Telegram Web Link
اعتمادی وجود دارد که خدشه‌ناپذیر است، زیرا برخاسته از صلح و آرامش درون است.

و هنر یک رهرو در این است که می‌تواند حتی در سخت‌ترین شرایط نیز اعتماد خود را به جهان هستی حفظ کند. این نوع از اعتماد ارمغانِ آگاهی و شناخت است.

#داوید
@shekohobidariroh
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
تقریبا تمام افراد کم و بیش ناراضی هستند و احساسی از ناکامی دارند زیرا همه خویشِ حقیقی را نمی‌شناسند.

خوشبختی واقعی فقط در خودشناسی است. همه چیز زود گذر است اما شناختِ خویش باعث سعادتمندی همیشگی است.

#رامانا_ماهارشی
«بيدارى»
ادامه

آیا خودت را در حالت گدایی مشاهده کرده‌ای؟!


تو همواره به چشمان مردم نگاه می‌کنی تا صورت خودت را ببینی ــ تو با چهره‌ی خودت آشنا نیستی. گدایی می‌کنی: “چیزی در مورد من بگویید: بگویید که من زیبا هستم! بگویید که من دوست‌داشتنی هستم؛ بگویید که من جذاب هستم! چیزی در مورد من بگویید!” آیا خودت را در حالت گدایی مشاهده کرده‌ای: “چیزی در مورد بدن من بگویید، در مورد ذهن من، در مورد ادراک من ـــ چیزی بگویید!”

و سپس وقتی کسی چیزی می‌گوید، بی‌درنگ آن را می‌قاپی! و اگر کسی چیزی بگوید که تو را درهم بشکند و شوکه کند، خشمگین می‌شوی.

اگر کسی چیزی بر خلاف میل تو گفته باشد، تصویر تو را مخدوش کرده است. اگر چیزی دلخواه تو گفته باشد، کمک می‌کند تا چهره‌ات را قدری بیشتر آرایش کنی، تزیینات بیشتری به تو می‌دهد و تو خوشحال می‌شوی. اگر مردم برای تو کف بزنند، خوشحال می‌شوی. چرا؟

زیرا تو خودت را نمی‌شناسی. برای همین است که جویای نظرات دیگران هستی.

تو همواره از مردم می‌پرسی: “من کیستم؟ به من بگویید!” و باید به نظرات آنان متکی باشی. و نکته‌ی جالب در این است که همان مردم خودشان هم نمی‌دانند که کیستند! گدایانی که از همدیگر گدایی می‌کنند! آنان نیز آمده‌اند تا از تو گدایی کنند، پس یک فریب دوجانبه وجود دارد.

با زنی برخورد می‌کنی، می‌گویی: “شما چقدر زیبا و چقدر الهی هستید!” و آن زن می‌گوید: “بله، من هم هرگز مردی به خوش‌تیپی شما ندیده‌ام!” این یک فریبکاری دوجانبه است. شاید آن را عشق بخوانی ـــ ولی یک فریب دوطرفه است. هر دو مشتاق یک هویت مشخص در مورد خودشان هستند. و هر دو از این طریق خواسته‌های یکدیگر را برآورده می‌کنند. اوضاع خوب پیش می‌رود ــ تا اینکه روزی یکی از شما تصمیم بگیرد که دیگر کافی است و شروع کند به رهاکردن این فریبکاری. آنوقت ماه‌عسل تمام است… و آنوقت حقیقت ازدواج شروع می‌شود. آنگاه اوضاع زشت می‌شود. آنوقت فکر می‌کنی “این زن مرا فریب داد.” یا “این مرد مرا فریب داد.”

به‌یاد بسپار: هیچکس قادر نیست تو را فریب بدهد مگر اینکه آماده باشی تا فریب بخوری. هیچکس هرگز کسی را فریب نداده است ـــ مگر اینکه آماده‌ی فریب‌خوردن باشی؛ مگر اینکه منتظر باشی کسی تو را فریب بدهد.

نمی‌توانی کسی که خودش را شناخته است فریب بدهی، زیرا هیچ راهی وجود ندارد. اگر چیزی در موردش بگویی، خواهد خندید و می‌گوید: “نگرانش نباش ــ من پیشاپیش می‌دانم که کی هستم، من به آنچه که هستم واقفم. می‌توانی از این موضوع بگذری و آنچه را باید بگویی بگویی. نگران من نباش ـــ من خودم می‌دانم که کی هستم.”

وقتی که در زندگی درونی خودت غنی باشی، جویای ثروت بیرونی نیستی، جویای قدرت دنیوی نیستی.

روانشناس‌ها پی برده‌اند که وقتی مردم شروع می‌کنند به ناتوان‌شدن از نظر جنسی، نمادهای جنسی مردانه را انتخاب می‌کنند. مردان ناتوان چیزی را پیدا می‌کنند تا جایگزین نیروی جنسی آنان باشد. شاید سعی کند بزرگترین اتوموبیل دنیا را داشته باشد ـــ این یک نماد اندام جنسی مردانه است. او می‌خواهد قدرتمندترین اتوموبیل دنیا را داشته باشد‌ ـــ اینک قدرت خودش از بین رفته و انرژی جنسی او دیگر وجود ندارد؛ پس به دنبال یک جایگزین است. وقتی اتوموبیلش را با آخرین شتاب می‌راند، احساس خوبی پیدا می‌کند ـــ گویی که با زنی معاشقه می‌کند. همان سرعت به او قدرت می‌بخشد. او با اتوموبیل پرقدرتش هویت پیدا می‌کند.

روانشناس‌ها این پدیده را برای سال‌ها مطالعه کرده‌اند که افرادی که عقده‌ی حقارت خاصی دارند، همیشه جاه‌طلب و قدرت‌طلب می‌شوند. در واقع بطور معمول هیچکس وارد سیاست نمی‌شود مگر اینکه عمیقاً دچار عقده‌ی حقارت باشد. سیاستمداران در اساس افرادی با عقده‌ی حقارت شدید هستند. آنان باید به نوعی برتری خود را اثبات کنند، وگرنه قادر نیستند با عقده‌ی حقارتشان زندگی کنند.

آنچه سعی دارم بگویم این است: هرآنچه که در درون کسر دارید، سعی می‌کنید چیزی را در بیرون جایگزین آن کنید. اگر چیزی را در زندگی درونی خود کسر ندارید، برای خودتان کفایت می‌کنید. و فقط آنوقت است که زیبا هستید. و فقط آنوقت است که حقیقتاً وجود دارید.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
من در حقیقت هیچ شکلی ندارم اما هر شکلی مرا نشان می‌دهد.

📚تأملی بر من هستم
A meditation on i am
#روپرت_اسپیرا
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۱ اکتبر ۱۹۷۶

بودا گفت:
مردم در کوری خود، چنان به اموال دنیوی و شهوات نفسانی خود می‌چسبند که تمام عمرشان را فدای اینها می‌کنند. آنان مانند کودکی هستند که سعی دارد قطره‌ای عسل را از روی لبه‌ی چاقو بخورد. آن مقدار به‌هیچ‌وجه اشتهای او را سیراب نمی‌کند، ولی او با این کار لب‌هایش را زخمی خواهد کرد.

هیچ چیز در این دنیا کافی نیست تا خواسته‌های تو را ارضاء کند، تا اشتهای تو را سیراب کند. این دنیا دنیایی از رویاهاست ــ هیچ چیز ارضاء کننده نیست؛ فقط واقعیت می‌تواند تو را ارضاء کند.

آیا مشاهده کرده‌ای؟ گاهی شب احساس گرسنگی می‌کنی و در خواب سراغ یخچال می‌روی و تا می‌توانی می‌خوری. البته، به‌نوعی کمک می‌کند ـــ خواب را مختل نمی‌کند؛ وگرنه گرسنگی اجازه نمی‌دهد که بخوابی و باید بیدار شوی. حالا رویا یک جایگزین خلق می‌کند، به خواب ادامه می‌دهی و احساس می‌کنی “بقدر کافی خورده‌ام.” بدن را فریب داده‌ای!
رویا یک فریب دهنده است. در بامداد تعجب می‌کنی ــ هنوز هم گرسنه هستی ـــ زیرا در رویا، سورچرانی برابر با روزه‌داری است! هم پرخوری و هم روزه‌داری در خواب یکی هستند، زیرا رویا غیرواقعیست. گرسنگی نمی‌تواند برطرف شود. برای رفع تشنگی نیاز به آب واقعی هست. برای ارضا‌شدن در زندگی واقعی، نیاز به واقعیت هست.

بودا می‌گوید: تو همواره این خطر را می‌پذیری که خودت را زخمی کنی، ولی هیچ رضایتی از این زندگی حاصل نخواهد شد. شاید در اینجا و آنجا قطره‌ای عسل چشیده باشی ـــ شیرین است ولی بسیار خطرناک؛ و ارضاءکننده نیست. و آن عسل روی لبه‌‌ی تیز چاقو قرار دارد؛ هر لحظه این خطر هست که زبانت را زخمی کنی.

به مردمان سالخورده نگاه کن:
چیزی جز زخم‌ها پیدا نمی‌کنی؛ تمام وجودشان چیزی جز زخم نیست ـــ جراحت و جراحت و جراحت. وقتی کسی می‌میرد، هیچ گلی را در وجودش شکوفا نمی‌بینی؛ فقط زخم‌های متعفن را می‌بینی. اگر کسی واقعاً زندگی کرده باشد و توسط رویاها و خواسته‌های توهمّی‌اش فریب نخورده باشد، هرچه بیشتر پیر شود، زیباتر می‌شود. و در وقت مرگ در عالی‌ترین وضعیت خود قرار دارد.

گاهی با پیرمردی یا پیرزنی برخورد می‌کنید که سالخوردگی او از تمام جوانیش زیباتر است. آنگاه در برابر او تعظیم کن زیرا او یک زندگی واقعی را زندگی کرده‌ است؛ یک زندگی درون‌محور که حول رشد درونی او سپری شده است.

اگر زندگی در واقعیت سپری شده باشد، آنوقت زیباتر و زیباتر خواهی شد؛ وقار و شکوهی در تو پدیدار می‌شود؛ چیزی از ناشناخته‌ها در تو هویدا می‌شود ـــ منزلگاهی برای جاودانگی و ابدیت خواهی شد. باید که چنین باشد، زیرا زندگی یک تکامل است.


اگر دیگر جوان نیستی و زشت شده‌ای، این فقط نشان می‌دهد که در جوانی از چاقوهای بسیاری عسل چشیده‌ای ـــ زخمی شده‌ای. اینک از این زخم‌های سرطانی رنج می‌بری. سالخوردگی یک رنج بزرگ می‌شود. و مرگ بسیار به‌ندرت زیباست، زیرا مردم بسیار به ندرت زندگیِ واقعی داشته‌اند.

اگر شخصی واقعاً زندگی کرده باشد ـــ مانند مشعلی که از هر دو سو فروزان است ـــ آنگاه مرگ او یک پدیده‌ی بسیار بزرگ و کاملاً زیباست. وقتی در حال مردن است زندگی‌اش را فروزان می‌بینی، در اوج خودش و در حد نهایی. در آخرین لحظه او یک شعله خواهد شد؛ تمام زندگی‌اش در آن لحظه یک عطر فشرده خواهد شد و یک درخشندگی عظیم در وجودش برمی‌خیزد. قبل از اینکه برود، از خودش خاطره‌ای برجا خواهد گذاشت.

این چیزی است که وقتی بودا دنیا را ترک کرد اتفاق افتاد؛ همان چیزی که وقتی ماهاویرا دنیا را ترک کرد اتفاق افتاد. ما آنان را فراموش نکرده‌ایم، نه اینکه چون آنان سیاستمداران یا قدرتمندان بزرگی بودند ـــ آنان کسی نبودند، ولی ما نمی‌توانیم آنان را فراموش کنیم. از یادبردن آنان غیرممکن است. تا جایی که به تاریخ مربوط می‌شود، آنان هیچ کاری نکردند. ما می‌توانیم تقریباً‌ آنان را از تاریخ حذف کنیم، می‌توانیم آنان را در تاریخ نادیده بگیریم ـــ ‌هیچ چیزی گم نخواهد شد. در واقع، آنان هرگز در جریان اصلی تاریخ وجود نداشته‌اند؛ در حاشیه قرار داشتند، ولی فراموش کردن آنان غیرممکن است. خودِ همان آخرین لحظات آنان روی زمین شکوه بزرگی برای بشریت برجا گذاشت. آخرین درخشش آنان، امکانات و توان‌های بالقوه‌ی بی‌نهایتِ ما را به خودمان نشان داد.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
جهان هستی به هر کسی با هر نوع مرامی اجازه‌ی ابراز وجود می‌دهد. اما مسئولیت پیروی و در واقع تشخیص درست از نادرست با شماست.
این بخشی از فرایند رشد درونی است.
در مسیر آگاهی، درک فرایند رشد بسیار ضروری است.

#داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۱ اکتبر ۱۹۷۶

اساس و پایه‌ی این باصطلاح “ادیان” ما، ترس است. اساس راه بودا یک سعادت درونی است.

ما خدا را می‌پرستیم چون می‌ترسیم، چون نمی‌دانیم با زندگیمان چه کنیم. ما پیوسته در هراس و لرزان هستیم ـــ مرگ می‌آید و نمی‌دانیم چه کنیم؛ چگونه از خود محافظت کنیم. نیاز به محافظت داریم. این نیاز از ترس ما ناشی می‌شود. پایه و اساس راه بودا بر یک سعادت و برکت درونی استوار است ــ هیچ ربطی به ترس ندارد.

* هنری برای نخستین بار برای شکار به جنگل رفته بود. وقتی به دفتر کارش بازگشت، همکارش موریس مشتاق بود که ماجرای شکار او را بداند. هنری گفت “خب، من همراه با یک راهنما، به داخل جنگل رفتیم. تو که مرا می‌شناسی، دو دقیقه بعد در آن جنگل گم شدم. خیلی آهسته و بی‌صدا راه می‌رفتم که ناگهان یک خرس بسیار بزرگ را روبروی خودم دیدم. سریع برگشتم و با سرعت دویدم، ولی داشتم از نفس می‌افتادم که آن خرس را پشت سر خودم حس کردم. او تقریباً داشت گردن مرا می‌گرفت که پایش لغزید و سُر خورد و افتاد و من توانستم دوباره بدوم و فرار کنم. داشتم دوباره از نفس می‌افتادم که بازهم نفس گرم آن خرس را پشت سر خودم حس کردم، ولی او بازهم سُر خورد و روی زمین افتاد و من توانستم دوباره فرار کنم. به دویدن ادامه دادم تا عاقبت به انتهای جنگل رسیدم. ولی خرس با سرعت زیاد بازهم مرا تعقیب کرد و من مطمئن بودم که دیگر کارم ساخته است. شکارچیان دیگر هم آنجا بودند و من فریاد زدم و کمک خواستم. در اینجا بازهم خرس پشت سرم بود ولی بازهم پایش سُر خورد و زمین افتاد و عاقبت راهنمای من به آن خرس شلیک کرد و او را کشت.”

موریس گفت “خدای من، هنری! عجب داستانی داشتی. تو مرد شجاعی هستی. اگر من جای تو بودم صد بار شلوارم را خیس می‌کردم.”
هنری گفت “موریس؛ پس فکر می‌کنی آن خرس روی چه چیزی لیز می‌خورد؟!”

