«بيدارى»
...
و آخرین دشواری:
فهمیدن کامل روشهای بودا دشوار است.
دشوار است زیرا تو هنوز یک بودا نیستی. فقط انرژیهای مشابه میتوانند درک کنند، فقط افراد برابر میتوانند درک کنند. یک مسیح فقط توسط یک مسیح درک میشود. یک بودا فقط توسط یک بودا درک میشود. تو چگونه میتوانی درک کنی؟
اگر در درّهها زندگی کنی، اگر زبان درهها را بدانی؛ و اگر فردی از بالای قلّه ـــ که تو هرگز آنجا نبودهای ـــ بیاید و در مورد مناظر قله و ابرهای رنگارنگ و گلهایی که در آن بالا شکوفا میشوند صحبت کنند، چگونه میتوانی او را درک کنی؟
اکنون تو فقط فضای دره، تاریکی و زندگی خزندگی خودت را میشناسی. پس تو او را بد تعبیر خواهی کرد، هرچه بگوید آن را به زبان درهی خودت ترجمه خواهی کرد. برای همین است که بوداها میگویند “بیایید، با ما بیایید. به آن واقعیتی که ما در آن هستیم بیایید. به قله بیایید. فقط در آنجاست که قادر به درک خواهید بود.”
موضوع سخنرانیِ منطقی نیست؛ موضوع تغییر و تبدیل سطح وجودی شماست. شما میتوانید به هرچه که میگویم گوش بدهید. به نوعی میتوانید آنها را در سطح روشنفکرانه بفهمید، ولی همیشه احساس تعجب خواهید کرد. همیشه این احساس را دارید که این مرد متناقض صحبت میکند: گاهی چیزی را میگوید و گاهی ضد همان را میگوید! همیشه در یک سردرگمی خواهد ماند.
چند شب پیش یک سانیاسین نزد من آمد و گفت “من هرگز اینقدر سردرگم نبودهام که با سخنان شما سردرگم شدهام.”
گفتم “درست است. تو فکر میکردی که میدانی. حالا میدانی که نمیدانی. فکر میکردی همهچیز روبهراه است. حالا میدانی که هیچ چیز روبهراه نیست! تو فکر میکردی که این دره تمامِ هستی است. حالا میدانی که قلههای ناشناخته وجود دارند. اینک چالشی در قلب تو نفوذ کرده است. حالا آن خواسته برخاسته و خیلی چیزها توسط این خواسته برهم خورده است. تو آن قلهها را نمیشناسی، ولی شوق رسیدن به آنها را پیدا کردهای.”
سردرگمی باید که رخ بدهد، زیرا زبان درهها و زبان قلهها کاملاً متفاوت هستند. دیداری بین این دو رخ داده: آشوبی برپا شده است.
به او گفتم “ولی نگرانش نباش. شروع کن به حرکت به سمتی که من اشاره میکنم، و با بالاتر رفتن تو، سردرگمی تو به شفافیت و روشنی تبدیل خواهد شد. آن سردرگمی پشت سرت در آن دره باقی میماند. تا زمانی که به قله برسی، همهچیز مانند کریستال شفاف خواهد بود.
«فهمیدن کامل روشهای بودا دشوار است.»
اما حتی اگر مقداری از آن را درک کنی کافی خواهد بود. سخت تلاش کن. هیچ سنگی را وارسی نکرده رها نکن. سخت تلاش کن تا درک کنی. خوب فهمیدن تقریباً ناممکن است ـــ ولی سخت تلاش کن. توسط همین تلاش تو، انسجام خواهی یافت. مرکزی در تو زاده میشود و آن مرکز نقطهی دگرگونی تو خواهد شد.
تقدیر این است که همگی شما روزی بودا [بیدار] خواهید شد. همه چیز فقط در آن روز درک خواهد شد، نه قبل از آن. بنابراین باید در تاریکی دستوپا بزنید، ولی تنبل نباشید؛ دستوپا بزنید. آن در بهیقین وجود دارد: اگر به دستوپازدن ادامه دهید، حتمی است که آن را خواهید یافت. قلهها وجود دارند: اگر شهامت داشته باشید و شروع کنید به حرکت به ورای دشتها، باید که به آنها برسید.
آری، راه سخت و طاقتفرسا است؛ خطرناک است؛ ولی این تنها راه برای بالغشدن و رشدکردن و رسید به یک زندگی پر از سُرور و نعمتها است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
و آخرین دشواری:
فهمیدن کامل روشهای بودا دشوار است.
دشوار است زیرا تو هنوز یک بودا نیستی. فقط انرژیهای مشابه میتوانند درک کنند، فقط افراد برابر میتوانند درک کنند. یک مسیح فقط توسط یک مسیح درک میشود. یک بودا فقط توسط یک بودا درک میشود. تو چگونه میتوانی درک کنی؟
اگر در درّهها زندگی کنی، اگر زبان درهها را بدانی؛ و اگر فردی از بالای قلّه ـــ که تو هرگز آنجا نبودهای ـــ بیاید و در مورد مناظر قله و ابرهای رنگارنگ و گلهایی که در آن بالا شکوفا میشوند صحبت کنند، چگونه میتوانی او را درک کنی؟
اکنون تو فقط فضای دره، تاریکی و زندگی خزندگی خودت را میشناسی. پس تو او را بد تعبیر خواهی کرد، هرچه بگوید آن را به زبان درهی خودت ترجمه خواهی کرد. برای همین است که بوداها میگویند “بیایید، با ما بیایید. به آن واقعیتی که ما در آن هستیم بیایید. به قله بیایید. فقط در آنجاست که قادر به درک خواهید بود.”
موضوع سخنرانیِ منطقی نیست؛ موضوع تغییر و تبدیل سطح وجودی شماست. شما میتوانید به هرچه که میگویم گوش بدهید. به نوعی میتوانید آنها را در سطح روشنفکرانه بفهمید، ولی همیشه احساس تعجب خواهید کرد. همیشه این احساس را دارید که این مرد متناقض صحبت میکند: گاهی چیزی را میگوید و گاهی ضد همان را میگوید! همیشه در یک سردرگمی خواهد ماند.
چند شب پیش یک سانیاسین نزد من آمد و گفت “من هرگز اینقدر سردرگم نبودهام که با سخنان شما سردرگم شدهام.”
گفتم “درست است. تو فکر میکردی که میدانی. حالا میدانی که نمیدانی. فکر میکردی همهچیز روبهراه است. حالا میدانی که هیچ چیز روبهراه نیست! تو فکر میکردی که این دره تمامِ هستی است. حالا میدانی که قلههای ناشناخته وجود دارند. اینک چالشی در قلب تو نفوذ کرده است. حالا آن خواسته برخاسته و خیلی چیزها توسط این خواسته برهم خورده است. تو آن قلهها را نمیشناسی، ولی شوق رسیدن به آنها را پیدا کردهای.”
سردرگمی باید که رخ بدهد، زیرا زبان درهها و زبان قلهها کاملاً متفاوت هستند. دیداری بین این دو رخ داده: آشوبی برپا شده است.
به او گفتم “ولی نگرانش نباش. شروع کن به حرکت به سمتی که من اشاره میکنم، و با بالاتر رفتن تو، سردرگمی تو به شفافیت و روشنی تبدیل خواهد شد. آن سردرگمی پشت سرت در آن دره باقی میماند. تا زمانی که به قله برسی، همهچیز مانند کریستال شفاف خواهد بود.
«فهمیدن کامل روشهای بودا دشوار است.»
اما حتی اگر مقداری از آن را درک کنی کافی خواهد بود. سخت تلاش کن. هیچ سنگی را وارسی نکرده رها نکن. سخت تلاش کن تا درک کنی. خوب فهمیدن تقریباً ناممکن است ـــ ولی سخت تلاش کن. توسط همین تلاش تو، انسجام خواهی یافت. مرکزی در تو زاده میشود و آن مرکز نقطهی دگرگونی تو خواهد شد.
تقدیر این است که همگی شما روزی بودا [بیدار] خواهید شد. همه چیز فقط در آن روز درک خواهد شد، نه قبل از آن. بنابراین باید در تاریکی دستوپا بزنید، ولی تنبل نباشید؛ دستوپا بزنید. آن در بهیقین وجود دارد: اگر به دستوپازدن ادامه دهید، حتمی است که آن را خواهید یافت. قلهها وجود دارند: اگر شهامت داشته باشید و شروع کنید به حرکت به ورای دشتها، باید که به آنها برسید.
آری، راه سخت و طاقتفرسا است؛ خطرناک است؛ ولی این تنها راه برای بالغشدن و رشدکردن و رسید به یک زندگی پر از سُرور و نعمتها است.
پایان این بخش
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۹ آگوست ۱۹۷۹
پرسش:
آیا شما با علم مخالف هستید؟
پاسخ
:من با علم مخالف نیستم ــ رویکرد من در اساس علمی است. ولی علم محدودیت دارد؛ و من در جایی که علم متوقف میشود نمیایستم؛ ادامه میدهم، به ورای آن میروم.
از علم استفاده کن، ولی توسط آن مورد استفاده قرار نگیر.
داشتن تکنولوژی برتر خوب است؛ به انسان کمک میکند تا از اسارتهای بسیار آزاد شود. و من بشریتی را دوست میدارم که از فعالیتِ مداوم آزاد باشد، زیرا در آن وضعیت شروع میکنی به رشد کردن ـــ در زیباشناسی، حسّاسبودن، آسودگی، مراقبه. بیشتر به هنر میپردازی و بیشتر با معنویت سروکار داری زیرا انرژی و زمان در دسترس و در اختیارت هست.
من ابداً ضد علم نیستم. مایلم دنیا بیشتر و بیشتر علم داشته باشد تا انسان بتواند آن وضعیت برتر ــ موقعیتی که انسان فقیر نمیتواند آن را داشته باشد ـــ را در اختیار داشته باشد.
دیانت حقیقی، اوج تجمّل و عیش و نعمت luxury است. انسان فقیر فقط باید به فکر نان و کَرِهی خود باشد ـــ باید به فکر سرپناه، پوشاک، فرزندان، داروها و…. باشد و حتی نمیتواند از عهدهی این چیزهای جزیی برآید. تمام زندگیاش توسط این امور پیشپاافتاده گرانبار است؛ فضا و زمانی برای اختصاص دادن به درون را ندارد. او حتی اگر به معبد یا کلیسا برود، برای این میرود تا این چیزهای مادّی را درخواست کند. دعای او نیایش واقعی نیست، از سرِ سپاسگزاری نیست؛ یک مطالبه است...
انسان فقیر این را میخواهد و آن را میطلبد ـــ و البته نمیتوانیم او را سرزنش کنیم، نیازهای او واقعی هستند و او پیوسته زیر باری سنگین قرار دارد؛ چگونه میتواند چند ساعت را پیدا کند تا در سکوت آرام بنشیند؟ ذهن او مرتب مشغول فکرکردن است. باید به فکر فردای خود باشد.
من با علم مخالف نیستم. ولی علم همهچیز نیست. علم فقط میتواند پیرامون را بسازد. مرکز باید به دیانت تعلق داشته باشد. علم بیرون و ظاهر است؛ درون و داخل، دیانت است.
و من دوست دارم که انسانها در هر دو سو غنی باشند: بیرون باید غنی باشد و درون باید غنی باشد. علم نمیتواند تو را در دنیای درون غنی سازد؛ این فقط توسط دیانت حقیقی [یعنی مراقبه و شناخت] میتواند انجام شود.
اگر علم به این گفته ادامه بدهد که “دنیای درون وجود ندارد”؛ آنوقت البته من با این ادعا مخالف هستم ـــ ولی این مخالفت با علم نیست، فقط مخالفت با این جملات خاص است. این عبارات احمقانه هستند زیرا افرادی که چنین چیزهایی را میگویند هیچ چیزی از درون را نشناختهاند.
'کارل مارکس' میگوید که دین افیون تودهها است ــ و او هرگز مراقبه را تجربه نکرده است. او تمام عمرش را در موزهی بریتانیا هدر داد: با فکر کردن، خواندن، یادداشتبرداری، آماده کردن کار بزرگش، “سرمایه” Das Kapital. و او چنان مشغول کوشش برای گردآوری دانش بیشتر و بیشتر بود که بارها اتفاق افتاد که در آن کتابخانه غش میکرد! باید او را در حالت بیهوشی به خانهاش میبردند. و تقریباً هر روز مجبور بودند او را با زور از موزه خارج کنند ــ زیرا موزه هم ساعات تعطیلی دارد و نمیتواند بیستوچهار ساعته باز بماند.
او هرگز چیزی از مراقبه نشنیده بود؛ او فقط فکرکردن و فکرکردن را میشناخت. ولی بااین وجود بهنوعی حق با اوست، که مذاهب و ادیان قدیمی همچون نوعی تریاک عمل میکردهاند. آن ادیان به مردم فقیر کمک میکردند تا فقیر بمانند؛ به آنان کمک کردهاند تا همینگونه که هستند راضی بمانند و بهترین امیدها را به زندگی پس از مرگ داشته باشند. در این خصوص حق با مارکس است.
ولی اگر یک بودا، یک زرتشت، یک لائوتزو را در نظر بگیریم، او درست نمیگوید؛ حق با او نیست. و اینها انسانهای واقعاً بادیانت هستند، نه تودهها؛ تودهها هیچ چیز از دیانت نمیدانند.
من دوست دارم شما توسط نیوتن، ادیسون، ادینگتون، روترفورد، اینشتین غنی شوید؛ و همچنین مایلم توسط بودا، کریشنا و مسیح نیز غنی شوید؛ تا در هردو بُعد ثروتمند باشید ــ در بیرون و در درون.
علم تا جایی که محدودهاش هست خوب است ولی نمیتواند پیش برود. نمیگویم که میتواند پیش برود و پیش نمیرود. نه؛ نمیتواند وارد درونیات شما شود. خودِ روشمندی علم آن را از رفتن به درون بازمیدارد. فقط میتواند به سمت بیرون برود. علم فقط میتواند چیزهای عینی را مطالعه کند؛ نمیتواند خودِ ذهنیات انسان را مورد مطالعه قرار دهد. این عملکرد دیانت است و نه علم.
جامعه نیاز به علم دارد، جامعه به دیانت نیاز دارد. و البته اگر از من بپرسی که کدام در اولویت هستند؛ میگویم که علم باید اولویت اول را داشته باشد. نخست بیرون، پیرامون؛ سپس درون ــ زیرا درون لطیفتر و ظریفتر است. علم میتواند آن فضا را برای دیانت واقعی بر روی زمین خلق کند.
#اشو
📚«دامّا پادا»
جلد ۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
مردم نزد من میآیند و میپرسند:
"چطور اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم؟"
برای چه؟ فقط برای این که این «خود» قویتر به نظر برسد؟ فقط برای رقابت و مبارزه با دیگران؟ برای اثبات کردن خودت؟ که تو از دیگران بهتری؟ برای چه؟!
خود را نیز از دست بده، اتکا به نفس را از دست بده؛ بگذار بروند، اینها بیماری هستند. تو فقط در بیخودی آسوده باش.
#اشو
📚«کتاب سخت نگیر»
@shekohobidariroh
"چطور اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم؟"
برای چه؟ فقط برای این که این «خود» قویتر به نظر برسد؟ فقط برای رقابت و مبارزه با دیگران؟ برای اثبات کردن خودت؟ که تو از دیگران بهتری؟ برای چه؟!
خود را نیز از دست بده، اتکا به نفس را از دست بده؛ بگذار بروند، اینها بیماری هستند. تو فقط در بیخودی آسوده باش.
#اشو
📚«کتاب سخت نگیر»
@shekohobidariroh
وقتی برای نخستین بار نزد من میآیید، شروع میکنید به احساس قدرت زیاد، زیرا نفْس شما از هرچه که از من میشنوید تغذیه میکند.
بنابراین احساس برتری و اعتمادبهنفس زیاد میکنید. احساس میکنید که میدانید، که کسی هستید! اما اینها فقط روزهای ماه عسل هستند! اگر مایلی که در آن ماهعسل باقی بمانید، هرگز دوباره بازنگردید!
بنابراین یک بار خوب است؛
دو بار خطرناک است.
بارِ سوم ـــ و خلاص…. کار تمام است!
وقتی برای نخستین بار نزد من میآیید، تا جایی که میتوانید میشنوید؛ البته چگونهشنیدن را نمیدانید. تمام زندگی شما چیزی نبوده جز بهترکردن نفْستان ـــ پس هرچه که بگیرید، از آن برای تغذیهی نفْستان استفاده میکنید.
اگر پول بهدست آورید، نفْس شما بیدرنگ از آن بهرهکشی میکند. اگر دانش کسب کنید، نفْس شما بیدرنگ آن را میقاپد و دانشآلودهتر میشود. اگر در هر چیزی و در هر کاری موفق بشوید، نفْس پیوسته هر چیزی که به آن مربوط شود را بهخودش جذب میکند؛ آن را میخورد و همواره بزرگتر و بزرگتر میشود.
وقتی برای نخستینبار نزد من میآیید و به سلوک مشرّف میشوید، من بخوبی میدانم که نفْس این را نیز خواهد قاپید! این یک عادت کهنه است، شما نفْس را برای اینکار تربیت کردهاید. ولی این بار نفْس وارد خطر میشود، زیرا سلوک برای نفْس مانند زهر است. نفْس آن را نیز میقاپد ـــ همانطور که همهچیز را برای تغذیهی خودش قاپیده است.
پس برای نخستین بار، تو احساس بهترشدن و بهترشدن و بهترشدن میکنی. اما بار دوم که میآیی، آن زهر شروع کرده به اثر کردن ـــ نفْس کمکم شروع میکند به مردن. آنوقت مرا بهتر درک میکنی، به درستی مرا میشنوی. آنوقت میفهمی که بازی چه بوده است ــ نفْس باید رها شود. آنگاه دیگر آنچنان از خودت مطمئن نیستی؛ آنگاه احساس قدرت زیاد نمیکنی. آنگاه دیگر آنقدرها هیجانزده نیستی. آنگاه شروع میکنی به کوچکشدن، زیرا نفس شروع میکند به تحلیلرفتن و آبشدن. آنگاه احساس ناتوانی میکنی. اما نگران نباش زیرا این طبیعی و خوب است. نشانگر رشد است.
و وقتی برای سومین بار بیاید ــ امیدوارم که بیشتر قادر باشید و بیشتر دریافتکننده باشید ــ سپس دوباره احساس اعتماد میکنی، ولی این بار دیگر اعتماد به نفْس نخواهد بود، بلکه به وجود اصیل خودت اطمینان داری.
نمیتوانی آن را اعتماد به نفس بخوانی. بهترین راه این است که بگویی این یک غیبت از عدم اعتماد به نفس است. نمیتوانی بگویی که فرد احساس قدرت خواهد کرد. تنها راه این است که بگویی او احساس ناتوانی نخواهد کرد. نمیتوانی بگویی که او احساس دانشآلودگی بیشتر خواهد کرد. فقط میتوانی بگویی که او احساس نمیکند که چیزی را کسر دارد؛ یا نیاز به چیزی دارد. چنین نیست که او دانش دارد ـــ اینک او شناخت دارد. نهاینکه او اطمینان به خود پیدا کرده است ـــ زیرا هرگونه اطمینان بر پایهی ترس استوار است.
در مسیر «شناخت» اطمینانی وجود ندارد؛ عدماطمینانی هم وجود ندارد. فرد فقط هست، فقط بودن، بدون هیچ آشفتگی فکری و بدون هیچ ایدهای.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
بنابراین احساس برتری و اعتمادبهنفس زیاد میکنید. احساس میکنید که میدانید، که کسی هستید! اما اینها فقط روزهای ماه عسل هستند! اگر مایلی که در آن ماهعسل باقی بمانید، هرگز دوباره بازنگردید!
بنابراین یک بار خوب است؛
دو بار خطرناک است.
بارِ سوم ـــ و خلاص…. کار تمام است!
وقتی برای نخستین بار نزد من میآیید، تا جایی که میتوانید میشنوید؛ البته چگونهشنیدن را نمیدانید. تمام زندگی شما چیزی نبوده جز بهترکردن نفْستان ـــ پس هرچه که بگیرید، از آن برای تغذیهی نفْستان استفاده میکنید.
اگر پول بهدست آورید، نفْس شما بیدرنگ از آن بهرهکشی میکند. اگر دانش کسب کنید، نفْس شما بیدرنگ آن را میقاپد و دانشآلودهتر میشود. اگر در هر چیزی و در هر کاری موفق بشوید، نفْس پیوسته هر چیزی که به آن مربوط شود را بهخودش جذب میکند؛ آن را میخورد و همواره بزرگتر و بزرگتر میشود.
وقتی برای نخستینبار نزد من میآیید و به سلوک مشرّف میشوید، من بخوبی میدانم که نفْس این را نیز خواهد قاپید! این یک عادت کهنه است، شما نفْس را برای اینکار تربیت کردهاید. ولی این بار نفْس وارد خطر میشود، زیرا سلوک برای نفْس مانند زهر است. نفْس آن را نیز میقاپد ـــ همانطور که همهچیز را برای تغذیهی خودش قاپیده است.
پس برای نخستین بار، تو احساس بهترشدن و بهترشدن و بهترشدن میکنی. اما بار دوم که میآیی، آن زهر شروع کرده به اثر کردن ـــ نفْس کمکم شروع میکند به مردن. آنوقت مرا بهتر درک میکنی، به درستی مرا میشنوی. آنوقت میفهمی که بازی چه بوده است ــ نفْس باید رها شود. آنگاه دیگر آنچنان از خودت مطمئن نیستی؛ آنگاه احساس قدرت زیاد نمیکنی. آنگاه دیگر آنقدرها هیجانزده نیستی. آنگاه شروع میکنی به کوچکشدن، زیرا نفس شروع میکند به تحلیلرفتن و آبشدن. آنگاه احساس ناتوانی میکنی. اما نگران نباش زیرا این طبیعی و خوب است. نشانگر رشد است.
و وقتی برای سومین بار بیاید ــ امیدوارم که بیشتر قادر باشید و بیشتر دریافتکننده باشید ــ سپس دوباره احساس اعتماد میکنی، ولی این بار دیگر اعتماد به نفْس نخواهد بود، بلکه به وجود اصیل خودت اطمینان داری.
نمیتوانی آن را اعتماد به نفس بخوانی. بهترین راه این است که بگویی این یک غیبت از عدم اعتماد به نفس است. نمیتوانی بگویی که فرد احساس قدرت خواهد کرد. تنها راه این است که بگویی او احساس ناتوانی نخواهد کرد. نمیتوانی بگویی که او احساس دانشآلودگی بیشتر خواهد کرد. فقط میتوانی بگویی که او احساس نمیکند که چیزی را کسر دارد؛ یا نیاز به چیزی دارد. چنین نیست که او دانش دارد ـــ اینک او شناخت دارد. نهاینکه او اطمینان به خود پیدا کرده است ـــ زیرا هرگونه اطمینان بر پایهی ترس استوار است.
در مسیر «شناخت» اطمینانی وجود ندارد؛ عدماطمینانی هم وجود ندارد. فرد فقط هست، فقط بودن، بدون هیچ آشفتگی فکری و بدون هیچ ایدهای.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۳ اکتبر ۱۹۷۶
به این سوترا از بودا توجه کنید:
“آنان که به شهوات معتاد هستند مانند کسانی هستند که مشعلی روشن در دست دارند و در جهت مخالف باد میدوند؛ بهیقین دستهایشان میسوزد.”
میتوانی این را ببینی:
دستهای همه سوخته است!
ولی تو هرگز به دستهای خودت نگاه نمیکنی. همیشه به دستهای دیگران نگاه میکنی و میگویی “آری، بهنظر میرسد که دستهایشان سوخته است ـــ ولی من زرنگتر خواهم بود، زرنگتر هستم: من مشعل را در دست میگیرم و در خلاف جهت باد میدوم، و نشان خواهم داد که یک استثناء هستم!”
هیچکس استثناء نیست. جهانِ هستی به هیچ استثنایی اجازه نمیدهد. اگر تو نیز مشعلی سوزان در دست بگیری و در خلاف جهت باد بدوی، دستهای تو نیز خواهد سوخت. شهوت یعنی شتافتن در خلاف جهت باد. هیچکس نسوخته از آن بیرون نیامده است.
ولی مردم همیشه به همدیگر نگاه میکنند؛ [مردم همیشه میخواهند مچ دیگری را بگیرند] هیچکس به خودش نگاه نمیکند. لحظهای که شروع کنی به نگاهکردن به خودت، یک سانیاسین (سالک) شدهای.
* خانم کانتون به شوهرش و مری، مستخدم خانه، مشکوک شده بود. وقتی مجبور شد چند روز برای مراقبت از مادر بیمارش به مسافرت برود، به پسر کوچکش هاروی گفت که مراقب پدرش و مستخدم خانه باشد.
به محضی که خانم کانتون از مسافرت برگشت از پسرش پرسید: “خُب هاروی، چه خبر شد؟”
پس گفت “پاپا و مری به اتاق خواب رفتند و لباسهایشان را درآوردند و….”
مادرش فریاد زد “بسه، بسه. صبر میکنیم تا پاپا به خانه برگردد!
وقتی آقای کانتون وارد خانه شد با زن خشمگین، مستخدم که گریه میکرد و پسرش که گیج شده بود روبهرو شد.
خانم کانتون فریاد زد “هاروی، بگو که پاپا و مری باهم چه کردند؟”
هاروی کوچولو گفت “بهت که گفتم مامان، پاپا و مری به اتاق خواب رفتند و لباسهایشان را درآوردند.”
