مشکل موجود این است که انسان فکر میکند که او انجام دهندهی کارها است. اما این تفکر، اشتباه است.
این قدرت برتر است که انجام دهندهی کارها است و انسان تنها یک سبب است.
#رامانا_ماهارشی
@shekohobidariroh
این قدرت برتر است که انجام دهندهی کارها است و انسان تنها یک سبب است.
#رامانا_ماهارشی
@shekohobidariroh
«بيدارى»
فصل دهم یک نِیِ توخالی سخنرانی نهم سپتامبر ۱۹۷۶ پرسش نسخت: آیا انسان میتواند در وضعیت اشراق یا بیذهنی در دنیا زندگی و فعالیت کند؟ آیا انسان روشنضمیر در دنیا خودکفا است؟ بخش اول پاسخ: وضعیت اشراق، وضعیت انفرادی نیست. شخصی در آن وجود ندارد. انسان روشنضمیر…
آیا انسان میتواند در وضعیت اشراق یا بیذهنی در دنیا زندگی و فعالیت کند؟
آری، میتواند چنین عمل کند: او عمل کرده است. بودا چهلودو سال پس از اشراق زندگی کرد. ماهاویرا چهل سال پس از اشراقش زندگی کرد. آنان خوب و کامل فعالیت کردند. و بااینحال، زیبایی و شکوه در این است که کسی وجود نداشت که عمل کند.
این یک معجزهی لحظهبهلحظه است. مطلقاً باورنکردنی است: عملکردن از درونِ هیچی و بدون ذهن باورنکردنی است: فقط عملکردن بدون یک مرکز نفسانی، بدون داشتنِ یک “خود”.
انسان روشنضمیر فردی طبیعی و خودانگیخته است. او هیچ توضیحاتی ندارد که چرا فعالیت میکند. اگر بپرسی “چرا؟” شانههایش را بالا میاندازد! نمیتواند توضیح بدهد، فوقش این است که بگوید: “اینگونه هست که هست. چنین رخ میدهد!”
این یک فعالیت اسرارآمیز است. البته چین فعالیتی کاملاً با فعالیت تو تفاوت دارد. از فعالیتِ تو تنش و نگرانی برمیخیزد؛ ترس برمیخیزد ــ ترس از اینکه آیا موفق خواهی شد یا نه! و تنش داری ـــ زیرا رقابت و تضادِ منافع وجود دارد: دیگران نیز به سمت همین هدف میشتابند. آیا قادر خواهی بود ثروتمند شوی؟ آیا قادر هستی آنی بشوی که میخواهی؟ آسان بهنظر نمیرسد.
هر کسی میخواهد ثروتمندترین فرد دنیا شود. هر کسی مایل است که قدرتمندترین انسان در دنیا بشود. همه میخواهند قویترین، زیباترین، هوشمندترین و مشهورترین فرد بشوند! به همین دلیل، اضطراب بسیار تولید میشود. و در چنین اضطرابی تو به نوعی در یک بیماری، ناخوشی، بیقراری و تب هستی که پیوسته در آن حالت در ترس و لرز قرار داری. و هرلحظه ناکامی در انتظارت است.
برای همین است که مردم میگویند: “انسان پیشنهاد میدهد و خداوند رد میکند!”
ولی خداوند هرگز چیزی را رد نکرده است. در همان پیشنهاد تو است که خودت خداوند را رد میکنی و بنابراین دچار دردسر میشوی. زیرا جهانِ هستی روشهای خودش را دارد؛ تقدیر خودش را دارد. مانند این است که یک قطعه یا جزء سعی کند که خودش بهتنهایی سفر کند و کُل را پشتسر بگذارد. این ممکن نیست ـــ یک جزء باید با کل همراه شود: آن دُم باید همراه فیل برود.
اگر دُم شروع کند که راه خودش را بر خلاف فیل و جدا از آن برود، آنوقت دچار مشکل خواهد شد ـــ دُم دیوانه خواهد شد. واقعیت این است که باید همراه فیل حرکت کند؛ راه دیگری وجود ندارد.
پس در دنیا فقط دو نوع مردم وجود دارند.
یک: مردمانی که اهداف شخصی دارند ـــ آنان احساس میکنند که کشانده میشوند و همیشه احساس ناکامی دارند؛ احساس میکنند که انسان پیشنهاد میدهد و خداوند رد میکند!
و دوم، مردمان دیگری هستند که تعدادشان بسیار اندک و انگشتشمار هستند ـــ کسانی که تمام پیشنهاداتشان را رها کردهاند. آنان توسط زندگی کشانده نمیشوند، میرقصند. آنان میرقصند زیرا هرآنچه را که خداوند پیشنهاد بدهد میپذیرند. و هیچ پیشنهاد شخصی ندارند؛ هیچ خواستهای از خودشان ندارند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
بخش دوم پاسخ
:آری، میتواند چنین عمل کند: او عمل کرده است. بودا چهلودو سال پس از اشراق زندگی کرد. ماهاویرا چهل سال پس از اشراقش زندگی کرد. آنان خوب و کامل فعالیت کردند. و بااینحال، زیبایی و شکوه در این است که کسی وجود نداشت که عمل کند.
این یک معجزهی لحظهبهلحظه است. مطلقاً باورنکردنی است: عملکردن از درونِ هیچی و بدون ذهن باورنکردنی است: فقط عملکردن بدون یک مرکز نفسانی، بدون داشتنِ یک “خود”.
انسان روشنضمیر فردی طبیعی و خودانگیخته است. او هیچ توضیحاتی ندارد که چرا فعالیت میکند. اگر بپرسی “چرا؟” شانههایش را بالا میاندازد! نمیتواند توضیح بدهد، فوقش این است که بگوید: “اینگونه هست که هست. چنین رخ میدهد!”
این یک فعالیت اسرارآمیز است. البته چین فعالیتی کاملاً با فعالیت تو تفاوت دارد. از فعالیتِ تو تنش و نگرانی برمیخیزد؛ ترس برمیخیزد ــ ترس از اینکه آیا موفق خواهی شد یا نه! و تنش داری ـــ زیرا رقابت و تضادِ منافع وجود دارد: دیگران نیز به سمت همین هدف میشتابند. آیا قادر خواهی بود ثروتمند شوی؟ آیا قادر هستی آنی بشوی که میخواهی؟ آسان بهنظر نمیرسد.
هر کسی میخواهد ثروتمندترین فرد دنیا شود. هر کسی مایل است که قدرتمندترین انسان در دنیا بشود. همه میخواهند قویترین، زیباترین، هوشمندترین و مشهورترین فرد بشوند! به همین دلیل، اضطراب بسیار تولید میشود. و در چنین اضطرابی تو به نوعی در یک بیماری، ناخوشی، بیقراری و تب هستی که پیوسته در آن حالت در ترس و لرز قرار داری. و هرلحظه ناکامی در انتظارت است.
برای همین است که مردم میگویند: “انسان پیشنهاد میدهد و خداوند رد میکند!”
ولی خداوند هرگز چیزی را رد نکرده است. در همان پیشنهاد تو است که خودت خداوند را رد میکنی و بنابراین دچار دردسر میشوی. زیرا جهانِ هستی روشهای خودش را دارد؛ تقدیر خودش را دارد. مانند این است که یک قطعه یا جزء سعی کند که خودش بهتنهایی سفر کند و کُل را پشتسر بگذارد. این ممکن نیست ـــ یک جزء باید با کل همراه شود: آن دُم باید همراه فیل برود.
اگر دُم شروع کند که راه خودش را بر خلاف فیل و جدا از آن برود، آنوقت دچار مشکل خواهد شد ـــ دُم دیوانه خواهد شد. واقعیت این است که باید همراه فیل حرکت کند؛ راه دیگری وجود ندارد.
پس در دنیا فقط دو نوع مردم وجود دارند.
یک: مردمانی که اهداف شخصی دارند ـــ آنان احساس میکنند که کشانده میشوند و همیشه احساس ناکامی دارند؛ احساس میکنند که انسان پیشنهاد میدهد و خداوند رد میکند!
و دوم، مردمان دیگری هستند که تعدادشان بسیار اندک و انگشتشمار هستند ـــ کسانی که تمام پیشنهاداتشان را رها کردهاند. آنان توسط زندگی کشانده نمیشوند، میرقصند. آنان میرقصند زیرا هرآنچه را که خداوند پیشنهاد بدهد میپذیرند. و هیچ پیشنهاد شخصی ندارند؛ هیچ خواستهای از خودشان ندارند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
آیا انسان میتواند در وضعیت اشراق یا بیذهنی در دنیا زندگی و فعالیت کند؟ بخش دوم پاسخ: آری، میتواند چنین عمل کند: او عمل کرده است. بودا چهلودو سال پس از اشراق زندگی کرد. ماهاویرا چهل سال پس از اشراقش زندگی کرد. آنان خوب و کامل فعالیت کردند. و بااینحال،…
ادامه
این چیزی است که مسیح روی صلیب میگوید؛ آخرین پیام او به دنیاست: “ملکوت تو خواهد آمد، ارادهی تو جاری باد.”
درست لحظهای قبل، او قدری تردید داشت و با فریاد گفته بود “چرا مرا ترک کردی؟ چرا؟ چرا تمام این چیزها را به من نشان میدهی؟”
نمیتوانی از مسیح گِله کنی ـــ این نیز طبیعی و انسانی است. او فقط سیوسه سال داشت، هنوز جوان بود و پیر نشده بود؛ هنوز تمام زندگی را تجربه نکرده بود ـــ و ناگهان خودش را روی صلیب میبیند، مسخرهشده، اهانتشده وطردشده توسط مردم خودش! و این طبیعی است اگر به خدا فریاد بزند که “چرا مرا رها کردی؟ چرا این چیزها را به من نشان میدهی؟” ـــ این انسانی است؛ بسیار انسانی.
ولی او بیدرنگ هشیار شد. این فریاد او در مخالفت با خدا میبایست در یک لحظه از ناهشیاری از دهانش بیرون پریده باشد. آن درد و رنج میبایست خیلی زیاد بوده باشد. مرگ بسیار نزدیک بوده و او شوکه شده بود. ولی او تعادلش را بازیافت. او میخواست پیشنهادی بدهد؛ ولی بلافاصله گفت “ملکوت تو خواهد آمد، ارادهی تو جاری باد.” او تسلیم شد؛ همچون یک مسیح مُرد.
در یک لحظه او دیگر عیسی نبود، مسیح شد. در یک لحظه او دیگر انسان نبود؛ یک اَبَرانسان شد.
فاصله [بین هشیاری و ناهشیاری] بسیار کم است. برای همین است که بودا میگوید: “یک لحظه از آن چشم بردار، فقط یک اینچ دور بشو و هزاران مایل دور شدهای. و برای یک لحظه به آن نگاه کن: یک اینچ به آن نزدیک شو؛ و مال تو است.” بین این دو جمله فقط یک اینچ تفاوت است ـــ شاید یک لحظه. وقتی او به اعتراض نزد خدا فریاد کشید، فردی معمولی بود ـــ انسانی، ضعیف. اما فقط لحظهای بعد او راضی بود و آشتی کرد؛ دیگر مشکلی وجود نداشت. این واقعهای بود که خداوند میخواست رخ بدهد، پس باید اینگونه رخ بدهد. او پذیرفت.
یک لبخند باید روی صورتش آمده باشد، و نه روی صورتش، بلکه در قلبش نیز. در آن لحظه او میباید منبسط شده باشد. حالا چیزی برای منقبضشدن و بسته ماندن وجود نداشت: حتی مرگ نیز پذیرفته شده بود.
وقتی از مرگ شناخت پیدا کنی، وقتی مرگ را درک کرده و پذیرا باشی، خداوند را پذیرفتهای. همه خواهان زندگی هستند. وقتی زندگی را میپذیری، کار مهمی انجام ندادهای. وقتی مرگ را بپذیری، همهچیز را پذیرفتهای.
انسان روشنضمیر کسی است که نهتنها مرگ را پذیرفته، بلکه واقعاً مُرده است! او دیگر وجود ندارد [منیّتی در او وجود ندارد]؛ او کاملاً خالی است؛ او آن تهیای درخشان و پر از نور است. اینک او دست در دست خداوند حرکت میکند.
اینک هرکجا خداوند او را ببرد، به هر سرزمینی ـــ پیمودهنشده، بدون نقشه ـــ او همراهش میدود، میرقصد؛ کِشانده نمیشود.
اگر زندگی با زور تو را بکِشاند، پس میباید با آن جنگیده باشی. اگر از زندگی کِسِل شدهای، پس باید با آن جنگیده باشی. اگر زندگی تو را ناکام کرده، باید که با آن جنگیده باشی. اینها نشانههایی هستند که تو با زندگی آشتی نکردهای، که هنوز بقدر کافی بالغ نشدهای تا تسلیم شوی، بچگانه رفتار میکنی و مانند بچهها سروصدا بهپا میکنی.
انسانی که واقعاً بالغ شده باشد ارادهای از خودش ندارد؛ او میگوید: “ارادهی تو جاری باشد.” فقط ذهنهای نابالغ هستند که ارادههای خودشان را حمل میکنند و میخواهند آن را به زندگی تحمیل کنند؛ و البته رنج میبرند. اراده تولید رنج میکند، ارادهی شخصی راهیست به جهنم. تو رنج خودت را سبب میشوی و راه خودت را به جهنم باز میکنی؛ تولید مصیبت میکنی.
البته عملکرد انسان روشنضمیر کاملاً متفاوت است. او خودش نمیداند کجا میرود؛ نگرانش هم نیست. او در این مورد فکر نمیکند که کجا میرود: او اعتماد دارد: هرکجا که برود خوب است. اعتماد و توکّل او تمام و بینهایت است.
او به زندگی اعتماد دارد؛ تو به خودت اعتماد داری! او به آن کُل اعتماد دارد، تو به یک بخش جزیی اعتماد داری. او به بینهایت و به عظمت هستی اعتماد دارد و تو به ذهن میانحالهی انسان اعتماد داری. اعتماد او از او انسانی خردمند میسازد، اعتماد تو از تو انسانی احمق میسازد.
تو به آن کُل شک داری و به خودت اعتماد داری. او خودش را رها میکند و به آن کُل اعتماد دارد. او هرگز ناکام نخواهد شد، هیچ پشیمانی ندارد؛ هرگز به عقب نگاه نمیکند، زیرا هرچه بوده، گذشته ـــ و هرچه که بوده، خوب بوده.
و این فقط یک امر ذهنی نیست: او این را احساس میکند؛ تمام وجود او با “آری” میدرخشد. او به زندگی “آری” میگوید، تو پیوسته “نه” میگویی.
“نه” گفتن تولید نفْس میکند؛ آری گفتن نفس را میاندازد و به نفس کمک میکند تا ناپدید شود.
انسان روشنضمیر یک “آریِ” مطلق و بیقیدوشرط است. درک این بسیار مشکل است مگر اینکه مزهای از آن چشیده باشی. این تنها راه شناخت آن است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه این چیزی است که مسیح روی صلیب میگوید؛ آخرین پیام او به دنیاست: “ملکوت تو خواهد آمد، ارادهی تو جاری باد.” درست لحظهای قبل، او قدری تردید داشت و با فریاد گفته بود “چرا مرا ترک کردی؟ چرا؟ چرا تمام این چیزها را به من نشان میدهی؟” نمیتوانی از مسیح…
ادامه
آیا انسان روشنضمیر در دنیا خودکفا است؟
پاسخ
:برای همین است که میگویم فقط وقتی آن را درک میکنی که آن را شناخته باشی، اگر همان شده باشی. درغیراینصورت، به پرسیدن سوالاتی ادامه میدهی که نامربوط هستند. برای نمونه: آیا انسان روشنضمیر در دنیا خودکفا است؟!
چنین فردی “خود” ندارد، پس چگونه میتواند “خودکفا” باشد؟! من نمیگویم که او رابطهای با دیگران ندارد؛ نمیگویم که او رضایت ندارد؛ و نمیگویم که او کفایت ندارد. فقط میگویم که او نمیتواند “خودکفا” باشد زیرا “خود”ی ندارد.
انسان روشنضمیر به این شناخت رسیده که استقلال غیرممکن است، وابستگی نیز غیرممکن است. واقعیت نه وابستگی است و نه استقلال؛ واقعیت، همبستگیاست: ما باهمدیگر وجود داریم.
و وقتی میگویم “ما”، شامل حیوانات و درختان هم هست، شامل کوهستانها و آسمان هم هست. وقتی میگویم “ما” همه چیز شامل آن هست، هیچچیز نیست که شامل نباشد. ما باهمدیگر وجود داریم؛ باهم هستیم؛ خودِ وجود ما باهمبودن است. هیچکس خودکفا نیست.
این چیزی است که ما معمولاً سعی داریم بشویم ـــ خودکفا شویم! تمام مبارزهی ما همین است ـــ تا دیگر به هیچکس وابسته نباشیم. ولی فقط فکر کن: آیا خودکفابودن ممکن هست؟ و اگر برای فردی ممکن باشد تا خودکفا شود، آیا زنده خواهد ماند؟ او خواهد مرد! فقط وقتی که در قبر باشی، خودکفا هستی! وگرنه باید تنَفس کنی ـــ و در این مورد نمیتوانی خودکفا باشی! باید نَفَس بکشی، باید نیروی حیات، پرانا Prana را وارد خود کنی. باید منتظر شوی تا خورشیدتو را گرم کند. باید میوهها را بخوری تا آب آنها به خون تو تبدیل شوند. تو میلیاردها نیاز داری. چگونه میتوانی خودکفا باشی؟ خود این فکر احمقانه است.
ولی مردمانی هستند ـــ “قدیسان”! ـــ که به شما آموزش میدهند: “خودکفا شوید!” این یک حرکت نفسانی است. طبیعت امور چنین است که خودکفایی ممکن نیست، زیرا یک دروغ است. “خود” فقط یک فکر است، واقعیت ندارد؛ پس چطور میتوانی با یک فکر کاذب، کفایت بسازی؟ خودِ “خود” یک ناوجود است؛ پس چگونه میتوانی در اطراف چیزی که وجود خارجی ندارد و فقط یک توهم ذهنیاست کفایت ایجاد کنی؟!
انسان روشنضمیر کسی است که به درون زندگی نگاه میکند و به این شناخت میرسد که: “من وجود ندارد، فقط خداگونگی وجود دارد، حقیقت وجود دارد. و حقیقت خودکفا است، تمامیت هستی خودکفا است. من چگونه میتوانم خودکفا باشم؟”
ما با هرچیز دیگر در این هستی پیوند خوردهایم؛ و این پیوندها بسیار پیچیده هستند. من نهتنها با شما پیوند دارم، شما نهتنها با این درختان پیوند دارید، نهتنها با خورشید امروز پیوند دارید ـــ بلکه با تمام مردمانی که تاکنون روی این زمین زندگی کردهاند نیز پیوند دارید.
اگر والدین تو وجود نداشتند، تو اینجا نبود. اگر اجداد تو وجود نداشتند، تو نیز اینک وجود نداشتی. فقط به عقب برو…. بهعقب… اگر انسانهای اولیه وجود نداشتند، تو هم اینجا نبودی!
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
همچنان که در مسیر خودشناسی به پیش میروی، برایت درک عشقِ بیقید و شرط، آسان و آسانتر میشود زیرا آن بخش ذاتی و اصیل تو آشکارتر میگردد.
و این بسیار زیبا و نیروبخش است.
#داوید
@shekohobidariroh
و این بسیار زیبا و نیروبخش است.
#داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه آیا انسان روشنضمیر در دنیا خودکفا است؟ پاسخ: برای همین است که میگویم فقط وقتی آن را درک میکنی که آن را شناخته باشی، اگر همان شده باشی. درغیراینصورت، به پرسیدن سوالاتی ادامه میدهی که نامربوط هستند. برای نمونه: آیا انسان روشنضمیر در دنیا خودکفا…
ادامه
ما نهتنها با موجودات معاصر پیوند داریم، بلکه با تمامی گذشته پیوند داریم ـــ نهتنها با انسانها، بلکه با تمامی کائنات.
درک این آسان است ــ که ما با تمام گذشته پیوند خوردهایم ـــ وگرنه چگونه میتوانستیم وجود داشته باشیم؟ ما بخشی از این رژه هستیم، بخشی از رودخانه، یک رودخانهی همیشهجاری.
و همچنین شما با آینده نیز پیوند دارید. اما درک این قدری سختتر است زیرا فکر میکنیم که پیوند با گذشته ممکن هست ولی چطور ما با آینده پیوند داریم؟
رودخانه دو ساحل دارد.
نمیتواند فقط با یک ساحل جاری باشد؛ وگرنه هرگز به اقیانوس نخواهد رسید. گذشته، یک ساحلِ رودخانهی زمان است؛ آینده، ساحل دیگر است. بدون آینده، گذشته نمیتواند وجود داشته باشد؛ و بدون گذشته و آینده، زمان حال نمیتواند وجود داشته باشد. زمان حال همان رودخانه است: گذشته یک ساحل آن است و آینده ساحل دیگر آن.
ما نهتنها با گذشته پیوند داریم، با آینده نیز پیوند داریم. تو نهتنها با والدین خودت پیوند داری، بلکه با فرزندانت هم پیوند داری ـــ فرزندانی که هنوز بهدنیا نیامدهاند.
تو نه تنها با گذشته، که اینجا بوده، یکی هستی؛ بلکه با آینده نیز که اینجا خواهد بود یکی هستی. تو با دیروز و فردا پیوند داری ـــ وگرنه امروز نمیتواند وجود داشته باشد. امروز باید که بین دیروز و فردا وجود داشته باشد ـــ دیروزها و فرداها. امروز فقط یک پیچ میان این دو است.
اگر اینگونه فکر کنی، آنوقت ما در فضا به همهچیز پیوند خوردهایم: اگر خورشید امروز بمیرد، همگی ما خواهیم مُرد. ناگهان خواهی دید که تمام زیباییهای روی زمین از بین خواهد رفت، زیرا تمام گرما از زمین محو خواهد شد. گرما زندگی است. خودِ تپش قلب انسان با خورشید مرتبط است. و دانشمندان میگویند که خودِ خورشید به منبع نور دیگری متصل است که هنوز کشف نشده است.
همهچیز بههم متصل است.
آیا یک تار عنکبوت را مشاهده کردهای؟ فقط آن را لمس کن و تمام آن شبکه خواهد لرزید. زندگی دقیقاً چنین است. همهچیز از درون بههمدیگر متصل هستند. هیچ چیز تو را تعریف و محدود نمیکند. تمام تعاریف ساخت بشر هستند. تمام تعاریف فقط مانند نردههای دور خانه هستند ـــ زمین را تقسیم نمیکنند. تمام مرزها مانند خطوط روی نقشه هستند ـــ زمین را جدا و تقسیم نمیکنند؛ اقیانوس را جدا نمیکند، آسمان را جدا نمیکند. فقط یک نقشه است.
انسان روشنضمیر کسی است که تمام خطوط جداکننده را رها کرده است: او یک مسیحی نیست، یک هندو نیست، یک محمدی نیست، یک بودایی نیست، یک کمونیست نیست، یک فاشیست نیست، یک مرد نیست، یک زن نیست، جوان نیست، پیر نیست ـــ کسی است که تمام خطوط تقسیمکننده را دورانداخته و بدون تعاریف زندگی میکند.
زندگی بدون الفاظ تعریفکننده یعنی زندگیِ بینهایت، زیرا تمام تعاریف محدود هستند. تعریف کردن یعنی محدود ساختن. انسان روشنضمیر غیرقابل تعریف است، بینهایت است. هیچ خط و مرزی ندارد.
* شخصی از بوکوجو، مرشد ذن، پرسید: “مرشد! شما میگویید که همهچیز یکی است. آنوقت آیا یک سگ هم یک بودا است؟” این روش ذن است برای گفتن اینکه “آیا یک سگ نیز خداست؟”
بوکوجو با کلام پاسخ نداد؛ روی چهار دست و پا نشست و شروع کرد به عوعوکردن. او یک بودا بود، یک وجود روشنضمیر. با این عمل او فقط نشان داد که: “بله: ببین: اینجا سگی است که عوعو میکند و اینجا یک بودا نیز هست.”
یک سگ Dog چیزی نیست جز خدای برعکس. فقط آن را برعکس بخوان God: این تنها تفاوت است.
انسان روشنضمیر خودکفا نیست. البته او کفایت دارد ــ ولی خودکفا نیست. کفایت دارد زیرا مشکلی برایش وجود ندارد ـــ تمامیت در دسترس اوست. آن تمامیت پیوسته او را تامین میکند حتی بدون اینکه درخواست کند. آن تمامیت مراقب همهچیز هست. او در آن کُل حل شده؛ اینک آن کُل مسئول است. همان تمامیت از او مراقبت میکند. او توسط آن کُل حفاظت شده است، در آن کُل پناه گرفته است. هر اتفاقی که بیفتد خوش است، زیرا توسط آن تمامیت رخ داده است. چگونه میتواند اشتباه باشد؟ این مفهوم همان کلام مسیح است که به خدا میگفت: “ارادهی تو جاری باد.”
پس من نمیتوانم بگویم که او خودکفا است. او بسیار کفایت دارد ولی خودکفا نیست. کفایت از خودِ او نمیآید، بلکه چون خودش را [نفْسش را] ترک کرده برایش میآید. او کفایت دارد زیرا با کُل همراه است ـــ حالا چگونه میتواند چیزی را کسر داشته باشد؟ کمبود هرچیزی غیرممکن است. خورشید با او هست، ماه با او هست، درختان، رودخانهها، اقیانوسها را دارد ـــ دیگر فقیر نیست.
انسان روشنضمیر ثروتمندترین انسانِ ممکن است، ولی ثروت او از تسلیم او به جهانِ هستی میآید، نه از جنگیدن. او هیچگونه تضادی با جهانِ هستی ندارد. او در هماهنگی کامل با جهان بهسر میبرد.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
همانند كودكان
اگر همانند کودکان شوید؛ احساس طروات و تازگی میكنيد. همانند كودكان شدن، از بزرگترين مسئوليتهاست؛ مسئوليت در قبال خودتان. به اين ترتيب، همهی نقابها و صورتكهای مصنوعی كه برای خود ساخته بوديد، ناپديد میشوند. ديگران ممكن است از دستتان ناراحت شوند؛ چون انتظاراتشان را بر نمیآوريد. آنها ممكن است تصور كنند كه بیمسئوليت شدهايد، ولی شما آزادتر شدهايد.
ممكن است رفتار شما به نظر آنها كودكانه بيايد و شما را متهم به بیمسئوليتی كنند. ولی در حقيقت، آزادی در شما رشد كرده است و شما مسئولتر از قبل شدهايد. اين مسئوليت، يعنی توان پاسخگويی به مسائل؛ نه وظيفهای كه ملزم به انجامش باشيد.
کودکی یعنی حساستر بودن و هرچه حساسيتتان بيشتر شود، ديگران بيشتر فكر میكنند كه بیمسئوليت شدهايد. زیرا شما ديگر انتظارات آنها را برنمیآوريد. البته هيچكس در اين دنيا برای اين زندگی نمیكند كه انتظارات ديگران را برآورد.
#اشو
@shekohobidariroh
اگر همانند کودکان شوید؛ احساس طروات و تازگی میكنيد. همانند كودكان شدن، از بزرگترين مسئوليتهاست؛ مسئوليت در قبال خودتان. به اين ترتيب، همهی نقابها و صورتكهای مصنوعی كه برای خود ساخته بوديد، ناپديد میشوند. ديگران ممكن است از دستتان ناراحت شوند؛ چون انتظاراتشان را بر نمیآوريد. آنها ممكن است تصور كنند كه بیمسئوليت شدهايد، ولی شما آزادتر شدهايد.
ممكن است رفتار شما به نظر آنها كودكانه بيايد و شما را متهم به بیمسئوليتی كنند. ولی در حقيقت، آزادی در شما رشد كرده است و شما مسئولتر از قبل شدهايد. اين مسئوليت، يعنی توان پاسخگويی به مسائل؛ نه وظيفهای كه ملزم به انجامش باشيد.
کودکی یعنی حساستر بودن و هرچه حساسيتتان بيشتر شود، ديگران بيشتر فكر میكنند كه بیمسئوليت شدهايد. زیرا شما ديگر انتظارات آنها را برنمیآوريد. البته هيچكس در اين دنيا برای اين زندگی نمیكند كه انتظارات ديگران را برآورد.
#اشو
@shekohobidariroh
سخنرانی نهم سپتامبر ۱۹۷۶
پرسش دوم:
امروز با شنیدن شما دوباره یک کودک شدم. میخواستم فریاد بزنم “ولی من فقط سه سال دارم،” همانطور که سالها پیش در یک کلاس رقص چنین کرده بودم. چه باید کرد؟
پاسخ
:این سوال از پاریجت Parijat است.
این نیز یک رقص است. با شنیدن من، شما در یک رقص ظریف هستید. با بودن با من، شما در رقص با من هستید. میتواند اتفاق بیفتد. اگر واقعاً در رقص باشی، سنّ تو میتواند ناپدید شود. بار دیگر یک کودک میشوی، میتوانی بار دیگر همان شفافیتی را که در زمان کودکی داشتی دوباره به دست آوری. میتوانی بار دیگر به خداوند نزدیک شوی.
یک کودک به خدا بسیار نزدیک است زیرا بهطبیعت بسیار نزدیک است. کودک هنوز متمدن [شرطی] نشده است، هنوز یک انسان ابتدایی است. کودک به حیوانات نزدیکتر است تا این بهاصطلاح انسانها. کودک هنوز هم با معصومیت زندگی میکند نه با دانش.
تمام تلاش من همین است. این کاری است که من سعی دارم انجام دهم: نابود کردن ـــ نابودکردن هرآنچه که برای تو و کودکی تو یک مانع شده است.
آری، این کاری است که میکنم. من میخواهم شما یک کودکی دیگر داشته باشید. میخواهم بار دیگر وارد معصومیت خود شوید، آن معصومیت ازلی را بهدست آورید، دوباره زاده شوید.
* نیکودموس Nicodemus از مسیح پرسید: “مرشد! برای دانستن حقیقت چه باید بکنم؟”
مسیح نگاهی به او انداخت و گفت: “باید دوباره زاده شوی. اینگونه که هستی نمیتوانی هیچ تماسی با حقیقت داشته باشی. تو موانع بسیار زیادی حمل میکنی، انسدادهای بسیار داری. باید دوباره یک کودک شوی.”
* زمانی مسیح در بازاری ایستاده بود، جمعیتی گردآمدند و کسی سوال کرد: “مرشد! شما همیشه در مورد ملکوت خداوند صحبت میکنید، ولی هرگز به ما نگفتهاید که چه کسی قادر است وارد آن ملکوت شود. چه کسی این لیاقت را دارد؟”
مسیح به اطراف نگاه کرد. یک کودک خردسال در میان جمعیت بود. مسیح کودک را روی شانههایش قرار داد و گفت: “هر کس که مانند این کودک باشد... فقط آنان که مانند کودکان هستند قادرند وارد ملکوت الهی شوند.”
یک دوران کودکی وجود داشته که تو آن را از دست دادهای ـــ جای هیچ نگرانی نیست؛ این طبیعی است. باید که از دست میرفته. این فقط وضعیت طبیعی رشد انسان است. آن کودکی بسیار ناآگاهانه بود [تو از آن معصومیت بی خبر بودی]؛ پس نمیتوانستی برای ابد آن را حمل کنی. باید شکسته میشد و از بین میرفت. مانند نخستین دندانها است ـــ بسیار نرم هستند. نمیتوانند در تمام زندگی به تو کمک کنند.
نخستین کودکی درست مانند دندانهای شیری است: ناپدید میشوند؛ دیگر وجود ندارند و تو بیدندان زندگی میکنی ـــ بدون کودکیات ـــ بنابراین رنج میبری. باید دوباره کودکیات را بهدست آوری، باید دوباره کودکیات را رشد بدهی. و این کودکی بسیار قوی است، بسیار قدرتمند است. زیرا اینک این وضعیتی آگاهانه است، چیزی خواهد بود که به آن رشد کردهای.
نخستین کودکی فقط یک هدیهی آسمانی بود، دومین کودکی بیشتر مال خودت است؛ پس بیشتر ریشهدار است.
نخستین کودکی، گم شده زیرا ناآگاهانه بود، و هرچه بالغتر شدی بیشتر ناپدید شد. کودکی دوم باید آگاهانه باشد، آنگاه مشکلی نخواهد بود. آنگاه میتواند تا ابد مال خودت باشد.
بارها و بارها گاهی لحظاتی را داری که در آن میتوانی پرندگان را واضحتر بشنوی ـــ همچون دوران کودکیات؛ لحظاتی که میتوانی گلها را شفافتر ببینی ـــ آنها پررنگ و فریبنده میشوند. میتوانی درختان و سبزی آنها را ببینی. چنان قوی است که وارد قلبت میشود. وقتی کودک باشی، همهچیز بسیار شدید و قوی میشود. یک روز شدید بودند.
خودت را بهیاد بیاور که در ساحل میدویدی و گوشماهی جمع میکردی، یا در باغچه پروانهها را دنبال میکردی.
دوباره بهیاد بیاور که چیزها چقدر متفاوت بودند: زندگی چگونه رنگینتر بود، چطور همهچیز یک معجزه و شگفتی بود. چطور همهچیز فقط زیبا، اعجابآور و باورنکردنی بود. چگونه هر چیزی توجه تو را جلب میکرد و حالتی عاشقانه به تو میبخشید. و تو چگونه سرشار از انرژی بودی: از خوشی و شادمانی میدرخشیدی. زندگی چگونه بُعدی دیگر داشت. چگونه با چیزهای جزیی، ساده و کوچک شاد میشدی. چقدر بازیگوش بودی و چطور همهچیز یک علامت سوال و یک راز بود.
همین وضعیت میتواند دوباره اتفاق بیفتد؛ باید اتفاق بیفتد. این چیزی است که دیانت حقیقی میخواهد ـــ میخواهد یک کودکی دوم به تو ببخشد.
در هندوستان ما انسانی را که به کودکیِ دوم دست مییابد، دویج Dwij، یعنی دوبارهزادهشده میخوانیم. او بار دیگر متولد شده ـــ نه بطور فیزیکی، بلکه روانشناختی.
نخستین زایش از والدین است؛
دومین زایش از مرشد است.
نخستین زایش فقط جسمانی است،
دومین زایش روحانی است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی نهم سپتامبر ۱۹۷۶ پرسش دوم: امروز با شنیدن شما دوباره یک کودک شدم. میخواستم فریاد بزنم “ولی من فقط سه سال دارم،” همانطور که سالها پیش در یک کلاس رقص چنین کرده بودم. چه باید کرد؟ پاسخ: این سوال از پاریجت Parijat است. این نیز یک رقص است. با شنیدن…
ادامه
پاریجت میگوید: “امروز با شنیدن شما دوباره یک کودک شدم.”
تو برکت یافتهای ـــ حالا آن را گم نکن. در ابتدا بسیار شکننده خواهد بود. مانند نسیمی میآید و خواهد رفت. برای لحظاتی در اطراف تو میرقصد و لحظهی بعد وجود ندارد. مانند پنجرهایست که باز و بسته میشود. بسیار شکننده و آسیبپذیر خواهد بود. بگذار بیشتر و بیشتر رخ بده، بیشتر و بیشتر از آن لذت ببر. بیشتر و بیشتر با آن همکاری کن. بیشتر و بیشتر منتظرش باش تا بیاید ـــ و بیشتر و بیشتر خواهد آمد. آن نسیم بزودی یک تندباد خواهد شد؛ بزودی فقط یک نیمنگاه مبهم نخواهد بود بلکه واقعیتر و منسجمتر خواهد بود.
در واقع، وقتی دومین کودکی واقعی شود، چنان انسجامی دارد که هیچ جسم جامدی آن انسجام را ندارد. وقتی منسجم شود، وقتی همیشه وجود داشته باشد ـــ چه در خواب، چه در بیداری، چه در وقت غذاخوردن، چه هنگام صحبت کردن، چه هنگام نشستن در سکوت و چه در حال راهرفتن در بازار ـــ وقتی توسط آن احاطه شده باشی… حتی وقتی که بسیار فعال هستی؛ همیشه در پسزمینه وجود دارد.
وقتی غیرفعال هستی، بهپیشزمینه میآید، وقتی که بسیار مشغول هستی، به پسزمینه میرود ـــ ولی همیشه در حال زمزمهکردن است. گاهی همچون زمزمهی یک آبشار در دوردست است، گاهی هم مانند غرّش وحشی و بلند امواج، ولی همیشه باقی میماند.
نخستین نگاه اتفاق افتاده، نخستین اشعه وارد شده است. حالا آن را دنبال کن، حالا این اشعه را بگیر. این نخستین اتصال تو با معصومیت است. از آن وحشت نکن، زیرا ترسیدن از آن آسان است. فکرکردن به خود که دوباره کودک شدهای ترسناک است. چه خبر است؟! زیرا در این دنیا و در این بهاصطلاح جامعه و فرهنگ، در سراسر دنیا، کودک مورد احترام نیست. کودک را بعنوان یک موجود واقعی نمیبینند، کودک را همیشه موجودی در حال رشد میبینند. به کودک اینگونه نگاه میکنند که فقط گذرگاهی به سمت زندگی واقعی است. زندگی واقعی وقتی هست که کودکی از بین رفته باشد ـــ این چیزی است که به ما آموزش داده شده. کودکی چیزی جز یک آمادهشدن نیست: به مدرسه برو، به کالج، به دانشگاه برو: آماده بشو؛ آمادگی پیدا کند ـــ آنوقت زندگی واقعی شروع میشود! کودکی درست مانند مقدمهی کتاب است و نه یک کتاب واقعی. این چیزی است که به ما آموخته شده.
پس وقتی دوباره احساس کنی که کودکی سربرآورده، فرد میتواند هراسان شود: “چه خبر است؟ آیا حافظهام را از دست میدهم؟ آیا آموختههایم را فراموش میکنم؟ آیا هر آنچه را که با قیمت گزاف و با سختی و تلاش زیاد آموختهام از دست میدهم؟ آیا واپسگرا شدهام؟ بهعقب بازمیگردم؟!”
اگر از یک تحلیلگرِ فرویدی بپرسی، خواهد گفت: “پاریجت، تو بهعقب بازگشتهای. مراقب باش، نگذار چنین شود. وگرنه هر آنچه را که با تلاش زیاد کسب کردهای از دست خواهد رفت!”
ولی من به تو میگویم که تو بهعقب بازنگشتهای. این همان دوران کودکی نیست که آن را گم کردهای؛ این چیزی مطلقاً جدید است. شبیه کودکی بهنظر میرسد، ولی پدیدهای مطلقاً تازه و جدید است. این یک کودکیِ نوین است، یک کودکی دوم، یک تولد دوباره است. پس نترس، احساس نکن که اشتباهی پیش آمده است.
و این برای زنان آسانتر از مردان رخ میدهد، زیرا زنان هنوز قدری غیرمتمدنتر از مردان هستند! آنان هنوز به طبیعت نزدیکتر هستند. این به نوعی یک خوشاقبالی مبارک است. زنان هنوز قدری وحشیتر هستند! برای همین است که میتوانند فریاد بزنند و خشمگین شوند و گریه کنند و اشک بریزند. مرد بسیار یخزده شده؛ زنان هنوز هم بیشتر مایعگون و روان هستند. پس برای زنان آسانتر از مردان است که وارد کودکیِ دوم شوند. مردها باید قدری بیشتر تلاشی طاقتفرسا داشته باشند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
اگر نسبت به اینکه چطور افکار آغاز میشوند آگاهی داشته باشیم، سپس نیازی نیست تا آنها را کنترل کنیم.
#کریشنامورتی
@shekohobidariroh
#کریشنامورتی
@shekohobidariroh
Forwarded from نیلوفر سفید
او قدرتی ندارد.
به چیزی دست نمی یابد ، شهرتی ندارد.
چون کسی را قضاوت نمی کند
کسی نیز او را قضاوت نمی کند.
چنین انسانی کامل است ...
قایقش خالی است.
این باید راه تو باشد.
قایقت را خالی کن.
هر چیزی که در قایق پیدا می کنی را دور بریز تا چیزی برای دور ریختن نماند ، حتی خودت را هم دور بریز ، چیزی نماند ، وجودت خالی شود.
اولین و آخرین چیز خالی بودن است : وقتی خالی شوی پر خواهی شد. وقتی خالی هستی کل بر تو نازل می شود ... فقط خالیا می تواند کل را دریافت کند.
برای دریافت کل باید کاملا خالی باشی. ذهنت بسیار کوچک است ، نمی تواند کل را دریافت کند. اتاق هایت بسیار کوچکند نمی توانی کل را دعوت کنی. این خانه را کاملا ویران کن زیرا فقط آسمان و فضای کامل می تواند دریافت کند.
خالیا باید راه و هدف و همه چیزت باشد.
از فردا هر چیزی که در خود پیدا کردی را خالی کن : رنجها ، خشم ها ، نفس ، حسادت، درد ، لذت .. هر چیزی پیدا کردی دور بریز. بی هیچ تمایزی ، بی هیچ انتخابی خودت را خالی کن. لحظه ای که کاملا خالی هستی ناگهان می بینی که کل هستی. در این خلا ، کل به دست می آید.
مدیتیشن چیزی نیست جز خالی کردن ، هیچکس شدن.
در این نقشه همچون یک هیچکس حرکت کن. اگر در کسی خشم آفریدی و برخورد
کردی ، به یاد آور که در قایق هستی ، به همین دلیل این اتفاق افتاده است.
به زودی وقتی قایقت خالی شود برخورد نخواهی کرد. نزاعی در کار نخواهد بود ، خشم و خشونتی نخواهد بود ... هیچ.
و این هیچ برکت است ، این هیچ سرور است. تو برای این هیچ در جستجو بوده ای و در جستجو بوده ای ...
کتاب قایق خالی
OSHO
@whitelotuss
به چیزی دست نمی یابد ، شهرتی ندارد.
چون کسی را قضاوت نمی کند
کسی نیز او را قضاوت نمی کند.
چنین انسانی کامل است ...
قایقش خالی است.
این باید راه تو باشد.
قایقت را خالی کن.
هر چیزی که در قایق پیدا می کنی را دور بریز تا چیزی برای دور ریختن نماند ، حتی خودت را هم دور بریز ، چیزی نماند ، وجودت خالی شود.
اولین و آخرین چیز خالی بودن است : وقتی خالی شوی پر خواهی شد. وقتی خالی هستی کل بر تو نازل می شود ... فقط خالیا می تواند کل را دریافت کند.
برای دریافت کل باید کاملا خالی باشی. ذهنت بسیار کوچک است ، نمی تواند کل را دریافت کند. اتاق هایت بسیار کوچکند نمی توانی کل را دعوت کنی. این خانه را کاملا ویران کن زیرا فقط آسمان و فضای کامل می تواند دریافت کند.
خالیا باید راه و هدف و همه چیزت باشد.
از فردا هر چیزی که در خود پیدا کردی را خالی کن : رنجها ، خشم ها ، نفس ، حسادت، درد ، لذت .. هر چیزی پیدا کردی دور بریز. بی هیچ تمایزی ، بی هیچ انتخابی خودت را خالی کن. لحظه ای که کاملا خالی هستی ناگهان می بینی که کل هستی. در این خلا ، کل به دست می آید.
مدیتیشن چیزی نیست جز خالی کردن ، هیچکس شدن.
در این نقشه همچون یک هیچکس حرکت کن. اگر در کسی خشم آفریدی و برخورد
کردی ، به یاد آور که در قایق هستی ، به همین دلیل این اتفاق افتاده است.
به زودی وقتی قایقت خالی شود برخورد نخواهی کرد. نزاعی در کار نخواهد بود ، خشم و خشونتی نخواهد بود ... هیچ.
و این هیچ برکت است ، این هیچ سرور است. تو برای این هیچ در جستجو بوده ای و در جستجو بوده ای ...
کتاب قایق خالی
OSHO
@whitelotuss
کوه از ذرات کوچک سنگ ساخته شده است، اقیانوس از قطرات کوچک آب.
همچنین زندگی از دامنهی بیپایانی از جزییات کوچک؛ عملکردها، کلمات و افکار ساخته شده است.
و عواقب این کارهای بسیار کوچک، چه خوب و چه بد، بسیار گسترده و وسیع است.
#سوامی_شیواناندا
@shekohobidariroh
همچنین زندگی از دامنهی بیپایانی از جزییات کوچک؛ عملکردها، کلمات و افکار ساخته شده است.
و عواقب این کارهای بسیار کوچک، چه خوب و چه بد، بسیار گسترده و وسیع است.
#سوامی_شیواناندا
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه پاریجت میگوید: “امروز با شنیدن شما دوباره یک کودک شدم.” تو برکت یافتهای ـــ حالا آن را گم نکن. در ابتدا بسیار شکننده خواهد بود. مانند نسیمی میآید و خواهد رفت. برای لحظاتی در اطراف تو میرقصد و لحظهی بعد وجود ندارد. مانند پنجرهایست که باز و بسته…
ادامه
این [کودکیِ دوم] برای یک زن دیگر هم اتفاق افتاد: او سالخورده بود: تقریباً هفتاد سال داشت. او بسیار ترسیده بود. نزد من آمد و گفت “چه شده؟ من احساس میکنم یک کودک شدهام. مانند کودکان میخندم و مانند آنان حرف میزنم!”
یک زن هفتاد ساله که مانند کودکان شده! او ترسیده بود، طبیعی است!
به او گفتم “نگران نباش: شروع کن به بازی کردن با کودکان.”
گفت “چی؟ با کودکان بازی کنم؟!”
گفتم “بله.”
و او واقعاً زن خوبی بود، زنی کمیاب. شروع کرد به بازیکردن با کودکان ـــ سیدارتا و پوروا و سانیاسینها خردسال دوستان او شدند. و حتی دیگران حیرت کرده بودند. و حتی دیگران احساس کردند که چیزی بسیار زیبا در حال رخدادن است. او عادت داشت با کودکان خردسالِ آشرام [مدرسه معنوی اشو] بازی کند؛ با کودکان کارگرانی که در “سالن بودا” کار میکردند نیز دوست شده بود. این پدیدهای نادر بود. او این را پذیرفت و چیزی شروع کرد به رشدکردن در او.
وقتی اینجا را ترک میکرد دوباره آمد و گفت “ حالا من دچار مشکل خواهم شد. اشو! تو مرا به دردسر انداختی! من بسیار لذت بردم. برای نخستین بار در زندگیام اتفاق مهمی رخ داد. ولی من چگونه در غرب از این تجربه محافظت کنم؟ مردم مرا به تیمارستان خواهند فرستاد! در اینجا اشکالی ندارد. اینجا شما هستی و سانیاسینها این را میپذیرند ولی چه کسی در آنجا از من محافظت خواهد کرد؟ و من نمیخواهم این بُعد از زندگی را که برایم بازشده از دست بدهم. تمام عمرم به هدر رفته بود. این چند روزه در اینجا من دوباره یک کودک شدم، عاشق زندگی شدم، بسیار شاکر شدم ـــ نعمت و سعادتی برایم رخ داده است.”
گفتم بگذار این اشعه بیشتر و بیشتر قوی شود. با آن حرکت کن، با آن برقص. دوباره شروع به آوازخواندن کن، دوباره شروع کن به بازیکردن. حتی اگر مردم فکر کنند که دیوانه شدهای، اهمیتی به این مردم نده. زیرا آنان همیشه اینگونه فکر میکردهاند. آنان فکر میکردند سنت فرانسیس هم دیوانه است زیرا او هم مانند یک کودک معصوم و شاد شده بود. آنان فکر میکردند مسیح دیوانه بود، فکر میکردند بودا دیوانه بود. این مردم همیشه اینگونه فکر میکنند.
در واقع، آنان تمام تماسشان را با طبیعت از دست دادهاند. اینها مردمانی مُرده هستند. هرگاه کسی را ببینند که میدرخشد، سرزنده و شاد است، آنان احساس حقارت میکنند. نمیتوانند باور کنند که چنین چیزی ممکن است. چون برای آنان رخ نداده، پس چگونه میتواند برای فرد دیگری رخ بدهد؟! میگویند “برای من اتفاق نیفتاد است، چطور میتواند برای تو اتفاق افتاده باشد؟ غیرممکن است! باید تخیلات کرده باشی، یا اینکه مشکل روانی داری!”
اهمیتی به این مردم نده. این جامعه دیوانه است. در این جامعه هر انسان سالمی را دیوانه میپندارند؛ این یک جامعه از مردمان کور است.
ناگهان چشمان تو باز شده است و شروع میکنی به صحبت در مورد نور؛ آنوقت تمام مردمان کور دور هم جمع میشوند و میگویند “چقدر بیمعنی حرف میزند. این فرد باید دیوانه شده باشد. نور وجود ندارد. در کتابهای مقدس ما نوشته شده که نور وجود ندارد! پیامبران ما این را اثبات کردهاند، فیلسوفان ما در این مورد استدلال کردهاند: نور وجود ندارد. خداگونگی وجود ندارد، امکانی برای کودکیِ دوم وجود ندارد!” آنان انکار میکنند.
در واقع، درحالیکه انکار میکنند، فقط از خودشان محافظت میکنند. زیرا آنان میترسند. اگر اینها حقیقت داشته باشد، در آنان تولید بیقراری و نارضایتی میکند. و آنان از این نارضایتی وحشت دارند، زیرا این تمام زندگی و روش زندگیشان را تغییر خواهد داد؛ گذشتهی آنان را نابود خواهد کرد. آنان برای چنین چیزی شهامت ندارند. آنان جرات کافی برای پذیرش این را ندارند. برای پذیرفتن این، آنان باید بسیاری از راحتیها، امنیت و رفاه خودشان را از دست بدهند ـــ نه، آنان نمیخواهند رشد کنند.
پس بهتر است بگویند “خداگونگی هرگز وجود نداشته و مردمی که در مورد الوهیت صحبت میکنند فقط شاعران و رویابافان هستند! آنان که در مورد سامادی، سُرور، مراقبه صحبت میکنند خیالباف هستند!” برای آنان بهتر است که این افراد را سرزنش و محکوم کنند. این بسیار حفاظتکننده است. آنوقت میتوانند از ماجراجویی در ناشناخته پرهیز کنند.
تودهی مردم ترسو هستند، نگران آنان نباش. راه خودت را برو، برقص و راه خودت را با رقص طی کن.
فقط یک چیز را یادت باشد: از هرچه احساس خوبی داری، خوب است: هرچیز که احساس زیبایی به تو بدهد، زیباست و هرچیز که به تو شادی و خوشی بدهد، حقیقت است. بگذار این سنگِ مَحَک تو باشد ـــ هرچیز که تو را شادمان کند، باید که حقیقی باشد. سُرور تنها معیار حقیقت است.
بنابراین، اگر احساس خوبی داری و شاد هستی، هیچ نگران نباش.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
وقتی شروع به مشاهدهی حقیقت در خود میکنید، منبسط شدن در شما آغاز میشود و کل کائنات را در اختیار میگیرید ــ کل جهان، همه را، همه چیز را، کل قلمرو نباتات، جمادات، حیوانات، انسانها ــ همهی آنها در درون شماست. پس سرشت شما مهربان، لطیف و مسالمتآمیز میشود.
#رابرت_آدامز
@shekohobidariroh
#رابرت_آدامز
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه این [کودکیِ دوم] برای یک زن دیگر هم اتفاق افتاد: او سالخورده بود: تقریباً هفتاد سال داشت. او بسیار ترسیده بود. نزد من آمد و گفت “چه شده؟ من احساس میکنم یک کودک شدهام. مانند کودکان میخندم و مانند آنان حرف میزنم!” یک زن هفتاد ساله که مانند کودکان…
ادامه
میگویی: امروز با شنیدن شما دوباره یک کودک شدم. میخواستم فریاد بزنم “من فقط سه سال دارم.”
خب این را برای درختان فریاد بزن، برای دنیا فریاد بزن، برای ستارگان فریاد بزن که “من فقط سه سال دارم.” ـــ و در آن موقعیت بمان.
سهسالگی درست زمانی است که کودک میمیرد، حدود سهسالگی. کودک تمام تماسش را با طبیعت از دست میدهد و بخشی از جامعه میشود.
این زمان و خط مرزی است که او از آن عبور میکند و تمام تماس وجودش را با خود از دست میدهد، عضوی از جامعه میشود. تا آن زمان او مانند حیوانات و درختان و کوهها بود، کاملاً طبیعی و دستنخورده بود. سپس یک شهروند است و شروع میکند به آموختن آداب معاشرت، زبان و رسومات جامعه. آنگاه رفتهرفته از کودکی رشد میکند و از الوهیت دورتر و دورتر میشود.
پس اگر این اتفاق افتاده و بهیاد آوردهای که “من سه سالهام،” باش: در آن سن باش و بزودی شروع میکنی بهعمیقتر رفتن: دو ساله خواهی بود، یک ساله خواهی بود. یک روز ناگهان خواهی دید که متولد میشوی و از گذرگاه تولد میگذری و یک روز خواهی دید که در زهدان هستی و توسط گرمای مادر احاطه شدهای...
و در آن لحظه، نخستین ساتوری Satori اتفاق میافتد: نخستین لمحه از سامادی Samadhi. زیرا وقتی در زهدان هستی هیج نگرانی و مسئولیتی وجود ندارد. حتی تنفّس هم نمیکنی؛ مادر برایت انجام میدهد. وقتی در زهدان هستی عمیقاً در تسلیم هستی. در زهدان هیچ تردیدی وجود ندارد، تمامش اعتماد است. در زهدان، کودک ذهن را نمیشناسد، او فقط بدون یک “خود” وجود دارد.
نخستین لمحه از اشراق وقتی میآید که فرد دوباره وارد زهدان میشود، او به این تشخیص رسیده است که دوباره در زهدان قرار دارد ـــ تمام این کائنات یک زهدان میشود. زهدان هم هست: تمامی کائنات مادرِ تو میشود. ناگهان تمام کائنات گرم میشود، سرد نیست؛ عاشقانه است؛ دیگر در دنیایی بیگانه نیستی، دروطن هستی. یک غریبه نیستی، اندورنی هستی. نخستین ساتوری وقتی رخ میدهد که بار دیگر بهزهدان مادر بازگردی.
پس به عقب برو. و این رفتن به عقب در واقع رفتن به عقب نیست؛ زیرا ما زبان دیگری نداریم، برای همین باید از “کودکی”، “تولد”، “زهدان” باید استفاده کنیم.
فروید یک حسّ بسیار عجیب و شهودی برای تشخیص چیزهایی داشت که حتی خودش به آنها متقاعد نشده بود. گاهی با آنها مخالف بود، زیرا فردی معنوی نبود. و یک حسّ بسیار شهودی در مورد برخی چیزها داشت. با اینکه مبهم بودند ولی او خیلی چیزها را تشخیص داده بود. یکی از بینشهای بزرگ او این بود: که معنویت یعنی جستار برای زهدان و انسان معنوی کسی است که میخواهد دوباره کودکی در زهدان مادر بشود.
دقیقاً چنین است. آنگاه آن دایره کامل میشود. تو بار دیگر به زهدان بازگشتهای؛ اینک آن زهدان تمامی کائنات است. اینک تمام زندگیات دایرهوار و تکمیل شده است ـــ تهی و کامل، هیچ چیز و همهچیز.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی نهم سپتامبر ۱۹۷۶
پرسش سوم:
شما در مورد سکس، عشق و مهر صحبت کردهاید.
من سکس بدون عشق را شناختهام؛ و عشق رمانتیک را که بر اساس خواستههای ارضاءنشده است شناختهام. ولی عشق واقعی بدون سکس چیست؟ مهر چیست؟
پاسخ
:انسان سه لایه دارد:
بدن، ذهن و روح.
پس هر کاری که انجام دهی، میتوانی در سه لایه انجام بدهی. هر عمل میتواند فقط در سطح بدن باشد، یا از ذهن باشد؛ یا که از روح باشد. هر عملی از سوی تو میتواند سه ویژگی داشته باشد.
سکس همان عشق است که در سطح بدن است؛ عشق رومانتیک همان سکس است که توسط ذهن انجام شده؛ مهر توسط روح صورت میگیرد. ولی در هر سه مورد، انرژی همان است: با عمیقترشدن، کیفیت عوض میشود، ولی انرژی یکی است.
اگر عشق خودت را فقط توسط بدن زندگی کنی، یک زندگی عاشقانهی بسیار فقیرانه خواهی داشت؛ زیرا بسیار سطحی زندگی میکنی.
سکس، فقط در سطح بدن، حتی سکس هم نیست: شهوت حیوانی است؛ قدری زشت و وقیح و موهن میشود، زیرا هیچ عمقی در آن وجود ندارد. آنگاه فقط یک تخلیهی فیزیکیِ انرژی بیش نیست. شاید کمک کند قدری کمتر تنش داشته باشی؛ ولی فقط برای داشتنِ تنش کمتر، مقدار زیادی انرژی بسیار ارزشمند حیاتی را هدر میدهی.
اگر این انرژی بتواند به عشق تبدیل شود، آن را تلف نخواهی کرد. با همان عمل میتوانی چیزی هم به دست بیاوری.
در سطح بدن فقط اتلاف انرژی هست ـــ سکس فقط تخلیه و از دست دادن انرژی است. سکس یک سوپاپ اطمینان در بدن هست: وقتی انرژی خیلی زیاد شود و ندانی با آن چه کنی؛ آن را به بیرون پرتاب میکنی. احساس آسودگی میکنی زیرا از انرژی خالی شدهای. نوعی استراحت میآید، زیرا انرژیِ بیقرار بیرون ریخته شده ـــ ولی از قبل فقیرتر شدهای، خالیتر از پیش هستی.
و این بارها و بارها اتفاق میافتد. آنگاه تمام زندگیات میشود فقط یک دوره از جمعآوری انرژی توسط خوراک و تنفّس و ورزش و سپس پرتاب آن به بیرون! این بهنظر مسخره میآید. اول میخوری و نفَس میکشی و تولید انرژی میکنی و سپس نگران این هستی که با آن چه کنی! ـــ آنوقت آن را به بیرون پرتاب میکنی: این بیمعنی و مسخره است. پس خیلی زود سکس چیزی بیمعنی میشود.
و کسی که فقط سکس را در سطح بدن شناخته باشد و بُعد عمیقتر عشق را نشناخته باشد، فردی مکانیکی میشود. سکس او فقط یک تکرار دوباره و دوباره از همان عمل است.
* کشاورزی در روزنامه یک آگهی پیدا کرده بود در مورد یک “سوپرخروس”!
نوشته بود: ”با پانصد دلار ما زادوولد مرغهایتان را تضمین میکنیم!”
کشاورز برای خرید آن خروس چکی را امضا کرد و فرستاد. کامیونی رسید و درهای عقب آن باز شدند و راننده قفسی بزرگ را بیرون کشید که دورتادور قفس با سه رنگ قرمز و سفید و آبی نوشته شده بود: “سوپرخروس!”
بهمحضی که کشاورز در قفس را باز کرد، آن “سوپرخروس” بیرون پرید و فریاد زد “مرغدانی کجاست؟”
کشاورز که حیرت کرده بود با انگشت پلهها را نشان داد و “سوپرخروس” گرانقیمت به سرعت از پلهها بالا رفته و در مرغدانی گم شد! پانزدهدقیقه بعد “سوپرخروس” پیروزمندانه بیرون آمد.
کشاورز گفت “حیرتانگیز بود؛ من تاکنون چنین چیزی در عمرم ندیده بودم. حالا بنشین و این ظرف گندم تازه را بخور.” “سوپرخروس” گفت “نه، نه. آیا اردک هم داری؟ من عاشق اردکها هم هستم!”
کشاورز سعی کرد تا این “سوپرخروس” قدری استراحت کند، زیرا میدانست که بزودی خسته و فرسوده خواهد شد ـــ هرچه باشد پانصددلار برای او پرداخت کرده بود!
پانزده دقیقه بعد “سوپرخروس” از نهر کوچکی که کشاورز اردکهایش را نگه میداشت و با اکراه آدرس آن را به او داده بود بازگشت.
حالا کشاورز واقعاً از رفتار “سوپرخروس” خشمگین شده بود ولی درعوض “سوپرخروس” به او گفت “باید بوقلمون هم داشته باشی. کجا پیدایشان کنم؟”
کشاورز چنان خشمگین بود که بازوانش را در هوا نشانه رفت و از آنجا دور شد. از گوشهی چشم دید که “سوپرخروس” در آن جهت به سمت لانهی بوقلمونها میرود.
یک ساعت بعد کشاورز نگاهی به آسمان انداخت و دید که لاشخورهایی در مرزعهاش در هوا چرخ میزنند. او با فحش و ناسزا به آنجا رفت و دید که خروس پانصددلاریاش با پاهای رو به هوا بهپشت روی زمین افتاده و مرده است. درست وقتی که کشاورز میخواست پای او را بگیرد، “سوپرخروس” یک چشم خودش را باز کرد و آهسته گفت “بروکنار، دور شو! آنها دارند نزدیکتر میشوند!!!”
مردی که زندگی را در سطح سکس و بدن زندگی میکند چیزی جز یک “سوپرخروس” نیست. او زندگی میکند و میمیرد و فقط یک کار میکند و هرچیز دیگر حول این مرکز جریان دارد.
و این یک زندگی بیهوده است، و تغذیهکننده نیست. در این سطح، سکس تغذیهکننده نیست و بلکه نابودکننده است. تازمانیکه سکس به عشق تبدیل نشود هیچ انرژی خلاقانهای در آن نیست.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
تا وقتی که خودت را نشناختهای، چیزی بیش از یک ذهنِ افسرده و پریشان نیستی!
رهایی از افکار فقط پس از شناخت از خویش حاصل میشود.
#داوید
@shekohobidariroh
رهایی از افکار فقط پس از شناخت از خویش حاصل میشود.
#داوید
@shekohobidariroh