دوستی مثل رود است. گاهی دو رود به هم میپیوندند و وسیعتر میشوند. گاهی هم به مانع برمیخورند. مسائلی که در دوستیها پیش میآید همیشه یکجور نیست. گاهی آن مانع رفع میشود و دوستی ادامه پیدا میکند. بعضی مواقع رودها از هم جدا میشوند تا در دو سرزمین متفاوت به مسیرشان ادامه دهند.
در این پست کتابهایی را معرفی میکنیم که به چالشهای دوستی مربوط است.
یک سال بدون او
اگر دوست صمیمیمان را مدتی نبینیم آیا از میزان دوستیمان کم میشود؟ عمق دوستی کم میشود یا وسعتش؟ میگویند آدمها را باید در سفر شناخت یا سختی. در بحرانها دوستان چگونه رفتار میکنند؟
باید خواند و دید جنی و اتمن بعد از بحران هم میتوانند دوستان صمیمی بمانند.
بندبازان
دوستی مثل بندبازی است. لازم است تعادلت را روی طناب حفظ کنی. اینکه با هر کسی چقدر دوستی کنی مهم است تا دوستی به دشمنی بدل نشود.
وینسنت و دومینیک و هال هم چه در زندگی چه در دوستی مشغول بندبازی هستند.
مرگ ناکار
دوستیهای خطرناک چگونه شروع میشوند؟ دوستیهای آسیبزننده نشانهای دارند؟ آیا میشود دوست کسی بمانیم که به ما آسیب میزند؟
دوستی کتلین و لان هم این پرسشها را برایمان پیش میآورد.
تونل استخوانها
اگر دوستی ما اگر به دیگران آسیب بزند چه کنیم؟ آیا باید به آن دوستی ادامه داد یا به خاطر نجات دنیا از آن چشم پوشید؟
جیکوب شبحی است که فقط کاسیدی او را میبیند. البته دوست جدیدش، لارا، هم میتواند جیکوب را ببیند، اما مخالف این دوستی است. میگوید این دوستی عاقبت خوبی ندارد، چون ممکن تعادل دنیا را بهم بزند. کاسیدی و جیکوب دوست میمانند؟
با عشق الا
الا از دوست صمیمیاش دور شده و در مدرسه جدیدش احساس تنهایی میکند. آیا میتوان از راه دور میتوان دوست ماند؟
از طرفی الا با دختری دوست شده که به او زور میگوید. آیا چنین کسانی واقعاً دوست ما محسوب میشوند؟
مردگان تابستان
آیا میتوانیم ادعا کنیم در همه چیز شبیه دوستمانمان هستیم؟ آیا میتوانیم فکر دوستمان را بخوانیم؟
آنیتا و دنیس دوست دارند بر اساس ایدههای کایل وقت بگذرانند. آنیتا فکر میکند آدم در کودکی میخواهد از نظر دوستانش بهترین باشد.
روزگار تب
اگر ما دوستی داشته باشیم که کار ما به ضررش باشد، حاضریم از آن کار دست بکشیم؟ یا دوستی را کنار میگذاریم؟
روزی آنی متوجه میشود گلهای فراموشی استلین همان چیزی است که باعث فرار او شده است. آیا استلین حاضر میشود از سود تجارت کوچکش بگذرد؟
#دوستی #چالشهای_دوستی #ایرانبان
https://www.instagram.com/p/C1v65c5CyEG/?igsh=MWcwOG1jMDlwMWg0dg==
در این پست کتابهایی را معرفی میکنیم که به چالشهای دوستی مربوط است.
یک سال بدون او
اگر دوست صمیمیمان را مدتی نبینیم آیا از میزان دوستیمان کم میشود؟ عمق دوستی کم میشود یا وسعتش؟ میگویند آدمها را باید در سفر شناخت یا سختی. در بحرانها دوستان چگونه رفتار میکنند؟
باید خواند و دید جنی و اتمن بعد از بحران هم میتوانند دوستان صمیمی بمانند.
بندبازان
دوستی مثل بندبازی است. لازم است تعادلت را روی طناب حفظ کنی. اینکه با هر کسی چقدر دوستی کنی مهم است تا دوستی به دشمنی بدل نشود.
وینسنت و دومینیک و هال هم چه در زندگی چه در دوستی مشغول بندبازی هستند.
مرگ ناکار
دوستیهای خطرناک چگونه شروع میشوند؟ دوستیهای آسیبزننده نشانهای دارند؟ آیا میشود دوست کسی بمانیم که به ما آسیب میزند؟
دوستی کتلین و لان هم این پرسشها را برایمان پیش میآورد.
تونل استخوانها
اگر دوستی ما اگر به دیگران آسیب بزند چه کنیم؟ آیا باید به آن دوستی ادامه داد یا به خاطر نجات دنیا از آن چشم پوشید؟
جیکوب شبحی است که فقط کاسیدی او را میبیند. البته دوست جدیدش، لارا، هم میتواند جیکوب را ببیند، اما مخالف این دوستی است. میگوید این دوستی عاقبت خوبی ندارد، چون ممکن تعادل دنیا را بهم بزند. کاسیدی و جیکوب دوست میمانند؟
با عشق الا
الا از دوست صمیمیاش دور شده و در مدرسه جدیدش احساس تنهایی میکند. آیا میتوان از راه دور میتوان دوست ماند؟
از طرفی الا با دختری دوست شده که به او زور میگوید. آیا چنین کسانی واقعاً دوست ما محسوب میشوند؟
مردگان تابستان
آیا میتوانیم ادعا کنیم در همه چیز شبیه دوستمانمان هستیم؟ آیا میتوانیم فکر دوستمان را بخوانیم؟
آنیتا و دنیس دوست دارند بر اساس ایدههای کایل وقت بگذرانند. آنیتا فکر میکند آدم در کودکی میخواهد از نظر دوستانش بهترین باشد.
روزگار تب
اگر ما دوستی داشته باشیم که کار ما به ضررش باشد، حاضریم از آن کار دست بکشیم؟ یا دوستی را کنار میگذاریم؟
روزی آنی متوجه میشود گلهای فراموشی استلین همان چیزی است که باعث فرار او شده است. آیا استلین حاضر میشود از سود تجارت کوچکش بگذرد؟
#دوستی #چالشهای_دوستی #ایرانبان
https://www.instagram.com/p/C1v65c5CyEG/?igsh=MWcwOG1jMDlwMWg0dg==
Forwarded from شکوفه صمدی
Forwarded from شکوفه صمدی
شکوفه صمدی
https://www.instagram.com/reel/C111wAri6gK/?igsh=MTRjdmdhNTM1aTk1bg==
از کتابهای خواندنی ایرانبان
در قرعه شرکت کنید، شاید سهم شما شد
در قرعه شرکت کنید، شاید سهم شما شد
اگر یک راز خانوادگی داشته باشی چطور آن را حفظ میکنی؟ آیا میشود همه در خانواده راز را نگه دارند اما یکی آن را به دوستانش بگوید؟ اصلاً چرا بعضی چیزها راز میشوند؟
زینی نگران است در گفتوگو با دوستانش راز خانوادگیشان را فاش کند، برای همین از حرف زدن با دوستان صمیمیاش پرهیز میکند، مدام با شوخی حرف را عوض میکند، ساعت ناهار پیش آنها میرود و ... .
او تا کی میتواند شرایط جدید خانواده را سامان بدهد؟ خودش هم میداند اوضاع عادی نیست. همه چیز از تصادف برادر بزرگش، گیبریل، شروع شد. تصادفی که باعث شد، به جای بیمارستان سر از جایی شبیه تيمارستان در بیاورد؟ اما چرا؟ وقتی زندگی من در آکواریوم را بخوانید، علت این اتفاق را خواهید فهمید.
#ایرانبان #زندگی_من_در_آکواریوم #باربارا_دی #آلاله_ارجمندی #بحران #همدلی
https://www.instagram.com/p/C2ZxsA4CvBg/?igsh=b2U3bzl3ZzJ6MWt1
زینی نگران است در گفتوگو با دوستانش راز خانوادگیشان را فاش کند، برای همین از حرف زدن با دوستان صمیمیاش پرهیز میکند، مدام با شوخی حرف را عوض میکند، ساعت ناهار پیش آنها میرود و ... .
او تا کی میتواند شرایط جدید خانواده را سامان بدهد؟ خودش هم میداند اوضاع عادی نیست. همه چیز از تصادف برادر بزرگش، گیبریل، شروع شد. تصادفی که باعث شد، به جای بیمارستان سر از جایی شبیه تيمارستان در بیاورد؟ اما چرا؟ وقتی زندگی من در آکواریوم را بخوانید، علت این اتفاق را خواهید فهمید.
#ایرانبان #زندگی_من_در_آکواریوم #باربارا_دی #آلاله_ارجمندی #بحران #همدلی
https://www.instagram.com/p/C2ZxsA4CvBg/?igsh=b2U3bzl3ZzJ6MWt1
دلم میخواهد دوباره بنویسم. شاید در اینجا فعالیت کنم به جای نوشتن در اینستاگرام.
روز اول
دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲
یک ساعتی است از خواب پریدهام. نمیدانم علتش نگرانی برای ماجرای اعدام است یا چیزی دیگر. غلت میزنم و دست به گوشی میشوم. بخشی از پیام رئیس بیمارستان گاندی و هشتگ محمد قبادلو میآید جلو چشمم و به یادم میآورد چه هفتهای را گذارندم! سه روز تهوع و میگرن، سردردی که در خواب هم رهایم نمیکند. مدتها بود توانسته بودم با مراقبت و مدارا سردردهایم را به حداقل برسانم. اما بغض بزرگ نباریده و استیصال هفته پیش از اخباری که دل منِ مادر را کباب میکند دوباره سردردی را برایم فعال کرد که بهنوعی فلجم کرده بود. دلم میخواست بروم در غار خودم، اما حجم کارهای مانده نمیگذاشت. حساب و کتاب کلاسهای جدید را تا حدودی پیش بردم. آگهیها را آماده کردیم. همچنین کارهای نشر را کمابیش پیش بردم. تازه
شنبه اولین لایوم را با محراب قلم داشتم. استرسم بیش از همیشه بود. هم موضوع، هم اولین بودن در کنار چنین اوضاع جسمیای استرسم را بیشتر میکرد. این میزان استرس برایم جدید بود، چون برای لایوهایم در ایرانبان این قدر استرس نداشتم. احتمالاً آنجا مخاطبم را بهتر میشناختم و همچنین موضوع را. لایوها هم دونفره برگزار میشد. به هر حال برگزار کردم و در مجموع راضی بودم. در بررسی دیدم میشد بهتر زمان را مدیریت کنم و کتابها را بهتر و بیشتر معرفی کنم که نشد. تلاشم را برای لایو بعدی بیشتر خواهم کرد. در این میان ویرایش کتاب باز سرش بیکلاه مانده بود! میخواهم بخشی از امروز را به آن بپردازم. مخصوصاً که دیروز دوستانم را دیدم پس از مدتها و انرژی گرفتم. دیروز یادمان آمد در این هفده هجده سال چه چیزهایی را از سر گذراندهایم. به خودم افتخار میکنم که در هر زمان بهترین آنی که میتوانستم بودم. درست است از بعضی چیزها و کارها رنج برده بودم، قدرنشناسیها آزارم داده بود، سادگی کرده بودم، بلد نبودم، یادمان نداده بودند، فکر میکردیم همان راه بهترین راهی است که میشود رفت، و ... . اما باز که نگاه میکنم راضیام. اگر آن چیزها را از سر نمیگذراندم، امروز این نمیشدم که هستم. از من پرسیدند اگر برگردم چه میکنم؟ شاید بعضی مسیرها را عوض میکردم.
نمیدانم این واگویههای من به درد کسی خواهد خورد یا نه، اما میل به نوشتن چند وقتی است برگشته. گفتم شاید این کار را جور دیگری بکنم، در فضایی متفاوت. به جای آنکه در دفترم یا در یادداشتهای گوشی یا در اینستاگرام بنویسم، اینجا بنویسم.
این هم یادداشت اول.
دوشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۲
یک ساعتی است از خواب پریدهام. نمیدانم علتش نگرانی برای ماجرای اعدام است یا چیزی دیگر. غلت میزنم و دست به گوشی میشوم. بخشی از پیام رئیس بیمارستان گاندی و هشتگ محمد قبادلو میآید جلو چشمم و به یادم میآورد چه هفتهای را گذارندم! سه روز تهوع و میگرن، سردردی که در خواب هم رهایم نمیکند. مدتها بود توانسته بودم با مراقبت و مدارا سردردهایم را به حداقل برسانم. اما بغض بزرگ نباریده و استیصال هفته پیش از اخباری که دل منِ مادر را کباب میکند دوباره سردردی را برایم فعال کرد که بهنوعی فلجم کرده بود. دلم میخواست بروم در غار خودم، اما حجم کارهای مانده نمیگذاشت. حساب و کتاب کلاسهای جدید را تا حدودی پیش بردم. آگهیها را آماده کردیم. همچنین کارهای نشر را کمابیش پیش بردم. تازه
شنبه اولین لایوم را با محراب قلم داشتم. استرسم بیش از همیشه بود. هم موضوع، هم اولین بودن در کنار چنین اوضاع جسمیای استرسم را بیشتر میکرد. این میزان استرس برایم جدید بود، چون برای لایوهایم در ایرانبان این قدر استرس نداشتم. احتمالاً آنجا مخاطبم را بهتر میشناختم و همچنین موضوع را. لایوها هم دونفره برگزار میشد. به هر حال برگزار کردم و در مجموع راضی بودم. در بررسی دیدم میشد بهتر زمان را مدیریت کنم و کتابها را بهتر و بیشتر معرفی کنم که نشد. تلاشم را برای لایو بعدی بیشتر خواهم کرد. در این میان ویرایش کتاب باز سرش بیکلاه مانده بود! میخواهم بخشی از امروز را به آن بپردازم. مخصوصاً که دیروز دوستانم را دیدم پس از مدتها و انرژی گرفتم. دیروز یادمان آمد در این هفده هجده سال چه چیزهایی را از سر گذراندهایم. به خودم افتخار میکنم که در هر زمان بهترین آنی که میتوانستم بودم. درست است از بعضی چیزها و کارها رنج برده بودم، قدرنشناسیها آزارم داده بود، سادگی کرده بودم، بلد نبودم، یادمان نداده بودند، فکر میکردیم همان راه بهترین راهی است که میشود رفت، و ... . اما باز که نگاه میکنم راضیام. اگر آن چیزها را از سر نمیگذراندم، امروز این نمیشدم که هستم. از من پرسیدند اگر برگردم چه میکنم؟ شاید بعضی مسیرها را عوض میکردم.
نمیدانم این واگویههای من به درد کسی خواهد خورد یا نه، اما میل به نوشتن چند وقتی است برگشته. گفتم شاید این کار را جور دیگری بکنم، در فضایی متفاوت. به جای آنکه در دفترم یا در یادداشتهای گوشی یا در اینستاگرام بنویسم، اینجا بنویسم.
این هم یادداشت اول.
کانال شکوفه صمدی pinned «دلم میخواهد دوباره بنویسم. شاید در اینجا فعالیت کنم به جای نوشتن در اینستاگرام.»
روز دوم
سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
یکی از شما پیام داده و درباره میگرن پیشنهادهایی کرده. چقدر باعث دلگرمی است! توجه کردن و این توجه را به فرد مقابل نشان دادن برایم بسیار ارزشمند است. با گفتن این حرف یاد وقتی افتادم که با خودم عهد کرده بودم که در روز از سه نفر تعریف کنم، معمولاً هم از غریبهها. مثلاً به راننده تاکسی میگفتم هیچ وقت ندیده بودم کسی پولهایش را با این دستهبندی و مرتب در شکاف درِ تاکسی بچیند. خجالتم آمده بود موقع گفتنش، اما معتقد بودم این گفتن هم به نفع اوست هم من. دنیا را گرمتر و زیباتر میکند. گاهی در مترو از لباس زنی تعریف میکردم. یا به کسی میگفتم چقدر خوب میخندد. این ابراز کردنها هم به خودم کمک میکرد هم دیگران.
از این جور تمرینها زیاد به خودم میدادم. مثلاً مدتی تمرین میکردم لبخند بزنم به کسی که اتفاقی نگاهمان به هم میافتد. واکنشها جالب بود. خیلیها نگاهشان را میدزدیدند. اما اگر کسی نگاهش را ادامه میداد معمولاً ارتباط لحظهای جذابی خلق میشد.
امروز به باشگاه و دندانپزشکی گذشت. بدنم به دارو زود واکنش میدهد و با ژلوفن و آموکسی خواب بودم بیشتر روز را. خونریزی داشتم و درد هم میآید و میرود. از اینکه به کارهایم نرسیده بودم کلافه بودم، اما در پذیرش این هم بودم که اوضاع بهتر خواهد شد. هفته بعد بخیه را میکشند و نوبت روکشگذاری میافتد به بعد از عید. این یعنی ایمپلنت دوم هم تمام میشود. باقی دندانهایم هم سالم هستند. امروز یک لحظه غصه خوردم که آیا حالا باید دوباره گارد شبانه سفارش بدهم؟ شاید بتوانم با برش آن قسمت که دندانم ایمپلنت میشود حلش کنم، چون دوست ندارم هزینه جدیدی اضافه شود. یادم باشد این را بپرسم از دندانپزشک.
امروز یک کار عقبافتاده را انجام دادم و همین خوشحالم میکند. برای فردا هم کاری را در نظر گرفتهام که امیدوارم بتوانم انجام دهم. نگرانم ژلوفنها نگذارد به برنامهام برسم. هرچند به چنین خواب عمیقی نیاز داشتم. کاش زندگیمان در ایران، که شبیه کابوس است، با خوردن قرصی تغییر میکرد. بیدار میشدیم و میدیدیم درد و رنج و غصه رفته و ایران سربلند و آزاد است. وطن عزیز رنجورم کاش کاری در خور تو از دستم برمیآمد. 😶🌫
سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
یکی از شما پیام داده و درباره میگرن پیشنهادهایی کرده. چقدر باعث دلگرمی است! توجه کردن و این توجه را به فرد مقابل نشان دادن برایم بسیار ارزشمند است. با گفتن این حرف یاد وقتی افتادم که با خودم عهد کرده بودم که در روز از سه نفر تعریف کنم، معمولاً هم از غریبهها. مثلاً به راننده تاکسی میگفتم هیچ وقت ندیده بودم کسی پولهایش را با این دستهبندی و مرتب در شکاف درِ تاکسی بچیند. خجالتم آمده بود موقع گفتنش، اما معتقد بودم این گفتن هم به نفع اوست هم من. دنیا را گرمتر و زیباتر میکند. گاهی در مترو از لباس زنی تعریف میکردم. یا به کسی میگفتم چقدر خوب میخندد. این ابراز کردنها هم به خودم کمک میکرد هم دیگران.
از این جور تمرینها زیاد به خودم میدادم. مثلاً مدتی تمرین میکردم لبخند بزنم به کسی که اتفاقی نگاهمان به هم میافتد. واکنشها جالب بود. خیلیها نگاهشان را میدزدیدند. اما اگر کسی نگاهش را ادامه میداد معمولاً ارتباط لحظهای جذابی خلق میشد.
امروز به باشگاه و دندانپزشکی گذشت. بدنم به دارو زود واکنش میدهد و با ژلوفن و آموکسی خواب بودم بیشتر روز را. خونریزی داشتم و درد هم میآید و میرود. از اینکه به کارهایم نرسیده بودم کلافه بودم، اما در پذیرش این هم بودم که اوضاع بهتر خواهد شد. هفته بعد بخیه را میکشند و نوبت روکشگذاری میافتد به بعد از عید. این یعنی ایمپلنت دوم هم تمام میشود. باقی دندانهایم هم سالم هستند. امروز یک لحظه غصه خوردم که آیا حالا باید دوباره گارد شبانه سفارش بدهم؟ شاید بتوانم با برش آن قسمت که دندانم ایمپلنت میشود حلش کنم، چون دوست ندارم هزینه جدیدی اضافه شود. یادم باشد این را بپرسم از دندانپزشک.
امروز یک کار عقبافتاده را انجام دادم و همین خوشحالم میکند. برای فردا هم کاری را در نظر گرفتهام که امیدوارم بتوانم انجام دهم. نگرانم ژلوفنها نگذارد به برنامهام برسم. هرچند به چنین خواب عمیقی نیاز داشتم. کاش زندگیمان در ایران، که شبیه کابوس است، با خوردن قرصی تغییر میکرد. بیدار میشدیم و میدیدیم درد و رنج و غصه رفته و ایران سربلند و آزاد است. وطن عزیز رنجورم کاش کاری در خور تو از دستم برمیآمد. 😶🌫
Forwarded from شکوفه صمدی
متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه 1970 :
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید!
#ناشناس
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید!
#ناشناس
روز سوم
چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
با درد دندان از خواب بیدار شدم. فقط یک ساعت وعده ژلوفنم دیر شده بود! این فلزی که برای ایمپلنت در دندانم کار گذاشتهاند مرا یاد وقتی سهپایهها به زمین آمدند میاندازد. البته آنجا سهپایهها چیزی فلزی به اسم کلاهک در سر آدمها کار میگذاشتند تا کنترلشان کنند.
در زندگی واقعی چه چیزهایی ممکن است ما را کنترل کند؟ کدام باورها و تابوها؟
از آن روزهاست که دلم نمیخواهد بروم بیرون، هم سردم است هم درد دارم. دلم میخواهد بخوابم تا این درد تمام شود. برای ناهار سر کار هم چیزی ندارم ببرم. اما میدانم اگر نروم کارهایم میماند و پشیمان میشوم. البته مواردی هم بوده که این جور وقتها نشستهام و حسابی کار کردهام، بیشتر از مواقعی که حضوری میروم. اما ذهنم میل دارد به سرزنش خود. ورِ بد را بیشتر میبیند. تازه در سالهای اخیر بیشتر از قبل در پذیرش خودم هستم. بیشتر از قبل، آموختهام که از خودم قدردانی کنم. نیازهای خودم را ببینم. الآن چهره واقعیتری از خودم را نمایش میدهم. خودم را هم بیشتر دوست دارم. با بدنم هم دوستتر شدهام و این کمک کرده بیماریهایم کم شود. دنیا هم با همه سختیهایش، روی خوشتری نشانم میدهد. چرا سخت میگرفتم؟ چرا خودم را آن سالها ابراز نمیکردم؟ چرا بلد نبودم حرفم را محترمانه و صادقانه بزنم؟ چرا آن همه فشار را تحمل میکردم؟ آن همه حساسیت که الآن کم شده دلیلش این جنگ درونی و انتقاد از خود بوده؟ یا آن حساسیت بیرونی که مرا تا پای خفگی و مرگ میکشاند علت رفتارها و فکرهایم بود؟
نمیدانم اما امروز از چیزی که هستم راضیترم. خوشحالترم که این همه تمرین کردم تا خودم را صادقانه ابراز کنم. خوشحالم با ارتباط بدون خشونت آشنا شدم تا کمکم یاد یگیرم خودم را صادقانه ابراز کنم. یاد بگیرم درخواستم را محترمانه بگویم. نه اینکه الآن خیلی آسان باشد، اما الآن بهسختی قبل نیست. دست کم به آن آگاهترم، از طرفی حساسیتهای غذایی بدنم را شناختهام و مجموعه این دو باعث شده کمتر آسیب ببینم و حساسیتم عود کند. چطور قبلاً با آن همه بیماری زندگی میکردم؟ این پرسشی است که موقع میگرن هم برایم پیش میآید. چطور با آن همه سردردهای سینوسی، سردردهای خستگی مزمن، سردردهای حساسیتی و سردردهای میگرنی زندگی میکردم؟ از دبیرستان تا چند سال پیش. احتمالاً افزایش سن هم تأثیر داشته است. لابد روشهایی که یاد گرفتهام تا از بدنم مراقبت کنم هم بوده. البته در چند سال اخیر، از کرونا به آن طرف، باز چیزهایی را خراب کردهام که کبدم چرب شده. میدانم بخشی از آن ژنتیکی است. میدانم بخشی به تخمدان پلیکیستیک مربوط است. میدانم بدن یک سیستم بههمپیوسته است و مشکل معده و روده هم موثر است. اما در چند ماه اخیر، بیشتر از قبل دارم از خودم مراقبت کنم. اندکاندک به سالمخواری رو آوردهام و چند جلسهای است برای حرکات اصلاحی دارم میروم باشگاه. تجربهٔ جدیدی است. عضلاتی در بدنم هستند که مدتها بود خواب بودند. دیگر نمیدانستم آن عضلات وجود دارند. خوشایند است قدمهایی که برای سلامت و مراقبت برمیدارم. من نمیخواهم مادری فرسوده و بیمار باشم. این یکی از مهمترین انگیزههای من است.
درد دندان ساکت شده، ژلوفن اثر کرده. بلند شوم کارهایم را برنامهریزی کنم و بروم. روز پر کاری را در پیش دارم و چند جا لازم است بروم. یادم باشد قرصهایم را هم بردارم. احتمالاً بتوانم برای ناهارم از آش نیکوصفت بخرم. کاری نزدیک جمالزاده دارم. آیا شما هم مثل من فکر میکنید شلهقلمکار نیکوصفت از خوشمزهترین آشهای دنیاست؟ حتی خوشمزهتر از آش سیدمهدی؟
چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
با درد دندان از خواب بیدار شدم. فقط یک ساعت وعده ژلوفنم دیر شده بود! این فلزی که برای ایمپلنت در دندانم کار گذاشتهاند مرا یاد وقتی سهپایهها به زمین آمدند میاندازد. البته آنجا سهپایهها چیزی فلزی به اسم کلاهک در سر آدمها کار میگذاشتند تا کنترلشان کنند.
در زندگی واقعی چه چیزهایی ممکن است ما را کنترل کند؟ کدام باورها و تابوها؟
از آن روزهاست که دلم نمیخواهد بروم بیرون، هم سردم است هم درد دارم. دلم میخواهد بخوابم تا این درد تمام شود. برای ناهار سر کار هم چیزی ندارم ببرم. اما میدانم اگر نروم کارهایم میماند و پشیمان میشوم. البته مواردی هم بوده که این جور وقتها نشستهام و حسابی کار کردهام، بیشتر از مواقعی که حضوری میروم. اما ذهنم میل دارد به سرزنش خود. ورِ بد را بیشتر میبیند. تازه در سالهای اخیر بیشتر از قبل در پذیرش خودم هستم. بیشتر از قبل، آموختهام که از خودم قدردانی کنم. نیازهای خودم را ببینم. الآن چهره واقعیتری از خودم را نمایش میدهم. خودم را هم بیشتر دوست دارم. با بدنم هم دوستتر شدهام و این کمک کرده بیماریهایم کم شود. دنیا هم با همه سختیهایش، روی خوشتری نشانم میدهد. چرا سخت میگرفتم؟ چرا خودم را آن سالها ابراز نمیکردم؟ چرا بلد نبودم حرفم را محترمانه و صادقانه بزنم؟ چرا آن همه فشار را تحمل میکردم؟ آن همه حساسیت که الآن کم شده دلیلش این جنگ درونی و انتقاد از خود بوده؟ یا آن حساسیت بیرونی که مرا تا پای خفگی و مرگ میکشاند علت رفتارها و فکرهایم بود؟
نمیدانم اما امروز از چیزی که هستم راضیترم. خوشحالترم که این همه تمرین کردم تا خودم را صادقانه ابراز کنم. خوشحالم با ارتباط بدون خشونت آشنا شدم تا کمکم یاد یگیرم خودم را صادقانه ابراز کنم. یاد بگیرم درخواستم را محترمانه بگویم. نه اینکه الآن خیلی آسان باشد، اما الآن بهسختی قبل نیست. دست کم به آن آگاهترم، از طرفی حساسیتهای غذایی بدنم را شناختهام و مجموعه این دو باعث شده کمتر آسیب ببینم و حساسیتم عود کند. چطور قبلاً با آن همه بیماری زندگی میکردم؟ این پرسشی است که موقع میگرن هم برایم پیش میآید. چطور با آن همه سردردهای سینوسی، سردردهای خستگی مزمن، سردردهای حساسیتی و سردردهای میگرنی زندگی میکردم؟ از دبیرستان تا چند سال پیش. احتمالاً افزایش سن هم تأثیر داشته است. لابد روشهایی که یاد گرفتهام تا از بدنم مراقبت کنم هم بوده. البته در چند سال اخیر، از کرونا به آن طرف، باز چیزهایی را خراب کردهام که کبدم چرب شده. میدانم بخشی از آن ژنتیکی است. میدانم بخشی به تخمدان پلیکیستیک مربوط است. میدانم بدن یک سیستم بههمپیوسته است و مشکل معده و روده هم موثر است. اما در چند ماه اخیر، بیشتر از قبل دارم از خودم مراقبت کنم. اندکاندک به سالمخواری رو آوردهام و چند جلسهای است برای حرکات اصلاحی دارم میروم باشگاه. تجربهٔ جدیدی است. عضلاتی در بدنم هستند که مدتها بود خواب بودند. دیگر نمیدانستم آن عضلات وجود دارند. خوشایند است قدمهایی که برای سلامت و مراقبت برمیدارم. من نمیخواهم مادری فرسوده و بیمار باشم. این یکی از مهمترین انگیزههای من است.
درد دندان ساکت شده، ژلوفن اثر کرده. بلند شوم کارهایم را برنامهریزی کنم و بروم. روز پر کاری را در پیش دارم و چند جا لازم است بروم. یادم باشد قرصهایم را هم بردارم. احتمالاً بتوانم برای ناهارم از آش نیکوصفت بخرم. کاری نزدیک جمالزاده دارم. آیا شما هم مثل من فکر میکنید شلهقلمکار نیکوصفت از خوشمزهترین آشهای دنیاست؟ حتی خوشمزهتر از آش سیدمهدی؟
روز چهارم
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
به آش رسیدم اما به قرارم نه! آش هم آش نیکوصفت نبود اما آش خوبی بود. از حوالی میدان فردوسی خریدم و مستقیم رفتم سر کار. چون از آن اتفاقها افتاده بود که حاصل گیجی من است. جمالالدین اسدآبادی را با جمالزاده اشتباه گرفته بودم!😁 خوب شد همان ایستگاه فردوسی فهمیدم و پیاده شدم.
گیجبازی دیگر دیروزم مال این بود که گوشی را روی میز محل کارم جا گذاشتم. از پله برقی مترو که پایین میرفتم فهمیدم، اما وقتی رفتم آن طرف خط، همکارانی که کلید داشتند سوار شده بودند. فقط توانستم شماره همکار دیگری را بگیرم که پنجشنبهها میرود دفتر، و امروز بروم در دفتر تحویل بگیرم گوشی را. آن هم با چه ماجراهایی سر ماشین گرفتن. چون برف میآمد و دیر شده بود و فردوسی در طرح است و اسنپ تلفنی ماشینی نفرستاد و بعد که فکر کردم تک مسیره بگیرم زنی که پشت خط بود انگار کشداااااار حرف میزد و کند بود و ترجیح دادم کلاً لغوش کنم. آخرش هم با سیاوش تا سر سهروردی رفتیم و از آنجا یک تاکسی پیدا شد که دربست کردم. رفتیم گوشی را گرفتیم و با تأخیر به کلاس رسیدیم. خوش به حال سیاوش شد، چون مهسا کیک لذیذی آورده بود که از نان سحر خریده بود. کیکی که چون شکلاتی به نظر میآمد بعید بود انتخاب ما باشد، اما خیلی تازه، خوشمزه و سبک بود. نرگسهای خوشگلی هم روی میز بود که نمیدانم کدام یک از بچهها برای استاد پوری خریده بود. (یادم آمد امسال برای سیاوش نرگس نخریدهام. یادم باشد بخرم. هرچند گران به نظر میرسد، اما از آن چیزهایی است که ممکن است برای پسرم خاطره شود. این چیزی است که به نظرم میارزد).
بعد از کلاس رفتیم با بچهها در کافه تهرنگ چیزی بخوریم و گپ بزنیم. من و سیاوش ناهار خوردیم که وقتی به خانه میرسیم به کارهای دیگرم برسم. مخصوصاً که از دیشب گوشی نداشتم و دیگر باید به آن رسیدگی میکردم. شیدا هم لطف کرد و ما را رساند.
از پنجشنبهبازار دو جور کاهو و ذرت خریدیم و آمدیم خانه.
در حال جواب دادن پیامها خوابم برد. تا نیم ساعت پیش کارها طول کشید و تازه یادم آمد امروز ننوشتهام.
سر قولم ماندم و از روزمرگی امروز نوشتم.
پیوست: چه خوب شد دیروز حضوری رفتم. کلی از کارهایمان پیش رفت. خیلی خوب و روان! کاش بیشتر روزها همین طور بود. بعضی وقتها فکر میکنم فقط دارم موانع را از سر راه برمیدارم اما پیش نمیرود. کاش از این روزها بیشتر نصیبم شود.
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
به آش رسیدم اما به قرارم نه! آش هم آش نیکوصفت نبود اما آش خوبی بود. از حوالی میدان فردوسی خریدم و مستقیم رفتم سر کار. چون از آن اتفاقها افتاده بود که حاصل گیجی من است. جمالالدین اسدآبادی را با جمالزاده اشتباه گرفته بودم!😁 خوب شد همان ایستگاه فردوسی فهمیدم و پیاده شدم.
گیجبازی دیگر دیروزم مال این بود که گوشی را روی میز محل کارم جا گذاشتم. از پله برقی مترو که پایین میرفتم فهمیدم، اما وقتی رفتم آن طرف خط، همکارانی که کلید داشتند سوار شده بودند. فقط توانستم شماره همکار دیگری را بگیرم که پنجشنبهها میرود دفتر، و امروز بروم در دفتر تحویل بگیرم گوشی را. آن هم با چه ماجراهایی سر ماشین گرفتن. چون برف میآمد و دیر شده بود و فردوسی در طرح است و اسنپ تلفنی ماشینی نفرستاد و بعد که فکر کردم تک مسیره بگیرم زنی که پشت خط بود انگار کشداااااار حرف میزد و کند بود و ترجیح دادم کلاً لغوش کنم. آخرش هم با سیاوش تا سر سهروردی رفتیم و از آنجا یک تاکسی پیدا شد که دربست کردم. رفتیم گوشی را گرفتیم و با تأخیر به کلاس رسیدیم. خوش به حال سیاوش شد، چون مهسا کیک لذیذی آورده بود که از نان سحر خریده بود. کیکی که چون شکلاتی به نظر میآمد بعید بود انتخاب ما باشد، اما خیلی تازه، خوشمزه و سبک بود. نرگسهای خوشگلی هم روی میز بود که نمیدانم کدام یک از بچهها برای استاد پوری خریده بود. (یادم آمد امسال برای سیاوش نرگس نخریدهام. یادم باشد بخرم. هرچند گران به نظر میرسد، اما از آن چیزهایی است که ممکن است برای پسرم خاطره شود. این چیزی است که به نظرم میارزد).
بعد از کلاس رفتیم با بچهها در کافه تهرنگ چیزی بخوریم و گپ بزنیم. من و سیاوش ناهار خوردیم که وقتی به خانه میرسیم به کارهای دیگرم برسم. مخصوصاً که از دیشب گوشی نداشتم و دیگر باید به آن رسیدگی میکردم. شیدا هم لطف کرد و ما را رساند.
از پنجشنبهبازار دو جور کاهو و ذرت خریدیم و آمدیم خانه.
در حال جواب دادن پیامها خوابم برد. تا نیم ساعت پیش کارها طول کشید و تازه یادم آمد امروز ننوشتهام.
سر قولم ماندم و از روزمرگی امروز نوشتم.
پیوست: چه خوب شد دیروز حضوری رفتم. کلی از کارهایمان پیش رفت. خیلی خوب و روان! کاش بیشتر روزها همین طور بود. بعضی وقتها فکر میکنم فقط دارم موانع را از سر راه برمیدارم اما پیش نمیرود. کاش از این روزها بیشتر نصیبم شود.
Forwarded from Yegaane
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روز پنجم
جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
سردم است. هنوز سردم است. عضلات شکمم گرفته از سرما. اما دیدن این برف ارزشش را داشت. آن هم بعد از این زمستانی که رنگی از زمستان نداشت.
خوشحالم که سیاوش برفبازی کرد. استقلالش چقدر به حال خوب من کمک میکند. از طرفی گاهی مبهوتم میکند.
حضور کسی که کمک کند در کارها چقدر زندگی را متفاوت میکند. خواهرزادهام اینجاست و زندگی جور دیگری شده است.
جمعه ۱۳ بهمن ۱۴۰۲
سردم است. هنوز سردم است. عضلات شکمم گرفته از سرما. اما دیدن این برف ارزشش را داشت. آن هم بعد از این زمستانی که رنگی از زمستان نداشت.
خوشحالم که سیاوش برفبازی کرد. استقلالش چقدر به حال خوب من کمک میکند. از طرفی گاهی مبهوتم میکند.
حضور کسی که کمک کند در کارها چقدر زندگی را متفاوت میکند. خواهرزادهام اینجاست و زندگی جور دیگری شده است.
روز ششم
شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
هال جمع و جور و مرتب شده. جارو شده و کف آن هم دستمال کشیده شده مبلها جارو شدهاند و چیزی رویشان نیست. تازه در اتاق هم کیفها مرتب شدهاند. چند تا را کنار گذاشتم. لباسهای سیاوش را تفکیک کردهایم. مرتب در کشوهایش چیده شده. پیراهنها و لباسهای محمدرضا هم. هر روز هم داریم شستنیها را میشوییم. لباسهای خودم هنوز کار دارد. دو تا پتو هم شسته شدند. کفشها هم از دم در جمع شدند. پادری هم شسته شد. چکمهای که پایم را اذیت میکرد بخشیدم. چرا پای آدم در بزرگسالی هم رشد میکند؟ سایز پایم از ۳۶.۵ و ۳۷ رسیده به ۳۷.۵ و ۳۸! چکمه جدید را ۳۸ خریدم و آن هم جور دیگری اذیتم میکند. کفی کتانی سبزم را در آوردم و گذاشتم داخلش و بهتر شد اما سمت داخلی پای چپش انگار چین خورده و به پایم فشار میآورد. هنوز نمیدانم چه کنم که مشکلم با آن حل شود. نگرانم کفش سایز سیوهشتی هم که خریدم مناسبم نباشد. اگر بپوشم که نمیشود برگرداند، اگر نپوشم چطور بفهمم که مناسب پایم هست یا نه! چطور است در خانه بپوشم که اگر مشکل داشت شاید بشود در کانالها فروخت. تا حالا خیلی این کار را نکردهام.
همین که ریختوپاش هال جمع و جاروبرقی کشیده شد، انگار روح خانه تازه شد. کاش یاد بگیریم این تمیزی را مدت بیشتری حفظ کنیم. به خانهای تمیز و مرتب نیاز دارم که بتوانم روی کارهایم تمرکز کنم.
پسرم امروز مدرسه نرفت. رودل کرده بود. امیدوارم فردا خوب باشد. 😐 خوب شد امروز باشگاه نداشت. قیافهاش موقع بیماری مظلوم و آرام میشود. دلم یک جوری میشود.
شنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۲
هال جمع و جور و مرتب شده. جارو شده و کف آن هم دستمال کشیده شده مبلها جارو شدهاند و چیزی رویشان نیست. تازه در اتاق هم کیفها مرتب شدهاند. چند تا را کنار گذاشتم. لباسهای سیاوش را تفکیک کردهایم. مرتب در کشوهایش چیده شده. پیراهنها و لباسهای محمدرضا هم. هر روز هم داریم شستنیها را میشوییم. لباسهای خودم هنوز کار دارد. دو تا پتو هم شسته شدند. کفشها هم از دم در جمع شدند. پادری هم شسته شد. چکمهای که پایم را اذیت میکرد بخشیدم. چرا پای آدم در بزرگسالی هم رشد میکند؟ سایز پایم از ۳۶.۵ و ۳۷ رسیده به ۳۷.۵ و ۳۸! چکمه جدید را ۳۸ خریدم و آن هم جور دیگری اذیتم میکند. کفی کتانی سبزم را در آوردم و گذاشتم داخلش و بهتر شد اما سمت داخلی پای چپش انگار چین خورده و به پایم فشار میآورد. هنوز نمیدانم چه کنم که مشکلم با آن حل شود. نگرانم کفش سایز سیوهشتی هم که خریدم مناسبم نباشد. اگر بپوشم که نمیشود برگرداند، اگر نپوشم چطور بفهمم که مناسب پایم هست یا نه! چطور است در خانه بپوشم که اگر مشکل داشت شاید بشود در کانالها فروخت. تا حالا خیلی این کار را نکردهام.
همین که ریختوپاش هال جمع و جاروبرقی کشیده شد، انگار روح خانه تازه شد. کاش یاد بگیریم این تمیزی را مدت بیشتری حفظ کنیم. به خانهای تمیز و مرتب نیاز دارم که بتوانم روی کارهایم تمرکز کنم.
پسرم امروز مدرسه نرفت. رودل کرده بود. امیدوارم فردا خوب باشد. 😐 خوب شد امروز باشگاه نداشت. قیافهاش موقع بیماری مظلوم و آرام میشود. دلم یک جوری میشود.
