من مُردم و دوباره متولد شدم: ولی کسی که دوباره زاده شد هیچ ربطی به آنکه مُرده بود نداشت؛ این یک قطع رابطه بود. در ظاهر ادامه داشت ولی ربطی به گذشته نداشت. آن کس که مُرد، کاملاً مُرد؛ هیچ چیز از او باقی نمانده بود.

باور کنید، هیچ چیز از او باقی نماند، حتی یک سایه. او تماماً درگذشت، کاملاً. چنین نیست که من یک شکل تغییریافته و عوض‌شده از آن شکل قدیمی باشم. نه، هیچ پیوستگی وجود نداشت. آن روز بیست‌ویکم مارس [اولین روز بهار]، آن کسی که برای زندگانی‌های بسیار بسیار زیاد، هزاران سال زندگی کرده بود، به سادگی مُرد. یک وجود دیگر، مطلقاً جدید، بدون هیچگونه ارتباط با آن قدیمی، شروع به بودن کرد.

دیانت حقیقی فقط یک مرگ کامل را به شما می‌دهد. شاید به‌همین خاطر بود که تمام روز قبل از این واقعه من یک انگیزش شدید به مرگ داشتم، گویی که خواهم مُرد ـــ و واقعاً مُردم. من مرگ‌های بسیاری را شناخته‌ام ولی در مقایسه با این آخرین، هیچ بودند، مرگ‌های ناقص بودند.

آن شب، مرگی کامل بود. این یک دیدار با مرگ و با خداوند، هم‌زمان، بود.

پایان سخنرانی اشو در مورد روزی که به اشراق رسید.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی
@shekohobidariroh
یک گل با گل کناری خود رقابت نمی‌کند.
فقط به کمال و زیبایی می‌رسد.

#ذن
@shekohobidariroh
سخنرانی دهم سپتامبر ۱۹۷۶

بودا گفت:
به‌ آسمان نگاه کن و به زمین و آنها ناپایداربودنشان را به تو یادآوری خواهند کرد. به دنیا نگاه کن و ناپایداری‌اش را به تو یادآور خواهد شد.

نگاه کن.
تو نگاه نمی‌کنی،
هرگز نگاه نمی‌کنی.
قبل از اینکه نگاه کنی، فکری داری. هرگز در خلوص و بدون تعصب نگاه نمی‌کنی.
همیشه تعصبی را با خود حمل می‌کنی، همیشه نظراتی داری، ایدئولوژی داری، متون مذهبی را داری ـــ تجربه‌ی خودت یا دیگران را داری؛ ولی همیشه چیزی را در ذهن حمل می‌کنی. هرگز با واقعیت برهنه نیستی. و بودا می‌گوید: به‌ آسمان نگاه کن و به زمین … منظورش این است که با چشمان برهنه نگاه کن، بدون پوششی از مفاهیم و تجربه‌های قرض گرفته شده یا هر پوشش دیگر.

آیا هرگز یک چشمِ برهنه دیده‌ای؟ تا جایی که بشریت مربوط می‌شود، برخورد با یک چشم برهنه بسیار نادر است. تمام چشم‌ها بسیار لباس پوشیده هستند! کسی چشمان مسیحی دارد، دیگری چشمانی هندو دارد، دیگری چشمانی محمدی دارد. و اینها با هم تفاوت هم دارند.

وقتی یک محمدی کتاب گیتا را می‌خواند هرگز همان چیزی را نمی‌خواند که یک هندو می‌خواند. وقتی یک پیرو جین کتاب گیتا را می‌خواند چیزی دیگر را می‌خواند. یک هندو می‌تواند انجیل را بخواند، ولی هرگز همان چیزی را نمی‌خواند که یک مسیحی می‌خواند. انجیل یکی است. این تفاوت از کجا می‌آید. تفاوت باید از چشم‌ها آمده باشد، باید از ذهن آمده باشد.

