سکوت، تجربهی بیهمتای زندگی است.
زندگی بسیار پر سر و صداست. در بیرون سر و صداست. در درون سر و صداست و این سر و صداها برای دیوانهکردن هر انسانی کافیست. آنها همهی دنیا را به جنون کشاندهاند.
تو باید سر و صدای درونت را خاموش کنی. مهار سر و صدای بیرون از توان ما خارج است و نیازی هم به این کار نیست. اما میتوانیم سر و صدای درون را خاموش کنیم.
همین که سر و صدای درون فرو نشیند و سکوت حاکم شود، سر و صدای بیرون دیگر مشکلی نخواهد آفرید. حتی میتوانی از سر و صدای بیرون لذت ببری. میتوانی بدون هیچ درد سری با آن بسر بری.
شنیدن سکوت درون، تجربهای یگانه و بیهمتاست. هیچ تجربهی دیگری نمیتوان یافت که تا آن اندازه ارزشمند باشد، زیرا از پی این تجربه، دیگر تجارب زندگی میآیند.
سکوت، ستون بنیادینِ معبد دیانتِ حقیقی است.
بدون سکوت، هیچ حقیقت و آزادی و هیچ الوهیتی وجود نخواهد داشت. با سکوت، ناگهان چیزهایی که قبلا وجود نداشتند به وجود میآیند و چیزهایی که وجود داشتند دیگر وجود نخواهند داشت ــ نگاه تو عوض شده، دور نمای تو تغییر یافته است.
سکوت، تو را به شناخت ناشناختنی قادر میسازد. این یگانگی و شکوهِ سکوت است.
#اشو
زندگی بسیار پر سر و صداست. در بیرون سر و صداست. در درون سر و صداست و این سر و صداها برای دیوانهکردن هر انسانی کافیست. آنها همهی دنیا را به جنون کشاندهاند.
تو باید سر و صدای درونت را خاموش کنی. مهار سر و صدای بیرون از توان ما خارج است و نیازی هم به این کار نیست. اما میتوانیم سر و صدای درون را خاموش کنیم.
همین که سر و صدای درون فرو نشیند و سکوت حاکم شود، سر و صدای بیرون دیگر مشکلی نخواهد آفرید. حتی میتوانی از سر و صدای بیرون لذت ببری. میتوانی بدون هیچ درد سری با آن بسر بری.
شنیدن سکوت درون، تجربهای یگانه و بیهمتاست. هیچ تجربهی دیگری نمیتوان یافت که تا آن اندازه ارزشمند باشد، زیرا از پی این تجربه، دیگر تجارب زندگی میآیند.
سکوت، ستون بنیادینِ معبد دیانتِ حقیقی است.
بدون سکوت، هیچ حقیقت و آزادی و هیچ الوهیتی وجود نخواهد داشت. با سکوت، ناگهان چیزهایی که قبلا وجود نداشتند به وجود میآیند و چیزهایی که وجود داشتند دیگر وجود نخواهند داشت ــ نگاه تو عوض شده، دور نمای تو تغییر یافته است.
سکوت، تو را به شناخت ناشناختنی قادر میسازد. این یگانگی و شکوهِ سکوت است.
#اشو
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش:
از شما آموختهایم که آزادی انسان در رفتن به ورای ذهن قرار دارد؛ و شناخت و درک ذهن است که به آن فراسو منتهی میگردد.
بخش عمدهی دیانت، و همچنین روانشناسی، به ذهن مربوط میشود. همانطور که روانشناسی مدرن توانسته با موفقیت ساختار و روند ذهن را کشف کند، آیا آن را یک دین نمیخوانید؟ یا یک دینِ موازی؟
دیانت و روانشناسی چه تفاوتهایی باهم دارند؟
پاسخ
:درک دیانت از ذهن، کاملاً با درک روانشناسی از ذهن تفاوت دارد. رویکرد این دو متفاوت است؛ اهداف آنها و روشمندی آنها باهم تفاوت دارد.
روانشناسی، ذهن را بعنوان یک موضوع، از بیرون مطالعه میکند. البته که خیلی چیزها را از دست میدهد. درواقع، اساسیترین چیزها از دست رفته است. با این روش فقط پیرامون میتواند درک شود.
وجود درونی انسان، چیزی عینی نیست، بلکه ذهنی و درونی است. فقط میتوانی آن را از درون مطالعه کنی و نه از بیرون.
روانشناسی مانند این است که فردی بخواهد عشق را مطالعه کند؛ او عاشق و معشوقی را تماشا میکند که دست همدیگر را گرفتهاند و همدیگر را در آغوش داشته و باهم در حال معاشقه هستند ـــ او پیوسته در مورد رفتار این دو نفر اطلاعات جمعآوری میکند. اما این کار هیچ مفهومی از عشق به او نمیدهد، زیرا عشق در سطح وجود ندارد. سطح میتواند بسیار فریبنده باشد، ظاهر میتواند بسیار گولزننده باشد. عشق، چیزی بسیار درونی است. فقط با عاشقبودن میتوانی عشق را بشناسی ـــ راه دیگری برای شناخت آن وجود ندارد.
روانشناسی سعی دارد ذهن را از بیرون درک کند. خودِ این رویکرد ذهن را چیزی مادّی میسازد. فقط ماده است که میتواند از بیرون درک شود، زیرا در مادّه چیزی درونی وجود ندارد.
ذهن را فقط میتوان از درون شناخت، زیرا ذهن چیزی از بیرون در خود ندارد. این نخستین نکته است.
برای همین است که روانشناسی بیشتر و بیشتر به رفتارشناسی و به مادّهگرایی و به مکانیکیبودن گرایش پیدا میکند ـــ و بیشتر و بیشتر نسبت به روح انسان دچار شکّ و تردید است.
در روانشناسی، وجود روح کاملاً انکار شده است. زیرا خودِ رویکرد روانشناسی مانع آن است؛ خودِ آن رویکرد یک محدودیت ایجاد میکند. نتیجهگیری همیشه بستگی به رویکرد دارد. اگر اشتباه شروع کنی، انتها اشتباه خواهد بود.
دومین نکتهای که باید درک شود این است که روانشناسی سعی دارد ذهن را بشناسد، نه اینکه به ورای ذهن برود ـــ زیرا روانشناسی فکر میکند که چیزی مثل “فراسوی ذهن” وجود ندارد و ذهن، پایان است.
دیانت نیز سعی دارد ذهن را بشناسد ـــ نه اینکه خودِ ذهن را بشناسد، بلکه سعی دارد به ورای آن برود. از درک ذهن بعنوان تخته پرش استفاده میشود.
پس دیانت به جزییات ذهن توجهی ندارد. یک ادراک اساسی از عملکرد ذهن کفایت میکند. اگر وارد جزییات شوید، پایانی برای آن نیست. دیانت همچنین رویاها را مطالعه میکند، ولی فقط برای بیدارکردن شما، همین. خودِ رویا مورد توجه نیست. دیانت عمیقاً وارد ساختار رویا نمیشود، و تا بینهایت وارد تحلیل رویاها نمیشود.
دیانت فقط سعی دارد ساختار اساسی رویا را پیدا کند تا بتواند به ورای آن برود، تا بتوانی یک شاهد بشوی. عملکرد آن کاملاً متفاوت است با روانشناسی.
برای نمونه، اگر بذر یک درخت را به تو بدهم، و تو خیلی به آن بذر علاقه پیدا کنی و سعی کنی آن را تشریح کنی و به تحلیل و درک آن ادامه بدهی و بیشتر آن را بشکافی ـــ ساختار شیمیایی، فیزیکی و اتمی آن، الکترونهایش و نوترونهایش… ـــ و همینطور ادامه بدهی و پیش بروی، کاملاً فراموش خواهی کرد که آن بذر فقط برای این وجود داشته که یک درخت شود.
و هرچقدر هم که آن بذر را عمیقتر بشکافی، هرگز به آن درخت نخواهی رسید. به ساختار اتمی، شیمیایی و الکترونی بذر خواهی رسید، ولی اینها هیچ ربطی به آن درخت ندارند. و هرچه عمیقتر بشکافی، از آن درخت دورتر خواهی رفت. این تشریح تو شکوفا نخواهد شد و عطر گلهای آن درخت را پراکنده نخواهد کرد. و یک روز، اگر خیلی زیاد آن بذر را شکافته باشی و سپس آن را در خاک قرار داده باشی، دیگر جوانه نخواهد زد. زیرا پیشاپیش مُرده است. تو در همان تشریح و شکافتن، آن را کُشتهای.
روانشناسی که به ذهن علاقمند است، درست مانند آن است که تو خیلی وسواس آن بذر را داشتهای. دیانت نیز به آن بذر علاقمند است، ولی نه برای خود بذر ـــ بلکه بهاین خاطر که آن بذر حاوی توان و امکانی هست برای تبدیلشدن به یک درخت زیبا، امکان شکفتن آن و عطر آن و امکان اینکه پرندگان بسیار بیایند و در آن آشیانه بسازند و مسافران بسیاری بیایند و زیر سایههای آن درخت استراحت کنند: امکانی برای رقص و آواز در آن درخت هست. ولی علاقهی اصلی به آن بذر نیست، بلکه به آن درخت است.
امیدوارم که بتوانی تفاوت را درک کنی.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش: از شما آموختهایم که آزادی انسان در رفتن به ورای ذهن قرار دارد؛ و شناخت و درک ذهن است که به آن فراسو منتهی میگردد. بخش عمدهی دیانت، و همچنین روانشناسی، به ذهن مربوط میشود. همانطور که روانشناسی مدرن توانسته با موفقیت ساختار…
ادامه
علاقهی دیانت به شناخت ذهن فقط بعنوان یک تختهپرش است. ذهن باید درک شود زیرا ما در آن گیرافتادهایم.
بگذارید مثال دیگری بزنم:
تو را به زندان انداختهاند. انسانِ بادیانت سعی دارد که ساختار آن زندان را بشناسد فقط برای اینکه راهی برای فرار از آن پیدا کند: آیا راه فاضلابی وجود دارد که بتوان از آنجا فرار کرد؟ آیا نگهبان احمقی آنجا هست که بتوان او را فریب داد؟ آیا پنجرهای هست که بتواند شکسته شود؟ آیا دیواری هست که بتوان از آن بالا رفت؟ آیا زمان مناسبی هست که نگهبانها عوض شوند و بتوان از آن لحظه استفاده شود؟ آیا زمان مناسبی هست که نگهبانها در خواب باشند؟ و آیا زندانیان دیگری هستند که علاقه داشته باشند از زندان فرار کنند، تا بتوانید با کمک همدیگر راهی برای فرار پیدا کنید؟ پس تو ساختار آن زندان را برای این درک میکنی که میخواهی از آنجا فرار کنی.
در شرق، ما نیز یک روانشناسی بسیار بااهمیت پرورش دادهایم؛ من آن را روانشناسی بوداها میخوانم. ولی تمام علاقهی آنان به این بوده که چگونه از زندان ذهن خلاص شوند، چگونه از ساختار ذهن استفاده کنند تا به فراسوی آن بروند.
اما روانشناسی مدرن مطلقاً وسواس ساختار ذهن را دارد و هدف را کاملاً از یاد برده است.
این دو تفاوت، بسیار حیاتی هستند: دیانت از درون درک میکند. البته، آنوقت چیزی کاملاً متفاوت است. اما وقتی ذهن را از بیرون مطالعه کنی، ذهن دیگری را مطالعه کردهای: هرگز ذهن خودت نیست.
اگر به آزمایشگاه روانشناسها بروی، تعجب خواهی کرد: آنان ذهن موشها را مطالعه میکنند تا ذهن انسان را درک کنند! اما ادراکی که بر اساس ذهن موشها باشد نمیتواند کمک زیادی بکند.
وقتی یک مراقبهگر ذهنش را تماشا میکند، ذهن انسان را زنده تماشا میکند: درحال تپش، تپنده. و او ذهن خودش را تماشا میکند، زیرا این نزدیکترین فاصله برای رسیدن به ذهن است.
از بیرون هرگز نمیتوانی خیلی به ذهن نزدیک شوی؛ از بیرون میتوانی استنتاج کنی، ولی این فقط یک نتیجهگیری باقی میماند. هرگز نمیتواند دانش شود، زیرا حتی موشها هم میتوانند تو را فریب بدهند، و این را یافتهاند که موشها فریب میدهند. حتی موشها نیز فقط در سطح نیستند، هستهی درونی آنها غیرقابلدسترسی باقی میماند.
چرا روانشناسها پیوسته موشها را مطالعه میکنند؟ چرا مستقیماً انسان را مطالعه نمیکنند؟
زیرا انسان بهنظر بسیار پیچیده میآید. آنان ساختارهای ابتدایی را مطالعه میکنند. مانند این است که بخواهی نظریهی اینشتین را مطالعه کنی و به یک مدرسهی ابتدایی بروی و یک کودک خردسال را مطالعه کنی؛ و سپس از آن دریافتها، یک ادراک برای اینشتین پرورش بدهی. این فقط مسخره است. ابداً درست نیست، جهت اشتباه است. هرکودکی یک اینشتین نخواهد شد. فقط یک کودک خاص به اینشتین شکوفا شده. اگر بخواهی اینشتین را درک کنی، تنها راه این است که اینشتین را درک کنی.
ولی چگونه میتوان یک اینشتین را درک کرد؟ از بیرون، او مانند هر فرد دیگری انسانی معمولی است. تمایز او و منحصربهفرد بودنش در درون است.
اگر خون او را مطالعه کنی، مانند خون هرفرد دیگر است. اگر استخوانهایش را مطالعه کنی، درست مانند استخوانهای دیگران است. حتی مغز اینشتین پس از مرگش مورد مطالعه قرار گرفت ـــ هیچ چیز مخصوصی وجود نداشت. این چیزی است که باید مورد توجه قرار بگیرد. در مغز او هیچ چیز خاصی پیدا نشد، ولی بهیقین او انسانی منحصربهفرد بود؛ این را نمیتوان انکار کرد. شاید هرگز قبلاً چنین ذهن ظریفی در روی زمین وجود نداشته است. هیچکس هرگز چنان بینشی نداشته است، ولی مغز او مانند هر مغز دیگری معمولی بود.
مغز همان ذهن نیست. مانند این است که یک روز من رفته باشم و شما وارد اتاق من شوید و اتاق را مطالعه کنید؛ و سعی کنید که دریابید که این مرد که در این اتاق زندگی میکرده چگونه انسانی بوده! ذهن یک میهمان است، مغز میزبان است. وقتی ذهن رفته باشد، مغز باقی میماند. مغز درست آن اتاقی است که عادت داشتی در آن زندگی کنی. اگر از بیرون مطالعه کنی میتوانی مغز را بشکافی، ولی فقط مغز را خواهی یافت و نه ذهن را. و مطالعهی مغز همان مطالعهی ذهن نیست.
ذهن گریزنده است، نمیتوانی آن را در دست بگیری؛ نمیتوانی آن را به درون یک لولهی آزمایشگاهی بفرستی. تنها راه شناخت ذهن از درون است، از خودِ تماشاگرِ تو.
هرچه بیشتر هشیار شوی، بیشتر میتوانی ذهنت را ـــ و عملکرد ظریف آن را مشاهده کنی. عملکرد ذهن بسیار پیچیده و زیباست.
ذهن پیچیدهترین پدیده در روی زمین است؛ ظریفترین شکوفایی آگاهی است. اگر واقعاً بخواهی تا ذهن را درک کنی، پس باید خودت را از ذهن جدا کنی و باید بیاموزی که چگونه یک شاهد بشوی.
این کار یعنی مراقبه.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
پرسش:
اگر من خدا هستم، چطور است که هر روز صبح بیدار میشوم و خودم را در این بدن پیدا میکنم؟
برای یک خدا، همهچیز ممکن است!
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
اگر من خدا هستم، چطور است که هر روز صبح بیدار میشوم و خودم را در این بدن پیدا میکنم؟
پاسخ
:برای یک خدا، همهچیز ممکن است!
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه علاقهی دیانت به شناخت ذهن فقط بعنوان یک تختهپرش است. ذهن باید درک شود زیرا ما در آن گیرافتادهایم. بگذارید مثال دیگری بزنم: تو را به زندان انداختهاند. انسانِ بادیانت سعی دارد که ساختار آن زندان را بشناسد فقط برای اینکه راهی برای فرار از آن پیدا…
ادامه
و البته روانشناسی میتواند برای دیانت کمککننده باشد، ولی آنوقت روانشناسی باید بسیار تغییر کند. یک تغییر اساسی مورد نیاز است؛ روانشناسی باید بیشتر مراقبهگون و درونگرا شود؛ و روانشناسی باید بیشتر به شرق گوش بدهد: به مراقبهکنندگان بزرگی مانند پاتانجلی، بودا، ماهاویرا. باید به ادراک آنان گوش فرا دهد.
یک نکتهی دیگر که مایلم به آن توجه کنی و آن را به یاد بسپاری: روانشناسی توسط مطالعهی ذهنهای بیمار و آسیبدیده پرورش و توسعه یافته.
این نیز چیزی باورنکردنی و مسخره است. پرورش و توسعهی روانشناسی توسط مطالعهی ذهن بیمار صورت گرفته ـــ ذهن مردمان عصبی، روانپریش و شکافبرداشته. زیرا چه کسی نزد روانکاو میرود؟ اگر سالم باشی برای چه باید به دیدن یک روانکاو بروی؟ فقط وقتی میروی که اشکالی پیش آمده است، فقط وقتی میروی که ذهنت دچار یک بیماری شده باشد. وقتی که نرمال و طبیعی نیستی، آنوقت نزد روانکاو میروی. و آنوقت روانکاو یک ذهن بیمار را مطالعه میکند. او با مطالعهی ذهن بیمار به نتیجهگیری خاصی میرسد. آن نتیجهگیریها فقط برای ذهن بیمار کاربرد دارد. برای ذهن طبیعی و سالم کاربردی ندارد و البته نه برای کسی که به ورای ذهن رفته باشد!
آنان هیچ چیز در مورد بودا نمیگویند. نمیتوانند چیزی بگویند. نه فروید، نه یونگ، نه آدلر؛ هیچکدام هرگز یک بودا را مطالعه نکردهاند.
وقتی کارل گوستاو یونگ به هندوستان آمد، یک بودای زنده وجود داشت ـــ رامانا ماهارشی ـــ ولی یونگ به دیدار او نرفت. حتی بسیاری از دوستانش توصیه کردند که برود، ولی او نرفت. شاید ترسی ظریف وجود داشت که دانش او بیهودگیاش را ثابت کند، شاید یک نفْس خاص که او یک روانشناس بزرگ است ـــ چرا باید به دیدار کسی برود؟
ولی بهیقین بوداها به آزمایشگاههای شما نخواهند آمد: شما باید با احترام نزد آنان بروید تا آنان را درک کنید. و اگر شما نزد آنان نروید، آنان چیزی از دست نمیدهند ـــ روانشناسی شما خسارت میبیند.
روانشناسی در سطح آسیبشناسیِ روان باقی مانده است. حتی در سطح انسان معمولی هم نیست.
در مورد مسیح از آنان سوال کن. در مورد مسیح کتابهای بسیاری نوشته شده ـــ که او جنون داشته و دچار خودبزرگبینی شدید بوده. چرا این را میگویند؟ زیرا مواردی در تیمارستانها وجود دارند ـــ یکی میگوید “من تنها فرستادهی خدا هستم.”
آیا آن داستان مشهور را شنیدهاید. در بغداد اتفاق افتاد:
* در روزگار خلیفه عُمَر مردی ادعا کرد “پیامبر واقعی من هستم. من پس از محمد به زمین فرستاده شدهام.”
خلیفه این را طاقت نیاورد و او را به زندان انداخت. ولی پس از هفت روز مردی دیگر ادعا کرد که او خودِ خداست! حالا این ادعا خیلی زیاد بود! این مرد را هم به زندان انداخت.
پس از چند روز عُمَر به دیدن آنها رفت زیرا هردو به سختی تنبیه شده و کتک خورده بودند. او فکر کرده بود که آنان باید تاکنون سرِعقل آمده باشند. پس او نزد مردی رفت که خودش را پیامبر آخر خوانده بود. تمام بدنش پر از زخم و خون بود و او میخندید و با صدای بلند قهقهه میزد. عُمَر گفت “چرا میخندی؟”
مرد گفت “وقتی خدا به من گفت که تو آخرین پیامبر من هستی، همچنین به من گفت که آنان با تو بدرفتاری خواهند کرد، آنان همیشه با پیامبران من بدرفتاری کردهاند. و اینک پیشگویی او درست درآمده. برای همین میخندم ـــ این ثابت میکند که من آخرین پیامبر هستم!”
وقتی این مکالمه انجام میشد، آن مرد دیگر که به ستون دیگری بسته شده بود شروع کرد به خندیدن ـــ حتی بلندتر از اولی! عُمَر پرسید “تو را چه میشود؟ چرا میخندی؟”
مرد گفت “این مرد یک دروغگو است. من هرگز او را نفرستادم. درواقع، پس از محمد، من هیچکس را بعنوان پیامبر روی زمین منصوب نکردهام!”
بسیاری از این افراد را میتوانی در تیمارستانها پیدا کنی؛ و ادراک روانشناسها و تحلیلگران روانی به این افراد متکی است. بنابراین نسبت به سخن مسیح که میگوید “من پسر خدا هستم،” البته که میگویند او دیوانه است! زیرا [بر اساس تجارب ناقص خودشان] مردمانی هستند که از این ادعاها دارند. پس او نیز باید دیوانه باشد.
روانکاوی هنوز در سطح آسیبشناسی باقی مانده است. حتی ذهن طبیعی انسان را نشناخته است، و حتی سطح فراطبیعی super normal را هم لمس نکرده است. ولی دیر یا زود، یک انقلاب بزرگ رخ خواهد داد؛ زیرا اگر روانشناسی خودش را تغییر ندهد، آنگاه درگیر یک شیار و الگو شده و در آنجا میپوسد و میمیرد. باید که حرکت کند.
هرچیز زنده باید به پیش برود. و این مقدار میتوانم در مورد روانشناسی بگویم: بسیار زنده است و امیدی وجود دارد. کارهای زیادی در حال انجامشدن است و روانشناسها و روانکاوها و تحلیلگران روان بیشتر و بیشتر به مراقبه علاقمند میشوند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
ادامه و البته روانشناسی میتواند برای دیانت کمککننده باشد، ولی آنوقت روانشناسی باید بسیار تغییر کند. یک تغییر اساسی مورد نیاز است؛ روانشناسی باید بیشتر مراقبهگون و درونگرا شود؛ و روانشناسی باید بیشتر به شرق گوش بدهد: به مراقبهکنندگان بزرگی مانند پاتانجلی،…
ادامه
و تعجب خواهید کرد. من از تمام انواع مختلف مردم در اینجا دارم! مردم از حرفههای مختلفی به اینجا آمدهاند، ولی بیشتر سانیاسینها (مریدها) از رشتهی روانشناسی و روانکاوی هستند.
من صدها رواندرمانگر را بعنوان سانیاسین دارم. این بااهمیت است. پزشکان بسیاری نیامدهاند، مهندسان بسیاری نیامدهاند، بانکداران و سیاستمداران بسیاری نیامدهاند. بزرگترین تعداد سانیاسینها از یک حرفه مربوط به رواندرمانگران است.
این یک نشانهی بزرگ است که نشان میدهد روانشناسی به ورای خودش در حال حرکت است، که رفتهرفته روانشناسی به سمت دیانت در حرکت است.
دیر یا زود، روانشناسی یک پایهی محکم برای جهش دیانت خواهد شد. و تا زمانی که پایهای محکم برای جهش دیانت نشود، هیچ معنایی نخواهد داشت. روانشناسی معنی خود را فقط در صورتی کسب خواهد کرد که گامی باشد به سمت معبد خداوند، به سمت الوهیت درون.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
بودا پرسید: “از زندگی کردن با من چه به دست آوردهای؟”
سوبوتی پاسخ داد: “افتخار جهان، هیچ. از زندگی کردن با شما چیزی به دست نیاوردهام. به همین دلیل به شما تعظیم میکنم و پایتان را لمس میکنم، زیرا شما مرا آگاه ساختید که چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد. همهچیز پیشاپیش هست. همانطور که باید باشد.”
#اشو
📚«نیلوفر سفید»
@shekohobidariroh
سوبوتی پاسخ داد: “افتخار جهان، هیچ. از زندگی کردن با شما چیزی به دست نیاوردهام. به همین دلیل به شما تعظیم میکنم و پایتان را لمس میکنم، زیرا شما مرا آگاه ساختید که چیزی برای به دست آوردن وجود ندارد. همهچیز پیشاپیش هست. همانطور که باید باشد.”
#اشو
📚«نیلوفر سفید»
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
«دیانت»
وقتی میگویم “دیانت” فقط منظورم دیانت است؛ نه هندویسم، نه مسیحیت، نه یهودیت و نه محمدیان و نه جینها و بوداییان. منظورم از دیانت، ادیان سازمانیافته نیستند. اینها واقعاً دیانت نیستند، اینها سیاسی شدهاند. اینها ادیان سیاسی هستند.
دیانت امری کاملاً فردی است. دین در اساس انفرادی است و نه جمعی. دیانت، دگرگونیِ آگاهی فرد است: هیچ ربطی به سازمانها ندارد.
تو یک محمدی یا هندو یا یک مسیحی هستی زیرا در آن سازمان متولد شدهای. ولی در واقع هیچکس نمیتواند در یک دین متولد شود. دیانت را باید آگاهانه انتخاب کرد. فقط در یک انتخاب آگاهانه است که معنا پیدا میکند؛ وگرنه بیمعنی است.
تو در یک خانوادهی مسیحی بزرگ شدهای. نمیتوانی هیچ رابطهی فردی با مسیح داشته باشی؛ مسیح را نمیشناسی، هیچ شناخت عمیقی از او نداری. تو فقط پاپ و کلیسا را میشناسی.
و پاپ و کلیسا و کشیشان و شانکاراچاریاها (افراد بهاصطلاح روحانی) ـــ اینها مردمانی بادیانت نیستند. آنان در پشت سیاستهای ظریفی پنهان شدهاند ـــ سیاستهای نژادی، ملّی و فرقهای.
و زمانی که یک دین به یک سازمان تبدیل شود و مردم بدون هیچ تماسی و تحقیقی و بدون برخورد با مرشد، شروع کنند به متولدشدن در آن سازمان؛ وقتی دین یک چیز تصادفی میشود، دیگر دیانت نیست. آنگاه به تریاک تودهها تبدیل میشود ـــ ابزاری برای بهرهکشی از مردمان پیرو آن دین یا آیین.
پس منظور من از دین، یهودی، هندو یا مسیحی نیست. منظورم فقط دیانت است. دیانت هیچ نام و صفتی همراهش نیست.
بگذارید لطیفهای بگویم. با دقت به آن گوش بدهید:
* زیگموند اشتاینبرگ، یک تاجر مشهور، بطور غیرمنتظرهای به دیدار خاخام کنیسای خودش رفت. خاخام بسیار خوشحال شد که عضو ثروتمند کنیسایش، که غالباً غایب بود و اشتیاق زیادی به امور مذهبی نداشت ولی در عوض اعانههای درشت به آن کنیسا پرداخت میکرد، به دیدن او رفته است.
بااینحالا این دیدار کاملاً برای امور دینی نبود و دلیل آن غیرمعمولی بود. پس از خوشوبش کردنهای اولیه، اشتاینبرگ به خاخام گفت، ”من این بار آمدهام تا در مورد یک عزیز بسیار نزدیک و محبوب خود با شما صحبت کنم. این عزیز من و همهچیز من، که سه بار برندهی جایزه باهوشترین سگ کشور شده، در اول ماه آینده سیزده سالش میشود و من از شما میخواهم که او را “بارمیتسوا” بدهید!”
{“بارمیتسوا” Bar Mitzvah نام مراسم مخصوص آیین یهود است که وقتی پسری به سن سیزدهسالگی میرسد برایش جشن خاصی میگیرند که از این پس او یک فرد بالغ شده است. مترجم}
خاخام که حیرت کرده بود گفت “ولی اشتاینبرگ عزیز! این غیرممکن است! چه کسی قبلاً شنیده که برای یک سگ مراسم “بارمیتسوا” انجام شود؟ در تمام تاریخ دین یهود به چنین چیزی اشاره نشده است. این برای ما دردسر تولید میکند. کنیسای ما مورد تمسخر قرار میگیرد. فرمانهای من لغو خواهند شد و کار ساختمان جدید کنیسا نیمهکاره رها خواهد شد، پیروان این کنیسا پراکنده و خشمگین خواهند شد و هیات امنای اینجا گریبان مرا خواهند گرفت.”
اشتاینبرگ بدون هیچ حرکتی به او خیره شده بود تا سخنانش تمام شود. سپس بار دیگر به خاخام گفت “و برای این مراسم من پنجهزار دلار به کنیسا اعانه پرداخت میکنم.”
خاخام صورتش باز شد و با لبخندی گفت “پس چرا از اول به من نگفتی که این سگ یهودی است؟!”
وقتی موضوع پول و منافع به میان بیاید، حتی یک سگ هم میتواند دیندار شود. وقتی پای پول و سیاست در میان باشد، آنوقت پاپها و شانکاراچاریاهای شما دیگر بادیانت نیستند. دین آنان فقط شامل مراسم مذهبی است؛ مراسمِ مُرده. این مراسم یک پوشش و ظاهر است و نه یک واقعیت.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
«بيدارى»
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶ «دیانت» وقتی میگویم “دیانت” فقط منظورم دیانت است؛ نه هندویسم، نه مسیحیت، نه یهودیت و نه محمدیان و نه جینها و بوداییان. منظورم از دیانت، ادیان سازمانیافته نیستند. اینها واقعاً دیانت نیستند، اینها سیاسی شدهاند. اینها ادیان سیاسی هستند.…
ادامه
انسان واقعاً بادیانت همیشه بودن در یک سازمان را دشوار مییابد.
مسیح یک یهودیزاده بود ولی نتوانست در جرگهی یهودیان باقی بماند. غیرممکن بود. کشیشان آن دین اجازه نمیدادند. او از آن جرگه بیرون افتاد. نهتنها این، آنان او را به قتل رساندند. بودا در خاندان هندو زاده شده بود، ولی هندوها و کشیشان هندو به او اجازه نمیدادند ـــ زیرا هرگاه یک انسان بادیانت وجود داشته باشد، یک انقلاب زنده است، یک عصیانگر واقعی است. کشیشان چنین اجازهای نمیدهند. پس بودا از جرگهی هندوها اخراج شد. بودیسم در هندوستان نابود شد.
یهودیان مسیح را مصلوب کردند، هندوها، بودیسم را نابود کردند ــ که عملی ظریفتر و حیلهگرانهتر است. با کشتن مسیح چیزی کشته نشد. هندوها زرنگتر هستند؛ هرگز بودا را نکشتند. اگر بودا را میکشتند، آنوقت نابودکردن بودیسم در هندوستان بسیار مشکل میبود. میتوانید ببینید: مسیحیت [بعنوان پرجمعیتترین دین دنیا] وجود دارد و مسیحیت از همان مصلوبشدن مسیح شکوفا شد. بدون آن صلیب هیچ مسیحیتی وجود نمیداشت. آنان با مصلوب کردن مسیح، او را بسیار مهم و شخصیتی تاریخی ساختند.
هندوها زرنگتر و حیلهگرتر هستند؛ بسیار فریبکارند. آنان میگویند بودا دهمین آواتار ما است، ولی این کار را بسیار زیرکانه انجام میدهند.
هندوها داستانی در کتابهای پورانای خود دارند: زمانی که خداوند بهشت و جهنم را آفرید: میلیونها سال گذشت و سپس شیطان نزد خدا رفت و گفت “قربان، چرا جهنم را آفریدهاید؟ ـــ زیرا هیچکس به آنجا نمیآید؛ همیشه خالی است! حتی یک روح هم در آنجا حاضر نشده؛ مردم چنان مذهبی هستند که وقتی میمیرند همگی به بهشت میروند! پس نگهداشتن جهنم چه فایدهای دارد. مرا معذور بدارید، من حوصلهام سررفته و به ستوه آمدهام!”
خدا گفت “صبر کن، من کاری خواهم کرد.” پس او یک آواتار را انتخاب کرد و به زمین فرستاد و او بودا شد تا دین مردم را نابود کند، صداقت مردم را از بین ببرد و حقیقت را از مردم بگیرد! او برای سردرگم کردن مردم بودا شد! و از آن زمان بهبعد جهنم رونق گرفته است!
حالا این بسیار زیرکانه و فریبنده است! از یک سو میپذیرند که بودا یک آواتار ـــ تجسد خداوند روی زمین ـــ است؛ و از طرف دیگر میگویند “مراقب او باشید، زیرا او فقط به سبب دادخواهیِ شیطان آمده است. پس اگر به او گوش بدهید به جهنم خواهید رفت. البته او یک خدا است!”
آیا حیلهگری را میبینید؟ حتی یهودیان نیز از هندوها شکست خوردهاند! هندوها بودا را به دهمین آواتار ارتقاء دادند و سپس بودیسم را کاملاً نابود کردند.
این همیشه رخ میدهد. همواره اتفاق افتاده است. سعی کنید این را بفهمید: فقط زادهشدن در یک خانواده و در یک دین خاص، چیزی تصادفی است. تو باید انتخاب کنی، باید روی پای خودت بایستی. این یک سفر طاقتفرسا است: یک چالش و ماجراجویی عظیم و یک مخاطرهی بزرگ است.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
حتی فرشتگان هم همیشه آواز نمیخوانند.
پرسش:
آیا من بیاشکال هستم؟
نمیتوانی باشی ـــ البته که نه. وگرنه این پرسش مطرح نبود.
بیاشکال بودن Okayness چنان احساسی است که وقتی وجود داشته باشد، آن را میدانی. درست مانند سردرد است: هرگز از دیگری نمیپرسی که “آیا من سرم درد میکند؟” اگر سردرد داشته باشی، سردرد داری و آن را میدانی! اگر سردرد نداشته باشی، سردرد نداری و این را میدانی.
بیاشکال بودن یک سلامتِ درونی است: یک احساس عالی و زیبا در وجودت برمیخیزد و موجپس از موج در تو منتشر میشود. همهچیز نورانی بهنظر میرسد. همهچیز بیوزن است. دیگر راه نمیروی ـــ میدوی! نمیدوی ــ میرقصی. احساس میکنی که گویی نیروی جاذبه وجود ندارد. شروع به پرواز میکنی. در یک سُرور ناشناخته حرکت میکنی؛ شناور هستی؛ بسیار در آرامش هستی و به سوی آن ساحل ناشناخته پیش میروی. و همهچیز بهنظر زیبا میرسد. احساس برکت یافتن داری و میتوانی به دیگران برکت برسانی.
وقتی چنین احساسی هست، پرسشی وجود ندارد؛ وقتی که هست، نیازی به تایید از طرف کسی نداری. تو این را میدانی! روشن است.
* مردی یک اتوموبیل دستدوم خرید و پس از هفت روز به همان جایی که آن را خریده بود بازگشت و به آن فروشنده گفت: “لطفاً دوباره در مورد این اتوموبیل به من بگویید.”
فروشنده پرسید “چرا؟ چه شده؟”
مرد گفت “من همش یادم میرود. شما خیلی از این اتوموبیل تعریف کردید و من خیلی با آن مشکل دارم. فقط دوباره به من بگویید تا شهامت پیدا کنم. من به قدری تشویق نیاز دارم.”
چرا میپرسی که آیا بیاشکال هستی؟ آیا نیاز به قدری تشویق داری؟ یادت باشد: من فروشنده اتوموبیل دستدوم نیستم. من تو را تشویق نخواهم کرد.
اگر ناشاد هستی، آنوقت توصیهی من این است: ناشاد باش ـــ نیازی نیست بیاشکال باشی. ناشاد باش. تا آخر آن پیش برو. بگذار باشد! به پیام آن گوش بده ـــ شاید در این ناشادمانی پیام خاصی وجود دارد، زیرا خداوند هرگز چیزی را بدون پیامی در آن نمیفرستد. سعی نکن آن را پنهان کنی.
بدحال هستی؟ ـــ پس بدحال باش؛ واقعاً بدحال باش ـــ تا خودِ جهنمِ آن پیش برو. و اگر بتوانی بدون هیچگونه انکار از سوی تو پیش بروی، بدون هیچگونه جنگ و نزاع از سوی تو؛ اگر بتوانی فقط آسوده شوی و بگذاری که اتفاق بیفتد، از آن بسیار باتجربه بیرون میآیی. خواهی دید که بدحالی وجود دارد ولی تو بدحال نیستی ـــ تو شاهد آن هستی؛ ناظر بر آن هستی. وجود دارد! البته که هست، ولی مانند ابری است که تو را دربرگرفته ـــ تو آن ابر نیستی. و زمانی که این را تشخیص دهی، به ورای آن رفتهای. آنگاه یک نوع کاملاً متفاوت از بیاشکالبودن در تو شکل میگیرد که معنوی است، که نمیتواند از تو گرفته شود.
ولی مردم عمیقاً وارد ناشادمانی خود نمیشوند. این چیزی است که من آن را سادانای (تمرین معنوی) واقعی میخوانم: رفتن به درون ناخوشیها.
فرار نکن. مردم به حالتهای عاطفی خود نگاه نمیکنند؛ سعی دارند خودشان را فریب دهند.
مردم میخواهند به نوعی همیشه لبخندشان را حمل کنند: همیشه و همیشه! ولی آیا میدانید؟ حتی در بهشت هم فرشتگان همیشه آواز نمیخوانند. لحظاتی هست که آنان گریه و زاری میکنند. و میتوانی مرا باور کنی ـــ من یک شاهد عینی هستم. ولی گریستن هیچ اشکالی ندارد. اشکها میتوانند زیبا باشند، اگر به آنها خوشامد بگویی.
عمیقاً وارد اندوه خود بشو؛ چیزهای بسیاری را برایت آشکار خواهد کرد.
* یک مزرعهدار با زحمت زیاد اسب خودش را در یک جادهی خاکی میراند. به پیرمردی برخورد که کنار جاده نشسته بود. دهانهی اسب را کشید و فریاد زد: “سربالایی این تپّه چقدر دیگر ادامه دارد؟”
پیرمرد گفت، “تو روی تپّه نیستی. چرخهای عقب افتادهاند.”
ولی مردم به درون خود عمیقاً نگاه نمیکنند: فکر میکنند روی یک تپّه و در سربالایی هستند ـــ چرخهای عقب دیگر وجود ندارند. میتوانی روی یک جادهی صاف یا در یک بزرگراه راه بروی و احساس کنی که در سربالایی یک تپّه هستی، همیشه به سمت بالا میروی و سختتر و سختتر میشود. و البته، بدون چرخها، همیشه در زحمت خواهی بود؛ همیشه جاده ناهموار است.
و شاید حالت خوب باشد ولی نمیتوانی بدون پرسش باقی بمانی؛ حالا این یک مشکل میشود. پرسیدن چنان عادت عمیق و ریشهداری شده، که حتی وقتیکه ابداً نیازی نیست، بازهم به پرسیدن ادامه میدهید.
به پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن ادامه نده. این بی معنی است. من به شما پاسخ میدهم تا بیاموزید که چگونه سوال نکنید. من برای اینکه شما بیشتر دانشآلوده شوید به شما پاسخ نمیدهم؛ فقط بعنوان یک کمک پاسخ میدهم تا یک روز بتوانید بدون پرسش باقی بمانید. آن روز یک الهام بزرگ درهایش را برای شما میگشاید.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش:
آیا من بیاشکال هستم؟
پاسخ
:نمیتوانی باشی ـــ البته که نه. وگرنه این پرسش مطرح نبود.
بیاشکال بودن Okayness چنان احساسی است که وقتی وجود داشته باشد، آن را میدانی. درست مانند سردرد است: هرگز از دیگری نمیپرسی که “آیا من سرم درد میکند؟” اگر سردرد داشته باشی، سردرد داری و آن را میدانی! اگر سردرد نداشته باشی، سردرد نداری و این را میدانی.
بیاشکال بودن یک سلامتِ درونی است: یک احساس عالی و زیبا در وجودت برمیخیزد و موجپس از موج در تو منتشر میشود. همهچیز نورانی بهنظر میرسد. همهچیز بیوزن است. دیگر راه نمیروی ـــ میدوی! نمیدوی ــ میرقصی. احساس میکنی که گویی نیروی جاذبه وجود ندارد. شروع به پرواز میکنی. در یک سُرور ناشناخته حرکت میکنی؛ شناور هستی؛ بسیار در آرامش هستی و به سوی آن ساحل ناشناخته پیش میروی. و همهچیز بهنظر زیبا میرسد. احساس برکت یافتن داری و میتوانی به دیگران برکت برسانی.
وقتی چنین احساسی هست، پرسشی وجود ندارد؛ وقتی که هست، نیازی به تایید از طرف کسی نداری. تو این را میدانی! روشن است.
* مردی یک اتوموبیل دستدوم خرید و پس از هفت روز به همان جایی که آن را خریده بود بازگشت و به آن فروشنده گفت: “لطفاً دوباره در مورد این اتوموبیل به من بگویید.”
فروشنده پرسید “چرا؟ چه شده؟”
مرد گفت “من همش یادم میرود. شما خیلی از این اتوموبیل تعریف کردید و من خیلی با آن مشکل دارم. فقط دوباره به من بگویید تا شهامت پیدا کنم. من به قدری تشویق نیاز دارم.”
چرا میپرسی که آیا بیاشکال هستی؟ آیا نیاز به قدری تشویق داری؟ یادت باشد: من فروشنده اتوموبیل دستدوم نیستم. من تو را تشویق نخواهم کرد.
اگر ناشاد هستی، آنوقت توصیهی من این است: ناشاد باش ـــ نیازی نیست بیاشکال باشی. ناشاد باش. تا آخر آن پیش برو. بگذار باشد! به پیام آن گوش بده ـــ شاید در این ناشادمانی پیام خاصی وجود دارد، زیرا خداوند هرگز چیزی را بدون پیامی در آن نمیفرستد. سعی نکن آن را پنهان کنی.
بدحال هستی؟ ـــ پس بدحال باش؛ واقعاً بدحال باش ـــ تا خودِ جهنمِ آن پیش برو. و اگر بتوانی بدون هیچگونه انکار از سوی تو پیش بروی، بدون هیچگونه جنگ و نزاع از سوی تو؛ اگر بتوانی فقط آسوده شوی و بگذاری که اتفاق بیفتد، از آن بسیار باتجربه بیرون میآیی. خواهی دید که بدحالی وجود دارد ولی تو بدحال نیستی ـــ تو شاهد آن هستی؛ ناظر بر آن هستی. وجود دارد! البته که هست، ولی مانند ابری است که تو را دربرگرفته ـــ تو آن ابر نیستی. و زمانی که این را تشخیص دهی، به ورای آن رفتهای. آنگاه یک نوع کاملاً متفاوت از بیاشکالبودن در تو شکل میگیرد که معنوی است، که نمیتواند از تو گرفته شود.
ولی مردم عمیقاً وارد ناشادمانی خود نمیشوند. این چیزی است که من آن را سادانای (تمرین معنوی) واقعی میخوانم: رفتن به درون ناخوشیها.
فرار نکن. مردم به حالتهای عاطفی خود نگاه نمیکنند؛ سعی دارند خودشان را فریب دهند.
مردم میخواهند به نوعی همیشه لبخندشان را حمل کنند: همیشه و همیشه! ولی آیا میدانید؟ حتی در بهشت هم فرشتگان همیشه آواز نمیخوانند. لحظاتی هست که آنان گریه و زاری میکنند. و میتوانی مرا باور کنی ـــ من یک شاهد عینی هستم. ولی گریستن هیچ اشکالی ندارد. اشکها میتوانند زیبا باشند، اگر به آنها خوشامد بگویی.
عمیقاً وارد اندوه خود بشو؛ چیزهای بسیاری را برایت آشکار خواهد کرد.
* یک مزرعهدار با زحمت زیاد اسب خودش را در یک جادهی خاکی میراند. به پیرمردی برخورد که کنار جاده نشسته بود. دهانهی اسب را کشید و فریاد زد: “سربالایی این تپّه چقدر دیگر ادامه دارد؟”
پیرمرد گفت، “تو روی تپّه نیستی. چرخهای عقب افتادهاند.”
ولی مردم به درون خود عمیقاً نگاه نمیکنند: فکر میکنند روی یک تپّه و در سربالایی هستند ـــ چرخهای عقب دیگر وجود ندارند. میتوانی روی یک جادهی صاف یا در یک بزرگراه راه بروی و احساس کنی که در سربالایی یک تپّه هستی، همیشه به سمت بالا میروی و سختتر و سختتر میشود. و البته، بدون چرخها، همیشه در زحمت خواهی بود؛ همیشه جاده ناهموار است.
و شاید حالت خوب باشد ولی نمیتوانی بدون پرسش باقی بمانی؛ حالا این یک مشکل میشود. پرسیدن چنان عادت عمیق و ریشهداری شده، که حتی وقتیکه ابداً نیازی نیست، بازهم به پرسیدن ادامه میدهید.
به پرسیدن و پرسیدن و پرسیدن ادامه نده. این بی معنی است. من به شما پاسخ میدهم تا بیاموزید که چگونه سوال نکنید. من برای اینکه شما بیشتر دانشآلوده شوید به شما پاسخ نمیدهم؛ فقط بعنوان یک کمک پاسخ میدهم تا یک روز بتوانید بدون پرسش باقی بمانید. آن روز یک الهام بزرگ درهایش را برای شما میگشاید.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
بشر امروز بيش از هر زمان ديگری میداند. او روز به روز دانش بيشتری میاندوزد. در حقيقت، تو حتی از مسيح نيز بيشتر میدانی.
اگر روزی با مسيح ملاقات كنی میتوانی چيزهای زيادی به او بياموزی. مسيح مثل تو هزار و يك چيز نمیداند. گمان نمیكنم كه مسيح بتواند در آزمون ورودی دانشگاه پذيرفته شود، غير ممكن است! اما اين به آن معنا نيست كه مسيح دانا نيست.
مسیح میداند اما به روشی كاملا متفاوت؛ تجارب او وجودش را دگرگون ساخته است. معلومات او به اندازهی معلومات تو نيست. اما او دگرگون شده و اين چيزِ واقعی است.
در واقع معلومات يعنی هيچ چيز. يك دستگاه كامپيوتر میتواند معلوماتی بسيار بيشتر از تو اندوخته باشد اما كامپيوتر هيچگاه نمیتواند يك مسيح و يا يك بودا شود.
آيا تو فكر میكنی يك دستگاه كامپيوتر بتواند روزی به روشنی برسد؟ غير ممكن است! كامپيوتر میتواند همهی چيزهای ممكن را بداند. اما كامپيوتر هميشه كامپيوتر باقی خواهد ماند و فقط چيزهايی را كه بدان بدهی تكرار خواهد كرد.
كامپيوتر نمیتواند شادمان شود ــ يك دستگاه از چه میتواند شاد باشد؟ كامپيوتر نمیتواند عاشق شود ــ يك دستگاه چگونه میتواند عاشق شود؟ شايد بتواند بگويد “من عاشق تو هستم. من تو را خیلی دوست دارم. حاضرم برای تو بميرم.” شايد بتواند چنين واژگان زيبایی را بگويد اما اينها واژگانی بيش نيستند. میتوان اين قبيل چيزها را به يك دستگاه آموخت و دستگاه میتواند به خوبی از عهدهی انجام آن برآيد و اين همان كاری است كه ميليونها نفر از مردم در حال انجام آناند: همچون يك دستگاه، همچون يك كامپيوتر عمل میكنند. كليشههايی را تكرار میكنند. واژگانی زيبا اما مرده را تكرار میكنند.
اگر بتوانی خودت ببينی، زندگیات بعدی تازه میيابد: بعد جاودانگی، خداگونگی، شادمانی، حقيقت و آزادی.
#اشو
@shekohobidariroh
اگر روزی با مسيح ملاقات كنی میتوانی چيزهای زيادی به او بياموزی. مسيح مثل تو هزار و يك چيز نمیداند. گمان نمیكنم كه مسيح بتواند در آزمون ورودی دانشگاه پذيرفته شود، غير ممكن است! اما اين به آن معنا نيست كه مسيح دانا نيست.
مسیح میداند اما به روشی كاملا متفاوت؛ تجارب او وجودش را دگرگون ساخته است. معلومات او به اندازهی معلومات تو نيست. اما او دگرگون شده و اين چيزِ واقعی است.
در واقع معلومات يعنی هيچ چيز. يك دستگاه كامپيوتر میتواند معلوماتی بسيار بيشتر از تو اندوخته باشد اما كامپيوتر هيچگاه نمیتواند يك مسيح و يا يك بودا شود.
آيا تو فكر میكنی يك دستگاه كامپيوتر بتواند روزی به روشنی برسد؟ غير ممكن است! كامپيوتر میتواند همهی چيزهای ممكن را بداند. اما كامپيوتر هميشه كامپيوتر باقی خواهد ماند و فقط چيزهايی را كه بدان بدهی تكرار خواهد كرد.
كامپيوتر نمیتواند شادمان شود ــ يك دستگاه از چه میتواند شاد باشد؟ كامپيوتر نمیتواند عاشق شود ــ يك دستگاه چگونه میتواند عاشق شود؟ شايد بتواند بگويد “من عاشق تو هستم. من تو را خیلی دوست دارم. حاضرم برای تو بميرم.” شايد بتواند چنين واژگان زيبایی را بگويد اما اينها واژگانی بيش نيستند. میتوان اين قبيل چيزها را به يك دستگاه آموخت و دستگاه میتواند به خوبی از عهدهی انجام آن برآيد و اين همان كاری است كه ميليونها نفر از مردم در حال انجام آناند: همچون يك دستگاه، همچون يك كامپيوتر عمل میكنند. كليشههايی را تكرار میكنند. واژگانی زيبا اما مرده را تكرار میكنند.
اگر بتوانی خودت ببينی، زندگیات بعدی تازه میيابد: بعد جاودانگی، خداگونگی، شادمانی، حقيقت و آزادی.
#اشو
@shekohobidariroh
سخنرانی ۲۴ اکتبر ۱۹۷۶
پرسش:
اشو! آیا کثیف واقعاً کثیف است؟
پاسخ
:بستگی دارد. بستگی به بینش تو دارد. هیچ چیز خوب نیست، هیچ چیز بد نیست. بسته به تعریف تو دارد که چگونه تفسیرش کنی. بستگی به ذهنیت تو دارد.
ذهن همیشه چیزها را به دو بخش جدا میکند: خوب/بد؛ تمیز/کثیف؛ خدا/شیطان…. ذهن پیوسته تقسیم میکند. ذهن، یک جداکننده است. اما حقیقت تقسیمنشدنی است؛ حقیقت یکی است: نه خوب است و نه بد؛ نه تمیز است و نه کثیف.
* کشیشی وارد مغازهی خیاط شد و سفارش یک لباس نو را داد. وقتی قیمت آن را پرسید، خیاط گفت “قیمتی ندارد. من هرگز از کشیشان دستمزد نمیگیرم.” پس روز بعد کشیش یک صلیب زیبا برای او فرستاد.
روز بعد یک خاخام وارد همان خیاطی شد و یک لباس نو سفارش داد. وقتی قیمت آن را پرسید، خیاط گفت “برای شما رایگان است. من هرگز از خاخامها دستمزد نمیگیرم.”
پس روز بعد آن خاخام، دو خاخام دیگر را نزد او فرستاد!
بستگی به تو دارد که چگونه به دنیا نگاه میکنی. ذهن تو در نهایت تصمیمگیرنده است.
* یک کارخانهدار موفق عاقبت دختر رویاهایش را پیدا کرد و آماده شد تا باشکوهترین مراسم عروسی را که تاکنون کسی ندیده بود برای خودش و عروسش برگزار کند. گرانترین ابریشم و ساتنها توسط بهترین طراحان لباس تهیه شد و مکان برگزاری عروسی بسیار مجلل آماده میشد. از هیچ هزینهای فروگذار نشده بود و همه در حد عالی و فوقالعاده مهیا شده بود. مراسم بخوبی پیش رفت و سپس وقتی که زوج جوان میخواستند برای ماهعسل به کانادا بروند، داماد یک تلگراف دریافت کرد.
ـ “شریکم نوشته: یک معاملهی تجاری فوری است. من باید فوراً آنجا باشم.”
عروس که اشکش درآمده بود گفت “پس ماهعسل ما چه میشود؟”
داماد گفت “تجارت اولویت دارد. ولی تو ادامه بده. وقتی کارم تمام شد خودم را امشب با هواپیما میرسانم.”
- “ولی اگر نتوانی امشب بیایی چه؟”
- “آنوقت…. تو بدون من شروع کن!”
تاجر، تاجر است. تمام نگرش او به دنیا حول تجارت میچرخد.
هیچ چیز خوب نیست و هیچ چیز بد نیست؛ هیچ چیز زشت نیست؛ هیچ چیز زیبا نیست. این تویی که تصمیم میگیری.
در هندوستان ما یک مرحله از آگاهی را پاراماهانسا میخوانیم. این به معنی وضعیت بدون جدایی است ـــ جایی که زشت و زیبا؛ تمیز و کثیف، خیر و شرّ؛ هر دو یکی هستند.
میتوانی یک پاراماهانسا را ببینی که در کنار خیابان غذا میخورد ـــ جوی آب در کنار او سرریز شده، سگها در اطراف او میدوند و یا حتی از همان کاسه با او غذا میخورند! بسیار دشوار است: برای ذهن بسیار دشوار است که این را درک کند. ذهن خواهد گفت “این چه نوع مردی است؟ چقدر کثیف”
ولی تو وضعیت پاراماهانسا را نمیشناسی. سرزنش نکن، خیلی عجله نکن. حالتی از آگاهی وجود دارد که در آن تقسیمات ناپدید شدهاند؛ جایی که ذهن [ذهنیتها] کاملاً ترک شده است. آنگاه فرد فقط در یگانگی با جهانِ هستی زندگی میکند.
ولی من به تو نمیگویم که یک پاراماهانسا بشو ـــ یادت باشد. تو نمیتوانی به یکباره یک پاراماهانسا بشوی؛ این باید بر تو نازل شو. اگر سعی کنی که یک پاراماهانسا شوی، دیوانه خواهی شد.
من نمیگویم که تمایزها را رها کن. میگویم بیشتر و بیشتر هشیار بشو تا یک روز تمایزات و تفاوتها ناپدید شوند. میتوانی بدون هشیار شدن تمایزات را رها کنی ــ آنگاه یک دیوانه خواهی بود و نه یک پاراماهانسا. و گاهی دیوانگان و پاراماهانساها شبیههم بهنظر میرسند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh