Telegram Web Link
ذهنی که در صلح است، ذهنی که متمرکز است و بر آسیب رساندن بر دیگران تمرکز ندارد، قوی‌تر از هر نیروی فیزیکی در دنیا است.

#وین_دایر
@shekohobidariroh
«بيدارى»
... زندگی همراه با آگاهی یعنی که شروع به بوداشدن [بیدارشدن] کرده‌ای. وجود همراه با آگاهی و تو زندگی انسانی به معنای واقعی را شروع کرده‌ای. آگاهی، تمام آن ماده‌ی شیمیایی است، آن کیمیا که هستیِ حیوانی را به زندگی انسانی تبدیل می‌کند. زندگی همراه با هشیاری یعنی…
...

بگذارید یادآوری کنم:
زندگی را چیزی مفروض نپندارید. باید که خلق شود، و فقط با انتخاب آزاد، با انتخاب شخصی خود آفریده خواهد شد.

آری، این امکان هست که گمراه شوی، امکانی هست که دچار خطا و اشتباه شوی. ولی این چیزی نیست که نگرانش باشی ـــ خطاها، اشتباهات و گمراه‌شدن‌ها همگی بخشی از رشد هستند.

فقط با خطا کردن است که انسان می‌آموزد؛ فقط با گمراه شدن است که فرد به راه درست باز می‌گردد.

آنان که هرگز گمراه نشده‌اند ناتوان باقی می‌مانند. آنان که به سبب ترس هرگز مرتکب خطایی نشده‌اند، ‌هرگز کاری نمی‌کنند ــ زیرا اگر عمل کنی، امکانش هست که دچار اشتباه بشوی. آنان با ترس از ارتکاب خطا هرگز عملی انجام نمی‌دهند. ولی بدون عمل‌کردن چگونه می‌توانی رشد کنی؟ پوچ و خالی باقی می‌مانی، هیچ استحکام و انسجامی نخواهی داشت، هیچ روحی در تو رشد نخواهد کرد. یک فرد بی‌جان و یک جسد خواهی بود ـــ راه‌ می‌روی، تنفس می‌کنی و حرف می‌زنی، ولی یک جسد باقی خواهی ماند زیرا مزه‌ای از زندگی جاودان را نخواهی چشید.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
@shekohobidariroh
«بيدارى»
... بگذارید یادآوری کنم: زندگی را چیزی مفروض نپندارید. باید که خلق شود، و فقط با انتخاب آزاد، با انتخاب شخصی خود آفریده خواهد شد. آری، این امکان هست که گمراه شوی، امکانی هست که دچار خطا و اشتباه شوی. ولی این چیزی نیست که نگرانش باشی ـــ خطاها، اشتباهات و…
...

نخستین چیزی که باید به‌یاد سپرده شود این است که ما هنوز زاده نشده‌ایم.

یک زایش توسط والدین صورت می‌گیرد. ولی زایش دوم وقتی رخ می‌دهد که تو با یک مرشد، یک بودا، رابطه‌ی صمیمانه پیدا کنی. زایش دوم در یک حوزه‌ی بودایی رخ می‌دهد: آن بودا یک زهدان می‌شود.

«
مرشد» زهدانِ مرید است. مرید وارد زهدان مرشد می‌‌شود، در مرشد ناپدید شده و دوباره زاده می‌شود.

توسط این زایش جدید است که تو شروع به آگاه‌شدن می‌کنی.

هم اکنون تو باور داری که آگاه هستی! زیرا می‌توانی هر عصر از دفتر کار به خانه بازگردی، پس فکر می‌کنی که آگاه هستی! چون می‌توانی کارهای مشخصی را انجام بدهی، می‌پنداری که آگاه هستی. اما فراموش کرده‌ای که امروزه ربات‌هایی هستند که مانند انسان می‌توانند همان کارهای تو را انجام بدهند.

امکانی هست که بزودی هواپیماهایی ساخته شوند ـــ پیشاپیش وجود دارند ولی هنوز مورد استفاده قرار نگرفته و بزودی از آنها استفاده می‌شود. این هواپیماها خلبان ندارند {پهبادهای رایج در این چند سال اخیر. مترجم} و قطارهایی خواهند آمد که راننده ندارند. {گویا در ژاپن مشغول هستند! مترجم} از نظر تئوری این چیزها اینک ممکن هستند. ماشین تمام کارها را انجام می‌دهد. آنگاه بسیار تعجب خواهی کرد: تو تمام این کارها را می‌کردی و فکر می‌کردی که آگاه هستی چون می‌توانستی از این نوع کارها انجام بدهی! انسان با انجام کارهایی مشخص آگاه نمی‌شود.

آگاهی یعنی انجام کاری با یک طعم تازه. انجام آن به‌خودیِ خود، آگاهی نیست؛ بلکه انجام آن با یک شاهد درونی؛ با مشاهده‌گری، با نظاره‌کردن، دانستن اینکه مشغول انجامش هستی ـــ این هشیاری و آگاهی است ـــ و تولد دوباره یعنی همین.

* برایان یک ماهی لاغر و کوچک گرفت که ناگهان شروع به صحبت کرد: “من خیلی ناچیز هستم. اگر مرا آزاد کنی قول می‌دهم سه آرزوی خودت و زنت را برآورده کنم.”
پس مرد ایرلندی ماهی کوچک را رها کرد و با سرعت به سمت خانه رفت و زنش را از این موضوع با خبر کرد. زوج ایرلندی خیلی عجله داشتند که زودتر به شهر بروند و آرزوهایش را برآورده کنند. عصر بود و زنش تصمیم گرفت که با سرعت یک شام با قوطی کنسرو لوبیا آماده کند. ولی نتوانست ابزار بازکردن قوطی کنسرو را پیدا کند و گفت: “کاش یک درِقوطی بازکن داشتم!” و هورااا… یک درقوطی‌بازکن برایش ظاهر شد!
برایان فریاد زد: “یک آرزو را برای اون دربازکن لعنتی هدر دادی؛ کاشکی میرفت توی ماتحت خودت!”
و قسمت غم‌انگیز داستان این است که سومین و آخرین آرزو این بود که آن وسیله را از ماتحت خانم برایان دربیاورند!

شما اینگونه زندگی می‌کنید؛ تمام بشریت اینگونه زندگی می‌کند؛ نمی‌دانید چه می‌گویید، نمی‌دانید چه می‌کنید، ابداً چیزی نمی‌دانید ــ فقط ناشیانه و تصادفی دست‌وپا می‌زنید و کورمال کورمال پیش می‌روید. و این از همان ابتدا تا انتهای زندگی جریان دارد.

تمام زندگی‌ات یک زبان ناخودآگاه است که طبق دستورِ زبانِ ناخودآگاه بیان می‌شود. و با این زبان، با لایه‌هایی از این زبان به زندگی نگاه می‌کنی ـــ و همه چیز تحریف شده و سوءتعبیر شده است.

ما آنچه را که گفته می‌شود درک نمی‌کنیم؛ چیزی را درک می‌کنیم که بتوانیم درک کنیم! آنچه را که می‌بینیم درک نمی‌کنیم؛ فقط چیزی را می‌بینیم که می‌توانیم ببینیم.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد ۴
مترجم: ‌م.خاتمی/مهرماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
پرسش:
چرا جوک می‌گویید؟ و چرا به جوک‌های خودتان نمی‌خندید؟

پاسخ:
نخست: دیانت یک جوک پیچیده است. اگر ابداً نخندی، نکته را از کف داده‌ای؛ البته اگر فقط بخندی، باز هم نکته را از کف داده‌ای.

دیانت حقیقی یک جوک بسیار پیچیده است. و تمام زندگی یک جوک بزرگ کیهانی است. یک پدیده‌ی جدّی نیست ـــ اگر آن را جدی بگیری همیشه نکته را از دست می‌دهی. زندگی فقط توسط خنده درک می‌شود.

آیا توجه نکرده‌ای که انسان تنها حیوانی است که می‌خندد؟ ارسطو می‌گوید که انسان یک حیوان منطقی است. شاید این درست نباشد ـــ زیرا مورچه‌ها بسیار منطقی هستند، و زنبورها بسیار منطقی هستند. در واقع، انسان در مقایسه با مورچه‌ها تقریباً غیرمنطقی به‌نظر می‌رسد. و کامپیوتر بسیار منطقی است ـــ در مقایسه با کامپیوتر، انسان بسیار غیرمنطقی است.

تعریف من از انسان این است که انسان حیوانی خندان است. هیچ کامپیوتری نمی‌خندد، هیچ مورچه‌ای نمی‌خندد، هیچ زنبوری نمی‌خندد. اگر با سگی برخورد کنی که مشغول خندیدن است، وحشت خواهی کرد! یا یک گاومیش که ناگهان بخندد: شاید سکته‌ی قلبی بزنی!

فقط انسان است که می‌تواند بخندد، این والاترین قلّه‌ی رشد است. و توسط خنده است که می‌توانی به خدا برسی ـــ زیرا فقط توسط والاترین چیزی که در تو هست می‌توانی به آن غایت دست پیدا کنی. خنده باید آن پل بشود.

راهت را به سوی خدا با خنده طی کن. نمی‌گویم با دعاکردن راهت را طی کنی، می‌گویم راهت را با خنده به سوی خدا طی کن. اگر بتوانی بخندی، قادر به عشق‌ورزی خواهی بود. اگر بتوانی بخندی قادر هستی که آسوده باشی. هیچ چیز مانند خنده انسان را آسوده نمی‌سازد.

پس به‌نظر من، تمام جوک‌ها نیایش هستند ـــ برای همین آنها را تعریف می‌کنم.

و می‌پرسی: چرا به جوک‌های خودتان نمی‌خندید؟
زیرا قبلاً آنها را شنیده‌ام.

#اشو
📚«انقلاب»
تفسیر اشو از سروده‌های کبیر
از ۱۱ تا ۲۰ فوریه ۱۹۷۸
مترجم: م.خاتمی/تیرماه ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
... نخستین چیزی که باید به‌یاد سپرده شود این است که ما هنوز زاده نشده‌ایم. یک زایش توسط والدین صورت می‌گیرد. ولی زایش دوم وقتی رخ می‌دهد که تو با یک مرشد، یک بودا، رابطه‌ی صمیمانه پیدا کنی. زایش دوم در یک حوزه‌ی بودایی رخ می‌دهد: آن بودا یک زهدان می‌شود.…
...

* پیرمردی در بستر مرگ دراز کشیده و تمام اعضای خانواده در اطراف تخت او ایستاده بودند. او با صدای خفیف آهسته پرسید “آیا سولی اینجاست؟”
پسر بزرگ او گفت “بله پدر، من اینجا هستم.”
- “آیا لستر اینجاست؟”
آن یکی پسرش پاسخ داد “بله پدر!”
- “آیا اِلی اینجاست؟”
پسر کوچکتر پاسخ داد “بله پدر، همینجا هستم.”
پیرمرد آهسته گفت “اگر همگی شما اینجا هستید، چه کسی بر مغازه نظارت می‌کند؟”

و حالا او در حال مردن است ــ آخرین لحظات! ولی حتی در این آخرین لحظات زندگی هم به فکر مغازه‌اش هست!

شما از آغاز تولد تا زمان مرگ بدون هیچ نوری در تاریکی دست‌وپا می‌زنید ـــ و می‌توانستید آن نور را خلق کنید. نمی‌توانید آن نور را در متون مذهبی پیدا کنید؛ هیچکس آن را به شما تحویل نمی‌دهد. خریداری و فروخته نمی‌شود؛ غیرقابل انتقال است. ولی می‌توانی آن را خلق کنی ــ می‌توانی تمام انرژی‌هایت را جمع‌آوری کنی و به‌کار بگیری. می‌توانی از همین لحظه شروع به زندگی آگاهانه کنی.

برای نمونه، شما اینک به من گوش می‌دهید. می‌توانید در حالت خواب‌آلوده گوش بدهید… زیرا شما اینجا هستید و من چند کلامی می‌گویم و شما گوش دارید و گوش‌های شما عمل می‌کنند؛ پس این کلمات به پرده‌ی گوش‌های شما برخورد کرده و صدایی تولید می‌شود ــ و البته می‌شنوید! ولی این گوش‌دادن listening نیست؛ این فقط شنیدن hearing است. گوش‌دادن نیست.

گوش‌دادن یعنی که تو گوش‌به‌زنگ هستی، نظاره‌گر هستی، روی پنجه‌های پایت هستی، بدون ذهنی تحریف‌گر می‌شنوی؛ بدون سروصدای درونی، بدون ورّاجی ذهن؛ کاملاً‌ ساکت؛ خواب نیستی؛ بسیار بیدار هستی؛ گویی که خانه آتش گرفته و هرلحظه همه‌چیز می‌تواند از تو گرفته شود و اینک زمان خوابیدن نیست.

وقتی خانه‌ات آتش گرفته باشد نمی‌توانی بخوابی ــ یا که می‌توانی؟! وقتی خانه‌ات در آتش می‌سوزد نمی‌توانی خواب‌آلود باشی؛ هشیار و بسیار گوش‌به‌زنگ هستی.

نخستین جمله‌ای که بودا پس از ترک قصر خود گفت این بود: “خانه‌ام آتش گرفته. حالا دیگر نمی‌توانم در ناآگاهی زندگی کنم.”

هیچکس جز راننده‌ی کالسکه‌اش آنجا نبود. پیرمرد نگاهی به قصر انداخت و هیچ شعله‌ای در آنجا ندید، خانه آتش نگرفته بود. او فکر کرد: ‌”شاهزاده دیوانه شده است!” او یک خدمتکار پیر بود و هم سنّ پدر بودا بود. او از نخستین روز تولد بودا در خدمت او بود؛ بودا به این پیرمرد احترام می‌گذاشت.

پیرمرد به او گفت: “این چه حرف بی‌معنی است که می‌زنید! چشمان من ضعیف شده و پیر شده‌ام، ولی من هیچ شعله‌ی آتشی نمی‌بینم. خانه کاملاً سالم است و آتشی وجود ندارد!”

بودا گفت: “بله، من می‌بینم ــ شاید تو نبینی ـــ خانه‌ام آتش گرفته، زیرا هر لحظه و هر زمان مرگ ممکن است رخ بدهد. حالا دیگر نمی‌توانم در این وضعیت خواب‌زده بمانم.”

پیرمرد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “شما فقط چیزهای جنون‌آمیز می‌گویید!”
وقتی او بودا را به جنگل رساند و از هم خداحافظی می‌کردند، پیرمرد گریه می‌کرد و به او گفت: “حرف مرا بشنو ــ من درست مانند پدرت هستم. کجا می‌روی؟ آیا خل شده‌ای؟ چنان قصر باشکوهی، چنان همسر زیبایی: اینهمه رفاه و راحتی و امکانات عالی! کجا می‌روی؟”
بودا گفت: “در پی آگاهی می‌روم.”

او نگفت که به دنبال خداوند می‌رود. نگفت که “می‌روم تا خدا را پیدا کنم!” زیرا چگونه می‌توانی وقتی که حتی آگاه نیستی از خدا صحبت کنی؟

جوینده‌ی واقعی به دنبال آگاهی می‌رود و نه در پی خداوند. اگر جستار خودت را با خداوند آغاز کنی؛ این یک جستار ناآگاهانه خواهد ماند ـــ زیرا تو فقط شنیده‌ای که کشیشان در مورد خدا حرف می‌زنند و در ذهنت طمعی برای خداوند برخاسته است.

جوینده‌ی واقعی،‌ سالک واقعی هیچ کاری با خداوند ندارد. تمام تلاش او، تنها کوشش او، تلاش جهت‌دار و متمرکز او این است که بیشتر هشیار و آگاه شود ـــ چگونه چنان باشدت آگاه باشی که پر از نور شوی، که تمام ذهنت شعله‌ای از نور فروزان باشد، که مشعل ذهنت از هر دو سو همزمان بسوزد. و در چنین نوری فرد طبیعتاً خداوند را هم خواهد شناخت.

ادامه دارد

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد ۴
مترجم: ‌م.خاتمی/مهرماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
... * پیرمردی در بستر مرگ دراز کشیده و تمام اعضای خانواده در اطراف تخت او ایستاده بودند. او با صدای خفیف آهسته پرسید “آیا سولی اینجاست؟” پسر بزرگ او گفت “بله پدر، من اینجا هستم.” - “آیا لستر اینجاست؟” آن یکی پسرش پاسخ داد “بله پدر!” - “آیا اِلی اینجاست؟”…
...

خدا را نباید جست؛
جستار انسان باید برای آگاهی باشد.


مردمان ناآگاه خدا را باور دارند، ولی باور آنان به خداوند مانند باورشان به پول است. آنان اسکناس را باور دارند، خدا را باور دارند، مجسمه‌های سنگی را باور دارند، کتاب‌های مرده‌ی مذهبی را باور دارند. آنان فقط می‌توانند باور داشته باشند!

به یاد بسپار:
فقط مردمان ناآگاه هستند که باور دارند.
انسان آگاه می‌شناسد، احساس می‌کند،‌ تجربه می‌کند. او خدا را باور ندارد: در خداوند زندگی می‌کند، خدا را تنفس می‌کند، قلبش در خدا می‌تپد. موضوع باور در میان نیست.

وقتی خورشید را در حال طلوع می‌بینی، خورشید را باور نداری. از مردم نمی‌پرسی که “آیا خورشید را باور دارید؟” اگر بپرسی به تو خواهند خندید. وقتی که شب‌هنگام ماه بالا می‌آید، تو ماه را باور نداری: هرگز از کسی سوال نمی‌کنی. مومنان و کافران به ماه وجود ندارند. این تجربه‌ی خودت است؛ نیازی نیست که باور داشته باشی یا نداشته باشی.

دقیقاً‌ مانند همین، در آگاهی که باشی چشمانی برای دیدن خداوند داری، چشمانی داری که با آن حقیقت جهانِ هستی را می‌بینی. دیگر موضوع باور در کار نیست ـــ این تجربه‌ی خودت است، تجربه‌ای وجودین است.

انسان آگاه می‌شناسد،
انسان ناآگاه باور دارد.

چرا تو یک هندو هستی؟ چرا یک محمدی هستی؟ چرا یک جین هستی؟ چرا یک مسیحی هستی؟ تمامش باورها است! و کشیش از ناآگاهی تو ارتزاق می‌کند. او همواره باورهای بیشتر و بیشتری به تو می‌دهد ــ باورهای اخلاقی، باور به اینکه اگر چنین کنی پاداش خواهی گرفت و اگر چنان کنی تنبیه خواهی شد ــ باور به جهنم، باور به بهشت! او همواره باورهای بیشتر و بیشتری را روی هم انباشته می‌کند.

تو در باورها غرق شده‌ای! باورهایت چنان بر تو سنگینی می‌کنند که مانند کوه‌های هیمالیا روی سینه‌ات نشسته است؛ به تو اجازه‌ی زندگی نمی‌دهد.

نخستین گام به سوی آگاهی دور انداختنِ تمام باورهاست.

بنابراین یک هندو نباش، یک محمدی نباش، یک مسیحی نباش…. زیرا من به تو راهی را خواهم گفت که یک مسیح بشوی! چرا یک مسیحی شوی؟! و راهی را به تو می‌گویم که یک بودا شوی ــ چرا با یک بودایی شدن راضی شوی؟!


وقتی می‌توانی گل‌های واقعی را رشد بدهی، چرا با گل‌های پلاستیکی راضی شوی؟ وقتی می‌توانی باغی از گل‌های سرخ شوی!

تو تعدادی گل پلاستیکی از بازار می‌خری و به پرستیدن آن گلهای پلاستیکی ادامه می‌دهی. آنچه این‌ها را بخوانی مهم نیست ــ مسیحی، محمدی، هندو ـــ اگر قرض گرفته شده باشند، پلاستیکی هستند. گل‌های واقعی باید در درون وجودت رشد پیدا کنند؛ باید در آنجا شکوفا شوند.

آنان که شناخته‌اند می‌گویند ـــ و من تایید می‌کنم، من یک شاهد هستم ـــ “وقتی آگاهی تو در تمامیت خودش شکوفا شود، یک گل نیلوفرین هزار گلبرگ است، یک نیلوفر زرّین، طلای معطر.”

این معجزه‌ی نهایی است. و تا زمانی که به آن دست نیافته‌ای، استراحت نکن. هر لحظه که از کف برود، خسارتی عظیم است.

پایان این بخش

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد ۴
مترجم: ‌م.خاتمی / مهرماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی هفتم سپتامبر ۱۹۷۶

در مورد مردی شنیده‌ام که میلیون‌ها کتاب را جمع‌آوری کرده بود. او زمانی برای خواندن نداشت، زیرا زمان زیادی صرف جمع‌آوری این کتاب‌ها می‌کرد. او فقط کتاب جمع می‌کرد و کتاب جمع می‌کرد!

کتابخانه‌ی او در دنیا بهترین بود ـــ ولی او هیچکدام را نخوانده بود. سپس مرگ او فرارسید و پزشکان به او گفتند: “یک هفته بیشتر زنده نخواهی ماند.” او گفت: “ولی این انصاف نیست! من تمام عمرم را مشغول جمع‌کردن کتاب بوده‌ام و منتظر بودم که یک روز بازنشسته شوم و آنها را بخوانم، ولی حالا وقتی نمانده! چه باید کرد؟”

کسی پیشنهاد کرد: “می‌توانی دانشورانی را استخدام کنی. آنان می‌توانند تمام آن کتاب‌ها را بخوانند و قبل از اینکه بمیری، آن‌ها را بصورت خلاصه و فشرده به تو بدهند.” پس دانشوران جمع شدند، تمام کتاب‌ها را خواندند و یادداشت‌های خلاصه‌ای تهیه کردند؛ ولی بازهم این یادداشت‌ها بسیار طولانی بودند. بازهم مانند یک کتاب انجیل بود؛ ولی آن مرد در حال مرگ بود.

صبح روز هفتم آنان این کتاب خلاصه را آوردند. او گفت: “آیا دیوانه شده‌اید؟ وقتی نمانده! این را کوتاه‌تر کنید!”
آنان عصر بازگشتند. آنها تمام آن کتاب‌ها را در یک پاراگراف کوتاه کردند، ولی آن مرد داشت بیهوش می‌شد. پس آنان گفتند: “صبر کن! ما آن را کوتاه کردیم!” ولی او دیگر وجود نداشت، وارد بیهوشی شده بود.

او مُرد بدون اینکه هرگز از خواندن یک کتاب لذت برده باشد.

فکر نکن که این فقط یک تمثیل است؛ این داستان میلیون‌ها انسان است.


شما فقط به جمع‌کردن ادامه می‌دهید. من مردمان ثروتمندی را دیده‌ام که پول انباشت می‌کنند و هرگز از آن لذت نمی‌برند. حتی گاهی مردم فقیر هم آنقدرها فقیر نیستند. مردمان ثروتمند بسیار فقیر هستند، هرگز لذت نمی‌برند. می‌گویند: “کمی بیشتر. بگذار اول بقدر کافی جمع کنم!” ولی هرگز کافی نیست، نمی‌تواند کافی باشد.

ذهن هرگز نمی‌گوید: “کافیست!” می‌گوید: “کمی بیشتر، قدری بیشتر، فقط کمی بیشتر!” ذهن به طلبیدن بیشتر و بیشتر ادامه می‌دهد. این یک طلبکاریِ جنون‌آمیز است.

می‌توانی پول انباشته کنی؛ اما این تو را ثروتمند نمی‌سازد ـــ مگر اینکه از آن لذت ببری.

می‌توانی میلیون‌ها کتاب داشته باشی؛ این تو را فردی آگاه نمی‌سازد؛ مگر اینکه از آن کتاب‌ها لذت برده باشی.

می‌توانی گل‌های فراوان داشته باشی؛ این به تو احساس زیبایی‌دوستی نمی‌دهد ـــ مگر اینکه با آنها در باد و باران و زیر آفتاب رقصیده باشی؛ مگر اینکه قدری با آنها برقصی.


زندگی وجود دارد، سُرور وجود دارد. حالا تو نیز باش. لحظه را از دست نده. و بی‌درنگ دیداری خواهد بود. بی‌درنگ با آن روبه‌رو خواهی شد و دیدار خواهی کرد.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
بسیار آسان است كه یك قاتل را دستگیر كنی؛ ولی بسیار مشكل است كه كسی را كه تمایلات خود‌‌آزاری دارد دستگیر كنی، ولی هردو جانی هستند. هردو از خشونت لذت می‌برند. برای همین است كه خشونت ماهاتماگاندی قابل رویت نیست. او همانقدر خشن است كه یک قاتل خشن است‌‌؛ تنها تفاوت در جهت است.

خشونت گاندی بسیار نامریی است: او خودش را شكنجه می‌دهد. اگر تو كسی دیگر را برای چندروز گرسنه نگه داری، این عملی خشونت‌آمیز است، ولی اگر به خودت برای چندین روز غذا ندهی، آن را روزه می‌خوانی و آنوقت كاری مذهبی خواهد بود! ولی این چنین نیست. این همان بازی است و بسیار خطرناك‌تر. زیرا وقتی تو دیگری را درحالت شكنجه قرار می‌دهی، او دست‌‌كم می‌تواند از خودش دفاع كند. ولی وقتی شروع می‌كنی به شكنجه‌‌دادن بدن بیگناه خودت، بدن نمی‌تواند دفاع كند.

اگر تو با دیگران خشن باشی، قانون از آنان حمایت می‌كند، پلیس حمایت می‌كند. ولی اگر با خودت خشن باشی، قانونی برعلیه آن وجود ندارد. درواقع، حتی قاضی و پلیس و دادستان هم به تحسین تو مشغول می‌شوند: چه كار زیبایی انجام می‌دهی، روزه می‌گیری!

انسان به سبب این مفاهیم احمقانه است كه در تاریكی به‌‌سر می‌برد.

#اشو
«بيدارى»
سخنرانی هفتم سپتامبر ۱۹۷۶ در مورد مردی شنیده‌ام که میلیون‌ها کتاب را جمع‌آوری کرده بود. او زمانی برای خواندن نداشت، زیرا زمان زیادی صرف جمع‌آوری این کتاب‌ها می‌کرد. او فقط کتاب جمع می‌کرد و کتاب جمع می‌کرد! کتابخانه‌ی او در دنیا بهترین بود ـــ ولی او هیچکدام…
...
من مشکل تو را می‌شناسم. تمام عمرت تو را برای چیزی که هرگز رخ نمی‌دهد آموزش داده‌اند و خودت نیز این را به خودت آموزش داده‌ای.

تو برای آنچه که هست آماده نیستی؛ همیشه برای آنچه که باید باشد آماده شده‌ای. تو از یک بیماری به نام “باید” رنج می‌بری.

از همان ابتدای کودکی؛ مادر، پدر، جامعه، مدرسه، کشیش و سیاستمدار؛ همگی همیشه گفته‌اند: “باید چنین باشی.” هیچکس نمی‌گوید: “تو پیشاپیش هستی: شاد باش.”

همیشه به تو گفته شده تا چیزی بشوی، چیزی را ثابت کنی ـــ باید برای هدفت مبارزه کنی و جاه‌طلب باشی. و البته در عمق وجودت از آن بیزار هستی؛ ولی بااین‌حال باید از این گفته‌ها پیروی کنی، زیرا نمی‌دانی چه کار دیگری می‌توان کرد.

تو هرگز با کسی برخورد نمی‌کنی که بگوید: “شاد باش!” این صدا تقریباً در دنیا غایب شده است ـــ از دنیای بشریت، دنیای انسان‌ها. تو با وجود اکراه و بیزاری از آموزش‌های جامعه پیروی می‌کنی.

مردم نزد من می‌آیند و می‌گویند: “ما از انضباط متنفریم، از اینکه کسی به ما بگوید «این کار را بکن!» متنفریم.” و یک لحظه بعد از من سوال می‌کنند: “اشو! به ما بگو، ما چه باید بکنیم؟!” حالا با این مردم چه باید کرد! آنان بیزار هستند و نمی‌خواهند کسی به آنان چیزی بگوید و بااین‌حال نزد من می‌آیند و می‌پرسند “اشو! چه کنیم؟!”

شما همیشه می‌پرسید: “چه باید کرد؟ از که باید پیروی کرد؟ از چه چیزی پیروی کنیم؟ کجا برویم؟ آرمان انسان چیست؟” هرگز به شما آموزش داده نشده که اصیل باشید، نیازی نیست که نسخه‌ی کاربنی باشید. این عادت چنان در شما حک شده است که حتی وقتی می‌خواهید عصیان ‌کنید، می‌خواهید کسی به شما آموزش دهد که چگونه عصیان کنید!

همیشه به شما آموزش داده شده که خودتان نباشید ـــ فرد دیگری باشید. ولی آیا تماشا کرده‌اید؟ مسیح هرگز تکرار نشده است؛ هرگز. بودا هرگز تکرار نشده و کریشنا نیز تکرار نشده است. خداوند چنان خالقی است که هرگز تکرار نمی‌کند، همیشه افراد جدید خلق می‌کند. او زمین را با مردمانی جدید پر می‌کند. او از شما انتظار ندارد که فرد دیگری باشید، از شما می‌خواهد که خودتان باشید.

* جاشوا، در بستر مرگ بود. کسی به او گفت: “جاشوا! آیا با موسی محشور می‌شوی؟” زیرا او یک عارف یهودی، یک هاسید بود. جاشوا چشمانش را باز کرد و گفت: “حرف بی‌معنی نزن. کافیه! چرا من باید با موسی محشور شوم؟ درواقع، من نگرانم که وقتی نزد خدا بروم ـــ و بزودی آنجا خواهم بود! ـــ او از من نخواهد پرسید که «چرا مانند موسی نبودی!» بلکه از من خواهد پرسید «جاشوا! تو چرا مانند جاشوا نبودی؟» مشکل من این است. من وجود خودم را از دست داده‌ام. با تلاش برای اینکه فرد دیگری باشم، هدف خودم را از دست دادم.”

تو فقط می‌توانی خودت باشی، هرگز مانند دیگری نخواهی بود. تو یک شخص اصیل هستی، یک نسخه‌ی کاربنی نیستی.

وقتی می‌گویم “باش”، منظورم این است که خودت باش، خودت را دوست بدار، خودت را بپذیر. به انکار خودت ادامه نده، از خودت متنفر نباش.


اگر از خودت نفرت داشته باشی، هرگز قادر نخواهی بود عاشق هیچکس بشوی. به خودت عشق‌بورز: من این را به شما می‌گویم: می‌گوید به خودتان احترام بگذارید. هرگونه که هستید از آن راضی و خوشحال باشید. از خداوند برای وجودتان و اینگونه که هستید تشکر کنید. شکایت نکنید.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
از یاد بردن عادت‌های کهنه دشوار است.

* ملانصرالدین زمانی ایمانش را از دست داد و یک آتئیست سفت‌وسخت شد! حالا این برای یک محمدی بسیار دشوار است، ولی او یک بی‌خدا شد. عقیده و ایمان جدید او همین شد. روزی نزد من آمد و گفت “ایمان جدید من این است: خدایی وجود ندارد ـــ و محمد فرستاده‌ی اوست!”

آن عادت کهنه: محمد باید رسول باشد، چه خدایی باشد و چه نباشد!

#اشو
@shekohobidariroh
«بيدارى»
... من مشکل تو را می‌شناسم. تمام عمرت تو را برای چیزی که هرگز رخ نمی‌دهد آموزش داده‌اند و خودت نیز این را به خودت آموزش داده‌ای. تو برای آنچه که هست آماده نیستی؛ همیشه برای آنچه که باید باشد آماده شده‌ای. تو از یک بیماری به نام “باید” رنج می‌بری. از همان…
...
فقط خودت باش و هوشمند خواهی بود.

اگر خودت باشی، و خودت را کاملاً‌ پذیرفته باشی ـــ نه‌تنها پذیرفته باشی، بلکه از اینکه هستی شاکر و قدردان و شادمان باشی ـــ هوشمندی تو شروع به شکوفایی می‌کند. اگر وارد رقابت شوی، احمق خواهی شد، میانحاله خواهی شد ـــ زیرا با طبیعتِ وجودت مخالف خواهی بود. اگر رقابت کنی و سعی کنی فرد دیگری باشی، خودانگیختگی درونی خودت را نابود خواهی کرد. حماقت یعنی همین. از نظر ذهنی فردی عقب‌مانده خواهی بود.

بادیانت باش، به‌سوی شناخت گام بردار. و هرگز سیاسی نباش.

و وقتی می‌گویم هرگز سیاسی نباش، فقط منظورم این نیست که عضو یک حزب سیاسی نباشی؛ منظورم از “سیاسی نباش” این است که جاه‌طلب نباشی. تمام جاه‌طلبی‌ها سیاسی هستند، تمام مبارزات برای اول‌شدن، سیاسی است. ذهنی که وارد مبارزه و تضاد و رقابت نشود، ذهنی بادیانت است. فقط باش.

این‌ها را به تو آموزش نداده‌اند، این را می‌دانم. اینک از یادبردن، عادت‌های کهنه دشوار است ـــ ولی می‌توان آنها را از یاد برد. هرآنچه که یادگرفته شده باشد می‌تواند از یاد برود، دشوار است ولی غیرممکن نیست.

برای شناخت حقیقت فقط نیاز به بودن در اینک و اینجا هست. ولی به نظر می‌رسد که این مشکل‌ترین کار است!
همه چنین مشکلی دارند، زیرا تمام شرطی‌شدگی‌هایت خلاف این است، تمام عادت‌هایت بااین مخالفت دارد. بنابراین سخت و دشوار است ولی غیرممکن نیست. و زمانی که نکته را فهمیدی، آسان خواهد شد. و وقتی اجازه دادی تا طبیعت تو جاری شود، باشد، آسان‌ترین چیز در دنیا خواهد شد.

در واقع، تلاش برای اینکه فرد دیگری باشی، دشوارترین چیز است؛ زیرا نیاز به تلاشی عظیم دارد. حتی آنوقت هم شکست تو حتمی است. زیرا فرد هرگز در کسی‌دیگر‌بودن موفق نخواهد شد. رنج انسان در همین است. برای همین است که اینهمه شکست را در زندگی مردم می‌بینی. چنین شکست‌هایی را میان درختان، پرندگان و حیوانات نمی‌بینی، زیرا آنان سیاسی [جاه‌طلب و در رقابت] نیستند.

یا گاهی در یک بودا، در یک فرد بیدار، شکوفاییِ یک وجودِ طبیعی را می‌بینی: خودانگیخته، اصیل، معصوم.
عجله نکن، راهش عجله نیست، فقط باش ـــ خداوند پیشاپیش در آنجا منتظر توست. قدری آرام بگیر؛ خیلی عجله نکن تا جای دیگری باشی. لحظه را از دست نده، این لحظه‌ی بسیار سرورانگیز را ـــ از آن لذت ببر؛ خوش باش! و بگذار این خوشی تو نیایش تو باشد. و بگذار فقط سکون، سکوت و فقط بودنت، مراقبه‌ات باشد… و خداوند با شتاب نزد تو خواهد آمد.

هیچکس نیاز ندارد تا خدا را بجوید، خداست که تو را می‌جوید. تو فقط ساکت باش، آرام باش؛ تا او بتواند تو را پیدا کند. تو در حال دویدن و در شتاب هستی، و خدا سعی می‌کند تو را پیدا کند. ولی تو هرگز پیدا نمی‌شوی، زیرا هرگز در زمان حال قرار نداری.

ذهنِ جاه‌طلب همیشه در آینده به‌سر می‌برد، ذهن بادیانت در زمان حال زندگی می‌کند. ذهن بادیانت زمان دیگری را نمی‌شناسد؛ تنها زمانِ او اکنون است؛ تنها مکانِ او اینجاست. «اینک-اینجا!» بگذار این ذکر تو باشد.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
* مردی نابینا در صف اتوبوس ایستاده بود. همسایه‌اش دید که سگی به آرامی آمد و یک پای خودش را بلند کرد و به سراسر پای مرد نابینا ادرار کرد.
وقتی مرد نابینا فهمید که چه خبر شده، دستش را در جیبش برد و یک تکه شکلات بیرون آورد و به سگ تعارف کرد. همسایه‌اش با دیدن این صحنه گفت “چه عمل خداپسندانه‌ای!”
مرد نابینا پاسخ داد “اوه! من فقط پیدا می‌کنم دهانش کجاست تا بتوانم لگدی به بیضه‌هایش بزنم!”

فریب این را نخور که مردم در بیرون چه می‌کنند، شاید در عمق درونشان چیزی دیگر را محاسبه می‌کنند. شاید عمل‌هایشان سخاوتمندانه باشد، ولی چیزی که واقعی است انگیزه‌هایشان است ـــ نه عمل، بلکه قصد و نیّت.

#اشو
@shekohobidariroh
«بيدارى»
زندگی بسیار اغواکننده و هیپنوتیزم‌کننده است. زندگی زیباست، یک معجزه است، یک دنیای جادویی…. ولی جنس آن از جنس رویاهاست.

بیدارشدن در این رویای زیبا دشوار است.

وقتی یک رویای زیبا می‌بینی…. شاید با مرلین مونرو همسفر شده‌ای یا چیزی شبیه این؛ و یا رییس‌جمهور آمریکا شده‌ای… وقتی یک رویای شیرین می‌بینی، چیزی که همیشه آرزویش را داشتی حالا در خواب اتفاق افتاده است؛ و سپس کسی تو را تکان می‌دهد و تو هشیار می‌شوی ـــ ولی آن رویا از دست رفته است. آزرده می‌شوی: “حالا وقتش بود؟ نمی‌توانستی قدری صبر کنی؟ من یک رویای قشنگ می‌دیدم!”

ولی رویا، رویاست؛ زیبا یا نازیبا. یک رویای زیبا نیز یک رویاست؛ بسیار بیهوده، یک اتلاف.
بودا می‌گوید: بیدارشدن از یک رویای زیبا دشوار است.

کسانی که مشتاق بیداری‌اند افرادی هستند که بودا آنان را سروتاپانا می‌خواند ـــ آنان که از ساحلِ امن گذشته و برای رسیدن به اقیانوس وارد جریان رودخانه شده‌اند، آنان که سفر معنوی خویش را شروع کرده‌اند، آنان که گامی را برای درک آنچه که واقعی است و آنچه واقعی نیست برداشته‌اند؛ آنان که از تفاوت بین رویا و واقعیت هشیار شده‌اند.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
این یک امتیاز است که در این زمین متولد شوید. دلیل متولد شدن شما شناخت خویش است. به دنبال آن روید، انجامش دهید، و رها شوید.

#رابرت_آدامز
@shekohobidariroh
2025/07/05 00:44:39
Back to Top
HTML Embed Code: