🔸نقشـــــه ها ڪشیده دشمن
تا بگیرد عفتتـــــ .....
🔸بــــا حجـــــاب فاطمـــــی .....
تیـــــری به چشـــــم دشمنـــــی ......
🌷 @sobhnebesht 🌷
تا بگیرد عفتتـــــ .....
🔸بــــا حجـــــاب فاطمـــــی .....
تیـــــری به چشـــــم دشمنـــــی ......
🌷 @sobhnebesht 🌷
#توسل
جهت سلامتی امدادگران سانحه هوایی و بازگشتن اجساد درگذشتگان به خانواده هایشان ، همگی یکصد صلوات به پیشگاه مقدس فاطمه زهرا س هدیه کنیم .
@shamimemalakut
جهت سلامتی امدادگران سانحه هوایی و بازگشتن اجساد درگذشتگان به خانواده هایشان ، همگی یکصد صلوات به پیشگاه مقدس فاطمه زهرا س هدیه کنیم .
@shamimemalakut
▪️▪️▪️زندگی در صفحه حوادث
🔹 واقعا نمیدانم این خوب است یا بد. اینکه همهی ما به اندازه کسی که حرفهاش رسانه و رصد اخبار است از همه چیز خبر داریم. با خبرها لحظه به لحظه، زندگی میکنیم.
🔹 جگرخراشترین حادثهها جلوی چشمهای مبهوتمان رخ میدهند وقتی داریم غذا میخوریم یا با عزیزانمان حرف میزنیم یا کار میکنیم. در قبل و بعد و حاشیههای همه حادثهها خیمه زدهایم. خبرِ پنجدقیقه پیش درباره سقوط هواپیما و درگیری و سرقت و آتشسوزی و فلان از نظرمان بیات شده است.
پیش از اینها هم جهان برای ما خالی از رخدادهای ناگوار نبود اما از آنها خبرکی - در حد تیتر روزنامهی روی دکهای یا بخشهای خبری بیستویک و چهارده - به ما میرسید و بس.
با مادر بنیتا نمیسوختیم، با پدر طاها و ایلیا سوگواری نمیکردیم، تا ابد توی ذهنمان «شکلاتهایم را نگه داشتم برای تو» نمیچرخید و آه برنمیانگیخت؛ و خیلی چیزهای دیگر که هم من میدانم و هم تو.
🔹این همه «باخبری» اجتماعی، خوبیهایی دارد و بدیهایی . از خوبیاش لابد «آگاهی» و هشدار است مثل ماجرای آتنا و ستایش ، «کمک» است آنجا که هنوز سهراب نمرده و نوشدارو به کار میآید مثل زلزله کرمانشاه.
💠اما از بدیهایش هم زهرمار شدن لحظههای زندگی است، «ناامیدی» از مکان و زمانی که درش قرار گرفتهایم و «عادت». عادتِ این چشمها و این گوشها به دیدن و شنیدن چیزهایی که برای هرکدامشان میشود جان داد.
@atashekan
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹 واقعا نمیدانم این خوب است یا بد. اینکه همهی ما به اندازه کسی که حرفهاش رسانه و رصد اخبار است از همه چیز خبر داریم. با خبرها لحظه به لحظه، زندگی میکنیم.
🔹 جگرخراشترین حادثهها جلوی چشمهای مبهوتمان رخ میدهند وقتی داریم غذا میخوریم یا با عزیزانمان حرف میزنیم یا کار میکنیم. در قبل و بعد و حاشیههای همه حادثهها خیمه زدهایم. خبرِ پنجدقیقه پیش درباره سقوط هواپیما و درگیری و سرقت و آتشسوزی و فلان از نظرمان بیات شده است.
پیش از اینها هم جهان برای ما خالی از رخدادهای ناگوار نبود اما از آنها خبرکی - در حد تیتر روزنامهی روی دکهای یا بخشهای خبری بیستویک و چهارده - به ما میرسید و بس.
با مادر بنیتا نمیسوختیم، با پدر طاها و ایلیا سوگواری نمیکردیم، تا ابد توی ذهنمان «شکلاتهایم را نگه داشتم برای تو» نمیچرخید و آه برنمیانگیخت؛ و خیلی چیزهای دیگر که هم من میدانم و هم تو.
🔹این همه «باخبری» اجتماعی، خوبیهایی دارد و بدیهایی . از خوبیاش لابد «آگاهی» و هشدار است مثل ماجرای آتنا و ستایش ، «کمک» است آنجا که هنوز سهراب نمرده و نوشدارو به کار میآید مثل زلزله کرمانشاه.
💠اما از بدیهایش هم زهرمار شدن لحظههای زندگی است، «ناامیدی» از مکان و زمانی که درش قرار گرفتهایم و «عادت». عادتِ این چشمها و این گوشها به دیدن و شنیدن چیزهایی که برای هرکدامشان میشود جان داد.
@atashekan
🌷 @sobhnebesht 🌷
از #شهيدبابايى پرسيدند:
عباس جـان چه خبر؟
چه كار ميکنى؟
گفت به نگهبانى #دل مشغوليم
که #غيرازخدا كسي وارد نشود
🌷 @sobhnebesht 🌷
عباس جـان چه خبر؟
چه كار ميکنى؟
گفت به نگهبانى #دل مشغوليم
که #غيرازخدا كسي وارد نشود
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️جهنمهای دنیا
🔸پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده.
🔸پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد...
🔸خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند...
داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند...
🔸نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده....
🔸 خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت "آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم....
دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود...
سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم...
🔸راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند....
نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم...
توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم...
🔸به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست...
💠 به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر....
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده.
🔸پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد...
🔸خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند...
داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند...
🔸نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده....
🔸 خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت "آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم....
دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود...
سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم...
🔸راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند....
نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم...
توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم...
🔸به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست...
💠 به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر....
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
🦋
هروقتڪہ دستت از
همہ جاڪوتاہ شد، بگو
▪️وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّـہِ ۚ
إِنَّ اللَّـہَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ▪️
ڪارم را بہ خُدا مۍسپارم،
خُداوند بیناۍ بہ بندگان است.
🌷 @sobhnebesht 🌷
هروقتڪہ دستت از
همہ جاڪوتاہ شد، بگو
▪️وَأُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّـہِ ۚ
إِنَّ اللَّـہَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ▪️
ڪارم را بہ خُدا مۍسپارم،
خُداوند بیناۍ بہ بندگان است.
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️جا ماندن همیشه بد نیست!
💠 از پرواز تهران یاسوج یک نفر به نام فرهاد آرامش نیا جاماند!
🔸 اما خدا می داند او آن روز، یا خواب مانده بوده یا توی ترافیک، زیر لب فحش می داده که به پروازش نمی رسد!
🔸 از آن موقع، بعد از سقوط، چه حالی دارد؟!
حتما قلبش تندتر می زند و زبانش هی خشک می شود و یا می خندد. هنوز هم دستهایش می لرزند و هی می گوید:"خدایا شکرت" !
شب سرش را که روی بالشت می گذارد، شاید یاد این می افتد که اگر به پرواز می رسید، الان تنِ بی روحش لای برفها و آهن پاره ها بود و چقدر کارهایش ناتمام می ماند و خوابش نمی بَرَد.
🔸با اینکه ته دلش برای مسافران غمگین است ولی توی خانه هی راه می رود و فکر می کند که خدا چه شانسی به او داده... انگار که در مسابقه ای، جایزه مهمی برنده شده و هول است چطور برنامه ریزی کند که زندگی اش را بهتر بگذراند! یا شاید مثل کسی که برای بارِ دوم آزمایش می دهد و می فهمد سرطان ندارد و اشتباه شده، دوباره حس می کند از رحم تاریک و مواج مادرش متولد شده؛ پراز شوق می شود، پر از شادی. هزار فکر می کند که چه ها کُنَد و دنبالِ آرزوهایش برود...
🔸فرهاد شاید از آن موقع با هر کسی که قهر بوده آشتی کرده. شاید ببخشیده هر چه که باید می بخشیده.
شاید قبلا هزار بار از خدا مرگش را خواسته و حالا فهمیده چه قدر اضافه گفته.
🔸فرهاد حالا چه حالی دارد... حالِ یک ماهی قرمز توی حوض بزرگتر، رنگش، آبی تر.
فرهاد از فردایش، از همین پایین، پایین تر از دامنه های کوه، باید خوبتر زندگی کند، هر روز آسمان را ببیند و همیشه به دنایی فکر کند، که نخواست او را ببیند و در آغوش بکشد.
💠 ای کاش همیشه ما حال اکنونِ فرهاد را داشته باشیم. زندگی با ارزش است... قدر بدانیم...
🌷 @sobhnebesht 🌷
💠 از پرواز تهران یاسوج یک نفر به نام فرهاد آرامش نیا جاماند!
🔸 اما خدا می داند او آن روز، یا خواب مانده بوده یا توی ترافیک، زیر لب فحش می داده که به پروازش نمی رسد!
🔸 از آن موقع، بعد از سقوط، چه حالی دارد؟!
حتما قلبش تندتر می زند و زبانش هی خشک می شود و یا می خندد. هنوز هم دستهایش می لرزند و هی می گوید:"خدایا شکرت" !
شب سرش را که روی بالشت می گذارد، شاید یاد این می افتد که اگر به پرواز می رسید، الان تنِ بی روحش لای برفها و آهن پاره ها بود و چقدر کارهایش ناتمام می ماند و خوابش نمی بَرَد.
🔸با اینکه ته دلش برای مسافران غمگین است ولی توی خانه هی راه می رود و فکر می کند که خدا چه شانسی به او داده... انگار که در مسابقه ای، جایزه مهمی برنده شده و هول است چطور برنامه ریزی کند که زندگی اش را بهتر بگذراند! یا شاید مثل کسی که برای بارِ دوم آزمایش می دهد و می فهمد سرطان ندارد و اشتباه شده، دوباره حس می کند از رحم تاریک و مواج مادرش متولد شده؛ پراز شوق می شود، پر از شادی. هزار فکر می کند که چه ها کُنَد و دنبالِ آرزوهایش برود...
🔸فرهاد شاید از آن موقع با هر کسی که قهر بوده آشتی کرده. شاید ببخشیده هر چه که باید می بخشیده.
شاید قبلا هزار بار از خدا مرگش را خواسته و حالا فهمیده چه قدر اضافه گفته.
🔸فرهاد حالا چه حالی دارد... حالِ یک ماهی قرمز توی حوض بزرگتر، رنگش، آبی تر.
فرهاد از فردایش، از همین پایین، پایین تر از دامنه های کوه، باید خوبتر زندگی کند، هر روز آسمان را ببیند و همیشه به دنایی فکر کند، که نخواست او را ببیند و در آغوش بکشد.
💠 ای کاش همیشه ما حال اکنونِ فرهاد را داشته باشیم. زندگی با ارزش است... قدر بدانیم...
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️خیاطی؛ تولید ملی
🔹 از بچگی با چرخ خیاطی و سوزن نخ بزرگ شدیم، سرگرمیمان پر کردن ماسورههای مامان بود و بازی کردن با چرخ سردوز بابا. قبل از مدرسه با خواهرم زیر میز چرخ خیاطیها دنبال هم میکردیم و بین پایههای میز میچرخیدیم. بعد زیر میز چوبی و قدیمی بابا قایم میشدیم و وقتی آبنباتهای بابا را پیدا میکردیم صدای خنده و شادیمان گوش فلک را کر میکرد.
🔹اولین مغازه بابا خیلی بزرگ نبود اما برای دختران کوچکش بزرگترین و زیباترین شهربازی دنیا بود. بعدها بابا تولیدیاش را توسعه داد. اما خاطره آن مغازه همیشه با ماست. از مدرسه که تعطیل میشدیم میرفتیم مغازه بابا و تا تمام شدن کارشان همانجا میماندیم.
🔹مغازه تولیدی کوچک بابا در نظرم بزرگ و جذاب بود و همیشه برایم تازگی داشت.
از دنبال هم کردن و بازی که خسته میشدیم مینشستیم کف مغازه و تکه پارچههای رنگی را جمع میکردیم و برای خودمان کار دستی میدوختیم. مامان و بابا هیچوقت جلوی ما را نمیگرفتند. نمیگفتند شما بچه هستید و نمیتوانید و نباید به چرخ خیاطی نزدیک شوید. با اعتماد به نفس مینشستیم پشت چرخ و از صدای بلندش لذت میبردیم.
🔹دقیقا یادم نمیآید ازچند سالگی پشت چرخ خیاطی صنعتی نشستم. اما درست یادم است که در حالت نشسته قدّم به پدال نمیرسید و ایستاده خیاطی میکردم. یک بار هم همان اوایل سوزن رفت توی انگشتم و از آن طرف بیرون آمد. بعد از آن بارها تکرار شد ولی همه اینها باعث نشد که از چرخ خیاطی فاصله بگیرم! من با خیاطی بزرگ شدم و خیاطی بخشی از وجود من است.
🔹پدر من یک تولید کننده بود و من میدانم که چگونه سالها تلاش کرد و با چنگ و دندان تولیدیاش را سر پا نگاه داشت. احتمالا علاقه من به تولید کردن و اینکه دلم نمیخواهد همه چیز را حاضر و آماده خرید کنم از همین جا نشات میگیرد و به من ارث رسیده است.
🔹 آرزویم این است که یک روز من هم تولیدی داشته باشم. قطعا دنبال سود نیستم که اگر بودم باید علاقه به دلالی میداشتم نه تولیدی! انگار یک سنت خانوادگی داریم و سرمان درد میکند برای تولید و دردسرهایش. خانواده من همواره بخشی از بار تولید ملی این کشور را به دوش کشیده است و هنوز هم این تلاش ادامه دارد.
حالا پدرم نیست. اما تولیدیاش هنوز پابرجاست و در زدن نبض اقتصاد این مملکت سهم دارد…
💠 من لذت خیاطی را با گوشت و خونم احساس کردهام. هنگام خریدِ لباس دنبال مارک ترک و اروپایی و… نیستم. من سختیهای تولید کردن را از کودکی به چشم دیدهام. هوای تولیدکنندهها را داشته باشیم. شاید این تولیدی به قیمت عمر و جوانی یک پدر سر پا مانده باشد…
✍️به قلم: #نسیم_روشنا 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/LXSthR
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹 از بچگی با چرخ خیاطی و سوزن نخ بزرگ شدیم، سرگرمیمان پر کردن ماسورههای مامان بود و بازی کردن با چرخ سردوز بابا. قبل از مدرسه با خواهرم زیر میز چرخ خیاطیها دنبال هم میکردیم و بین پایههای میز میچرخیدیم. بعد زیر میز چوبی و قدیمی بابا قایم میشدیم و وقتی آبنباتهای بابا را پیدا میکردیم صدای خنده و شادیمان گوش فلک را کر میکرد.
🔹اولین مغازه بابا خیلی بزرگ نبود اما برای دختران کوچکش بزرگترین و زیباترین شهربازی دنیا بود. بعدها بابا تولیدیاش را توسعه داد. اما خاطره آن مغازه همیشه با ماست. از مدرسه که تعطیل میشدیم میرفتیم مغازه بابا و تا تمام شدن کارشان همانجا میماندیم.
🔹مغازه تولیدی کوچک بابا در نظرم بزرگ و جذاب بود و همیشه برایم تازگی داشت.
از دنبال هم کردن و بازی که خسته میشدیم مینشستیم کف مغازه و تکه پارچههای رنگی را جمع میکردیم و برای خودمان کار دستی میدوختیم. مامان و بابا هیچوقت جلوی ما را نمیگرفتند. نمیگفتند شما بچه هستید و نمیتوانید و نباید به چرخ خیاطی نزدیک شوید. با اعتماد به نفس مینشستیم پشت چرخ و از صدای بلندش لذت میبردیم.
🔹دقیقا یادم نمیآید ازچند سالگی پشت چرخ خیاطی صنعتی نشستم. اما درست یادم است که در حالت نشسته قدّم به پدال نمیرسید و ایستاده خیاطی میکردم. یک بار هم همان اوایل سوزن رفت توی انگشتم و از آن طرف بیرون آمد. بعد از آن بارها تکرار شد ولی همه اینها باعث نشد که از چرخ خیاطی فاصله بگیرم! من با خیاطی بزرگ شدم و خیاطی بخشی از وجود من است.
🔹پدر من یک تولید کننده بود و من میدانم که چگونه سالها تلاش کرد و با چنگ و دندان تولیدیاش را سر پا نگاه داشت. احتمالا علاقه من به تولید کردن و اینکه دلم نمیخواهد همه چیز را حاضر و آماده خرید کنم از همین جا نشات میگیرد و به من ارث رسیده است.
🔹 آرزویم این است که یک روز من هم تولیدی داشته باشم. قطعا دنبال سود نیستم که اگر بودم باید علاقه به دلالی میداشتم نه تولیدی! انگار یک سنت خانوادگی داریم و سرمان درد میکند برای تولید و دردسرهایش. خانواده من همواره بخشی از بار تولید ملی این کشور را به دوش کشیده است و هنوز هم این تلاش ادامه دارد.
حالا پدرم نیست. اما تولیدیاش هنوز پابرجاست و در زدن نبض اقتصاد این مملکت سهم دارد…
💠 من لذت خیاطی را با گوشت و خونم احساس کردهام. هنگام خریدِ لباس دنبال مارک ترک و اروپایی و… نیستم. من سختیهای تولید کردن را از کودکی به چشم دیدهام. هوای تولیدکنندهها را داشته باشیم. شاید این تولیدی به قیمت عمر و جوانی یک پدر سر پا مانده باشد…
✍️به قلم: #نسیم_روشنا 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/LXSthR
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
روشن، خاموش
روشن، خاموش
روشن، خاموش
خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.
این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من! هر روز، شاید بارها!
با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!
بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات… می لغزم و بیراهه می روم.
بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم… دلتنگم… دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.
مولای من! ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم...
✍️به قلم: #حسنا_رستگار 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2ERgGXW
🌷 @sobhnebesht 🌷
روشن، خاموش
روشن، خاموش
روشن، خاموش
خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود.
این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند.
حالا من! هر روز، شاید بارها!
با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!
بدون لحظه ای درنگ و تأمل، شاید هم با کوله بار سنگینی از توجیهات… می لغزم و بیراهه می روم.
بی آنکه بدانم، ممکن است فرصتی برای سر به راه شدن نیابم… دلتنگم… دلتنگ خودم که گرفتار خودم شده.
مولای من! ظَلَمْتُ نَفْسٖی را چگونه بخوانم که باور کنی، پشیمانم...
✍️به قلم: #حسنا_رستگار 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2ERgGXW
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️عزیز مثل همیشه...
معمولا توی زندگی ماها و مخصوصا در بین بزرگترهایمان یک افرادی هستند که کلاً گیر هستند. چپ و راست به آدم گیر می دهند. به همه چیز آدم کار دارند.
به لباس پوشیدنت... به راه رفتنت ... به خورد و خوراکت...به رابطه های شخصی ات... به شغلت... به عقایدت... به این که کجا داری می روی.
چرا داری می روی... چرا زود رفتی... چرا دیر برگشتی... چرا رنگت پریده... بوی چی می دهی... این لکه ی چیست روی پیراهنت... صبحانه چی خوردی؟... شام چی دارید؟... چرا کم غذا خوردی؟ بیرون چیزی خوردی؟ چی خوردی؟... این رفیقت چه کاره ست؟... چرا زنگ زدم جواب ندادی؟ ...اشغال بودی با کی حرف می زدی؟...با فلانی تلفنی چی می گفتی؟... نصف شب چرا برق اتاقت روشن بود... برای چی یک سره کله ات توی موبایلت است...😥
هزار جور هم که به سازشان برقصی محال است که گیر دادنشان تمامی داشته باشد و حتی کم بشود...
💠 خواستم بگویم که اینقدر این جور آدم ها را دوست دارم.
🔸اگر یک روز نبینمشان و صدایشان را نشنوم دلم برایشان تنگ می شود..
خدا سایه ی شان را هیچ وقت از سر آدم کم نکند
خدای نکرده اگر بروند جای خالی شان خیلی پررنگ است...
بودنشان شاید بعضی ها را کلافه کند اما نبودنشان آدم را دیوانه می کند...
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
معمولا توی زندگی ماها و مخصوصا در بین بزرگترهایمان یک افرادی هستند که کلاً گیر هستند. چپ و راست به آدم گیر می دهند. به همه چیز آدم کار دارند.
به لباس پوشیدنت... به راه رفتنت ... به خورد و خوراکت...به رابطه های شخصی ات... به شغلت... به عقایدت... به این که کجا داری می روی.
چرا داری می روی... چرا زود رفتی... چرا دیر برگشتی... چرا رنگت پریده... بوی چی می دهی... این لکه ی چیست روی پیراهنت... صبحانه چی خوردی؟... شام چی دارید؟... چرا کم غذا خوردی؟ بیرون چیزی خوردی؟ چی خوردی؟... این رفیقت چه کاره ست؟... چرا زنگ زدم جواب ندادی؟ ...اشغال بودی با کی حرف می زدی؟...با فلانی تلفنی چی می گفتی؟... نصف شب چرا برق اتاقت روشن بود... برای چی یک سره کله ات توی موبایلت است...😥
هزار جور هم که به سازشان برقصی محال است که گیر دادنشان تمامی داشته باشد و حتی کم بشود...
💠 خواستم بگویم که اینقدر این جور آدم ها را دوست دارم.
🔸اگر یک روز نبینمشان و صدایشان را نشنوم دلم برایشان تنگ می شود..
خدا سایه ی شان را هیچ وقت از سر آدم کم نکند
خدای نکرده اگر بروند جای خالی شان خیلی پررنگ است...
بودنشان شاید بعضی ها را کلافه کند اما نبودنشان آدم را دیوانه می کند...
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
😍
پیامبر اکرم (ص):
💠 اگر پدر و مادرت صدا کردند و تو را خواستند، نخست #مادر ت را اجابت کن.
اذا دعاک ابواک فاجب اُمّک.
نهج الفصاحه، ح ۱۹۵۵
🌷 @sobhnebesht 🌷
پیامبر اکرم (ص):
💠 اگر پدر و مادرت صدا کردند و تو را خواستند، نخست #مادر ت را اجابت کن.
اذا دعاک ابواک فاجب اُمّک.
نهج الفصاحه، ح ۱۹۵۵
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️نفرین مادرانه
🔸آمدم واسطه ی بین دو برادر شدم که احساس کردم آخر این دعوا حداقل به ناقص شدن یکی و احتمالا پسرکوچک ختم می شود.
مجبور شدم در حین عملیات جداسازی، کمی از صدای بلند و تَشَر مادرانه استفاده کنم که به آقاپسر برخورد و صدایش را بالا برد و حرفی زد و....
🔸خیلی ناراحت شدم و با اخم گفتم: "خدایا شاهد باش من از این رفتار پسرم راضی نیستم" و دست پسرکوچک را گرفتم و محکم به سمت آشپزخانه کشیدم.
🔸از پشت سر فریاد می زد: "یعنی چی؟ چرا با آینده و آخرت من بازی می کنی؟ خوبه منم زنگ بزنم مامان بزرگ و بخوام همین رو به شما بگن؟"
گفتم: اگر مثل شما رفتار کردم؛ بله!
🔸اما خوب ته قلبم داشتم تند تند به ملائکه ی دور و بر می گفتم که حالا من یک چیزی گفتم، شما جدی نگیرید و...
🔸تا صبح که برای مدرسه بدرقه شان کنم، اوضاع قمر در عقرب بود و بدون دیدن روی خندان مادر راهی شد.
🔸وقتی عصر در را برایش باز کردم، تقریبا خبری از ناراحتی در دلم نبود اما تا بیاید بالا، ایستادم روبروی تلویزیون و مثلا غرق در برنامه شدم.
آمد پشت سرم و سلام کرد و صورت ماهش را چسباند روی سرم و شاخه ی گل رز را گرفت روی صورتم...
فقط شنیدم که آرام گفت: "مادر ببخشید، غلط کردم"
بغض کرده بودم، فقط گونه ی مردانه اش را بوسیدم و چشم از چشمش برداشتم...
🔸سر را که بلند کرد دیدم رسیده ام به شوخی بچگی هایش که می گفتم: یک روز برای بوسیدنت باید پابلندی کنم...امروز همان روز بود...
@al_hodaa
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸آمدم واسطه ی بین دو برادر شدم که احساس کردم آخر این دعوا حداقل به ناقص شدن یکی و احتمالا پسرکوچک ختم می شود.
مجبور شدم در حین عملیات جداسازی، کمی از صدای بلند و تَشَر مادرانه استفاده کنم که به آقاپسر برخورد و صدایش را بالا برد و حرفی زد و....
🔸خیلی ناراحت شدم و با اخم گفتم: "خدایا شاهد باش من از این رفتار پسرم راضی نیستم" و دست پسرکوچک را گرفتم و محکم به سمت آشپزخانه کشیدم.
🔸از پشت سر فریاد می زد: "یعنی چی؟ چرا با آینده و آخرت من بازی می کنی؟ خوبه منم زنگ بزنم مامان بزرگ و بخوام همین رو به شما بگن؟"
گفتم: اگر مثل شما رفتار کردم؛ بله!
🔸اما خوب ته قلبم داشتم تند تند به ملائکه ی دور و بر می گفتم که حالا من یک چیزی گفتم، شما جدی نگیرید و...
🔸تا صبح که برای مدرسه بدرقه شان کنم، اوضاع قمر در عقرب بود و بدون دیدن روی خندان مادر راهی شد.
🔸وقتی عصر در را برایش باز کردم، تقریبا خبری از ناراحتی در دلم نبود اما تا بیاید بالا، ایستادم روبروی تلویزیون و مثلا غرق در برنامه شدم.
آمد پشت سرم و سلام کرد و صورت ماهش را چسباند روی سرم و شاخه ی گل رز را گرفت روی صورتم...
فقط شنیدم که آرام گفت: "مادر ببخشید، غلط کردم"
بغض کرده بودم، فقط گونه ی مردانه اش را بوسیدم و چشم از چشمش برداشتم...
🔸سر را که بلند کرد دیدم رسیده ام به شوخی بچگی هایش که می گفتم: یک روز برای بوسیدنت باید پابلندی کنم...امروز همان روز بود...
@al_hodaa
🌷 @sobhnebesht 🌷
امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
هرگاه كسی به نماز می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد؛
زيرا كه می بيند
رحمتِ خداوند
او را فرا گرفته است.
📚 بحارالانوار، ج۸۲،ص ۲۰۷
🌷 @sobhnebesht 🌷
هرگاه كسی به نماز می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد؛
زيرا كه می بيند
رحمتِ خداوند
او را فرا گرفته است.
📚 بحارالانوار، ج۸۲،ص ۲۰۷
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️گمشده
🔹 دهسال پیش در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. مادر فرهاد دوست خالهی پریناز بود. چندماه پس از اولین دیدار، فرهاد و خانوادهاش به خواستگاری آمدند و آنها با هم ازدواج کردند.
🔹پریناز ارشد حقوق دارد و مشاور حقوقی یک شرکت بزرگ تجاری است. او مجبور است علاوه بر سفرهای کاری داخلی، هرچند وقت یکبار به مأموریت خارج از کشور نیز برود. در این زمان همسرش در خانه تنهاست.
فرهاد نیز مهندس عمران است، در یک شرکت پیمانکاری کار میکند. درآمد خوبی دارد، اما کمتر از پریناز.
🔹امروز، پریناز با یک تکه یخ جلوی آینه میایستد و به صورتش نگاه میکند. زیر چشم چپش ورم کرده و کبود است و خط ممتدی از انگشتانی مردانه صورتش را سرخ کرده است. با کف دست اشکهایش را پاک میکند اما چشمها بیقرار است و مداوم میبارد. یخ را به داخل روشویی میاندازد و با دست راستش بازوی چپش را میگیرد، شاید کمی دردش تسکین یابد.
🔹 پریناز، زن عاقلی است، با خود فکر میکند مشکل کجاست؟ آنها همهچیز دارند و با هم مهربانند. همدیگر را خیلی دوست دارند. زوجی تحصیلکرده با زیباترین خانه، بهترین ماشین و شغل و درآمد بالا، که حاصل زندگی مشترک آنهاست. همهی دختران دم بخت فامیل حسرت زندگی آنها را میخورند.
🔹پریناز، گاهی طول و عرض سالن پذیرایی را راه میرود، گاهی مینشیند، گاهی قاب عکس فرهاد را در دست میگیرد، گاهی در آینه خود را تماشا میکند. او فکر میکند: چه شده که فرهاد امروز از لاک سکوت و آرامشش بیرون آمد و به خاطر یک حرف پیش پاافتاده و معمولی دعوایی چنین سخت راه انداخت و به او گفت که دوستش ندارد.
🔹فکرهایش نتیجه نمیدهد. یکی دو ساعت بعد از رفتن فرهاد از خانه، با دوستش رؤیا که دفتر وکالت دارد، تماس میگیرد و از او می خواهد از مشاور دفترشان برایش وقت بگیرد. دو روز بعد، در دفتر مشاور نشسته و زندگی مشترکش را روایت میکند.
🔹مشاور از او دربارهی فرزندانش میپرسد. میگوید: به خاطر موقعیت شغلیاش تا حالا به بچه فکر نکرده، فرصت بچهداری ندارد. دربارهی مهمانیهایشان میگوید: هر وقت زمان داشته باشد به دیدن خانوادههایشان میروند، اما خودشان کمتر مهمانی میدهند، شاید سالی یکبار.
🔹 مشاور دربارهی آخرین باری که با هم غذا خوردند، میپرسد. پریناز فکر میکند، آخرین بار را به یاد نمیآورد، احتمالا دو ماه پیش، نمیداند. عطر مورد علاقهی همسرش، فراموش کرده، تفریح مشترکشان، مدتی است با هم جایی نرفتهاند. آخرین کادویی که گرفته یا داده، به خاطر نمیآورد. چشمهایش را به زیر میاندازد و گره کوچکی به ابروانش. کادوی تولد سال گذشتهاش را به خاطر میآورد، لبخندی به لبش مینشیند، پیراهن صورتیرنگی است، یادآور اولین باری که بعد از عقدشان همدیگر را دیدند.
پریناز وقت ندارد، باید پروندههای حقوقی شرکت را بررسی کند، با رئیس شرکت غذا بخورد، با معاونش به سفر خارجی برود. پریناز وقت ندارد عاطفه خرج همسرش کند، اما فرهاد، خیلی بلند به پریناز یادآوری کرد که مرد است و عاطفه میخواهد.
💠 هوا تقریبا تاریک شده، پریناز پشت فرمان ماشین مدل بالایش خیابان را بالا و پایین میکند و به تکاپوی زنان و مردان مینگرد، که بعد از یکروز کاری به خانه میروند. جملات تکاندهندهی دو روز پیش فرهاد را در کنار سؤالات مشاور میگذارد: فرهاد بچه میخواهد، زنی با لباس صورتی رنگ، عطری زنانه و ملایم و آشپزخانهای با بوی قورمهسبزی. فرهاد عاطفهی زنانه میخواهد، چیزی که سالهاست پریناز او را از آن محروم کرده است.
✍️به قلم: #شهره_شریفی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2BQ0kfj
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹 دهسال پیش در یک مهمانی خانوادگی با هم آشنا شدند. مادر فرهاد دوست خالهی پریناز بود. چندماه پس از اولین دیدار، فرهاد و خانوادهاش به خواستگاری آمدند و آنها با هم ازدواج کردند.
🔹پریناز ارشد حقوق دارد و مشاور حقوقی یک شرکت بزرگ تجاری است. او مجبور است علاوه بر سفرهای کاری داخلی، هرچند وقت یکبار به مأموریت خارج از کشور نیز برود. در این زمان همسرش در خانه تنهاست.
فرهاد نیز مهندس عمران است، در یک شرکت پیمانکاری کار میکند. درآمد خوبی دارد، اما کمتر از پریناز.
🔹امروز، پریناز با یک تکه یخ جلوی آینه میایستد و به صورتش نگاه میکند. زیر چشم چپش ورم کرده و کبود است و خط ممتدی از انگشتانی مردانه صورتش را سرخ کرده است. با کف دست اشکهایش را پاک میکند اما چشمها بیقرار است و مداوم میبارد. یخ را به داخل روشویی میاندازد و با دست راستش بازوی چپش را میگیرد، شاید کمی دردش تسکین یابد.
🔹 پریناز، زن عاقلی است، با خود فکر میکند مشکل کجاست؟ آنها همهچیز دارند و با هم مهربانند. همدیگر را خیلی دوست دارند. زوجی تحصیلکرده با زیباترین خانه، بهترین ماشین و شغل و درآمد بالا، که حاصل زندگی مشترک آنهاست. همهی دختران دم بخت فامیل حسرت زندگی آنها را میخورند.
🔹پریناز، گاهی طول و عرض سالن پذیرایی را راه میرود، گاهی مینشیند، گاهی قاب عکس فرهاد را در دست میگیرد، گاهی در آینه خود را تماشا میکند. او فکر میکند: چه شده که فرهاد امروز از لاک سکوت و آرامشش بیرون آمد و به خاطر یک حرف پیش پاافتاده و معمولی دعوایی چنین سخت راه انداخت و به او گفت که دوستش ندارد.
🔹فکرهایش نتیجه نمیدهد. یکی دو ساعت بعد از رفتن فرهاد از خانه، با دوستش رؤیا که دفتر وکالت دارد، تماس میگیرد و از او می خواهد از مشاور دفترشان برایش وقت بگیرد. دو روز بعد، در دفتر مشاور نشسته و زندگی مشترکش را روایت میکند.
🔹مشاور از او دربارهی فرزندانش میپرسد. میگوید: به خاطر موقعیت شغلیاش تا حالا به بچه فکر نکرده، فرصت بچهداری ندارد. دربارهی مهمانیهایشان میگوید: هر وقت زمان داشته باشد به دیدن خانوادههایشان میروند، اما خودشان کمتر مهمانی میدهند، شاید سالی یکبار.
🔹 مشاور دربارهی آخرین باری که با هم غذا خوردند، میپرسد. پریناز فکر میکند، آخرین بار را به یاد نمیآورد، احتمالا دو ماه پیش، نمیداند. عطر مورد علاقهی همسرش، فراموش کرده، تفریح مشترکشان، مدتی است با هم جایی نرفتهاند. آخرین کادویی که گرفته یا داده، به خاطر نمیآورد. چشمهایش را به زیر میاندازد و گره کوچکی به ابروانش. کادوی تولد سال گذشتهاش را به خاطر میآورد، لبخندی به لبش مینشیند، پیراهن صورتیرنگی است، یادآور اولین باری که بعد از عقدشان همدیگر را دیدند.
پریناز وقت ندارد، باید پروندههای حقوقی شرکت را بررسی کند، با رئیس شرکت غذا بخورد، با معاونش به سفر خارجی برود. پریناز وقت ندارد عاطفه خرج همسرش کند، اما فرهاد، خیلی بلند به پریناز یادآوری کرد که مرد است و عاطفه میخواهد.
💠 هوا تقریبا تاریک شده، پریناز پشت فرمان ماشین مدل بالایش خیابان را بالا و پایین میکند و به تکاپوی زنان و مردان مینگرد، که بعد از یکروز کاری به خانه میروند. جملات تکاندهندهی دو روز پیش فرهاد را در کنار سؤالات مشاور میگذارد: فرهاد بچه میخواهد، زنی با لباس صورتی رنگ، عطری زنانه و ملایم و آشپزخانهای با بوی قورمهسبزی. فرهاد عاطفهی زنانه میخواهد، چیزی که سالهاست پریناز او را از آن محروم کرده است.
✍️به قلم: #شهره_شریفی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2BQ0kfj
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️موعد ارسال تکلیف
🔸تاخیر در انتخاب واحد باعث می شود از کلاسها جا بمانم. وقتی به خودم می آیم که دو جلسه از کلاسهای آنلاین برگزار شده و یک تکلیف مهم هم بارگزاری شده که باید تا ساعت 23:55 دقیقه ارسال کنم.
🔸با هول و هراس در فرصت کم باقیمانده، کلاسهای ضبط شده را گوش می کنم و تکلیفی که حدود یک هفته فرصت برای انجامش بوده در عرض یک ساعت و نیم انجام می دهم. ضمن اینکه اضطراب از تمام شدن وقت دارم خوشحالم که این تکلیف سنگین را می توانم در مدت کمی به خوبی انجام بدهم و به خودم غرّه می شوم…
🔸سیستم، موذیانه ساعت را چند دقیقه عقب تر به من نشان می دهد و من خاطرم جمع است و خوشبینانه فکر می کنم هنوز فرصت هست …
چهار دقیقه مانده به 55، تند و تند فایل را ذخیره می کنم و صفحه ارسال را باز می کنم. سیستم می گوید هنوز وقت داری…
🔸با دیدن پیام صفحه عرق سرد حسرت بر سر و صورتم می نشیند. ” از موعد ارسال تکلیف شما 1 دقیقه و 3 ثانیه گذشته است” !!
دستم روی کیبورد یخ می زند...
🔸سعی می کنم دلم را خوش کنم به اینکه در هر حال تکلیفم را انجام داده ام و غم نمره از دست رفته را نخورم. اما این حسرت تلخ، دلم را ناخودآگاه راهی وادی یوم الحسرت می کند.
💠و تکلیفی که موعد ارسالش گذشته است…
💠 و التماسهایم برای یک ساعت برگشتن به دنیا…
خدایا از آن لحظه های سخت و جانکاه به تو پناه می برم…
————————————————
فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(انعام/27)
میگویند: ای کاش (بار دیگر، به دنیا) بازگردانده میشدیم، و آیات پروردگارمان را تکذیب نمیکردیم، و از مؤمنان میبودیم!
✍️به قلم: #محدثه_بروجردی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/Z2euQ5
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸تاخیر در انتخاب واحد باعث می شود از کلاسها جا بمانم. وقتی به خودم می آیم که دو جلسه از کلاسهای آنلاین برگزار شده و یک تکلیف مهم هم بارگزاری شده که باید تا ساعت 23:55 دقیقه ارسال کنم.
🔸با هول و هراس در فرصت کم باقیمانده، کلاسهای ضبط شده را گوش می کنم و تکلیفی که حدود یک هفته فرصت برای انجامش بوده در عرض یک ساعت و نیم انجام می دهم. ضمن اینکه اضطراب از تمام شدن وقت دارم خوشحالم که این تکلیف سنگین را می توانم در مدت کمی به خوبی انجام بدهم و به خودم غرّه می شوم…
🔸سیستم، موذیانه ساعت را چند دقیقه عقب تر به من نشان می دهد و من خاطرم جمع است و خوشبینانه فکر می کنم هنوز فرصت هست …
چهار دقیقه مانده به 55، تند و تند فایل را ذخیره می کنم و صفحه ارسال را باز می کنم. سیستم می گوید هنوز وقت داری…
🔸با دیدن پیام صفحه عرق سرد حسرت بر سر و صورتم می نشیند. ” از موعد ارسال تکلیف شما 1 دقیقه و 3 ثانیه گذشته است” !!
دستم روی کیبورد یخ می زند...
🔸سعی می کنم دلم را خوش کنم به اینکه در هر حال تکلیفم را انجام داده ام و غم نمره از دست رفته را نخورم. اما این حسرت تلخ، دلم را ناخودآگاه راهی وادی یوم الحسرت می کند.
💠و تکلیفی که موعد ارسالش گذشته است…
💠 و التماسهایم برای یک ساعت برگشتن به دنیا…
خدایا از آن لحظه های سخت و جانکاه به تو پناه می برم…
————————————————
فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ»(انعام/27)
میگویند: ای کاش (بار دیگر، به دنیا) بازگردانده میشدیم، و آیات پروردگارمان را تکذیب نمیکردیم، و از مؤمنان میبودیم!
✍️به قلم: #محدثه_بروجردی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/Z2euQ5
🌷 @sobhnebesht 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️وقتی افراط در غربزدگی ایرانیها داد خود غربیها را هم در میآورد!
▪️تمسخر آرایش دختران ایرانی در یک استنداپ کمدی آمریکایی
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️تمسخر آرایش دختران ایرانی در یک استنداپ کمدی آمریکایی
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️هوای نفس و غلطک آهنین!
🔸نمی دانم خوب است یا بد. اسمش خساست است یا صرفه جویی یا شکر نعمت های الهی یا وفاداری یا هر چیز دیگر. هر چه باشد از آن دسته خانمهای خوش به حال نیستم که هر وقت از چیزی خسته می شوند آن را با سخاوت به سطل آشغال می بخشند یا از خانه تبعید می کنند.
🔸احتمالا به جای من الان وسایل خانه ما از دست من خسته شده اند. از بس که تن خسته شان را درگیر کارهای خانه می کنم و بازنشستگی شان را نمی پذیرم.
از همه خسته تر این چرخ گوشت چندین ساله کهنسال است که الان که دارم باهاش کار می کنم حلقومش را به هم آورده و خودم را باید آماده کنم برای یک جنگ و درگیری یکی دو ساعته.
🔸آقای همسر که در حین استراحت سرش توی گوشی است و اوضاع آشپزخانه را زیرچشمی می پاید، برای چندمین بار پیشنهاد خرید چرخ گوشت می دهد و من که کارم لنگ مانده، روی حس وفاداری ملال آورم پا می گذارم و راهی فروشگاه می شوم.
🔸در قفسه های فروشگاه، آن یکی که خارجی است با گردن کلفت و قامت محکم و ابهت و زرق و برق ایستاده و دلبری می کند. این یکی که ایرانی است کوچک و بی رمق مقابلش ایستاده .هر دو با هم میدان مبارزه با نفسی راه انداخته اند که نگو و نپرس! اختلاف قیمتشان فقط 40 هزار تومان است اما اختلاف کیفیتشان خیلی زیاد به نظر می رسد.
انتخاب واقعا برایم سخت شده. یک طرف حمایت از تولید ملی. یک طرف دیگر به ظاهر، حمایت از جیب خانواده با کیفیت بهتر محصول.
🔸دستهای ترک خورده کارگران ایرانی و نان آجر شده آنها به وسیله کارخانجات و غولهای تجاری چین و ترکیه، تردیدم را کنار می زند. به نیتی که دور از قربه الی الله نیست جنس ایرانی را برمی دارم….
🔺اوووووه.چه انتخاب سختی بود!
💠 در مسیر بازگشت به همسرم می گویم چقدر میدان شعار تا عمل فرق می کند. وقتی در ورطه عمل قرار می گیریم یک غلطک هیولا پیکر آهنین لازم داریم تا از روی نفس طمّاع و خواسته های دنیاییمان بگذرد….
✍️به قلم: #محدثه_بروجردی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2EVqUGE
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸نمی دانم خوب است یا بد. اسمش خساست است یا صرفه جویی یا شکر نعمت های الهی یا وفاداری یا هر چیز دیگر. هر چه باشد از آن دسته خانمهای خوش به حال نیستم که هر وقت از چیزی خسته می شوند آن را با سخاوت به سطل آشغال می بخشند یا از خانه تبعید می کنند.
🔸احتمالا به جای من الان وسایل خانه ما از دست من خسته شده اند. از بس که تن خسته شان را درگیر کارهای خانه می کنم و بازنشستگی شان را نمی پذیرم.
از همه خسته تر این چرخ گوشت چندین ساله کهنسال است که الان که دارم باهاش کار می کنم حلقومش را به هم آورده و خودم را باید آماده کنم برای یک جنگ و درگیری یکی دو ساعته.
🔸آقای همسر که در حین استراحت سرش توی گوشی است و اوضاع آشپزخانه را زیرچشمی می پاید، برای چندمین بار پیشنهاد خرید چرخ گوشت می دهد و من که کارم لنگ مانده، روی حس وفاداری ملال آورم پا می گذارم و راهی فروشگاه می شوم.
🔸در قفسه های فروشگاه، آن یکی که خارجی است با گردن کلفت و قامت محکم و ابهت و زرق و برق ایستاده و دلبری می کند. این یکی که ایرانی است کوچک و بی رمق مقابلش ایستاده .هر دو با هم میدان مبارزه با نفسی راه انداخته اند که نگو و نپرس! اختلاف قیمتشان فقط 40 هزار تومان است اما اختلاف کیفیتشان خیلی زیاد به نظر می رسد.
انتخاب واقعا برایم سخت شده. یک طرف حمایت از تولید ملی. یک طرف دیگر به ظاهر، حمایت از جیب خانواده با کیفیت بهتر محصول.
🔸دستهای ترک خورده کارگران ایرانی و نان آجر شده آنها به وسیله کارخانجات و غولهای تجاری چین و ترکیه، تردیدم را کنار می زند. به نیتی که دور از قربه الی الله نیست جنس ایرانی را برمی دارم….
🔺اوووووه.چه انتخاب سختی بود!
💠 در مسیر بازگشت به همسرم می گویم چقدر میدان شعار تا عمل فرق می کند. وقتی در ورطه عمل قرار می گیریم یک غلطک هیولا پیکر آهنین لازم داریم تا از روی نفس طمّاع و خواسته های دنیاییمان بگذرد….
✍️به قلم: #محدثه_بروجردی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
http://bit.ly/2EVqUGE
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️خودت را جای او بگذار...
🔹یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند...
🔹یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت...
🔹یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و...
🔹یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی...
🔹یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند...
🔹یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده...
🔹یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد...
🔷 یک روز هم می آید که می رود...
🔹 می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد...
🔹یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد...
آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود...
آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود...
آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون...
آن روز که....
💠حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن...
و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده...
تا راه رفتن یاد بگیری...
تا به جایی برسی...
و لابد الان دلتنگ توست...
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند...
🔹یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت...
🔹یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و...
🔹یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی...
🔹یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند...
🔹یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده...
🔹یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد...
🔷 یک روز هم می آید که می رود...
🔹 می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد...
🔹یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد...
آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود...
آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود...
آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون...
آن روز که....
💠حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن...
و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده...
تا راه رفتن یاد بگیری...
تا به جایی برسی...
و لابد الان دلتنگ توست...
@telkalayyam
🌷 @sobhnebesht 🌷