Telegram Web Link
عشق، تشخیص خودتان در دیگری است.

#اکهارت_تله
@shekohobidariroh
«بيدارى»
من اینجا هستم تا وجود being را ابلاغ کنم. من اینجا هستم تا شما را بیدار کنم. من به شما دانش نخواهم داد، شناخت را به شما خواهم داد ـــ و این یک بُعد کاملاً متفاوت است. من یک فیلسوف نیستم. همیشه مرا بعنوان یک شاعر به‌یاد داشته باشید. رویکرد من به زندگی رویکردی…
پرسش:
چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟
چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟

بخش دوم پاسخ:
من با خدا‌خواندنِ خودم، فقط چیزی را به شما اشاره می‌کنم. من علاقه‌ای ندارم که شما مرا چه خطاب کنید ــ این بیفایده است. این کار من فقط یک نشانه و اشاره است: به شما می‌گویم “به من نگاه کنید! من درست مانند شما هستم. اگر من بتوانم الوهیت را در خودم تشخیص دهم، اگر من بتوانم به وجود خودم احترام بگذارم، چرا شما نتوانید؟ بنابراین وجود خودتان را محترم بشمارید.”

تا قادر به پرستش خودتان نباشید؛ تا وقتی که که به وجود خودتان حرمت ننهید؛ تا زمانی که برای هستیِ خودتان احساس حرمت نکنید، پرستیدن یک سنگ در معبد هیچ کمکی نخواهد کرد….منظور من همین است وقتی خودم را خدا می‌خوانم.

من به وجودم احترام می‌گذارم. خودم را محکوم نمی‌کنم؛ همینگونه که هستم خوشحالم؛ از اینکه هستم بسیار خوشوقتم. از اینکه هستم بسیار سپاسگزارم.

واژه‌ی هندی برای خدا god، یعنی “باگوان” Bhagwan، حتی بهتر از خدا است؛ بسیار بامعنی است: فقط به‌معنی “برکت‌یافته” است و نه هیچ چیز دیگر. باگوان یعنی کسی که برکت‌یافته ـــ کسی که وجود خودش را شناخته است.

مفهوم باگوان هیچ ربطی به مفهوم مسیحیت از “خدا” ندارد. وقتی می‌گویید “خدا”، به‌نظر می‌رسد که من دنیا را خلق کرده‌ام! من این را انکار می‌کنم! من این دنیا را خلق نکرده‌ام.

مفهوم مسیحیت از خدا یعنی کسی که دنیا را آفریده است. معنی باگوان بسیار متفاوت است؛ هیچ ربطی به آفرینش جهان ندارد. باگوان فقط به‌‌معنی کسی است که خودش را بعنوان موجودی الهی شناخته است. در این شناخت سعادت وجود دارد. در این شناخت برکت وجود دارد. بنابراین او موجودی برکت‌یافته شده است.

تو نیز می‌توانی موجودی برکت‌یافته بشوی. اگر من بتوانم بشوم، چرا تو نتوانی؟ هیچ چیز کسر نیست ــ فقط شهامتی برای نفوذ در روح خودت، فقط شجاعتی برای ورود به درون خودت.

ادیان به تو آموزش داده‌اند که یک گناهکار هستی ـــ موجودی محکوم، لِه‌شده و تحقیرشده که روی زمین می‌خزد. بال‌هایت را بریده و نابود کرده‌اند.

من با باگوان‌خواندنِ خودم فقط مایلم شما نیز شهامت پیدا کنید و بال‌هایتان را پس بگیرید…. تمام آسمان مال شماست. ولی بدون بال امکانی نیست. بال‌هایتان را پس بگیرید و اجازه ندهید هیچکس شما را سرزنش کند. به خودتان احترام بگذارید. اگر نتوانید به خودتان احترام بگذارید، نمی‌توانید به هیچکسِ دیگر احترام بگذارید.

وقتی به خودت احترام بگذاری، حرمتی بزرگ برمی‌خیزد: آنگاه به درخت احترام می‌گذاری؛ به کوهستان، به زن، به مرد، به آسمان، به خورشید، به ماه و به ستارگان احترام خواهید گذاشت. ولی این امواج حرمت فقط وقتی برمی‌خیزند که تو شروع کرده باشی به حرمت نهادن به خودت.

من خودم را باگوان می‌خوانم زیرا به خودم حرمت می‌نهم. من همینگونه که هستم بسیار راضی هستم. من برکت‌یافته‌ هستم. هیچ نارضایتی ندارم. این معنی باگوان است ـــ وقتی که هیچ نارضایتی نداری، وقتی تمام لحظات زندگی‌ات خشنود هستی…. وقتی هیچ خواسته‌ای در آینده نداری؛ زمان حال تو بسیار سرشار و غنی است؛ وقتی هیچ دلبستگی به آینده نداری.

برای همین است که ما بودا را باگوان می‌خوانیم. ما بودا را باگوان می‌خوانیم زیرا او دیگر هیچ آرزو و خواسته‌ای ندارد. او رضایت دارد. او خوشبخت است و در وطن. او به وطن رسیده است ـــ برکت‌یافتگی او در همین است. اینک هیچ تضادی بین او و جهانِ هستی وجود ندارد. او به هماهنگی کامل رسیده است. اینک او و آن کُل، دو چیزِ جداازهم نیستند. و او اینک بخشی از این ارکستر عظیم از ستارگان و درختان و گل‌ها و بادها و ابرها و دریاها و شن‌ها شده، برکت یافته است ـــ او را باگوان می‌خوانیم.

تو هم وارد این ماجراجویی بشو. وقتی از یک واژه‌ی خاص استفاده می‌کنی، آن واژه چیزهای بسیار خلق می‌کند ــ واژه‌ها بسیار سازنده هستند. اگر دنیا را فقط مادّه بخوانی، خودِ همان واژه، تو را پایین می‌کشاند. پس چیز دیگری وجود ندارد؟ فقط مادّه؟ پس هر چیز دیگر که به‌نظر برتر از مادّه می‌رسند باید توهمی باشند!

برای همین است که یک مادّه‌گرا سامادیِ پاتانجلی را توهم می‌خواند؛ نیروانای بودا را توهم می‌خواند، ساتوریِ مرشدان ذن را فقط بازی ذهن می‌خواند. چرا مادّه‌گرایان پیوسته این چیز‌ها را انکار می‌کنند؟ زیرا وقتی این مفهوم مادّه را داشته باشی ـــ که همه‌چیز باید تا سطح مادّه تنزل کند ــ آنوقت بسیاری چیزها هستند که نمی‌توانند به مادّه تنزل پیدا کنند. چگونه می‌توان تجربه‌ی ساتوری را به مادّه تنزّل داد؟ تنها راه این است که آن را انکار کنی و بگویی که وجود ندارد.

ادامه دارد

#اﺷﻮ
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
به عنوان یک تجربه‌کننده‌ی مرگ تقریبی به شما می‌گویم:
نگرانی را از خود دور کنید. شما نه پیر می‌شوید و نه چیزی را از دست می‌دهید؛ شما جسمتان نیستید. این جسم فقط پوششی برای حضور در سیاره‌ی زمین است. شما بُعدی فراتر از جسم و ذهنتان هستید.

شما صرفاً در حال تجربه‌ی دنیایی هستید که در آن هر اتفاقی که برایتان بیفتد برای رشد معنوی‌تان، در واقع برای ارتقاء‌یافتن آگاهی‌تان کاملاً لازم و ضروری است. پس نگرانی را از خود دور کنید و فراموش نکنید که این زندگی فعلیِ شما فقط یک مرحله‌ی کوچک از کل موجودیت کیهانی‌تان است.

و شما به هر آرزو و جایگاهی که می‌توانید تصور کنید خواهید رسید و جهان‌ها و موقعیت‌های بی‌شماری را تجربه خواهید کرد. گاهی این موقعیت‌ها آسان و گاهی دشوار خواهد بود. ولی هرچه که باشد لازم و ضروری است... با درک جاودانگی نگرانی را از خود دور کنید.

#داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
پرسش: چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟ چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟ بخش دوم پاسخ: من با خدا‌خواندنِ خودم، فقط چیزی را به شما اشاره می‌کنم. من علاقه‌ای ندارم که شما مرا چه خطاب کنید ــ این بیفایده است. این کار من فقط یک نشانه و اشاره است: به شما می‌گویم “به…
پرسش:
چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟
چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟

بخش سوم پاسخ:
نیچه می‌گوید خدا نیست و مرده است؛ زیرا اگر خدا باشد، آنوقت باید مسیح را بپذیری، باید بودا را بپذیری، باید پاتانجلی، لائوتزو و زرتشت را بپذیری. این‌ها مانند رنگین‌کمان هستند… پلی‌هایی بین شناخته و ناشناخته. ولی باید برای دیدن رنگین‌کمان چشمانت را به سمت آسمان بالا ببری.

اگر به زمین نگاه کنی و آنجا را حفر کنی، نمی‌توانی به رنگین‌کمان نگاه کنی. اگر وجود خودِ آسمان را انکار کنی و کسی بگوید “بالا را ببین،” خواهی گفت “کجا؟ بالایی وجود ندارد!” و اگر کسی بگوید “من یک رنگین‌کمان زیبا در آسمان می‌بینم،” خواهی گفت “باید دچار توهمات شده باشی، تخیلات تو است. چه می‌گویی؟ آسمانی وجود ندارد، هیچ امکانی برای رنگین‌کمان وجود ندارد.”

با انکار خدا، با انکار الوهیتِ وجودمان، ما تمام امکانات رنگین‌کمان‌ها را انکار می‌کنیم. ولی آنوقت انسان دچار رکود می‌شود: نمی‌تواند جایی برود؛ آنگاه حوضچه‌ای راکد و بدبو می‌شود و فقط در انتظار مرگ می‌ماند.

برای یک مادّه‌گرا چیز دیگری جز انتظار مرگ وجود ندارد. زندگی او یک بار سنگین و یک اضطراب همیشگی می‌شود.

ژان‌پل سارتر انسان را یک شوق بی‌حاصل می‌خواند. اگر خدایی نباشد، حق با اوست. اگر خدا نباشد، آنوقت چرا زنده هستی، برای چه؟ اگر نتوانی خدا بشوی، آنوقت تمام این زندگی چه فایده دارد؟ چرا به بودن ادامه دهی و چرا به حمل این تشویش‌ها و نگرانی‌ها و این زندگی پرتنش ادامه بدهی؟ چرا؟ چرا این کابوس را ادامه بدهی؟ چرا آن را ترک نکنی؟

داستایوفسکی، در یکی از داستان‌های بزرگ خود، “برادران کارامازوف” از قول یکی از شخصیت‌ها به خدا می‌گوید: “اگر تو را ببینم، می‌خواهم این بلیطی را که برای ورود به این دنیا به من دادی به تو پس بدهم. آن را پس بگیر! من نمی‌خواهم اینجا باشم؛ بسیار بی‌فایده است.”

در صورت عدمِ درک معنا و مفهومی از خدا یا خداگونگی، حق با ژان‌پل سارتر است. اگر خدا وجود نداشته باشد، پس این جهانِ هستی بی‌معنی است. آنوقت مانند داستانی است که دیوانه‌ای آن را گفته: پر از هیاهو و جنجال، که هیچ اهمیتی ندارد. آنگاه این دنیا یک تیمارستان است.

با وجود خدا، با خودِ‌ مفهوم خدا، امور مرتب می‌شوند. آنگاه این دنیا داستانی نیست که دیوانه‌ای آن را ساخته باشد؛ آنگاه زندگی معنی دارد.

و آن معنا از فراسو می‌آید. معنا همیشه از ماوراء می‌آید. معنا همیشه از آنچه که هست برتر است. اگر تمام امکانات آینده [خداگونگی] را انکار کنی، آنگاه معنا از بین می‌رود و زندگی بیهوده و عبث است.

من خودم را خدا می‌خوانم زیرا مایلم یک زندگی پرمعنا را به شما معرفی کنم: یک زندگی پر از اهمیت، شکوه، زیبایی و حقیقت.

همه‌چیز با وجود خدا ممکن می‌گردد. بدون خدا، همه‌چیز غیرممکن می‌شود. انسان بدون خدا ابداً انسان نیست. او شبیه انسان است؛ ولی انسان نیست زیرا هیچ معنای ماورایی در او نیست.
او درست مانند درختی بی‌شکوفه است. درختی بی‌ثمر است که ارضاء نشده است. تا وقتی که شکوفه ندهد و عطر آن در فضا منتشر نشود، وجود آن درخت بیهوده و عبث است. می‌توانی بروی و عمیقاً گوش بدهی؛ آن را در حال گریه‌وزاری خواهی یافت. در عمق قلبش درد را خواهی یافت. وقتی درختی گل می‌دهد، شعر در او جاری شده است، چیزی ماورایی.

آیا می‌توانید با نگاه کردن به ریشه‌ها، گل‌ها را تصور کنید؟
اگر هرگز هیچ گلی را ندیده باشید و من ریشه‌های یک بوته گل را بیاورم و به شما نشان بدهم، آیا می‌توانید با نگاه کردن به این ریشه‌های زشت گل‌هایی زیبا را تصور کنید؟ فقط انکار خواهید کرد. ولی آن گل‌ها در همین ریشه‌ها پنهان هستند.

نیاز به کسی هست که این ریشه‌ها را تغذیه کند، از آنها محافظت کند، ریشه‌ها را آبیاری کند و به آنها نور و سایه و باران و خورشید برساند و او باید بسیار اعتماد داشته باشد که اتفاقی خواهد افتاد؛ زیرا انتظاری طولانی خواهد بود. سپس یک روز معجزه‌ای رخ می‌دهد ـــ آن درخت شکوفه می‌دهد. نمی‌توانی چشم‌هایت را باور کنی. آن ریشه‌های زشت چگونه تغییر شکل دادند؟ چگونه به این زیبایی متحول شدند؟ آن ریشه‌های زشت چگونه گل‌های سرخ زیبا شدند؟ غیرممکن است! غیرمنطقی است! واقعاً نباید چنین اتفاقی بیفتد؛ این برخلاف تمام عقل و منطق است!
ولی چنین است.

اگر بدون یک خدا وجود داشته باشی، درختی بی‌ثمر هستی، بوته گل سرخی بدون گل ‌سرخ. و یک بوته گل‌ سرخ بدون گل‌های سرخ چیست؟ فقط خارها!

ادامه دارد

#اﺷﻮ
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
پرسش: چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟ چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟ بخش سوم پاسخ: نیچه می‌گوید خدا نیست و مرده است؛ زیرا اگر خدا باشد، آنوقت باید مسیح را بپذیری، باید بودا را بپذیری، باید پاتانجلی، لائوتزو و زرتشت را بپذیری. این‌ها مانند رنگین‌کمان هستند……
پرسش:
چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟
چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟

بخش چهارم پاسخ:
وقتی من خودم را باگوان می‌خوانم، فقط به شما می‌گویم “به من نگاه کنید ـــ گل‌های سرخ شکوفا شده‌اند. و آنچه برای من رخ داده می‌تواند برای شما نیز رخ بدهد. پس احساس درماندگی نکنید و افسرده نباشید. به من نگاه کنید و امید شما بازخواهد گشت، و دیگر ناامید نخواهید بود.

به من اجازه دهید تا وارد شما بشوم. دست‌کم به رایحه‌ی من اجازه دهید تا وارد بینی شما شود. بگذارید قلبتان را قدری تکان دهم تا گل‌های خودتان شروع به رشد کنند، غنچه‌های خودتان شروع کنند به بازکردن گلبرگ‌هایشان.”

باگوان‌خواندن خودم فقط یک ابزار است. می‌توانم هر روزی آن را بیندازم. لحظه‌ای که ببینم شروع به کار کرده، آن زنجیره شروع شده است… لحظه‌ای که ببینم دیگر نیازی به آن نیست…. وقتی چند نفری از آن شعله‌ور شده‌اند؛ آنوقت همان‌ها بعنوان سند و شاهد کافی خواهند بود. دیگر نیازی نیست خودم را باگوان بخوانم. همان افراد سند و مدرک خواهند بود. اگر چند سانیاسین شروع به شکفتن کنند، من دیگر خودم را باگوان نخواهم خواند. این ابزار کار خودش را کرده است.

{درواقع، اشو به این سخن خود عمل کرد و در سالهای بعد با طنز قوی و استدلال محکم از بقیه خواست که دیگر او را باگوان خطاب نکنند و از واژه‌ی “اشو” Osho به معنی “اقیانوس‌گونه” Oceanic استفاده کنند. مترجم.}

چند سال پیش، یک روز یوگا چینمایا Yoga Chinmaya را صدا زدم و به او گفتم که یک لقب جدید برایم پیدا کند زیرا می‌خواستم به شیوه‌ای جدید عمل کنم. من در آن زمان در سراسر کشور به اسم آچاریا Acharya خوانده می‌شدم. آچاریا یعنی معلم و آموزگار، و من یک آموزگار بودم و آموزش می‌دادم و سفر می‌کردم. این تنها بخش مقدماتی کار من بود؛ این برای دعوت مردم بود.

وقتی که دعوت‌ها رسانده شد، سفرکردن را متوقف کردم. حالا، آنان که مایل هستند می‌توانند نزد من بیایند. من به خانه‌هایشان رفته بودم و درهایشان را کوفته بودم. به آنان گفته بودم که اینجا هستم و هر روز که آن خواسته در آنان برخیزد، می‌توانند بیایند. من صبر کردم. من راه را به سوی خودم به آنان نشان داده بودم. و سپس یک روز یوگا چینمایا را صدا زدم و به او گفتم “حالا لقبی تازه برایم پیدا کن زیرا واژه‌ی «آموزگار» کافی نخواهد بود.”

او لقب‌های بسیاری را برای کار جدید من آورد. او گفت “ماهاریشی؛ بینای بزرگ.” گفتم “این قیاس است ـــ بینا و بینای بزرگ؛ ریشی و ماهاریشی! نه، این خوب نیست.”
سپس او گفت “پاراماهانسا، قوی کبیر.” بازهم مقایسه در آن هست و این نماد سلسله‌مراتب است. در برخی فرقه‌های سانیاس قدیم، پاراماهانسا، آخرین مرحله است. درست مانند سنّت بوداییان که در آن “آرهات” آن قلّه است: کسی که رسیده است. در واژگان هندو، پاراماهانسا، اوج و قلّه است ـــ ولی این مراحل تدریجی و گام‌به‌گام را تداعی می‌کند؛ ریاضی‌وار و محاسباتی است.
او گفت “پس آوادوتا Avadhuta چطور است؟” این هم یک واژه‌ی مقایسه‌ای است که به فرقه‌ی دیگری از سانیاسین‌ها تعلق دارد. بازهم موازی است با آرهات و پاراماهانسا و به تانتریست‌ها تعلق دارد. آوادوتا آخرین مرحله‌ی آنان است. ولی نشانگر رسیدن و دستیابی است.

به او گفتم “چیزی پیدا کن که جهانی باشد. چیزی که نسبی نباشد.”
و سپس او “باگوان” را پیدا کرد. این واژه‌ای غیرنسبی است. نمی‌توانی خداگونه‌تر از خدا باشی؛ خداتر از خدا نمی‌توانی باشی! مقایسه‌ای در آن وجود ندارد. و نشانگر هیچ تلاش و دستیابی نیست؛ فقط طبیعت تو را نشان می‌دهد. چنین نیست که فرد باید خدا بشود؛ او خدا هست؛ فقط باید آن را تشخیص دهد.


باگوان نشانگر استعداد خاصی نیست. کسی شاعر بزرگی است، دیگری بینای بزرگری است: بینشی عظیم دارد؛ دیگری نقّاش بزرگی است و دیگر یک موسیقیدان یا یک رقصنده‌ی بزرگ است ـــ اینها همگی استعدادهای انسان هستند. هرکسی نمی‌تواند یک رقصنده‌ی بزرگ باشد؛ همگی شما نمی‌توانید نینجینسکی Ninjinsky باشید. هرکسی نمی‌تواند یک ون‌گوگ Van Gogh باشد. و همگی شما نمی‌توانید شاعران بزرگی باشید، تاگورها Tagores یا پابلو نیروداها Pablo Neruda باشید.

ولی همگی شما باگوان هستید. این نشانگر یک دستاورد نیست؛ فقط جهانی‌بودن و خودِ طبیعت شما را نشان می‌دهد. شما پیشاپیش خداگونه هستید.

بنابراین من عاشق این واژه شدم و گفتم “همین خوب است. دست‌کم برای چند سال کفایت می‌کند، سپس می‌توانیم این را هم رها کنیم!”

ادامه دارد

#اﺷﻮ
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
پرسش: چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟ چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟ بخش چهارم پاسخ: وقتی من خودم را باگوان می‌خوانم، فقط به شما می‌گویم “به من نگاه کنید ـــ گل‌های سرخ شکوفا شده‌اند. و آنچه برای من رخ داده می‌تواند برای شما نیز رخ بدهد. پس احساس درماندگی نکنید…
پرسش:
چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟
چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟

بخش پنجم پاسخ:
من این لقب باگوان را برای هدف خاصی برگزیدم و بخوبی کار کرده است؛ زیرا مردمی که قبلاً‌ برای کسب دانش نزد من می‌آمدند، آنها دیگر نیامدند.

روزی که خودم را باگوان خواندم، آنان دیگر نیامدند. برای نفْس آنان بسیار زیاد بود! کسی خودش را باگوان می‌خواند؟! این نفْس را آزار می‌دهد. آن افراد دیگر نزد من نیامدند.

من شروع کردم به کار در یک سطح دیگر، در یک بُعد دیگر. اینک من به شما وجود being را می‌دهم نه دانش. من یک آموزگار بودم و آنان شاگردان بودند و [فقط سطحی و طوطی‌وار] می‌آموختند. حالا من دیگر آچاریا نیستم و شما اینجا بعنوان شاگردان حضور ندارید.

اگر بعنوان شاگرد اینجا باشید، دیریازود باید اینجا را ترک کنید، زیرا خودتان را در مکانی اشتباه خواهید یافت، با اینجا سازگاری ندارید. فقط وقتی یک مرید باشید، آنوقت با من سازگار هستید. زیرا اینک من چیزی بیشتر از دانش به شما می‌دهم. اگر برای کسب دانش اینجا باشید، دیر یا زود خواهد دید ـــ باید جای دیگری بروید.

من اینجا هستم تا شما را بیدار کنم. من به شما دانش نخواهم دارد، شناخت را به شما خواهم داد ـــ و این یک بُعد کاملاً متفاوت است.

باگوان‌خواندنِ خودم فقط نمادین بود ـــ که من اینک بُعد دیگری را برای کارم انتخاب کرده‌ام. و این بسیار مفید بوده است. زیرا تمام مردمان عوضی بطور خودکار ناپدید شدند و مردمی با ویژگی‌های کاملاً متفاوت شروع به آمدن کردند.

این تغییر خوب کار کرد: انتخاب چینمایا خوب بود: همه چیز بخوبی روبه‌راه شد. فقط آنان که آماده‌اند تا با من حل شوند باقی ماندند، بقیه همگی فرار کردند و فضایی را در اطراف من ایجاد کردند؛ وگرنه آنها اینجا را خیلی شلوغ می‌کردند و برای جویندگان واقعی دشوار بود تا به من نزدیک شوند. آن جمعیت ناپدید شدند. واژه‌ی “باگوان” مانند یک انفجار اتمی عمل کرد! خوب کار کرد؛ خوشحالم که آن را انتخاب کردم.

اینک مردمی که نزد من می‌آیند دیگر اهل مشاجره نیستند. اینک مردمی که نزد من می‌آیند برای نوشیدنِ من، خوردنِ من و هضم‌کردنِ من نزد من می‌آیند. اینک مردمی که نزد من می‌آیند ماجراجوایان بزرگ روح هستند. و آماده‌ی مخاطره هستند ـــ هرچیز و همه را ریسک می‌کنند.

ادامه دارد

#اﺷﻮ
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
پرسش: چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟ چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟ بخش پنجم پاسخ: من این لقب باگوان را برای هدف خاصی برگزیدم و بخوبی کار کرده است؛ زیرا مردمی که قبلاً‌ برای کسب دانش نزد من می‌آمدند، آنها دیگر نیامدند. روزی که خودم را باگوان خواندم، آنان…
پرسش:
چرا خودتان را باگوان می‌خوانید؟
چرا خودتان را خدا می‌خوانید؟

بخش ششم، بخش پایانی پاسخ:
باگوان‌خواندنِ خودم یک ابزار است. دیریازود، وقتی که رشد کردید و نکته را درک کردید، و وقتی حضور شما یک کیفیت ارتعاشی متفاوتی را خلق کرد، من دیگر خودم را باگوان نخواهم خواند. آنگاه نیازی نخواهد بود. آنگاه تمامی این فضا با الوهیت مرتعش خواهد بود. آنوقت این حال‌وهوا بر مردمی که خواهند آمد بارش خواهد داشت؛ در قلب‌هایشان نفوذ خواهد کرد. دیگر نیازی نیست که مرا با لقبی بخوانید ـــ خواهید دانست. ولی در ابتدا این مورد نیاز بود، و بسیار کمک‌کننده بوده است.

آخرین نکته در این مورد: من یک فیلسوف نیستم. همیشه مرا بعنوان یک شاعر به‌یاد داشته باشید. رویکرد من به زندگی رویکردی شاعرانه است، عاشقانه است. رویکرد من عاشقانه و سرشار از تخیلات است. من مایلم همگی شما خدایان و الهه‌ها باشید. مایلم شما وجود واقعی خودتان را آشکار کنید.

خدا‌خواندنِ خودم یک چالش است: یک چالش ظریف. فقط دو راه برای مستقرشدن در آن وجود دارد. یکی این است که بگویی “این مرد خدا نیست،” و دور بشوی! زیرا در اینصورت اینجا چه می‌کنی؟ اگر این مرد خدا نیست، پس چرا وقتت را تلف کنی؟ پس دور می‌شوی. یا اینکه می‌پذیری که این مرد خدا است، و آنوقت شروع می‌کنی به بودن با من، و خداگونگی خودت شروع به شکوفایی خواهد کرد.

یک روز تو نیز یک خدا، یک الهه خواهی بود. پذیرفتن من بعنوان خدا در واقع و در عمق پذیرش این امکان هست که تو نیز یک خدا خواهی بود، فقط همین.

خودِ پذیرش این که این مرد می‌تواند یک خدا باشد، چیزی را در درون تو برمی‌انگیزد که سخت خفته بوده. آنوقت نمی‌توانی آنگونه که هستی باقی بمانی؛ باید کاری بکنی. چیزی باید دگرگون شود،‌ چیزی باید شناخته شود. دیگر نمی‌توانی راحت زندگی کنی! یک رویا تو را تسخیر کرده است.

* مستخدم جوان و زیبا به‌نظر از کارکردن خودش لذت می‌برد تا اینکه یک روز بدون هیچ هشداری استعفا داد. خانم خانه از او پرسید “چرا می‌خواهی بروی؟ آیا مشکلی پیش آمده؟”
مستخدم گفت “من دیگر نمی‌توانم حتی یک دقیقه بیشتر این فضای انتظار و اضطراب را در این خانه تحمل کنم.”
صاحبخانه گفت “منظورت چیست؟”
دختر توضیح داد: “آن تابلو که روی درِ اتاقم هست! روی تابلو نوشته: “مراقب باش، زیرا که نمی‌دانی صاحب چه وقتی وارد می‌شود!”

او بد فهمیده بود، ولی آن جمله از انجیل یک اضطراب همیشگی را در او ایجاد کرده بود: “مراقب باش، زیرا که نمی‌دانی صاحب Master چه وقتی وارد می‌شود!”

اگر تصمیم گرفتی با من همراه شوی، بیشتر و بیشتر مراقب خواهی بود. و هرچه بیشتر مراقب باشی، بیشتر قادر خواهی بود که چه اتفاقی افتاده، در روح من چه چیزی دگرگون شده است. بیشتر و بیشتر در این واقعه، در این رقص، در این آواز سهیم خواهی شد.

و رفته‌رفته خواهید دید ـــ آن خداگونگی خواهد آمد. و از بیرون نخواهد آمد؛ از درونی‌ترین هسته‌ی وجود، از ژرفای وجودت خواهد آمد. خدا می‌آید، ولی نه از بیرون. از خودِ مرکز درونت می‌آید. او در آنجا منتظر بود تا او را صدا کنی. او از ازل در آنجا منتظر بوده تا یک روز به درون نگاه کنی.

من به درون نگاه کردم و او را در آنجا یافتم. پیام من ساده است: من خداوند را در درونم یافته‌ام. تمام تلاش من این است که شما را ترغیب کنم: “درون را بنگر: صاحب می‌آید. آری، این ممکن هست؛ او می‌آید. و او از بیرون نمی‌آید؛ از درون منفجر می‌شود؛ در تو طلوع می‌کند. او آینده‌ی تو است؛ تقدیر تو است.”

شاید این را بدانی، شاید ندانی: تو پیشاپیش در او هستی و او پیشاپیش در تو هست. تنها موضوع این است که چگونه هشیار شوی. “مراقب باش، زیرا که نمی‌دانی صاحب چه وقتی وارد می‌شود!” تنها نکته این است که چگونه تماشاگری روی تپه‌ها بشوی. یک شاهد بشو: هشیار، گوش‌به‌زنگ و نظاره‌گر ـــ و رضایت خواهی یافت.

#اﺷﻮ
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«تمام موجودات در برابر خشونت به‌لرزه می‌افتند.»

تمام موجودات یعنی درختان، پرندگان، حیوانات، انسان‌ها…

ما چنان حیله‌گر هستیم که می‌گوییم انسان اشرف مخلوقات است؛ حیوانات برای لذت‌های او آفریده شده‌اند، درختان برای او خلق شده‌اند.

ما نه‌تنها بین انسان و سایر حیوانات و سایر سطوح هستی تمایز ایجاد می‌کنیم، بلکه در میان انسان‌ها نیز تمایز و تفاوت‌هایی خلق می‌کنیم.

برای نمونه آدلف هیتلر فکر می‌کرد که آلمانی‌ها، بویژه نژاد نوردیک، توسط خداوند آفریده شده‌اند تا بر تمام دنیا تسلط داشته باشند. تمام نژادهای دیگر پایین‌تر از آریایی‌ها هستند! پس اگر نپذیرند و تسلیم نشوند، می‌توانند نابود شوند!

یهودیان همیشه فکر کرده‌اند که مردمان برگزیده هستند. هندوها همیشه پنداشته‌اند که آنان زاهدترین مردمان هستند؛ مردمانِ‌ خودِ خدا هستند! خداوند همیشه در خانواده‌های هندو زاده می‌شود، نه در هیچ کجای دیگر. هندوها همیشه فکر کرده‌اند که این کشور، تنها کشور مقدس در دنیاست. ولی این حماق مخصوص هندوها نیست؛ همه اینگونه فکر می‌کنند.

محمدی‌ها فکر می‌کنند که خداوند در قرآن، آخرین احکام واقعی دینی را به محمد داده است. حالا دیگر به هیچ مرشدی نیاز نیست، به هیچ بودا [به هیچ فرد بیداری] نیازی نیست! قرآن نقطه‌ی پایانی است؛ تکامل با قرآن متوقف شده است! و محمدیان این امتیاز و مسئولیت را دارند که تمام بشریت را به آیین محمدی درآورند! و اگر مردم مقاومت کنند باید بخاطر رستگاری خودشان کشته شوند!

مسیحیان نیز چنین هستند، زیرا مسیحِ آنان تنها پسر خداوند است. و دیگران کیستند؟ حرامزاده؟ فقط مسیح تنها پسر خداوند است و فقط توسط مسیح می‌توانی به بهشت برسی ــ نه توسط بودا، نه توسط کریشنا و یا زرتشت! نه، مسیح تنها راه است، تنها حقیقت است!

پس ما نه‌تنها در حیوانات و درختان سلسله‌مراتب ساخته‌ایم، بلکه سعی داریم در میان انسان‌ها هم سلسله‌مراتب ایجاد کنیم.

تمام انسان‌ها مانند هم هستند. آری، تفاوت‌های سطحی وجود دارند ــ که خوب است. اگر این تفاوت‌های سطحی از بین بروند زمین بسیار کسالت‌آور خواهد شد. این‌ها زندگی را بیشتر مسحور‌کننده می‌کند؛ به زندگی تنوع و رنگ می‌بخشد. اینها از زندگی یک باغ درست می‌کنند، پر از رنگ‌ها و عطرهای متفاوت. تفاوت‌های جزیی زیبا هستند، باید آنها را گرامی داشت، ‌نباید نابود شوند. انسان نباید به یک نوع خاص از بشریت تبدیل شود. این تفاوت‌ها ـــ یهودیان و هندوها و محمدی‌ها و مسیحیان ـــ زیبا هستند. تفاوت بین چینی‌ها و ژاپنی‌ها و آلمان‌ها و انگلیسی‌ها و فرانسویان و ایتالیایی‌ها زیباست، ولی اینها چیزهای سطحی هستند.
در مرکز، تمام انسان‌ها برابر و یکسان هستند.

* دو مرد و یک زن را در یک جزیره‌ی دورافتاده قرار بده و این چیزی است که رخ خواهد داد:
- اگر یهودی باشند، دو مرد ورق‌بازی می‌کنند تا ببینند چه کسی زن را خواهد داشت!
- اگر انگلیسی باشند، در مورد آب و هوا صحبت می‌کنند و زن را نادیده می‌گیرند زیرا بیشتر به همدیگر علاقه دارند!
- اگر فرانسوی باشند، دو مرد مشترکاً‌ آن زن را خواهند داشت!
- اگر ایتالیایی باشند، زن یکی از مردان را خواهد کشت!
- اگر اسکیمو باشند، یکی زن را تصاحب خواهد کرد و سپس او را به مرد دیگر قرض می‌دهد!
- اگر آمریکایی باشند، هنوز هم مشغول مذاکره هستند و سعی دارند راهی منصفانه و دوستانه پیدا کنند تا مشکل را حل کنند!

این تفاوت‌ها خوب است و زیبا؛ البته باید کمک کرد تا رشد کنند. ولی آن وجود اساسی و پایه یکسان است: نه‌تنها در انسان‌ها، بلکه در تمام موجودات.

درخت یک وجود است ــ فقط بدنش با شما تفاوت دارد؛ و یک پلنگ وجودی از خود دارد ـــ فقط بدنش با شما تفاوت دارد. تفاوت‌های فقط در پیرامون هستند. مرکز همیشه یکسان است، زیرا مرکز یکی است. نام آن مرکز “خداوند” است.

تمام موجودات در برابر خشونت به‌لرزه می‌افتند. همه از مرگ وحشت دارند. همه عاشق زندگی هستند.

اگر تمام موجودات در برابر خشونت می‌لرزند، پس اشکالی در خشونت وجود دارد، در اساس خطا است. مخالف با طبیعت است.

ویرانگری طبیعی نیست؛ آفرینندگی طبیعی است. نه خشونت، بلکه مهربانی طبیعی است؛ نه خشونت، بلکه عشق. نه خشم طبیعی است و نه نفرت؛ زیرا اینها چیزهایی هستند که به خشونت منتهی می‌شوند، اینها بذرهای خشونت هستند.

عشق، مهربانی، سهیم‌شدن و بخشش، اینها طبیعی هستند. و طبیعی‌بودن یعنی بادیانت‌بودن.


همه از مرگ وحشت دارند.

به مردم کمک کن که مرگ را بشناسند. ترس آنان به سبب جهل است. آنان از مرگ وحشت دارند زیرا مرگ بزرگترین ناشناخته است. هیچ راهی برای شناخت مرگ وجود ندارد جز اینکه بمیری.

به مردم کمک کن تا مرگ را توسط مراقبه بشناسند، زیرا این راه مردن است و بااین‌وجود هنوز هم زنده‌ماندن.

#اشو
📚«دامّا پادا»
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
ما می‌توانیم تعادل را در قلب خود احساس کنیم، زمانی که متوجه می‌شویم زندگی تحت کنترل ما نیست.

#تیچ_نات_هان
@shekohobidariroh
سخنرانی پنجم سپتامبر ۱۹۷۶

پرسش:
می‌خواهم شما را ترک کنم، و بااین‌حال احساس آرامش و وارستگی دارم ـــ بااینکه هنوز سردرگم هستم بدون دریافت هیچ پاسخی. ولی بااین‌حال هیچ سوال خاصی ندارم که توسط شما پاسخ داده شود. لطفاً بگویید چه شده؟ به‌نظر بی‌معنی می‌آید.

پاسخ:
تو به عنوان یک جوینده‌ی حقیقت، در ابتدا احساس ناتوانی و سردگمی خواهی کرد [این شروع خودشناسی است] اما یک روز، بار دیگر همانی خواهی شد که قبلاً بودی، ولی با این‌حال، نه مثل قبل!

به‌نوعی این یک پدیده‌ی کاملاً‌ متفاوت خواهد بود. برای نمونه، کسی که احساس می‌کند خیلی قدرتمند است، باید جایی در ژرفای وجودش احساس کند که ضعیف است؛ در غیر اینطورت چه کسی احساس قدرت خواهد کرد؟ کسی که احساس اعتماد ‌به نفس دارد باید در سطحی از وجودِ خودش، عدم اطمینان ‌به‌ خود را احساس کرده باشد؛ در غیر اینصورت، چه کسی نگران اطمینان به‌ نفس است؟ کسی که احساس برتری دارد، باید در جایی احساس حقارت داشته باشد.

ما همیشه آن قطب متضاد را فرافکن می‌کنیم. فرافکنی‌های ما مکمّل همدیگر هستند: هرآنچه را که کمبود داریم فرافکن می‌کنیم.

یک فردِ جاهل دانش‌آلوده می‌شود؛ یک انسان مغرور، تظاهر به تواضع می‌کند؛ کسی که احساس حقارت دارد، به هر نوعی برتری خود را فرافکن می‌کند. زیرا زندگی‌کردن با حقارت، ناتوانی و بدون اطمینان از خود بسیار دشوار است؛ بنابراین ما آن قطب متضاد را فرافکن کرده و نمایش می‌دهیم. پس از این نمایش و تظاهر، شروع می‌کنیم به باورکردن آن! این بیماری است.

ولی روزی که فرد واقعاً به‌وطن برسد [روزی که فرد صادقانه از خودش شناخت پیدا ‌کند]، روزی که هشیار شود؛ آنگاه نه حقارتی هست و نه برتری ـــ و این برتریِ واقعی است. آنگاه نه قدرتی وجود دارد و نه ضعفی ـــ و این قدرت واقعی است. آنگاه نه جهلی وجود دارد و نه دانشی ـــ و این شناختِ واقعی‌ست.

حالا او قادر است موقعیت را بسیار درست درک کند. او آرام، با صفا و در راحتی رشد می‌کند. ولی هرچه بیشتر آرام بشوی، بیشتر احساس خواهی کرد که تمام قدرت تو فقط باور خودت بوده، و تمام آن ادعاها فقط توخالی بوده. آنها تلاش‌هایی بوده برای پنهان‌شدن در پشت‌شان، مانند نقاب‌هایی عمل کرده بودند.

پس اینک آن نقاب‌ها فرو می‌ریزند و تو احساس ناتوانی و سردرگمی می‌کنی و بدون پاسخ مانده‌ای... همین را زندگی کن؛ به‌عقب سقوط نکن؛ با آن بمان و از آن عبور کن. دشوار خواهد بود، طاقت‌فرسا خواهد بود، ولی اگر بتوانی از این مرحله عبور کنی، صبح بزودی فرامی‌رسد. شبِ تاریک پایان خواهد یافت.

ولی به‌یاد بسپار، قبل از اینکه صبح‌ فرابرسد، شب بسیار تاریک می‌شود.

حالا این دقیقاً وضعیت شما جویندگان است؛ شب بسیار تاریک شده است، ولی نترس. این فقط نشان می‌دهد که صبح خیلی دور نیست. و با این حال، احساس آرامش و راحتی بیشتری می‌کنی.

همیشه به‌یاد داشته باش که هرگاه احساس آرامش بیشتری داری، در مسیر درستی قرار گرفته‌ای.

هر اتفاقی که بیفتد، نگران نشو. احساس آرامش، سکوت و سکون، نشانه‌ی کافی است برای اینکه تو به باغِ الوهیتِ درون، نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شوی. خودِ این آرامش نشان می‌دهد تو به خنکای آن باغ نزدیک شده‌ای. درختان و سایه‌هایشان در انتظار تو هستند، نسیم خنک و معطر شده است. می‌توانی آن را در وزش بادها و در هوای اطراف احساس کنی.

آرامش، نخستین نشانه‌ی سُرور و شعف است. سکوت، نخستین دیدار از قله‌های دوردستِ سُرور است.

پس هرگاه احساس سکوت داری، هرچیز دیگر هم که باشد ـــ سردرگمی، ناتوانی، … ـــ نگران نباش، آنها از بین خواهند رفت. اگر آرامش وجود نداشته باشد و تو سردرگم باشی، آنوقت دچار دردسر شده‌ای. این یعنی که رشد نکرده‌ای، حتی پس‌رفت داشته‌ای.

بنابراین بخاطر داشته باشید:
چشم‌هایتان را برای آرامش، سکوت و سکون، هشیار نگه دارید. اگر اتفاق می‌افتد، آنوقت نگران هیچ چیز دیگر نباشید: بگذارید [آن بیماری‌ها] باشند؛ بزودی به‌خودیِ خود از بین می‌روند. آنها برای هزار سال، برای زندگانی‌های بسیار وجود داشته‌اند، و حالا تو ناگهان می‌خواهی آن‌ها را نابود ‌کنی.

این بیماری‌ها، این ناخوشی‌ها چنان برای مدت‌های زیاد در خانه زندگی کرده‌اند که کاملاً فراموش کرده‌اند که میهمان هستند. فکر می‌کنند صاحبخانه هستند! و اینک می‌خواهی آنها را اخراج کنی؛ آنها به آسانی تو را ترک نمی‌کنند، دردسر درست می‌کنند ــ این پذیرفته شده است، با آن مخالفت نکن. فقط به آن سکوت و آرامشی که در این مسیرِ شناخت برایت رخ داده و در تو طلوع کرده گوش بده و قادر خواهی بود به ورای این بیماری‌ها بروی.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آبان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۶ آگوست ۱۹۷۹

«آگاهانه‌زیستن »

زندگی، حاضرآماده داده نشده است ـــ دست‌کم به بشریت داده نشده است. شرافت انسان به همین است، و خطر نیز در همین.

تمام حیوانات بصورت حاضرآماده زاده می‌شوند، از پیش برنامه‌ریزیش‌شده‌اند. تمام زندگیشان یک تجلی و پرورش تدریجی از چیزی است که در نهادشان کارگذاشته شده.

حیوانات نیازی ندارند که آگاهانه زندگی کنند؛ زندگیشان ناهشیارانه است، مکانیکی است. نمی‌تواند یک زندگی خوب باشد، نمی‌تواند یک زندگی بد باشد؛ فقط همانی است که هست. نمی‌توانی یک درخت را یک گناهکار یا یک قدیس بخوانی؛ و نمی‌توانی یک ببر یا گربه را با فضیلت و یا خبیث و بدکاره بخوانی. تا جایی که به موجودات پایین‌تر از انسان مربوط می‌شود، این کلمات و صفات بی‌معنی هستند. ولی در رابطه با انسان این صفات بسیار بااهمیت می‌شوند.

انسان یک موقعیت خاص دارد. مانند تمام حیوانات دیگر به دنیا می‌آید، با یک تفاوت ـــ تفاوتی که واقعاً متفاوت است!

درک این تفاوت بسیار باارزش است، زیرا فرد ممکن است از آن پرهیز کند و دوری‌کردن از درک این تفاوت یعنی دوری کردن از زندگی واقعی انسان.

هرگونه امکانی هست که انسان نسبت به این تفاوت غفلت بورزد، زیرا به‌یاد نیاوردن آن درظاهر آسان‌تر و راحت‌تر است. یادآوری این تفاوت به‌معنی پذیرش یک چالش بزرگ است: چالشی برای ماجراجویی به درون ناشناخته، وارد شدن به آنچه که از قبل برنامه‌نویسی نشده است.

خداگونگی یک امکان نیست که در درون انسان کار گذاشته شده باشد؛ بلکه یک فرصت باز است: می‌تواند رخ بدهد، می‌تواند رخ ندهد. تمامش بستگی به فرد دارد ـــ چگونه زندگی کنی، چقدر آگاهی وارد زندگی خودت بکنی، چقدر غیرمکانیکی بشوی.

میلیون‌ها انسان ابداً نمی‌خواهند به این بُعد وجودِ خود یادآوری شوند؛ برای همین است که با بودا، مسیح یا سقراط مخالفت می‌ورزند. این افراد ــ بودا،‌ مسیح، سقراط ـــ به شما سیخونک می‌زنند، به شما اجازه نمی‌دهند که در راحتی بخوابید. آنان این نکته را بارها و بارها به یاد شما می‌آورند که این راه درست زندگی نیست، که شما زندگی را از دست می‌دهید؛ این زندگی انسانی نیست که زندگی می‌کنید؛ یک زندگی حیوانی است. و حتی گاهی می‌توانید به سطح پایین‌تر از حیوان سقوط کنید.

هیچ حیوانی نمی‌تواند یک چنگیزخان یا آدلف هیتلر یا ژوزف استالین بشود، زیرا حیوانات قدرت انتخاب ندارند. آنان نه می‌‌توانند بودا شوند و نه می‌توانند چنگیزخان شوند. آنان هرچه که هستند باقی می‌مانند، نمی‌توانند به جای دیگری حرکت کنند.

زندگی حیوانات از پیش مشخص است؛ آنها فقط مسیر تعیین‌شده را طی می‌کنند. زندگی آنها مانند یک فیلم است: وقتی برای نخستین بار آن را ببینی، بسیار علاقمند هستی، کنجکاو هستی که بعدش چه اتفاقی می‌افتد! ولی در واقع هیچ اتفاقی رخ نخواهد داد ــ آن فیلم از پیش برنامه‌نویسی شده است. بار دوم چندان علاقه‌ای نخواهی داشت زیرا می‌دانی که بعدش چه خواهد شد. بار سوم حوصله‌ات سر می‌رود! و اگر مجبور شوی برای چهارمین بار آن را ببینی، ‌عصیان خواهی کرد؛ و اگر مجبور باشی برای پنجمین بار آن را ببینی، دیوانه خواهی شد! همان فیلم! زیرا می‌دانی که همه‌چیز سرِ جای خودش است و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد؛ فیلم تنها یک روند مشخص را تکرار می‌کند.

حیوانات مانند فیلم هستند ــ پیشاپیش ساخته شده‌اند و هرآنچه را که در درونشان کارگذاشته شده اجرا می‌کنند.

انسان در دنیای انتخاب زندگی می‌کند؛ بنابراین باید تصمیم بگیرد که چه نوع زندگی را مایل است زندگی کند. او می‌تواند به زیر حیوانات سقوط کند، می‌تواند از فرشتگان بالاتر برود. می‌تواند زندگی تصادفی داشته باشد یا می‌تواند جهت‌دار و با تصمیم زندگی کند.

روح انسان توسط قدرت تصمیم‌گیری او متجلی می‌شود. اگر یک زندگی تصادفی داشته باشی، مانند قطعه‌چوبی شناور در آب، بدون روح زندگی می‌کنی؛ زندگی‌ات خیلی یک زندگی نیست؛ شِبهِ زندگی است؛ ولَرم است؛ شدتی ندارد؛ شعله‌ای ندارد، نوری ندارد. نمی‌توانی حقیقت را تجربه کنی.

داشتن یک زندگی تصادفی و شناختن حقیقت امکان ندارد. فرد باید چنان تصمیم گیرنده باشد، چنان متعهد باشد، چنان آگاهانه درگیر زندگی باشد، چنان شدیداً‌ ماجراجو باشد که هر لحظه همه چیزش در مخاطره باشد.

انسان باید خلاق باشد ــ نه فقط برنامه‌ها را تکرار کند، بلکه آفریننده باشد.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد ۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی ۲۶ آگوست ۱۹۷۹ «آگاهانه‌زیستن » زندگی، حاضرآماده داده نشده است ـــ دست‌کم به بشریت داده نشده است. شرافت انسان به همین است، و خطر نیز در همین. تمام حیوانات بصورت حاضرآماده زاده می‌شوند، از پیش برنامه‌ریزیش‌شده‌اند. تمام زندگیشان یک تجلی و پرورش تدریجی…
...

مزیت انسان و امتیاز ویژه‌ی او نسبت به حیوان در همین است: در انتخاب‌کردن و همچنین در خطرکردن.

فقط تعداد خیلی اندکی از مردم تعهد، انتخاب و درگیرشدن با زندگی را انتخاب می‌کنند، زیرا خطرناک است، زیرا این دریا قبلاً درنوردیده نشده و هیچ نقشه‌ای هم نداری. یک قایق بسیار کوچک داری و دریا بسیار طوفانی است و کسی چه می‌داند که آیا ساحل دیگر وجود دارد یا ندارد؟ بنابراین ذهن می‌گوید: “چرا این پناهگاه امن را در این ساحل ترک کنی؟ همینجا بمان!”

بودا می‌گوید که میلیون‌ها انسان فقط در همین ساحل بالا و پایین می‌روند، به اینجا و آنجا می‌دوند، فقط ظاهری را ایجاد می‌کنند که زندگیشان یک زیارت است ــ و دویدن‌های آنان فقط در همین ساحل است! این یک زیارت نیست؛ فقط یک سرگرمی است؛ فریب‌دادن دیگران و خود است.

زیارت (سفر درونی) وقتی شروع می‌شود که این ساحل، این پناهگاه، این امنیت، این رفاه و راحتی و تمام احترام‌ها و قدرت‌‌ها و اعتبارها را رها کرده باشی. وقتی که قایق کوچک خودت را به رحمت طوفان‌ها می‌سپاری، به رحمت اقیانوس واگذار می‌کنی، توکل داری که اگر این ساحل وجود دارد، ساحل دیگر نیز باید وجود داشته باشد، زیرا فقط یک ساحل نمی‌تواند وجود داشته باشد.

با چنین توکل و اعتمادی ـــ حرکت به سمت ساحل دیگر، همه چیز را به‌مخاطره انداختن ـــ زندگی واقعی شروع می‌شود. و زندگی واقعی،‌ زندگی بادیانت است. منظور من از زندگی واقعی، سانیاس (سلوک) است. زندگی‌ای که آگاهانه زندگی شود، زندگی واقعی است؛ زندگی‌ای که ناآگاهانه سپری شود فقط بودن محض است. حیوانات فقط وجود دارند، زندگی نمی‌کنند؛ فقط انسان می‌تواند زندگی کند. ولی تمام انسان‌ها نیز زندگی نمی‌کنند؛ فقط چند بودا، فقط چند بیدار.

هشیار باش که با زندگی‌ات چه می‌کنی. آیا واقعاً هشیارانه حرکت می‌کنی، با احساسی از جهت‌داشتن؟ هر گام را عامدانه و آگاهانه برمی‌داری که چرا و به کجا؟ یااینکه فقط از دیگران تقلید می‌کنی؟

اگر دیگران می‌دوند، تو هم می‌دوی؛ اگر آنان دنبال پول هستند، ‌تو هم دنبال پول می‌روی؛ اگر دنبال قدرت هستند، تو هم در پی کسب قدرت هستی. آیا فقط یک مقلد هستی؟ آنوقت زندگی‌ات یک تقلید خواهد بود.

آیا فقط از دیگران پیروی می‌کنی؟ آنوقت زندگی‌ات فقط یک نسخه‌ی کاربنی خواهد بود. هرگز چهره‌ی اصیل خودت را نخواهی شناخت.

و چهره‌ی اصیل تو همان چهره‌ی خداوند است [یک چهره‌ی منحصربه‌فرد]. ولی آن چهره‌ی اصیل باید با تلاشی عظیم کشف شود. با مخاطره‌ای بزرگ فرد می‌تواند آنچه را فقط یک بذر است به شکوفایی برساند و محقق سازد؛ او می‌تواند آنچه را که بالقوه بوده به فعل درآورد. و آنگاه انسان بی‌نهایت است؛ درغیراینصورت انسان بسیار کوچک و زشت است.

یک زندگی که ناآگاهانه سپری شود نمی‌تواند زیبا باشد، در چنین زندگی‌ای آزادی نمی‌تواند وجود داشته باشد. و بدون آزادی، زیبایی چگونه می‌تواند وجود داشته باشد؟

زیبایی سایه‌ای است از آزادی.

یک زندگی ناآگاهانه فقط می‌تواند میان‌حاله، پیش‌پاافتاده و سطحی باشد. فقط با هشیاری و معرفت است که زندگی‌ات شروع به عمق‌گرفتن می‌کند؛ به بُعدی تازه دست پیدا می‌کند: بُعدِ عمق! و بُعدِ عمق، همان بُعدِ الوهیت است.

خداوند در جای دیگری نیست؛ باید در درون جستجو شود و در درون به دنبال آن باید گشت.

حقیقت ربطی به ذهن ندارد؛ وگرنه رسیدن به آن بسیار آسان می‌بود. ذهن، یک ماشین است.

ارسطو، فیلسوف بزرگ غربی، پدر فلسفه‌ی غرب، انسان را موجودی منطقی تعریف می‌کند؛ ولی این تعریف نمی‌تواند شامل میلیون‌ها انسان باشد. حتی شامل خودش هم نیست، زیرا او یک بودا نیست. مردی بسیار باهوش و منطقی هست ولی بدون هیچ معرفتی. او زندگی خودش را مانند هر انسان دیگر ناآگاهانه زندگی کرد. او دو زن داشت، و در کتابش می‌نویسد که زنان دندان‌های کمتری از مردان دارند! با داشتن دو زن او می‌توانست هر زمان دندان‌هایشان را بشمارد! ولی این یک خرافات بود که در یونانِ آن زمان بسیار رایج بود. ذهن برتری‌طلب مردانه نمی‌تواند اجازه دهد که زنان در هیچ چیزی با مردان مساوی باشند؛ حتی در تعداد دندان‌ها! او هرگز زحمت شمردن را به خودش نداد ــ این چه نوع منطق‌گرایی است؟

در واقع، تا زمانی که هشیار نباشی، نمی‌توانی منطقی هم باشی. زندگی با منطق یعنی زندگی با هشیاری، زندگیِ مراقبه‌گون.

و زمانی که بتوانی مراقبه‌گون زندگی کنی، دیگر نمی‌توانی فقط با منطق زندگی کنی، شروع می‌کنی به رفتن به فراسوی منطق ـــ زیرا زندگی فقط منطق نیست، زندگی بسیار بیش از آن است. منطق و تعقل فقط یکی از ابعاد زندگی است و زندگی چندین بُعد دارد.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد ۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جیم کری، کمدین معروف، از تجربه‌ی مراقبه‌اش می‌گوید؛ البته با زبان طنزِ خودش 🥰

@shekohobidariroh
«بيدارى»
... مزیت انسان و امتیاز ویژه‌ی او نسبت به حیوان در همین است: در انتخاب‌کردن و همچنین در خطرکردن. فقط تعداد خیلی اندکی از مردم تعهد، انتخاب و درگیرشدن با زندگی را انتخاب می‌کنند، زیرا خطرناک است، زیرا این دریا قبلاً درنوردیده نشده و هیچ نقشه‌ای هم نداری.…
...
زندگی همراه با آگاهی یعنی که شروع به بوداشدن [بیدارشدن] کرده‌ای. وجود همراه با آگاهی و تو زندگی انسانی به معنای واقعی را شروع کرده‌ای.


آگاهی، تمام آن ماده‌ی شیمیایی است، آن کیمیا که هستیِ حیوانی را به زندگی انسانی تبدیل می‌کند. زندگی همراه با هشیاری یعنی ورود به معبد خداوند. وجود همراه با آگاهی یعنی ورود به معبد زندگی. ولی اگر بدون آگاهی زندگی کنی، نه زندگی را داری و نه خداوند را. اگر زندگی را داشته باشی نمی‌توانی به مدت طولانی خداوند را از دست بدهی، زیرا زندگی نخستین اشعه از خداوند است.

ولی مردم فقط هستند! یک زندگی نباتی دارند و فکر می‌کنند که زنده هستند! این باور مانعشان است که زندگی را خلق کنند.

وقتی به دنیا می‌آیی، فقط همچون یک فرصت زاده می‌شوی: همچون فضایی که در آن زندگی می‌تواند رشد کند. ولی این امری حتمی نیست ــ و خوب است که حتمی نیست. اگر حتمی می‌بود، انسان یک ماشین می‌بود [از قبل برنامه‌ریزی شده بود]، درست مانند سایر حیوانات.

بسیار اهمیت دارد که به یاد داشته باشی که جهانِ هستی یک هدیه‌ی بزرگ به تو عطا کرده است و آن هدیه این است که تو همچون یک لوحِ سپید زاده شده‌ای، هیچ چیز روی تو نوشته نشده است ـــ همچون صفحه‌ای تمیز و نانوشته به‌دنیا آمده‌ای.

حالا باید چیزی روی آن بنویسی. می‌توانی چیزی را که از دیگران تقلید کرده و قرض گرفته‌ای بنویسی ــ‌ می‌توانی روی آن وداها را بنویسی، گیتا را، قرآن را و انجیل را ـــ ولی با این عمل تمام نکته را از کف داده‌ای. این فرصت عظیم را نابود کرده‌ای.

باید ترانه‌ی خودت را روی آن بنویسی ــ نه ترانه‌ی کریشنا را و یا مسیح را، بلکه ترانه‌ی خودت را. باید قلب خودت را آواز بخوانی، فقط آنوقت است که ارضاء خواهی شد. ولی مردم فقط مانند طوطی‌ها تکرار می‌کنند؛ بنابراین بسیار دانش‌آلوده شده و بااین حال احمق و جاهل باقی می‌مانند.

آگوستینِ مقدس بشریت را به دو دسته طبقه‌بندی می‌کند؛ اینها طبقه‌بندی‌های مهمی هستند. نخستین دسته را “جاهلانِ دانش‌آلوده” می‌خواند. کسانی هستند که خیلی زیاد می‌دانند و درعین‌حال هیچ نمی‌دانند؛ تمام دانش آنان وام‌گرفته شده است. هیچ چیزی در خودشان طلوع نکرده، هیچ اتفاقی در درونشان رخ نداده؛ آنان فقط دیگران را تکرار می‌کنند.

شاید در این تکرارهایشان بسیار زرنگ باشند و در آن کارآمد و ماهر شده باشند، ولی مانند کامپیوتر عمل می‌کنند. آنان هنوز انسان نشده‌اند؛ انسانیت هنوز در آنان زاده نشده است. دانش آنان هیچ شناختی در خود ندارد؛ فقط یک تظاهر است.

دانشگاه‌ها پر از این افراد است و دنیا به این افراد بسیار احترام می‌گذارد زیرا دانش قدرت است. آنان می‌دانند، این مفهوم رایج است و آنان قدرت دارند. و به نوعی این فکر درست است: کسی که فیزیک بداند قوی‌تر از کسی است که فیزیک نمی‌داند، ولی تا جایی که به زندگی مربوط است، او همانند هر کس دیگر جاهل است.

تا جایی که به خودشناسی مربوط می‌شود هیچ تفاوتی بین یک روستایی و یک استاد دانشگاه وجود ندارد ـــ و گنجینه‌ی واقعی همین شناخت خویشتن است.

دانشی هست که شناخت ندارد و آگوستین می‌گوید که همچنین جهلی وجود دارد که می‌شناسد. این جهلی که او می‌گوید می‌شناسد چه نوع جهلی است؟ جهلِ یک انسان معصوم است. انسان معصوم ذهنش را از تمام دانش‌های قرض‌گرفته‌شده پاک و تمیز کرده است [او اینک به حقیقتِ ندانستن رسیده است].

مراقبه چیزی نیست جز ابزاری برای تمیزکردن ذهن، برای شستن وجود درونی؛ تا تمام گردوغبارهایی که “دانش” خوانده می‌شود گرفته و دور ریخته شود و تو تمیز، تازه و جوان باقی بمانی تا بتوانی آماده‌ی شناخت حقیقت شوی. این چیزی است که مسیح می‌گوید: “تازمانی که دوباره زاده نشوی وارد ملکوت الهی نخواهی شد.”

این چیزی است که در مشرق‌زمین به آن پدیده‌ی “دویج Dwij” ــ زایش دوباره ــ می‌گویند. تمام برهمین‌ها Brahmins دوباره زاده نشده‌اند؛ ولی تمام دویج‌ها، برهمین هستند. تمام برهمین‌ها دوباره زاده نشده‌اند ولی تمام دوباره‌زاده‌شده‌ها براهمین هستند. مسیح یک برهمین است. برهمین کسی است که براهما را می‌شناسد،‌ کسی که زندگی غایی را می‌شناسد، ولی راز آن در این است که باید دوباره زاده شوی.

این یعنی چه؟ یعنی که باید بر دانش قدیمِ خودت ــ وام‌گرفته‌شده، تقلیدی و مکانیکی ــ بمیری. و باید دوباره معصوم شوی،‌ همچون روزی که برای نخستین بار متولد شده بودی. ولی کودکی نخست باید که گم شود؛ هیچکس نمی‌تواند از آن محافظت کند [تو رشد جسمی می‌کنی و کودکی و معصومیتت از بین می‌رود] این طبیعت امور است. ولی دومین کودکی را می‌توان به دست آورد، و زندگی واقعی با همین دومین کودکی آغاز می‌شود. پیش از آن تو فقط وجود داشتی.

با تولد دوم تو وارد حیطه‌ی “آنچه که هست” می‌شوی.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
2025/07/05 09:29:20
Back to Top
HTML Embed Code: