«بيدارى»
سخنرانی ۲۹ اکتبر ۱۹۷۶ «علت و معلول» زمانی مردی بود که از کنترل شهوات خودش عاجز شده و میخواست که خودش را اخته کند. بودا به او گفت: “بهتر این است که افکار اهریمنی خودت را نابود کنی تا اینکه به بدنت آسیب برسانی. ذهن، ارباب است. وقتی خودِ ارباب آرام گرفته باشد،…
ادامههر مفهومی که در شما برخیزد، سه مرحله دارد.
نخست: آن ایدهای بدون کلام است؛ در افکار فرموله نشده. این ظریفترین مرحله است. اگر بتوانی در آنجا از آن هشیار شوی، از آن آزاد خواهی شد.
دومین مرحله وقتی است که وارد کلمات شده، فرموله شده ــــ فکری در تو برمیخیزد. مردم چنان در خواب هستند که حتی در این دومین مرحله هم هشیار نمیشوند. وقتی آن فکر وارد بدن زمخت شد و بدن تحت تسخیر آن قرار گرفته، آنوقت هشیار میشوند. این فقط ناهشیاری شما را نشان میدهد.
بنابراین، بودا میگوید اگر واقعاً میخواهی از رنج و دردی که این زندگی مانند جهنمی بر تو تحمیل کرده خلاص شوی، باید بیشتر و بیشتر هشیار شوی. هرچه هشیارتر شوی، علتها را عمیقتر میتوانی ببینی. هرچه علتهای عمیق بیشتر دیده شوند، بیشتر قادر میشوی تا از آن بیرون بزنی. میتوانی وقتی یک خواسته هنوز وارد ذهن خودآگاه تو نشده، آن را بگیری؛ وقتی که فقط یک احساس است بدون هیچ کلامی، وقتی که در ناخودآگاه حرکت میکند تا به سطح خودآگاه برسد؛ در آنجا متوقف کردن آن بسیار آسان است. مانند این است که یک بذر کوچک را بگیری و به آسانی پرتاب کنی: هیچ مشکلی در آن نیست. ولی وقتی که ریشه گرفت و یک درخت بزرگ شد، ریشهکن کردن آن بسیار دشوار خواهد بود.
هر ایدهای نخست در درونیترین هستهی انسان برمیخیزد.
سپس وارد ذهن میشود،
سپس وارد بدن میشود. فقط وقتی آن را احساس میکنی که وارد بدن شده باشد.
و مردمانی هستند که بسیار خوابآلودهتر از این هستند که حتی در اینجا هشیار شوند! فقط وقتی که وارد دنیا شود آنان احساسش میکنند!
برای نمونه: خشم نخست در درونیترین هستهی تو برمیخیزد: بدون کلام، تعریفنشده. سپس به یک فکر میرسد. سپس وارد بدن میشود: آدرنالین و سایر سموم در جریان خون آزاد میشوند ـــ آماده هستی کسی را بکشی یا کتک بزنی یا گاز بگیری! دیوانه میشوی. ولی شاید حتی تا اینجا هم هشیار نشده باشی. وقتی کسی را میزنی، حالا وارد دنیا شده است. و این چهارمین مرحله است. آنوقت آگاه میشوی: “من چه کردم؟!”
آیا بارها این را مشاهده نکردهای؟ وقتی کسی را میزنی ـــ فرزندت، دوستت، همسرت ـــ ناگهان هشیار میشوی: “من چه کردم؟ هرگز نمیخواستم این کار را بکنم! دست خودم نبود!” این فقط ناهشیاری تو را نشان میدهد.
بنابراین عمیقتر برو و هرآنچه را که در مرحلهی اول برخاسته، مشاهده کن. و سپس بسیار آسان است ـــ درست همانطور که میتوانی یک بذر را به آسانی نابود کنی، ولی نابودکردن یک درخت دشوار خواهد بود.
و وقتی که آن درخت میلیونها بذر خودش را در هوا پخش کرد، آنوقت کنترل آن ورای قدرت تو است. بادها میتوانند آن بذرها را به مزارع دوردست ببرند؛ حالا غیرممکن است پیدا کنی که کجا سقوط کردهاند. اینک آن درخت یکی نیست: امکانات بسیاری برای خلق امثال خودش را پیدا کرده. در مزارع بسیار تکثیر میشود.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
❤15🙏4🕊1
«بيدارى»
ادامه هر مفهومی که در شما برخیزد، سه مرحله دارد. نخست: آن ایدهای بدون کلام است؛ در افکار فرموله نشده. این ظریفترین مرحله است. اگر بتوانی در آنجا از آن هشیار شوی، از آن آزاد خواهی شد. دومین مرحله وقتی است که وارد کلمات شده، فرموله شده ــــ فکری در تو برمیخیزد.…
ادامهبودا می گوید که نابودکردن بدن کمکی نخواهد کرد. اگر چشمهایت تو را طالب زن یا مردی زیبا میکنند، اگر چشمها را نابود کنی کمکی نخواهد کرد.
در هندوستان داستانی هست در مورد قدیسی به نام سورداس Surdas. البته سورداس فقط وقتی میتواند یک قدیس باشد که این داستان حقیقت نداشته باشد. من حاضرم بگویم که این داستان واقعی نیست؛ نمیتوانم بگویم سورداس واقعی نبوده. او مردی بسیار اصیل بوده و بینش او بسیار پاک بوده ـــ پس این داستان میباید دروغین و ساختگی باشد.
داستان میگوید: سورداس دنیا را رها کرد و راهب شد. در شهری گذر میکرد و یک زن زیبا را دید. آن زن مانند یک آهنربا او را جذب کرده بود. و احساس گناه هم میکرد! او یک سالک بود که ترک دنیا کرده بود ــــ او را چه شده بود؟ ولی او قادر نبود خودش را کنترل کند، داستان چنین میگوید.
او نزد آن زن رفت و درخواست غذا کرد ـــ ولی این فقط یک بهانه بود. سپس هر روز سراغ همان زن میرفت: فقط برای اینکه نگاهی به صورت او بیندازد، فقط برای اینکه چشمان او را ببیند، فقط برای قدری تماس! سپس شروع کرد به دیدن آن زن در رویاهایش. او تمام روز را به آن زن فکر میکرد و تخیلات میکرد و منتظر روز بعد بود تا بتواند دوباره آن زن را ببیند.
سپس رفتهرفته، متوجه شده که در دام افتاده است. و داستان میگوید که چون چشمانش او را متوجه زیبایی آن زن کردند، او چشمان خودش را کور کرد.
من بطور قطع میگویم که این داستان ساختگی است ـــ زیرا بسیار احمقانه است! سورداس نمیتواند چنین کار ابلهانهای بکند. این داستان میبایست توسط سایر مردمان کور اختراع شده باشد؛ باید توسط مردمان احمق دیگر که همیشه چیزهای احمقانه درست میکنند ساخته شده باشد. این احمقانه است زیرا چشمها نمیتوانند کاری کنند ـــ این ذهن است؛ ذهن است که توسط چشمها نزدیک میشود. ذهن است که توسط دستها لمس میکند.
وقتی کسی را میزنی و یا میکُشی؛ این دست نیست که قاتل است ـــ تو هستی. اگر دستت را قطع کنی فایدهای نخواهد داشت. و نمیتوانی در دادگاه به قاضی بگویی: “دستم بود!”
* زمانی چنین رخ داد که مردی همین استدلال را در دادگاه کرد. او گفت: “این دست من بوده که مرتکب قتل شده.” قاضی نیز بسیار زرنگ و حیلهگر بود ـــ آنها باید زرنگ و حیلهگر باشند زیرا با مردمان حقهباز و دروغگو سروکار دارند. آنها همان منطق را به کار میبرند.
قاضی گفت: “حق با تو است: بسیار منطقی میگویی: تو قاتل نبودهای ــــ دستهایت قاتل هستند. پس دستهایت در زندان میمانند. تو میتوانی به خانه بروی، ولی دستهایت نمیتوانند! پس دستهای مرد را دستبند زدند و قاضی گفت: “پس چرا به خانه نمیروی؟” مرد گفت: “بدون دست چطور میتوانم بروم؟”
و قاضی گفت: “اگر تو بدون دستها نمیتوانی بروی، پس دستهایت چطور بدون تو مرتکب قتل شدند؟ شما هر دو شریک جرم هستید. و درواقع، دست فقط یک مستخدم است ـــ ارباب تو هستی!”
بودا با بدن مخالف نیست. نمیتواند باشد! زیرا بدن بسیار معصوم است. هرگز کار اشتباهی نکرده است. بدن چنان بیگناه است که نمیتوانید در دنیا چیزی خالصتر از بدن پیدا کنید.
آری، یک چیز یقین است: هرچه تو بخواهی انجام دهی، بدن باید اطاعت کند. بدن یک مستخدم است و بسیار مطیع. حتی اگر بخواهی کسی را به قتل برسانی، بدن اطاعت میکند؛ هرگز نه نمیگوید. اگر برای نیایش بخواهی به معبد بروی، بدن اطاعت میکند؛ هرگز نه نمیگوید. چه برای قتل کسی بروی و چه برای نیایشکردن در معبد، بدن مانند سایهای تو را دنبال کرده و از تو اطاعت میکند. نه، بدن هرگز مسئول نیست.
و یک چیز در مورد بدن باید درک شود. بدن در دنیا چیزی منحصربهفرد است؛ هیچ چیز را نمیتوان با آن مقایسه کرد. بدن یک موقعیت منحصربهفرد دارد و آن این است: بدن تنها پدیدهای در جهان است که میتواند از هر دو طرف نگاه کند: از بیرون و از درون.
اگر به یک کوهستان نگاه کنی، از بیرون نگاه میکنی. اگر به ماه نگاه کنی، از بیرون نگاه کردهای. بجز خودِ بدن، هر چیزی را که مشاهده کنی، از بیرون آن را دیدهای. بدن تنها چیزی در دنیاست که میتوانی به آن از بیرون نگاه کنی و از درون هم میتوانی به آن نگاه کنی. بنابراین، بدن دروازهای برای درون است، دروازهای برای سفر درونی است ـــ بودا چگونه میتواند با آن مخالف باشد؟
و میتوانی بدن بودا را ببینی: بسیار زیبا، بسیار باوقار ـــ چطور میتواند با آن مخالف باشد؟ تندیسهای بودا را نگاه کنید: او میبایست عاشق بدنش بوده باشد؛ میبایست مهری عظیم برای بدنش داشته باشد. بدنش مانند گُل است ـــ یک گلسرخ یا گلی نیلوفر. نه، او نمیتواند با بدن مخالف باشد. و اگر مردم بگویند که بودا با بدن مخالف بوده، آن مردم باید تفاسیر خودشان را روی بودا فرافکن کرده باشند.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
@shekohobidariroh
❤18🕊2🙏1
«بيدارى»
ادامه بودا می گوید که نابودکردن بدن کمکی نخواهد کرد. اگر چشمهایت تو را طالب زن یا مردی زیبا میکنند، اگر چشمها را نابود کنی کمکی نخواهد کرد. در هندوستان داستانی هست در مورد قدیسی به نام سورداس Surdas. البته سورداس فقط وقتی میتواند یک قدیس باشد که این…
ادامهزمانی مردی بود که از کنترل شهوات خودش عاجز شده و میخواست که خودش را اخته کند.
بودا به او گفت: “بهتر این است که افکار اهریمنی خودت را نابود کنی تا اینکه به بدن خودت آسیب برسانی.
ذهن، ارباب است. وقتی خودِ ارباب آرام گرفته باشد، ارادهی خدمتکاران تسلیم اوست.”
تمام تلاش بودا این است تا شما را هشیار سازد که هرچه که هستید، علت آن ذهن شماست. اگر رنجور هستید، ذهن در الگویی خطا عمل میکند. اگر شادمان هستید، ذهن در الگویی درست عمل میکند.
خوشبختی چیزی نیست جز صدای تنظیمشدهی مکانیسم ذهن، وقتی که کامل عمل میکند. وقتی ذهن فقط با کائنات کوک است، تو شادمان هستی.
وقتی ذهن بر خلاف طبیعت و قانون طبیعت ـــ آنچه بودا آن را دامّا Dhamma میخواند ـــ عمل کند، وقتی ذهن بر خلاف تائو عمل کند، وقتی بر خلاف جریان رودخانه شنا کند؛ آنوقت مشکلاتی بوجود میآیند، رنج وجود خواهد داشت.
وقتی ذهن فقط جریان رودخانه را مانند یک قطعه چوب شناور دنبال کند، فقط جایی برود که رودخانه میرود، خوشبخت است. و یک روز به آن غایت، به اقیانوس سُرور خواهد رسید. نیازی نیست که برای رسیدن به آن تلاش کند ـــ بدون تلاش اتفاق میافتد.
پس بودا میگوید که موضوع اساسی بدن نیست، و روح هم نیست. روح هیچ مشکلی ندارد و بدن هم هیچ مشکلی ندارد. مشکل فقط در بین این دو است. مشکل ذهن است که بدن را به روح متصل میکند: ذهنی که پل بین شناخته و ناشناخته است: پل بین دیدنی و نادیدنی، پل بین بیشکل و شکل ـــ این پل تنها مشکل است. اگر بتوانی ذهن را درک کنی و حل کنی، ناگهان در وطن هستی.
مشکل همان ذهن است. حالا برای تغییردادن ذهن چه میتوانیم بکنیم؟ برای اینکه ذهن بهتر عمل کند چه میتوانیم بکنیم؟ بار دیگر خواستهای برمیخیزد، و بار دیگر در دام ذهن هستی!
اگر به شما بگویم که برای خوشبخت شدن باید بیخواسته باشید، بیدرنگ خواستهای جدید در ذهن برمیخیزد: اینکه چطور بیخواسته شوم؟ پس بیدرنگ شروع میکنی به گشتن به دنبال روشها و تکنیکهایی که چگونه بیخواسته شوی! حالا، بیخواستهشدن، خودش یک خواسته است.
اگر بگویم مشکل همان ذهن است، بیدرنگ میپرسی که چگونه ذهن را حل کنم، چگونه از آن خلاص شوم؟! ولی کسی که این سوال را میپرسد، خودِ ذهن است. پس هر کاری که بکنی هرگز با «زور و عملکردن» از ذهن خلاص نخواهی شد. بااینحال بازهم این پرسشی مربوط است. پس چه باید کرد؟
باید به طبیعت ذهن نگاه کنیم و سعی نکنیم که هیچ کاری انجام دهیم. آنچه مورد نیاز است، فقط یک بینش و یک ادراک بزرگ نسبت به طبیعتِ ذهن است.
بگذارید برایتان توضیح بدهم!
بودا میگوید: بخواه و رنجور خواهی بود. ناگهان خواستهای برمیخیزد:”چگونه بیخواسته شوم؟ چون میخواهم خوشبخت باشم و رنج نبرم!” و حالا یک خواستهی جدید برخاسته است.
وقتی بودا میگوید «خواسته» تولید رنج میکند، منظورش این است که تماشا کن خواسته چگونه برمیخیزد، چگونه تولید رنج میکند. فقط به تماشاکردن ادامه بده. هر خواسته، رنج خودش را میآورد.
از خیابان رد میشوی؛ اتوموبیلی زیبا را میبینی که رد میشود ـــ فقط یک نگاه ـــ و خواستهای برمیخیزد تا مالک آن اتوموبیل شوی. حالا در رنج هستی. درست لحظهای قبل خوب بودی و رنجی وجود نداشت، و حالا این اتوموبیل را دیدهای و رنجِ نداشتن آن برخاسته! بودا میگوید “تماشا کن.”
درست لحظهای قبل ترانهای زمزمه میکردی و برای پیادهروی صبحگاهی میرفتی و همه چیز زیبا بود: پرندگان میخواندند و درختها سبز بودند و نسیم بامدادی خنک بود و خورشید عالی میدرخشید ــــ همهچیز زیبا بود. تو در دنیای شاعرانهی خودت پر از نشاط و خوشی؛ و بخشی از این بامداد زیبا بودی. همه چیز همانطور که بود عالی بود….. و ناگهان آن اتوموبیل از خیابان رد شد! چنین نیست که صاحب آن اتوموبیل آمده بود تا تو را مختل کند؛ او شاید از وجود تو بی خبر بوده؛ سعی نداشته تا تو را رنجور کند ـــ از او خشمگین نباش. چنین نیست که آن اتوموبیل در تو ایجاد رنج میکند، زیرا یک اتوموبیل چگونه میتواند چنین کاری بکند؟! دلیل این رنج، خواستهی خودت بوده.
با دیدن آن اتوموبیل خواستهای برمیخیزد: “من باید صاحب این باشم؛ این اتوموبیل باید در گاراژ من باشد!” و ناگهان درختان دیگر سبز نیستند و پرندگان دیگر نمیخوانند و خورشید دیگر وجود ندارد ـــ پیشاپیش غروب شده است! خورشیدِ صبح ناپدید شده و همه چیز تیره و تاریک است. تو پر از خواسته هستی، احاطهشده در دود! تماس خود را با زندگی از دست دادهای ـــ بیدرنگ!
فقط یک جرقه از خواسته و تو میلیونها مایل از زیبایی، از حقیقت و از خوشی دور شدهای.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤6🙏2
«بيدارى»
ادامه زمانی مردی بود که از کنترل شهوات خودش عاجز شده و میخواست که خودش را اخته کند. بودا به او گفت: “بهتر این است که افکار اهریمنی خودت را نابود کنی تا اینکه به بدن خودت آسیب برسانی. ذهن، ارباب است. وقتی خودِ ارباب آرام گرفته باشد، ارادهی خدمتکاران تسلیم…
ادامهفقط تماشا کن.
بودا میگوید: فقط تماشا کن. کنار جاده بایست ـــ تماشا کن: چه اتفاقی افتاد؟ فقط یک خواستهی کوچک برخاسته و تو به جهنم پرتاب شدهای؛ و تقریباً در بهشت بودی! تو در طول روز بارها از بهشت به جهنم میروی؛ ولی مشاهده نمیکنی.
مردم نزد من میآیند و میگویند: “آیا بهشت وجود دارد؟ آیا جهنم وجود دارد؟” و من تعجب میکنم زیرا آنان مانند قطارهای باری مرتب بین بهشت و جهنم در رفتوآمد هستند ـــ پیوسته! فقط یک لحظه لازم است ـــ بلافاصله در جهنم هستند و بیدرنگ به بهشت بازمیگردند!
فقط تماشا کن که خواسته چگونه جهنم را میآورد، چگونه جهنم هست. و آنوقت نخواهی پرسید که چگونه به بیخواهشی برسی، نیازی به پرسش نیست. اگر به طبیعت خواسته نگاه کرده باشی و احساس کرده باشی که رنجآور است، خودِ همان ادراک مساویست با رهاکردن خواسته. فقط به تماشاکردن ادامه بده. اگر خواسته از بین نرفت، نشان میدهد که بینش تو هنوز بقدر کافی عمیق نیست، پس بینش خود را عمیق کن.
و چنین نیست که شخص دیگری باید این را برایت روشن کند ـــ این خواستهی تو است و فقط تو میتوانی آن را تماشا کنی. من نمیتوانم خواستهی تو را تماشا کنم. تو نمیتوانی خواستهی دیگری را تماشا کنی. این دنیای خصوصی خودت است. بهشت و جهنم چیزهای خصوصی هستند. و ظرف کسری از ثانیه میتوانی از یکی به دیگری نقل مکان کنی….
فقط تماشا کن.
کلام بودا این است: “تماشا کن.” مشاهدهگر باش. هیچ خواستهای برای “بیخواهشی” نداشته باش؛ وگرنه فقط بسیار احمقانه رفتار میکنی: حالا یک خواستهی جدید خلق میکنی ـــ و همین تولید رنج خواهد کرد. فقط کافیست که به طبیعت خواسته وارد شوی و عمیقاً آن را نگاه کنی. تماشا کن: چطور تاریکی میآفریند، چگونه رنج میآورد؛ چگونه ناگهان تو را با خود میبرد و بر تو تسلط دارد.
پس به مشاهدهگری ادامه بده.
یک روز اتفاق خواهد افتاد: اتوموبیلی رد میشود و قبل از اینکه خواستهای برخیزد تو مشاهدهگر میشوی و ناگهان خندهات میگیرد. اینک مشاهدهگر هستی؛ بنابراین «خواسته برنخاسته.» البته میخواست که برخیزد و درست آماده بود تا روی تو بپّرد و تو را به جهنم بکشاند ـــ ولی تو مشاهدهگر بودی و اینک بسیار خوشحال هستی!
اکنون برای نخستین بار کلیدی در دست داری: خواهی دانست که فقط با مشاهدهگربودن، خواسته برنخاسته، آن اتوموبیل رد شده است. آن اتوموبیل هیچ ربطی به خواسته نداشته است. خواسته به این سبب برمیخاست که تو ناهشیار، ناآگاه و خوبآلود بودی: تو مانند یک مست، کسی که در خواب راه میرود زندگی میکردهای.
هشیاری همان بیخواهشی است. هشیاری از خواسته سبب بیخواهشی میشود. و از این کلید باید برای گشودن قفلهای بسیار استفاده کرد: اگر طمعکار هستی، نپرس که چگونه از طمع خلاص شوی ـــ زیرا این بازهم طمع است، با نامی دیگر، در شکلی دیگر ـــ تو به سخنان قدیسان و ارواح بزرگ گوش دادهای، متون مذهبی را خواندهای و آنها میگویند که اگر طمعکار باشی به جهنم میروی. ولی حالا طمعی برخاسته تا به بهشت بروی! و آن متون مذهبی همواره میگویند که در بهشت همهچیز زیبا و عالیست! این تولید طمع میکند. و اینک میخواهی از طمع خلاص شوی و میپرسی: “چگونه؟!” چطور به بهشت بروی، چگونه وارد بهشت شوی و چگونه تا ابد در سرور و نعمت در بهشت زندگی کنی! حالا این یک طمع جدید است. ولی راهش این نیست.
راه بودا واقعاً بهترین راهی است که به زمین آورده شده. راه بودا بانفوذترین و انقلابیترین راه ممکن است. او میگوید: طمع را مشاهده کن. فقط آن را ببین و نگاه کن که چیست و چگونه در تو رنج میآفریند.
در این مشاهدهگری، نوری در تو شروع به درخشش میکند؛ شعلهی درونی تو فروزان میشود و تاریکیِ طمع از بین میرود.
با خشونت هم همین است، با خشم نیز همین است، با حس مالکیت…. و با هرآنچه که تو را رنجور میسازد همین کلید کار میکند.
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤14🙏3
خدا هیچگاه در زندگی کسی مداخله نمیکند، زیرا او آفریدهی خود را دوست میدارد. خدا همه را آزاد گذاشته تا حتی با او مخالفت ورزند.
انسانها آزادند تا حتی درهایشان را به روی خدا ببندند. انسانها آزادند تا حتی خدا را انکار کنند. این جزیی از آزادی انسانهاست.
اما سوءاستفاده از آزادی به چنین شیوهای کاری است بس احمقانه. پس بکوش تا آزادیات را در راهی مثبت بکارگیری. از آزادیات برای پذیرش میهمان ناشناخته استفاده کن. از آزادیات برای آفریدن، اعتماد، عشق و شادمانی استفاده کن تا خداوند بتواند به مهمانی تو آید.
پیوند میان وجود تو و وجود کل، سرآغاز نور، سرآغاز زندگی جاودان و فناناپذیری است. این همان چیزی است که همه آگاهانه یا ناآگاهانه به دنبال آن هستند.
همه میخواهند به نور دست یابند. همه میخواهند چشمانی برای نگریستن و دیدی روشن داشته باشند. اما مردم همچنان به انجام کارهایی مشغولاند که در عمل دیدشان را تار، بصیرتشان را نابود و وجودشان را فلج میسازد.
#اشو
@shekohobidariroh
انسانها آزادند تا حتی درهایشان را به روی خدا ببندند. انسانها آزادند تا حتی خدا را انکار کنند. این جزیی از آزادی انسانهاست.
اما سوءاستفاده از آزادی به چنین شیوهای کاری است بس احمقانه. پس بکوش تا آزادیات را در راهی مثبت بکارگیری. از آزادیات برای پذیرش میهمان ناشناخته استفاده کن. از آزادیات برای آفریدن، اعتماد، عشق و شادمانی استفاده کن تا خداوند بتواند به مهمانی تو آید.
پیوند میان وجود تو و وجود کل، سرآغاز نور، سرآغاز زندگی جاودان و فناناپذیری است. این همان چیزی است که همه آگاهانه یا ناآگاهانه به دنبال آن هستند.
همه میخواهند به نور دست یابند. همه میخواهند چشمانی برای نگریستن و دیدی روشن داشته باشند. اما مردم همچنان به انجام کارهایی مشغولاند که در عمل دیدشان را تار، بصیرتشان را نابود و وجودشان را فلج میسازد.
#اشو
@shekohobidariroh
❤23🕊4👍2🙏2
«بيدارى»
ادامه فقط تماشا کن. بودا میگوید: فقط تماشا کن. کنار جاده بایست ـــ تماشا کن: چه اتفاقی افتاد؟ فقط یک خواستهی کوچک برخاسته و تو به جهنم پرتاب شدهای؛ و تقریباً در بهشت بودی! تو در طول روز بارها از بهشت به جهنم میروی؛ ولی مشاهده نمیکنی. مردم نزد من میآیند…
ادامهوقتی چیزی را بچشی، هرچه که باشد، میخواهی بارها و بارها تکرار شود. هرآنچه که در گذشته شناختهای، بارها و بارها در آینده آن را درخواست میکنی. بنابراین آیندهی تو چیزی نیست بجز گذشتهات که تغییراتی کرده. آیندهی تو چیزی نیست بجز خواسته برای تکرار گذشته.
و به همین دلیل است که زندگی در نظرت کسلکننده است. و زندگی کسالتآور یک رنج است. اما هیچکس بجز خودت مسئول آن نیست؛ تو درخواست کسالت داری زیرا «تکرار» را میخواهی.
تو در اینکاینجا نیستی، تو در لحظه حضور نداری. تو همواره میخواهی که تجربههای قدیمی را تکرار کنی. تو آسوده نیستی؛ تنش داری ـــ نگران این هستی که آیا دوباره اتفاق میافتد یا نه!
نخست اینکه امکانش نیست زیرا تو آن معصومیتِ حضور را از دست دادهای ـــ آن حالت بیتجربهبودن که در آن خاطرهای در حافظه نبود، گذشتهای وجود نداشت و آیندهای وجود نداشت، دیگر وجود ندارد. دوم اینکه: اگر روزی تکرار شود، کسلکننده خواهد بود زیرا یک تکرار خواهد بود؛ تو پیشاپیش آن را شناختهای.
به یادداشته باش که زیبایی در نو بودن است، هرگز در کهنه نیست. زیبایی در تازگی است، هرگز در چیزی مُرده نیست. زیبایی به اصالت تعلق دارد و نه به تقلید و نسخهیکاربنیبودن.
زیبایی وقتی است که تجربهای دستاول باشد و نه دستِدوم. حالا، اگر بازهم اتفاق بیفتد، تو را شاد نخواهد کرد؛ یک تجربهی دستدوم خواهد بود. و بهیاد بسپار: خداوند هرگز دستدوم نیست. خداوند همیشه تازه است.
خداوند، زیبایی غروب است، یا زیبایی پرندهای در حال پرواز، باید مطلقاً معصوم باشی. گذشته باید کاملاً رها شود و به آینده نباید اجازه داد تا اخلال ایجاد کند. آنگاه [که در اینکاینجا حاضر باشی] و فقط آنگاه زیبایی و سعادت و برکت و خوشبختی و سرور وجود خواهد داشت.
وقتی چیزی را تجربه کردی، شروع به درخواست آن میکنی، یک گدا میشوی. آنگاه هرگز اتفاق نخواهد افتاد. و تو آن خاطره را مانند یک زخم حمل خواهی کرد.
آیا تماشا نکردهای؟ تماشا کن:
هرگاه شاد هستی، در آن لحظه نمیدانی که شاد هستی. فقط پس از آن است، وقتی که آن تجربه رفته باشد، دور شده باشد، دیگر نباشد؛ آنوقت ذهن وارد میشود و شروع میکند به گشتن برای آن؛ شروع میکند به مقایسهکردن، ارزشگذاری و قضاوت. ذهن میگوید: “بله، زیبا بود! خیلی قشنگ بود!”
وقتی خودِ تجربه وجود داشت، ذهن حضور نداشت. خوشبختی وقتی هست که ذهن نباشد. و وقتی ذهن وارد میشود، خوشبختی دیگر وجود ندارد. اینک فقط یک خاطره است، یک خاطرهی بیجان. [بنابراین علت را بشناس!]
معشوق تو رفته است: تو فقط نامهای را که او نوشته در دست داری. آن گُل پژمرده شده؛ فقط تصویری در ذهن تو مانده است. این تصویر اجازه نخواهد داد که خوشبختی دوباره وارد وجودت شود ـــ این تصویر یک مانع خواهد بود.
بودا میگوید:
گذشته را حمل نکن و آینده را درخواست نکن ـــ فقط اینکاینجا باش. و آنگاه بیذهنی وجود دارد. و بدن فقط از آن بیذهنی پیروی میکند. هماکنون، بدن از ذهن پیروی میکند و ذهن یک فریبکار است ـــ و تو به تنبیه بدن ادامه میدهی! تقریباً مانند یک کودک خردسال است: او دواندوان وارد اتاق میشود و زمین میخورد: از در اتاق خشمگین میشود و شروع میکند به زدنِ آن دَر ـــ گویی که تقصیر از در بوده!
نهتنها کودکان، بلکه بزرگسالان نیز [در ناهشیاری] همین کارها را میکنند: مشغول نوشتن هستی و قلم تو خوب و روان کار نمیکند؛ خشمگین میشوی و آن را به زمین پرتاب میکنی ـــ قلم را تنبیه کردهای! و بازهم فکر میکنی که انسان موجودی منطقی است؟ و بازهم باور داری که انسان موجودی منطقی است؟!
ادامه دارد#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤12🙏3
«بيدارى»
ادامه وقتی چیزی را بچشی، هرچه که باشد، میخواهی بارها و بارها تکرار شود. هرآنچه که در گذشته شناختهای، بارها و بارها در آینده آن را درخواست میکنی. بنابراین آیندهی تو چیزی نیست بجز گذشتهات که تغییراتی کرده. آیندهی تو چیزی نیست بجز خواسته برای تکرار گذشته.…
ادامهوقتی خشمگین وارد خانه میشوی، آیا تماشا کردهای؟ چنان با خشم در را باز میکنی و به آن ضربه میزنی که گویی آن در تقصیرکار بوده است!
* زمانی اتفاق افتاد: مردی به دیدن یک مرشدِ ذن رفت؛ ضربهای به در زد و کفشهایش را به سویی پرتاب کرد. نزد مرشد آمد، تعظیم کرد و پای او را لمس کرد. مرشد گفت: “من نمیتوانم این را بپذیرم. تو اول برو و از در و از کفشهایت عذرخواهی کن و بعد بیا!” مرد گفت: “چه میگویید؟ آیا میخواهید دیگران مرا مسخره کنند؟” ـــ مردم زیادی در اطراف نشسته بودند.
مرشد گفت: “اگر این کار را نکنی به تو اجازه نمیدهم که اینجا باشی؛ باید اینجا را ترک کنی! اگر بتوانی به آن در و به کفشهایت توهین کنی، پس باید بتوانی از آنها درخواست بخشش کنی. وقتی به آنها توهین میکردی آنوقت هرگز فکر نکردی که کاری مسخره انجام میدهی؟ حالا احساس مسخرهبودن میکنی؟ برو و درخواست بخشش کن!”
و مرد رفت. درخواست بخشش کرد ـــ اول قدری مسخره بهنظرش رسید، خودش را قدری احمق فرض کرد و مردم تماشایش میکردند ـــ ولی درخواست بخشش کرد. گفت: “قربان، میبخشید! من هشیار نبودم و کاری از روی ناهشیاری انجام دادم. لطفاً مرا عفو کنید.” و او با آن در و با کفشهایش صحبت میکرد و وقتی که برگشت، انسانی کاملاً متفاوت شده بود.
مرشد او را به کنارش خواند و در آغوشش گرفت. و آن مرد گفت: “عالی بود! وقتی درخواست بخشش کردم، اول کمی احساس احمقبودن داشتم، سپس ناگهان احساس خوبی پیدا کردم ـــ هرگز چنین احساسی نداشتهام. درواقع احساس کردم که آنها مرا بخشیدهاند. من مهر آنان و همدردی و عشق آنها را احساس کردم.”
شما همواره چنین ناهشیارانه رفتار میکنید. این رفتار ناهشیارانه تمام آن چیزی است که بودا آن را “ذهن” میخواند.
ذهن، همان خواببودن شماست. ذهن غیبت شماست. و اگر بدن از ذهن پیروی کند، این ذهن مست و خوابآلوده، از بدن خشمگین نمیشود.
ذهن، ارباب است. وقتی خودِ ارباب آرام گرفته باشد، ارادهی خدمتکاران تسلیم اوست.
وقتی ذهن آرام باشد، به بیذهنی تبدیل میشود. بیذهنی و ذهنِ آرام دقیقاً یکی هستند؛ دو چیز مختلف نیستند. یک ذهن آرام و خُنَک، یک بیذهنی است ـــ زیرا ذهن یک تب است.
ذهن یک تشویش مداوم است، پر از تنش و بیمار است ـــ آری ذهن یک بیماری است. وقتی بیماری برطرف شود، از وضعیت بیذهنی عمل خواهی کرد و آنگاه بدن از آن پیروی میکند.
بدن یک پیرو است. اگر ذهن داشته باشی، بدن از ذهن پیروی میکند؛ اگر بیذهن باشی، بدن از بیذهنی پیروی میکند.
بنابراین شروع نکن به جنگیدن با بدن. احمق نباش.
[علت و معلول را به درستی بشناس!]
پایان#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤14🙏5
سخنرانی ۱۸ اکتبر ۱۹۷۹
پرسش:مرشد عزیز! بهنظر میرسد که هیچکس جز شما مرا درک نمیکند. من نزد روانکاوهای بسیاری رفتهام ولی آنان نیز مرا درک نکردند. شما چگونه ترتیبی دادهاید که انواع مختلف مردم را درک کنید؟
پاسخ:گاتا! اساسیترین راز آن این است که من هرگز و ابداً سعی نکردهام آنان را درک کنم. من فقط به آنان نگاه میکنم، آنان را دوست دارم و همانگونه که هستند آنان را میپذیرم.
خودِ تلاش برای درک دیگری یعنی تنزل دادن او به یک موضوعِ پرسش؛ این غیراخلاقی است. زیرا او یک شیئ میشود. و تنزل دادن یک فرد به یک شیئ، زشتترین کاری است که میتوانی با یک انسان انجام دهی. تو کیستی که دیگری را درک کنی؟ خودت را درک کن، زیرا در اینجا موضوع و بیننده یکی هستند؛ ناظر و نظارت شده یکی هستند. در اینجا داننده و دانستهشده یکی هستند.
و تو چگونه میتوانی دیگری را بشناسی؟ میتوانی او را دوست داشته باشی و توسط «عشق» این معجزه رخ میدهد. اگر دیگری را دوست بداری، ادراکی بزرگ بهخودیِخود برمیخیزد. چنین نیست که تو سعی کنی دیگری را درک کنی: تو فقط او را همانگونه که هست دوست میداری، بدون قضاوت کردن او.
روانکاو نمیتواند تو را درک کند، زیرا او قضاوتهای خودش را دارد. قبل از اینکه تو چیزی بگویی او پیشاپیش تو را با طرز راهرفتنت و طرزش نشستنت روی صندلی قضاوت کرده است. او تو را تماشا میکند، او تمام این راهکارها را آموخته است ــ زبان بدن را. او پیشاپیش تو را به یک شیئ تنزل داده است. او اجازه نمیدهد که عشق رخ بدهد؛ او پیشاپیش بسیار دور است: یک پرسشگر است، یک محقق علمی است. و تو برای او یک موش آزمایشگاهی هستی. تمام توجه او این است که به اسرار مردم نفوذ کند؛ چرا و چگونه…. او میخواهد همه چیز را به دانشِ قابلِدستکاری تبدیل کند.
و لحظهای که روی کاناپهی روانکاو دراز بکشی، او تو را به موجودی کمتر از انسان تنزل میدهد. درواقع، وقتی روی آن کاناپه دراز میکشی، خیلی چیزها را از دست میدهی. دراز کشیدن روی کاناپه برای خوابیدن خوب است: برای ناخودآگاه بیشتر متمایل و مهیا میشوی؛ حالت دفاعی نداری، آسیب پذیر هستی. و روانکاو یا روانشناس پشت پردهای میایستد تا حضورش تو را هشیار نگه ندارد. او میخواهد تا حدممکن تو را ناهشیار نگه دارد تا در این ناخودآگاهی هرچه بیشتر چیزهایی را که به هیچکس دیگر نگفتهای بیرون بریزی. او میخواهد به ناخودآگاه تو ناخنک بزند؛ میخواهد قفل تو را باز کند. او مانند یک ماشین با تو رفتار میکند.
سپس او بلافاصله یک برچسب “عقدهی حقارت” به این میزند، یک برچسب “اسکیزوفرنی” به آن میزند، یک برچسب “اختلال عصبی neurosis” به آن و یک برچسب “روانپریش psychosis” به این! تو حذف شدهای؛ اینک او این برچسبهایی را که به تو زده مداوا میکند ـــ او با شخص مرتبط نمیشود، با برچسبها رابطه میزند. به همین دلیل، او نمیتواند تو را درک کند. درواقع، او حتی خودش را نیز درک نمیکند، و نخستین الزام برای درک کردن هر کسی در دنیا این است که تو ابتدا خودت را درک کرده باشی.
و درواقع اگر خودت را درک کرده باشی هرگز سعی نخواهی کرد که دیگران را درک کنی. بلکه به آنان عشق خواهی داد، آنان را خواهی پذیرفت؛ و این پذیرش و عشقِ تو بیقیدوشرط خواهد بود.
عشق من برای تو بیقیدوشرط است، هیچ شرطی برای آن نمیگذارم.
و من هیچ انضباط خاصی به شما نمیدهم تا از آن پیروی کنید؛ مایلم خودتان باشید، تماماً خودتان باشید. من به شما آزادی مطلق میدهم تا خودتان باشید. من به هر طریق ممکن از شما حمایت میکنم تا بتوانید مستقل باشید.
ادامه دارد#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۵
مترجم: م.خاتمی / آذر ماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤10
«بيدارى»
سخنرانی ۱۸ اکتبر ۱۹۷۹ پرسش: مرشد عزیز! بهنظر میرسد که هیچکس جز شما مرا درک نمیکند. من نزد روانکاوهای بسیاری رفتهام ولی آنان نیز مرا درک نکردند. شما چگونه ترتیبی دادهاید که انواع مختلف مردم را درک کنید؟ پاسخ: گاتا! اساسیترین راز آن این است که من هرگز…
ادامهروانکاو واقعاً تو را مستقل نمیسازد؛ بیشتر و بیشتر وابسته میکند تا جلسات روانکاوی برای سالهای سال ادامه داشته باشد. و وقتی که از یک روانکاو خسته شدی، به سراغ یکی دیگر میروی! این روش زندگی تو میشود: از یک روانکاو نزد روانکاو دیگر رفتن!
و این روانکاوها در همان بدبختی هستند که تو هستی؛ آنان مردمانی متفاوت نیستند؛ نمیتوانند باشند، زیرا فقط یک چیز ایجاد تفاوت میکند ـــ و آن عشق است، که کسر است و گم شده. فقط یک چیز انسان را متحول میکند و آن مراقبه (دروننگری) است؛ و این چیزی است که کسر است.
زیگموند فروید چیزی از مراقبه نمیدانست؛ تمام دانشش تحلیلهای روشنفکرانه بوده. او واقعاً از مراقبه وحشت داشت، از غرقشدن در دریای سفرنشده و غیرقابل تصور میترسید.
تحلیل روان در دسترس تو است؛ مربوط به ذهن است. پس روانکاو در همان قایقی است که تو هستی.
* مردی متوهم راهش را به دفتر یک روانکاو پیدا میکند. وقتی نوبتش میرسد، برای دکتر توضیح میدهد: “همه مرا ندیده میگیرند؛ گویی که من وجود ندارم؛ گویی که من فقط هوا هستم، هیچکس ابداً به من توجهی نمیکند…. تمام مردم….”
روانکاو از جای خودش بلند میشود و به آرامی به سمت در میرود، آن را باز میکند و میگوید “بیمار بعدی لطفاً!”
او تفاوتی با شما ندارد. البته که دانش زیاد دارد، ولی خردمند نیست. او از همان مشکلات رنج میبرد ـــ همان خشم، همان حسادت، همان احساس مالکیت که شما از آنها در رنج هستید. حتی بزرگترین روانتحلیلگرها، مانند “رایش”، یکی از بزرگترین نامهای این قرن…. زنش در خاطرات خودش مینویسد که او در مورد خلاصشدن از حسادت خیلی حرف میزد، در مورد آزاد شدن از سکس خیلی حرف میزد. و تا جایی که به خود رایش مربوط میشد، او با هر زنی میرفت ولی هرگز به زنش هیچگونه آزادی نمیداد. او چنان حسود و چنان حس تصاحبگری داشت که تمام نامههایی را که به زنش نوشته میشد باز میکرد. و او همیشه زنش را میپایید؛ به فرزندانش میگفت که وقتی در خانه نیست مراقب باشند و یادداشت کنند که چه کسی به خانهی او میرود.
حالا این مرد در مورد رهایی از حسادت و حس مالکیت حرف میزد و واقعاً هم یک روشنفکر بزرگ بود؛ ولی تا جایی که به زندگی خودش مربوط میشد، مانند بقیه رفتار میکرد. و پیروان بسیاری دارد که سخنان او را تکرار میکنند و هرگز آن شخص واقعی را نشناختهاند.
* یک روز عصر زنِ یک روانکاو بسیار مشهور مشغول سرگرم کردن مهمانانش بود.
ناگهان پسر ده سالهی او وارد اتاق شد در حالیکه یک لباس زنانهی بلند و مشکی بر تن داشت و لبهایش را با ماتیک سرخ کرده بود و کفشی پاشنهبلند و زردرنگ به پا داشت و یک کلاه پر کلاغی روی سرش بود.
طبیعی بود که زن و مهمانانش تعجب کنند! زن فریاد زد: “رادنی! ای پسر شیطون! شیطونک! تا پدرت نیامده و دستگیرت نکرده، برو طبقه بالا و لباسهای پدرت را در بیار!”
روانکاوها قادر به درک تو نیستند. درواقع هیچکس قادر به درک تو نیست، مگر یک انسان بیدار، یک بودا، یک مسیح، یک لائوتزو ــ ولی نه یک فروید، یونگ، آدلر…. آنان قادر به درک تو نیستند. آنان هنوز نوری در وجودشان ندارند؛ نمیتوانند آن نور را بر تو ببارند. آنان واقعاً مردمان اصیلی نیستند؛ آنان همانند خودت غیراصیل هستند و همانقدر ناهشیار و نادان هستند که شما هستید.
* پدر که یک روانکاو مشهور بود با پسرش در کوههای هیمالیا پیادهروی میکردند که ناگهان پسر پایش پیچید و به یک پرتگاه عمیق سقوط کرد.
پدر با ناامیدی فریاد زد: ”جانی! حرکت نکن، من میرم که یک طناب پیدا کنم تا تو را بالا بکشم.”
چند ساعت بعد با یک طناب بر میگردد و آن را به آن پرتگاه پرتاب میکند: “جانی، پسرم، طناب را بگیر!”
پسر از پرتگاه گودال: “پدر! من دیگر دست ندارم.”
- “با دندانت محکم طناب را بگیر و من تو را بالا میکشم.”
آهستهآهسته و متر متر جانی به طرف بالا کشیده میشود. وقتی فقط چند متر دیگر مانده بود که به سطح برسد، پدر فریاد میزند “جانی! همهچیز میزونه؟”
- “بَلللِلِههههه…!”
پایان#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۵
مترجم: م.خاتمی / آذر ماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤20🙏1🏆1
سخنرانی ۱۱ فوریه ۱۹۷۸به این سوترا از کبیر توجه کنید:
در حوضچههای مقدس چیزی جز آب وجود ندارد…
در شرق، قرنهاست که حوضچههای مقدس را باور داشتهاند ـــ که اگر به رود گَنگ بروی، پاک خواهی شد؛ به هیچ چیز دیگری نیاز نداری: بسیار ارزان است و انجامش بسیار آسان. ولی بسیار فریبکارانه است، تو توسط کشیشان گول خوردهای.
کبیر میگوید: “چیزی در آن آبهای مقدس وجود ندارد.” او پتکی در دست میگیرد و شروع میکند به تخریب دینی که کشیشان ترویج دادهاند. برای هندوها این حوضچههای مقدس ارزش بسیاری دارند. البته که آب بدن را تمیز میکند، ولی نمیتواند روح انسان را پاک کند. چگونه آب میتواند آگاهی تو را شستشو دهد؟ تو مرتکب خطا میشوی و غسلی در رودخانهی گنگ میکنی و فکر میکنی که تمام شده است!
چنین اتفاق افتاد که یکی از مریدانِ راماکریشنا در یکی از روزهای عید از او اجازه گرفت تا برای غسل به رود گنگ برود. راماکریشنا مانند کبیر نبود: او پتکی در دست نمیگرفت، سبک او لطیف بود. ولی حقیقت، حقیقت است. او با یک گُل ضربه میزد نه با یک پتک ـــ ولی ضربهزدن یکسان است، و گاهی یک گل سختتر و عمیقتر از یک پتک عمل میکند.
راماکریشنا گفت: “خوب است؛ برو: رود گنگ زیباست و پاک میکند. ولی یک چیز یادت باشد: برنگرد، در آنجا تا ابد بمان. زیرا وقتی که بیرون بیایی اثرش از بین میرود. و آیا آن درختان کنار رودخانه را دیدهای؟”
و مرید گفت: “بله، درختان بسیار بلندی در کنار رودخانه وجود دارند.”
راماکریشنا گفت: “آیا هرگز در موردش فکر کردهای که چرا آنها آنجا ایستادهاند؟”
مرید گفت: “نه، هرگز در این مورد فکر نکردهام.”
و راماکریشنا گفت: “وقتی در رودخانه غسل میکنی و زیر آب هستی، طبیعی است که آب آنجا بسیار پاک است و گناهان فوراً تو را ترک میکنند. ولی آنها به روی آن درختان میپرند و در آنجا مینشینند. و وقتی میخواهی به خانه برگردی، دوباره روی تو مینشینند.”
فقط به حماقت ذهن انسان نگاه کن: هزاران سال است که باور داشته که رفتن به یکی از رودخانهها یا حوضچههای مقدس گناهان او را پاک خواهد کرد. و دیگران نیز اینگونه باورهای دیگری داشتهاند ـــ رفتن به شهرهای مقدس، به اورشلیم، نزد دیوار ندبه، و یا رفتن به کعبه. تمامی اینها همان نگرش احمقانهی ذهن انسان است.
تو مایلی راههایی ارزان برای خلاصشدن از اعمال خودت پیدا کنی، نمیخواهی مسئولیت آنها را خودت بپذیری. نمیخواهی خودت را متحول کنی، برای همین است که راههای ارزان را پیدا میکنی. ولی تو همانی که هستی باقی میمانی.
انسان به سبب همین چیزها تغییری نکرده است. و این چیزها برای او تسلی خوبی بودهاند؛ یک قاتل نزد یک رودخانهی مقدس میرود و در آن غسل میکند و احساس کاملاً خوبی دارد. مسیحیان نیز وقتی برای اعتراف نزد کشیش میروند همین کار را میکنند. و روز بعد بازهم آمادهای تا خطا کنی! و میدانی که مشکل زیادی نخواهی داشت زیرا میتوانی دوباره بروی و اعتراف کنی. میتوانی هر سال به زیارت رود گنگ بروی، در آن غسل کنی و تمام آن سال را پاک خواهی بود و فضیلت بسیاری کسب کردهای!
وقتی در موردش فکر کنی، میبینی که احمقانه است. ولی انسان تاکنون اینگونه زندگی کرده: به نام دین، انسان دگرگونی خودش را به تعویق انداخته است. اما دیانت واقعی باید یک نیروی دگرگون کننده باشد. ولی ادیان و مذاهب موجود هیچ نیروی متحولکنندهای نبودهاند؛ برعکس، یک مانع بودهاند. بزرگترین مانع برای تحول انسان، همین ادیان رایج بودهاند.
پس مردمان مذهبی همواره در یک دایره حرکت میکنند: پیوسته کارهای مشخصی انجام میدهند. آنها هر روز و هر سال به معبد میروند؛ با تسبیحهایشان بازی میکنند، نامهای مقدس را تکرار میکنند، و هیچ تغییری نمیکنند ـــ حتی یک تغییر جزیی. هیچ چیز هرگز عوض نمیشود. درواقع، باورهایشان راههایی هستند برای حفاظت در برابر تغییر؛ باورهایشان ابزارهای دفاعی و سلاحهایشان در برابر تغییر هستند. آنها میخواهند همانگونه که هستند باقی بمانند. آنها هنوز هم میخواهند این لذت را داشته باشند که از دیگران مقدستر هستند ـــ که افرادی معمولی نیستند، فوقالعاده هستند. و این چیزها به شما رویاهای زیبایی میدهند که افرادی برتر، فوقالعاده و مقدستر از دیگران هستید. ولی درواقع، اینها فقط سفرهای نفسانی ego trips هستند.
خدایان گذشته مردهاند، و نمیتوان آنها را دوباره زنده کرد. آنها دیگر ربطی به آگاهی انسان ندارند؛ توسط ذهنهای بسیار نابالغ ساخته شده بودند.
انسان به بلوغ رسیده؛ نیاز به نگرشی متفاوت دارد، نیاز به نوعی متفاوت از دیانت دارد. انسان باید از دیروزهایش آزاد شود، زیرا فردا فقط در اینصورت ممکن خواهد بود. برای آمدن جدید، قدیم باید بمیرد.
#اشو
📚«انقلاب»
تفسیر اشو از سرودههای کبیر
مترجم: م.خاتمی خرداد ۱۴۰۳
ویرایش در کانال توسط داوید@shekohobidariroh
❤15🏆1
والاترین نشانهی رشد آگاهی که درون را غنی میسازد و منجر به خردمندی میشود، توسعهی مهربانی و شفقت در وجود شماست.
غیر این اگر باشد، آن «آگاهی» نیست بلکه صرفا جمعآوری دانش و اطلاعات است.
آگاهی با تواضع و مهر همراه است؛
دانش، با غرور و رقابت.
#داوید
@shekohobidariroh
غیر این اگر باشد، آن «آگاهی» نیست بلکه صرفا جمعآوری دانش و اطلاعات است.
آگاهی با تواضع و مهر همراه است؛
دانش، با غرور و رقابت.
#داوید
@shekohobidariroh
❤14🙏4🏆3👍1
چگونه رابطهی ما میتواند ابدی شود؟
اگر شما با عشق در اینجا با من باشید، آنگاه این یک رابطهی کاملاً متفاوت است. آنگاه رابطهای ابدی خواهد بود. آنوقت من میتوانم بمیرم، شما میتوانید بمیرید، ولی این رابطه نمیتواند بمیرد.
ولی اگر رابطه فقط به «سر» محدود باشد، اگر فقط توسط آنچه که من میگویم متقاعد شده باشی، نه توسط آنچه که هستم…. اگر فقط توسط چیزهایی که میگویم ـــ منطق من، استدلالهای من ـــ متقاعد شده باشی؛ آنگاه این رابطه بسیار ناپایدار و موقتی است. زیرا فردا توسط فرد دیگری متقاعد میشوی. فردا فرد دیگری استدلال بهتری به تو خواهد داد. آنوقت این رابطه از بین میرود.
همین دو شب پیش مرد جوانی از غرب آمد که شوهر یکی از سانیاسینها است. از او پرسیدم: “آیا چیزی داری به من بگویی؟ چرا نزد من آمدی؟”
گفت: “همسرم به من گفت که نزد شما بیایم.”
گفتم: “پس ارزشی ندارد ـــ چون زنت گفته بیایی، آمدهای… آمدن تو بسیار تصادفی است. تو نزد من نیامدهای؛ فقط دستور زنت را اجرا کردهای. پس وقت مرا تلف نکن. میتوانی به راههای دیگری از زنت اطاعت کنی. با من، راهش این نیست.”
سپس او به من گوش داد، با زنش صحبت کرد و در آخر گفت: “فکر میکنم که مشرّف شوم.”
گفتم: “فکر میکنی؟! آنوقت مشکل خواهد بود. حتی اگر توسط فکرکردن متقاعد شده باشی، شاید در بیرون یک سانیاسین بشوی؛ ولی در درون هرگز یک سانیاسین نخواهی بود، زیرا تشرّف تو به سبب «فکر و سر» است. سانیاس یک اعتقاد منطقی نیست، بلکه گفتگویی عاشقانه است.”
ولی او نتوانست درک کند؛ گفت: “در موردش فکر میکنم.”
حتی اگر هم بیاید، آنوقت هم نخواهد آمد، زیرا او فقط به این دلیل آمده که سرِ او متقاعد شده است؛ او توسط من متقاعد نخواهد شد، فقط توسط سرِ خودش متقاعد خواهد شد، یا شاید توسط زنش!
شاید زنش او را ترغیب کند. او شوهرش را ترغیب کرده بود از اروپا به اینجا بیاید، شاید بتواند او را ترغیب کند که لباسهایش را هم تغییر بدهد! شاید او توجیهاتی پیدا کند، ولی تمامش بیفایده است.
تا وقتی که از طریق قلب نیایی، نیامدهای. تا از راه قلب به من نرسی، ابداً به من نرسیدهای.
این را به یاد داشته باش: دیانت چیزی است که در منبع قلب، در منبع احساس تو رخ میدهد؛ این هیچ ربطی به منطق و تفکرات تو ندارد.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / آبان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
اگر شما با عشق در اینجا با من باشید، آنگاه این یک رابطهی کاملاً متفاوت است. آنگاه رابطهای ابدی خواهد بود. آنوقت من میتوانم بمیرم، شما میتوانید بمیرید، ولی این رابطه نمیتواند بمیرد.
ولی اگر رابطه فقط به «سر» محدود باشد، اگر فقط توسط آنچه که من میگویم متقاعد شده باشی، نه توسط آنچه که هستم…. اگر فقط توسط چیزهایی که میگویم ـــ منطق من، استدلالهای من ـــ متقاعد شده باشی؛ آنگاه این رابطه بسیار ناپایدار و موقتی است. زیرا فردا توسط فرد دیگری متقاعد میشوی. فردا فرد دیگری استدلال بهتری به تو خواهد داد. آنوقت این رابطه از بین میرود.
همین دو شب پیش مرد جوانی از غرب آمد که شوهر یکی از سانیاسینها است. از او پرسیدم: “آیا چیزی داری به من بگویی؟ چرا نزد من آمدی؟”
گفت: “همسرم به من گفت که نزد شما بیایم.”
گفتم: “پس ارزشی ندارد ـــ چون زنت گفته بیایی، آمدهای… آمدن تو بسیار تصادفی است. تو نزد من نیامدهای؛ فقط دستور زنت را اجرا کردهای. پس وقت مرا تلف نکن. میتوانی به راههای دیگری از زنت اطاعت کنی. با من، راهش این نیست.”
سپس او به من گوش داد، با زنش صحبت کرد و در آخر گفت: “فکر میکنم که مشرّف شوم.”
گفتم: “فکر میکنی؟! آنوقت مشکل خواهد بود. حتی اگر توسط فکرکردن متقاعد شده باشی، شاید در بیرون یک سانیاسین بشوی؛ ولی در درون هرگز یک سانیاسین نخواهی بود، زیرا تشرّف تو به سبب «فکر و سر» است. سانیاس یک اعتقاد منطقی نیست، بلکه گفتگویی عاشقانه است.”
ولی او نتوانست درک کند؛ گفت: “در موردش فکر میکنم.”
حتی اگر هم بیاید، آنوقت هم نخواهد آمد، زیرا او فقط به این دلیل آمده که سرِ او متقاعد شده است؛ او توسط من متقاعد نخواهد شد، فقط توسط سرِ خودش متقاعد خواهد شد، یا شاید توسط زنش!
شاید زنش او را ترغیب کند. او شوهرش را ترغیب کرده بود از اروپا به اینجا بیاید، شاید بتواند او را ترغیب کند که لباسهایش را هم تغییر بدهد! شاید او توجیهاتی پیدا کند، ولی تمامش بیفایده است.
تا وقتی که از طریق قلب نیایی، نیامدهای. تا از راه قلب به من نرسی، ابداً به من نرسیدهای.
این را به یاد داشته باش: دیانت چیزی است که در منبع قلب، در منبع احساس تو رخ میدهد؛ این هیچ ربطی به منطق و تفکرات تو ندارد.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۲/۴
مترجم: م.خاتمی / آبان ۱۴۰۲
@shekohobidariroh
❤15🏆3