خانم کانتون بیصبرانه گفت “خب، خب، ادامه بده، بعدش چکار کردند؟”
پسرک جواب داد: “خب، مامان، همان کاری را کردند که وقتی پاپا به شیکاگو رفته بود تو و عمو جورج با هم کردید!”
همه به حماقتها، خطاها و نقایص دیگران نگاه میکنند. هیچکس به خودش نگاه نمیکند. روزی که شروع کنی به خودت نگاه کنی، یک سانیاسین هستی.
روزی که شروع کنی به نگاه کردن به خودت، یک تغییر بزرگ در راه است. نخستین گام را برداشتهای ــ در مخالفت با شهوت و به سمت عشق؛ برخلاف خواسته و در جهت بیخواهشی ـــ زیرا وقتی دستهای خودت را ببینی که بارها سوختهاند، درک میکنی که خودت زخمهای بسیاری را حمل میکنی. و پس از آن ادراک، معجزهی دگرگونی رخ میدهد.
نگاهکردن به دیگران فقط راهی است برای پرهیز از نگاهکردن به خود. هرگاه از کسی انتقاد میکنی، تماشا کن: این یک حقهی ذهنی است تا خودت را ببخشی.
مردم همیشه از دیگران انتقاد میکنند: وقتی از تمام دنیا انتقاد کنند، احساس خیلی خوبی پیدا میکنند. آنان فکر میکنند که در مقایسه با دیگران آنان از دیگران بدتر نیستند؛ در واقع بهتر هم هستند! برای همین است که وقتی از کسی انتقاد میکنی، بزرگنمایی میکنی، افراط میکنی، از کاه کوه میسازی و آن کوه را همواره بزرگتر و بزرگتر جلوه میدهی تا آنوقت کوه خودت خیلی کوچک بهنظر برسد! احساس خوشحالی میکنی! این را متوقف کن! این کمکی به تو نمیکند. این بسیار خطرناک است. نباید به دیگران فکر کنید. زندگی تو مال خودت است؛ فکر کردن به دیگران هیچ فایدهای برای تو ندارد.
در مورد خودت فکر کن. روی خودت مراقبه کن. از کارهایی که میکنی بیشتر هشیار بشو.
و تنها چیزی که میتوانی به آن تکیه کنی، هشیاری خودت است. فقط هشیاری است که میتوانی آن را تا مرگ، و تا فراسوی مرگ همراه خود ببری ـــ نه هیچ چیز دیگر.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / دی ماه ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
ذهنتان طوری پرورش دهید که نسبت به همه چیز باز باشد اما به هیچ چیز وابستگی نداشته باشد.
اجازه دهید همه چیز همانطور که هست، بیاید و همانطور که خواهد بود، برود.
از همه چیز لذت ببر اما شادمانی یا موفقیتت را وابسته به هیچ چیز، هیچ مکان و به ویژه به هیچ انسانی قرار نده.
#وین_دایر
@shekohobidariroh
اجازه دهید همه چیز همانطور که هست، بیاید و همانطور که خواهد بود، برود.
از همه چیز لذت ببر اما شادمانی یا موفقیتت را وابسته به هیچ چیز، هیچ مکان و به ویژه به هیچ انسانی قرار نده.
#وین_دایر
@shekohobidariroh
سخنرانی ۴ جولای ۱۹۷۹
تو همیشه در حال جمعآوری تصویری از خودت از مجموع نظرات دیگران هستی. و آن تصویر تو یک آشفتگی باقی خواهد ماند، زیرا نظرات را از منابع بسیاری جمعآوری میکنی ــ آنها متناقض باقی خواهند ماند.
یک نفر فکر میکند تو زشت هستی، از تو نفرت دارد و از تو بیزار است؛ دیگری فکر میکند تو خیلی زیبا هستی، بسیار باوقاری و هیچکس قابل مقایسه با تو نیست ــ بینظیر هستی. حالا تو با این دو نظر چه خواهی کرد؟ تو خودت را نمیشناسی؛ حالا این دو نظر در مورد تو وجود دارد ـــ چگونه تعیین خواهی کرد که کدامیک درست است؟ تو آن نظری که تو را زیبا میداند دوست داری؛ نظر دیگری را که تو را زشت میداند دوست نداری. ولی موضوع دوست داشتن یا نداشتن تو نیست. نمیتوانی در مورد نظر دیگران ناشنوا باشی، این نظر ناخوشایند تو نیز وجود دارد. میتوانی آن را در ناخودآگاه خودت دفن و سرکوب کنی، ولی آنجا باقی خواهد ماند.
تو به گردآوری نظرات از والدین، خانواده، همسایگان، همکاران، معلمان، کشیشان…. ادامه خواهی داد: هزاران نظر دیگران در درونت رژه میروند. و تو اینگونه تصویری از خودت خلق خواهی کرد: یک آشفتهبازار است.
آن تصویر، هیچ صورت و شکلی نخواهد داشت؛ یک اغتشاش خواهد بود. هر کسی چنین است: یک اغتشاش. هیچ نظم و ترتیبی ممکن نیست، زیرا خودِ آن مرکز که بتواند نظمی را بیافریند وجود ندارد.
من آن مرکز را هشیاری، مراقبه میخوانم. این قانون ازلی و پایدار است، که فقط کسانیکه هشیار میشوند خودشان را میشناسند.
و وقتی کسی خودش را شناخت، آنوقت هیچکس نمیتواند آن شناخت را متزلزل کند. هیچکس قادر نیست. تمام دنیا شاید چیزی را بگوید، ولی اگر او خودش را شناخته باشد، اگر خودت را شناخته باشی، هیچ اهمیتی ندارد.
تمام دنیا میگفت که مسیح دیوانه است.
روزی که به صلیب کشیده شد، هزاران نفر جمع شده بودند ولی حتی یک نفر هم در دفاع و پشتیبانی از او وجود نداشت. همه فکر میکردند که او مردی دیوانه است. در آن روزگار رسم این بود که در یک روز تعطیلی خاص یک مجرم میتوانست بخشوده شود. آن روز تعطیلی بود و سه مجرم قرار بود اعدام شوند: دو دزد و مسیح.
پونتیوس پایلیت از مردم سوال کرد: “ما میتوانیم یک نفر از این سه نفر را ببخشیم. کدامیک را فکر میکنید که باید بخشیده شود؟” او فکر میکرد که مردم مسیح را انتخاب میکنند تا بخشیده شود، ولی مردم چنین چیزی را نخواستند. آنان یک دزد را انتخاب کردند تا بخشیده شود و نه مسیح را و یک دزد مشهور را: تمام شهر او را میشناختند. ولی آنان نتوانستند مرد معصومی چون مسیح را ببخشند. چرا؟
ولی مسیح متزلزل نیست. شاید تمام دنیا با او مخالف باشد؛ او میداند که خداوند با اوست. او با ذهنی آرام و ساکت و بدون اختلال میمیرد، با دعایی بر لبانش ــ دعایی که منحصر به فرد است.
آخرین کلمات مسیح چنین بود: “پدر، اینها را ببخش، زیرا نمیدانند که چه میکنند. آمین….” او برای قاتلین خود درخواست بخشش میکند چون نمیدانند که چه میکنند! [یک فرد بیدار نه فقط از خود، بلکه از تمام مردم نیز شناخت دارد، به همین دلیل است که نادانی مردم را درک میکند و برای نادانی آنان درخواست بخشش میکند] آنان او را به صلیب میکشند ولی قلب او پر از مهربانی برای تمام آنهاست.
وقتی که میشناسی، مطلقاً میشناسی. وقتی ادارک رخ بدهد، غایی است و اگر تمام دنیا بر علیه آن باشد، ابداً هیچ تفاوتی ندارد. تو به هیچ تاییدی از هیچکس نیاز نداری.
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
تفسیر سخنان بودا
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شعلهی زیبای زندگی 🔥
از منبعی مشترک فرود آمده،
یک زندگی جدید را شکل میدهیم
اثری از خود بر جا میگذاریم،
میآموزیم، میآموزانیم
و در نهایت به همان منبع باز میگردیم.
و دوباره و دوباره....
و هر بار غنی و غنیتر میشویم.
@shekohobidariroh
از منبعی مشترک فرود آمده،
یک زندگی جدید را شکل میدهیم
اثری از خود بر جا میگذاریم،
میآموزیم، میآموزانیم
و در نهایت به همان منبع باز میگردیم.
و دوباره و دوباره....
و هر بار غنی و غنیتر میشویم.
@shekohobidariroh
سخنرانی هشتم سپتامبر ۱۹۷۶
«نظریه» یک تئوری منطقی و پیوسته است. اما «شناخت» هیچ ربطی به منطق، تئوری و پیوستگی ندارد. “شناخت” یک ادراک است، یک تجربه است.
نظریه، چیزی روشنفکرانه است، “شناخت” وجودین است. میتوانی یک نظریه درست کنی بدون اینکه توسط آن دگرگون بشوی. میتوانی یک نظریهی بزرگ بسازی بدون اینکه حتی تو را لمس کند. ولی اگر بخواهی به “شناخت” برسی، مجبوری که تماماً دگرگون شوی؛ زیرا این نگرش یک انسان کاملاً متفاوت است.
واژهی “شناخت” یعنی اعلان کسی که به حقیقت دست یافته؛ کسی که رسیده است ـــ این اظهارنامه یا ادعای اوست. میتوانی یک فیلسوف بزرگ باشی، میتوانی روشنفکرانه خیلی چیزها را بدانی، میتوانی استنتاجهایت را منظم و مدوّن کنی و میتوانی یک قیاس منطقی بسیار بههم پیوسته درست کنی که تقریباً شبیه حقیقت باشد، ولی حقیقت نیست؛ توسط ذهن تو ساخته شده. یک نظریه ساخت بشر است؛ یک “شناخت” هیچ ربطی به انسان و تلاش او ندارد. “شناخت” یک نگرش است؛ تو به آن دست مییابی.
برای نمونه، یک فرد کور میتواند در مورد نور فکر کند و سعی کند بفهمد که نور چیست و چکار میکند. حتی میتواند به رسالههای علمی در مورد نور گوش بدهد و یک ایدهی مشخصی در موردش داشته باشد ـــ که نور چیست. ولی او همانقدر از نور دور است که قبلاً دور بود. او حتی میتواند در مورد نور نظریه بدهد و مکانیسم آن را شرح بدهد، در موردش سخنرانی کند، میتواند یک رسالهی دکترا در موردش بنویسد. میتواند مدرک دانشگاهی در مورد نور داشته باشد، زیرا در مورد نور تحقیق کرده و رساله نوشته و نظریهپردازی کرده است ـــ ولی بازهم نمیداند که نور چیست. او چشمی ندارد که ببیند.
یک “شناخت” چیزی است که دیدهای، چیزی که برایت آشکار شده است؛ چیزی که تجربهات شده است؛ چیزی که با آن برخورد کردهای.
نظریه چیزی تقریباً خیالی است، واقعی نیست. نظریه تقریباً همیشه وامگرفتهشده است.
و تو میتوانی این وامگیری خودت را با انواع روشها پنهان کنی ـــ راههای ظریف و حیلهگرانه. میتوانی آن را از نو سرهم کنی، میتوانی از منابع بسیار استفاده کنی و همه چیز را دوباره مرتب کنی! ولی نظریه چیزی است که قرض گرفته شده ـــ چیز اصیلی در آن وجود ندارد.
یک “شناخت” مطلقاً اصیل و جدید است: تجربهی اصیل خودت است. تو واقعیت را دیدهای. این یک ادراک بیواسطه است؛ یک سعادت، برکت، فیض و یک هدیه است. تو رسیدهای و حقیقت را دیدهای. اعلان این ادراک همان “شناخت” است.
بیان نظریه یک چیز است و بیان کردن “شناخت” چیزی کاملاً متفاوت است.
* زمانی ملانصرالدین با چند نفر از دوستانش صحبت میکرد. او به رفقایش در مورد تعطیلات شگفتانگیزی که به تازگی با خانوادهاش در آمریکا داشت میگفت.
او با هیجان گفت “آمریکا کشوری حیرتانگیز است. در هیچکجای دنیا با بیگانهها اینقدر خوب رفتار نمیکنند. در خیابان راه میروی و با مرد خوشلباس و ثروتمندی دیدار میکنی. او دستی به کلاهش و لبخندی به تو میزند و شروع میکنید به صحبت کردن. او تو را به اتوموبیل بزرگش دعوت میکند و با او میروی و شهر را به تو نشان میدهد. او یک شام خوب در رستورانی عالی تو را مهمان میکند و تو را به تئاتر میبرد. در آنجا نوشیدنی و خوراکی بیشتری میخوری و او تو را به منزلش دعوت میکند و شب بسیار خوبی را داری و خوب میخوابی. صبح روز بعد….”
یکی از رفقایش پرسید “چی شد نصرالدین؟ بقیهاش را بگو. تمام اینها برای تو اتفاق افتاد؟”
ملا گفت “نه دقیقاً؛ ولی تمامش برای زنم اتفاق افتاد!”
نظریه چیزی است که برای دیگری اتفاق میافتد؛ تو فقط در موردش شنیدهای. برای تو رخ نداده ـــ وامگرفته، کثیف و زشت است.
اما یک “شناخت” باکره است؛ “نظریه” یک فاحشه است: در ذهنهای بسیاری گشته و دستبهدست شده است. مانند اسکناسهای کثیف است، پیوسته صاحبش عوض میشود. یک “شناخت” چیزی مطلقاً تازه است. هرگز قبلاً رخ نداده؛ هرگز دوباره رخ نخواهد داد. “شناخت” برای تو اتفاق افتاده؛ عمیقاً شخصی است، یک بینش خصوصی از واقعیت است.
آنچه برای بودا رخ داد یک “شناخت” بود ـــ آنچه بوداییان اعلام میکنند یک نظریه است. آنچه برای مسیح رخ داد یک “شناخت” است ــ آنچه مسیحیان در موردش حرف میزنند، نظریه است. آنچه برای کریشنا رخ داد یک “شناخت” است ـــ آنچه هندوها پیوسته در موردش لاف میزنند یک نظریه است. آنچه من برای شما میگویم یک “شناخت” است ـــ اگر بروید در موردش لاف بزنید و آن را طوطیوار تکرار کنید، فقط یک نظریه خواهد بود.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«تنهايی»
نمیتوانيم از خود فرار كنيم. هيچ راهی وجود ندارد. راهی برای فرار از تنهايی وجود ندارد. هرچه بيشتر بكوشيد از تنهايی فرار كنيد، احساس تنهايی بيشتری خواهيد داشت.
اگر تنهايی را بپذيريد، آنرا دوست بداريد و از آن لذت ببريد، خواهيد ديد كه احساس تنهایی از ميان میرود و اگر هم باقی بماند، زيبايی خاص خودش را خواهد يافت.
ما تنها خلق شدهايم و تنهايی، آزادی ماست. تنهايی مقابل عشق نيست. در واقع، فقط كسی كه تنهايی را پذيرفته است، میداند چگونه عشق بورزد.
اين تناقض عشق است؛ تنها كسی كه تنهاست، میتواند عشق بورزد و تنها كسی كه عشق میورزد، تنها میشود.
تنهايی و عشق با هماند، پس اگر نمیتوانيد تنها باشيد، نمیتوانيد عاشق باشيد. در اينصورت، اين به اصطلاح عشقِ شما، فرار از خودتان است.
اگر نمیتوانيد در تنهايی با خودتان ارتباط برقرار كنيد، چگونه میتوانيد با ديگری رابطه داشته باشيد؟
عشقِ مصنوعی در جهان وجود دارد كه در آن انسانها میكوشند از خودشان فرار كنند. در اين عشق، هر دو طرف میخواهند مأوای خود را در وجود ديگری بيابند. اما اين فقط يك فريب دو طرفه است.
تنهايی ما جزيی از وجود و فرديت ماست. از تنهايی شروع كنيد. حتی عشقتان بايد از تنهايی آغاز شود. و فقط در اينصورت، قادر خواهيد بود واقعا عشق بورزيد؛ عشق حقیقی.
#اشو
@shekohobidariroh
نمیتوانيم از خود فرار كنيم. هيچ راهی وجود ندارد. راهی برای فرار از تنهايی وجود ندارد. هرچه بيشتر بكوشيد از تنهايی فرار كنيد، احساس تنهايی بيشتری خواهيد داشت.
اگر تنهايی را بپذيريد، آنرا دوست بداريد و از آن لذت ببريد، خواهيد ديد كه احساس تنهایی از ميان میرود و اگر هم باقی بماند، زيبايی خاص خودش را خواهد يافت.
ما تنها خلق شدهايم و تنهايی، آزادی ماست. تنهايی مقابل عشق نيست. در واقع، فقط كسی كه تنهايی را پذيرفته است، میداند چگونه عشق بورزد.
اين تناقض عشق است؛ تنها كسی كه تنهاست، میتواند عشق بورزد و تنها كسی كه عشق میورزد، تنها میشود.
تنهايی و عشق با هماند، پس اگر نمیتوانيد تنها باشيد، نمیتوانيد عاشق باشيد. در اينصورت، اين به اصطلاح عشقِ شما، فرار از خودتان است.
اگر نمیتوانيد در تنهايی با خودتان ارتباط برقرار كنيد، چگونه میتوانيد با ديگری رابطه داشته باشيد؟
عشقِ مصنوعی در جهان وجود دارد كه در آن انسانها میكوشند از خودشان فرار كنند. در اين عشق، هر دو طرف میخواهند مأوای خود را در وجود ديگری بيابند. اما اين فقط يك فريب دو طرفه است.
تنهايی ما جزيی از وجود و فرديت ماست. از تنهايی شروع كنيد. حتی عشقتان بايد از تنهايی آغاز شود. و فقط در اينصورت، قادر خواهيد بود واقعا عشق بورزيد؛ عشق حقیقی.
#اشو
@shekohobidariroh
سخنرانی هشتم سپتامبر ۱۹۷۶
بودا میگوید راهی هست برای شناختن چیزها، بدون فکرکردن. راهی هست برای شناخت چیزها، بدون ذهن. راهی هست برای دیدن واقعیت بطور مستقیم، بیواسطه، بدون ابزار فکر.میتوانی با واقعیت بدون واسطهی فکرکردن متصل شوی ــــ این چیزی است که او میگوید.
او میگوید ذهن میتواند فعالیت خودش را کاملاً متوقف کند، و با این حال، باشد ـــ ساکن، یک مخزن ـــ و درون واقعیت را ببیند. ولی باید این را تجربه کنی، فقط آنوقت است که قادر به فهم آن خواهی بود.
گاهی فقط سعی کن ببینی:
وقتی کنار بوته گل سرخی نشستهای، فقط به آن گل سرخ نگاه کن؛ فکر نکن، حتی نامی به آن نده. حتی دستهبندی هم نکن: چه آن را گل سرخ بخوانی و یا هرچیز دیگر هیچ فرقی ندارد. پس به آن برچسب نزن، اسمی به آن نده، زبان را وارد نکن. هیچ نمادی را وارد نکن زیرا نماد، روش دروغین ساختنِ واقعیت است.
اگر بگویی این یک گل سرخ است، پیشاپیش نکته را از دست دادهای. آنوقت برخی تجربههای گذشته از سایر گلها را آوردهای که دیگر وجود ندارند. حالا چشمان تو پر از گلها شده. در زندگی میباید انواع بسیاری از گلها را دیده باشی ـــ سپید و سیاه و قرمز؛ تمام اینگلها در چشمانت شناور هستند. حالا ذهنت توسط خاطرات گذشته شلوغ شده است. و آنگاه، در ورای تمام این خاطرات، این گل سرخ است که واقعی است. ولی حالا ازدحام این شکلهای غیرواقعی و ذهنی چنان زیاد است که قادر نخواهی بود واقعیت این پدیده را لمس کنی.
وقتی بودا میگوید فکرکردن را رها کن، منظورش این است که گذشته را وارد نکن.
واردکردن گذشته چه فایدهای دارد؟ این گل اینجاست؛ تو اینجا هستی: بگذار یک دیدار عمیق رخ بدهد، یک اتصال، یک همنشینی. قدری با این گل سرخ ذوب بشو، بگذار این گل سرخ قدری در تو ذوب شود. گل سرخ آماده است تا عطر خودش را با تو سهیم شود؛ تو نیز وجودت را، آگاهیات را با آن سهیم شو.
بگذار با واقعیت دست بدهی. بگذار قدری رقص با این گل سرخ رخ بدهد… رقصی در باد. تو نیز حرکت کن، باش، نگاه کن، احساس کن، چشمانت را ببند: بو کن، لمس کن، بنوش. این یک پدیدهی منحصربهفرد است که روبرویت هست…. اینجا و آنجا [به گذشته و آینده] نرو ـــ فقط با آن باش. دیگر به راست و چپ نرو، فقط با یک پیکان که مستقیم هدف را نشانه رفته است. اگر زبان و کلمات را وارد کنی، جامعه را وارد کردهای، گذشته و سایر مردم را وارد کردهای.
تنیسون چیزی در مورد گل سرخ گفته است. شلی چیزهایی در مورد گل سرخ گفته است. شکسپیر در مورد گل سرخ سخن گفته و کالیداس هم. وقتی زبان را وارد کنی، شکسپیر و کالیداس و باوبوتی و شلی و کیتس را وارد کردهای ـــ همگی آنجا ایستادهاند! حالا تو پر از مفاهیم هستی، حالا در میان یک جمعیت قرار داری، گم شدهای. قادر نیستی حقیقت ساده را ببینی.
حقیقت بسیار ساده است. آری، درست مانند آن گل سرخ که در برابرت قرار دارد. تماماً حضور دارد. چرا جای دیگری بروی؟ چرا وارد این واقعیت نشوی؟ چرا بروی و گذشته و آینده را پیدا کنی؟ نگو که این گل زیباست، زیرا این گل سرخ نیازی به تحسین تو ندارد. بگذار یک احساس باشد. این گل سرخ زبان انسان را درک نمیکند، پس چرا آن را سردرگم کنی؟ چرا بگویی که زیباست؟ زیرا این گل سرخ چیزی از زیبایی و چیزی از زشتی نمیداند.
برای این گل سرخ زندگی تقسیمشده و شکافبرداشته نیست؛ این گل سرخ دچار اسکیزوفرنی نیست. این گل سرخ فقط هست: بدون هیچ ایدهای از زیبایی یا زشتی. آن را زیبا نخوان. وقتی آن را زیبا میخوانی، مفهومی را پیش کشیدهای. ذهن شروع به فعالیت کرده. حالا، شاید قدری تجربه با گل سرخ داشتهباشی، ولی این واقعی نیست ــ ذهن تو ایجاد اختلال میکند. تو به این گل سرخ بعنوان نمایندهی سایر گلهای سرخ نگاه میکنی.
افلاطون میگوید “هرچیز واقعی نمایندهی یک ایده یا فکر است. او میگوید مفهوم گل سرخ واقعی است و این گل سرخ فقط بازتابی از آن ایده است!”
این بیمعنی است، واقعاً مسخره است. زیرا این گل سرخ در اینکاینجا حضور دارد. این مفهومی در ذهن نیست. و این گل سرخ یک گل واقعی است.
برای افلاطون، واقعیتها غیرحقیقی هستند و ایدهها واقعی هستند! برای بودا درست برعکس است: واقعیت حقیقت دارد و مفاهیم غیرواقعی هستند. اگر از افلاطون پیروی کنی یک فیلسوف خواهی شد. اگر از بودا پیروی کنی، انسانی بادیانت خواهی شد.
دیانت یک فلسفه نیست،
دیانت یک تجربه است.
پس آزمایش کن:
گاهی اجازه بده که بیذهنی فعال باشد. گاهی تمام افکارت را کنار بزن. گاهی اجازه بده واقعیت در تو نفوذ کند. گاهی اجازه بده که برکاتی از واقعیت برتو وارد شود. اجازه بده پیامش را به تو برساند. ولی ما همواره در کلمات زندگی میکنیم و بسیار به واژگان و کلمات توجه داریم.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی هشتم سپتامبر ۱۹۷۶ بودا میگوید راهی هست برای شناختن چیزها، بدون فکرکردن. راهی هست برای شناخت چیزها، بدون ذهن. راهی هست برای دیدن واقعیت بطور مستقیم، بیواسطه، بدون ابزار فکر. میتوانی با واقعیت بدون واسطهی فکرکردن متصل شوی ــــ این چیزی است که او…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آرام بگیرید و بسادگی شروع به مشاهده کنید؛ توجه کنید که زندگی چگونه به خودی خود جریان دارد.
در اینجا و اکنون در درونتان هیچ هرج و مرجی نیست بلکه هماهنگی و توازن وجود دارد. شما از قبل در این جریان و جاری شدن هستید.
#موجی
@shekohobidariroh
در اینجا و اکنون در درونتان هیچ هرج و مرجی نیست بلکه هماهنگی و توازن وجود دارد. شما از قبل در این جریان و جاری شدن هستید.
#موجی
@shekohobidariroh
وقتی با چیزی میجنگید.... تا زمانی که با آن میجنگید، به آن قدرت میدهید.
به آن به همان میزانی قدرت میدهید که برای مبارزه با آن استفاده میکنید.
Anthony de Mello
@shekohobidariroh
به آن به همان میزانی قدرت میدهید که برای مبارزه با آن استفاده میکنید.
Anthony de Mello
@shekohobidariroh