آیا هرگز یک صفحه کتاب خوانده‌ای که در آن ذهنت را وارد نکرده باشی، بدون اینکه آن را با ذهنت، با گذشته‌ات آلوده کرده باشی؟ آیا هرگز به چیزی در زندگی‌ات بدون تفسیرکردن آن نگاه کرده‌ای؟ اگر نه، پس تو ابداً نگاه نکرده‌ای. آنگاه تو چشمان واقعی نداری، فقط آن دو سوراخ را داری و نه چشم‌هایی!


چشم‌ها باید دریافت‌کننده باشند و نه تهاجمی. وقتی فکر خاصی در چشمانت داشته باشی، تهاجمی می‌شوند: بی‌درنگ خودش را بر چیزها تحمیل می‌کند. وقتی چشمانی خالی و برهنه داشته باشی: بدون لباس؛ نه مسیحی، نه محمدی، نه هندو، نه کمونیست و…. فقط نگاهی خالص و معصوم ـــ معصومیت ازلی ـــ معصوم همچون چشمان یک حیوان یا یک کودک تازه متولد شده…. یک نوزاد به اطراف نگاه می‌کند ـــ هیچ فکری ندارد که چی به چی هست: چه چیز زشت است و چه چیز زیباست، هیچ مفهومی حمل نمی‌کند. باید به چنین معصومیتی دست پیدا کرد. فقط آنوقت قادر هستی ببینی که بودا چه می‌گوید.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
برای یافتن شادی جاودانه، باید در جهت درست نگاه کنی. زیرا آن را در هیچ سوژه‌ی بیرونی نخواهی یافت.

هر جسمی پدیدار می‌شود، می‌ماند و سپس از بین می‌رود. شما باید در جای دیگری به دنبال شادی دائمی و ابدی باشید؛ در آن درونِ نامیرا. شادی را به چیز دیگری فرافکنی نکنید، خواه یک شخص باشد و یا اشیاء.

این میل رفتن به سوی سوژه‌ی بیرونی را متوقف کنید، هر آنچه که باشد. ذهن خود را از توجه به بیرون متوقف کنید. سپس باید به درون زیبای خود بچرخید. این سرشت و طبیعت خود شماست: سعادت جاودان.

#پاپاجی
سخنرانی دهم سپتامبر ۱۹۷۶

بودا می‌گوید:
”وقتی به اشراق برسی، آنگاه خِرد را خواهی یافت.”

خرد را نمی‌توان در میان متون معنوی پیدا کرد؛ خرد یک تجربه است. خرد دانش نیست، اطلاعات نیست. نمی‌توانی آن را از دیگران جمع‌آوری کنی، نمی‌توانی آن را قرض بگیری. خرد اطلاعات زیاد نیست. نمی‌توانی آن را از متون معنوی بیاموزی.

فقط یک راه برای خردمندشدن وجود دارد و آن ورود به یک تجربه‌ی زنده از زندگی است.

بودا چیزی می‌گوید‌ ـــ آن را می‌شنوی؛ من چیزی می‌گویم، آن را می‌شنوی؛ ولی با شنیدن اینها خردمند نخواهی شد. اینها به دانش تبدیل می‌شوند.
می‌توانی آنها را تکرار کنی، حتی می‌توانی بهتر از قبل تکرارشان کنی. می‌توانی در تکرار کردن بسیار ماهر و کارآمد شوی. حتی می‌توانی با زبان بهتری آنها را تکرار کنی، ولی تجربه‌ای از آن نداری.

تو خودت هرگز آن شراب را مزه نکرده‌ای. فقط دیده‌ای که مست‌ها تلوتلو می‌خوردند و در جوی آب می‌افتند! تو فقط یک مست را تماشا کرده‌ای که چگونه حرکت می‌کند و چگونه دست وپا می‌زند ولی آن تجربه را نشناخته‌ای. باید خودت مست بشوی: راه دیگری وجود ندارد.

می‌توانی رفتار هزاران مست را تماشا کنی و تمام اطلاعات را در موردشان جمع‌آوری کنی، ولی این از بیرون خواهد بود ولی «تجربه» چیزی درونی است. این یک تجربه‌ی بیرونی است و تو بعنوان یک تماشاچی آن را به‌دست آورده‌ای. ولی تجربه با دیدن از بیرون کسب نمی‌شود، فقط با بودن به‌دست می‌آید.

امروزه دنیای مدرن بسیار وسواس دیدن را دارد؛ یک دنیای تماشاگر شده است.

مردم ساعت‌ها در سالن‌های سینما می‌نشینند، فقط تماشا می‌کنند و هیچ کار دیگری نمی‌کنند. در غرب مردم به صندلی‌های خودشان چسبانده شده‌اند: شش ساعت و حتی هشت ساعت و فقط تلویزیون را تماشا می‌کنند. [و یا امروزه‌تر مردم ساعت‌ها به تماشای صفحه‌ی تلفن همراهشان مشغولند.] در آنجا آوازه‌خوان‌ها و رقصنده‌ها را می‌بینی و افراد را در حال معاشقه ـــ برای همین است که پورنوگرافی بسیار شایع شده است ـــ ولی تو فقط یک تماشاچی هستی.

انسان معاصر کاذب‌ترین انسانی است که تاکنون روی زمین زندگی کرده است؛ و کذب او در این است که می‌پندارد فقط با دیدن و تماشاگر بودن می‌تواند بداند!

مردم ساعت‌ها می‌نشینند و مسابقات هاکی یا والیبال یا کریکت را تماشا می‌کنند ـــ ساعت‌های بسیار. پس چه وقت خودت بازی خواهی کرد؟ چه وقت خودت کسی را دوست خواهی داشت؟ چه وقت خودت خواهی رقصید و آواز خواهی خواند و خواهی بود؟

این یک زندگی بسیار وام‌گرفته‌شده است. کسی برایت می‌رقصد؛ شاید لذت ببری؛ ولی چطور می‌توانی بدون اینکه برقصی زیبایی رقص را بشناسی؟ این چیزی درونی است.

سلوک یک روند دوباره‌زاده‌شدن است. نیاز به یک مرشد هست. ولی شروع نکن به جمع‌آوری دانش از مرشد؛ اشارات و راهنمایی از او بگیر و وارد تجربه‌ی خودت بشو.

وقتی من در مورد مراقبه صحبت می‌کنم. شما می‌توانید دو کار بکنید: می‌تواند هرچه را در مورد مراقبه می‌گویم جمع‌آوری کنید و روی‌هم قرار دهید. می‌توانید درباره‌ی مراقبه، فردی بسیار دانشور و دانشمند بشوید ــ زیرا من هر روز از ابعاد متفاوت و به روش‌های گوناگون در مورد مراقبه صحبت می‌کنم. می‌توانید همه‌ی اینها را گردآوری کنید و یک درجه‌ی دکترا از هر دانشگاهی بگیرید. ولی این شما را خردمند نخواهد ساخت، مگر اینکه مراقبه کنید.

پس هرچه می‌گویم را در زندگی آزمایش کنید. تا وقتی که اینجا هستم وقت را برای جمع‌آوری دانش هدر ندهید. این کار را بدون من هم می‌توانید انجام دهید، این را در یک کتابخانه هم می‌توان انجام داد.

تا وقتی که اینجا هستم، جهش کنید، یک جهش کوانتونی به خرد داشته باشید. این چیزهایی را که به شما می‌گویم تجربه کنید.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی دهم سپتامبر ۱۹۷۶ بودا می‌گوید: ”وقتی به اشراق برسی، آنگاه خِرد را خواهی یافت.” خرد را نمی‌توان در میان متون معنوی پیدا کرد؛ خرد یک تجربه است. خرد دانش نیست، اطلاعات نیست. نمی‌توانی آن را از دیگران جمع‌آوری کنی، نمی‌توانی آن را قرض بگیری. خرد اطلاعات…
ادامه

خِرد فقط توسط تجربه‌ی فردی ممکن هست؛ هرگز از دیگری نمی‌آید. خرد همیشه مانند بازشدن یک گل اتفاق می‌افتد… درست مانند همین. وقتی قلب تو باز شود، عطری داری ــ آن عطر همان خرد است.

می‌توانی یک گل مصنوعی را از بازار بیاوری؛ می‌توانی همسایگان را فریب دهی، ولی آن گل هرگز هیچ عطری نخواهد داشت.

* زمانی در نزدیکی ملانصرالدین زندگی می‌کردم. هر روز او را می‌دیدم که به گلدانی که از پنجره آویزان بود و گل‌های زیبایی داشت آب می‌دهد. بارها او را تماشا کردم: هر وقت آب را می‌ریخت، آبی وجود نداشت، ظرف آب خالی بود. می‌توانستم ببینم که آن ظرف خالی است و آبی از آن ریخته نمی‌شود؛ ولی او روزی دو بار آبیاری می‌کرد، مانند یک عمل مذهبی!

روزی از او پرسیدم “چه می‌کنی؟ هیچ آبی در آبپاش وجود ندارد و تو بدون آب گل‌ها را آب می‌دهی! و من مدت‌هاست که تو را تماشا می‌کنم!”
ملا گفت “ناراحت نشو. این گل‌ها پلاستیکی هستند. نیازی به آب ندارند.”

گل‌های پلاستیکی نیاز به آب ندارند، زنده نیستند. نیاز به خاک ندارند، زنده نیستند. نیاز به کود ندارند؛ بی‌جان هستند. گل‌های واقعی مانند خرد هستند.

خرد مانند یک گل واقعی است؛ ولی دانش، گلی پلاستیکی است. برای همین ارزان است. دانش بسیار ارزان است، می‌توانی با هیچ آن را به‌دست آوری، زیرا قرض‌گرفته شده است.


و «تجربه» یک تغییر اساسی در زندگی است: نمی‌توانی همانی باشی که بودی.

اگر بخواهی خردمند باشی باید از دگرگونی گذر کنی، باید از میان آتش عبور کنی. فقط آنوقت است که هر چیز زشت و بی‌فایده خواهد سوخت و تو همچون طلای خالص بیرون خواهی آمد. دانشی که اینگونه کسب شود، بی‌درنگ تو را به آن راه [راه طریقت] رهنمون می‌کند.

و فقط خرد راهگشاست. دانشی که از طریق تجربه‌ی فردی حاصل شود، از تجربه‌ی اشراق، از ساتوری، از سامادی برخیزد، تو را قادر می‌سازد تا با آن راه تنظیم شوی.

بودا آن راه یا قانون را دامّا Dhamma می‌خواند، تائو Tao. آنگاه در هماهنگی هستی ‌ـــ آنچه فیثاغورث آن را هارمونیا Harmonia می‌خواند. آنگاه ناگهان تو وجود نداری، ‌فقط آن قانون وجود دارد، دامّا وجود دارد، آن راه وجود دارد ــ یا آن را خدا بخوان… خدا وجود دارد.

آنگاه تو فقط با آن کُل هستی؛ هر کجا برود با آن می‌روی. آنگاه هیچ هدفی از خودت نداری؛ آنگاه تقدیرِ آن کُل، سرنوشت تو است. آنگاه نگرانی وجود ندارد، تنش وجود ندارد. آنگاه فرد بسیار آسوده است.

در واقع، فرد چنان آسوده است که وجود ندارد! نفْس چیزی نیست جز تنش‌های انباشته‌شده در طول زندگانی‌های بیشمار. وقتی تماماً آسوده باشی و به درون نگاه کنی، کسی وجود ندارد. فقط خلوص است و خالی‌بودن و گستردگی.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
برای آنکه بدانید چه چیزی هستید،
در ابتدا باید بدانید چه چیزی نیستید.

#نیسارگاداتا
@shekohobidariroh
2025/06/30 13:29:00
Back to Top
HTML Embed Code: