Telegram Web Link
ادامه

گفته شده که راوانا ده صورت داشت. او از شیوا درخواست کرده بود: “این برکت را به من بده و اگر یکی از سرهایم قطع شد، فوری یک سر دیگر بجایش رشد کند و اینگونه من همیشه ده سر خواهم داشت؛ و هرگز کمتر از آن نه!” و شیوا به او برکت داد؛ چنین مریدی و چنان مرد قدرتمندی که کسی نمی‌توانست سر او را قطع کند ــ فوری دوباره یکی بجای آن سر رشد می‌کرد... پس ترس وجود داشت، ترسی بزرگ از قدرت این مرد. او می‌توانست در مسابقه برنده شود.

و جاناکا، پدر سیتا، واقعاً دچار تشویش بود. کاری باید انجام گیرد، پس توطئه‌ای چیده شد. وقتی تمام شاهان و شاهزادگان جمع شدند و مسابقه در حال برگزارشدن بود و آن کمان شیوا آورده می‌شد، یک پیام‌رسان دروغین دوان دوان رسید و نزد راوانا رفت و گفت “اینجا چه می‌کنی؟ کشورت آتش گرفته. سری‌لانکا در حال سوختن است.”
پس او فوری به سری‌لانکا رفت. سپس راما مسابقه را برد و با سیتا ازدواج کرد. داستان چنین است.

حالا ماجرایی در یک روستا اتفاق افتاد: این نمایش در حال اجرا بود و وقتی که آن پیام‌رسان نزد راوانا گفت: “کشورت در آتش می‌سوزد،” آن فرد در نقش راوانا گفت “بگذار باشد، اهمیتی نمی‌دهم. این بار با سیتا ازدواج خواهم کرد. دیگر کافیست!”

واقعیت این بود که آن مرد همیشه در قلبش عاشق زنی بود که نقش سیتا را بازی می‌کرد! او کاملاً نمایش را فراموش کرد؛ کاملاً‌ هویت گرفته بود! برایش یک واقعیت شده بود. پس از جایش برخاست…. حالا آن کمان شیوا نبود و یک نجار محلی آن را ساخته بود. او کمان را تکه‌تکه کرد و قبل از اینکه کسی بتواند مانع او شود، تکه‌های کمان را دور ریخت! سپس به جاناکا گفت “خب، حالا سیتا کجاست؟!”

حالا با این مرد چه باید کرد؟ و تمامی تماشاچیان فقط شوکه شده بودند! او تمام داستان را در اینجا به پایان رساند، زیرا دیگر چیزی باقی نمانده بود! تمام داستان به این بستگی دارد که راوانا نباشد و راما با سیتا ازدواج کند و سپس راوانا سعی کند که سیتا را بدزدد و جنگ بین این دو و سایر ماجراها شروع شود... ولی اگر راوانا با سیتا ازدواج کند، آنوقت تمام داستان در دو دقیقه تمام است ــ و این فقط صحنه‌ی اول و شروع داستان بود! و آن مردی که نقش راوانا را بازی می‌کرد قوی‌ترین مرد آن روستا بود و راما فقط یک پسر جوان بود. او می‌توانست راما را هر لحظه در هم بشکند!

برای لحظه‌ای سکوت کامل برقرار شد. ولی جاناکا، پدر سیتا، مردی سالخورده و با تجربه بود؛ او آن نقش را بارها بازی کرده بود. او گفت به‌نظر می‌رسد که خدمتکارم کمان اشتباهی را آورده است. کمان واقعی این نبود، پرده‌ها را بیندازید و کمان واقعی را بیاورید.” پرده‌ها افتادند. ده نفر با زور راوانا را بیرون بردند، زیرا او فریاد می‌کشید و تماشاچیان او را می‌شنیدند: “سیتا کجاست؟ من این بار بازنده نخواهم شد!”

بنابراین باید به او آرام‌بخش می‌دادند تا به خواب برود ـــ وگرنه ممکن بود بازگردد و دوباره مشکل ایجاد کند ــ و مرد دیگری بود که آن نقش را بازی کرد. آن مرد بسیار زیاد هویت گرفته بود. فراموش کرده بود که این فقط یک نمایش بوده. [در زندگی واقعی هم این چنین است: اگر از جسمت و از نقشی که داری هویتِ مطلق بگیری، ذات حقیقی‌ات را کاملاً فراموش می‌کنی. و این آغاز جدایی از منبع و آغاز تمام مشکل‌هاست.]

بازیگر واقعی باید یک زندگی دوگانه را زندگی کند: باید طوری بازی کند که آن نقش زندگی می‌کند و بااین‌حال، در عمق درونش باید بداند که “من این نیستم.” برای همین است که می‌گویم بازیگری معنوی‌ترین حرفه است.

انسان واقعاً‌ معنوی تمام زندگی‌اش را به یک بازیگری متحول می‌سازد. آنوقت تمام این زمین یک صحنه‌ی نمایش است و تمام مردم دیگر جز بازیگران نیستند، و ما در این نمایش نقش ایفا می‌کنیم.

آنوقت اگر یک گداهستی تا جایی که ممکن است زیبا بازی می‌کنی؛ و اگر یک شاه هستی تا جایی که ممکن است زیبا بازی می‌کنی. ولی گدا در عمق درونش می‌داند که “من این نیستم؛” و شاه نیز این را می‌داند که “من این نیستم.”
اگر شاه و گدا هر دو بدانند که: “آنچه رفتار و عمل می‌کنم فقط یک بازیگری است؛ من نیست، ‌واقعیت من نیست؛” آنگاه هر دو به خودِ مرکز وجودشان وارد می‌شوند ـــ جایی که من آن را مشاهده‌گری یا شاهد می‌خوانم. آنوقت آنان نقش‌های مشخصی را بازی می‌کنند و آنها را همزمان مشاهده نیز می‌کنند.