ادیان سازماندهی شده همگی بر ترس استوار هستند. و هر چیزی که پایه‌اش ترس باشد نمی‌تواند زیبا باشد.

خدایان شما، کلیساهای شما، معابد و مساجد شما، اگر بر اساس ترس استوار باشند، بوی تعفن می‌دهند ـــ عفونت آنان از ترس‌های شماست.

راه بودا ابداً بر ترس استوار نیست. برای همین است که او می‌گوید نخستین گام این است که تمام باورهایت را دور بیندازی. آن باورها بر ترس استوار هستند.

با انداختن آن باورهاست که تو از ترس خود آگاه می‌شوی؛ و هشیارشدن از ترس‌ها بسیار خوب است. آنگاه از مرگ آگاه می‌شوی، از تمام این کائنات بی‌نهایت هشیار می‌شوی ـــ جایی برای رفتن نیست، کسی برای راهنمایی کردن وجود ندارد، هیچ جایی برای یافتن امنیت وجود ندارد. در آن هشیاری از ترس، تنها جایی که باقی می‌ماند این است که شروع کنی به درون بروی ـــ زیرا رفتن به هر جای دیگری بی‌فایده است.

آنگاه سفر درونی آغاز می‌شود ‌ـــ وقتی تمام باورها را دور انداختی و از ترس، از مرگ و از خواسته‌ها هشیار شدی. و وقتی که در درون هستی، ترس‌هایت ناپدید می‌شوند؛ زیرا در عمیق‌ترین هسته‌ی وجودت هرگز مرگی وجود نداشته و نمی‌تواند وجود داشته باشد. ژرف‌ترین هسته‌ی وجود تو، بدون خود است.

یک “خود” می‌تواند بمیرد. “بی‌خود” نمی‌تواند بمیرد. اگر چیزی وجود داشته باشد، می‌تواند نابود شود. برای همین است که بودا می‌گوید در درون تو چیزی وجود ندارد ـــ تو یک تهیای خالص هستی. آن تهیا نمی‌تواند نابود شود.

و وقتی این را درک کردی، که مرگ نمی‌تواند تو را نابود کند، که این هیچی و این تهیا در خودش بسیار زیباست؛ آنگاه خواهی فهمید که نیازی نیست آن را با پول، قدرت و شهرت پر کنی. این تهیا چنان خالص، زیبا و معصوم است که تو در آن برکت یافته‌ای. شروع می‌کنی به رقصیدنِ این تهیا. آن تهیا شروع می‌کند به رقص. بودا تو را به سمت آن رقص هدایت می‌کند.

وقتی بودا در حال مردن بود، آناندا شروع کرد به گریستن و گفت “حالا من چه باید بکنم؟ تو ما را ترک می‌کنی و من هنوز به اشراق نرسیده‌ام.”
بودا گفت “گریه نکن، زیرا من نمی‌توانم تو را به اشراق برسانم ـــ فقط خودت می‌توانی این معجزه را برای خودت انجام دهی. نوری فراراه خودت باش.

بودا انسان‌ها را به درونی‌ترین هسته‌ی وجودشان پرتاب می‌کند: می‌گوید: به درون بروید ـــ و جای دیگری برای رفتن وجود ندارد. تو معبد خودت هستی. به درون برو! و خدای دیگری در جای دیگر وجود ندارد تا او را پرستش کنی.

هرچه بیشتر به درون بروی، آگاهی پرستش بیشتر برمی‌خیزد ــ بدون هیچ موضوعی برای پرستش؛ نیایشی برمی‌خیزد، بدون اینکه خطاب آن کسی باشد. یک نیایش خالص…. از روی سُرور، از وجود، از سعادت درونی.

پایان فصل اول

#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
نسبت به سر و صدای ذهنتان هشیار باشید!

وقتی شخصی به پزشک مراجعه می‌کند و می‌گوید "من صدایی را در سرم می‌شنوم!" به احتمال زیاد وی به کلینیک روانپزشکی فرستاده می‌شود. ولی واقعیت این است که، به روشی بسیار مشابه، تقریباً همه‌ی افراد همیشه صدا و یا صداهایی را در سر خود می‌شنوند: فرآیند فکرکردنِ غیر ارادی که شما متوجه آن نیستید ولی قدرت متوقف کردن مونولوگ‌ها یا دیالوگ‌های مداوم را داريد.

احتمالاً شما در خیابان با افراد "دیوانه" روبرو شده‌اید که بی‌وقفه با خود صحبت می‌کنند یا در حال حرف زدن هستند. خب، این افراد فرق چندانی با آنچه شما و همه‌ی افراد "عادی" انجام می‌دهند ندارند، به جز این که شما این کار را با صدای بلند انجام نمی‌دهید ولی دیوانگان صدای درون سرشان را به زبان می‌آورند.

#اکهارت_تله
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۲ اکتبر ۱۹۷۶

فصل دوم


پرسش نخست:
سخنرانی دیروز شما تیز، بی‌رحمانه و درهم‌شکننده بود. در حین سخنرانی احساس کردم که یک جراحی عمیق درون روانم اتفاق می‌افتد. این چیست، اشو؟
در کنار سخنان شفاهی، چه چیز دیگری را به شنونده منتقل می‌کنید؟

پاسخ:
کلمات، گفتار، هیچ ربطی به انتقال چیزی به شما ندارد. گفتار فقط یک اسباب‌بازی است تا بتوانید با آن بازی کنید. وقتی در کلمات غرق شده‌اید، من فرصتی دارم تا کاری با وجود شما انجام دهم ــ وگرنه این اجازه را به من نمی‌دهد.

پس هرآنچه که می‌گویم فقط برای درگیرکردن شماست. وقتی ذهن با کلمات درگیر شد، در دسترس من قرار دارید، قلب شما در دسترس من است. وقتی ذهن درگیر نباشد، مانند یک مانع عمل می‌کند؛ قلب از دسترس خارج می‌شود.

پس کار واقعی توسط کلام صورت نمی‌گیرد ـــ کار واقعی توسط حضور انجام می‌شود. اگر بتوانی فکرکردن را متوقف کنی و ذهن را کنار بگذاری، آنوقت ابداً نیازی نیست که من حرف بزنم، آنگاه سکوت کافی است ـــ زیرا آنچه که قرار است رخ بدهد، توسط سکوت رخ می‌دهد. از طریق هیچ ارتباط شفاهی رخ نمی‌دهد، در سطحی عمیق‌تر از کلام، در سطحی عمیق‌تر از وجود رخ می‌دهد؛ جایی که ذهن چیزی برای گفتن ندارد.

ذهن فقط در سطح قرار دارد، در پیرامون وجود است؛ مرکز تو نیست. ولی آن پیرامون بسیار زیاد قوی شده است: تو را مانند یک پوسته‌ی سخت احاطه کرده است؛ زندان تو شده است. پس نیاز به چیزی بسیار جذاب و جالب داری تا ذهن بتواند تماماً‌ جذب آن شود.

و من گاهی خُردکننده می‌شوم ـــ باید که بشوم! گاهی باید بی‌رحم شوم، زیرا این تنها راه کمک به شماست؛ این تنها راه نابودکردن شماست؛ و این به شما فرصتی می‌دهد تا دوباره زاده شوید.

شما اینگونه که هستید باید نابود شوید. اینگونه که هستید باید بمیرید، فقط آنوقت است که وجودی جدید از شما بیرون می‌آید. برای اینکه وجود واقعی پدیدار شود، نفْس باید ناپدید شود. برای وجود الوهیت، ذهن (ذهنیت‌ها) باید نابود شود. برای استقبال از ناشناخته، شناخته باید دورانداخته شود.

گاهی من ترغیب‌کننده هستم، گاهی درهم‌شکننده هستم. گاهی با مهر و عشق سعی دارم شما را ترغیب کنم که ذهن را رها کنید. گاهی سخت با پتک شما را می‌کوبم. من مانند آب‌وهوا در طول سال، تغییر می‌کنم. و شما باید در تمام فصول با من باشید ـــ فقط آنوقت قادر هستید مرا بشناسید. و شما باید در تمام شکل‌های من با من باشید ـــ فقط آنوقت قادر هستید که آن بی‌شکل را ببینید.

اگر به‌آسانی به من اجازه دهید، آنوقت عمل جراحی بسیار آسان است. اگر به آسانی به من اجازه ندهید، اگر مقاومت کنید، اگر مبارزه کنید، همکاری نکنید، تضاد ایجاد کنید؛ آنوقت هم عمل‌جراحی انجام خواهد شد ـــ زمانی که شما را بعنوان مریدانم می‌پذیرم، اینک این مسئولیت من است تا شما متحول شوید ـــ آنگاه عمل جراحی سخت و دشوار خواهد بود. ولی سختی آن به سبب مقاومت شماست. این را به یاد بسپارید.

* جو برای تعطیلات آخر هفته به یک هتل کوهستانی رفت. وقتی سفارش شام می‌داد، گارسون اکیداً به او گفت که سوپ مرغ سفارش بدهد. جو پاسخ داد: “من از سوپ متنفرم. هرگز سوپ نمی‌خورم. اصرار نکن!” پس شامش را خورد و قدری ورق‌بازی کرد و سپس برای خواب به اتاقش رفت.
نیمه‌شب، مردی که در اتاق پایینی او بود بیمار شد و مجبور شدند اورژانس را خبر کنند. دکتر پیشنهاد داد که او باید فوری تنقیه شود. پرستار سریع دست‌به‌کار شد و به اشتباه به اتاق جو رفت و قبل از اینکه جو بفهمد که چه خبر است، پرستار تنقیه‌اش کرد و از اتاق بیرون رفت!
وقتی جو به نیویورک بازگشت دوستانش از او پرسیدند که اقامتش در هتل چطور بود. او گفت “خیلی خوب بود، ولی اگر هر زمان به آنجا رفتید و گارسون سفارش سوپ مرغ داد، حتماً سوپ را بخورید وگرنه با زور از پایین به خورد شما می‌دهند!”

پس لطفاً با من همکاری کنید!

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۲ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش دوم:
شما جوک‌های زیادی برای ما می‌گویید ـــ راز اساسی یک جوک در چیست و چرا آنها را تعریف می‌کنید؟

پاسخ:
من مجبورم برایتان جوک بگویم وگرنه به‌خواب می‌روید. یک جوک ضربه‌ای به شما می‌زند تا به هشیاری بازگردید. این یک شوک برقی کوچک است. زیبایی جوک و راز آن در همین است.

حتی برای خنگ‌ترین ذهن هم غیرممکن است که وقتی جوکی تعریف می‌شود، ناهشیار بماند ـــ حتی کسی که مشغول خرناس کشیدن است از خواب بیرون می‌زند و شروع می‌کند به گوش‌دادن که چه خبر شده!

زیبایی جوک در همین است. جوک وسیله‌ایست تا شما را به یک هشیاری ظریف برساند. جوک مطلبی بسیار کوتاه است. و ظرافت در این است که باید با دقت و هشیاری زیاد به آن گوش بدهید، وگرنه آن نکته اصلی را از دست می‌دهید.

و یک جوک چرخشی ناگهانی دارد ـــ راز آن در همین است ـــ یک چرخش غیرمنتظره. جوک چیزی غیرمنطقی است و بااین‌حال، منطقی ـــ بسیار معماگونه است.

اگر جوک یک روند منطقی داشته باشد، یک عبارت ارسطویی باشد، که بتوانید ادامه دهید و بتوانید حس کنید که نتیجه چه خواهد بود؛ اگر بتواند یک نتیجه‌گیری منطقی داشته باشد؛ مانند جمع دو و دو که چهار می‌شود؛ این نمی‌تواند یک جوک باشد. اگر یک جوک مطلقاً منطقی باشد و نتیجه‌گیری بی‌معنی و مسخره نباشد؛ آنوقت یک جوک نیست؛ شما را برای هشیاری شوکه نمی‌کند.

جوک نباید مطلقاً بی‌معنی باشد، نباید مطلقاً غیرمنطقی باشد ـــ باید جایی در این وسط باشد، بسیار مبهم و نامشخص: مِه‌آلود. نمی‌توانید سردربیاورید که کجا می‌رود و برای همین جاذبه دارد. و سپس چنان ناگهانی می‌چرند که در یک خط تمام آن داستان روشن می‌گردد.

بگذارید یک جوک برایتان بگویم:

* یک کنیسا برای ساختمان جدید خودش پول جمع می‌کرد. آنان هرکاری می‌کردند تا پول بیشتری جمع‌آوری کنند. پس بلیط‌های بخت آزمایی چاپ کردند و وقتی نتایج را اعلام کردند، رییس آن با خوشحالی جایزه‌ی سوم را اعلام کرد: یک دستگاه تلویزیون بزرگ و رنگی و مردی که آن را برنده شده بود بسیار خوشحال شد. سپس برنده‌ی جایزه‌ی دوم اعلام شد ـــ البته مردی که نام برده شد امید داشت که یک کادیلاک یا بنز و یا چیزی مثل اینها برنده شود! ولی وقتی جلو آمد، رییس یک جعبه‌ی کوچک به او داد. و چیز زیادی در آن نبود: مقداری شکلات و شیرینی.
مرد گفت “این چیه؟ باید فراموش کرده باشی، باید جایزه را جابجا کرده باشید. جایزه‌ی سوم را یک تلویزیون دادید؛ حالا جایزه‌ی دوم یک جعبه شیرینی و شکلات؟ این خیلی مسخره است!”

رییس گفت “شما حکمت این را درک نکردید: این شیرینی‌ها را زنِ خاخام برای شما درست کرده است.”
مرد که آزرده شده بود گفت “باید زن خاخام را…..”!
در اینجا رییس گفت “این جایزه‌ی اول ماست!”

حالا این یک جوک است! نمی‌توانی انتظارش را داشته باشی، غیرممکن است؛ ولی وقتی که آخرین خط را گرفتی، همه چیز روشن می‌شود. آن نتیجه‌گیری تمام داستان را روشن می‌کند. ولی اگر نتیجه‌گیری به تو داده نشود، قادر نخواهی بود تا بطور منطقی به آن برسی.

یک منطق از ابتدا تا انتها، گام به گام پیش می‌رود. یک جوک از آخر به اول منتشر می‌شود ـــ زیبایی آن در همین است. و سبب خنده می‌شود، زیرا وقتی ماجرا پیش می‌رود، شنونده دچار تنش است: چه خواهد شد؟ می‌خواهی فوری نتیجه‌گیری را بدانی! در موردش بسیار کنجکاو می‌شوی که چه خواهد شد! پر از انرژی می‌شوی: هشیار و گوش‌به‌زنگ هستی و زنده‌تر ـــ و انرژی وجود دارد و نمی‌توانی آن را رها کنی، به اوج خودش می‌رسد. سپس آن خط آخر می‌آید که شکننده است و تمام انرژی در سراسر وجودت پخش می‌شود. مکانیسم خنده در همین است.

و من باید برای شما جوک بگویم، زیرا چیزهایی که می‌گویم چنان ظریف و عمیق هستند که اگر فقط آنها را بگویم شما به‌خواب می‌روید و قادر به شنیدن و درک گفته‌ها نخواهید بود؛ تقریباً ناشنوا باقی خواهید ماند.

هرچه حقیقت‌هایی که می‌گویم عمیق‌تر باشند، من باید جوک‌های بدتری برایشان انتخاب کنم! والاترین حقایقی را که سعی دارم به شما بگویم، همزمان باید پایین‌ترین جوک‌ها را جستجو کنم. برای همین است که حتی یک جوک کثیف هم می‌تواند کمک کند ـــ حتی بیشتر، زیرا می‌تواند شما را از ریشه تکان بدهد، تا بطن شما نفوذ کند. و تمام هدف همین است!

جوک به شما کمک می‌کند تا بارها و بارها هشیار شوید. وقتی ببینم که هشیار هستید، من دوباره به گفتن چیزهایی می‌پردازم که قرار است به شما بگویم. وقتی ببینم که دوباره به خواب فرو می‌روید، باید یک جوک دیگر بیاورم.

اگر واقعاً با هشیاری بشنوید، نیازی به جوک نیست ـــ می‌توانم حقیقت را مستقیم بگویم. ولی این کاری دشوار است. شما شروع می‌کنید به خمیازه‌کشیدن…. و بهتر است بخندید تا خمیازه بکشید.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
گذشته‌ی شما حیوان است و آینده‌ی شما الهی است. در حال حاضر شما همچون پاندولی هستید که در میان آن دو در رفت و آمدید.

#سادگورو
نور 

گاهی در سکوت بنشینید و بيشتر و بيشتر احساس كنيد كه پر از نور هستيد. اين راهی است كه می‌توانيد به منبع اصلی‌تان نزديك و نزديك‌تر شويد.

هرگاه چشمان خود را می‌بنديد، احساس كنيد كه نور تمام وجودتان را فرا گرفته و در آن جاری است. ابتدا اين فقط تصور است، ولی همين تصور می‌تواند بسيار خلاق باشد.

تصور كنيد كه شعله‌ای در دلتان افروخته شده است و شما را پر از نور می‌كند؛ تا می‌توانيد اين نور را با شدت بيشتری تصور كنيد. پس از مدتی نه تنها شما، كه ديگران نيز اين نور را در وجودتان احساس می‌كنند. اين حق طبيعی هر يك از شماست، ولی بايد آنرا طلب كنيد. گنجی نهان است كه اگر به جست و جويش نباشيد، همانطور پنهان باقی می‌ماند.

هرگاه نوری می‌بينيد، عميقا از درون احساس احترام كنيد؛ حتی هر نور عادی، همانند چراغی كه روشن است و پرتوافكنی می‌كند.

شب‌هنگام ستارگان را در آسمان تماشا كنيد و بكوشيد با آنها ارتباط بگيريد. هنگام طلوع خورشيد، به آن بنگريد و حس كنيد كه خورشيد درونی شما نيز طلوع می‌كند. هرگاه نوری می‌بينيد بی‌درنگ بكوشيد با اين نور ارتباط برقرار كنيد.

#اشو
@shekohobidariroh
ذهن، تنها هویتِ خویش با بدن است.

#رامانا_ماهارشی
سخنرانی ۲۲ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش چهارم:
آیا ذهن می‌تواند خودکشی کند؟

پاسخ:
ذهن نمی‌تواند خودکشی کند، زیرا ذهن هر کاری بکند، ذهن را تقویت خواهد کرد. هر عملی که از سوی ذهن انجام شود ذهن را قوی‌تر خواهد ساخت. پس خودکشی غیرممکن است.

هر عملی توسط ذهن صورت بگیرد، یعنی ذهن خودش را ادامه می‌دهد ـــ پس طبیعت امور چنین نیست. ولی خودکشی [یعنی کشتن ذهنیت‌ها] رخ می‌دهد. اما ذهن نمی‌تواند مرتکب آن شود.

بگذارید کاملاً‌ این را روشن کنم: ذهن نمی‌تواند مرتکب خودکشی شود، ولی خودکشی اتفاق می‌افتد. و این فقط توسط تماشاکردنِ ذهن اتفاق می‌افتد، نه با هیچ کار دیگر.

تماشاگر از ذهن جدا است، عمیق‌تر از ذهن است، بالاتر از ذهن است. تماشاگر همیشه در پشت ذهن پنهان است.

وقتی فکری می‌گذرد، احساسی برمی‌خیزد ـــ چه کسی این فکر را تماشا می‌کند؟ نه خودِ ذهن ـــ زیرا ذهن چیزی نیست جز یک روند افکار و احساسات.

ذهن فقط رفت‌وآمد افکار است. اما چه کسی این ترافیک را تماشا می‌کند؟ وقتی می‌گویی: “یک فکر خشمگین در من بود،” این “من” کیست؟ این فکر در چه کسی برخاست؟ حمل‌کننده‌ی این فکر کیست؟

ذهن درست مانند یک چاپگر است: روی کاغذی سفید، کلمات ظاهر می‌شوند. آن کاغذ سفید ظرف است و کلمات چاپ شده محتوای ظرف هستند. آگاهی مانند کاغذی سفید است. ذهن مانند کاغذی نوشته‌شده و چاپ‌شده است. هرآنچه که بعنوان یک موضوع در درون تو هست، هرچه را که بتوانی در خود ببینی و مشاهده کنی، ذهن است. ولی «ناظر» همان ذهن نیست، «نظارت‌کننده» همان ذهن است.

ذهن یا با همکاری، یا با تضاد تو وجود دارد: هر دو راه‌های همکاری هستند ـــ حتی تضاد!

وقتی با ذهن می‌جنگی، به آن انرژی می‌دهی. در خودِ همان نزاع، ذهن را پذیرفته‌ای؛ در جنگیدن با ذهن، قدرت آن را بر وجودت پذیرفته‌ای. پس چه با ذهن همکاری کنی و چه با آن بجنگی در هر دو صورت ذهن قوی‌تر و قوی‌تر می‌شود.

فقط ذهن را تماشا کن. فقط یک شاهد باش. و رفته‌رفته، فاصله‌هایی را بین افکار خواهی یافت: یک فکر می‌گذرد، و فکر دیگر هنوز پشت‌سر آن نیامده ــ یک فاصله‌ی کوتاه وجود دارد. در آن فاصله، آرامش هست. در آن فاصله، عشق هست. در آن فاصله، هرآنچه را که همیشه طالب آن بودی ـــ و هرگز نیافتی ـــ وجود دارد.

در آن فاصله، تو دیگر یک نفْس نیستی. در آن فاصله، تو تعریف‌شده، محصور و زندانی‌شده نیستی. در آن فاصله، تو پهناور، گسترده و عظیم هستی! در آن فاصله تو با جهانِ ‌هستی یگانه‌ای ـــ مانعی بین شما وجود ندارد. مرزهای تو دیگر وجود ندارند. در جهان‌ هستی ذوب می‌شوی و جهان‌ هستی در تو ذوب می‌شود. در همدیگر ادغام شده‌اید.


اگر به تماشا ادامه بدهی و به این فاصله‌ها هم نچسبی…. زیرا حالا این طبیعی است که به این فاصله‌ها وابسته شوی. اگر مشتاق این فاصله‌ها بشوی… زیرا بسیار زیبا هستند و بسیار سرورانگیز… چسبیدن به آنها طبیعی است و خواسته‌ای برمی‌خیزد تا بیشتر و بیشتر از این فاصله‌ها داشته باشی ـــ آنوقت نکته را از دست خواهی داد، آنوقت آن مشاهده‌گر ناپدید خواهد شد. سپس آن فاصله‌ها نیز دوباره از بین می‌روند و بار دیگر ترافیک ذهن وجود خواهد داشت.

پس نخستین نکته این است که یک شاهد بی‌طرف باشی. و دومین نکته اینکه وقتی آن فاصله‌های زیبا برخاستند، به آنها وابسته نشوی، شروع نکن به درخواست‌کردن آنها، منتظر نشو که باید بیشتر اتفاق بیفتند.

اگر بتوانی این دو نکته را در خاطر بسپاری ـــ وقتی آن فاصله‌ها می‌آیند، آنها را هم تماشا کنی و بی‌تفاوتی خود را زنده نگه داری ـــ آنوقت روزی آن ترافیک همراه با آن جاده هر دو ناپدید می‌شوند.

این چیزی است که بودا آن را نیروانا می‌خواند ـــ یعنی ذهن متوقف شده است. این چیزی است که من آن را “خودکشی” می‌خوانم ـــ ولی ذهن مرتکب آن نشده است. ذهن نمی‌تواند چنین کاری کند. تویی که می‌توانی کمک کنی تا اتفاق بیفتد ـــ بستگی به خودت دارد، نه به ذهنت. ذهن هر عملی که انجام دهد همیشه خودش را تقویت می‌کند.

پس مراقبه در واقع یک تلاش ذهنی نیست. مراقبه‌ی واقعی ابداً یک تلاش نیست. مراقبه‌ی واقعی فقط اجازه‌دادن به ذهن است تا راه خودش را برود و ابداً‌ دخالت نکردن در کار ذهن ـــ فقط مشاهده‌گری، فقط ناظربودن بر ذهن. همین کافیست تا ذهن را ساکت کند و در سکون قرارش دهد. یک روز ذهن رفته است و تو تنها مانده‌ای.

این تنهایی [یعنی جدایی از افکار و عدمِ هویت با ذهن] همان واقعیت تو است. و در آن تنهایی هیچ چیز کسر نیست و شامل همه‌چیز هست ـــ آن تنهایی، خداوند است. آن خلوص، آن معصومیت که توسط هیچ فکری آلوده نشده، همان خداوند است.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
زندگی رو خیلی جدی نگیر دوست من! فقط در حدی جدی بگیرش که به روند رشد درونیت کمک کنه؛ یعنی فقط یه مقدار.
اما اگه جدی‌گرفتن زندگی باعث غم و اندوه و حسرت و پریشانی تو میشه، این یعنی که فریب ذهنت رو خوردی و باور کردی که یک قربانی هستی. در حالی که تو به هیچ وجه قربانی نیستی و فقط در حال تجربه‌ی یک سفر هستی، یک سفر کیهانی.

بعنوان یک تجربه‌کننده‌ی مرگ متوجه شدم که این زندگی چیزی بیش از یک سفر نیست و وجود حقیقی ما هم محدود به این زندگی نیست. برای درک بیشتر این موضوع پیشنهاد میکنم که فایل صوتی زیر رو که مربوط به یک تجربه‌ی فوق‌العاده از رهایی از جسم هست بشنوی.

داوید
2025/06/27 23:11:06
Back to Top
HTML Embed Code: