Telegram Web Link
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶

مردم نزد من می‌آیند و می‌گویند “اشو! من چکار کنم؟ عادت به پرخوری دارم؛ نمی‌توانم از پرخوری دست بردارم. تمام روز به غذا فکر می‌کنم.” حالا، کسی که این را می‌گوید، فقط اعتراف می‌کند که تمام هوشمندی خودش را از دست داده است! البته غذا مورد نیاز است، ولی هدف نیست. برای زنده ماندن نیاز به خوراک داری، ولی مردمان بسیاری هستند که فقط به این خاطر زنده هستند که بیشتر و بیشتر بخورند و بخورند و بخورند!

دیگری پیوسته وسواس سکس دارد. سکس هیچ اشکالی ندارد، ولی وسواس آن را داشتن اشتباه است. نکته در این نیست که وسواس چه چیز را داشته باشی ـــ وسواس‌داشتن اشتباه است، زیرا آنوقت پیوسته انرژی تو را تخلیه می‌کند. آنوقت تو پیوسته در گرداب ساخته‌های خودت گرفتار می‌شوی و دور خودت می‌چرخی و می‌چرخی و می‌چرخی و انرژی‌ات را هدر می‌دهی.

و یک روز ناگهان درمی‌یابی که مرگ آمده است و تو ابداً‌ زندگی نکرده‌ای؛ حتی نفهمیده‌ای که زندگی چیست! زنده بوده‌ای و بااین‌حال زندگی را نشناخته‌ بودی. اینجا بوده‌ای ولی بااین‌حال خودت را نشناخته‌ای. چه اتلاف بزرگی! و چه زندگی نامحترمانه‌ای! من این را کفر نسبت به خداوند می‌خوانم.

خوردن خوب است، سکس خوب است؛ ولی اگر دائماً مشغول آن باشی، دیوانه هستی. تعادلی وجود دارد. اگر این تعادل از بین برود آنوقت تو به پایین استاندارد انسانی سقوط کرده‌ای.

همیشه وسوسه وجود دارد ـــ خصوصاً وقتی که شروع کنی به گام‌زدن در طریقت، وسوسه بزرگتر و بیشتر می‌شود. شاید بطور معمول چنین نباشد، ولی وقتی در طریقت گام می‌زنی، بدن مبارزه می‌کند: وسوسه اینگونه رخ می‌دهد.

مردمانی که برای مراقبه به اینجا می‌آیند، هرگز هشیار نبوده‌اند که وسواس خوراک را دارند. وقتی مشغول مراقبه می‌شوند، ناگهان یک روز، وسواس عظیمی در مورد خوراک برمی‌خیزد. آنان پیوسته احساس گرسنگی دارند: تعجب می‌کنند زیرا هرگز چنین چیزی نبوده! پس چه شده؟ از مراقبه است؟ بله، می‌تواند به سبب مراقبه باشد، زیرا وقتی در مراقبه حرکت می‌کنی، بدن احساس می‌کند که تو دور می‌شوی، از آن فاصله می‌گیری. پس بدن شروع می‌کند به وسوسه‌کردن تو. بدن اجازه نمی‌دهد که تو ارباب شوی!

بدن برای زندگانی‌های بسیار زیاد ارباب بوده است؛ و تو یک برده بوده‌ای. اکنون، ناگهان سعی داری تمام اوضاع را تغییر بدهی: سعی داری ارباب را برده کنی و برده را ارباب کنی! سعی داری روی سرت بایستی ـــ برای بدن دقیقاً اینگونه به‌نظر می‌رسد که تو چیزها را سروتَه می‌سازی. بدن عصیان می‌کند، می‌جنگد، مقاومت می‌کند. بدن می‌گوید “به آسانی به تو اجازه نمی‌دهم!”

ذهن شروع به جنگیدن می‌کند! وقتی بدن شروع به جنگیدن کند، احساس می‌کنی که وسواس خوراک در تو برخاسته. و وقتی ذهن شروع کند به جنگیدن، وسواس عظیمی را در مورد سکس احساس می‌کنی.

خوراک و سکس: این دو مشکل‌زا خواهند شد. اینها دو شهوت اساسی و پایه هستند.

بدن با خوراک زنده است. و وقتی شروع می‌کنی به حرکت در مراقبه، بدن خوراک بیشتری می‌خواهد تا قوی‌تر شود تا بتواند بیشتر با تو بجنگد. اینک بدن به قوت زیاد نیاز دارد، تا بتواند در برابر تهاجمی را که بر او وارد شده مقاومت کند. تلاشی که تو می‌کنی برای چیرگی بر آن و گرفتن اختیارات از آن، باید ازبین برود! بدن به هرگونه انرژی که ممکن باشد نیاز دارد. پس بدن به خوردن دیوانه‌وار می‌پردازد. بقای بدن به خوراک بسته است و وقتی آن بقا احساس خطر کند، بدن شروع به پرخوری می‌کند.

ذهن با سکس وجود دارد. چرا ذهن با سکس زنده است؟ زیرا ذهن توسط فرافکنی در آینده زنده است: ذهن یک فرافکنی در آینده است.

بگذارید برایتان توضیح دهم:
تو فرافکنی جنسیت مادر و پدر هستی. فرزندانت فرافکنی تو در آینده خواهند بود. اگر غذا نخوری خواهی مُرد. اگر سکس را رها کنی، فرزندانی از تو زاده نخواهند شد. پس دو چیز روشن است: اگر سکس را ترک کنی، تاجایی که به تو مربوط می‌شود، چیزی به مخاطره نمی‌افتد؛ با اینکار تو نخواهی مُرد. هرگز شنیده نشده که کسی با ترک کردن سکس مُرده باشد! می‌توانی بخوبی زندگی کنی. فقط وقتی خواهی مُرد که غذاخوردن را ترک کنی ـــ ظرف سه ماه ـــ اگر کاملاً‌ سالم باشی، حداکثر سه ماه از گرسنگی خواهی مُرد. ترک کردن خوراک مترادف است با مرگ تو. ترک سکس هیچ ربطی به تو ندارد. شاید هرگز فرزندانی از تو زاده نشوند؛ این برای آنان یک مرگ است ـــ مرگی قبل از اینکه زاده شوند! ـــ ولی این مرگ تو نخواهد بود.

توسط سکس نژاد زنده می‌ماند؛ توسط خوراک، فرد زنده می‌ماند. پس بدن فقط به خوراک علاقه دارد. ولی ذهن به سکس تمایل دارد ـــ زیرا فقط توسط سکس است که ذهن فکر می‌کند که نوعی جاودانگی را خواهد داشت. آنگاه ذهن شروع می‌کند به تخیلات در مورد آن.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12🙏4
«بيدارى»
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶ مردم نزد من می‌آیند و می‌گویند “اشو! من چکار کنم؟ عادت به پرخوری دارم؛ نمی‌توانم از پرخوری دست بردارم. تمام روز به غذا فکر می‌کنم.” حالا، کسی که این را می‌گوید، فقط اعتراف می‌کند که تمام هوشمندی خودش را از دست داده است! البته غذا مورد…
ادامه

سپس ذهن یک فکر بسیار ظریف دارد: “من می‌میرم، ولی فرزندانم زندگی می‌کنند؛ فرزند من نماینده‌ی من است. او زندگی خواهد کرد؛ و من به نوعی در عمق، در او زندگی خواهم کرد؛ من زنده خواهم بود، زیرا فرزند من امتدادی از من است!” اما این فقط سلول جنسی تو است که در فرزند تو ـــ در پسرت، در دخترت ـــ زندگی می‌کند. و البته پسرها مهم‌تر شده‌اند، زیرا دختر وارد جریان زندگی مردی دیگر خواهد شد، پسر جریان زندگی تو را ادامه خواهد داد. پسر بسیار مهم شد؛ او ادامه ی تو خواهد بود. و سپس ذهن شروع می‌کند به وسواس سکس داشتن: دچار جنون سکس می‌شود.

هرگاه به مراقبه نزدیک شوی، این دو چیز اتفاق می‌افتند: شروع می‌کنی به پرخوری و شروع می‌کنی به پرکردن خودت با تخیلات سکسی ـــ و شروع می‌کنی که یک دیوانه بشوی!

باید هشیار باشی که توسط شهوات خود مختل نشوی، از آن “راه” دور نشوی و از مراقبه‌ات فاصله نگیری.

هرآنچه که سبب مختل‌شدن تو است باید از آن پرهیز کنی. باید بارها و بارها انرژی را روی هسته‌ی درونت بیاوری. باید بارها و بارها خودت را آسوده و بی‌تنش سازی.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
19🙏5
«بيدارى»
ادامه بودا می‌گوید: “آنان که راه را دنبال می‌کنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است. اگر آن چوب توسط ساحل‌ها نگه‌داشته نشود، انسان‌ها آن را نگیرند، توسط خدایان [ادیان] منع نشود، در گردابی گرفتار نشود و خودش هم دچار پوسیدگی نشود؛…
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶
بخش دوم


تو یک نفر نیستی،
تو یک جمعیت هستی.

تو یک “من” نداری،
“من”های بسیاری در درون تو هست.


گُرجیف می‌گفت که شما یک “من” ندارید، “من”‌های کوچک بسیاری دارید. و آن “من”‌ها پیوسته در تغییر هستند. برای چند دقیقه یکی از آن‌ها حاکم می‌شود و سپس از قدرت می‌افتد و دیگری حاکم می‌شود. این یک واقعیت بسیار ساده است. هیچ ربطی به هیچ نظریه‌ای ندارد. تو می‌توانی این را در خودت مشاهده کنی؛

عاشق کسی هستی و او را بسیار دوست داری. اکنون یکی از “من”های تو حاکم است: آن “من” که عاشق است. سپس اشکالی پیش می‌آید و تو از آن شخص متنفر می‌شوی ـــ عشق در یک لحظه به نفرت تبدیل می‌شود. اینک می‌خواهی آن شخص را نابود کنی ــ دست‌کم به نابودی او فکر می‌کنی! حالا نفر دوم وارد شده است: یک “من” دیگر که تماماً متفاوت است بر تخت نشسته است.

وقتی خوشحال هستی، یک “من” دیگر داری؛ وقتی اندوهگین هستی، یک “من” دیگر حاضر است…. و این ادامه دارد و پیوسته در تغییر است. تو یک “من” نداری.

برای همین است که چنین اتفاق می‌افتد که امشب تصمیم می‌گیری: “فردا صبح باید ساعت سه بیدار شوم.” ساعت را تنظیم می‌کنی تا سر ساعت سه صبح زنگ بزند! وقتی زنگ زد آزرده می‌شوی و زنگ را خاموش می‌کنی و فکر می‌کنی: “یک روز چه اهمیتی دارد؟ فردا….” و سپس به خواب می‌روی! و ساعت هشت صبح بیدار می‌شوی و از خودت عصبانی هستی! می‌گویی “چطور شد؟ من که تصمیم گرفته بودم بیدار شوم. پس چطور بازهم خوابیدم؟!”

این‌ها دو “منِ” متفاوت هستند: آن “من” که تصمیم گرفت و آن “من” که از صدای زنگ آزرده شد، دو “من” متفاوت هستند. شاید “من” اول دوباره در بامداد توبه کند. نخست عصبانی می‌شوی و سپس توبه می‌کنی: این‌ها نیز دو “من” متفاوت هستند ــ ‌هرگز باهم دیدار نمی‌کنند! آنها نمی‌دانند که دیگری چه می‌کند. آن “من” که عصبانی می‌شود، به تولید عصبانیت ادامه می‌دهد و آن “من” که توبه می‌کند به توبه‌کردن ادامه می‌دهد ـــ و تو هرگز رشد و تغییر نمی‌کنی!