پس کریشنا پریم! بازیگری به واقع معنوی‌ترین حرفه است و تمام افراد معنوی چیزی جز بازیگران نیستند. تمام زمین صحنه‌ی بازی آنان است و تمام زندگی چیزی نیست جز یک نمایشنامه که آن را بازی می‌کنند.

پایان

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۵
مترجم: ‌م.خاتمی / آذر ماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
17🙏3
هنگامی كه درختی از زندگی لبريز می‌شود، ‌شكوفا می‌گردد و گل می‌دهد. تنها هنگامی كه بيش از اندازه داريد و نمی‌توانيد آن را مهار كنيد،‌ لبريز می‌شويد.

معنويت، گل‌دادن است. وفور نعمت است. اگر از حيات لبريز شويد،‌ چيزی همچون يك گل طلايی، ‌درونتان شكوفا می‌شود. حق با ويليام بليك بود كه می‌گفت:‌ “‌انرژی مايه‌ی وجد و شعف است.”‌

هرچه انرژی بيشتری داشته باشيد، ‌شادی و شعف بيشتری حس می‌كنيد. نااميدی هنگامی شما را فرا می‌گيرد كه انرژی‌های‌تان از جايی به هدر می‌رود و شما نمی‌دانيد چگونه اين انرژی‌ها را بازسازی و بازيابی كنيد.

انسان با هزار و يك فكر، نگرانی، آرزو، توهم، رويا و خاطرات مختلف انرژی خود را به هدر می‌دهد. در حالی كه می‌توان جلوی اين هدر رفتن انرژی را به سادگی گرفت.


مردم هنگامی كه نياز نيست كاری انجام دهند، نمی‌توانند ساكت جايی بنشينند، گويی حتما بايد كاری بكنند. انسان بيش از اندازه خود را مشغول انجام كارهای مختلف كرده است. گويی اين مشغوليت، به نوعی او را از فكر كردن به مشكلات زندگی باز می‌دارد و راه فراری از اين مشكلات است. او به قدری خود را مشغول نگاه می‌دارد كه هرگز با ذاتِ خويش روبرو نمی‌شود و به اين ترتيب، انرژی‌اش را بيهوده صرف می‌كند.

بايد ياد بگيريد تا غير ضروريات را از زندگی خود حذف كنيد. نود درصد زندگی معمولی، غير ضروری است و می‌توان آن را به سادگی حذف كرد. اگر تنها به ضروريات بپردازيد، انرژی اضافی در شما ذخيره می‌شود؛ ‌به طوری كه ناگهان روزی بدون دليل شروع به شكوفا شدن می‌كنيد.

#اشو
@shekohobidariroh
22
اعتمادت را به جهانِ هستی حفظ کن با وجود تمام مشکلات، حتی در این روزهای سخت.

بودن ما دلیلی دارد، هر پیشامدی دلیلی دارد، حتی زندگی در جغرافیایی که در آن هستیم هم دلیلی دارد... هیچ چیز اتفاقی نیست، همه‌چیز در مورد رشد آگاهی‌ست.

اعتمادت را حفظ کن حتی با وجود نامشخص بودن مقصد. مسیر را دنبال کن، او [یا آن] می‌داند که چه می‌کند!

#داوید
@shekohobidariroh
36👍5🙏4
پرسش:
من در جستجوی معنایی هستم که به زندگی بدهم. آن معنا چیست؟

پاسخ:
معنی غایی همیشه بی‌معنی‌ به‌نظر می‌رسد. البته که آن غایت از تمام معناهایی که بتوانی تصور کنی خالی است؛ از تمام معناهایی که دوست داری به آن بدهی خالی است. آن معنی غایی از افکار انسان خالی است. از فلسفه‌های انسان و الهیات او خالی است. از مذاهب انسانی و ایدئولوژی‌های او خالی است. از زبان انسان و نظریه‌پردازی‌ها انسانی خالی است.

پس وقتی شروع می‌کنی به نزدیک‌شدن به آن غایت، به آن واقعیتِ واقعی؛ احساس می‌کنی که تمام معانی از دست رفته است. آری، معنیِ تو از دست رفته. ولی این به آن معنی نیست که ابداً معنایی از خودش نداشته باشد. آن غایت معنای خاص خودش را دارد.

وقتی به‌نقطه‌ای برسی که معنای خودت گم شده باشد، آنوقت معنای واقعی پدیدار می‌شود. درواقع، حتی آن را “معنی” خواندن درست نیست، زیرا هیچیک از مفاهیم انسانی را برآورده نمی‌کند. ولی بااین‌حال مایلم آن را معنی بخوانم، زیرا کلمه‌ی دیگری برای جایگزینی وجود ندارد. آن غایت معنای عظیمی دارد، ولی آن معنا ذاتی است؛ بیرونی نیست.

معانی انسانی بیرونی هستند، هرگز درونی نیستند. تو کاری می‌کنی، پولی کسب می‌کنی و کسی از تو می‌پرسد “معنی کسب درآمد چیست؟” و تو می‌گویی “من دوست دارم خانه‌ای از خودم داشته باشم ـــ دلیلش همین است. برای همین پول درمی‌آورم.” فکر داشتن خانه‌ای از خود به تلاش تو برای کسب درآمد معنا می‌دهد. پول به‌خودیِ خودش به‌نظر بی‌معنی می‌رسد. معنی از جای دیگری می‌آید. تمام فعالیت‌های انسان مانند همین است.

فعالیت‌های انسان بین هدف و وسیله تقسیم شده است. هدف معنا دارد و تو کار و تلاشت را بعنوان وسیله‌‌ی رسیدن به آن هدف انجام می‌دهی، زیرا بدون آن فعالیت، به هدفت نخواهی رسید. ولی در معنای غایی هیچ تقسیم و جدایی وجود ندارد. جهانِ هستی به‌هیچ وجه تقسیم‌شده نیست؛ هرگز و به‌هیچ عنوان شکاف‌برداشته schizophernic نیست.

جهانِ هستی یک وحدت است و یگانه. معنا ذاتی و درونی است. در آنجا هدف و وسیله وجود ندارند. وسیله، خودش هدف است و سفر، خودش مقصد است.

برای نمونه: من با شما صحبت می‌کنم ــ حالا اگر برای این صحبت کنم که چیزی از آن کسب کنم، آنوقت این یک فعالیت دنیایی است؛ آنوقت هیچ ربطی به معنویت ندارد. اگر در اینجا سخنرانی کنم تا از آن چیزی کسب کنم ـــ پول، قدرت، اعتبار، احترام…. هر چیزی ـــ آنوقت این فعالیت من دنیایی است.

اما اگر بخاطر عشق خودم صحبت کنم، اگر از خود این صحبت‌ها لذت ببرم ـــ نه اینکه چیزی در بیرون منتظرم باشد تا مرا خوشحال کند ـــ اگر در حین صحبت‌هایم شاد باشم، اگر صحبت‌هایم یک فعالیت کامل در خودش باشد ـــ هدف و وسیله هر دو باشد ـــ آنگاه یک فعالیت معنوی است.

این است تفاوت میان یک کشیش و یک قدیس. کشیش برای این صحبت می‌کند تا چیزی از آن به‌دست آورد؛ قدیس برای سهیم‌شدن سخن می‌گوید. قدیس از شما تشکر می‌کند که به او گوش می‌د‌هید، که در دسترس هستید، که قلب‌هایتان را برایش می‌گشایید، که اجازه می‌دهید که او سبکبار شود ـــ او ثروت و غنای بسیار دارد می‌خواهد شما را در آن سهیم کند. او مانند گُلی است که می‌خواهد عطر خودش را با بادها سهیم شود ــ نه اینکه چیزی از آن کسب کند.

آن غایت معنایی دارد، ولی آن معنا هیچ ربطی به مفهوم انسان از معنا ندارد ـــ چیزی ذاتی است. برای همین است که عرفا می‌گویند زندگی واقعی یک فعالیت بازیگوشانه است.

تو برای پیاده‌روی بامدادی می‌روی، پس هیچ فکری نداری، فقط می‌روی تا از پیاده‌روی لذت ببری. اما وقتی همان جاده و همان مسیر را برای رفتن به محل کار طی می‌کنی، آنوقت این دیگر ذاتی نیست ـــ مجبور هستی از همانجا بروی زیرا باید به محل کار برسی. عجله‌داری، تند می‌روی ـــ آنوقت درختان کنار جاده را نمی‌بینی، ابرهایی را که در آسمان شناور هستند نمی‌بینی، کودکان را که بازی می‌کنند نمی‌بینی، صدای عوعوی سگ‌ها را نمی‌شنوی ــ فقط عجله داری! اکنون دیدگاه تو بسیار باریک است. زیرا روی هدف متمرکز شده: باید دقیقاً‌ ساعت خاصی سرِ کار حاضر باشی. پس نسبت به هرچیز دیگر که در اطراف رخ می‌دهد بی‌توجه هستی. ولی وقتی برای پیاده‌روی بامدادی می‌روی، جایی نمی‌روی ـــ فقط لذت می‌بری. خودِ عمل راه‌رفتن بسیار لذت‌بخش است: نسیم بامدادی، تابش خورشید، پرندگان، کودکان، صداها ـــ همه‌چیز! و تو هیچ‌کجا نمی‌روی.

جهانِ هستی جایی نمی‌رود. او فقط در اینک‌اینجاست. فعالیت او هدفمند نیست. هدف و وسیله یکی هستند. سفر همان مقصد است.

وقتی تمام معنا و هدف از دست رفته باشد، الوهیت هدف خودش را خواهد فرستاد، معنی الهی آشکار خواهد شد. تو آماده می‌شوی ـــ آماده برای دریافت آن هدیه.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
24😇2
20
سه مکتشف ــ یک کشیش، یک تاجر و یک صوفی ـــ در یک جنگل خطرناک گم شده بودند.

با گذشت روزها، تعداد حیوانات وحشی و خطرناک در اطراف آنان بیشتر و بیشتر می‌شد. در نهایت مجبور شدند که به بالای درختی رفته و پناه بگیرند.

پس از یک مشورت جنگی تصمیم گرفتند که یکی از آنان باید برای کمک برود، زیرا اگر آنجا بمانند، ترس، گرسنگی و خستگی عاقبت مجبورشان می‌کند طعمه‌ی حیوانات گوشتخوار شوند. ولی نتوانستند تصمیم بگیرند که کدام‌یک باید برود.

کشیش گفت: “من، نه. چون من مرد خدا هستم و باید هر کس را که باقی بماند تسلی بدهم.”
تاجر گفت: “من، نه. چون تمام خرج سفر را من می‌دهم!”
صوفی چیزی نگفت ولی ناگهان کشیش را از بالای شاخه‌ای که نشسته بود به پایین هل داد.

کشیش به زمین افتاد و بی‌درنگ گله‌ای از کفتارها او را از زمین بلند کردند، با بقیه حیوانات مهاجم جنگیدند و آنها را دور کردند؛ و سپس کشیش را با احترام روی بزرگترین کفتار در گله‌ی خود نهادند و با مراقبت کامل از او، تا جای امنی او را همراهی کردند.

تاجر رو به صوفی فریادی کشید و گفت: “این یک معجزه است! پس از آن بی‌رحمی تو، رحمت الهی شامل حال این مرد خوب شد. من از این لحظه به بعد زندگی‌ام را وقف کلیسا خواهم کرد!”

