«بيدارى»
سخنرانی ۱۸ اکتبر ۱۹۷۹ پرسش: مرشد عزیز! شما در مورد شاهد زیاد صحبت میکنید، ولی آن شاهد چیست و آن قاضی کیست؟ چگونه بدانیم کدام به کدام است ــ شاهد است یا قاضی؟ پاسخ: بسیار ساده است؛ تعریفش بسیار روشن است. قاضی همیشه قضاوت میکند: میگوید “این خوب است، این…
ادامه
شاهدشدن کاملاً با قاضیبودن متفاوت است.
شاهدبودن مانند یک آینه است؛
وقتی نزد آینه میروی: چه زیبا باشی و چه زشت، آینه نظر نمیدهد. فقط تو را نشان میدهد؛ همین: هرآنچه هستی ــ بدون نظر، بدون قضاوت. آینه نمیگوید “زشت هستی، برو گمشو!” یا “زیبا هستی ــ کمی بیشتر بمان. از دیدن تو و همنشینی با تو لذت میبرم!” یک شاهد یک آینه میشود، به تماشاکردن ادامه میدهد.
و معجزه این است: اگر بتوانی ذهنت را بدون اینکه یک قاضی بشوی نگاه کنی، بزودی به ورای ذهن خواهی رفت. این قضاوتهای تو است که تولید وابستگی و درگیرشدن با ذهن میکند:
چیزی را دوست داری و به آن میچسبی؛ چیزی دیگر را دوست نداری و میخواهی آن را دور کنی. درگیر میشوی، با ذهن خودت درگیر شده و با آن هویت میگیری. و تو نمیدانی که حقیقت چیست؛ نمیدانی که خیر چیست و نمیدانی زیبایی چیست. هرآنچه که میدانی قرضگرفته شده است، آنچه که میدانی چیزهایی است که جامعه به تو گفته است.
و جوامع قرنهاست که تکرار شدهاند و همیشه همان چیزها را تکرار میکنند. جامعه به روشنی نرسیده است، حتی یک جامعهی بهروشنی رسیده وجود ندارد، فقط افراد به روشنی میرسند.
میتوانی با بیشتر هشیارشدن، با بیشتر شاهدشدن به اشراق برسی. کمتر یک قاضی باش و تعجب خواهی کرد که وقتی یک شاهد بشوی و خودت را قضاوت نکنی، دیگران را نیز قضاوت نخواهی کرد. و این تو را بیشتر انسان میسازد، بیشتر مهربان میشوی و درک بیشتری خواهی داشت.
کسی که پیوسته خودش را قضاوت میکند، باید که دیگران را هم قضاوت کند. حتی بیشتر از این: او بیرحم خواهد بود و بر دیگران سخت خواهد گرفت. اگر خودش را برای چیزی سرزنش کند، دیگران را حتی بیشتر سرزنش خواهد کرد؛ همیشه به دنبال یافتن عیب در دیگران خواهد بود.
و او هرگز قادر نخواهد بود تا شکوه و عظمت وجود تو را ببیند، او بسیار به جزییات و چیزهای پیشپاافتاده و بیاهمیت توجه خواهد کرد. خیلی زیاد به رفتارهای جزیی توجه میکند. اگر یک بودا را پیدا کند که چای مینوشد، او بیشتر به چای توجه دارد تا به بودا. خواهد گفت “بودا و چای؟!”
تعجب خواهید کرد: مردمانی هستند که با نوشیدن چای مخالف هستند ــ برای نمونه، ماهاتما گاندی. در آشرام او نوشیدن چای یک گناه بود: “گناه است!” اگر کسی را حین نوشیدن چای پیدا میکردند سروصدای زیادی در این مورد برپا میشد. یک زمان او بخاطر نوشیدن چای توسط یکی از مریدانش، سه روز تمام روزه گرفت. خودش را تنبیه کرد ـــ این یک راه ظریف و حیلهگرانه است برای تنبیه کسی.
فقط فکر کن: اگر تو کاری کرده باشی و من بخاطر آن سه روز روزه بگیرم، این برای تو یک شکنجهی بزرگ خواهد بود؛ تو قادر نخواهی بود در آن سه روز بخوابی؛ این عذاب روی تو سنگینی خواهد کرد. بارها و بارها فکر خواهی کرد: “چرا آن کار را کردم؟ مرشد در حال رنج کشیدن است!”
و او [بهاصطلاح] خودش را پاکسازی میکند. چرا؟ زیرا گفته بود: “اگر من واقعاً خالص بودم، آنوقت هیچ مریدی نمیتوانست کاری اشتباه انجام بدهد. یک مرید چگونه میتواند خطا کند وقتی که مرشد مطلقاً خالص باشد؟!” محاسبات او اینگونه بود. پس او خودش را تنبیه میکرد. تنبیه خودش نوعی خودآزاری بود، ولی کار میکرد: بهتر از تنبیهکردن دیگران کار میکرد ــ زیرا مردمی که دور او جمع شده بودند او را دوست داشتند و برای همین دور او گردآمده بودند. حالا برای یک کار جزیی…. ولی او خیلی در مورد نوشیدن چای و کشیدن سیگار غوغا برپا میکرد.
#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۵
مترجم: م.خاتمی / آذر ماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤11🙏5
«بيدارى»
ادامه شاهدشدن کاملاً با قاضیبودن متفاوت است. شاهدبودن مانند یک آینه است؛ وقتی نزد آینه میروی: چه زیبا باشی و چه زشت، آینه نظر نمیدهد. فقط تو را نشان میدهد؛ همین: هرآنچه هستی ــ بدون نظر، بدون قضاوت. آینه نمیگوید “زشت هستی، برو گمشو!” یا “زیبا هستی…
ادامه
در آشرام ماهاتما گاندی هیچکس نمیتوانست سیگار بکشد، هیچکس نمیتوانست چای بنوشد، در مورد شراب چه میتوان گفت!
اگر او با مسیح دیدار میکرد، فوری او را محکوم میکرد؛ دستکم سه ماه روزه میگرفت تا خودش را پاکسازی کند تا بتواند به مسیح کمک کند، زیرا مسیح شراب مینوشید! بهترین شرابها همیشه در صومعههای مسیحیان ساخته میشد؛ در سردابهای آنان بهترین و کهنهترین شرابها وجود دارند.
حالا، برای مردی مانند ماهاتما گاندی، این چیزی غیرقابل تصور است ـــ مردی مانند مسیح شراب بنوشد؟ ولی بوداییان در طول قرنها همیشه چای نوشیدهاند و هیچ مشکلی وجود ندارد. درواقع، در ژاپن آنان یک مراسم بزرگ از نوشیدن چای ایجاد کردهاند. آنان چای را چنان مراقبهگون مینوشند که در هر صومعهی ذن یک معبد مخصوص برای چای وجود دارد. آری، مکانی را که برای نوشیدن چای میروند، معبد temple میخوانند.
نمیتوانی با کفش وارد آن معبد شوی، در آن معبد نمیتوانی حرف بزنی. یک آیین خاص برگزار میشود و تمام این روند چنان مراقبهگون است که میهمانان در سکوت وارد میشوند و در وضعیت مراقبه مینشینند. میزبان که معمولاً یک زن است، چای را آماده میکند، عطر آن چای، و سماور و صدای موسیقی آن…. و همه در سکوت مینشینند و به صدای سماور گوش میدهند و همه عطر زیبای آن چای را میبویند. و آنان آماده میشوند؛ و چای نیز در حال آماده شدن است و همه چیز ساکتتر و ساکتتر میشود.
سپس چای در فنجانها و نعلبکیهای بسیار زیبا و خوش نقش که مخصوص و با دست ساختهشده و منحصربهفرد هستند توزیع میشود. و سپس مردم چای مینوشند ـــ نه مانند مردمی که در ایستگاههای قطار چای مینوشند! یک جرعه مینوشند و به قطار نگاه میکنند و یک جرعهی دیگر و دوباره قطار را میپایند….به نوعی باید چای را ببلعند و بدوند تا از قطار جا نمانند، وگرنه قطار رفته است! ابداً اینگونه نیست! آنان ساعتها در سکوت مینشینند و چای را آهسته و جرعهجرعه مینوشند. عجلهای نیست. این [آگاهانه انجام دادنِ کاری] یک مراقبه است.
حالا، میتوانم بگویم که مردمان اهل ذن واقعاً کاری زیباتر از ماهاتما گاندی انجام میدهند. هنر واقعی این است که کاری معمولی را به عملی مقدس تبدیل کنی. این لمس مرشد است. او به خاک دست میزند و به طلا تبدیل میشود. اینک چای به نیایش تبدیل شده است. زیبایی همین است، این کیمیاگری است؛ اینک نوشیدن چای یک مشاهدهگری شده است؛ روند شاهدشدن است.
ولی اگر بر علیه چیزی تعصب داشته باشی…. و همه تعصب دارند؛ تمام دنیا بر علیه یک چیز یا چیز دیگری تعصب دارند. و من اینجا هستم تا تمام تعصبات را نابود کنم. هرآنچه که در شما کاشته شده باید بیرون آورده شود؛ شما باید دوباره پاک و خالص شوید: مانند کودکی معصوم پاک شوید: ندانید که چه چیز درست است و چه چیز نادرست است؛ فقط مشاهدهگری.
از میان این مشاهدهگری یک «پاسخ» برمیخیزد ـــ پاسخی که تمامیت دارد زیرا تمام قلب تو در پشت آن است، پاسخی که کامل است زیرا پاسخ خودت است، نه تکرار آموزشهای فردی دیگر؛ پاسخی که هرگز از آن پشیمان نخواهی شد؛ پاسخی که به تو احساس گناه نخواهد داد که “عملی اشتباه انجام دادم؛” پاسخی که به تو احساس منیّت نخواهد داد که “کار بزرگی انجام دادم.” پاسخی که فقط یک پاسخ است، نه احساس حقارت به تو میدهد و نه احساس برتری. این فقط ضرورتی در آن لحظه بوده: از مشاهدهگری تو آمده و تمام است. هیچ اثری از خودش باقی نخواهد گذاشت.
روح مشاهدهگر مانند آسمان است. پرندگان در آسمان پرواز میکنند ولی هیچ ردّپایی از خودشان برجای نمیگذارند.
این چیزی است که بودا میگوید: انسانی که بیدار شده است طوری زندگی میکند که ردّپایی از خودش برجا نمیگذارد. او بدون زخم است؛ هرگز به عقب نگاه نمیکند ــ فایدهای ندارد. او این لحظه را چنان با تمامیت زندگی میکند که چه نیازی است که بارها و بارها به عقب نگاه کند؟
او هرگز به جلو نگاه نمیکند،
هرگز به عقب نگاه نمیکند،
فقط در لحظه زندگی میکند.
قضاوت از گذشته میآید و مشاهدهگری یک آگاهیِ در حالِ حاضر است. شاهدبودن در اکنون و در اینجا رخ میدهد و قضاوت جایی دیگر در گذشته قرار دارد.
هرگاه در مورد چیزی قضاوت میکنی، یک آزمایش کوچک را انجام بده: سعی کن پیدا کنی چه کسی این فکر را به تو داده است. و اگر عمیقاً واردش شوی، تعجب خواهی کرد: حتی میتوانی صدای مادر خودت را و یا پدر و یا آموزگار مدرسه را بشنوی. میتوانی صدای آنان را بشنوی که هنوز در خاطرات تو صدایت میزند، ولی مال خودت نیست. و هرآنچه که مال خودت نباشد زشت است؛ و هرآنچه که مال خودت باشد، زیبا و با وقار است.
پایان
#اشو
📚«دامّا پادا / طریق حق»
جلد ۵
مترجم: م.خاتمی / آذر ماه ۱۴۰۰
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤13🙏5
خردمندی به یک دیوار قدیمی تکیه کرده بود و همچنان که به پیپ خود پک میزد، به نقطهی نامعلومی مینگریست.
نگهبانی که در حال عبور از آنجا بود، به او شک کرد و پرسید: “کیستی و اینجا چه میکنی؟!”
خردمند پاسخ داد: من هم به دنبال پاسخ همین پرسش میگردم: «کیستم و اینجا چه میکنم؟!»
@shekohobidariroh
نگهبانی که در حال عبور از آنجا بود، به او شک کرد و پرسید: “کیستی و اینجا چه میکنی؟!”
خردمند پاسخ داد: من هم به دنبال پاسخ همین پرسش میگردم: «کیستم و اینجا چه میکنم؟!»
@shekohobidariroh
❤27👍7🙏2🕊2🤔1🏆1
اگر تو آمادهی هيچكسشدن باشی، بزرگترين میشوی.
هيچچيز باش تا همهچيز شوی. هيچكس باش تا همهكس شوی. خالی شو تا بزرگترين و برترين را در خود بشناسی.
اما به ياد داشته باش: به سبب اينكه بزرگترين شوی هيچكس نشو، زيرا آنگاه نمیتوانی هيچكس باشی. هيچكسبودن وسيلهای برای بزرگترينشدن نيست. «بزرگی» پيامد آن است، نه هدف آن، نه نهايت آن.
بزرگی، همچون رايحه است. هدف و نهايت، گل است؛ گلدادنِ آگاهیات مقصود است. رايحه، خود به خود پديد میآيد. اگر تو به دنبال رايحه بگردی گل را از دست خواهی داد و بدون گل، هيچ رايحهای وجود نخواهد داشت. اما اگر به دنبال گل بگردی، رايحه با پای خودش خواهد آمد.
اگر تو افتاده، فروتن و هيچكس باشی، دروازههای پادشاهی خداوند به رويت باز میشوند و تو ميهمان خدا میشوی. تا بالاترين نقطهی اوج زندگی عروج میكنی. اما اين يك محصول جانبی است. به پادشاهی خدا رسيدن هدف نيست. آنرا كاملا فراموش كن!
همهی اسباب و آلات فرسوده را [ذهنیتها، باورها و... را] از درون وجودت بيرون بريز و كاملا خالی شو تا آن فضای خالی، از وجودت سرشار شود، زيرا آنگاه وجودت میتواند رشد يابد و فضای رشد را در اختيار خواهد داشت. میتواند گلبرگهايش را باز كند. میتواند نيلوفری با هزاران گلبرگ شود.
آنگاه وجودت به رقص و آواز درمیآيد و زيبايی و جذابيتی فراوان در تو ايجاد میشود. تمام شكوهِ در بند شدهی تو از بند میرهد، زيرا ديگر هيچ مانعی در برابر خود ندارد. تو پهناور میشوی. زندگی، انفجار نور، انفجار عشق و انفجار شادمانی میشود.
#اشو
@shekohobidariroh
هيچچيز باش تا همهچيز شوی. هيچكس باش تا همهكس شوی. خالی شو تا بزرگترين و برترين را در خود بشناسی.
اما به ياد داشته باش: به سبب اينكه بزرگترين شوی هيچكس نشو، زيرا آنگاه نمیتوانی هيچكس باشی. هيچكسبودن وسيلهای برای بزرگترينشدن نيست. «بزرگی» پيامد آن است، نه هدف آن، نه نهايت آن.
بزرگی، همچون رايحه است. هدف و نهايت، گل است؛ گلدادنِ آگاهیات مقصود است. رايحه، خود به خود پديد میآيد. اگر تو به دنبال رايحه بگردی گل را از دست خواهی داد و بدون گل، هيچ رايحهای وجود نخواهد داشت. اما اگر به دنبال گل بگردی، رايحه با پای خودش خواهد آمد.
اگر تو افتاده، فروتن و هيچكس باشی، دروازههای پادشاهی خداوند به رويت باز میشوند و تو ميهمان خدا میشوی. تا بالاترين نقطهی اوج زندگی عروج میكنی. اما اين يك محصول جانبی است. به پادشاهی خدا رسيدن هدف نيست. آنرا كاملا فراموش كن!
همهی اسباب و آلات فرسوده را [ذهنیتها، باورها و... را] از درون وجودت بيرون بريز و كاملا خالی شو تا آن فضای خالی، از وجودت سرشار شود، زيرا آنگاه وجودت میتواند رشد يابد و فضای رشد را در اختيار خواهد داشت. میتواند گلبرگهايش را باز كند. میتواند نيلوفری با هزاران گلبرگ شود.
آنگاه وجودت به رقص و آواز درمیآيد و زيبايی و جذابيتی فراوان در تو ايجاد میشود. تمام شكوهِ در بند شدهی تو از بند میرهد، زيرا ديگر هيچ مانعی در برابر خود ندارد. تو پهناور میشوی. زندگی، انفجار نور، انفجار عشق و انفجار شادمانی میشود.
#اشو
@shekohobidariroh
❤16🙏2🕊2
افرادی که بجای «زندگی» خشونت و مرگ را انتخاب میکنند، در نهایت همان هم نصیبشان میشود.
زمین گرد است.
@shekohobidariroh
زمین گرد است.
@shekohobidariroh
👍18❤7
هيچكس خشن به دنيا نمیآيد،
بلكه خشونت را میآموزد.
فرد تحت تاثير خشونت جامعه قرار میگيرد و خشن میشود. اما اين فرآيند، طبيعی نيست. پس بايد آن را كنار گذاشت.
هر كودكی، عاری از خشونت به دنيا میآيد. در وجود اصلی شما، خشونتی وجود ندارد. موقعيتها ما را شرطی كردهاند. بايد در برابر چيزهای زيادی از خود دفاع كنيم. پس حمله بهترين شيوهی دفاع است.
وقتی كسی ناچار است در اوقات زيادی از خودش دفاع كند، حمله میكند و خشن میشود؛ زيرا تصور میكند بهتر است اول آسيب بزند و بعد منتظر آسيب ديدن بشود.
«كسی كه اولين ضربه را میزند، شانس برد بيشتری دارد.» اين همان اصلی است كه ماكياولی در كتاب مشهور خود – شاهزاده – به آن اشاره میكند. او میگويد، تهاجم بهترين شيوهی دفاع است. منتظر نشويد؛ قبل از آنكه كسی به شما حمله كند، شما بايد حمله كنيد. او میگويد: وقتی مورد حمله قرار میگيريد، بسيار دير شده است و پيشاپيش بازنده شدهايد. برای همين است كه مردم خشن شدهاند. آنها خيلی زود متوجه شدهاند كه اگر خشونت نداشته باشند، له خواهند شد. تنها راه بقا جنگيدن است.
اما وقتی آنها اين حقه را فرا گيرند، به تدريج كل سرشتشان توسط آن مسموم خواهد شد زیرا انرژی هر عملی به منبعش بازمیگردد.
#اشو
@shekohobidariroh
بلكه خشونت را میآموزد.
فرد تحت تاثير خشونت جامعه قرار میگيرد و خشن میشود. اما اين فرآيند، طبيعی نيست. پس بايد آن را كنار گذاشت.
هر كودكی، عاری از خشونت به دنيا میآيد. در وجود اصلی شما، خشونتی وجود ندارد. موقعيتها ما را شرطی كردهاند. بايد در برابر چيزهای زيادی از خود دفاع كنيم. پس حمله بهترين شيوهی دفاع است.
وقتی كسی ناچار است در اوقات زيادی از خودش دفاع كند، حمله میكند و خشن میشود؛ زيرا تصور میكند بهتر است اول آسيب بزند و بعد منتظر آسيب ديدن بشود.
«كسی كه اولين ضربه را میزند، شانس برد بيشتری دارد.» اين همان اصلی است كه ماكياولی در كتاب مشهور خود – شاهزاده – به آن اشاره میكند. او میگويد، تهاجم بهترين شيوهی دفاع است. منتظر نشويد؛ قبل از آنكه كسی به شما حمله كند، شما بايد حمله كنيد. او میگويد: وقتی مورد حمله قرار میگيريد، بسيار دير شده است و پيشاپيش بازنده شدهايد. برای همين است كه مردم خشن شدهاند. آنها خيلی زود متوجه شدهاند كه اگر خشونت نداشته باشند، له خواهند شد. تنها راه بقا جنگيدن است.
اما وقتی آنها اين حقه را فرا گيرند، به تدريج كل سرشتشان توسط آن مسموم خواهد شد زیرا انرژی هر عملی به منبعش بازمیگردد.
#اشو
@shekohobidariroh
❤24
«بيدارى»
ادامه دیانت یعنی هشیارشدن از آنچه که هستی. دیانت جستجو برای چیزی جدید نیست؛ بلکه تلاشی است برای شناخت چیزی که پیشاپیش وجود داشته؛ آنچه که ابدی بوده و هست. از همان ابتدای بیابتدا، تا انتهای بیپایان، همیشه بوده است. چون این طریقتِ نفی است، چند مشکل در موردش…
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶
بخش اول
حالا، سوتراها:بودا میگوید:
“آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است.
اگر آن چوب توسط ساحلها نگهداشته نشود، انسانها آن را نگیرند، توسط خدایان [ادیان] منع نشود، در گردابی گرفتار نشود و خودش هم دچار پوسیدگی نشود؛ به شما اطمینان میدهم که عاقبت به اقیانوس خواهد رسید.”
یک سوترای بسیار مهم.
نخستین چیزی که بودا میگوید: تسلیم باش! اساسیترین نکته این است: تسلیم حقیقت باش. هرچه بیشتر بجنگی، هرچه بیشتر با حقیقت در تضاد باشی، موانع بیشتری را خلق خواهی کرد. هرچه بیشتر با حقیقت بجنگی، بیشتر بازنده خواهی بود.
البته، با جنگیدن میتوانی نفْس (منیّت) خودت را تقویت کنی، میتوانی یک نفسِ بسیار قوی بشوی، ولی همان نفسِ تو یک مانع خواهد بود.
آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است.
آنان باید کاملاً تسلیم رودخانهی زندگی باشند، باید تماماً در برابر رودخانهی هستی تسلیم باشند. و در این تسلیمشدن، نفْس از بین میرود. و وقتی که نفس وجود نداشته باشد، برای نخستین بار از چیزی آگاه میشوی که همیشه وجود داشته.
نفْس همچون یک چشمبند روی چشمهای تو قرار دارد: نفس تو را نابینا نگه میدارد؛ اجازه نمیدهد که حقیقت را ببینی؛ دود بسیار تولید میکند و آن شعله در این دود گم میشود.
نفس مانند ابرهای تاریک بسیار در اطراف خورشید است ـــ خورشید گم میشود. نه اینکه آن ابرها بتوانند خورشید را از بین ببرند، بلکه میتوانند آن را پنهان کنند.
آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است.
آنان باید مانند چوبهای شناور باشند. آیا قطعهای چوب را که روی رودخانه حرکت میکند تماشا کردهای؟ ـــ هیچ فکری از خودش ندارد، حتی سعی ندارد به جایی برسد، حتی نمیداند که رودخانه بهکجا میرود. اگر رودخانه به سمت شمال برود، آن چوب نیز به شمال میرود. اگر رودخانه به جنوب برود، چوب نیز به جنوب میرود. آن چوب تماماً با رودخانه تنظیم است. این تنظیمشدگی با رودخانه معنی تسلیم است.
ولی مفهوم «چوبیشناور شدن» برای مردم جذاب نیست! مردم نزد من میآیند و میگویند: “اشو! به ما کمک کن تا قدرت ارادهی بیشتری داشته باشیم! کمک کن تا بیشتر اعتماد به نفس پیدا کنیم. چرا ما نیروی اراده را از دست دادهایم؟ چطور ارادهی خودمان را تقویت کنیم؟!”
همه چنین هستند ـــ اگر در درون خودت مشاهده کنی، همین خواسته را در آنجا پنهان میبینی: چطور ارادهی قویتری داشته باشی٬ هر کسی میخواهد بیشتر همهچیزدان، همهجاحاضر و برهمه کار توانا باشد: هر کسی خواهان قدرت بیشتر است. کسی میخواهد با داشتن پول بیشتر قدرتمند شود: البته که پول قدرت میآورد. دیگری میخواهد با نخستوزیرشدن یا رییس جمهورشدن قدرتمند شود: و البته سیاست قدرت میآورد. دیگری میخواهد با کسب فضیلت و تقوا قدرتمند شود، زیرا سبب کسب احترام میشود. دیگری میخواهد با مذهبی شدن قدرتمند شود، زیرا مذهب یک هالهی قدرت، از نیروهای الهی به تو میبخشد! دیگری میخواهد با کسب دانش بیشتر قدرتمند شود؛ دانش قدرت است! ولی بهنظر میرسد که همه به دنبال قدرتمندشدن هستند؛ بهنظر میرسد که این خواستهی معمولی و مشترک ذهن انسانهاست.
و بودا میگوید: یک قطعه چوب شناور بشو! منظورش چیست؟ میخواهد چه چیزی را برساند؟
او میگوید: این فکر قدرتمندشدن را دور بینداز. مانع تو همین است. برای همین است که ناتوان شدهای ـــ خودِ این فکر که: ”من باید قوی شوم،” هیچ چیزی را ثابت نمیکند مگر ناتوانی تو را.
تمام افراد ناتوان میخواهند توانا و قدرتمند شوند؛ میخواهند تمام قدرتهای موجود را در دست بگیرند! ولی چرا؟ نفس یک بیماری است، عقدهی خودبزرگبینی است.
بودا میگوید: قطعه چوبی شناور باش. قطعه چوب شناور در رودخانه را تماشا کن: نه مبارزهای، نه کشمکشی…. فقط همکاری میکند. در واقع، اینکه بگوییم “همکاری میکند” نیز درست نیست. آن قطعهچوب بعنوان یک نفْس وجود ندارد؛ پس فایدهای ندارد که بگوییم همکاری میکند. فقط تضادی ندارد، همکاری ندارد: فقط وجود ندارد. در واقع فقط رودخانه وجود دارد. آن قطعه چوب کاملاً تسلیم شده است.
مرید نیز باید اینگونه باشد. و وقتی کسی به چنین تسلیمی رسیده باشد، بودا میگوید که او یک سروتاپانا Srotaapanna شده است. سروتاپانا یعنی کسی که وارد جریان رودخانه شده است.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤12🙏2
«بيدارى»
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶ بخش اول حالا، سوتراها: بودا میگوید: “آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است. اگر آن چوب توسط ساحلها نگهداشته نشود، انسانها آن را نگیرند، توسط خدایان [ادیان] منع نشود، در گردابی…
ادامه
در شرق مفهوم تسلیمشدن با جزییات بسیار تشریح شده است. ولی این مثال «قطعهچوب شناور» تقریباً کامل است؛ نمیتوانی آن را بهتر کنی.
گاهی وقتی کنار رودخانه نشستهای، قطعه چوبی را که شناور است تماشا کن: ببین که چقدر آرام، آسوده و چقدر با اعتماد است. تردیدی ندارد. اگر رودخانه به جنوب میرود، پس رفتن به جنوب خوب است. هیچ خواستهای از خودش ندارد؛ هدف شخصی ندارد: “مقصد رودخانه، مقصد من است.” رودخانه پیشاپیش به سوی اقیانوس جاری است. رودخانه قرار است در بیکرانگی و در بینهایت اقیانوس حل شود. اگر بتوانی تسلیم آن شوی، همین کافیست.
رفتن نزد یک مرشد، تسلیمشدن به یک مرشد چیزی نیست جز واردشدن به یک رودخانه. مرشد کسی است که به رودخانهی هستی تسلیم شده است.
دیدن رودخانهی هستی برای تو مشکل است، بسیار نامریی است. چیزی مادّی نیست، بسیار غیرمادّی است. نگهداشتن آن در دستهایت دشوار است ولی وقتی در کنار یک بودا میایستی، دستکم میتوانی دستهای بودا را بگیری. و او یک قطعهچوب شناور شده است؛ با رودخانه جریان دارد. تو اکنون نمیتوانی آن رودخانه را ببینی: هنوز آن مقدار از آگاهی پالایشیافته را نداری. چشمهایت آمادهی دیدن رودخانه نیست. ولی میتوانی بودا را ببینی، میتوانی دست او را بگیری. میتوانی مسیح را ببینی، میتوانی دست او را بگیری.
بودا تسلیم رودخانهی بینهایت زندگی شده است ـــ دستکم میتوانی شهامت پیدا کنی و تسلیم بودا شوی. با تسلیمشدن به بودا، تسلیم شدن به همان رودخانهای است که بودا به آن تسلیم شده.
مرشد فقط یک گذرگاه میانی است، یک دروازه است.
برای همین است که مسیح بارها و بارها میگوید “من دروازهام.”
گزارش شده که مسیح گفته است: ”هیچکس تا از من نگذرد نمیتواند برسد.” مسیحیان این را بد تفسیر کردهاند. آنان میپندارند که هیچکس نمیتواند به الوهیت برسد مگر اینکه از مسیح پیروی کند!
معنی آن چنین نیست.
وقتی مسیح میگوید ”هیچکس تا از من نگذرد نمیتواند برسد،” منظورش این است که، “تا وقتی کسی از طریق کسی که رسیده است عبور نکند.” او در مورد عیسی، پسر مریم و یوسف، صحبت نمیکند؛ در مورد مسیح صحبت میکند نه عیسی. در مورد یک مرحله از آگاهی سخن میگوید.
“مسیح” نام آن مرحله از آگاهی است. “بودا” نیز نامی است برای یک مرحله از آگاهی. وقتی کسی به اشراق برسد، دیگر وجود ندارد ـــ فقط یک دروازه و گذرگاه است. اگر تسلیم او شوی، قادر خواهی بود بطور غیرمستقیم به خود رودخانهی زندگی تسلیم شود.
مریدشدن یعنی آماده بودن برای شناورشدن با مرشد. و اگر بتوانی با مرشدی شناور شوی، شروع میکنی به لذتبردن، شروع میکنی به جشنگرفتن ـــ زیرا تمام نگرانیها و تشویشها از بین میرود. و آنگاه آماده هستی تا کاملاً تسلیم شوی.
نخست قدری چشیدن مورد نیاز است.
این میتواند از طریق مرشد بیاید؛
طعمی از تائو،
مزهای از دامّا،
چشیدنِ آن راه.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤9
«بيدارى»
ادامه در شرق مفهوم تسلیمشدن با جزییات بسیار تشریح شده است. ولی این مثال «قطعهچوب شناور» تقریباً کامل است؛ نمیتوانی آن را بهتر کنی. گاهی وقتی کنار رودخانه نشستهای، قطعه چوبی را که شناور است تماشا کن: ببین که چقدر آرام، آسوده و چقدر با اعتماد است. تردیدی…
ادامه
بودا میگوید:
“آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است.
اگر آن چوب توسط ساحلها نگهداشته نشود، انسانها آن را نگیرند، توسط خدایان [ادیان] منع نشود، در گردابی گرفتار نشود و خودش هم دچار پوسیدگی نشود؛ به شما اطمینان میدهم که عاقبت به اقیانوس خواهد رسید.”
بودا به هیچ خدایی [به شکل باورهای سنتی] باور ندارد. او میگوید آنان که خدایان را باور دارند، با مفاهیم خودشان [از راه شناخت] منع میشوند: خودِ مفهوم آنان از خدا مانع ادراک آنان میشود. اگر کسی توسط فلسفهها، واژگان و نظریات منع شود….
برای نمونه، دو یا سه روز پیش زن جوانی آمد و به من گفت: “اشو! من شما را دوست دارم ولی مرید مسیح هستم. شما خیلی به من کمک کردهاید. دین مرا تقویت کردهاید: هرآنچه را که باور داشتم اکنون عمیقتر باور دارم. شما خیلی به من کمک کردهاید. آمدهام تا از شما بسیار سپاسگزاری کنم.”
حالا، من اینجا نیستم تا دین شما را تقویت کنم! من اینجا نیستم تا فلسفههای شما را تایید کنم. اگر فکر میکنی که من دین تو را تقویت کردهام، پس باید چیزی را شنیده باشی که من آن را نگفتهام!
آری، من میتوانم تو را به مسیح نزدیک کنم، ولی تنها راهش این است که از طریق من وارد شوی ـــ راه دیگری وجود ندارد. اگر فکر میکنی که پیشاپیش مسیح را شناختهای، اگر فکر میکنی که مسیحِ تو مسیح درستی است، آنوقت آن مسیح یک مانع میشود.
تو چگونه میتوانی مسیح را تفسیر کنی؟ دوهزار سال گذشته است؛ دوهزار سال از تفسیرهای غلط وجود دارد؛ هزاران رساله، هزاران تفسیر وجود دارد ـــ حالا تو چگونه میتوانی مسیح را تفسیر کنی؟ آن تفسیرها هرگز به تو اجازه نخواهند داد.
یک پروتستان مفهوم متفاوتی از مسیح دارد؛ یک کاتولیک نیز مفهوم دیگری از مسیح دارد؛ و مفهوم یک محمدی از مسیح کاملاً با آنها متفاوت است. تو مفهوم خودت را از کجا میگیری؟ آن مفاهیم همه از گذشته میآیند؛ اینگونه، تو به مسیح نخواهی رسید. زیرا مسیح شخصی نیست که دوهزار سال پیش اتفاق افتاد. مسیح یک وضعیت از آگاهی است که همیشه در دسترس کسانی هست که واقعاً بخواهند جستجو کنند.
به شما میگویم: آگاهی من وضعیت مسیح است. اگر به من گوش بدهید و هنوز هم فکر کنید که من مفاهیم شما را از مسیح محقق میکنم، مرا از دست میدهید. اگر آنچه را که میگویم درک کرده باشید، آنوقت قادر خواهید بود مسیح را در من ببینید ـــ بیدرنگ. مسیح یک حضور خواهد شد ـــ هماینک و همینجا. این هیچ ربطی به آن مسیح که دوهزار سال پیش بوده ندارد. او عیسی بود: مردی که به وضعیت مسیحگونگی رسید. اینجا مرد دیگری هست که به همان وضعیت رسیده است.
حالا، تو میآیی و به من گوش میدهی و فکر میکنی که من مفهوم تو را از مسیح برآورده میکنم؟ مفهوم تو باید که مفهوم خودت باشد. نمیتواند از تو بزرگتر باشد، نمیتواند از تو بالاتر باشد. همانقدر احمقانه است که تو هستی. همانقدر جاهلانه است که تو هستی. مفهوم تو، البته که باید مفهوم تو باشد.
من اینجا نیستم تا مفاهیم شما را برآورده کنم. من اینجا نیستم تا به شما کمک کنم که مسیحیان بهتری شوید، هندوها و محمدیان بهتری شوید. من سعی دارم تا تمام موانع را از سر راه شما بردارم تا بتوانید آنی بشوید که هستید. اگر بتوانید تماماً شکوفا شوید، یک مسیح خواهید بود، یک بودا خواهید بود.
بودا میگوید که موانع وجود دارند: گاهی سواحل رودخانه هستند؛ گاهی مردمان اطراف تو هستند؛ گاهی خدایان هستند ــ فلسفهها، الهیات…. گاهی گرداب ذهن خودت است و گاهی خودت میتوانی پوسیده و فاسد بشوی.
اگر گوشبهزنگ و هوشمند نباشی، پیشاپیش در حال پوسیدهشدن هستی، پیشاپیش مُردهای: هوشمندی تو روز بهروز کمتر میشود.
یک کودک را مشاهده کن: چقدر هوشمند؛ چقدر تازه است! و یک پیرمرد را ببین: چقدر خنگ، خشکیده و مرده است! هوشمندی انسان [در ناآگاهی] هر لحظه از کف میرود، زندگی از دستانت میلغزد و ناپدید میشود.
پس بودا میگوید که این نکات باید بخاطر سپرده شوند. اگر اینها را به یاد داشته باشید و توسط هیچ چیز گرفتار نشوید، فقط تسلیم رودخانه باشید؛ رودخانه شما را به اقیانوس میرساند.
پایان بخش اول
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤10🏆2
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶
مردم نزد من میآیند و میگویند “اشو! من چکار کنم؟ عادت به پرخوری دارم؛ نمیتوانم از پرخوری دست بردارم. تمام روز به غذا فکر میکنم.” حالا، کسی که این را میگوید، فقط اعتراف میکند که تمام هوشمندی خودش را از دست داده است! البته غذا مورد نیاز است، ولی هدف نیست. برای زنده ماندن نیاز به خوراک داری، ولی مردمان بسیاری هستند که فقط به این خاطر زنده هستند که بیشتر و بیشتر بخورند و بخورند و بخورند!
دیگری پیوسته وسواس سکس دارد. سکس هیچ اشکالی ندارد، ولی وسواس آن را داشتن اشتباه است. نکته در این نیست که وسواس چه چیز را داشته باشی ـــ وسواسداشتن اشتباه است، زیرا آنوقت پیوسته انرژی تو را تخلیه میکند. آنوقت تو پیوسته در گرداب ساختههای خودت گرفتار میشوی و دور خودت میچرخی و میچرخی و میچرخی و انرژیات را هدر میدهی.
و یک روز ناگهان درمییابی که مرگ آمده است و تو ابداً زندگی نکردهای؛ حتی نفهمیدهای که زندگی چیست! زنده بودهای و بااینحال زندگی را نشناخته بودی. اینجا بودهای ولی بااینحال خودت را نشناختهای. چه اتلاف بزرگی! و چه زندگی نامحترمانهای! من این را کفر نسبت به خداوند میخوانم.
خوردن خوب است، سکس خوب است؛ ولی اگر دائماً مشغول آن باشی، دیوانه هستی. تعادلی وجود دارد. اگر این تعادل از بین برود آنوقت تو به پایین استاندارد انسانی سقوط کردهای.
همیشه وسوسه وجود دارد ـــ خصوصاً وقتی که شروع کنی به گامزدن در طریقت، وسوسه بزرگتر و بیشتر میشود. شاید بطور معمول چنین نباشد، ولی وقتی در طریقت گام میزنی، بدن مبارزه میکند: وسوسه اینگونه رخ میدهد.
مردمانی که برای مراقبه به اینجا میآیند، هرگز هشیار نبودهاند که وسواس خوراک را دارند. وقتی مشغول مراقبه میشوند، ناگهان یک روز، وسواس عظیمی در مورد خوراک برمیخیزد. آنان پیوسته احساس گرسنگی دارند: تعجب میکنند زیرا هرگز چنین چیزی نبوده! پس چه شده؟ از مراقبه است؟ بله، میتواند به سبب مراقبه باشد، زیرا وقتی در مراقبه حرکت میکنی، بدن احساس میکند که تو دور میشوی، از آن فاصله میگیری. پس بدن شروع میکند به وسوسهکردن تو. بدن اجازه نمیدهد که تو ارباب شوی!
بدن برای زندگانیهای بسیار زیاد ارباب بوده است؛ و تو یک برده بودهای. اکنون، ناگهان سعی داری تمام اوضاع را تغییر بدهی: سعی داری ارباب را برده کنی و برده را ارباب کنی! سعی داری روی سرت بایستی ـــ برای بدن دقیقاً اینگونه بهنظر میرسد که تو چیزها را سروتَه میسازی. بدن عصیان میکند، میجنگد، مقاومت میکند. بدن میگوید “به آسانی به تو اجازه نمیدهم!”
ذهن شروع به جنگیدن میکند! وقتی بدن شروع به جنگیدن کند، احساس میکنی که وسواس خوراک در تو برخاسته. و وقتی ذهن شروع کند به جنگیدن، وسواس عظیمی را در مورد سکس احساس میکنی.
خوراک و سکس: این دو مشکلزا خواهند شد. اینها دو شهوت اساسی و پایه هستند.
بدن با خوراک زنده است. و وقتی شروع میکنی به حرکت در مراقبه، بدن خوراک بیشتری میخواهد تا قویتر شود تا بتواند بیشتر با تو بجنگد. اینک بدن به قوت زیاد نیاز دارد، تا بتواند در برابر تهاجمی را که بر او وارد شده مقاومت کند. تلاشی که تو میکنی برای چیرگی بر آن و گرفتن اختیارات از آن، باید ازبین برود! بدن به هرگونه انرژی که ممکن باشد نیاز دارد. پس بدن به خوردن دیوانهوار میپردازد. بقای بدن به خوراک بسته است و وقتی آن بقا احساس خطر کند، بدن شروع به پرخوری میکند.
ذهن با سکس وجود دارد. چرا ذهن با سکس زنده است؟ زیرا ذهن توسط فرافکنی در آینده زنده است: ذهن یک فرافکنی در آینده است.
بگذارید برایتان توضیح دهم:
تو فرافکنی جنسیت مادر و پدر هستی. فرزندانت فرافکنی تو در آینده خواهند بود. اگر غذا نخوری خواهی مُرد. اگر سکس را رها کنی، فرزندانی از تو زاده نخواهند شد. پس دو چیز روشن است: اگر سکس را ترک کنی، تاجایی که به تو مربوط میشود، چیزی به مخاطره نمیافتد؛ با اینکار تو نخواهی مُرد. هرگز شنیده نشده که کسی با ترک کردن سکس مُرده باشد! میتوانی بخوبی زندگی کنی. فقط وقتی خواهی مُرد که غذاخوردن را ترک کنی ـــ ظرف سه ماه ـــ اگر کاملاً سالم باشی، حداکثر سه ماه از گرسنگی خواهی مُرد. ترک کردن خوراک مترادف است با مرگ تو. ترک سکس هیچ ربطی به تو ندارد. شاید هرگز فرزندانی از تو زاده نشوند؛ این برای آنان یک مرگ است ـــ مرگی قبل از اینکه زاده شوند! ـــ ولی این مرگ تو نخواهد بود.
توسط سکس نژاد زنده میماند؛ توسط خوراک، فرد زنده میماند. پس بدن فقط به خوراک علاقه دارد. ولی ذهن به سکس تمایل دارد ـــ زیرا فقط توسط سکس است که ذهن فکر میکند که نوعی جاودانگی را خواهد داشت. آنگاه ذهن شروع میکند به تخیلات در مورد آن.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤5🙏2
«بيدارى»
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶ مردم نزد من میآیند و میگویند “اشو! من چکار کنم؟ عادت به پرخوری دارم؛ نمیتوانم از پرخوری دست بردارم. تمام روز به غذا فکر میکنم.” حالا، کسی که این را میگوید، فقط اعتراف میکند که تمام هوشمندی خودش را از دست داده است! البته غذا مورد…
ادامه
سپس ذهن یک فکر بسیار ظریف دارد: “من میمیرم، ولی فرزندانم زندگی میکنند؛ فرزند من نمایندهی من است. او زندگی خواهد کرد؛ و من به نوعی در عمق، در او زندگی خواهم کرد؛ من زنده خواهم بود، زیرا فرزند من امتدادی از من است!” اما این فقط سلول جنسی تو است که در فرزند تو ـــ در پسرت، در دخترت ـــ زندگی میکند. و البته پسرها مهمتر شدهاند، زیرا دختر وارد جریان زندگی مردی دیگر خواهد شد، پسر جریان زندگی تو را ادامه خواهد داد. پسر بسیار مهم شد؛ او ادامه ی تو خواهد بود. و سپس ذهن شروع میکند به وسواس سکس داشتن: دچار جنون سکس میشود.
هرگاه به مراقبه نزدیک شوی، این دو چیز اتفاق میافتند: شروع میکنی به پرخوری و شروع میکنی به پرکردن خودت با تخیلات سکسی ـــ و شروع میکنی که یک دیوانه بشوی!
باید هشیار باشی که توسط شهوات خود مختل نشوی، از آن “راه” دور نشوی و از مراقبهات فاصله نگیری.
هرآنچه که سبب مختلشدن تو است باید از آن پرهیز کنی. باید بارها و بارها انرژی را روی هستهی درونت بیاوری. باید بارها و بارها خودت را آسوده و بیتنش سازی.
پایان
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤14🙏4
«بيدارى»
ادامه بودا میگوید: “آنان که راه را دنبال میکنند باید مانند قطعه چوبی شناور رفتار کنند که در رودخانه شناور است. اگر آن چوب توسط ساحلها نگهداشته نشود، انسانها آن را نگیرند، توسط خدایان [ادیان] منع نشود، در گردابی گرفتار نشود و خودش هم دچار پوسیدگی نشود؛…
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶
بخش دوم
تو یک نفر نیستی،
تو یک جمعیت هستی.
تو یک “من” نداری،
“من”های بسیاری در درون تو هست.
گُرجیف میگفت که شما یک “من” ندارید، “من”های کوچک بسیاری دارید. و آن “من”ها پیوسته در تغییر هستند. برای چند دقیقه یکی از آنها حاکم میشود و سپس از قدرت میافتد و دیگری حاکم میشود. این یک واقعیت بسیار ساده است. هیچ ربطی به هیچ نظریهای ندارد. تو میتوانی این را در خودت مشاهده کنی؛
عاشق کسی هستی و او را بسیار دوست داری. اکنون یکی از “من”های تو حاکم است: آن “من” که عاشق است. سپس اشکالی پیش میآید و تو از آن شخص متنفر میشوی ـــ عشق در یک لحظه به نفرت تبدیل میشود. اینک میخواهی آن شخص را نابود کنی ــ دستکم به نابودی او فکر میکنی! حالا نفر دوم وارد شده است: یک “من” دیگر که تماماً متفاوت است بر تخت نشسته است.
وقتی خوشحال هستی، یک “من” دیگر داری؛ وقتی اندوهگین هستی، یک “من” دیگر حاضر است…. و این ادامه دارد و پیوسته در تغییر است. تو یک “من” نداری.
برای همین است که چنین اتفاق میافتد که امشب تصمیم میگیری: “فردا صبح باید ساعت سه بیدار شوم.” ساعت را تنظیم میکنی تا سر ساعت سه صبح زنگ بزند! وقتی زنگ زد آزرده میشوی و زنگ را خاموش میکنی و فکر میکنی: “یک روز چه اهمیتی دارد؟ فردا….” و سپس به خواب میروی! و ساعت هشت صبح بیدار میشوی و از خودت عصبانی هستی! میگویی “چطور شد؟ من که تصمیم گرفته بودم بیدار شوم. پس چطور بازهم خوابیدم؟!”
اینها دو “منِ” متفاوت هستند: آن “من” که تصمیم گرفت و آن “من” که از صدای زنگ آزرده شد، دو “من” متفاوت هستند. شاید “من” اول دوباره در بامداد توبه کند. نخست عصبانی میشوی و سپس توبه میکنی: اینها نیز دو “من” متفاوت هستند ــ هرگز باهم دیدار نمیکنند! آنها نمیدانند که دیگری چه میکند. آن “من” که عصبانی میشود، به تولید عصبانیت ادامه میدهد و آن “من” که توبه میکند به توبهکردن ادامه میدهد ـــ و تو هرگز رشد و تغییر نمیکنی!
گرجیف میگفت تا وقتی که یک “من” دایمی و منسجم نداشته باشی نباید به خودت [یعنی به خواستههایت و به تصمیمی که در لحظه میگیری] اعتماد کنی. تو یک نفر نیستی، یک جمعیت هستی: چندروانی هستی.
این چیزی است که بودا میگوید: “به ارادهی خودت تکیه نزن.” پس به چه کسی میتوان متکی بود؟ به کسی تکیه کن که یک “من” واحد و یکپارچه دارد؛ کسی که رسیده است؛ کسی که در وجودش به وحدت رسیده و دیگر تقسیمشده نیست: کسی که واقعاً یک فرد باشد.
به ارادهی خودت تکیه نزن. ارادهی تو قابل اعتماد نیست. ارادهی تو فقط وقتی قابل اعتماد میشود که به شناخت خودت رسیده باشی، وقتی یک روح منسجم شده باشی، وقتی اشراق رخ داده باشد، آنوقت است که “منِ” تو قابل اعتماد میشود ـــ نه هرگز قبل از آن.
پس نیاز به کسی داری که بتوانی به او تسلیم شوی، نیاز به کسی داری که اعتماد بتواند در تو طلوع کند. این است تمام رابطه بین یک مرید و یک مرشد.
مرید هنوز ارادهی واحدی از خودش ندارد، و مرشد آن را دارد. مرید یک جمعیت است و مرشد یک وجود یگانه و واحد است. مرید تسلیم میشود: میگوید “من نمیتوانم بهخودم اعتماد کنم، پس به تو اعتماد میکنم.” با اعتمادکردن به مرشد، رفتهرفته آن جمعیتِ درون مرید ناپدید می شود.
بودا میگوید کسی را پیدا کن که در حضور او رایحهای را احساس کنی؛ کسی که در حضورش احساس خنکی داشته باشی: کسی که در حضورش احساس عشق و مهر داشته باشی، کسی که در حضورش سکوتی را احساس کنی ـــ سکوتی ناشناخته، تجربه نشده؛ ولی احساس کنی که آن سکوت تو را احاطه کرده و تو را سرشار میسازد. آنگاه تسلیم آن فرد باش. آنگاه رفتهرفته او تو را به نقطهای خواهد رساند که دیگر نیازی به تسلیمشدن وجود ندارد ـــ تو هستهی درونی خودت را شناختهای و یک آرهات شدهای. آرهات، آخرین مرحله از اشراق است.
تو فقط وقتی خودت خواهی شد که تمام آن “خود”هایی که همیشه حمل میکردی همگی از بین رفته باشند. وقتی خودت میشوی که واقعاً خودی از تو باقی نمانده باشد، بلکه یک هیچی خالص مانده باشد. آنگاه دایره تکمیل است. تو به آن هیچی غایی رسیدهای، کاملاً هشیار. آنگاه تو شاهدی هستی بر تمام این نمایشِ زندگی، هستی و هشیاری.
این مرحله بهیقین ممکن است، اگر از موانع پرهیز کنی. من نیز میتوانم به شما اطمینان بدهم که اگر یک قطعه چوب شناور شوید و به ساحلی نچسبید و در گردابی گیر نکنید و شروع به پوسیدن در ناآگاهی خود نکنید: مطمئن باشید که به اقیانوس خواهی پیوست.
مقصد اقیانوس است. ما از اقیانوس آمدهایم و باید به اقیانوس برسیم. آغاز همان پایان است ـــ و وقتی دایره کامل شود، تمامیت هست، وحدت هست، سرور و سعادت هست.
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤6😇2🙏1
«بيدارى»
سخنرانی ۲۵ اکتبر ۱۹۷۶ بخش دوم تو یک نفر نیستی، تو یک جمعیت هستی. تو یک “من” نداری، “من”های بسیاری در درون تو هست. گُرجیف میگفت که شما یک “من” ندارید، “من”های کوچک بسیاری دارید. و آن “من”ها پیوسته در تغییر هستند. برای چند دقیقه یکی از آنها حاکم میشود…
ادامه
بنابراین وقتی چیزی به شما میگویم که میخواهید آن را انجام دهید و انجامش میدهید، بیمعنی است ـــ زیرا هنوز هم مطابق با آن “منِ” خودتان است، مطابق ارادهی شماست. اما وقتی چیزی میگویم که با ارادهی شما مخالف باشد و شما تسلیم باشید و آری بگویید، آنوقت است که حرکت کردهاید، در حال رشدکردن هستید، آنوقت است که بالغ میشوید. آنوقت از پریشانی خود که تاکنون در آن بودهاید بیرون میآیید.
فقط با “نه” گفتن به ذهن خود است که به مرشد آری میگویید. من بارها چیزهایی را میگویم که دوست دارید، زیرا نمیبینم که آماده باشید چیزی را که من میخواهم انجام بدهید. من باید به آهستگی شما را ترغیب کنم. شما آمادگی برای یک جهش ناگهانی را ندارید. نخست میگویم که لباس خودتان را تغییر بدهید، سپس بدنتان را تغییر میدهم و سپس شروع میکنم به تغییر دادن ذهن شما.
مردم نزد من میآیند و میگویند “چرا ما باید لباس خود را تغییر بدهیم؟ چه فایده دارد؟” آنان حتی حاضر نیستند لباس خودشان را تغییر بدهند: بیشتر از این نمیتوان از آنان انتظار داشت. آنان میگویند که حاضرند روح خودشان را، درون خودشان را تغییر بدهند، ولی حاضر نیستند پوشش خودشان را عوض کنند ـــ مسخرهبودن این را ببینید! ولی با «روح» یک چیز وجود دارد: نامریی است، پس هیچکس متوجه نمیشود!
ولی من میتوانم روح شما را ببینم، میتوانم ببینم کجا ایستادهاید و در مورد چه صحبت میکنید؛ میتوانم توجیهات شما را روشن ببینم. میگویید “چه چیزی در نوع لباس وجود دارد؟” ولی موضوع این نیست. من هم میدانم که چیزی در نوع پوشش وجود ندارد، ولی بازهم میگویم “تغییرش بدهید.” من میخواهم کاری را طبق ارادهی من انجام دهید، نه مطابق با خواست خودتان. این یک شروع است.
آنگاه رفتهرفته، نخست انگشت شما را میگیرم، سپس دست شما را! سپس تمامی وجودتان را.
میگویی “چرا انگشت مرا میگیری، نگهداشتن انگشت چه فایده دارد؟ من میدانم چه فایدهای دارد ـــ این شروع کار است. من باید بسیار آهسته پیش بروم. اگر آماده باشی هیچ نیازی نیست که آهسته بروم، آنوقت من نیز آمادهام تا یک جهش ناگهانی داشته باشم، ولی مردم آماده نیستند.
پایان فصل پنجم
#اشو
📚«آموزش فراسو»
جلد ۳/۴
مترجم: م.خاتمی / زمستان ۱۴۰۲
ویرایش در کانال توسط داوید
@shekohobidariroh
❤3