Telegram Web Link
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
چرا به ‌نظر می‌رسد که شما توجه بیشتری به غربی‌ها دارید و در مجموع هندی‌ها را تقریباً نادیده می‌گیرید؟ من بویژه در مورد دادن سانیاس فکر می‌کنم.

پاسخ:
این سوال بسیار با همیت است و باید توسط هندی‌ها (شرقی‌ها) و غیرهندی‌ها درک شود.

وقتی یک فرد غربی نزد من می‌آید، من باید از طریق سَر با او ارتباط بگیرم، زیرا راه ورود دیگری وجود ندارد. وقتی یک هندی نزد من می‌آید یک رویکرد ساده‌تر، توسط قلب، ممکن هست. وقتی یک هندی نزد من می‌آید، برای ستسانگ می‌آید ـــ می‌خواهد فقط در حضور من باشد. او سوالاتی ندارد.

و آن هندی‌ها که سوالاتی دارند، هرگز نزد من نمی‌آیند. من موانع بسیاری سر راه آنان ایجاد کرده‌ام تا نیایند! آن هندی‌هایی که ذهن‌های پُری دارند، نزد من نمی‌آیند ـــ من آنان را نمی‌خواهم. من هرگونه تلاشی را کرده‌ام تا مانع آمدن آنان شوم. من علاقه‌ای به آنها ندارم.

هندی‌هایی که نزد من می‌آیند، می‌آیند تا با من باشند ـــ در سکوت. آنان زبان سکوت را درک می‌کنند. ولی وقتی یک فرد غربی می‌آید، نمی‌تواند زبان سکوت را درک کند؛ فقط زبان منطق را درک می‌کند. پس من باید صحبت کنم ـــ من باید خیلی زیاد با غربی‌ها حرف بزنم. رفته‌رفته، آنان را ترغیب می‌کنم تا ساکت شوند. رفته‌رفته، آنان نیز هندی می‌شوند! ولی این زمان می‌برد.

برای یک تماشاچی شاید به نظر برسد که من توجه زیادی به هندی‌ها ندارم. و این پرسش از یک غربی است ـــ از آنورَنگ است. می‌بینید که وقتی یک هندی برای گرفتن سانیاس می‌آید، من فقط او را مشرف می‌کنم. حتی اگر از او سوال کنم که آیا چیزی برای گفتن دارد یا نه، او می‌گوید نه. گاهی حتی این را هم نمی‌پرسم ـــ می‌توانم ببینم که او برای سوال‌کردن نیامده است. او آمده تا با من باشد. و این مهم‌تر است، عمیق‌تر است. او فقط آمده تا مرا ببیند، با من باشد. او پلی از سکوت را می‌خواهد.

ولی برای یک تماشاچی به نظر می‌رسد که من توجه زیادی به هندی‌ها ندارم، زیرا شما فکر می‌کنید که وقتی من صحبت می‌کنم به آن فرد توجه می‌کنم. وقتی من نیم ساعت با کسی صحبت می‌کنم، البته که فکر می‌کنید من خیلی زیاد به او توجه کرده‌ام. این فقط نشان می‌دهد که آن فرد خیلی زیاد در «سرش» هست و من باید او را [به‌سمت قلب] ترغیب کنم.

ذهن غربی فقط ذهن است ـــ قلب را فراموش کرده است. ذهن شرقی فقط ذهن نیست ـــ قلب هنوز مسلط است، خوشبختانه!
ذهن شرقی در مرتبه‌ی دوم قرار دارد. پس نیاز به صحبت زیاد نیست. او در کنار من حضور دارد و خوشحال است. اما برای یک غربی این بی‌معنی است، با خودش می‌گوید: “پس چرا آمده‌ای؟ فقط برای حضور داشتن؟ فقط برای نشستن در سکوت؟ می‌توانستی در خانه ساکت بنشینی! پس چرا این سفر طولانی را داشته‌ای؟”

انسان غربی فقط یک راه ارتباطی را می‌شناسد و آن توسط زبان است، توسط منطق و برهان. من باید او را متقاعد کنم. اما هندی نیازی به متقاعدشدن ندارد. او در مورد واقعیتِ سانیاس متقاعد شده است. او در زندگانی‌های بسیاری متقاعد شده ـــ که سانیاس تنها راه بودن است، برای درست زندگی کردن در جهانِ هستی. سانیاس تنها راه رسیدن به الوهیت، برای رسیدن به حقیقت است. او متقاعد شده است. این در خون و استخوان او هست.

یک هندی با خواسته‌ای برای سانیاسین بودن به دنیا می‌آید. شاید قادر نیست که جرات کند ـــ این موضوعی دیگر است. پس وقتی که او نزد من می‌آید، برای متقاعدشدن نمی‌آید ـــ پیشاپیش متقاعد شده است ـــ او آمده تا فقط ارتعاش مرا احساس کند، تا بتواند قدری شهامت بیشتر جمع‌آوری کند تا آن جهش را انجام دهد.

وقتی یک غربی بیاید، ابداً‌ متقاعد نشده است. سانیاس؟ به نظر فقط عجیب و غریب و دیوانه‌وار می‌آید! برای یک غربی سانیاس هیچ جاذبه‌ای ندارد. او هرگز به آن فکر نکرده است.
بسیاری از سانیاسین‌های غربی در اینجا هستند: آیا هرگز در زندگی خوابش را هم دیده‌اید که یک سانیاسین بشوید؟ حتی حالا که سانیاسین شده‌اید، تعجب می‌کنید: چه اتفاقی برایتان افتاد؟ اینجا چه می‌کنید؟ ـــ انسان به این هوشمندی، اینجا چه می‌کند؟!

از هیرن بپرسید: او پیوسته فکر می‌کند: چنین انسان هوشمندی، تقریباً یک یهودی! اینجا چکار می‌کند؟! ‌او باید جایی در بازارهای لندن باشد و پول بیشتر و بیشتر کسب کند و خانه‌های بزرگتر و بزرگتری داشته باشد ـــ در اینجا چه می‌کند؟ فقط می‌رقصد و به هوا می‌پرد مانند یک دیوانه؟!

یک غربی‌ بدون اینکه متقاعد شده باشد نزد من می‌آید، بدون اینکه هیچ ایده‌ای که بداند سانیاس چیست. من باید او را با حرف وارد سانیاس کنم. باید او را بکشانم؛ باید بسیار منطقی باشم.