صوفی با خنده گفت: “موفق باشی، ولی شاید تفسیر دیگری هم داشته باشد که تو ندیدی!”
تاجر با تلخی و خشونت گفت: “چه تفسیر دیگری ممکن است وجود داشته باشد؟”

صوفی گفت: “فقط این که بیننده باید عاقل باشد: در میان حیوانات، اصلی وجود دارد که همیشه کوچکترین‌ها باید رهبر خود را تشخیص بدهند و به او احترام بگذارند و از او محافظت کنند!”

#اشو
📚«خلاصه‌ی آموزه‌های اشو در قالب جوک‌ها، داستان‌‌ها و تمثیل‌ها»
@shekohobidariroh
🙏12🔥8👍4
سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
پس از مراقبه «خوشحال نیستم، غمگین نیستم.» لطفاً درباره‌ی این توضیح دهید.

پاسخ:
این یک دوران انتقال است.
قبل از اینکه واقعاً خوشحال بشوی، قبل از اینکه واقعاً به سُرور، به آناندا برسی؛ چنین لحظه‌ای می‌آید که نه خوشحال هستی و نه غمگین. یک بی‌تفاوتی عظیم وجود دارد. احساس می‌کنی که به هیچ چیز وابسته نیستی: شادی، غم…. تو ناظری بر هر دو خواهی شد.

و دیر یا زود، وقتی زمان مناسب و فصل مناسب برایت پیش بیاید، ناگهان خواهی دید که سُروری در تو برخاسته است. این سرور هیچ ربطی به شادی معمولی تو ندارد.

شادی معمولی تو همیشه بذری از ناشادی در خودش دارد. شادی معمولی تو همیشه به اندوه تبدیل می‌شود و تو این را می‌دانی! هزار و یک بار آن را تجربه کرده‌ای.

همیشه اندوه تو بذری از شادی در خودش دارد. در خنده‌های تو اشک‌هایی وجود دارند ـــ شاید قابل دیدن نباشند، ولی وجود دارند. و در اشک‌های تو نیز خنده وجود دارد.

من بارها خنده را در اشک‌های تو شنیده‌ام و بارها اشک‌ها را در خنده‌هایت دیده‌ام. تو یک دوگانگی هستی.

این دوران انتقال وقتی می‌آید که تو قدری از این دوگانگی خود فاصله گرفته‌ای، وقتی درک می‌کنی که خنده‌ها و اشک‌ها از هم جدا نیستند. بنابراین درک می‌کنی که چیزی برای انتخاب‌کردن وجود ندارد: خنده اشک می‌آورد؛ اشک، خنده می‌آورد، پس انتخاب کردن چه فایده‌ای دارد؟ سپس قدری کمتر انتخابگر می‌شوی، آنگاه نه شاد هستی و نه غمگین.

این چیزی است که سکوت یا آرامش خوانده می‌شود. اگر تماماً‌ با آن تنظیم شوی؛ آنگاه سرور و شعف برمی‌خیزد.

اما آن شعف هیچ بذری در خودش ندارد؛ خالص است؛ دوگانگی در آن نیست. نمی‌تواند به ضدِ خودش تبدیل شود ـــ ضدّی برایش وجود ندارد. این چیزی است که ما آن را آناندا یا سُرور می‌خوانیم؛ ضدی ندارد، در خلوص و معصومیت خودش مطلقاً تنهاست.


بنابراین انسان نخست باید در دوگانگی زندگی کند ـــ گاهی غم، گاهی شادی؛ بازهم گاهی غمگین، گاهی شادمان ـــ و این به چرخش ادامه می‌دهد. سپس اگر شروع کنی که یک مشاهده‌گر باشی، آرامشی فرامی‌رسد.

پس این دومین مرحله است: آرامش. دوگانگی آهسته گریبان تو را رها می‌کند. سپس سرور برمی‌خیزد. مقصد همین سرور است.

جهانِ هستی فقط ساکت و آرام نیست.

مذاهبی هستند که در این سکوت متوقف می‌شوند؛ اینها معنویت کاملی نیستند. برای نمونه، جینیسم در آرامش، در سکوت متوقف شده است. من فکر نمی‌کنم ماهاویرا در آنجا متوقف شده بوده ـــ او مردی پرسرور بود، بسیار شعف داشت، سرور او دیوانه‌وار بود. ولی جین‌ها در آرامش توقف کرده‌اند. بوداییان نیز چنین کرده و در آرامش متوقف شده‌اند. بودا فقط انسان آرامی نبود ـــ البته که پر از آرامش بود، ولی بیش از این بود، بیشتر داشت. آن چیزِ بیشتر در بودیسم گم شده است؛ در بودا وجود داشت، ولی در بودیسم مفقود شده است.

پس هرگاه فردی با روش بوداییان شروع به مراقبه می‌کند قدری نسبت به شادی و اندوه بی‌تفاوت می‌شود. البته که آرامش پیدا می‌کند، ولی آرامش او کیفیت خاصی از اندوه دارد و سرزنده و بانشاط نیست. او قدری منجمد به‌نظر می‌رسد، قدری بی‌جان به‌نظر می‌آید. او تپش ندارد، زندگی در او پرشور و نشاط نیست. او به‌نوعی خشکیده شده است، باطراوت نیست؛ مانند یک صحرای خشک و بدون شکوفه‌هاست. خطر مراقبه‌ی بودایی در این است.
بنابراین فرد باید به ورای آن برود.

همیشه به یاد داشته باش که هدف، آرامش نیست. هدف، شعف است. بنابراین تا وقتی که نتوانی برقصی، تا وقتی که نتوانی خودت را در رقص گم کنی، تا وقتی که رقص نتواند یک ارگاسم عمیق شود، تا وقتی که نتوانی شکوفا شوی، در میانه‌ی سفر در هیچ‌کجا متوقف نشو.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
14🙏5
انسان یک صفر است، یک خالی‌بودن.

مفهوم صفر Zero در هندوستان زاده شده. درواقع، نُه عدد و صفر توسط هندی‌ها ابداع شده. ولی از نظر ما انسان‌ها صفر در خودش بی‌معنی است. وقتی معنا پیدا می‌کند که با اعداد دیگر متصل شود. اگر آن را پس از یک قرار دهی، بامعنی می‌شود ـــ ده می‌شود؛ صفر معنایی معادل نُه پیدا می‌کند. اگر آن را پس از دو قرار دهی، بیست می‌شود؛ صفر اینک معادل عدد ۱۹ می‌شود. اگر به گذاشتن صفر در جلوی اعداد دیگر ادامه دهی، معنی صفر بیشتر و بیشتر می‌شود و بسیار اهمیت پیدا می کند.

این کاری است که ما در زندگی می‌کنیم. انسان مانند یک صفر به‌دنیا می‌آید. آنوقت یک حساب بانکی در جلوی او قرار بده ـــ او انسان مهمی می‌شود! آنوقت به او بگو “تو رییس جمهور کشورمان شده‌ای!” ــــ حالا او بسیار مهم می‌شود. اینک آن صفر بسیار بامعنا شده است: حالا پول دارد، مقام دارد، اعتبار و نام و شهرت دارد ــــ اینک او بیشتر و بیشتر اهمیت پیدا کرده است. برای همین است که ما مشتاق نام و شهرت و پول و مقام هستیم: تا چیزی را در جلوی خود قرار دهیم تا احساس خالی‌بودن نکنیم. ولی حقیقت این است که هر کاری بکنی عبث است، زیرا تو «خالی» هستی. خالی‌بودن طبیعتِ تو است. می‌توانی خودت و دیگران را فریب بدهی، ولی نمی‌توانی واقعیت را عوض کنی.

پس توصیه‌ی من این است:
که حتی در واقعیت زندگی معمولی خودت، وقتی از حالت مراقبه‌گون خارج می‌شوی، آن صفر را با خودت بیاور، آن خالی‌بودن را حفظ کن ـــ سعی نکن آن را با چیزی پر کنی. زیرا این کار بسیار خشن است، این مانند یک فیل است:

فیلی به رودخانه می‌رود و خوب حمام می‌گیرد و خودش را با آب شستشو می‌دهد و سپس از رودخانه بیرون می‌آید و خاشاک و غبارها را روی خودش پرتاب می‌کند.

این تمثیلی است در متون هندی، که انسانی را توصیف می‌کند که وارد مراقبه می‌شود و به پاکیِ هیچی دست پیدا می‌کند؛ سپس بازمی‌گردد و خس‌وخاشاک را روی خود می‌پاشد. این احمقانه است، حُکم خودکشی را دارد. از آن دوری کن. یک فیل نباش.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
15🙏3🔥2
15❤‍🔥1
«بيدارى»
انسان یک صفر است، یک خالی‌بودن. مفهوم صفر Zero در هندوستان زاده شده. درواقع، نُه عدد و صفر توسط هندی‌ها ابداع شده. ولی از نظر ما انسان‌ها صفر در خودش بی‌معنی است. وقتی معنا پیدا می‌کند که با اعداد دیگر متصل شود. اگر آن را پس از یک قرار دهی، بامعنی می‌شود…
ادامه

وقتی دو صفر باهم دیدار کنند.


سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
آیا عشق چیزی است که به بُعد انسانی تعلق دارد؟

پاسخ:
آن عشق که به بُعد انسانی تعلق دارد، واقعاً عشق نیست؛ بلکه فقط یک اشتیاق عمیق است تا انسان خودش را با وجود دیگری پُر کند، تا دیگری را جلوی صفر خودش قرار بدهد تا معنی‌دار شود.

یک زنِ تنها چیزی نیست؛ وقتی با شوهرش راه می‌رود او را ببین! او همراه یک عدد راه می‌رود: آن صفر با رقمی همراه شده است! یک مردِ تنها احساس خالی‌بودن می‌کند؛ وقتی با زنی حرکت می‌کند، او احساس می‌کند کسی هست! شوهر، کسی است! مرد مجرد کسی نیست!

ما پیوسته در جستجوی چیزی و راهی هستیم تا مانع تجربه‌ی «هیچ‌بودن» شویم.

نه، عشق انسانی واقعاً‌ عشق نیست. فقط حقّه‌ایست برای فریب‌دادن. عشق واقعی ورای بُعد انسانی است. و عشق واقعی هیچ ربطی به پرکردن آن فضای درونی ندارد ـــ درست برعکس است.

عشق واقعی ربطی به سهیم‌شدن آن فضای درونی دارد. تو دیگر همچون یک گدا به‌سمت دیگری نمی‌روی؛ همچون یک امپراطور نزد او می‌روی. برای گدایی نمی‌روی؛ می‌روی تا چیزی را سهیم شوی و ببخشی.

و این دو واژه را به یاد بسپار: اگر چیزی را از کسی گدایی کنی، آنوقت این عشق نیست. اگر چیزی را ببخشی و سهیم شوی، آنوقت این عشق است.


سهیم‌شدن و بخشیدن به نوعی ورای انسان‌هاست؛ ولی به‌نوعی در ظرفیت انسان‌ها قرار دارد. سهیم‌شدن پلی است که انسان را به الوهیت پیوند می‌زند. عشق پلی است که انسان را به خداوند متصل می‌کند.

پس سعی نکن دوستی پیدا کنی، یک دوست‌دختر، یک دوست‌پسر تا آن فضای درونی خودت را پر کنی. نه. کسی را پیدا کن تا با او سهیم شوی. یک رقم را پیدا نکن ـــ ۱، ۲، ۳ ـــ عددی پیدا نکن. کسی را پیدا کن که او نیز صفر باشد. وقتی دو صفر باهم دیدار کنند، عشق وجود دارد. وقتی دو هیچی باهم ملاقات کنند، عشق وجود دارد.

و به‌یاد بسپار: وقتی دو صفر باهم دیدار کنند، دو صفر وجود ندارد ـــ فقط یک صفر وجود دارد. صفر بعلاوه‌ی صفر می‌شود صفر. می‌توانی هر تعداد صفر که بخواهی قرار بدهی، ولی همیشه حاصل همان صفر است؛ جمعش هرگز بیشتر از صفر نیست.

عشق وقتی است که دو شخص ناپدید شده باشند. عشق وقتی است که عاشق وجود نداشته باشد، معشوق وجود نداشته باشد. حتی در روابط عاشقانه‌ی بزرگ، فقط لحظات کمیابی وجود دارند که عشق حاضر باشد.

بگذار اینطور بگویم: من اشعار عالی بسیار زیاد خوانده‌ام، حماسه‌های بزرگی را خوانده‌ام، ولی حتی در یک حماسه‌ی بزرگِ عشق حتی در شکسپیر، در کالیداس Kalidas، در تولسیداس Tulsidas، در میلتون Milton، در دانته Dante؛ فقط ابیات بسیار بسیار نادری هستند که شاعرانه باشند. گاهی حتی بخشی از یک بیت شاعرانه است. گاهی فقط یک واژه، یک نوسان، شاعرانه است. حتی در یک حماسه‌ی بزرگ شاعرانه چنین است: فقط لحظات کمیابی از عشق وجود دارد.

ولی وقتی تو [بعنوان یک منیّت] کاملاً ناپدید شدی و دو دیگر دو نیست و یک غیردوگانگی وجود دارد؛ و وقتی شخصیت‌ها دیگر باهم برخورد ندارند و شخصیت‌ها فروافتاده‌اند ـــ عشق آنوقت وجود دارد. آن عشق، کیفیتِ بی‌زمانی دارد. آن عشق ویژگی الهی دارد.

و عشق می‌تواند به بُعد انسانی مربوط باشد ـــ اگر برایش کار کنی، اگر فرصت‌هایی برای آن خلق کنی. بطور طبیعی چنین چیزی وجود ندارد. عشق بطور طبیعی در دسترس وجود ندارد؛ معمولاً سکس در دسترس هست و سکس چیزی جز یک ابزار نیست تا [انسان بتواند فقط برای لحظاتی] خودش را فراموش کند.

اما عشق یک یادآوری عظیم است، یک هشیاری بزرگ است: یک شعله‌ی همیشه فروزان، بدون دود.

و عشق همچون یک بذر در درون تو وجود دارد. می‌توانی آن را رشد بدهی، می‌توانی آن را به واقعیت عشق رشد بدهی. تو نیروی بالقوه را داری، ولی باید آن را محقق کنی.


#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
10❤‍🔥5🙏2🏆2
3
«بيدارى»
ادامه وقتی دو صفر باهم دیدار کنند. سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش: آیا عشق چیزی است که به بُعد انسانی تعلق دارد؟ پاسخ: آن عشق که به بُعد انسانی تعلق دارد، واقعاً عشق نیست؛ بلکه فقط یک اشتیاق عمیق است تا انسان خودش را با وجود دیگری پُر کند، تا دیگری را جلوی…
ادامه

پرسش:
و آیا عشق چیزیست که ما خلق می‌کنیم یا اینکه در همه‌جا هست تا ما آن را کشف کنیم؟

نه، ما آن را خلق نمی‌کنیم ـــ عشق نمی‌تواند خلق شود. نمی‌تواند ساخته شود؛ چیزی نیست که ساخت انسان باشد.

عشقی که ساخت بشر باشد عشق دروغین است؛ مانند گل‌های پلاستیکی است. عشقی که کشف شود عشق واقعی است. تو نباید آن را تولید کنی ـــ باید در آن جذب شوی. باید در آن آسوده شوی.

آری، حق با بودا است که می‌گوید:
همچون قطعه چوبی شناور در رودخانه باش تا به اقیانوس برسی. من به شما اطمینان می‌دهم که به رودخانه خواهید رسید.

اقیانوس پیشاپیش وجود دارد؛ رودخانه باید آن را کشف کند، نباید آن را خلق کند. رودخانه چگونه می‌تواند اقیانوس را خلق کند؟ فقط به این مفهوم مسخره فکر کن! یک رودخانه؟ چطور می‌تواند اقیانوس را خلق کند؟ اگر رودخانه اقیانوسی خلق کند، فقط یک حوضچه‌ی کوچک، یک مرداب خواهد بود و نه یک اقیانوس، بی‌نهایت نخواهد بود. و اگر رودخانه اقیانوسی را خلق کند، کثیف خواهد شد، راکد و متعفن و مرده خواهد بود.

رودخانه باید جستجو کند و کشف کند. اقیانوس پیشاپیش وجود دارد. اقیانوس قبل از رودخانه وجود داشته است. درواقع، رودخانه از اقیانوس بیرون آمده، توسط ابرها. ما در نهایت به منبع اصلی بازمی‌گردیم، نه هیچکجای دیگر.

رودخانه به اقیانوس می‌پیوندد زیرا از آن بیرون آمده است. ما خدا می‌شویم زیرا از خدا بیرون آمده‌ایم.

عشق را باید کشف کرد ــ زیرا پیشاپیش وجود دارد. و چطور آن را کشف کنی؟ هرچه بیشتر باشی، امکان کشفِ عشق کمتر است: هرچه کمتر باشی [متواضع‌تر باشی]، امکان کشف عشق بیشتر است. وقتی رودخانه در اقیانوس ناپدید شد، اقیانوس را کشف می‌کند ـــ اقیانوس می‌شود.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
17🙏7
با «آنچه که هست»، یعنی با آنچه که روی داده است نجنگ، بلکه آن را بپذیر.
🙏12👍42
سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
آیا بیرون نرفتن از منزل تصمیم شماست؟ یا که فقط نرفتن اتفاق نمی‌افتد؟

پاسخ:
اینک جایی برای رفتن وجود ندارد. تمام رفتن‌ها متوقف شده است ـــ زیرا کسی که عادت داشت برود، ناپدید شده است.

من هرکجا که باشم در اینک‌اینجا هستم. اتاق من همانقدر کامل است که هرجای دیگر کامل است، پس رفتن به هرکجا چه فایده دارد؟ بی‌فایده است.

شما به جستجو ادامه می‌دهید، همواره در حال رفتن هستید: گاهی به باشگاه، گاهی به سینما، گاهی به رستوران، گاهی اینجا و گاهی به آنجا. شما پیوسته در حال رفتن هستید، زیرا از جایی که هستید رضایت ندارید. هرکجا که باشید، احساس می‌کنید که چیزی در جایی دیگر وجود دارد که شما آن را از دست می‌دهید.

و البته، در مورد من نگران می‌شوی: این مرد چه می‌کند، همیشه در اتاقش نشسته است! آیا گاهی به ستوه نمی‌آید؟ چرا از اتاقش بیرون نمی‌رود؟ بجای اینکه از من بپرسی که چرا بیرون نمی‌روم، لطفاً از خودت بپرس که چرا همیشه بیرون می‌روی؟

* چنین اتفاق افتاد: رابعه عدویه Rabiya El Adavia در اتاقش نشسته بود و مراقبه می‌کرد. یک عارف دیگر، حسن، با او زندگی می‌کرد. او بیرون آمد: صبح زود بود و خورشید در افق قرار داشت. صبحی زیبا و جادویی بود همراه با موسیقی پرندگان... حسن با صدای بلند گفت: “رابعه چرا بیرون نمی‌آیی؟ خداوند این طلوع زیبا را خلق کرده.”
رابعه خندید و گفت: “حسن! چه وقت بالغ می‌شوی؟ بجای اینکه مرا به بیرون بخوانی، خودت به درون بیا! طلوع زیباست، ولی من اینجا در درون، با خالق طلوع روبرو هستم.”

درست است: حق با رابعه است: بیرون زیباست، ولی در برابر درون هیچ است. وقتی دیدگاهی از درون به امور داری، چه کسی به بیرون اهمیت می‌دهد؟ بیرون زیباست، هیچ اشکالی در آن نیست؛ ولی اگر پیوسته از این مکان به مکانی دیگر بروی و هرگز به وطن نیایی، در رنج باقی خواهی ماند.

من بیرون نمی‌روم، نه بخاطر تصمیمی که گرفته‌ام: من در طول بیست‌ و دو یا بیست‌وسه سال گذشته هیچ تصمیمی نگرفته‌ام. روزی که مُردم، [روزی که اشو به اشراق رسید] ۲۱ مارس ۱۹۵۳، تصمیم هم مُرد. من وجود ندارم، پس چه کسی تصمیم می‌گیرد؟ پس هرچه رخ بدهد، رخ داده است و این بسیار زیباست. بیش از این نمی‌توان انتظار داشت. این بیش از هر چیزی است که انسان بتواند بخواهد.

* هاری هرشفیلدِ هشتاد و شش ساله در بیرون باشگاه محلی خود با زنی فاحشه برخورد کرد که از او دعوت کرد به خانه‌اش برود. هاری به او گفت: “من سه دلیل دارم که نمی‌توانم با تو بیایم. اول اینکه پول ندارم….”
زن وسط حرفش پرید و گفت: “پس دو دلیل دیگر اهمیتی ندارند!”

من هم سه دلیل دارم که چرا از اتاقم بیرون نمی‌روم. اولینش این است: من وجود ندارد ـــ و دو دلیل دیگر اهمیتی ندارند!

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
18🙏7❤‍🔥4
درک من این است که دین ربطی به تولد ندارد. چون والدین هندو یا مسیحی هستند به این معنا نیست که کودک هم باید هندو یا مسیحی باشد.

کودک دارایی تو نیست. کودک از طریق تو به دنیا آمده است. اگر کمی انسانیت و احترام در تو باشد به کودک احترام می‌گذاری و رهایش می‌کنی تا بر اساس وضوح و هوشمندی خودش رشد کند. اگر کودکت را دوست داری اجازه بده بر اساس طبیعتش حرکت کند، به هر جا که باشد.

اما هیچ والدینی و هیچ کشیشی به مردم آزادی نمی‌دهد. همه باید از شر کشیشان خلاص شویم. آنها همگی مخالف من هستند، به این دلیل ساده که من کشیش نیستم و در پی برنامه‌ریزی مردم نیستم.

تمام تلاش من در اینجا برای از کار انداختن آن برنامه‌هایی است که از کودکی در شما قرار داده شده، تا بتوانید دوباره به معصومیت کودکی بازگردید.

سفر واقعی رشد شما از آن معصومیت آغاز می شود.

#اشو
📚«کتاب آینه‌ی خالی»
مترجم: حامد مهری
@shekohobidariroh
20🙏6👍4🏆4
سخنرانی ۲۹ آگوست ۱۹۷۹

پرسش:
مرشد عزیز! چرا شیادان مورد پرستش مردم هستند و افرادی چون مسیح، سقراط و بودا مورد سرزنش هستند، سنگسار و کشته می‌شوند؟

پاسخ:
ساروج! بوداها همیشه توسط توده‌های معمولی سرزنش و محکوم شده‌اند، ولی توده‌های معمولی مسئول آن نیستند. زیرا آنها ناآگاه هستند. ما نمی‌توانیم آنان را مسئول این وضعیت بدانیم. کاری از آنان ساخته نیست ــ سخت خفته هستند.

و بوداها خوابشان را برهم می‌زنند؛ بوداها هر تلاشی را می‌کنند تا آنان را بیدار کنند. و هیچکس مایل نیست خوابش مختل شود؛ فرد شاید رویاهای شیرین و زیبا می‌ببیند!

مردم می‌خواهند ناهشیار بمانند. آگاهی برای آنان ناشناخته است و طبیعی است که از ناشناخته وحشت داشته باشند. آنان با شناخته‌ها امن و راحت هستند.

وقتی بوداها اتفاق می‌افتند، یک اختلال بزرگ ایجاد می‌کنند. از آنان هم کاری جز این ساخته نیست! وقتی که بیدار می‌شوند چنان سرور و چنان سکوت و اوج‌هایی از شعف و شادمانی را می‌شناسند که شروع می‌کنند به سرریز کردن: یک مهربانی عظیم در آنان برمی‌خیزد. آنان می‌بینند که مردم حرکت می‌کنند، ‌اما در خواب راه می‌روند؛ پس شروع می‌کنند به تکان دادن و ضربه‌زدن به آنان.

پس این یک پدیده‌ی مطلقاً طبیعی است. ولی مردم عصبانی می‌شوند زیرا تو رویاهایشان را برهم می‌زنی ـــ خشم آنان را می‌توان درک کرد. بوداها مهربان می‌شوند ـــ در این مورد ناتوان هستند. وقتی که بسیار مسرور هستی، مهربانی همچون یک سایه می‌آید، تو را دنبال می‌کند. پس آنان به سبب این مهر است که شروع می‌کنند به بیدارکردن مردم. طبیعی است که یک ستیز و درگیری ایجاد می‌شود.

و مردم فقط می‌خواهند که مختل نشوند. آنان بیداری را نمی‌خواهند، خواهان تریاک هستند. احساس خوبی به آنان می‌دهد؛ دست‌کم آنان را از مشکلات واقعی زندگی ناآگاه نگه می‌دارد.

بوداها این را خوب می‌دانند که کوشش برای بیدارکردن مردم یعنی وارد خطرشدن. ولی ارزشش را دارد. و چون آنان اینک می‌دانند که غیرقابل‌نابودن‌شدن هستند ـــ آن جاودانگی را در درون خودشان شناخته‌اند ـــ مردم چه می‌توانند بکنند؟ می‌توانند آنان را مصلوب کنند ــ بگذار مصلوب کنند. بدن در هرصورت خواهد مرد. می‌توانند شکنجه شوند، ولی شکنجه به بوداها نمی‌رسد. درد در بیرون باقی می‌ماند، نمی‌تواند وارد شود. بوداها هشیار، گوش‌به‌زنگ و شاهد باقی می‌مانند. همه‌چیز در بیرون است؛ هیچ درد و رنجی نمی‌تواند در هسته‌ی درون آنان نفوذ کند [آنان از جهان بیرون هویت نمی‌گیرند]. پس آنان احساس نمی‌کنند که باید از بیدارکردن و مختل کردن مردم پرهیز کنند. لحظه‌ای که بیدار می‌شوند به سمت توده‌ها می‌شتابند.

وقتی که هنوز بیدار نشده بودند به جنگل‌ها و کوهستان‌ها می‌رفتند؛ جایی که بتوانند تنها باشند. تمام بوداها ــ مسیح،‌ ماهاویرا، گوتاما و... ـــ همگی آنان دوران‌های تنهایی و انزوا داشتند. وقتی خودشان در خواب بودند از توده‌ها دوری می‌کردند.

ولی لحظه‌ای که بیدار شدند، زمانی که زیبایی و سعادت زندگی را دیدند، وقتی که زیبایی ابدی جهانِ هستی را مشاهده کردند، با شتاب به‌سوی مردم بازگشتند ـــ همگی آنان ـــ تا آن پیام را به مردم برسانند؛ زیرا مردم از گرسنگیِ معنوی در رنج هستند. روح آنان خفته است؛ زندگی می‌کنند، ولی واقعاً زنده نیستند.

و زمانی که بوداها با این مردم صحبت می‌کنند از یک زبان کاملاً‌ جدید استفاده می‌کنند. مردم نمی‌توانند این زبان را درک کنند. فقط آن را بدمی‌فهمند ــ بنابراین باید که سوءتفاهم کنند؛ بسیار جدیداست.

* یعقوب برای خرید یک کت‌وشلوار که در ویترین بود به داخل فروشگاه رفت و قیمت آن را پرسید.
فروشنده گفت: “شما بهترین کت و شلوار موجود در فروشگاه را انتخاب کردید و برای اینکه دوست دارم با شما که مردی خوش سلیقه هستید معامله کنم، یک پیشنهاد مخصوص برایتان دارم. من برای این کت و شلوار صد دلار از شما نمی‌خواهم، نود دلار هم نمی‌خواهم؛ هفتاد دلار هم درخواست نمی‌کنم. برای شما دوست من، شصت دلار قیمت آن است.”
یعقوب در پاسخ گفت:‌ “من به شما شصت دلار نمی‌دهم، پنجاه دلار هم نمی‌دهم. پیشنهاد من چهل دلار است.”
فروشنده گفت: “فروخته شد. من اینطور معامله را دوست دارم: بدون چک و چانه!”

مردم زبان خاصی دارند ــ این زبان آنها است. و بوداها به زبانی کاملاً متفاوت سخن می‌گویند؛ از یک سطح دیگر می‌آید.

مردم در ترس زندگی می‌کنند؛
بوداها در آزادی زندگی می‌کنند.
مردم در رنج زندگی می‌کنند؛
بوداها در شعف زندگی می‌کنند.
چطور می‌توانند باهم ارتباط داشته باشند؟
ارتباط بسیار مشکل است.

#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»

ادامه
19
2025/10/25 19:33:51
Back to Top
HTML Embed Code: