این خیلی تلخه که بعضیامون انقدر نقاب قوی بودن رو، روی صورتمون نگه داشتیم که دیگه توان پذیرفتن اینکه دلمون شکسته رو نداریم، که مبادا آسیب پذیر بودنمون پیش دیگران نمایان بشه.
هر کاری میکنم حالم خوب نمیشه، میخوابم حالم بده، بیدارم حالم بده، سرکار حالم بده، باشگاه میرم حالم بده، بیرونم حالم بده...
یهو به هم ریختم و همه گفتن واسه یه چیز کوچیک چقدر سریع ناراحت شد اما خب هیچکس نمیدونست که من در حال تحمل چه حجمی از فشار بودم و زندگی و مشکلاتم چه بار روانیای روی دوشم گذاشته بودن، آدم گاهی طوری لبریزه که با وجود همه صبوریش هر اتفاقی میتونه اون رو سرریز کنه.
بعضی از دعواها اصلا مالِ
اون لحظه نیستن، مال سالهاییه
که مدام گفتی: «عیبی نداره»، ولی داشته.
اون لحظه نیستن، مال سالهاییه
که مدام گفتی: «عیبی نداره»، ولی داشته.
نوشته بود: امیدوارم حالت خوب بشه
از همه چیزهایی که هیچوقت درباره اش حرف نمیزنی...
از همه چیزهایی که هیچوقت درباره اش حرف نمیزنی...
آدم فکر میکنه آدمهای غمگین نشستن زانو در بغل، شر شر اشک میریزن و یه بغل دستمال جلوشونه، ولی اندوه در بزرگسالی زیر پوست جریان داره، هیچکس چیزی که در رگهامون جاریه رو نمیبینه.
سلامت روان اگه مثل نگهداری از یک گلدون نازک و باریک توی حیاط باشه، خانواده مثل طوفانه. اصلا مهم نیست چجوری از اون گلدون مراقبت کردی، میاد همه چیز رو میریزه به هم و میره.
راجبش گریه نمیکنم ولی میل به غذا ندارم درست نمیخوابم و با کسی هم حرف نمیزنم.
ما فقط برای چیزهایی که از دست دادیم سوگواری نمیکنیم، گاهی برای چیزهایی که هیچوقت نداشتیم هم عزادار میشیم، برای محبتی که نگرفتیم، امنیتی که حس نکردیم کلماتی که هیچوقت شنیده نشدن.