سخنرانی ۲۳ اکتبر ۱۹۷۶به این سوترا از بودا توجه کنید:
“آنان که به شهوات معتاد هستند مانند کسانی هستند که مشعلی روشن در دست دارند و در جهت مخالف باد میدوند؛ بهیقین دستهایشان میسوزد.”
میتوانی این را ببینی:
دستهای همه سوخته است!
ولی تو هرگز به دستهای خودت نگاه نمیکنی. همیشه به دستهای دیگران نگاه میکنی و میگویی “آری، بهنظر میرسد که دستهایشان سوخته است ـــ ولی من زرنگتر خواهم بود، زرنگتر هستم: من مشعل را در دست میگیرم و در خلاف جهت باد میدوم، و نشان خواهم داد که یک استثناء هستم!”
هیچکس استثناء نیست. جهانِ هستی به هیچ استثنایی اجازه نمیدهد. اگر تو نیز مشعلی سوزان در دست بگیری و در خلاف جهت باد بدوی، دستهای تو نیز خواهد سوخت. شهوت یعنی شتافتن در خلاف جهت باد. هیچکس نسوخته از آن بیرون نیامده است.
ولی مردم همیشه به همدیگر نگاه میکنند؛ [مردم همیشه میخواهند مچ دیگری را بگیرند] هیچکس به خودش نگاه نمیکند. لحظهای که شروع کنی به نگاهکردن به خودت، یک سانیاسین (سالک) شدهای.
* خانم کانتون به شوهرش و مری، مستخدم خانه، مشکوک شده بود. وقتی مجبور شد چند روز برای مراقبت از مادر بیمارش به مسافرت برود، به پسر کوچکش هاروی گفت که مراقب پدرش و مستخدم خانه باشد.
به محضی که خانم کانتون از مسافرت برگشت از پسرش پرسید: “خُب هاروی، چه خبر شد؟”
پس گفت “پاپا و مری به اتاق خواب رفتند و لباسهایشان را درآوردند و….”
مادرش فریاد زد “بسه، بسه. صبر میکنیم تا پاپا به خانه برگردد!
وقتی آقای کانتون وارد خانه شد با زن خشمگین، مستخدم که گریه میکرد و پسرش که گیج شده بود روبهرو شد.
خانم کانتون فریاد زد “هاروی، بگو که پاپا و مری باهم چه کردند؟”
هاروی کوچولو گفت “بهت که گفتم مامان، پاپا و مری به اتاق خواب رفتند و لباسهایشان را درآوردند.”
خانم کانتون بیصبرانه گفت “خب، خب، ادامه بده، بعدش چکار کردند؟”
پسرک جواب داد: “خب، مامان، همان کاری را کردند که وقتی پاپا به شیکاگو رفته بود تو و عمو جورج با هم کردید!”
همه به حماقتها، خطاها و نقایص دیگران نگاه میکنند. هیچکس به خودش نگاه نمیکند. روزی که شروع کنی به خودت نگاه کنی، یک سانیاسین هستی.
روزی که شروع کنی به نگاه کردن به خودت، یک تغییر بزرگ در راه است. نخستین گام را برداشتهای ــ در مخالفت با شهوت و به سمت عشق؛ برخلاف خواسته و در جهت بیخواهشی ـــ زیرا وقتی دستهای خودت را ببینی که بارها سوختهاند، درک میکنی که خودت زخمهای بسیاری را حمل میکنی. و پس از آن ادراک، معجزهی دگرگونی رخ میدهد.
نگاهکردن به دیگران فقط راهی است برای پرهیز از نگاهکردن به خود. هرگاه از کسی انتقاد میکنی، تماشا کن: این یک حقهی ذهنی است تا خودت را ببخشی.
مردم همیشه از دیگران انتقاد میکنند: وقتی از تمام دنیا انتقاد کنند، احساس خیلی خوبی پیدا میکنند. آنان فکر میکنند که در مقایسه با دیگران آنان از دیگران بدتر نیستند؛ در واقع بهتر هم هستند! برای همین است که وقتی از کسی انتقاد میکنی، بزرگنمایی میکنی، افراط میکنی، از کاه کوه میسازی و آن کوه را همواره بزرگتر و بزرگتر جلوه میدهی تا آنوقت کوه خودت خیلی کوچک بهنظر برسد! احساس خوشحالی میکنی! این را متوقف کن! این کمکی به تو نمیکند. این بسیار خطرناک است. نباید به دیگران فکر کنید. زندگی تو مال خودت است؛ فکر کردن به دیگران هیچ فایدهای برای تو ندارد.
در مورد خودت فکر کن. روی خودت مراقبه کن. از کارهایی که میکنی بیشتر هشیار بشو.
و تنها چیزی که میتوانی به آن تکیه کنی، هشیاری خودت است. فقط هشیاری است که میتوانی آن را تا مرگ، و تا فراسوی مرگ همراه خود ببری ـــ نه هیچ چیز دیگر.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / دی ماه ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤12👍7🏆2
سخنرانی ۲۳ اکتبر ۱۹۷۶کسانی که مشتاق بیداریاند افرادی هستند که بودا آنان را سروتاپانا Srotapanna میخواند ـــ آنان که از ساحلِ امن گذشته و برای رسیدن به اقیانوس وارد جریان رودخانه شدهاند، آنان که سفر معنوی خویش را شروع کردهاند، آنان که گامی را برای درک آنچه که واقعی است و آنچه واقعی نیست برداشتهاند؛ آنان که از تفاوت بین رویا و واقعیت هشیار شدهاند.
سروتاپانا یعنی کسی که وارد جریان رودخانه شده است: جریانِ آگاهی، هشیاری و گوشبهزنگ بودن.
این عصارهی پیام بودا است:
نه نیایش، نه مراسم، نه کشیش، نه معبد ـــ کشیش تویی، مراسم تویی، معبد تو هستی. فقط نیاز به یک چیز هست: بودا پیشنیازها را به حداقل رسانده است؛ او مطلقاً برخورد ریاضی دارد. بودا گفت فقط هشیاری کافی است: اگر بتوانی هشیار باشی، همه چیز جا خواهد افتاد.
* دو مرد مست در وسط ریل راهآهن، روی چوبها، قدم میزدند. یکی از آنها گفت: “من هرگز اینهمه پلّه در زندگیام ندیده بودم.
دیگری گفت: “پلهها مرا اذیت نمیکنند، فقط نردهی کنار پلهها خیلی پایین کار گذاشته شده!”
تنها چیزی که مورد نیاز است این است که آنان را از مستی (ناهشیاری) بیرون بیاوری.
* دو مرد مست سوار یک چرخفلک بزرگ بودند. ناگهان یکی برگشت و به دیگری گفت: “شاید حالمان خوب باشد ولی من احساس میکنم که سوار یک اتوبوس اشتباه شدهایم!”
همه سوار اتوبوس اشتباه هستند ـــ ناهشیاری همان اتوبوس اشتباه است. آنگاه هرکجا که باشی تفاوتی ندارد. و هرکاری که بکنی فرقی ندارد. در ناهشیاری هر عملی که انجام دهی، اشتباه است.
عملِ اشتباه چیزی است که در ناهشیاری انجام گرفته باشد و عمل درست کاری است که در هشیاری انجام شده باشد.
ادوین آرنولد Edwin Arnold یکی از زیباترین کتابها را در مورد بودا نوشته: “نور آسیا” The Light of Asia
چند خط از آن کتاب برای پایان این جلسه:
«آرامش چنین است:
چیرگی بر خودپرستی؛
پیروزی بر شوق به چسبندگی در زندگی؛
ریشهکن کردنِ شهوت از سینه؛ ساکنکردنِ جدالِ درون؛
تا عشق زیبایی ازلی را سخت در آغوش بگیرد؛
تا شکوه بر نفْس حاکم شود؛
تا لذت بتواند تا ورای خدایان ادامه یابد؛
برای ثروتهای بیپایان، برای خدمت کامل به همنوع؛
برای انجام وظیفه در سهیمشدن و کمککردن، با سخن نرم و روزهایی بیلکّه.
این غنایم نباید در زندگی رنگ ببازند، یا هیچ مرگی آنها را کمبها سازد.»
آرامش چنین است: چیرگی بر خودپرستی؛ پیروزی بر شوق به چسبندگی در زندگی…
این تمام عصارهی پیام بوداست.
آرامش را نباید تمرین کرد؛
آرامش محصول جانبی هشیاری است.
عشق را نباید تمرین کرد؛
عشق محصول جانبی هشیاری است.
فضیلت را نباید تمرین کرد؛
فضیلت محصول جانبی هشیاری است.
هشیاری شفای تمام بیماریهاست، زیرا هشیاری تو را سالم، تمام و البته، مقدس میسازد.
پایان فصل#اشو
📚«آموزش فراسو»
تفسیر اشو از ۴۲ سوترای بودا
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤21🙏3🔥2😇1
لانگان، پیرمرد ۸۸ ساله در بستر مرگ بود و پدر فینی سعی داشت آخرین برکات را به او برساند!
کشیش گفت: ”چشمانت را باز کن: ما باید روح جاودانهی تو را نجات بدهیم.”
پیرمرد یک چشمش را باز کرد، آن را بست و سعی کرد بخوابد. خواب راحتی را تجربه میکرد.
کشیش فریاد زد: “کافیه پسرم! اگر نمیخواهی اعتراف کنی، دستکم به این سوال جواب بده: آیا شیطان و تمام کارهایش را تقبیح میکنی؟”
پیرمرد چشمانش را قدری باز کرد و گفت: “خب نمیدانم پدر! در چنین زمان و موقعیتی عاقلانه نیست کسی را از خودم برنجانم!”
#اشو
@shekohobidariroh
کشیش گفت: ”چشمانت را باز کن: ما باید روح جاودانهی تو را نجات بدهیم.”
پیرمرد یک چشمش را باز کرد، آن را بست و سعی کرد بخوابد. خواب راحتی را تجربه میکرد.
کشیش فریاد زد: “کافیه پسرم! اگر نمیخواهی اعتراف کنی، دستکم به این سوال جواب بده: آیا شیطان و تمام کارهایش را تقبیح میکنی؟”
پیرمرد چشمانش را قدری باز کرد و گفت: “خب نمیدانم پدر! در چنین زمان و موقعیتی عاقلانه نیست کسی را از خودم برنجانم!”
#اشو
@shekohobidariroh
❤12🙏2👍1
خداوند عاشق خنده است
پرسش:
مرشد عزیز! بهنظر میرسد که شما اولین مرد روشنضمیری هستید که جوک تعریف میکنید ـــ چرا چنین است؟
گاریما! داستانی برایت میگویم.
این داستان زیر از تلمود Talmud را بال شِم Baal Shem، مرشدِ هاسید Hassid بسیار دوست میداشت.
* خاخام باروچ Baruch عادت داشت به بازاری برود که الیاس پیامبر بیشتر اوقات بر او ظاهر میشد. باور این بود که الیاس برای مردانی مقدس ظاهر میشد و به آنان راهنمایی روحانی میداد.
یک روز باروچ از الیاس پرسید: “آیا در اینجا کسی هست که سهمی در دنیای آینده داشته باشد؟”
پاسخ آمد: “نه.”
وقتی این دو مشغول صحبت بودند، دو مرد از کنارشان گذشتند و الیاس اشاره کرد: “این دو مرد سهمی در دنیای آینده خواهند داشت.”
خاخام باروچ به دنبال آن دو مرد رفت و از آنان پرسید: ”شغل شما چیست؟”
پاسخ دادند: “ما دلقک هستیم. وقتی مردم را افسرده ببینیم، آنان را شاد میکنیم.”
خداوند عاشق خنده است، خداوند مردمان شاد را دوست دارد. خداوند دوست ندارد شما را با قیافههای عبوس ببیند.
وقتی 'بال شم' از دنیا میرفت کسی از او پرسید: “آیا آماده هستی با خداوند ملاقات کنی؟”
او گفت: ”من همیشه آماده بودهام. موضوع این نیست که حالا آماده شوم ــ همیشه آماده بودهام. او هر لحظه میتوانست مرا صدا بزند!”
مرد پرسید: “آمادگی تو در چیست؟”
'بال شم' گفت: “من چند لطیفهی زیبا میدانم ــ آنها را برایش تعریف میکنم. و میدانم که او لذت خواهد برد و با من خواهد خندید. و چه چیز دیگری میتوانم به او پیشکش کنم؟ تمام دنیا مال اوست، تمام کائنات به او تعلق دارد؛ من مال او هستم؛ پس چه چیزی میتوانم به او تقدیم کنم؟ فقط چند لطیفه!”
'بال شم' یکی از بزرگترین بوداهایی (بیدارانی) است که از سنّت یهود بیرون آمده، کسی که مریدانش بسیار عاشقش بودند. او پایهگذار هاسیدیسم Hassidism بود.
پس بهیاد بسپار: من اولین نفری نیستم که برای شما لطیفه میگویم. بسیاری بودهاند. ولی مردم چنان غمگین هستند که افرادی را که منبع خنده و شادی بودهاند فراموش میکنند ـــ آنان فقط مردمان اندوهگین را به یاد دارند.
مردم غمپرست هستند؛ بنابراین تمایل خاصی به مردمان افسرده دارند.
شما فقط بوداهای غمگین را به یاد دارید ـــ حتی اگر غمگین هم نبودند، شما آنان را غمگین میسازید. شما در ذهنهای خود داستانها و مفاهیمی میسازید و آنان را در نظر دیگران غمگین نشان میدهید.
حالا، اگر من بگویم که ماهاویرا خندان بوده، یک راهب جین بسیار ناراحت میشود! بهنظرش خنده یک چیز بسیار دنیایی و پَست است! ماهاویرا چگونه میتوانسته بخندد؟! اگر بگویم بودا میخندیده، بوداییان، بویژهی فرقهی هینایانا، خشمگین خواهند شد!
من بسیار عاشق بودا بودهام؛ فکر میکنم امروزه هیچکس در این دنیا مانند من عاشق بودا نباشد. ولی همین چند روز پیش در روزنامه میخواندم: رییس جامعهی بوداییان هند در مجلس قانونگذاری هندوستان سوالاتی را بر علیه من مطرح کرده است. میتوانم درک کنم: این مردم باید بسیار ناراحت باشند، زیرا من یک رنگ جدید به بودا میدهم ــ رنگ خودش، رنگ بودا. من سعی دارم واقعیت او را برای شما بیاورم. و این مردم چهرهی او را کاملاً تحریف کردهاند؛ او را بسیار غمگین نشان دادهاند، به او اجازه نمیدهند که بخندد. اگر بخندد آنان در مجلس هندوستان اعتراض میکنند!!
من مردم را ناراحت میکنم زیرا تلاش میکنم دیانت را زندگی کنم ـــ البته نه بر اساس مفاهیم آنان!
من به شما میگویم ــ البته بطور محرمانه! ــ که مسیح هم عادت داشت لطیفه بگوید ــ ولی این را به مسیحیان نگویید؛ درک نخواهند کرد. آنان فقط آن مسیح را درک میکنند که مصلوب شده بود. در واقع آنان مرگ را پرستش میکنند، صلیب را میپرستند؛ نه مسیح را.
برای همین است که من مسیحیت Christianity را صلیبیت Crossianity میخوانم ــ که هیچ ربطی به عیسی مسیح ندارد. من این مرد را میشناسم. شخصاً این مرد را میشناسم!
او عادت داشت تمام چیزهای خوب دنیا را دوست داشته باشد. چگونه میتواند از لطیفه پرهیز کند؟ او مردی بسیار بسیار زمینی بود: با قماربازها، مستها و فاحشهها هم راه میرفت. او از تمام آن مردم غمپرست احمق نمیترسید ـــ برای همین مجبور شد رنج بکشد.
من هم به همین خاطر رنج میبرم….
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
@shekohobidariro
سخنرانی هشتم جولای ۱۹۷۹پرسش:
مرشد عزیز! بهنظر میرسد که شما اولین مرد روشنضمیری هستید که جوک تعریف میکنید ـــ چرا چنین است؟
پاسخ:گاریما! داستانی برایت میگویم.
این داستان زیر از تلمود Talmud را بال شِم Baal Shem، مرشدِ هاسید Hassid بسیار دوست میداشت.
* خاخام باروچ Baruch عادت داشت به بازاری برود که الیاس پیامبر بیشتر اوقات بر او ظاهر میشد. باور این بود که الیاس برای مردانی مقدس ظاهر میشد و به آنان راهنمایی روحانی میداد.
یک روز باروچ از الیاس پرسید: “آیا در اینجا کسی هست که سهمی در دنیای آینده داشته باشد؟”
پاسخ آمد: “نه.”
وقتی این دو مشغول صحبت بودند، دو مرد از کنارشان گذشتند و الیاس اشاره کرد: “این دو مرد سهمی در دنیای آینده خواهند داشت.”
خاخام باروچ به دنبال آن دو مرد رفت و از آنان پرسید: ”شغل شما چیست؟”
پاسخ دادند: “ما دلقک هستیم. وقتی مردم را افسرده ببینیم، آنان را شاد میکنیم.”
خداوند عاشق خنده است، خداوند مردمان شاد را دوست دارد. خداوند دوست ندارد شما را با قیافههای عبوس ببیند.
وقتی 'بال شم' از دنیا میرفت کسی از او پرسید: “آیا آماده هستی با خداوند ملاقات کنی؟”
او گفت: ”من همیشه آماده بودهام. موضوع این نیست که حالا آماده شوم ــ همیشه آماده بودهام. او هر لحظه میتوانست مرا صدا بزند!”
مرد پرسید: “آمادگی تو در چیست؟”
'بال شم' گفت: “من چند لطیفهی زیبا میدانم ــ آنها را برایش تعریف میکنم. و میدانم که او لذت خواهد برد و با من خواهد خندید. و چه چیز دیگری میتوانم به او پیشکش کنم؟ تمام دنیا مال اوست، تمام کائنات به او تعلق دارد؛ من مال او هستم؛ پس چه چیزی میتوانم به او تقدیم کنم؟ فقط چند لطیفه!”
'بال شم' یکی از بزرگترین بوداهایی (بیدارانی) است که از سنّت یهود بیرون آمده، کسی که مریدانش بسیار عاشقش بودند. او پایهگذار هاسیدیسم Hassidism بود.
پس بهیاد بسپار: من اولین نفری نیستم که برای شما لطیفه میگویم. بسیاری بودهاند. ولی مردم چنان غمگین هستند که افرادی را که منبع خنده و شادی بودهاند فراموش میکنند ـــ آنان فقط مردمان اندوهگین را به یاد دارند.
مردم غمپرست هستند؛ بنابراین تمایل خاصی به مردمان افسرده دارند.
شما فقط بوداهای غمگین را به یاد دارید ـــ حتی اگر غمگین هم نبودند، شما آنان را غمگین میسازید. شما در ذهنهای خود داستانها و مفاهیمی میسازید و آنان را در نظر دیگران غمگین نشان میدهید.
حالا، اگر من بگویم که ماهاویرا خندان بوده، یک راهب جین بسیار ناراحت میشود! بهنظرش خنده یک چیز بسیار دنیایی و پَست است! ماهاویرا چگونه میتوانسته بخندد؟! اگر بگویم بودا میخندیده، بوداییان، بویژهی فرقهی هینایانا، خشمگین خواهند شد!
من بسیار عاشق بودا بودهام؛ فکر میکنم امروزه هیچکس در این دنیا مانند من عاشق بودا نباشد. ولی همین چند روز پیش در روزنامه میخواندم: رییس جامعهی بوداییان هند در مجلس قانونگذاری هندوستان سوالاتی را بر علیه من مطرح کرده است. میتوانم درک کنم: این مردم باید بسیار ناراحت باشند، زیرا من یک رنگ جدید به بودا میدهم ــ رنگ خودش، رنگ بودا. من سعی دارم واقعیت او را برای شما بیاورم. و این مردم چهرهی او را کاملاً تحریف کردهاند؛ او را بسیار غمگین نشان دادهاند، به او اجازه نمیدهند که بخندد. اگر بخندد آنان در مجلس هندوستان اعتراض میکنند!!
من مردم را ناراحت میکنم زیرا تلاش میکنم دیانت را زندگی کنم ـــ البته نه بر اساس مفاهیم آنان!
من به شما میگویم ــ البته بطور محرمانه! ــ که مسیح هم عادت داشت لطیفه بگوید ــ ولی این را به مسیحیان نگویید؛ درک نخواهند کرد. آنان فقط آن مسیح را درک میکنند که مصلوب شده بود. در واقع آنان مرگ را پرستش میکنند، صلیب را میپرستند؛ نه مسیح را.
برای همین است که من مسیحیت Christianity را صلیبیت Crossianity میخوانم ــ که هیچ ربطی به عیسی مسیح ندارد. من این مرد را میشناسم. شخصاً این مرد را میشناسم!
او عادت داشت تمام چیزهای خوب دنیا را دوست داشته باشد. چگونه میتواند از لطیفه پرهیز کند؟ او مردی بسیار بسیار زمینی بود: با قماربازها، مستها و فاحشهها هم راه میرفت. او از تمام آن مردم غمپرست احمق نمیترسید ـــ برای همین مجبور شد رنج بکشد.
من هم به همین خاطر رنج میبرم….
#اشو
📚«دامّا پادا / راه حق»
جلد دوم
مترجم: م.خاتمی / اَمردادماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariro
❤19🙏5
در ادامه، یکی از فوقالعادهترین پرسش و پاسخها از کتاب «آموزش فراسو» تقدیم شما همراهان عزیز میشود. ♡
❤5🙏4
فصل هشتم
طریقت ممنوعه
پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
طریقت ممنوعه
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶پرسش نخست:
من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم.
پاسخ:طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد.
تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل در آن هست. و آن اصل این است: قبل از اینکه واقعاً معصوم شوی، باید تمام معصومیت را از دست بدهی. قبل از اینکه بتوانی واقعاً به وطن برسی، باید پرسه بزنی، باید گمراه شوی.
این است تمام معنی مسیحیان از داستان تمثیلیِ آدم که از بهشت خدا رانده شد. او باید که اخراج میشد. چنین نیست که آدم مسئول راندهشدنش از بهشت باشد ـــ این یک اصل اساسی در زندگی است.
خدا به آدم گفت “درخت دانش همان درخت ممنوعه است، نباید از آن بخوری.” فقط یک فرمان به او داده شده بود: او نباید از درخت دانش تغذیه میکرد. ولی این همچون یک انگیزه عمل کرد. اگر خدا واقعاً میخواست که آدم از میوهی آن درخت نخورد، راه بهتر این بود که هرگز اشارهای به آن نمیکرد.
بهشت بینهایت است: میلیونها درخت وجود دارند! حتی تا این زمان هم آدم نمیتوانست آن یک درخت دانش را کشف کند! ولی لحظهای که خدا گفت “به آن درخت نزدیک نشو، آن را لمس نکن، میوهی آن را نخور،” آن درخت مهمترین درخت شد! البته، روشن است!
آدم میبایست شروع کرده باشد به دیدن رویا در مورد آن درخت! یک وسوسه ایجاد شده بود ـــ وارد آن باغ میشد و آن درخت بارها و بارها او را فرامیخواند. او میبایست نزدیک آن درخت رفته باشد، به آن نگاه کرده باشد، منتظر مانده باشد، فکر کرده باشد: او بارها میباید به فکر ارتکاب گناه افتاده باشد، به فکر اطاعت نکردن و عصیانگری افتاده باشد!
یک قانون اساسی در این مورد هست: آدم میبایست اخراج میشد. تا وقتی که آدم اخراج نشد، آدم هرگز به مسیح تبدیل نمیشد. او برای رسیدن به وطن میبایست گمراه میشد. بسیار متناقض است! ولی تا وقتی که وارد گناه نشوی نمیتوانی قداست را بشناسی.
هر کودکی یک قدّیس است؛ ولی این قداست بسیار ارزان است. تو آن را کسب نکردهای؛ فقط یک هدیه طبیعی است ـــ و چه کسی ارزش هدیهی طبیعی را میداند؟ باید آن را از دست بدهی. وقتی آن را از دست بدهی متوجه میشوی که چه چیزی را از دست دادهای. وقتی آن را از دست بدهی شروع میکنی به رنجبردن، آنگاه برای داشتن آن احساس گرسنگی بسیار میکنی. وقتی آن را گم کنی، آنگاه در تضاد با نبودنش روشن میشود که چه بوده.
اگر میخواهی یک طلوع زیبا را ببینی، باید در شب تاریک پرسه بزنی. فقط پس از شب تاریک است که صبح زیباست. اگر واقعاً بخواهی ثروتمند باشی، باید فقیر شوی. فقط پس از فقر است که زیبایی ثروت را احساس خواهی کرد.
تضادها فقط در ظاهر هستند ـــ اینها مکمّل همدیگرند.
مسیحیان نظریهای دارند که آن را فلیکس کولپا میخوانند ـــ یعنی تقصیرِ خوش. گناه آدم در الهیات مسیحی بعنوان یک “تقصیر خوش” شناخته شده، زیرا نیاز به مسیح ناجی را با خود آورده است. اگر نافرمانی از فرمان خدا از سوی آدم وجود نمیداشت، به وجود مسیح هم نیازی نبود!
«آدم همان آگاهی انسان است که از خدا دور شده است. مسیح همان آگاهی انسان است که به وطن بازمیگردد.»
آدم و مسیح دو شخص نیستند. آدم دور میشود و مسیح باز میگردد. اینها یک انرژی هستند. نافرمانی لازم است تا اطاعت شناخته شود. عصیانگری لازم است تا تسلیم شناخته شود. نفْس لازم است تا به بینفسی تبدیل شود.
«هر قدّیسی یک گذشته داشته و هر گناهکاری یک آینده دارد. این را به یاد داشته باش و هرگز از ممنوعه نترس.»
ممنوعه همان راه است. واردش شو! با شهامت برو. کاملاً واردش شو ـــ تا بتوانی این جاذبه را تمام کنی. و تو هیچ چیز در آن نخواهی یافت. از آن خالی بیرون خواهی آمد. اما این یک تجربهی بزرگ خواهد بود، یک بلوغ بزرگ. گناه هرگز نمیتواند راضیکننده باشد، پس چرا بترسی؟ اگر قرار بر این بود که گناه کسی را راضی کند، آنوقت خطر وجود داشت. ولی گناه هرگز هیچکس را راضی نکرده است. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر ناکام خواهی بود. هرچه بیشتر واردش بشوی، بیشتر میدانی که فقط کاری احمقانه است، عملی ناهوشمندانه است؛ فقط یک شیار کهنه و یک چرخهی باطل است ـــ به هیچ کجا راه نداری. هیچ رشدی در آن نیست.
هرچه عمیقتر این را درک کنی، امکانش بیشتر است که سفر بازگشت را آغاز کنی ـــ شروع میکنی به حرکت به سمت منبع اصلی. البته وقتی میگویم به منبع بازمیگردی، منظورم این نیست که پسرفت داری و واپسگرا شدهای. بازگشتی وجود ندارد. یک کودکی دوم پیش میآید.
در هندوستان وقتی کسی به این کودکی دوم میرسد او را دوبارزاده، دویج Dwij میخوانند ـــ تولدی دوباره. او به یک زایش مجدد دست یافته. دوباره کودک و معصوم شده است.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤17🙏2🏆2
«بيدارى»
فصل هشتم طریقت ممنوعه سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش نخست: من مشتاق این هستم که آن مار [کندالینی] در من زنده شود و مرا مشتعل کند… آیا در طریقت ممنوعه هستم؟ من میترسم. پاسخ: طریقت ممنوعه همان راه است. راه دیگری وجود ندارد. تکامل یک قانون خاص دارد، یک اصل…
ادامهنترش. دنیا یک وسوسه است ـــ وسوسهای که باید از میانش عبور کنی، وسوسهای که باید رنج آن را ببری. و شیطان همدست و شریک خداست ـــ یک دشمن نیست، شریک است.
او تو را وسوسه میکند و تو را بهمحدودهی ممنوعه میکشاند، به تو کمک میکند تا نافرمانی کنی. او تو را ترغیب میکند و فریب میدهد. اگر با تمام قلب همراهش بروی، دیر یا زود درخواهی یافت که او یک فریبکار است. و بیدرنگ ناپدید خواهد شد. لحظهای که دریابی شیطان یک فریبکار است، شیطان ناپدید میشود. مرگ او در همان ادراک تو است.
و ناگهان شروع میکنی به خندیدن. خندهای شدید در تو ایجاد میشود. مانند شیر خواهی غرّید، یک غرّش بزرگ. حالا حقیقت را دیدهای ـــ که چرا خدا به تو گفت که از آن درخت خاص میوه نخوری ـــ او میخواست که تو بخوری!
البته خدا نمیتواند اینقدر نادان باشد! اگر او این را میخواست، ساکت میماند، میتوانست آن درخت را حذف کند! ـــ هر باغبان معمولی میتواند چنین کاری کند. ولی او درخت را حذف نکرد؛ فقط فرمان صادر کرد. و این یک اصل بسیار روانشناسانه است.
این داستان تمثیلی [آدم و درخت ممنوعه] واقعاً یکی از زیباترین تمثیلهای روانشناسی است. هرکجا اجازه نداشته باشی بروی، میخواهی آنجا بروی.
اگر فیلمی در شهر نمایش داده میشود و تبلیغ آن میگوید: “فقط برای بالغین،” تمام نوجوانان هجوم خواهند برد ـــ پس باید چیزی برای آنان در این فیلم باشد! اگر فقط برای بالغین باشد، آنوقت انگیزه میدهد! به مردم بگو کاری را نکنند، و همان کار را خواهند کرد! میتوانی در این مورد مطمئن باشی.
و خداوند در این مورد بسیار یقین داشت. او میباید قدری در مورد آدم مشکوک بوده باشد، پس حوّا را آفرید.
مرد یک ترسو است ـــ مگر اینکه زنی او را وسوسه کند! مرد شاید تردید داشته باشد، ولی وقتی زنی باشد که او را وسوسه کند، مرد بسیار شجاع میشود! وقتی زن حضور داشته باشد، شوهر بسیار شجاع میشود. هرگز با مردی که زنش در کنار اوست نجنگ ـــ تو را خواهد کشت! او باید خودش را اثبات کند، چون زنش آنجاست. وقتی که تنهاست میتوانی بجنگی؛ او زحمتی به خودش نمیدهد، میگوید باشد!
وقتی زنی همراهت است، شهامت شیطان را پیدا میکنی! باید به آن زن ثابت کنی که یک قهرمان هستی، یک مرد دلیر و بیپروا و بزرگ! آنوقت میتوانی دیوانه شوی، میتوانی همه کار بکنی.
ولی حتی خدا هم تردید داشت: شاید این زن هم کافی نباشد. پس یک مار را آفرید: آن مار زن را فریفت و آن زن، آدم را فریفت. و البته این بسیار خوب نقشهریزی شده بود! یک نمایش زیبا با طراحی عالی بود. اکنون تمام شخصصیتها حاضر هستند: آدم همیشه میتواند بگوید “من مسئول نیستم؛ حوّا مسئول است!” و زن هم همیشه میتواند بگوید “من مسئول نیستم ـــ تقصیر از مار است!” و البته مار نمیتواند حرف بزند، پس داستان در اینجا پایان مییابد. اگر مار میتوانست حرف بزند، میگفت “خدا مسئول است.” هیچکس از مار سوالی نکرد که چه کسی مسئول است. مار کاملاً ساکت است.
نگاه کن: هروقت میگویی که شخص دیگری مسئول است، چه میکنی؟ فقط مسئولیت را جابهجا میکنی. شوهر میگوید که زنش مسئول است؛ زن میگوید که بچهها مسئول هستند ـــ و البته بچهها لال هستند: نمیتوانند چیزی بگویند؛ پس در همینجا تمام میشود. ما همیشه مسئولیت را روی دیگران پرتاب میکنیم.
تو روزی فردی بیدار و بادیانت خواهی شد که تشخیص دهی “من مسئول هستم.” شجاع باش. مسئولیت را احساس کن ـــ و وارد هرآنچه که تو را وسوسه میکند بشو؛ و کاملاً هشیارانه برو، آگاهانه برو. عامدانه واردش شو.
مایلم یک قانون دیگر زندگی را به شما بگویم: وقتی عمداً و از روی قصد وارد چیزی شوی، هرگز نمیتواند برایت یک قید شود. طوری وارد نشو که چیزی تو را میکشاند؛ مانند یک برده وارد نشو؛ مانند یک ارباب وارد شو. حتی اگر وارد چیزی میشوی که ممنوعه است، چیزی که توسط تمام مذاهب “گناه” اعلام شده، با شهامت و با مسئولیت واردش شو. بگو: “میخواهم بروم و میخواهم این بُعد را کشف کنم.”
احساس گناه نکن! زیرا اگر احساس گناه کنی، با دو دِلی وارد میشوی و آنوقت گیر خواهی کرد. هرگز قادر نخواهی بود که بازگردی. اگر با تمام قلب وارد شوی، بیدرنگ کذب آن را خواهی دید، حماقت آن را خواهی دید.
پس نترس و با تمام قلب وارد شو! و آن را کاملاً و تماماً کشف کن. تمام زوایای آن را کشف کن تا که تمام شود. وقتی که تمام این بازی را دیدی، از آن بیرون هستی.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤20🏆4
«بيدارى»
ادامه نترش. دنیا یک وسوسه است ـــ وسوسهای که باید از میانش عبور کنی، وسوسهای که باید رنج آن را ببری. و شیطان همدست و شریک خداست ـــ یک دشمن نیست، شریک است. او تو را وسوسه میکند و تو را بهمحدودهی ممنوعه میکشاند، به تو کمک میکند تا نافرمانی کنی. او…
ادامهو میگویی: “من مشتاق این هستم که آن مار در من زنده شود…”
مار وجود دارد. خدا هرگز انسانی را بدون اینکه ماری در او باشد خلق نکرده است: در تو کار گذاشته شده. آن را سکس بخوان یا کندالینی ـــ همان مار است.
سکس، ماری است که رو به پایین حرکت میکند. کندالینی، همان مار است؛ همان قدرت مار، که البته به بالا حرکت میکند.
معمولاً وقتی نوزادی بهدنیا میآید، آن مار در نزدیکی مرکز جنسی ـــ چیزی که یوگیها آن را مولادار میخوانند، مرکز اصلی و ریشهای ـــ چنبره زده است: یک انرژی خفته است. وقتی کودک از نظر جنسی بالغ میشود: حدود چهاردهسالگی، آن مار از حالت چنبره بیرون میآید و شروع میکند به حرکت به سمت پایین، به سمت دشت. جنسیت همین است.
یکروز، وقتی جنسیت را کشف کردی و دریافتی که چیزی نیست ـــ هیچ ارزشی ندارد، بجز دردسر، تشویش و رنج ـــ آن مار شروع میکند به حرکت به سمت بالا. این همان مار است! حالا شروع میکند به حرکت به سمت کوهستان، به سمت قلّه... وقتی این حرکت آغاز شود، یک دگرگونی عظیم رخ میدهد. تو از آدم به مسیح تبدیل میشوی.
و زمانی که آن مار به نقطهی اوج در تو میرسد ـــ به ساهاسرار، هفتمین مرکز وجود تو، بالاترین قلّهی اورست ـــ وقتی که به بالاترین چاکرا میرسد، ناگهان تو نه آدم هستی و نه مسیح ـــ خودِ خدا هستی.
احساسکردنِ خود بعنوان یک آدم، یک رویای کابوسگونه است. احساس کردن خود همچون مسیح، هنوز هم یک رویاست ــ از اولی بهتر است؛ ابداً کابوس نیست، بسیار شیرین و زیباست، ولی هنوز هم یک رویا است. شناختن خود همچون خدا یعنی رسیدن به واقعیت، رسیدن به وطن.
آن مار وجود دارد، و بسیار فعال است! شاید از آن مار ترسیده باشی. جامعه درست برخلاف تو کار میکند. جامعه نمیخواهد که تو یک فرد باشی که با انرژی خود مشتعل شوی؛ جامعه میخواهد تو تحت کنترل باشی. جامعه میترسد. حتی یک فرد میتواند بسیار انفجاری عمل کند.
این چیزی است که وقتی یک مسیح، یا یک بودا روی زمین راه میرفت اتفاق افتاد ـــ درست همانطور که یک اتمِ کوچک میتواند منفجر شده و تمامی یک شهر بزرگ مانند هیروشیما را نابود سازد. فقط یک اتم که قابل دیدن با چشم هم نیست، هیچکس هرگز آن را ندیده است؛ حتی برای ابزارها هم قابل دیدن نیست ـــ یک ذرهی نامریی میتواند منفجر شود و مقدار بسیار زیادی انرژی تولید کند. پس در مورد آگاهی انسان چه میتوان گفت؟
اگر آگاهی انسان منفجر شود، جامعه نمیداند چگونه آن را کنترل کند. پس جامعه تو را به پایینترین نردهی آن نردبام متصل نگه میدارد. به تو اجازه نمیدهد که حرکت کنی. تو را فقط روی زمین نگه میداد.
تو بالهایی داری، ولی جامعه تو را آگاه نمیسازد که این بالها را داری. جامعه همهچیز را به تو آموزش میدهد، ولی اساسیترین چیزها آموزش داده نمیشوند.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
❤11🏆4🔥2🙏1
«بيدارى»
ادامه و میگویی: “من مشتاق این هستم که آن مار در من زنده شود…” مار وجود دارد. خدا هرگز انسانی را بدون اینکه ماری در او باشد خلق نکرده است: در تو کار گذاشته شده. آن را سکس بخوان یا کندالینی ـــ همان مار است. سکس، ماری است که رو به پایین حرکت میکند. کندالینی،…
ادامهکلّههای شما در دانشگاهها پر از آشغال میشود.
در مدارس، کالجها و دانشگاهها سرهای شما بعنوان سطل زباله مورد استفاده قرار میگیرند: مردم پیوسته چیزهایی را در آنها پرتاب میکنند. آنان انتقام خودشان را از آموزگاران خودشان میگیرند. آنان سرهایشان با کاه پُر شده و اکنون همان کار را با دیگران انجام میدهند ـــ و بسیار جدّی و با ظاهری مذهبی و خیرخواهانه! آیا پروفسورها و روسای دانشگاهها و معاونین آنها را دیدهاید: بسیار جدی هستند؛ گویی که خدمات بزرگی به بشریت میکنند! آنان فقط جوانان را نابود میکنند.
وقتی سَر خیلی سنگین شود، ارتباطت با قلب قطع میشود. وقتی سَر بسیار مهم شود، قلب را از یاد میبری.
و قلب است که منبع انرژیهای حیاتی تو است. تو از قلب به مرکز جنسی وصل هستی و از قلب به ساهاسرار متصل هستی. قلب پلی است از سکس به ساهاسرار ـــ پلی است بین دشت و قلّه.
و آنان پیوسته سر را پُر میکنند. آنان سرهای شما را چنان آموزش میدهند، شما چنان در سرهایتان زرنگ و کارآمد میشوید که مسیری را که به قلب میرود دور میزنید.
زندگی توسط قلب جریان دارد. آن مار زنده است ولی قلب تو بسته شده. آن مار زنده است و آماده است تا به سفر خودش برود، و تو فقط باید درهای قلبت را بگشایی. این است منظور من وقتی میگویم برقصید و آواز بخوانید و شادمان باشید، عشق بورزید و احساس کنید.
دانشگاه واقعی در آینده مرکز قلب را آموزش خواهد داد و نه سَر را. این دانشگاههای امروزی فقط منسوخ شدهاند؛ آنها فقط مخروبههایی از گذشته هستند؛ میتوانند در موزهها باشند، ولی دیگر نباید مجاز باشند در واقعیت برپا بمانند.
دانشگاه واقعی باید مرکزی عظیم برای آموزشِ احساس و قلب باشد.
مارِ تو زنده است؛ فقط قلبت را باز کن ـــ مار تو در تلاش است. وقتی نزد من آمدی و من با تو برخوردی شخصی داشتم و درون تو را دیدم، مشاهده کردم که مارِ تو در قلب تقلّا میکند.
آن مار یا همان انرژی کندالینی بدون اینکه از قلب عبور کند نمیتواند به سمت سَر حرکت کند. راهی نیست. فقط از راه قلب میتواند به سَر برود. وقتی از قلب عبور کند، به عقل نمیرسد، به شهود میرسد. وقتی از قلب عبور کند به مرکز هفتم، ساهاسرار Sahasrar میرسد. ساهاسرار نیز در سَر هست؛ ولی آن سَری نیست که تو از آن خبر داری.
حتی زیستشناسان و متخصصین فیزیولوژی میگویند که سر به نظر بیفایده میرسد ـــ عملکرد آن چیست؟ سر بطور کامل فعال نیست، ظاهراً فقط نیمی از آن کار میکند. آن نیم دیگر که به نظر بیفایده و بدون عملکرد است، همان بذر ساهاسرار است. وقتی انرژی تو از قلب عبور کند، به آن بخشی از مغز میرسد که بطور معمول عملکردی ندارد. این بخش فقط وقتی عمل میکند که انسان یک بودا شود [یعنی وقتی که انسان به بیداری برسد].
و بازهم تکرار می کنم:
راه ممنوعه تنها طریق است. شهامت داشته باش! به یاد بسپار: گناه یک “تقصیرِ خوش” است؛ زیرا این تنها راهی است که فرد یک قدّیس میشود.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤18🙏4🔥1
سخنرانی ۱۲ فوریه ۱۹۷۸پرسش:
اشو! آیا میتوانی برای شناخت خدا، سرعتبخشِ من باشی؟
پاسخ:رویکرد من این است که هرچه بیشتر خدا را فراموش کنی، بهتر است. خدا را تنها بگذار! خودت را بشناس.
این باز هم یک فرار است از مشکلات خودت: شناخت خدا، نیروانا، موکشا…. اینها برای پرهیز از مشکلات هستند، اینها راههایی به بیرون هستند. به درون برو. نکتهی اصلی و اساسی «شناخت خود» است ـــ خداشناسی از اینجا بیرون میآید، از اینجا رشد میکند. شناخت خدا خودش به موقع رخ میدهد، نیازی نیست نگرانش باشی.
دستکم کاری بکن: بشناس که کی هستی. تو حتی خودت را نمیشناسی و شروع کردهای به کار روی خداشناسی؟ من میتوانم برای خودشناسی عامل سرعتبخش تو باشم. و خداشناسی خودبهخود از همین خودشناسی بیرون میآید.
ولی یادت باشد: اگر قرار باشد من عنصری برای سرعت بخشیدن به خودشناسی تو باشم، همچنین برای بسیاری از چیزهای زشت که در درونت حمل میکنی نیز سرعتبخش بودهام. برای خشم تو، برای نفرت تو، برای طمع و خشونت و تمایلات تو به خودکشی و قتل نیز عاملی سرعتبخش بودهام! عاملی خواهم بود برای سرعتدادن به شناخت تمام چیزهایی که در خودت پنهان کردهای. تو باید تمام اینها را تخلیه کنی ــ فقط آنوقت!
بنابراین از من خشمگین نباش! خودت درخواست کردهای ـــ تویی که درخواست کردهای که آیا من عامل سرعتبخشیدن خواهم بود! عملکرد من همین است؛ این کاری است که یک مرشد باید انجام دهد. عملکرد او همین سرعتدادن به روند خودشناسی مریدان است.
و از سوی تو این همان سانیاس است ـــ اجازهدادن به من تا عامل سرعتبخش باشم. سانیاس حرکتی است که تو آمادهای با من بروی؛ حتی اگر به جهنم میروم، تو آماده هستی با من بیایی. و یادت باشد: راه به سوی بهشت، از جهنم میگذرد. آنوقت، خشمگین نشو….!
* شنیدهام: دختری شنیده بود که واکنشهای اجباری-عاطفی را استرس (تنش) میخوانند. اما هرچه بیشتر در این مورد میآموخت، استرسهای بیشتری را در خودش کشف میکرد. شغل او یک استرس بود، جورنشدن لباسهایش با هم یک استرس بود. بردن کیسه زباله به بیرون از خانه یک استرس بود، شستن ظرفها یک استرس بود!
حالا، تنشها چیزهایی نیرنگآمیز هستند: میتوانند جهت عوض کنند. برای نمونه، این دختر دوست پسری داشت که دوست داشت تنشهای او را به یادش بیاورد. وقت شام، دختر گفت “من فقط از مارچوبه متنفر هستم.”
و پسر پاسخی مفید داد: “این یک استرس است.”
شبی به سینما رفته بودند و دختر گفت “نمیتوانم در صف منتظر بمانم!”
پسر گفت “فقط یک استرس است!”
همانطور که حدس میزنید، جهت استرسهای دختر شروع کرد به تغییرکردن و مدتی نگذشت که دوستپسر هدفِ خشم این دختر شد! به دوست پسرش گفت “داری برایم یک استرس میشوی!”
مرد جوان احساس کرد که باید اشتباه او را برایش توضیح دهد. پس به او گفت که تمام استرسها ـــ یعنی تمام واکنشهای اجباری-عاطفی ـــ در درون خودش هستند. و اینکه موقعیتهای بیرون فقط یک عامل شروعکننده و سرعتدهنده هستند که سبب میشوند آن تنشها از درون به بیرون پرتاب شوند. بنابراین نظرات مفید او علت تنشهای او نیستند، زیرا تمام اینها از درون خود دختر بیرون میآید.
دختر که هنوز هم پر از خشم نسبت به دوست پسرش بود ولی منطق او را پذیرفته بود، تنها انتخاب خودش را انتخاب کرد و با برقی در چشمانش و لحنی مغرورانه و تحقیرآمیز به او گفت “تو عامل سرعتدهندهای!”
یادت باشد: من آمادهام تا عامل سرعتبخشِ تو باشم. خشمگین نشو ـــ زیرا این سفری آسان نخواهد بود. مقصد زیباست ولی سفری سخت و طاقتفرسا در پیش داری.
رویارویی با خود دردناک است ـــ زیرا قرنهاست [برای زندگانیهای بسیار] که با خودت روبهرو نشدهای، از تمام امکانات برای رویارویی پرهیز کردهای. آشغالهای بسیار در آنجا [در ناخودآگاهت] جمع شده است ـــ اینها وارد زیرزمین تو شدهاند که سالها به آنجا سرکشی نکردهای و تمام آشغالها را در آنجا پرتاب کردهای.
بنابراین نخست چیزهای منفی به سطح میآیند. و فقط وقتی که تمام منفیها بیرون ریخته شوند، آنگاه نوبت به مثبتها میرسد. پس اینجا، در این مکان، ما نخست روی تخلیه و برونریزی تاکید داریم. و وقتی روند برونریزی تکمیل شد، فقط آنوقت گام دوم، آغاز میشود.
#اشو
📚«انقلاب»
تفسیر اشو از سرودههای کبیر
از ۱۱ تا ۲۰ فوریه ۱۹۷۸
مترجم: م.خاتمی / تیرماه ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤17🕊2😇1
من مایلم شما راهتان را به سوی خدا با خنده طی کنید. و تا وقتی که خندان وارد نشوید، مجاز نخواهید بود، مورد استقبال قرار نخواهید گرفت، پذیرفته نخواهید شد.
و مایلم توصیهای به شما داشته باشم:
اگر نزد خدا میروی، بجای اینکه دعایی سرشار از طلبکاری و شکایت و خواسته با خود ببری، یک جوک ببر. او همیشه منتظر مردمانی است که بتوانند جوکهای خوب برایش تعریف کنند. و آنوقت خدا میخندد و در خندهاش برای تو فیض و سعادت وجود دارد.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
و مایلم توصیهای به شما داشته باشم:
اگر نزد خدا میروی، بجای اینکه دعایی سرشار از طلبکاری و شکایت و خواسته با خود ببری، یک جوک ببر. او همیشه منتظر مردمانی است که بتوانند جوکهای خوب برایش تعریف کنند. و آنوقت خدا میخندد و در خندهاش برای تو فیض و سعادت وجود دارد.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
@shekohobidariroh
❤24🥰4🙏1😇1
سخنرانی ۲۶ اکتبر ۱۹۷۶پرسش:
لطفاً برای یک بار در زندگیتان پایاننامهی طولانی خود در مورد اینکه حقیقت چیست و غیرحقیقت چیست را بیان کنید! آیا این موضوع صرفاً در معانی عرفانی متجلی میشود؟
پاسخ:نکتهی اول: آنچه بتواند گفته شود تماماً غیرحقیقت است، آنچه نتواند گفته شود، حقیقت است. تمام متون مذهبی دروغهای زیبا هستند. و تمام موعظات بوداها و مسیحها دروغهای زیبا و تزیینشده هستند. در واقع حقیقت فقط میتواند تجربه شود.
میگویی “لطفاً یک بار در زندگیتان حقیقت را بگویید!” تو چیزی غیرممکن را درخواست میکنی! من نمیتوانم چنین کنم؛ هیچکس هرگز چنین کاری نکرده است ـــ و هیچکس هرگز نخواهد توانست. حقیقت نمیتواند بیان شود. حقیقت قابل بیان نیست. و هرآنچه که گفته شود نوعی غیرحقیقت باقی خواهد ماند.
و تمام معانی پیچیدهی عرفانی احمقانه است. زیرا مردمان دانشور احمقی هستند که نیاز به نظریات و ساختههای غامض عرفانی دارند. عرفانزدگی در دنیا به سبب ذهن احمق انسان وجود دارد. وگرنه، همهچیز همیشه در برابر شما باز بوده است: هیچ چیز ابدا پنهان نبوده است. حقیقت چگونه میتواند پنهان باشد؟ شاید نتواند بیان شود، ولی این به آن معنا نیست که پنهان باشد. حقیقت در برابر چشمان شما قرار دارد. در همهجا پخش شده است. حقیقت همهجا وجود دارد: در بیرون و در درون.
هیچ چیز در جهانِ هستی پنهان نیست ـــ از همان ابتدا هیچ چیزِ مخفی وجود ندارد. همهچیز درست در برابر شما قرار دارد. فقط باید چشمانتان را باز کنید.
ولی مردم فقط به دنبال کسانی هستند که برای آنها توجیهات و توضیحاتی را دائماً تکرار کند. و آنها اینگونه راضی میشوند. مردم به یافتن توجیهات ادامه میدهند ـــ حالا این چه نوع رضایتی است؟!
تمام توجیهات عرفانی نمیتوانند شما را راضی کنند ـــ زیرا فقط ساختههای کلامی از مفاهیم چطور میتواند راضیکننده باشد؟ فقط حقیقت راضیکننده است. و حقیقت این است که آن یک شوخی و جوک است.
من عاشق جوکها هستم. و نیازی نیست که در آنها معانی عرفانی پیدا کنید. جوکها ساده هستند. ولی پذیرش چیزهای ساده، دشوار است.
بگذار یک لطیفه برایتان بگویم:
* پاپ پیوسِ دوازدهم به دروازهی بهشت میرسد و میخواهد وارد شود. پیتر مقدس [نگهبان دروازه] دریچه را باز میکند و اسم او را میپرسد. با شنیدن اسم او سرش را تکان میدهد و میگوید: “چنین اسمی نشنیدهام.”
پاپ درخواست میکند: “برو پیش خدای پدر، او مرا میشناسد.”
پیتر مقدس رفت و پرسید “هی رییس، آیا مردی به اسم پاپ پیوس دوازدهم اهل رُم را میشناسی؟”
خدای پدر پاسخ داد: “هرگز چنین اسمی نشنیدهام.”
پیتر به دروازهی بهشت برمیگردد و میگوید: “رییس تو را نمیشناسد.”
پاپ میگوید: “پس برو از مسیح بپرس.”
پیتر که قدری بیصبر شده بود دوباره میرود و از مسیح میپرسد: ”هی پسر! تو مردی به اسم پاپ پیوس دوازدهم اهل رُم میشناسی؟”
پسر پاسخ میدهد: “نه اسمش را شنیدهام و نه او را دیدهام.”
پیتر بازمیگردد تا به پاپ مستاصل پیام را برساند. پاپ با التماس میگوید: “پس آخرین درخواست مرا قبول کن، برو و از روحالقدس سوال کن.”
پیتر از همانجا تلفنی با روحالقدس تماس گرفت و درخواست پاپ را به او رساند: “الو، دودی! آیا پاپ پیوس دوازدهم اهل رُم را میشناسی؟”
دودی زیر لب میگوید: “پاپ پیوس دوازدهم؟….. بفرستش به جهنم! این همان مردی است که آن داستان کثیف را در مورد مریم و من ساخته است!”
این همان مردی بود که آن داستان حامله شدن مریم باکره را ساخته بود. مردمان دانشور و کتابخوانده که دائماً به دنبال نظریات و نظریهپردازها میگردند زیاد هستند، ولی به یاد بسپار: هیچکس تو را در دروازهی بهشت نمیشناسد!
نظریهها عبث هستند، ولی ذهن مشتاق است و میخواهد چرخ بزند ـــ به دور هر چیزی بگردد و اطلاعات ذخیره کند! غافل از اینکه حقیقت فقط در تجربیاتِ خود هر فرد در زندگی قابل درک و شناخت است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤14👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی کار درونی با کار بیرونی اشتباه گرفته میشود!
👍10❤4👎1