گرجیف می‌گفت تا وقتی که یک “من” دایمی و منسجم نداشته باشی نباید به خودت [یعنی به خواسته‌هایت و به تصمیمی که در لحظه می‌گیری] اعتماد کنی. تو یک نفر نیستی، یک جمعیت هستی: چندروانی هستی.

این چیزی است که بودا می‌گوید: “به اراده‌ی خودت تکیه نزن.” پس به چه کسی می‌توان متکی بود؟ به کسی تکیه کن که یک “من” واحد و یکپارچه دارد؛ کسی که رسیده است؛ کسی که در وجودش به وحدت رسیده و دیگر تقسیم‌شده نیست: کسی که واقعاً یک فرد باشد.

به اراده‌ی خودت تکیه نزن. اراده‌ی تو قابل اعتماد نیست. اراده‌ی تو فقط وقتی قابل اعتماد می‌شود که به شناخت خودت رسیده باشی، وقتی یک روح منسجم شده باشی، وقتی اشراق رخ داده باشد، آنوقت است که “منِ” تو قابل اعتماد می‌شود ـــ نه هرگز قبل از آن.

پس نیاز به کسی داری که بتوانی به او تسلیم شوی، نیاز به کسی داری که اعتماد بتواند در تو طلوع کند. این است تمام رابطه بین یک مرید و یک مرشد.

مرید هنوز اراده‌ی واحدی از خودش ندارد، و مرشد آن را دارد. مرید یک جمعیت است و مرشد یک وجود یگانه و واحد است. مرید تسلیم می‌شود: می‌گوید “من نمی‌توانم به‌خودم اعتماد کنم، پس به تو اعتماد می‌کنم.” با اعتمادکردن به مرشد، رفته‌رفته آن جمعیتِ درون مرید ناپدید می شود.

بودا می‌گوید کسی را پیدا کن که در حضور او رایحه‌ا‌ی را احساس کنی؛ کسی که در حضورش احساس خنکی داشته باشی: کسی که در حضورش احساس عشق و مهر داشته باشی، کسی که در حضورش سکوتی را احساس کنی ـــ سکوتی ناشناخته، تجربه نشده؛ ولی احساس کنی که آن سکوت تو را احاطه کرده و تو را سرشار می‌سازد. آنگاه تسلیم آن فرد باش. آنگاه رفته‌رفته او تو را به نقطه‌ای خواهد رساند که دیگر نیازی به تسلیم‌شدن وجود ندارد ـــ تو هسته‌ی درونی خودت را شناخته‌ای و یک آرهات شده‌ای. آرهات، آخرین مرحله از اشراق است.

تو فقط وقتی خودت خواهی شد که تمام آن “خود”هایی که همیشه حمل می‌کردی همگی از بین رفته باشند. وقتی خودت می‌شوی که واقعاً خودی از تو باقی نمانده باشد، بلکه یک هیچی خالص مانده باشد. آنگاه دایره تکمیل است. تو به آن هیچی غایی رسیده‌ای، کاملاً‌ هشیار. آنگاه تو شاهدی هستی بر تمام این نمایشِ زندگی، هستی و هشیاری.

این مرحله به‌یقین ممکن است، اگر از موانع پرهیز کنی. من نیز می‌توانم به شما اطمینان بدهم که اگر یک قطعه چوب شناور شوید و به ساحلی نچسبید و در گردابی گیر نکنید و شروع به پوسیدن در ناآگاهی خود نکنید: مطمئن باشید که به اقیانوس خواهید پیوست.

مقصد اقیانوس است. ما از اقیانوس آمده‌ایم و باید به اقیانوس برسیم. آغاز همان پایان است ـــ و وقتی دایره کامل شود، تمامیت هست، وحدت هست، سرور و سعادت هست.

پایان فصل پنجم

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
23🙏4👍1😇1
تنها مانع برای آرامش و خوشحالی، فکری است که شرایط حال حاضر را غلط یا ناکافی می‌داند.

این فکر مانند یک گیاه است که در احساسات، فعالیت‌ها و روابط ما گُل می‌دهد، اما ریشه‌های عمیقی دارد. تنها چیدن گل کافی نیست.

#روپرت_اسپیرا
@shekohobidariroh
31👍12
* منطقه دچار خشکسالی شده بود و کشیش کلیسا یک دعای مخصوص برای باران را ترتیب داده بود. باران چنان زیاد و باشدت بارید که سیل جاری شد. امدادگران در یک قایق نجات که از آنجا می‌گذشت کشیش کلیسا را دیدند که روی پشت‌بام خانه‌اش نشسته و جریان سیل را تماشا می‌کند. یکی از آنان فریاد زد “حقّا که دعاهایت مستجاب شدند!”
کشیش که در آنجا گرفتار شده بود با احتیاط گفت “بله، فکر کنم برای کلیسای کوچک ما بد نبود!”

گاهی دعاهای تو برآورده می‌شوند، نه بخاطر اینکه تو دعا کرده‌ای، بلکه به سبب همزمانی آن با کُل که در همان جهت پیش می‌رفت. دعاهای تو فقط همزمان شده است.

گاهی تلاش‌های تو نتیجه می‌دهند زیرا همزمان شده‌اند. و تو فقط از روی تصادف‌های همزمان، نفْس خود را بزرگ می‌کنی. ولی این همیشه نمی‌تواند اتفاق بیفتد، برای همین است که فرد احساس بدبختی می‌کند: یک روز موفق هستی و روز دیگر شکست خورده‌ای. و نمی‌توانی بفهمی که چه شده،‌ چه خبر شده؟ می‌گویی: “من؟ چنین فرد باهوش، فهمیده و قدرتمند و منطقی…. شکست خورده‌ام؟! چه شده است؟” نمی‌توانی باور کنی؛ زیرا درست قبل از آن موفق بوده‌ای!

نفْس، همیشه دچار بدفهمی، بدبختی و دردسر است ــ بی‌نفْسی، آرامش و سُرور است.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
13🙏5👍2
بی‌انتخاب‌بودن یعنی رهایی از جهنم.

سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
نظر شما در مورد موفقیت در زندگی معمولی چیست؟ می‌ترسم شما با موفقیت مخالف باشید!

پاسخ:
من نه با هیچ چیز مخالف هستم و نه طرفدار هیچ چیز هستم. هرچه اتفاق بیفتد اتفاق افتاده است. شخص نیاز به انتخاب ندارد ـــ زیرا انتخاب همان رنج است. اگر بخواهی موفق باشی، آنوقت رنجور باقی خواهی ماند. شاید موفق شوی، شاید موفق نشوی؛ ولی یک چیز قطعی است: رنجور باقی خواهی ماند.

اگر بخواهی موفق شوی، این تو را ارضأ نخواهد کرد ـــ زیرا این روش ذهن است: هرچه را که داشته باشی پس از مدتی بی‌معنی خواهد شد و ذهن خواهان بیشتر و بیشتر خواهد بود. و این خواسته هرگز نمی‌تواند برآورده شود، زیرا هرچه را که داشته باشی، همیشه می‌توانی بیشتر از آن را تصور کنی. و فاصله بین آن “بیشتر” و آنچه که داری، همیشه ثابت باقی خواهد ماند.

این یکی از ثابت‌ترین چیزها در تجربه‌ی انسان است: همه‌چیز تغییر می‌کند، ولی فاصله بین آنچه که داری و آنچه که می‌خواهی داشته باشی، ثابت باقی می‌ماند.

آلبرت آینشتن می‌گوید: سرعت نور ثابت می‌ماند ـــ این تنها ضریب ثابت است. و بودا می‌گوید: سرعت ذهن ثابت می‌ماند. و حقیقت این است که نور و ذهن دو چیز نیستند ـــ هر دو یکی هستند؛ دو نام برای یک چیز هستند.

پس اگر می‌خواهی موفق شوی، شاید موفق شوی، ولی راضی نخواهی شد. و اگر رضایت نداشته باشی،‌ معنی موفقیت چیست؟! و من می‌گویم موفقیت تو فقط تصادفی است: امکانش بیشتر است که شکست بخوری؛ زیرا تنها تو نیستی که خواهان موفقیت هستی ـــ میلیون‌ها انسان خواهان آن هستند.

در یک کشور ششصد میلیون نفری، فقط یک نفر می‌تواند رییس‌جمهور بشود ـــ و ششصد میلیون‌ نفر می‌خواهند که رییس‌جمهور بشوند. پس فقط یک نفر موفق می‌شود و تمام آن جمعیت شکست می‌خورند. امکان شکست تو بیشتر است؛ از نظر ریاضی شکست تو بیشتر محتمل است تا موفقیت تو.

و اگر شکست بخوری، احساس ناکامی می‌کنی؛ به‌نظر می‌رسد که تمام زندگی‌ات تلف شده است. اگر موفق هم شوی، راضی نخواهی شد ـــ تمام بازی همین است.

حالا، این چیزی است که مردم را راهب می‌کند، آنان را وادار می‌کند به صومعه‌ها بروند. آنان با موفقیت مخالف هستند؛ می‌خواهند از دنیا بیرون بزنند و به جایی بروند که رقابتی در آنجا نباشد ـــ می‌خواهند فرار کنند تا هیچ انگیزه و وسوسه‌ای نباشد. و آنان سعی می‌کنند که موفقیت را نخواهند ـــ ولی این خودش یک خواسته است! اکنون آنان در مورد موفقیت در معنویت فکر می‌کنند: چگونه موفق شوند تا یک بودا بشوند!‌ بنابراین بازهم یک فکر، آن فاصله و بازهم یک خواسته ــــ دوباره تمام بازی آغاز می‌شود.

من با موفقیت مخالف نیستم؛ برای همین در دنیا هستم؛ وگرنه فرار می‌کردم. من با آن مخالف نیستم، طرفدار آن هم نیستم. می‌گویم: یک قطعه چوب شناور باش ـــ هرچه که رخ بدهد، بگذار رخ بدهد. از خودت انتخابی نداشته باش. هرچه در راهت پیدا شود، از آن استقبال کن. گاهی روز است، گاهی شب است: گاهی شادی است؛ گاهی اندوه است ـــ تو بی‌انتخاب بمان، فقط آنچه که هست را بپذیر. این چیزی است که من آن را ویژگی معنوی‌بودن می‌خوانم: آن را آگاهی معنوی می‌خوانم. این نه مخالفت است و نه طرفداری ـــ زیرا اگر طرفدار باشی، مخالف خواهی بود؛ اگر مخالف باشی، طرفدار خواهی بود. و وقتی مخالف یا طرفدار چیزی باشی، جهانِ ‌هستی را به دو بخش [درست و نادرست] تقسیم می‌کنی.

بگذار اوضاع آنگونه که هست باشد. تو فقط حرکت کن و از هرچه که در دسترس هست لذت ببر. اگر موفقیت هست از آن لذت ببر. اگر شکست هست، از آن لذت ببر ـــ زیرا شکست نیز چند خوشی می‌آورد که هیچ موفقیتی نمی‌تواند آنها را بیاورد. موفقیت نیز چند خوشی می‌آورد که هیچ شکستی نمی‌تواند آنها را بیاورد.

و انسانی که هیچ انتخابی از خودش نداشته باشد، قادر است از همه‌چیز، از هر اتفاقی که بیفتد لذت ببرد. اگر سالم است، از سلامتی لذت می‌برد؛ اگر بیمار است، در رختخوابش استراحت می‌کند و از بیماری لذت می‌برد.


آیا هرگز از بیماری لذت برده‌ای؟ اگر لذت نبرده‌ای، خیلی چیزها را از دست داده‌ای. فقط درازکشیدن روی تخت و هیچ کاری نکردن، نگران دنیا نبودن و همه از تو مراقبت می‌کنند، و تو ناگهان یک شاه می‌شوی! همه به تو توجه دارند، به تو گوش می‌دهد و دوستت دارند! و تو کاری نداری که بکنی، یک نگرانی هم در دنیا نداری. فقط استراحت می‌کنی؛ به آواز پرندگان گوش می‌دهی، موسیقی گوش می‌دهد، یا گاهی قدری مطالعه می‌کنی و سپس می‌خوابی. این زیباست! زیبایی خاص خودش را دارد. ولی اگر این فکر را داشته باشی که باید همیشه سالم باشی، آنوقت رنج خواهی برد.

علت رنج این است که ما انتخاب داریم.
سُرور وقتی هست که ما انتخاب نکنیم.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
22
👤اوشو
<unknown>
خواسته‌هایت را سرزنش و سرکوب نکن،
فقط مشاهده‌گر آنها باش.
آگاه باش که اگر ضد خواسته و آرزو شوی، باز هم این خودش یک خواسته است، یک خواسته‌ی جدید و تو دوباره به دام افتاده‌ای.

🎧 #اشو
@shekohobidariroh
18🙏2🏆2
👍13🕊31
«بيدارى»
بی‌انتخاب‌بودن یعنی رهایی از جهنم. سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش: نظر شما در مورد موفقیت در زندگی معمولی چیست؟ می‌ترسم شما با موفقیت مخالف باشید! پاسخ: من نه با هیچ چیز مخالف هستم و نه طرفدار هیچ چیز هستم. هرچه اتفاق بیفتد اتفاق افتاده است. شخص نیاز به انتخاب…
ادامه

می‌پرسی نظر شما در مورد موفقیت در زندگی معمولی چیست؟ نظر من این است: اگر بتوانی معمولی باشی، موفق هستی.

* بیمار برای دوستانش شکایت می‌کرد: “پس از یک سال و هزینه کردن سه هزار دلار برای روانکاوی، حالا روانکاوم به من میگه شفا پیدا کردم. عجب شفایی! پارسال من آبراهام لینکلن بودم ـــ حالا یک هیچکس هستم!”

این تعریف من از موفقیت است: یک هیچکس باش. نیازی به آبراهام لینکلن شدن نیست، فقط معمولی باشد، کسی نباش؛ و زندگی بسیار برایت لذت‌بخش خواهد بود.

فقط ساده باش. در اطراف خودت پیچیدگی خلق نکن. مطالباتی خلق نکن. هرچه که خودش برایت می‌آید، بعنوان یک هدیه، فیضی از سوی جهانِ هستی بپذیر و از آن لذت ببر.

و لذت‌هایی که بر تو بارش دارند میلیون‌ها هستند؛ ولی به سبب ذهن مطالبه‌گر خود نمی‌توانی آنها را ببینی. ذهن تو چنان برای موفقیت و برای شخص خاصی شدن عجله دارد که تو تمام برکات و شکوهی را که در دسترس هست از دست می‌دهی.

معمولی‌بودن یعنی فوق‌العاده بودن.
ساده بودن یعنی در وطن بودن.
ولی بستگی به نگرش تو دارد: تو با همان واژه‌ی “معمولی” طعم تلخی را احساس می‌کنی ـــ معمولی؟ تو و معمولی؟ شاید هر کس دیگر معمولی باشد، ولی تو فرد خاصی هستی! این دیوانگی است؛ چنین عصبیتی در ذهن همه وجود دارد.

عرب‌ها یک جوک مخصوص برایش دارند: می‌گویند وقتی خدا انسان را آفرید، چیزی را در گوش هر انسان زمزمه کرد: “من هرگز مرد یا زنی را مانند تو خلق نکرده‌ام. تو فقط فوق‌العاده‌ای، بقیه فقط معمولی هستند.”

او به این جوک ادامه می‌دهد و هر کسی با این پِهِن گاو به دنیا می‌آید که: “من فقط فوق‌العاده هستم. خودِ‌خدا این را گفته که من نظیر ندارم!” شاید این را نگویی زیرا فکر می‌کنی که این مردمان معمولی قادر به درک این نیستند؛ پس چرا بگویی، نیازی به گفتن نیست. و چرا برای خودت دردسر درست کنی؟ تو این را می‌دانی و در موردش مطلقاً یقین داری!
و همه سوار همان قایق هستند: این جوک فقط با تو بازی نشده. خدا این جوک را با همه بازی می‌کند. شاید دیگر خودش این کار را نمی‌کند و یک کامپیوتر ساخته که همین را بطور مکانیکی به همه بگوید!

بنابراین بستگی به تفسیر تو دارد. واژه‌ی “معمولی” بسیار بااهمیت است ـــ ولی بستگی دارد! اگر درک کنی…. این درختان معمولی هستند. این پرندگان معمولی هستند. ابرها معمولی هستند. ستارگان معمولی هستند. برای همین است که روان‌پریش نیستند. برای همین است که نیازی به کاناپه‌ی روانکاو ندارند. آنها سالم هستند: پُر از شور و عصاره‌ی زندگی هستند. آنها فقط معمولی هستند!

هیچ درختی دیوانه نیست تا وارد رقابت شود و هیچ پرنده‌ای ابداً اهمیت نمی‌دهد که کدام پرنده در دنیا از همه قوی‌تر است ـــ هیچ پرنده‌ای به این موضوع علاقه‌ای ندارد. او فقط کار خودش را می‌کند و از آن لذت می‌برد. ولی بستگی دارد تو چطور تفسیر کنی.

* پدری با پسر خردسالش به سالن اُپرا می‌رود. رهبر ارکستر با چوب میزان خودش وارد می‌شود و سپس سردسته‌ی زنان آواز خوان شروع می‌کند به آواز تک‌نفره. همانطور که رهبر ارکستر چوبش را تکان می‌داد، پسر کوچولو گفت “پاپا چرا این مرد آن زن را می‌زند؟
پدر گفت “او زن را نمی‌زند ـــ راهنمایی می‌کند.”
پسر گفت “اگر نمی‌زند پس چرا این زن اینهمه جیغ می‌کشد و سروصدا می‌کند؟”

هرچه که در زندگی می‌بینی، تفسیرهای خودت است.

برای من واژه‌ی “معمولی” بسیار بااهمیت است. اگر به من گوش بدهی، اگر مرا بشنوی، اگر مرا درک کنی، دوست می‌داری که معمولی باشی.

و برای معمولی بودن، نیازی نیست که تلاش و مبارزه کنی، پیشاپیش وجود دارد. آنگاه تمام تضادها و تقلاّها ناپدید می‌‌شود. تو شروع می‌کنی به لذت‌بردن از زندگی، همانگونه که پیش می‌آید. از کودکی خود لذت می‌بری، از جوانی لذت می‌بری، از کهنسالی لذت می‌بری. از زندگی خودت لذت می‌بری و همچنین از مرگ خودت نیز لذت می‌بری. از تمام فصل‌های سال لذت می‌بری ـــ و هر فصلی زیبایی خاص خودش را دارد و هر فصلی چیزی برای بخشیدن به تو دارد، شعفی از خودش دارد.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
16🙏2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اشو:
می‌گویی “من احساس بی‌فایدگی می‌کنم.”
آیا فکر می‌کنی که من احساس متفاوتی دارم؟!
می‌گویی “من دیگر نمی‌دانم چه باید بکنم.”
آیا فکر می‌کنی که من می‌دانم؟!

پاسخ طنز اشو
@shekohobidariroh
15❤‍🔥5😁4🥰2😇1
19
پرسش:
آیا هرگز عاشق شده‌اید؟

پاسخ:
من همیشه عاشق هستم. اما من باید برای شما این را توضیح بدهم وگرنه شما همواره دچار سوءتفاهم با من می‌شوید.
 
دو نوع عشق وجود دارد.
یکی شیفتگی بیولوژیکی است؛ شما دچار آن می‌شوید و پس از آن دشوار است که از آن خارج شوید. دقیقاً مثل حفره است. سقوط آسان است، اما بیرون رفتن بسیار دشوار است مگر اینکه حفره‌ی دیگری به شما کمک کند. من هرگز در عشق بیولوژیک نبوده‌ام. عشق بیولوژیک یک رابطه و وابستگی است.

و نوع دیگری از عشق وجود دارد که ارتباط و وابستگی نیست. به طور خلاصه می‌توان گفت، من عشق هستم. هر کس به سمت من می‌آید، من تنها به او عشق می‌دهم. من چیز دیگری برای ارائه ندارم، و تا به حال میلیون‌ها انسان را دوست داشته‌ام.

عشق بیولوژیکی دیر یا زود شما را دیوانه می‌کند. می‌توانید به هر روانپزشک یا روانشناسی مراجعه کنید و قربانیان عشق بیولوژیکی را ببینید. خودکشی، تجاوز، قتل، هر جنایتی به دلیل عشق بیولوژیکی انجام می‌شود.

مراقبه (آگاهانه‌زیستن) کمک می‌کند تا عشق از حالت محدودِ بیولوژیکی رهایی یابد. بعد از آن بیشتر شبیه به یک بوی خوش است. شما آن را احساس می‌کنید، رابطه‌ی بین دو قلب است. و حسادت در آن هیچ جایی ندارد. در حال حاضر خیلی‌ها من را دوست دارند، من نیز عاشق خیلی‌ها هستم و حسادت و احساس مالکیت در این نوع از عشق جایی ندارد.

از آنجا که عشق بیولوژیکی بسیار کوچک است، اگر آن را به یک نفر بدهید، نمی‌توانید آن را به شخص دیگری نیز بدهید. تنها لحظه‌ای که شما عشق هستید، به اندازه‌ی آسمان بی نهایت هستید و می‌توانید کل عالم را با عشق خود پر کنید بدون آنکه هزینه‌ای پرداخت کنید.

بنابراین من همیشه عاشق هستم. من دوستانم را دوست دارم، دشمنانم را دوست دارم. حتی اگر کسی هم نباشد، من همچنان عشقم را پراکنده می‌کنم. این دقیقاً مانند نفس کشیدن برای من است.

#اشو
@shekohobidariroh
32
حماقت همیشه سایه‌ای دارد که بی‌رحمی است. {دو ویژگی برجسته‌ی حاکمان کشورمان. ادمین}

انسان هرچه هوشمندتر باشد، کمتر بی‌رحم است. انسانِ واقعا هوشمند نمی‌تواند هیچ بی‌رحمی‌ای داشته باشد، غیرممکن است. او فقط می‌تواند مهر و شفقت داشته باشد.

انسان احمق باید بی‌رحم باشد، زیرا این تنها راهی است که او فکر می‌کند بتواند پیروز شود. انسان هوشمند خواهشی برای پیروز ‌شدن ندارد، انسان هوشمند پیشاپیش در هوشمندی خودش پیروز است. انسان هوشمند پیشاپیش در هوشمندی خودش برتر هست، نیازی ندارد که برای آن به رقابت بپردازد.

انسان احمق باید پیوسته در رقابت باشد. و چون احمق است نمی‌تواند به هوشمندی خودش تکیه کند، باید به چیز دیگری تکیه کند، بنابراین بی‌رحم می‌شود؛ حیله‌گر، فریبکار و دورو می‌شود.

به نظر من «حماقت» تنها گناه است و هر چیز دیگر محصول جانبی آن است. و «هوشمندی» تنها فضیلت است و هرآنچه که ما بعنوان فضیلت شناخته‌ایم، مانند سایه آن را دنبال می‌کند.

#اشو
@shekohobidariroh
19👍15🔥1
تمام درد و رنج بشر از تاریکیِ ناآگاهی‌ست ــ چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی.

وقتی که نور آگاهی برافروخته شد، درد و رنج‌ها به تدریج ناپدید می‌شوند.

#داوید
@shekohobidariroh
👍1912
در هر موردی علت را در خودت جستجو کن حتی زمانی که مورد بهره‌کشی قرار گرفته‌ای!

* من در شهری اقامت داشتم. ملانصرالدین کسی را فریب داده بود. گفته بود که می‌تواند اسکناس‌ها را با جادو دو برابر کند و این حقه را نشان داده بود. او یک اسکناس صد روپیه‌ای را دو برابر کرده بوده. اما این فقط یک تردستی بود ولی آن فرد گول‌خورده بود. پس آن فرد هرچه پول داشت آورد و همه را جلوی ملانصرالدین قرار داد. سپس ملا حقه‌ای زد و با تمام آن اموال ناپدید شد.
پس آن مرد نزد من آمد و گفت “شما چرا این افراد حیله‌گر را با خود دارید؟ او مرا فریب داد!”

به او گفتم “حیله‌گر خودت هستی ــ برای همین توانست تو را فریب بدهد. تو می‌خواستی بدون تلاش دارایی‌ات را دو برابر کنی ــ برای همین توانست به تو حقه بزند. اگر تو معصوم بودی، چگونه می‌توانست تو را فریب دهد؟ منطق تو با منطق او هیچ فرقی ندارد. از او چه انتظاری داشتی؟!

او از طمع تو بهره‌برداری کرد. او از تو بهره‌کشی کرد زیرا تو آماده بودی که مورد بهره‌کشی قرار بگیری. آیا این حقیقت را نمی‌بینی؟
اگر در قدرت من باشد، هر دوی شما را به زندان می‌فرستم، زیرا تو در جرم او مشارکت داشتی. او به تنهایی مسئول نیست. درواقع، مسئولیت او پس از تو است. اگر تو آماده نبودی او چگونه می‌توانست تو را فریب دهد؟”

این در مورد فریب‌خوردن از مرشدان دروغگو و تقلبی نیز صدق می‌کند. بنابراین افرادی که فریب این اشخاص حیله‌گر را خورده‌اند، معصوم و باصداقت نخوان. نه، آنان باید قدری حیله‌گری در خودشان داشته باشند، می‌بایست به دنبال راه‌های میان‌بُر به نیروانا بوده باشند. در غیر اینصورت هیچکس نمی‌تواند از دیگران بهره‌کشی کند.

کسی می‌آید و می‌گوید “همین کفایت می‌کند: فقط یک ذکر ـــ باید آن را بیست‌دقیقه صبح و بیست دقیقه در شب تکرار کنی و به سُرور کامل دست ‌پیدا می‌کنی!”
و تو آن را “مراقبه‌ی فراسو” یا هرچیز دیگر می‌خوانی. و اگر او بابت این ذکر صد دلار درخواست کند چه اشکالی دارد؟ ولی سپس تو می‌گویی که او بهره‌کشی می‌کند.
او از معصومیت تو بهره‌کشی نمی‌کند؛ از معصومیت نمی‌توان بهره‌کشی کرد. انسان معصوم درک می‌کند: “این چطور ممکن است؟ بدون شناخت خویش؟! فقط با تکرارِ یک ذکر…. بیست دقیقه صبح و بیست دقیقه در شب و تو به اشراق می‌رسی؟!”

اگر عاقل نباشی و او درخواست صد دلار کرد، او فقط چیزی را درخواست می‌کند که با منطق تو سازگار است. و تو آن صددلار را می‌پردازی و سپس فکر می‌کنی که از تو بهره‌کشی کرده!

هیچکس نمی‌تواند از تو بهره‌کشی کند مگر اینکه تو آماده‌اش باشی، هیچکس نمی‌تواند تو را فریب دهد مگر اینکه آماده‌ی فریب‌خوردن باشی. مسئولیت با خودت است، پس هشیار باش و عاقل باش. احمق نباش، وگرنه کسی باید که تو را فریب دهد. و آنوقت فریاد نزن و گریه‌وزاری نکن که مورد بهره‌کشی قرار گرفته‌ای. زیرا تو می‌خواستی که بسیار ارزان به چیزی برسی.

همیشه به یاد داشته باش ـــ تو گرفتار قیدوبند می‌شوی زیرا می‌خواهی یک برده باشی. نمی‌توانی آزاد بمانی، برای همین است که وارد نوعی از اسارت می‌شوی. ولی این تو هستی، وگرنه هیچکس نمی‌تواند تو را زندانی کند. تو از آزادی وحشت داری، تو از رشد‌کردن می‌ترسی، از روبه‌روشدن با زندگی آنگونه که هست هراس داری.

و انسان همانقدر از احمق‌ها می‌آموزد که از خردمندان می‌آموزد؛ و همانقدر از مرشدان قلابی می‌آموزد که از مرشدان اصیل می‌آموزد. این‌ها بخشی از یک پدیده هستند. درواقع، شما لایق هرآنچه که دریافت می‌کنید هستید.

مردمانی هستند که لیاقت فریبکاران را دارند. چه باید کرد؟! آنان در زندگی خود فریبکاران را به دست آورده‌اند؛ زندگانی‌ها و کارماهای بسیار که حاصلش این شده است! حالا من کیستم یا تو کیستی که مانع بشوی؟! چرا؟ آنها لیاقتش را دارند، و این رشد آنان است که مجبورند از آن عبور کنند.

وقتی مردم احمق وجود دارند، مرشدان احمق هم مورد نیاز هستند! تا وقتیکه حماقت از بین نرود، مرشدان احمق نمی‌توانند از بین بروند. این یک قانون اقتصادی لطیف است: تقاضای شما باید برآورده شود، کسی در جایی باید کالای مورد نیاز شما را تامین کند!

مردم فکر می‌کنند که این فقط مرشدان قلابی یا دیگران هستند که بهره‌کشی می‌کنند. نه، شما می‌خواهید مورد بهره‌کشی قرار بگیرید. مردم فکر می‌کنند که پیروان بی‌تقصیر و معصوم هستند. این بی‌معنی است! شما نمی‌توانید از یک انسان معصوم بهره‌کشی کنید. آنان حیله‌گر هستند، آنوقت توسط افرادی که حیله‌گرتر هستند مورد بهره‌کشی قرار می‌گیرند.

یک انسان معصوم نمی‌تواند توسط یک انسان حیله‌گر مورد بهره‌کشی قرار بگیرد؛ زیرا معصومیت بسیار خالص و پاک است؛ در آن خلوص او حقیقت را می‌بیند. پس نمی‌توان از انسان معصوم بهره‌کشی کرد، فقط از انسان حیله‌گر می‌توان بهره‌کشی کرد.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
مترجم: ‌م.خاتمی/پاییز ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
25👍4🏆1
به خواب نرو!
ما با هر قدم از بی‌نهایت عبور می‌کنیم.
ما در هر ثانیه با ابدیت رو به رو می‌شویم.

Rabindranath Tagore
@shekohobidariroh
16🙏7🕊4👍1
سخنرانی ۱۸ اکتبر ۱۹۷۹

پرسش:
مرشد عزیز! شما زمانی گفتید که بازیگری معنوی‌ترین حرفه است و ما اینک یک گروه تئاتر داریم. آیا می‌توانید چیزی در مورد بازیگری بگویید؟

پاسخ:
کریشنا پریم! البته که بازیگری معنوی‌ترین حرفه است، به این دلیل ساده که بازیگر باید در یک دوگانگی باشد: باید با نقشی که ایفا می‌کند هویت بگیرد، و درعین حال یک تماشاگر باقی بماند.

اگر بخواهد مانند هملت [در نمایشنامه‌ی معروف شکسپیر] بازی کند، باید مطلقاً در هملت‌‌بودن درگیر شود، باید خودش را کاملاً‌ در آن نقش فراموش کند، و بااین‌حال در عمیق‌ترین هسته‌ی وجودش باید یک تماشاچی و ناظر باقی بماند. اما اگر او واقعاً با هملت هویتِ مطلق بگیرد، آنوقت حتماً‌ مشکل پیش خواهد آمد.

در هندوستان محبوبترین متن هندوها رامایانا Ramayana است: داستان زندگی راما Rama. و هر ساله در سراسر هندوستان آن را بصورت نمایش اجرا می‌کنند؛ هزاران سال است که اجرا می‌شد و هر روستا گروه نمایشی خودش را برای اجرای رامالیلا RamaLeela دارد. در رامالیلا، راما که یکی از شخصیت‌ها است، تجلی جسمانی خداوند است و راوانا Ravana، دشمن او، تجلی جسمانی شیطان است. نبرد بین نور و تاریکی است؛ این یک تمثیل است.

راما با سیتا Sita، یکی از زیباترین زنان آن روزگار، ازدواج می‌کند. در آن روزگار ازدواج‌ها توسط خانواده‌ها تعیین نمی‌شد؛ آن را سوایام‌واراس Swayamvaras می‌خواندند. به این معنی که زن آزاد است تا انتخاب کند، و بویژه رسم این بود که زنان از خانواده‌های سلطنتی برای ازدواج خودشان شرط بگذارند.

شرط سیتا این بود که هر کس بتواند کمان بزرگ شیوا را با دست خالی بشکند، بعنوان داماد انتخاب می‌شود. حالا کمان شیوا چنان محکم بود و از چنان فولادی ساخته شده بود که هیچکس نمی‌توانست با دست خالی آن را خم کند، چه رسد به اینکه آن را بشکند!

تمام شاهزادگان کشور جمع شدند. راما نیز آمد. راوانا Ravana نیز آمد. راوانا شاه سری‌لانکا Sri Lanka بود؛ و در طرف خانواده‌ی پدر راما ترس بزرگی وجود داشت زیرا آنان نمی‌خواستند راوانا مسابقه را برنده شود. و هرگونه امکانی وجود داشت که او برنده شود زیرا قوی‌ترین مرد آن روزگار بود. او همچنین مرید خاص شیوا هم بود و اخلاص او چنان بود که شیوا یک بار برایش ظاهر شده بود و به او گفته بود “می‌توانی هر درخواستی داشته باشی و آن را به تو خواهم داد.”

راوانا ده سر داشت ــ یک تمثیل زیبا: ده صورت: البته همه [به شکلی پنهانی] دارند! چه کسی می‌تواند فقط یک رو داشته باشد؟ ــ فقط یک بودا، یک فرد بیدار، یک چهره‌ی اصیل؛ وگرنه همه صورت‌های فراوان دارند. تو با زن خودت نیاز به یک چهره داری، و با معشوقه‌ات نیاز به چهره‌ای دیگر داری. نمی‌توانی با یک رو با هر دو عمل کنی. با مستخدم خودت نیاز به یک چهره داری و چهره‌ای دیگر با رییس خودت. اگر مستخدم و رییس هر دو باهم حضور داشته باشند، وقتی به چپ، به مستخدم، نگاه می‌کنی؛ یک چهره‌ات را نشان می‌دهی و وقتی به راست، به رییس خودت نگاه می‌کنی، چهره‌ای دیگر نشان می‌دهی، شروع می‌کنی به لبخند زدن و دُم‌تکان‌دادن.

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
ادامه
6🙏3
2025/10/26 08:51:12
Back to Top
HTML Embed Code: