از تصمیم گرفتن خستهام، برام دفتر و مداد رنگی بخرید بشینم یه گوشه رنگآمیزی کنم.
تو میگویی صبر کنم، غم تمام میشود
اما عزیز من اینجا هیچچیز تمام نمیشود، جز آدمها.
اما عزیز من اینجا هیچچیز تمام نمیشود، جز آدمها.
یکی چه قشنگ نوشته بود:
اونی که میگفت آدم هارو تو سفر میشه شناخت،
جنگ ندیده بود.
اونی که میگفت آدم هارو تو سفر میشه شناخت،
جنگ ندیده بود.
استرس جوریه که مغزت میگه: «باید بخوابی»، دلت میگه: «باید گریه کنی»، معدهت میگه: «باید بالا بیاری»، و تو وسطش داری به این فکر میکنی که چرا موبایلت رو تو یخچال گذاشتی.
جدی چرا من باید انقدر اضطراب داشته باشم؟ پروژه بزرگی دستمه؟ سرنوشت صد نفر به من بستهاس؟ آخر هفته عروسیمه؟ ته پیاز این زندگیام یا سرش؟ چه مرگمه دقیقا؟
فکر میکنی تموم شده، خیال میکنی فراموش کردی،
اما جایی در اعماق وجودت حسش میکنی، همیشه...
اما جایی در اعماق وجودت حسش میکنی، همیشه...
انگار دو نفر درونم هستند؛
یکی میخواهد تمام دنیا را ببیند
و دیگری حتی نمیخواهد اتاقش را ترک کند.
یکی میخواهد تمام دنیا را ببیند
و دیگری حتی نمیخواهد اتاقش را ترک کند.
اون جایی از سریالِ خون سرد که
امیرعلی خطاب به کسری گفت:
+ اگه قرار باشه همه مثل تو فکر کنن
که باید این شهرو با خون بشوریم!
- مگه الان با چی میشوریم؟
آها با اشکِ مردم…
امیرعلی خطاب به کسری گفت:
+ اگه قرار باشه همه مثل تو فکر کنن
که باید این شهرو با خون بشوریم!
- مگه الان با چی میشوریم؟
آها با اشکِ مردم…
چون اَمن و مهربونی همیشه تنها میمونی، آدما عاشق چیزای مبهم هستن، دنبال هیجان و تفریح،
اما چون انسان مهربون و امن همیشه واضحه،
خیلیا نادیدش میگیرن،
حقیقتی تلخ اما واقعی…
اما چون انسان مهربون و امن همیشه واضحه،
خیلیا نادیدش میگیرن،
حقیقتی تلخ اما واقعی…