من از منطق فقط برای غربی‌ها استفاده می‌کنم. برای هندی‌ها از جادوی قلب استفاده می‌کنم! و اینها دو رویکرد متفاوت هستند.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
15😇2
13👍5❤‍🔥4
* مردی یک سکّه به طرف یک گدای نابینا پرتاب کرد که او با مهارت آن را در هوا گرفت. مرد شگفت‌زده شده بود، گفت: “من فکر کردن تو کور هستی!” و در جلوی این گدا، روی تابلویی نوشته شده بود: “من کور هستم.”
ـــ “نه قربان من آن گدای کوری نیستم که همیشه اینجا می‌نشیند. او امروز مرخصی دارد و برای دیدن فیلمی به سینما رفته است. در واقع، من دوست او هستم و فقط دکه‌اش را برایش حفظ کرده‌ام. واقعیتش این است که من کر و لال هستم!”

اوضاع چنین است: شما پیوسته فریب می‌دهید؛ تظاهر می‌کنید که فرد دیگری هستید. شما چهره‌های بسیاری دارید و چهره‌ی اصیل شما در پشت نقاب‌هایتان گم شده است. و تا زمانی که چهره‌ی اصیل خود را پیدا نکنید، قادر نخواهید بود به هیچ‌کجا برسید. هیچ معنایی در زندگی خود نخواهید داشت. این فرصت را از دست می‌دهید.

این زندگی فقط برای کسانی است که واقعی باشند. ظاهر و نقاب شما باید دور انداخته شود. تمام تلاش من این است که پیوسته شما را بکوبم تا نقاب‌ها قدری شُل شوند و چهره‌ی واقعی شروع کند به بیرون آمدن. خودتان تعجب خواهید کرد زیرا چهره‌ی واقعی شما همان چهره‌ی خداوند است.

نقاب مال شماست، دروغ مال شماست. معمولاً‌ بعنوان یک فرد واقعی وجود ندارید ـــ یک افسانه و اسطوره هستید، واقعیت ندارید. این واژه‌ی اسطوره‌شناسی Mythology زیباست: از ریشه‌ی لاتین به معنی افسانه می‌آید و میث Myth هم از ریشه سانسکریت میتیا Mithia می‌آید. میتیا یعنی دروغ false، غیرواقعی، تخیلی. بنابراین، از میتیا Mithia، میث Myth می‌آید و از میث، میتالوژی Mythology می‌آید.

پیش از شناخت خود، تو فقط یک افسانه هستی، غیرواقعی. فقط یک تخیل هستی و نه یک واقعیت. و یک موجود تخیلی چگونه می‌تواند با الوهیت دیدار کند؟ یک تخیل فقط می‌تواند با یک تخیّل دیگر دیدار کند. واقعی فقط می‌تواند با واقعی دیدار کند؛ موجودات مشابه می‌توانند با هم دیدار کنند. پس نقاب‌ها را دور بینداز، به فضای باز بیا.

ولی شما بسیار زرنگ و حقه‌باز و بسیار سیاست‌باز هستید و به این روش عادت کرده‌اید. اما به‌یاد بسپارید که سیاست‌باز احمق‌ترین انسان است!

* ملانصرالدین تصمیم می‌گیرد که یک «مغز جدید» داشته باشد، پس به بانکِ مغزها می‌رود. مدیر آنجا ظرفی را به او نشان می‌دهد: فقط شش‌هزار روپیه! ملا می‌گوید: “خیلی گران است.” پس مدیر ظرف دیگری را به ‌او نشان می‌دهد که متعلق به یک فیزیکدان اتمی است و قیمت آن ۹۰۰۰ روپیه است! ملا می‌گوید: “خیلی گران است!” عاقبت مدیر یک مغز دیگر را به او پیشنهاد می‌دهد، مغز یک انسان سیاست‌باز با قیمت بیست‌هزار روپیه! ملا اعتراض می‌کند: “من چرا باید این قیمت گزاف را برای مغز یک سیاست‌باز بپردازم؟!”
و مدیر توضیح می‌دهد: “ولی قربان این مغزی است که هرگز مورد استفاده قرار نگرفته.”

انسان سیاست‌باز هرگز از مغز خود استفاده نمی‌کند. برای فریبکاری نیازی به مغز زیاد نداری. برای اینکه انسانی واقعی باشی، نیاز به مغز زیاد داری.

برای حقه‌بازی و کلاهبرداری نیازی نیست خیلی هوشمند باشی ــ‌ یک بهره‌ی هوشیِ معمولی و بسیار پایین کفایت می‌کند. ولی برای صادق بودن، برای واقعی بودن، برای کاملاً برهنه‌بودن نیاز به هوشمندی بسیار هست.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
21🙏3😇3
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
اخیراً احساس می‌کنم شما ما را بیشتر و بیشتر به‌خودمان پرتاب می‌کنید.

پاسخ:
کجای دیگر باید شما را پرتاب کنم؟ این تنها مکان است! جاییست که به آن تعلق دارید.

تمام تلاش مرشد این است که شما را به وطن برساند، شما را به خودتان بازگرداند، از شما آنی بسازد که برای آن آمده‌اید، به شما کمک کند تا خودتان باشید.

اگر آموزگاری باشد که وانمود می‌کند تا از شما فرد دیگری بسازد، مراقب باشید! از او فرار کنید. او مانند سَم است. شما را نابود خواهد کرد.

من سعی ندارم از شما کسی را بسازم که نیستید. من فقط به شما کمک می‌کنم که خودتان باشید. هر کسی که قرار است باشید، هرچه که تقدیرتان است، من فقط به شما در جهت آن تقدیر کمک می‌کنم؛ مداخله نمی‌کنم.

و یک‌روز، ناگهان خواهید دید که کاملاً مستقل شده‌اید، مطلقاً وجود اصیل خودتان شده‌اید. آن روز، روز شادمانی من است و آن روز، روز شکرگزاری شما خواهد بود. احساس سپاسگزاری خواهید کرد. آن روز درک می‌کنید که چرا من شما را پیوسته به خودتان پرتاب کرده بودم.

من نمی‌خواهم برای شما عصای زیربغل باشم؛ می‌خواهم دست و پای شما بقدر کافی قوی باشد ــ مایلم نیستم تکیه‌گاه شما باشم. نمی‌خواهم چشم‌های شما بشوم، زیرا این غیرممکن خواهد بود. شما فریب خواهید خورد.

من نمی‌خواهم چیزی را که می‌دانم به شما بدهم. اول اینکه، نمی‌تواند داده شود. دوم اینکه، اگر هم داده شود بی‌درنگ فاسد خواهد شد. لحظه‌ای که به شما برسد، با شما مخلوط می‌شود، فاسد می‌گردد. خِرَد فقط وقتی ممکن است که تو چشم‌های خودت را داشته باشی، وقتی که بینش خودت باشد، وقتی آن شفافیت را داشته باشی.

من پاسخی به شما نمی‌دهم ـــ فقط سعی دارم پرسش‌های شما را بگیرم. این را به یادداشته باشید. من هیچ پاسخی به شما نمی‌دهم؛ برای همین است که پاسخ‌های من بسیار غیرمستقیم هستند. من فقط می‌خواهم که آن خار پرسش‌ها را از قلب شما بگیرم. پاسخ من فقط یک حُقّه است! وقتی که پرسش‌ها ناپدید شدند، تو خودت همان پاسخ هستی.

و به یاد داشته باش: فقط یک پاسخ وجود دارد، زیرا فقط یک زندگی وجود دارد و فقط یک پرسش وجود دارد. چون شما آن یک پاسخ را نمی‌دانید، هزار و یک پرسش دارید. من هیچ پاسخی را ارائه نمی‌دهم. درواقع، من خودِ زمین را از زیرپای شما می‌کِشم. من شما را در آن چاه بی‌انتها معلّق نگه می‌دارم: وحشت خواهید کرد.

تمام کار من این است که به شما کمک کنم تاوحشت نکنید، به شما کمک کنم شهامت داشته باشید ـــ زیرا وقتی به خودتان اجازه دهید که در آن چاه بی‌انتها سقوط کنید….

ذهنِ بدون پرسش، ذهنِ بدون فکر، یک چاه است، زیرا بی‌ذهنی است. وقتی که سوالی نباشد، ذهن کجاست؟ آنوقت ذهن ناپدید شده است. و همراه با ذهن، نفْس هم رفته است. و همراه با ذهن، “من و تو” نیز از بین رفته است. با رفتنِ ذهن، مرید و مرشد هم رفته است. با رفتنِ ذهن تمام تمایزات از بین خواهند رفت.


اگر به من اجازه دهید و با من همکاری کنید، به شما کمک خواهم کرد تا مانند یک پَر سقوط کنید…. آهسته وارد آن چاه خالیِ وجودتان بشوید… پاسخ همین است!

پاسخ، وجود شماست. پرسش از ذهن می‌آید. ذهن، وجود شما نیست. بی‌ذهن باشید. فراسوی ذهن باشید.

شما می‌خواهید به من بچسبید زیرا این بسیار آسان و ارزان است. می‌توانید تمام مسئولیت خود را روی من بیندازید. می‌توانید بگویید “حالا تو مراقبم باش!” و می‌توانی همانطور که قبلاً زندگی می‌کردی به راه خود ادامه بدهی!

این کاری است که مردم در دنیا می‌کنند: مرشدی را انتخاب می‌کنند، تسلیم او می‌شوند و می‌گویند “حالا کار من تمام است ـــ حالا تو مراقب من باش!” و به زندگی خودشان ادامه می‌دهند! همان ناصادقی‌ها، همان دروغ‌ها، همان افسانه‌ها را ادامه می‌دهند؛ گویی که هرکاری را که لازم بوده انجام داده‌اند. این کمکی نخواهد کرد.

تسلیم به معنی انداختن مسئولیت خود روی مرشد نیست. تسلیم فقط نشانی از اعتماد است، که تو به این مرد اعتماد داری. اینک هرچه که او بگوید، انجام خواهی داد. تسلیم آغاز یک تلاش عظیم است. تسلیم شروع یک سفر بزرگ است. تسلیم یعنی وارد جریان رودخانه شدن.

وقتی به من تسلیم می‌شوید، فقط به این‌خاطر تسلیم می‌شوید تا من بتوانم شما را به خودتان بازگردانم. شما به شیوه‌های خودتان آزمایش کرده‌اید و شکست خورده‌اید؛ سعی کرده‌اید از خیلی‌ها پیروی کنید و شکست خورده‌اید ـــ زیرا آن افراد واقعاً‌ علاقه‌ای به شما نداشته‌اند؛ آنان به افکار خودشان علاقمند بوده‌اند. یکی سعی داشته شما را مسیحی کند. دیگری کوشیده تا شما یک هندو بشوید. دیگری می‌خواسته شما یک محمدی بشوید. آنان به راه‌های خودشان علاقه داشته‌اند.

ادامه دارد

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
10🙏3
🙏5😇1
«بيدارى»
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶ پرسش: اخیراً احساس می‌کنم شما ما را بیشتر و بیشتر به‌خودمان پرتاب می‌کنید. پاسخ: کجای دیگر باید شما را پرتاب کنم؟ این تنها مکان است! جاییست که به آن تعلق دارید. تمام تلاش مرشد این است که شما را به وطن برساند، شما را به خودتان بازگرداند،…
ادامه

من سعی ندارم شما را یک مسیحی یا هندو یا جِین یا یک بودایی کنم ـــ فقط سعی دارم شما را فقط آنچه که هستید کنم، آنی که خداوند می‌خواسته که باشید.

برای همین است که من به افراد مختلف به روش‌های مختلف پاسخ می‌دهم. بعدها قادر نخواهید بود که پیدا کنید این چه نوع مردی بوده؛ چه روشی داشته؟! اگر به تمام کتاب‌های من نگاه کنید قادر نخواهید بود آنها را دسته‌بندی کنید! چه سیستمی است؟!

سیستمی وجود ندارد ـــ زیرا رویکرد من فردی است: به یک نفر چیزی را می‌گویم و درست پس از آن مخالف آن را به دیگری می‌گویم.

همین دیشب به یک نفر گفتم “مثل یک راهب بودایی بشو ـــ جنسیت خود را کاملاً فراموش کن، سکس را از یاد ببر!” و درست پس از آن به فرد دیگری گفتم: “تو وارد رابطه شو، زیاده‌روی کن!” حالا برای هر کسی دشوار است که سردربیاورد که این چه نوعی سیستمی است.

رویکرد من فردی است: با یک نفر صحبت می‌کنم، سپس تمام دنیا را فراموش می‌کنم. و وقتی با کسی صحبت می‌کنم، من مهم نیستم ـــ آن فرد مهم است. وقتی با کسی صحبت می‌کنم، از روی ایدئولوژی صحبت نمی‌کنم؛ یک سیستم آماده‌شده ندارم؛ سعی نمی‌کنم آن فرد را در آن سیستم تثبیت کنم، زیرا این عملی غیرانسانی و خشن خواهد بود.

و هرگاه ببینید که یک “قدّیس” سعی دارد شما را در یک سیستم تثبیت کند، سیستمی را بر شما تحمیل کند، به یاد داشته باشید که او یک قاتل است، بسیار خشن است. خشونت او شاید روکشی از شیرینی داشته باشد ـــ تمام این ماهاتماهای شما اینگونه هستند: مردمانی بسیار خشن که سعی دارند شما را قالب‌ریزی کنند. آن قالب ازپیش‌ساخته شده است. قالب قبل از شما وجود داشته: وقتی وارد می‌شوید، آن قالب وجود دارد ـــ باید در آن قالب جای بگیری.

وقتی نزد من می‌آیید، هیچ قالبی ندارم: شما را در هیچ چیزی جا نمی‌دهم. فقط به درون شما نگاه می‌کنم و سعی می کنم ببینم انرژی درون شما کجا حرکت می‌کند و به شما کمک می‌کنم در آن جهت حرکت کنید. این راه شماست؛ جایی است که باید باشید. شما شهامت ندارید تا واردش شوید؛ من به شما کمک می‌کنم، شهامت می‌دهم. به شما قول می‌دهم که “با تو هستم، برو و نگران نباش.” ولی کمک می‌کنم تا خودتان باشید.

❤️❤️❤️ و به نظر من، دیانت یعنی آزادی فردی، آزادی مطلق برای هر فرد. و البته در آن آزادی یک انضباط بزرگ وجود دارد ـــ ولی آن انضباط باید از درون آگاهی فرد برخیزد؛ نباید توسط هیچکسی تحمیل شود.

ولی هم‌اکنون، وقتی که در روند قرار دارید، نمی‌توانید آن را کاملاً درک کنید. روزی که برسید، آنوقت خواهید فهمید که این مرد با شما چه کرده است؛ آنوقت احساس سپاسگزاری خواهید داشت.

* داستانی در مورد یک راهب چینی هست که جشن گرفته بود. شخصی از او پرسید “چرا جشن می‌گیری: چه اتفاقی افتاده؟” راهب گفت “روز تولد مرشدم است.”
آن مرشد مرده بود ولی کسی که سوال کرده بود نگران بود و به او گفت “ولی تاجایی که من به‌یاد دارم تو بارها به او مراجعه کردی و او از اینکه مرشد تو باشد امتناع کرده بود؛ پس چرا جشن می‌گیری؟ زیرا این مراسم فقط باید مریدی جشن گرفته می‌شود که مرشد او را پذیرفته باشد. پس چرا به خودت زحمت می‌دهی؟ درواقع، او بارها تو را از خودش رانده بود!”

راهب شروع به خندیدن کرد و گفت “چون او مرا طرد کرد، من به خودم پرتاب شدم. و روزی که خودم را شناختم، احساس سپاسگزاری نسبت به او پیدا کردم. او مرشد من است. اگر او مرا طرد نمی‌کرد، شاید به مقصد نمی‌رسیدم ـــ زیرا من درواقع سعی داشتم یک حامی پیدا کنم؛ کسی که بتوانم به او تکیه بزنم. من واقعاً علاقمند نبودم که مطلقاً یک فرد، و شخصی آزاد بشوم. من در مورد آزادی حرف می‌زدم ولی واقعاً سعی نمی‌کردم که رهایی پیدا کنم. من سعی داشتم قفسی زیبا پیدا کنم، یک زندان زیبا ـــ یک زندان مقدس، یک الگوی مذهبی.
ولی این مرد باورنکردنی بود! چقدر به او مراجعه کردم ــــ و او فقط مرا بیرون می‌انداخت و می‌گفت: «به‌خانه برو! من مرشد تو نیستم.» و من حالا می‌فهمم که او مرشد من بود و این آموزش او بود. رد کردن او همان پذیرش او بود زیرا او می‌توانست درون مرا ببیند و این تنها راهی بود که من می‌توانستم رشد کنم. برای همین مرا طرد می‌کرد. ولی او با طردکردنش مرا پذیرفته بود.”

آیا نکته را می‌بینی؟! من پیوسته شما را به خودتان پرتاب می‌کنم. گاهی احساس آزردگی می‌کنید. گاهی بسیار رنج می‌کشید. ولی یک روز، عاقبت به وطن می‌رسید و سپاسگزار خواهید شد که من عصای شما نشدم.

پایان

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
15🥰3🎉3
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
شما به من فهماندید که من یک ترسو هستم و من این را پذیرفتم و خوشحال شدم. حالا احساس می‌کنم که شجاع شده‌ام، و می‌ترسم!

پاسخ:
این پرسش از راج بارتی Raj Bharti است. او یک ارتشی است و البته او عادت داشت فکر کند که مردی شجاع است. ولی شاید او فقط به ‌این دلیل وارد ارتش شده که بود که این احساس شجاع بودن را داشته باشد.

او یک سرهنگ است، پس اعتبارنامه‌هایی دارد؛ پس می‌تواند ثابت کند که مردی شجاع است! ولی من به درون او نگاه کردم و دیدم که او یک ترسو است ـــ و او بقدر کافی شجاع بود تا این را بپذیرد. او بدون هیچ شکایتی و دلخوری آن را پذیرفت؛ تماماً پذیرفت. این زیبا بود.

وقتی او این را پذیرفت، در همان لحظه می‌دانستم که اینک او شجاع خواهد شد ـــ زیرا این شروع دلیربودن است. فقط یک انسان دلیر می‌تواند بپذیرد که ترسو است. ترسوها سعی دارند ثابت کنند که شجاع هستند.

من به سوی او رفتم و گفتم: “این چیزهای بی‌معنی را بس کن. تو چنان زیاد در مورد شهامت صحبت می‌کنی که من مشکوک هستم که تو یک ترسو هستی ـــ و اگر بس نکنی، من دردسر ایجاد خواهم کرد!”
او گفت: “منظورتان چیست؟”
گفتم: “این را به من واگذار کن ـــ ولی تو فوراً بس کن، زیرا من می‌دانم که تو یک ترسو هستی. من تو را در کلاس دیده‌ام که می‌لرزیدی. وقتی وارد کلاس شدی عرق کرده بودی ـــ و در مورد شهامت صحبت می‌کنی؟! فوراً بس کن! وگرنه باید ثابت کنی که مرد شجاعی هستی و این مشکل خواهد بود.”

او نه‌تنها متوقف شد، بلکه ناپدید شد! او از مقام خود استعفا داد. پس از چند سال، وقتی که در دانشگاه بودم، با او در ایستگاه قطار برخورد کردم. گفتم: “کجا بوده‌ای؟”
گفت: “تو مرد خطرناکی هستی. من واقعاً‌ ترسو هستم ــ ولی وقتی گفتی که باید شهامت خودم را اثبات کنم، شروع کردم به فکرکردن در موردش؛ گفتم که بهتر است از اینجا بیرون بیایم.”

سرهنگ راج بسیار ساده و معصومانه این را پذیرفت ـــ‌ در همان لحظه شروع کرد به شجاع‌بودن.

این منطقی در زندگی است:
یک ترسو سعی دارد شهامت خودش را اثبات کند؛ یک فرد شجاع می‌پذیرد که ترسو است. انسان خشن سعی دارد وانمود کند که خشونت ندارد؛ یک انسان واقعاً غیرخشن تمام خشونت‌های درونش را می‌پذیرد. یک انسان هوسران سعی دارد که زندگی بدون سکس داشته باشد؛ انسانی که زندگی جنسی ندارد، تمام جنسیت را در درونش می‌پذیرد.
یک گناهکار همواره خودش را یک قدیس نشان می‌دهد؛ یک قدیس واقعی می‌داند که چه امکاناتی در درونش برای ارتکاب گناه هنوز باقی هست.

اینک می‌‌گوید: حالا احساس می‌کنم که شجاع شده‌ام، و می‌ترسم!
باز هم وارد الگو و شیار قدیمی شده‌ای. وقتی ترسو بودی پذیرفتی که یک ترسو هستی و شروع کردی به شجاع بودن. حالا شروع کرده‌ای به این احساس که شجاع شده‌ای و ترسو می‌شوی! می‌ترسی! منطق این را ببین.
هرگز ادعا نکن که شجاع هستی و شجاع باقی خواهی ماند. هرگز مدعی نشو که زیبا هستی و زیبا باقی خواهی ماند. هرگز ادعا نکن که خردمند هستی و خردمند باقی خواهی ماند. لحظه‌ای که ادعا کنی، دوباره وارد همان تله شده‌ای.

اوپانیشادها می‌گویند “کسی که «می‌داند» هرگز نمی‌گوید که می‌داند. کسی که بگوید می‌داند، نمی‌داند.”

پس این بازی ذهن را ببین. فقط تماشا کن. شروع نکن به این باور که تو شجاع هستی؛ وگرنه دوباره ترسو خواهی شد.

اگر بتوانی تمام این بازی ذهنت را تماشا کنی، و اگر بتوانی یک شاهد باقی بمانی؛ آنگاه «ترسوبودن و شجاع‌بودن» همگی ناپدید می‌شوند ـــ و آنچه باقی می‌ماند، خودِ واقعی تو است؛ که نه این است و نه آن ـــ فراسوی هر دو است.


#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
21🙏3
مرگ، متضاد زندگی نیست.
زندگی، متضاد ندارد.
مرگ، متضاد تولد است.
زندگی، جاودانه است.

#اکهارت_تله
@shekohobidariroh
29
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
شما هر روز به ما می‌گویید که تسلیم باشیم، با این‌حال اتفاق نمی‌افتد ـــ چرا؟
من واقعاً می‌خواهم رها باشم ولی سعی‌کردن کار نمی‌کند، سعی‌نکردن هم کار نمی‌کند.
چه کنم و اگر اتفاق بیفتد، چه وقت خواهد بود؟

پاسخ:
موضوع سعی‌کردن یا سعی‌‌نکردنِ تو نیست ـــ زیرا سعی ‌نکردن هم خودش یک سعی است. وقتی که تو نه سعی کنی و نه سعی نکنی، آنوقت اتفاق می‌افتد.

تو از یک قطب به قطب دیگر حرکت می‌کنی. نخست سعی می‌کنی انجام دهی؛ وقتی اتفاق نمی‌افتد، می‌گویی “خب، حالا سعی نمی‌کنم ـــ بگذار ببینم که آیا حالا اتفاق می‌افتد یا نه!”
ولی انتظار همان است. قبلاً برای عمل‌کردن بود و حالا برای عمل‌نکردن است. تو انتظار داری که اتفاق بیفتد. خواسته‌ات این است که اتفاق بیفتد. امیدواری که اتفاق بیفتد.

تا وقتی که خواسته از بین نرود، تا وقتی که انتظار را رها نکنی، اتفاق نخواهد افتاد. تسلیم فقط وقتی رخ می‌دهد که خواسته و انتظار از بین رفته باشند. در ترک‌کردن کامل اینها رخ می‌دهد.

پس نیازی به انجام‌دادن یا انجام‌ندادن نیست، زیرا هر دو در اساس یکی هستند. پشت هر دو همان خواسته و انتظار وجود دارد.

* ملانصرالدین مجبور بود زن و مادرزنش را با اتوموبیل از بمبئی به پونا ببرد و در تمام این مدت این دو زن به او توصیه می‌کردند که چطور رانندگی کند! عاقبت ملانصرالدین دیگر نتوانست طاقت بیاورد و اتوموبیل را به کنار جاده راند و رو به زنش در صندلی عقب کرد و گفت “خب حالا، بیا یک بار و برای همیشه این مسئله را روشن کنیم. چه کسی پشت فرمان است؟ تو … یا مادرت؟”

ولی چه مادر راننده باشد و چه مادرزن، تمامش یکی است: کسی دیگر پشت فرمان است! چه تو سعی کنی اتفاق بیفتد یا با سعی نکردن بگذاری که اتفاق بیفتد، هیچ فرصتی به الوهیتِ درون نمی‌دهی.

تسلیم، هدیه‌ای از سوی خداوند است. وقتی کاملاً‌ غایب باشی [یعنی بی‌منیت و بی‌نفْس باشی]، وقتی نه کاری بکنی و نه کاری نکنی، آنوقت اتفاق می‌افتد.

ولی این ربطی به تو ندارد، پس می‌توانی کاملاً فراموشش کنی. تو فقط کارهای معمولی خودت را آگاهانه انجام بده: خوردن، خوابیدن، راه‌رفتن، رقصیدن، آواز خواندن، ‌عشق ورزیدن ــــ کارهای معمولی خودت را بکن و کاملاً تسلیم‌شدن را فراموش کن. یک روز، ناگهان، وجود دارد.

با انجام کارهای معمولی در زندگی، منتظر اتفاق فوق‌العاده‌ای نبودن، منتظر معجزه‌ای نبودن، یک روز وجود خواهد داشت. فقط آنجا هست.

یک روز صبح از خواب بیدار می‌شوی و آنجاست! تمام اتاقت پر از سعادت است. و پس از آن، نمی‌توانی آن را از دست بدهی؛ راهی برای گم‌کردن آن وجود ندارد. زیرا درواقع، آنچه در تسلیم رخ می‌دهد این است که طبیعت تو خودش به شکوفایی می‌رسد.

ولی این هدیه‌ای از سوی خداوند است. حتی برای آن دعا هم نکن، زیرا در دعاهای تو نیز خواسته و انتظار وجود دارد.


#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12🙏4
کیفیت زندگی شما وابسته به لباس، ماشین یا خانه‌ی شما نیست بلکه وابسته به این است که چقدر آرام و شاد هستید.

#سادگورو
28👍4🏆4
🔻پس از انتشار ویدیویی از یک پاکبان ۲۳ ساله که مقداری طلا و سکه به ارزش تقریبی ۳ میلیارد تومان را به صاحبانش بازگردانده بود، رسول خادم، اسطوره کشتی ایران و قهرمان پیشین المپیک، با انتشار پستی اینستاگرامی به تمجید از این پاکبان پرداخت.

🔹خادم دراین‌باره نوشت: «بیست و سه سال سن دارد. برای یک لقمه نان حلال، پاکبانی می‌کند تا خرج زندگی‌اش را در بیاورد. مالِ گمشده را هم به صاحبش می‌رساند و فکر نمی‌کند چون همه می‌برند، پس چرا ما نبریم! پاکی و راستکرداری در روزگاری که مردم و گرفتاری‌هایشان به چشم نمی‌آید، بیشتر از همیشه دیده می‌شود. خدا عزت و بی نیازی‌ات را روزافزون کند، جوان.»

@iranintltvsport
26🙏1
سخنرانی ۲۸ اکتبر ۱۹۷۶

پرسش:
اشوی محبوب! من به جستجوی ملانصرالدین رفتم ولی او را پیدا نکردم. پس به توصیه‌ی شما از سوامی یوگا چینمایا پرسیدم. او یک سخنرانی یک ساعته در مورد معنای عمیق عرفانی و دلایل بسیار عرفانی داشت.
من با خنده دور شدم.
اشو! سوامی یوگا چینمایا، ملانصرالدین است!

پاسخ:
او سخت تلاش می‌کند، ‌ولی هنوز نشده است.

ملانصرالدین شدن کار بسیار دشواری است! زیرا ملانصرالدین بودن یعنی دو چیز: «در خردِ خود نادان بودن و در نادانی خود، خردمند‌بودن.» این یک تضاد بزرگ است. در نادانی خود خردمند باش و در خردمندی خود نادان بمان.

باید متوجه باشید که ملانصرالدین یک ابزار تصوف است. برای این است که برایتان روشن سازد که زندگی در نادانی خودش خردمند است. و وقتی سعی کنی خردمند باشی، یک نادان می‌شوی.

بزرگترین خردمندان مانند احمق‌ها هستند. و احمق‌ترین انسان‌ها کسانی هستند که سعی کنند خودشان را خردمند جلوه دهند.

سقراط گفته است: “وقتی هشیار نبودم، وقتی جاهل بودم فکر می‌کردم که می‌دانم! اکنون که می‌دانم، فقط یک چیز را می‌دانم ــــ که نمی‌دانم.

انسان در شکوفایی عظیم خِرد، یک نادان می‌شود. مسیح یک نادان است! سنت فرانسیس یک نادان است! بودا یک نادان است! نادانی آنان عمیق است، نادانی آنان غایی است. آنان در نادانی خودشان اعلام کرده‌اند که زندگی یک راز است ـــ بی‌نهایت و غیرقابل اندازه‌گیری. هیچکس قادر به پی‌بردن به این راز نیست. زندگی مشکلی نیست که حل شود؛ رازی است که باید زندگی شود...
آنان در ندانستگی خودشان مطلقاً معصوم شدند. این همان خِرد آنان است.

آنوقت نزد فیلسوفان بزرگ برو ـــ هگل، کانت، ارسطو، افلاطون ــــ آنان سعی می‌کنند اثبات کنند که بسیار خردمند هستند. این حماقت آنان است. اگر مجبور به انتخاب باشی، احمق را انتخاب کن و خردمند خواهی بود. خرد ظاهری را انتخاب نکن، وگرنه یک احمق خواهی بود.

* روزی با ملانصرالدین در خیابان راه می‌رفتم. ناگهان باران گرفت. به او گفتم: “ملا، باران می‌آید، چترت را باز کن!”
ملا گفت: “فایده‌ای نخواهد داشت؛ پر از سوراخ است!”
پس من تعجب کردم و گفتم: “پس چرا آن را با خود حمل می‌کنی؟ چرا اصلاً آن را با خودت آوردی؟”
گفت: “فکر نمی‌کردم باران بیاید!”

* کلینیک شلوغی در یک بیمارستان وجود دارد که مردم برای معاینه رایگان به آنجا می‌روند. بسیاری از مردم سالخورده که کار دیگری ندارند، فقط به آنجا می‌روند تا با پزشکان در مورد مشکلاتشان صحبت کنند. ملانصرالدین هر روز به آنجا می‌رفت. او هیچ مشکلی نداشت. ولی پزشکان با او شوخی می‌کردند و صبورانه به او گوش می‌دادند و درواقع مشتاق بازدیدهای او بودند. یک روز او پیدایش نشد. روز بعد پزشک از او سوال کرد: “دیروز کجا بودی؟ دلمان برایت تنگ شده بود!”
ملا گفت: “راستش را بگویم: مریض شده بودم!”

* ملانصرالدین بسیار راضی و خوشحال بود، یک روز از او پرسیدم: “نصرالدین، فلسفه‌ی تو چیست؟ چطور از نگرانی‌ها دوری می‌کنی؟”

او پاسخ داد: “فلسفه‌ی من کوتاه است. زندگی بسیار ساده است. نخستین چیزی که در مورد زندگی باید به‌یاد داشت این است که نباید نگرانش بود. درواقع، فقط در مورد دو چیز باید نگران بود: یا موفق هستی و یا موفق نیستی. اگر موفق هستی، جای هیچ نگرانی نیست. اگر موفق نیستی، فقط دو چیز هست که باید نگرانش باشی: یا سالم هستی و یا سالم نیستی. اگر سالم هستی، جای هیچ نگرانی نیست. اگر سالم نیستی،‌ فقط دو چیز است که باید نگرانش باشی: یا زنده خواهی ماند و یا زنده نخواهی ماند. اگر زنده بمانی، جای هیچ نگرانی نیست: و اگر زنده نمانی، فقط دو چیز هست که باید نگرانش باشی. یا به بهشت می‌روی و یا به بهشت نمی‌روی. اگر به بهشت بروی که جای هیچ نگرانی نیست ـــ و اگر به آن جای دیگر بروی، آنقدر مشغول دست‌دادن با رفقای قدیمی خود خواهی بود که وقت نداری نگران چیزی باشی!

من به سوامی یوگا چینمایا برکت می‌دهم و امیدوارم روزی ملانصرالدین شود. روزی که فرد ملانصرالدین شود، به وطن رسیده است.

* ملانصرالدین که مست بود، ساعت سه نیمه شب، تلوتلوخوران و سرگردان در خیابان‌ها می‌گشت و عاقبت توسط پلیس بازداشت شد. پلیس از او پرسید: “می‌توانی توضیح بدهی که این وقت شب بیرون از خانه چه می‌کنی؟”
ملا گفت: “اگر می‌توانستم توضیح دهم که الان در خانه بودم!”

اگر می‌دانستی که زندگی چیست، تا حالا به وطن رسیده بودی. تمام توضیحات عرفانی و اینگونه توصیفات همگی احمقانه هستند.

تا جایی که پنجاه‌درصد از ملا‌نصرالدین مورد نظر است، چینمایا خوب عمل کرده. تمام توصیفات احمقانه هستند زیرا تمام این به‌اصطلاح “خردمندی” شما احمقانه است. ولی انسان اینگونه رشد می‌کند [با عبور از حماقت].
و آن پنجاه درصد دیگر خواهد آمد ـــ وقتی که حماقت به خرد تبدیل شود.

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
13🙏2🏆1
Forwarded from «بيدارى»
وقتی میگویم باید از ذهن به ورای آن بروید، ممکن است شما را دچار سوءتفاهم کند. پس نخستین نکته این است: «مراقبه» ضد ذهن نیست، ورای ذهن است.

عاشق ذهن خود باشید و با این حال به ورای آن بروید. به بدن خود احترام بگذارید و آن را دوست داشته باشید. وقتی این دوستی عمیق شود، هرکجا که مراقبه کنید، «ذهن» شما را مختل نمی‌سازد، زیرا مراقبه‌ی شما با ذهن مخالف نیست. رفتن به فراسوی ذهن یک نگرش همراه با ضدیت نیست، بلکه یک تکامل دوستانه است.

بنابراین، این نکته باید پیش زمینه‌ی تمام مراقبه‌کنندگان باشد: با ذهن نباید جنگید. شما به آن نیاز دارید. نمی‌توانید بدون آن زندگی کنید، بدون آن نمی‌توانید در دنیا وجود داشته باشید.

و اگر بتوانید رابطه‌ای دوستانه با ذهن برقرار کنید، یک پل عاشقانه؛ آنوقت ذهن بجای اینکه در مراقبه یک مانع باشد، شروع می‌کند به یاری دادن به شما؛ از سکوت شما محافظت خواهد کرد، زیرا آن سکوت همچنین گنجینه‌ی ذهن هم هست.

آن سکوت خاکی می‌شود که در آن، گل‌های سرخ مراقبه خواهند شکفت و آن خاک نیز همچون آن گل‌ها خوشحال خواهد بود. وقتی که آن گل‌ها در آفتاب و در باران و در باد به رقص درمی‌آیند، آن خاک نیز لذت خواهد برد.
#اشو
21🙏3🥰2🕊1
سخنرانی ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶

چرا انسان همیشه در رنج بوده است؟

انسان در رنج است؛ و انسان قرن‌هاست که در رنج باقی مانده است.

به‌ندرت می‌توانید انسانی را پیدا کنید که رنجور نباشد. چنان کمیاب است که تقریباً باورکردنی نیست. برای همین است که مردم، بوداها (بیداران) را هرگز باور نکرده‌اند. مردم باور ندارند که آنان هرگز وجود داشته‌اند. مردم نمی‌توانند باور کنند. دلیل این باورنکردن، خودِ رنج آنان است. رنج بسیار وجود دارد و آنان چنان عمیقاً در رنج‌ها گرفتار شده‌اند که هیچگونه راه فراری را نمی‌بینند.

بوداها باید تخیل کرده باشند ـــ مردم چنین فکر می‌کنند ـــ بوداها رویاهای بشریت هستند!
این چیزی است که زیگموند فروید می‌گوید: بوداها تخیلی از برآورده‌شدن آرزوهای انسان هستند. انسان می‌خواهد آنگونه باشد، انسان مایل است از رنج بیرون بیاید، انسان می‌خواهد تا سکوت و آرامش و سعادت داشته باشد ـــ ولی چنین اتفاقی نیفتاده است. و فروید می‌گوید که امیدی نیست ـــ طبیعت امور چنین است که نمی‌تواند اتفاق بیفتد! انسان نمی‌تواند خوشبخت باشد!

فروید را باید با دقت و عمیقاً شنید. نظرات او را نمی‌توان به سادگی رد کرد؛ او یکی از بانفوذترین ذهن‌ها در تاریخ است. و وقتی که او می‌گوید خوشبختی ممکن نیست و امید به خوشبختی یعنی امید داشتن به غیرممکن، او منظور دارد.

مشاهده‌ی خود او از رنج انسانی او را به این نتیجه‌گیری کشانده است. این نتیجه‌گیری از یک فیلسوف نیست. فروید انسانی بدبین نیست. ولی با مشاهده‌ی هزاران انسان از نزدیک و عمیق‌شدن در وجود آنان، به این نتیجه رسید که انسان یک مکانیسم درونی برای رنجوربودن دارد.
پس فوقش این است که بتواند راحت زندگی کند،‌ ولی نه هرگز در شعف. فوقش این است که بتواند قدری راحت‌تر باشد ‌ــ‌ توسط علم و تکنولوژی، توسط تغییرات اجتماعی، اقتصاد بهتر و سایر چیزها ـــ ولی در هر صورت، انسان در رنج است.

فروید چگونه باور کند که یک بودا هرگز وجود داشته است؟ سرور و آرامش یک بودا به نظرش فقط یک رویا است. بشریت همیشه رویای بودا را داشته است. این فکر به این سبب برخاسته که بودا بسیار کمیاب و استثنایی است. او یک پدیده‌ی شایع نیست.

چرا انسان همیشه در اینهمه رنج بوده است؟ و معجزه اینجاست که همه می‌خواهند خوشبخت باشند! نمی‌توانید کسی را پیدا کنید که بخواهد رنجور باشد، بااین‌حال، همه در رنج هستند. همه خواهان خوشبختی، سرور، سکوت و آرامش و شادی هستند ـــ ولی به‌نظر غیرممکن می‌رسد. حالا، این باید یک دلیل بسیار عمیق داشته باشد؛ چنان عمیق که تحلیل‌های فرویدی نمی‌تواند به آن دست پیدا کند؛ چنان عمیق که منطق نمی‌تواند به آن نفوذ کند.

این نکته‌ی اساسی باید درک شود:
انسان خواهان خوشبختی است، برای همین رنجور است. هرچه بیشتر بخواهی که خوشبخت باشی: بیشتر در رنج خواهی بود. حالا این بسیار بی‌معنی است، ولی ریشه‌ی اصلی همین است. و وقتی که روند عملکرد ذهن انسان را بشناسید، قادر به تشخیص این واقعیت خواهید بود.

ادامه دارد

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
12🙏4🕊1
6👍2
«بيدارى»
سخنرانی ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶ چرا انسان همیشه در رنج بوده است؟ انسان در رنج است؛ و انسان قرن‌هاست که در رنج باقی مانده است. به‌ندرت می‌توانید انسانی را پیدا کنید که رنجور نباشد. چنان کمیاب است که تقریباً باورکردنی نیست. برای همین است که مردم، بوداها (بیداران) را…
ادامه

انسان می‌خواهد خوشبخت باشد، بنابراین رنج می‌آفریند. اگر بخواهی از رنج خلاص بشوی، باید از خواسته برای خوشبختی بیرون بیایی ـــ آنگاه هیچکس نمی‌تواند تو را رنجور سازد.

اینجا جایی است که زیگموند فروید از دست داده. او نتوانست درک کند که خودِ خواسته برای خوشبختی می‌تواند سبب رنج باشد.

و این چگونه رخ می‌دهد؟ از همان اول چرا خوشبختی را می‌خواهی؟ و خواسته برای خوشبختی با تو چه می‌کند؟

لحظه‌ای که خواهان خوشبختی باشی، از زمان حال دور شده‌ای، از آنچه که وجود دارد دور شده‌ای، پیشاپیش وارد آینده شده‌ای ـــ که وجود ندارد؛ که هنوز نیامده است. وارد یک رویا شده‌ای.

رویاها هرگز نمی‌توانند برآورده ‌شوند. خواسته‌ی تو برای خوشبختی یک رویا است. رویا غیرواقعی است. هیچکس قادر نیست توسط غیرواقعی به واقعی برسد. تو سوار یک قطار عوضی شده‌ای.

خواسته برای خوشبختی فقط نشان می‌دهد که تو در این لحظه خوشبخت نیستی. خواسته برای خوشبختی فقط نشان می‌دهد که تو یک موجود رنجور هستی. و یک موجود رنجور فرافکنی می‌کند که روزی، به‌نوعی خوشبخت خواهد بود.

بنابراین فرافکنی تو از رنج تو بیرون می‌آید و خودِ بذر رنج را در خودش حمل می‌کند. این بذر از تو بیرون می‌آید ـــ نمی‌تواند متفاوت از تو باشد. این «رنج» فرزند خودت است: چهره‌اش مانند خودت است؛ خون تو در او گردش می‌کند؛ ادامه‌ی وجود خودت است.

تو امروز خوشبخت نیستی؛ فرافکنی می‌کنی که فردا خوشبخت خواهی بود، ولی این فردا فرافکنی تو است از امروز، هرآنچه که امروز هستی. تو امروز رنج می‌کشی ـــ فردا نیز از همین رنج بیرون خواهد آمد و تو بیشتر رنج خواهی کشید.

و
البته، دوباره از این رنجِ بیشتر، تو آرزوی خوشبختی بیشتری در آینده خواهی داشت. و آنوقت در یک چرخه‌ی باطل قرار داری: هرچه بیشتر رنجور باشی، بیشتر آرزوی شادمانی داری؛ هرچه بیشتر خواهان شادمانی باشی، بیشتر رنج خواهی برد. حالا این مانند سگی است که دُم خودش را دنبال می‌کند.

در «ذن» برای این موقعیت اصطلاحی دارند: “شلاق زدن به گاری” اگر اسب‌ها حرکت نمی‌کنند و تو به گاری شلاق بزنی، کمکی نخواهد کرد. تو رنجور هستی و آنگاه هرچه که بتوانی رویا ببینی و هر فرافکنی که انجام دهی، رنج بیشتری را خواهد آورد.

پس نخستین چیز این است که رویا نداشته باشی و فرافکنی نکنی. نخستین چیز این است که در اینک‌اینجا باشی. هر چیزی که هست، فقط در اینک‌اینجا باش ـــ و یک الهام بزرگ در انتظارت است. آن الهام این است که هیچکس نمی‌تواند در اینک‌اینجا رنج ببرد.

آیا هرگز در اینک‌اینجا رنجور بوده‌اید؟
درست در همین لحظه شما روبروی من هستید: آیا هیچ امکانی هست که هم‌اکنون رنجور باشید؟
می‌توانی در مورد دیروز فکر کنید و می‌توانید رنج ببرید. می‌توانید در مورد فردا فکر کنید و می‌توانید رنج ببرید. ولی درست در همین لحظه، در این لحظه‌ی واقعی ـــ آیا می‌توانید هم‌اکنون رنج ببرید؟ بدون هیچ گذشته و هیچ آینده‌ای؟!

می‌توانی رنج را از گذشته، از خاطره بیاوری. کسی دیروز به تو توهین کرد و می‌توانی آن زخم را حمل کنی و هنوز هم می‌توانی از آن احساس رنج کنی: چرا؟ چرا برای تو اتفاق افتاد؟ چرا آن مرد به تو اهانت کرد؟ و تو خیلی به او محبت کرده بود و همیشه کمکش می‌کردی و همیشه دوست او بودی ـــ و او به تو توهین کرد! حالا تو با چیزی بازی می‌کنی که دیگر وجود ندارد. آن دیروز رفته است.

یا می‌توانی در مورد آینده رنج ببری: فردا پولت تمام خواهد شد ـــ آنوقت کجا زندگی خواهی کرد؟ چه خواهی خورد؟ فردا بدون پول هستی!.. آنوقت بدبختی وارد می‌شود.

رنج همیشه یا از دیروز می‌آید و یا از فردا؛ ولی هرگز از اینک‌اینجا نمی‌آید. درست در این لحظه، هم‌اکنون، بدبختی غیرممکن است. اگر همین مقدار را بیاموزی، می‌توانی یک بودا بشوی. آنوقت هیچکس مانع راه تو نیست.

و آنوقت می‌توانی آن سخن زیگموند فروید را [که انسان مایل است از رنج بیرون بیاید، انسان می‌خواهد تا سکوت و آرامش و سعادت داشته باشد ـــ ولی چنین اتفاقی نیفتاده است] کاملاً فراموش کنی. آنوقت خوشبختی نه‌تنها ممکن هست، بلکه پیشاپیش رخ داده و در برابر تو قرار دارد.

ولی تو خوشبختی را اینچنین که هستی، از دست می‌دهی زیرا همیشه به اطراف [به گذشته و آینده] نگاه می‌کنی.

ادامه دارد

#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: ‌م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
15
2025/10/22 13:39:09
Back to Top
HTML Embed Code: