روز هفتم
یکشنبه
امروز یادم آمد که دیشب ننوشتم. فقط یک نکته از یکشنبه بگویم که برای پسرم نرگس خریدم از جلو در مترو نوبنیاد.
دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیشب تا نه و خورده در مطب بودیم. پسرم سرم داشت و شش تا آمپول با یک آمپول عضلانی. بدنش عفونت کرده بود. اولین بارش بود سرم میزد و میترسید. گفتم حق دارد بترسد، اما درد سرم کمتر از آمپول است. اندازه سوزن هر دو را نشان دادم و مقایسه کردم. به یادش آوردم که چطور قبلاً اجازه داده برایش آمپول بزنم و چقدر شجاعت به خرج داده بود. بعد از همه اینها باز گفت میترسم. گفتم میخواهی دستت را نگه دارم؟ کمکت میکند؟ چیزی نگفت اما بیمیل هم نبود. دستش را گرفتم تا نوبتش شود. روی تخت که دراز کشید خودش دستش را آورد که در دستم باشد. بدون اشک و آه سرم را گرفت و تا پایانش با شجاعت پیش رفت. اما آمپولش را خواست برویم خانه من یا فائزهجون برایش تزریق کنیم. خوشحالم که اولین تجربهٔ سرم زدن بهخوبی طی شد.
یکشنبه
امروز یادم آمد که دیشب ننوشتم. فقط یک نکته از یکشنبه بگویم که برای پسرم نرگس خریدم از جلو در مترو نوبنیاد.
دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیشب تا نه و خورده در مطب بودیم. پسرم سرم داشت و شش تا آمپول با یک آمپول عضلانی. بدنش عفونت کرده بود. اولین بارش بود سرم میزد و میترسید. گفتم حق دارد بترسد، اما درد سرم کمتر از آمپول است. اندازه سوزن هر دو را نشان دادم و مقایسه کردم. به یادش آوردم که چطور قبلاً اجازه داده برایش آمپول بزنم و چقدر شجاعت به خرج داده بود. بعد از همه اینها باز گفت میترسم. گفتم میخواهی دستت را نگه دارم؟ کمکت میکند؟ چیزی نگفت اما بیمیل هم نبود. دستش را گرفتم تا نوبتش شود. روی تخت که دراز کشید خودش دستش را آورد که در دستم باشد. بدون اشک و آه سرم را گرفت و تا پایانش با شجاعت پیش رفت. اما آمپولش را خواست برویم خانه من یا فائزهجون برایش تزریق کنیم. خوشحالم که اولین تجربهٔ سرم زدن بهخوبی طی شد.
روز هشتم
سهشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
تازگیها نمیتوانم خیلی زود حاضر شوم و از خانه بیرون بروم. زمانی را لازم دارم که در سکوت و آرامش بمانم و بعد انرژی لازم برای برخاستن و حاضر شدن را کسب کنم تا بتوانم حرکت کنم. آن سرعت و شتابی که قبلاً داشتم انگار دود شده و رفته هوا. حالم بد نیست، مثل زمان افسردگی هم نیستم که نخواهم بروم، فقط انرژی کافی ندارم.
دیشب توی خواب فریاد میزدم. خواب دیده بودم گاز شهر ساری را آن قدر کم کردهاند که تمام بچهها مریض شدهاند. در خیابان ۱۸ دی فریاد میزدم که ما کشوری هستیم که روی نفت و گاز خوابیدهایم و شما چه میکنید که خودمان گاز نداریم؟
صبح انرژی نداشتم و دیگر عجیب نیست برایم. با آن همه فریاد و جنگ شبانه آن هم بعد از خستگی روزی طولانی چرا باید سرحال میبودم؟
سهشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
تازگیها نمیتوانم خیلی زود حاضر شوم و از خانه بیرون بروم. زمانی را لازم دارم که در سکوت و آرامش بمانم و بعد انرژی لازم برای برخاستن و حاضر شدن را کسب کنم تا بتوانم حرکت کنم. آن سرعت و شتابی که قبلاً داشتم انگار دود شده و رفته هوا. حالم بد نیست، مثل زمان افسردگی هم نیستم که نخواهم بروم، فقط انرژی کافی ندارم.
دیشب توی خواب فریاد میزدم. خواب دیده بودم گاز شهر ساری را آن قدر کم کردهاند که تمام بچهها مریض شدهاند. در خیابان ۱۸ دی فریاد میزدم که ما کشوری هستیم که روی نفت و گاز خوابیدهایم و شما چه میکنید که خودمان گاز نداریم؟
صبح انرژی نداشتم و دیگر عجیب نیست برایم. با آن همه فریاد و جنگ شبانه آن هم بعد از خستگی روزی طولانی چرا باید سرحال میبودم؟
روز نهم
چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
امشب نمیدانم از چه بنویسم. از خارش گلو یا درد کمرم، از فشردگی برنامه امروز، از اینکه صبح باز دلم نمیخواست بروم بیرون از خانه و آخرش اسنپ گرفتم، از کتابهایی که امروز خواندم یا ویرایش کردم، از شام خوشمزهای که با خستگی پختم و بعد از مدتها غذایی چرب بود، از اینکه این هفته به سوپ و سالاد درست کردن پایبند بودم، از اینکه امروز به باشگاه نرسیدم و فردا هم نمیتوانم بروم، از کمکهای فائزه در طی این هفته، از دو سه چیزی که فراموش کردم و باعث شرمندگیام شد، از ... .
از هیچ کدام نمینویسم و دلم میخواهد چشم روی هم بگذارم و به هیچ چیز فکر نکنم. پس شب به خیر!
چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
امشب نمیدانم از چه بنویسم. از خارش گلو یا درد کمرم، از فشردگی برنامه امروز، از اینکه صبح باز دلم نمیخواست بروم بیرون از خانه و آخرش اسنپ گرفتم، از کتابهایی که امروز خواندم یا ویرایش کردم، از شام خوشمزهای که با خستگی پختم و بعد از مدتها غذایی چرب بود، از اینکه این هفته به سوپ و سالاد درست کردن پایبند بودم، از اینکه امروز به باشگاه نرسیدم و فردا هم نمیتوانم بروم، از کمکهای فائزه در طی این هفته، از دو سه چیزی که فراموش کردم و باعث شرمندگیام شد، از ... .
از هیچ کدام نمینویسم و دلم میخواهد چشم روی هم بگذارم و به هیچ چیز فکر نکنم. پس شب به خیر!
روز دهم
پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
به درد کشیدن، خوابوبیداری، دکتر رفتن، منگی داروها و ضعیف بودن نت گذشت.
پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
به درد کشیدن، خوابوبیداری، دکتر رفتن، منگی داروها و ضعیف بودن نت گذشت.
روز یازدهم
جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
درد تنم کم شده. دیروز از نوک انگشت کوچک پا تا پس سرم درد میکرد. این را برای اصطلاح نمیگویم، واقعاً بندبند وجودم درد میکرد. پشت کره چشمم هم درد میکرد. صبح دلم مشتومال میخواست این قدر درد داشتم. عارفه شروع کرد برایم بادکش گذاشتن، درد آن قدر شدید و زیاد بود که بیشتر از دو سه دقیقه نمیتوانستم فشار بعضی از استکانها را تحمل کنم. منی که حتی تا ۲۰ دقیقه بادکش برایم عادی بود! بادکش چه میکند؟ بادکش میزان جریان خون آن ناحیه را بالا میبرد. میشود مثل نوعی ماساژ در نظرش گرفت. آیا خواص درمانی دیگری را که میگویند دارد؟ نمیدانم. پس چرا انجامش میدهم؟ چون برای من کمککننده بوده. به خواب راحت و کمشدن دردهایم کمک کرده. طب سنتی زیر نظر پزشک هم همین طور. آیا همه مواردی که در طب سنتی میگویند درست است؟ فکر میکنم تحقیقات بیشتری لازم است تا جواب این پرسش را پیدا کنیم. اما حرف پزشکی که سالها پیش دکترم بود برایم حجت است. میگفت من قبول ندارم اما تو رفتهای و با دارو، رژیم غذایی، بادکش و حجامت و ... حساسیتت خیلی کمتر شده، سینوزیتت درمان شده و خیلی از مشکلاتت کم شده. پس میشود گفت برای تو خوب بوده و ادامه بده. هرچند خودم هم چند سالی است کمتر حوصلهاش را داشتهام و کمتر سراغش رفتهام. اما بعد از کرونا گرفتنم دوباره چند بار سینوسهایم عفونت کرده و شاید بد نباشد دوباره بروم پیش دکتر منتظر. اگر پیدایش کنم.
جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
درد تنم کم شده. دیروز از نوک انگشت کوچک پا تا پس سرم درد میکرد. این را برای اصطلاح نمیگویم، واقعاً بندبند وجودم درد میکرد. پشت کره چشمم هم درد میکرد. صبح دلم مشتومال میخواست این قدر درد داشتم. عارفه شروع کرد برایم بادکش گذاشتن، درد آن قدر شدید و زیاد بود که بیشتر از دو سه دقیقه نمیتوانستم فشار بعضی از استکانها را تحمل کنم. منی که حتی تا ۲۰ دقیقه بادکش برایم عادی بود! بادکش چه میکند؟ بادکش میزان جریان خون آن ناحیه را بالا میبرد. میشود مثل نوعی ماساژ در نظرش گرفت. آیا خواص درمانی دیگری را که میگویند دارد؟ نمیدانم. پس چرا انجامش میدهم؟ چون برای من کمککننده بوده. به خواب راحت و کمشدن دردهایم کمک کرده. طب سنتی زیر نظر پزشک هم همین طور. آیا همه مواردی که در طب سنتی میگویند درست است؟ فکر میکنم تحقیقات بیشتری لازم است تا جواب این پرسش را پیدا کنیم. اما حرف پزشکی که سالها پیش دکترم بود برایم حجت است. میگفت من قبول ندارم اما تو رفتهای و با دارو، رژیم غذایی، بادکش و حجامت و ... حساسیتت خیلی کمتر شده، سینوزیتت درمان شده و خیلی از مشکلاتت کم شده. پس میشود گفت برای تو خوب بوده و ادامه بده. هرچند خودم هم چند سالی است کمتر حوصلهاش را داشتهام و کمتر سراغش رفتهام. اما بعد از کرونا گرفتنم دوباره چند بار سینوسهایم عفونت کرده و شاید بد نباشد دوباره بروم پیش دکتر منتظر. اگر پیدایش کنم.
روز دوازدهم
شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲
درد میآید و میرود. گلویم انگار خراشیده شده با اینکه سرفههایم کم است. خیلی توان ندارم. داروها خوابالودم میکند. کارهایم عقب افتاده. چه نقشههایی برای این تعطیلات کشیده بودم😞
شنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۲
درد میآید و میرود. گلویم انگار خراشیده شده با اینکه سرفههایم کم است. خیلی توان ندارم. داروها خوابالودم میکند. کارهایم عقب افتاده. چه نقشههایی برای این تعطیلات کشیده بودم😞
روز سیزدهم
یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
گاهی هر چقدر تلاش میکنی چیزی درست پیش نمیرود. طرف حرفت را متوجه نمیشود یا نمیخواهد متوجه شود و تو هر چقدر دستوپا میزنی، بیشتر فرو میروی و تازه متهم هم میشوی!
یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
گاهی هر چقدر تلاش میکنی چیزی درست پیش نمیرود. طرف حرفت را متوجه نمیشود یا نمیخواهد متوجه شود و تو هر چقدر دستوپا میزنی، بیشتر فرو میروی و تازه متهم هم میشوی!
روز چهاردهم
دوشنبه ۲۳ بهمن
به آبریزش و درد و قاعدگی گذشت.
روز پانزدهم
سهشنبه ۲۴ بهمن
امروز از آبریزش خبری نیست! آخرین آزیترومایسین را خوردم. دارم خوب میشوم؟ نمیدانم. آن قدر که این بیماری افتوخیز داشته.
از کارهایم عقب افتادهام. ویرایش مانده، کلاسها را کجدارومریز پیش بردهام در همین احوال بیماری، نوشتنها مانده چه مشق کلاسم چه آنچه لازم است برای اینستا بنویسم.
آیا امروز به خانه برمیگردیم؟ نمیدانم!
دوشنبه ۲۳ بهمن
به آبریزش و درد و قاعدگی گذشت.
روز پانزدهم
سهشنبه ۲۴ بهمن
امروز از آبریزش خبری نیست! آخرین آزیترومایسین را خوردم. دارم خوب میشوم؟ نمیدانم. آن قدر که این بیماری افتوخیز داشته.
از کارهایم عقب افتادهام. ویرایش مانده، کلاسها را کجدارومریز پیش بردهام در همین احوال بیماری، نوشتنها مانده چه مشق کلاسم چه آنچه لازم است برای اینستا بنویسم.
آیا امروز به خانه برمیگردیم؟ نمیدانم!
روز شانزدهم
چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
به خانه برگشتهایم و من در پناه تختم آرام گرفتهام. تخت برای من و خیالاتم جا دارد. داستانم را بهزور نوشتهام برای فردا که آخرین جلسه کلاسمان است. بد هم نشده. به هوای نوشتن نرفته بودم اما همه تکالیف را انجام دادم. ترم بعدی از هفته بعد شروع میشود. دوست داشتم وقت بیشتری داشتم و بیشتر میخواندم. بیشتر مینوشتم و بیشتر برای هر تمرین وقت میگذاشتم. مجالم کم است. همین که میروم سر کلاس خوب است. دیدن استاد پوری خوب است. دیدن شوق بچهها هم. دیدن پنجرههایی که روی طاقچهشان گلدان گل گذاشتهاند هم. این تصویرها در کنار تصویر حوض کوچک تهرنگ خوب است. با آن راهروی پر از عکس، و آن آیینهکاریهای روی دیوار ورودی.
چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
به خانه برگشتهایم و من در پناه تختم آرام گرفتهام. تخت برای من و خیالاتم جا دارد. داستانم را بهزور نوشتهام برای فردا که آخرین جلسه کلاسمان است. بد هم نشده. به هوای نوشتن نرفته بودم اما همه تکالیف را انجام دادم. ترم بعدی از هفته بعد شروع میشود. دوست داشتم وقت بیشتری داشتم و بیشتر میخواندم. بیشتر مینوشتم و بیشتر برای هر تمرین وقت میگذاشتم. مجالم کم است. همین که میروم سر کلاس خوب است. دیدن استاد پوری خوب است. دیدن شوق بچهها هم. دیدن پنجرههایی که روی طاقچهشان گلدان گل گذاشتهاند هم. این تصویرها در کنار تصویر حوض کوچک تهرنگ خوب است. با آن راهروی پر از عکس، و آن آیینهکاریهای روی دیوار ورودی.
روز ...
چرا روزها را شماره میزنم؟ مگر قرار است بشمارم چند روز نوشتم؟ اگر شد هر روز بنویسم که چه خوب! اگر نشد هم اشکالی ندارد.
پس دیگر بدون شماره، فقط تاریخ روز را مینویسم.
یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲
امروز هم با وینش جلسه داشتم، هم رفتم برای رونمایی کتابهای طنز کتابهای مهتاب.
امروز به این فکر کردم که چرا این قدر این بیماری خسته و کسلم کرده و برای خودم چه میتوانم بکنم. فکر کردم لازم است باشگاه را دوباره اسم بنویسم، هرچند وقفه افتاده و کارهایم هم عقب است. سالمخوری را دوباره ادامه دهم و پیادهروی را قطع نکنم هرچند توانم کم است. شاید چند روزی دمنوش هم بخورم که تهمانده آنفولانزا از تنم دور شود.
امروز به ایران هم فکر میکردم. من چه میتوانم برای ایران بکنم؟
همچنین امروز داشتم اسامی استادانی که امسال با آنها کار کردهام را به همکارم میدادم. به خودمان افتخار کردم که چقدر کار کردیم و چقدر تلاش کردیم برای گسترش آگاهی. دلگرم میشوم وقتی قدردانی افراد را میبینم یا میشنوم و امیدوار میشوم که هر چه از دستم برمیآمده کردهام. دم تکتک کسانی که به ما اعتماد کردند گرم باد و دلشان خوش!
این کلاسها برایم مصداق آهسته و پیوسته رفتن است. گاهی کم شده یا قطع شده اما باز ادامه دادهایم و همین باعث شده جریانی شکل بگیرد. چیزی که به اسمهای مختلف نامیده میشود: اثر مرکب، برتری خفیف، جادوی کار پیوسته و ... .
دوست دارم این را در چیزهای دیگر هم به کار بگیرم، مثل همین سالمخواری. مثل خواندن که قبلاً خیلی بیشتر بود. مثل نوشتن. مثل فیلم و تئاتر دیدن. حتی در پسانداز و سرمایهگذاری.
این آخری گاهی غیرممکن به نظر میرسد در ایران امروز. اما خودم نمونه اعلای ممکن کردن ناممکنها در این زمینه هستم. لازم است هدفهای جدیدم را بنویسم و با برنامه و جدیت بیشتر و مشخص کردن حدوحدودی برنامه جدیدم را پی بگیرم. هفته پیش که بیمار بودم چند تا مقاله در این زمینه خواندم و جاهایی که میتوانم بهبود بدهم برایم روشن شد. ببینم با قدمهای کوچکم چه کارهایی میتوانم بکنم.
این مدت داشتم کتاب انتری که لوطیاش مرده بود صادق چوبک را میخواندم. یادم نمیآمد چه زمانی خوانده بودم. چیزهایی که داستانها یادم بود و نبود. دلم میخواهد بعضی از کتابها را دوباره بخوانم. کتابهای نخوانده کتابخانه خودم را هم بخوانم. و چه خوب بود اگر دوباره درباره خواندههایم مینوشتم.
چرا روزها را شماره میزنم؟ مگر قرار است بشمارم چند روز نوشتم؟ اگر شد هر روز بنویسم که چه خوب! اگر نشد هم اشکالی ندارد.
پس دیگر بدون شماره، فقط تاریخ روز را مینویسم.
یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲
امروز هم با وینش جلسه داشتم، هم رفتم برای رونمایی کتابهای طنز کتابهای مهتاب.
امروز به این فکر کردم که چرا این قدر این بیماری خسته و کسلم کرده و برای خودم چه میتوانم بکنم. فکر کردم لازم است باشگاه را دوباره اسم بنویسم، هرچند وقفه افتاده و کارهایم هم عقب است. سالمخوری را دوباره ادامه دهم و پیادهروی را قطع نکنم هرچند توانم کم است. شاید چند روزی دمنوش هم بخورم که تهمانده آنفولانزا از تنم دور شود.
امروز به ایران هم فکر میکردم. من چه میتوانم برای ایران بکنم؟
همچنین امروز داشتم اسامی استادانی که امسال با آنها کار کردهام را به همکارم میدادم. به خودمان افتخار کردم که چقدر کار کردیم و چقدر تلاش کردیم برای گسترش آگاهی. دلگرم میشوم وقتی قدردانی افراد را میبینم یا میشنوم و امیدوار میشوم که هر چه از دستم برمیآمده کردهام. دم تکتک کسانی که به ما اعتماد کردند گرم باد و دلشان خوش!
این کلاسها برایم مصداق آهسته و پیوسته رفتن است. گاهی کم شده یا قطع شده اما باز ادامه دادهایم و همین باعث شده جریانی شکل بگیرد. چیزی که به اسمهای مختلف نامیده میشود: اثر مرکب، برتری خفیف، جادوی کار پیوسته و ... .
دوست دارم این را در چیزهای دیگر هم به کار بگیرم، مثل همین سالمخواری. مثل خواندن که قبلاً خیلی بیشتر بود. مثل نوشتن. مثل فیلم و تئاتر دیدن. حتی در پسانداز و سرمایهگذاری.
این آخری گاهی غیرممکن به نظر میرسد در ایران امروز. اما خودم نمونه اعلای ممکن کردن ناممکنها در این زمینه هستم. لازم است هدفهای جدیدم را بنویسم و با برنامه و جدیت بیشتر و مشخص کردن حدوحدودی برنامه جدیدم را پی بگیرم. هفته پیش که بیمار بودم چند تا مقاله در این زمینه خواندم و جاهایی که میتوانم بهبود بدهم برایم روشن شد. ببینم با قدمهای کوچکم چه کارهایی میتوانم بکنم.
این مدت داشتم کتاب انتری که لوطیاش مرده بود صادق چوبک را میخواندم. یادم نمیآمد چه زمانی خوانده بودم. چیزهایی که داستانها یادم بود و نبود. دلم میخواهد بعضی از کتابها را دوباره بخوانم. کتابهای نخوانده کتابخانه خودم را هم بخوانم. و چه خوب بود اگر دوباره درباره خواندههایم مینوشتم.
دنبال پستی میگشتم که روند اقدامات کوچک را نشان میداد و پیدا نکردم. نشان میداد یک خط ممتد نیست و ممکن است قطع شود، اما چون ادامه میدهیم در درازمدت آن استمرار کار خودش را میکند.
نویسک
💠 فصل نو، کتاب نو 📗 آیین رونمایی از کتاب «دوست بهتره یا کلوچه؟» اثر تازهمنتشر شده «سمیرا قیومی» به تصویرگری «محمدحسین ماتک» 🔹 زمان: پنجشنبه ۳ اسفند ساعت ۱۵ الی ۱۶:۳۰ 🔸 مکان: تهران، خیابان سمیه، بنبست پروانه، شماره ۲ 🔰 کانال انجمن نویسندگان کودک و نوجوان…
پنجشنبه من هم درباره این اثر صحبت خواهم کرد.
سهشنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲
بالاخره کارهایم را به جایی رساندم که بگویم خیلی عقب نیستم، حداقل کارهای نشر و کلاسها را. اما کار ویرایش مانده. تکلیف کلاسم را هم نصفه انجام دادم، یعنی فیلم اتاق مهمان را دیدم اما هیچ یادداشتی برنداشتم.
دیگر میتوانم بنشینم کار ویرایش را به پایان ببرم. انرژیام هم دارد پایدارتر میشود، هرچند هنوز خیلی زود خسته میشوم.
چند روز پیش داشتم فکر میکردم کاش کمی کارم را کمتر میکردم. این طوری وقتی بیمار میشوم این قدر کارهایم تلنبار نمیشود. یا حداقل میشود چند روز به خودم مرخصی بدهم.
دلم چیزهایی را میخواهد که به قول جولیا کامرون چاه درون آدم را پر میکند، مثل پیادهروی، دیدار دوستان، دمنوش خوردن، گپ تلفنی با دوستان قدیمی، قدم زدن در محلههای قدیمی، در طبیعت گشتن، کتاب خواندن بیدغدغه، فیلم دیدن، برای خرید چیزی گشتن و ... .
همین نوشتن هم خوب است. نوشتن بیهدف و بیاجبار. نوشتن برای خودم. ذهنم شفافتر میشود. قلمم روانتر. به برنامههایم وفادارتر.
این چند روز به برنامه سالمخواری توجه کردم. با اینکه چند تا شیرینی خوردم، اما سالاد و سوپ را در زنجیره غذایم داشتم. نان جو یک بسته خریدم اما امروز نان ساندویچی سفید هم خریدم. در مجموع از این مدت خودم راضیام، نتیجه را دارم میبینم. میزان درد معده و روده و التهاب آن کم شده، بهندرت نفخ میکنم و بعد از خوردن غذا سبکترم. مصرف روغنمان کم شده که این امیدوارم میکند برای کبد سالمتر. روغن زیتون و زیتون هم کمابیش میخورم که امیدوارم میکند به کلسترول خوب بالاتر. هنوز جا برای اصلاح و بهبود هست، اما سخت نمیگیرم.
بتوانم از هفته بعد دوباره باشگاه بروم خیلی خوب میشود.
برای برنامه اقتصادی هم یکی دو تا قدم برداشتم.
این هفته کتاب تنگسیر صادق چوبک را خواندم و لذت بردم از توانمندی نویسنده در به کار گیری زبان و عناصر بومی.
بالاخره کارهایم را به جایی رساندم که بگویم خیلی عقب نیستم، حداقل کارهای نشر و کلاسها را. اما کار ویرایش مانده. تکلیف کلاسم را هم نصفه انجام دادم، یعنی فیلم اتاق مهمان را دیدم اما هیچ یادداشتی برنداشتم.
دیگر میتوانم بنشینم کار ویرایش را به پایان ببرم. انرژیام هم دارد پایدارتر میشود، هرچند هنوز خیلی زود خسته میشوم.
چند روز پیش داشتم فکر میکردم کاش کمی کارم را کمتر میکردم. این طوری وقتی بیمار میشوم این قدر کارهایم تلنبار نمیشود. یا حداقل میشود چند روز به خودم مرخصی بدهم.
دلم چیزهایی را میخواهد که به قول جولیا کامرون چاه درون آدم را پر میکند، مثل پیادهروی، دیدار دوستان، دمنوش خوردن، گپ تلفنی با دوستان قدیمی، قدم زدن در محلههای قدیمی، در طبیعت گشتن، کتاب خواندن بیدغدغه، فیلم دیدن، برای خرید چیزی گشتن و ... .
همین نوشتن هم خوب است. نوشتن بیهدف و بیاجبار. نوشتن برای خودم. ذهنم شفافتر میشود. قلمم روانتر. به برنامههایم وفادارتر.
این چند روز به برنامه سالمخواری توجه کردم. با اینکه چند تا شیرینی خوردم، اما سالاد و سوپ را در زنجیره غذایم داشتم. نان جو یک بسته خریدم اما امروز نان ساندویچی سفید هم خریدم. در مجموع از این مدت خودم راضیام، نتیجه را دارم میبینم. میزان درد معده و روده و التهاب آن کم شده، بهندرت نفخ میکنم و بعد از خوردن غذا سبکترم. مصرف روغنمان کم شده که این امیدوارم میکند برای کبد سالمتر. روغن زیتون و زیتون هم کمابیش میخورم که امیدوارم میکند به کلسترول خوب بالاتر. هنوز جا برای اصلاح و بهبود هست، اما سخت نمیگیرم.
بتوانم از هفته بعد دوباره باشگاه بروم خیلی خوب میشود.
برای برنامه اقتصادی هم یکی دو تا قدم برداشتم.
این هفته کتاب تنگسیر صادق چوبک را خواندم و لذت بردم از توانمندی نویسنده در به کار گیری زبان و عناصر بومی.
امشب ما پیتزا سفارش دادیم. وقتی رسید اشتباه بود. فلفلی بود. من و پسرم به فلفل حساسیت داریم. زنگ زدیم و گفتند اشتباه از ما بوده. گفتم آخه ما این را دست زدیم.گفتند مشکلی نیست. همان که سفارش داده بودیم فرستادند همراه با یک تخفیف ۵۰ تومانی برای سفارش بعدی.
به نظرم مشتریمداری شیلا جای تقدیر دارد.
به نظرم مشتریمداری شیلا جای تقدیر دارد.
