Forwarded from طلبه نوشت
طلبه نوشت، هرماه یک پرونده با موضوع زنان را بررسی میکند.
پرونده این ماه #زنان_و_اشتغال
http://talabenevesht.ir/article/tag/15213/
@talabehnevesht
پرونده این ماه #زنان_و_اشتغال
http://talabenevesht.ir/article/tag/15213/
@talabehnevesht
▪️▪️▪️اسفند
🔸اسفند خواهش پسر بچه ای ست وسط پیاده رو که: "ماهی قرمز می خواهم!"
🔹شوق زوجی ست که در شلوغ ترین عصر شهر به دنبال لباس نامزدی، مغازه ها را می گردند.
🔸حال خوش دستفروشی ست که می تواند چند روزی بی دغدغه ی مامورین بساط کند.
قول پدری ست به دخترش که: "بازار شب عید خوب است؛ لباس عیدت جور است!"
🔸امید یک بیمار سرطانی ست به بهار؛ به رویش دوباره ی موهایش.
🔹غرغر دخترکی ست که به اجبار مادر باید دستی به سر و روی اتاقش بکشد!
🔸شک و تردید پیچاندن کلاس ها: "از بیستم یا بیست و پنجم؟"
🔹اسفند عطر گندم هایی که کم کم باید سبز شوند...
🔸عطر خوشی است!
بوی عیدی
بوی کاغذ رنگی...🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸اسفند خواهش پسر بچه ای ست وسط پیاده رو که: "ماهی قرمز می خواهم!"
🔹شوق زوجی ست که در شلوغ ترین عصر شهر به دنبال لباس نامزدی، مغازه ها را می گردند.
🔸حال خوش دستفروشی ست که می تواند چند روزی بی دغدغه ی مامورین بساط کند.
قول پدری ست به دخترش که: "بازار شب عید خوب است؛ لباس عیدت جور است!"
🔸امید یک بیمار سرطانی ست به بهار؛ به رویش دوباره ی موهایش.
🔹غرغر دخترکی ست که به اجبار مادر باید دستی به سر و روی اتاقش بکشد!
🔸شک و تردید پیچاندن کلاس ها: "از بیستم یا بیست و پنجم؟"
🔹اسفند عطر گندم هایی که کم کم باید سبز شوند...
🔸عطر خوشی است!
بوی عیدی
بوی کاغذ رنگی...🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
💐
▪️تو را ندیدن و مردن، فقط به این معناست:
به باد رفته تمامیّ عمر کوتاهم.
▪️گـرَم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک؟
ز خاک نعره بر آرم که آرزویِ "تـو" را..!
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️تو را ندیدن و مردن، فقط به این معناست:
به باد رفته تمامیّ عمر کوتاهم.
▪️گـرَم بیایی و پرسی چه بردی اندر خاک؟
ز خاک نعره بر آرم که آرزویِ "تـو" را..!
🌷 @sobhnebesht 🌷
Forwarded from عکس نگار
▪️▪️▪️خانه تکانی دل
🔸همه جا را تمیز و برخی چیزها را هم به رسم بهار، نو کردهای.
همه کارها را هم انجام دادهای؛ خرید، سبز کردن جوانهها، چیدن هفتسین و...
همه چیز عالی و مرتب است!
دور سفره را وجب کردهای که جا برای همه باشد!
🔹راستی بانو، مطمئنی همه چیز ردیف است؟
آخر، برای بعضیها عیدی کنار نگذاشتهای! از آنها دلچرکینی؟
بعضی خاطراتی هم که گذاشتهای گوشه صندوق دلت، حسابی گردوخاکیاند و اعصابخردکن!
بعضی قسمتها هم که تار عنکبوت بسته! اینها همان چیزهایی نیست که بدجوری دلبستهشان هستی؟
🔸خدایی دلت هنوز آلوده است، تا نشوییاش عیدت عید نمیشود!
چند روزی وقت هست؛ پاشو بزرگواری کن و زنگ بزن به کسانی که با آنها قهری...
🔹آن خاطرات بیخود و اعصابخردکن را هم بریز دور؛ صندوقت را تمیز کن و عهدنامهای در آن بگذار: «امسال چیزهای خوبی را که دلم میخواست انجام دهم، اما کینهها و تنبلیها و ناامیدیها نگذاشت، انجام خواهم داد».
🔸دلبستگیهایت را هم بهجای قاب گرفتن و کوبیدن به سینهات، بده دست خدا تا به بهترین نحو برایت حفظ کند...
💠 عید است؛ برخیز خیلی کار داری...
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸همه جا را تمیز و برخی چیزها را هم به رسم بهار، نو کردهای.
همه کارها را هم انجام دادهای؛ خرید، سبز کردن جوانهها، چیدن هفتسین و...
همه چیز عالی و مرتب است!
دور سفره را وجب کردهای که جا برای همه باشد!
🔹راستی بانو، مطمئنی همه چیز ردیف است؟
آخر، برای بعضیها عیدی کنار نگذاشتهای! از آنها دلچرکینی؟
بعضی خاطراتی هم که گذاشتهای گوشه صندوق دلت، حسابی گردوخاکیاند و اعصابخردکن!
بعضی قسمتها هم که تار عنکبوت بسته! اینها همان چیزهایی نیست که بدجوری دلبستهشان هستی؟
🔸خدایی دلت هنوز آلوده است، تا نشوییاش عیدت عید نمیشود!
چند روزی وقت هست؛ پاشو بزرگواری کن و زنگ بزن به کسانی که با آنها قهری...
🔹آن خاطرات بیخود و اعصابخردکن را هم بریز دور؛ صندوقت را تمیز کن و عهدنامهای در آن بگذار: «امسال چیزهای خوبی را که دلم میخواست انجام دهم، اما کینهها و تنبلیها و ناامیدیها نگذاشت، انجام خواهم داد».
🔸دلبستگیهایت را هم بهجای قاب گرفتن و کوبیدن به سینهات، بده دست خدا تا به بهترین نحو برایت حفظ کند...
💠 عید است؛ برخیز خیلی کار داری...
@tafakkorenab
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️پیاده ها و سواره ها
🔸بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغیهای خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابانهای خلوت خبری نیست.
🔸اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم.
🔸خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند.
🔸صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک از این بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند.
🔸آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده!
خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده!
من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه!
و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه!
🔸جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.»
در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!»
🔸حرفش مثل پتکی بر سرم آوار میشود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…
💠در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند…
✍به قلم: #محدثه_بروجردی
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸بچه ها را پیش مادرم می گذارم و با عجله از خانه می زنم بیرون. چند تا چیز مهم را باید تا فردا شب آماده کنم. نزدیک غروب است اما غلغله خیابان و شلوغیهای خرید شب عید به من اطمینان می دهد که موقع برگشتن از خیابانهای خلوت خبری نیست.
🔸اولین کارم این است که از یک خودپرداز کمی پول بگیرم. خودپردازهای مسیر را یکی پس از دیگری، به امید رسیدن به یک خودپرداز خلوت، پشت سر می گذارم. اما فایده ای ندارد. آخر سر تسلیم شلوغی می شوم و در صف طولانی یکی از آنها می ایستم.
🔸خانمی میانسال با صورتی گرم و دلنشین پشت سرم می ایستد. چهره اش برایم جذابیت و آرامش مادرانه دارد. دوست دارم به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. راستی که خانمها نمی توانند برای یک ساعت هم ساکت باشند.
🔸صدای دست فروش های کنار خیابان چنان به هم آمیخته که مجموعه ای از صداهای گنگ را تشکیل داده. در همین یک نقطه کوچک از این بازار پررونق شهر همه چیز هست. از لباس گرفته تا سبزی و شمع و گلدان و کیف و ماهی و …؛ هر کس تلاش می کند با صدایی بلندتر جنس خودش را تبلیغ کند.
🔸آقایی که پشت سر ما ایستاده می گوید: چقدر خوبه فردا این موقع. همه این سر و صداها خوابیده!
خانم کنار دست من هم که انگار منتظر این جمله بود با لبخند به من می گوید: آره واقعا این شلوغی اعصابمون رو خورد کرده!
من هم در جوابش می گویم: فکر کنید فردا شب چقدر اینجا تمیز و آرومه!
و بعد ژست متفکرانه ای به خودم می گیرم و می گویم: مشکل اینجاست که همه خرید عیدشون رو به روزهای آخر موکول می کنن. من خودم یک ماه پیش هر چی نیاز داشتم خریدم. اگه مردم از چند روز جلوتر شروع کنن این همه بازار شلوغ نمی شه!
🔸جوری که انگار که از حرف من زیاد خوشش نیامده باشد، روسریش را مرتب می کند و می گوید: «راست میگی دخترم اما باید پولش هم به موقع برسه. من خودم دو سه روزه پول به دستم رسیده. الان اومدم برای خرید.»
در جوابش سکوت می کنم. دوست دارم علتش را بدانم اما فکر می کنم فضولی باشد. بعد از مکثی کوتاه ادامه می دهد: «من شوهرم خیاطه. اگر بهت بگم توی این یک سال گذشته هیچ درآمدی نداشته باور نمی کنی. این دو سه ماه نزدیک به عید که مردم برای عید لباس سفارش میدن مقداری درآمد داشته. عزیزم بعضی ها به سختی زندگی می کنن. شما ماشاالله حتما درآمد خوبی داری!»
🔸حرفش مثل پتکی بر سرم آوار میشود. برای اینکه خودم را تنبیه کنم با شرمندگی می گویم: حق با شماست. نفس من از جای گرم درمیاد .من انگار خیلی بی خبرم از همه جا…
💠در مسیر برگشت از بازار، نه ذوق عید دارم و نه متوجه اطرافم هستم. ساکت و مبهوت، به پیاده هایی فکر می کنم که سواره ها از آنها بی خبرند…
✍به قلم: #محدثه_بروجردی
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️فتبارک الله!
وقتی از کارگردان های حرفه ای می پرسند که چرا درباره فیلمتان مصاحبه نمیکنید؟ بالاخره تحلیلی، توضیحی،... غالبا پاسخ می دهند من همه ی حرف هایم را در فیلم گفته ام.
شاید به همین خاطر اطلاعات کمی از بانو ام البنین به ما رسیده است!
تربیت عباس علیه السلام، همه ی حرف های او بود!
✍به قلم #ربابه_حسینی
🌷@sobhnebesht🌷
وقتی از کارگردان های حرفه ای می پرسند که چرا درباره فیلمتان مصاحبه نمیکنید؟ بالاخره تحلیلی، توضیحی،... غالبا پاسخ می دهند من همه ی حرف هایم را در فیلم گفته ام.
شاید به همین خاطر اطلاعات کمی از بانو ام البنین به ما رسیده است!
تربیت عباس علیه السلام، همه ی حرف های او بود!
✍به قلم #ربابه_حسینی
🌷@sobhnebesht🌷
🔴شهید همت هروقت میخواست براے جوانان یادگارے بنویسد مینوشت:
🔹من کان لله،کان الله له
هرکہ با خـدا باشد خــدا با اوست
▪️رسم عاشق نیست
با یڪ دل دو دلبــر داشتن
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹من کان لله،کان الله له
هرکہ با خـدا باشد خــدا با اوست
▪️رسم عاشق نیست
با یڪ دل دو دلبــر داشتن
🌷 @sobhnebesht 🌷
عرض سلام و احترام خدمت همراهان گرامی کانال و خیر مقدم به اعضای جدید.
افتخار میزبانی شما را در پیام رسان سروش در لینک زیر خواهیم داشت.👇
افتخار میزبانی شما را در پیام رسان سروش در لینک زیر خواهیم داشت.👇
Forwarded from نبشتههای دم صبح (محدثه)
نبشتههای دم صبح، روایت چند خانم طلبه از زندگی طلبگی است. نوشتههایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید.
🌸🌼
کانال ما در سروش:
http://sapp.ir/sobhnebesht
🌸🌼
کانال ما در سروش:
http://sapp.ir/sobhnebesht
▪️▪️▪️از ماست که بر ماست
🔸بعد از چند روز خانه نشینی بخاطر آلودگی هوا، به خانه ی خواهرم رفتیم، تا حال و هوای بچه ها عوض شود.
🔹در مسیر برگشت، گرفتار ترافیک سنگین شدیم. خسته بودم، هوای دم کرده ی داخل ماشین، مثل هوای بیرون آزار دهنده بود. پسرم سرش را روی پایم گذاشت و خوابید. دو مسافر دیگر با موبایل سرگرم بودند.
🔸راننده از کلاژ و ترمز گرفتن های مداوم خسته شده بود. اطراف را نگاه می کرد و زیر لب غر می زد.
🔹وقت اذان مغرب رسید. راننده پیچ رادیو را چرخاند. شنیدن صدای موذن، حس خوبی را در من ایجاد کرد. به این فکر کردم که الان تقریبا هزار نفر یا بیشتر، بی نصیب از نماز اول وقت در ترافیک مانده ایم.
💠یاد عالِمی افتادم که می گفت:《 در ایام کودکی، همراه مادرم سوار اتوبوس بودیم. وقت نماز ظهر شد، مادر از راننده خواست تا ماشین را نگه دارد. اما او گفت که این بیابان بی آب و علف جای نگه داشتن نیست. مادرم کرایه را پرداخت. ما پیاده شدیم و او به نماز ایستاد. هر چه دارم از مادرم دارم.》
💠 این دنیای پر از ماشین، نه هوایی برای تنفس مان باقی گذاشته، نه مجالی برای نماز اول وقت مان.
✍️به قلم: #ثمره_فوادی 🌸🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸بعد از چند روز خانه نشینی بخاطر آلودگی هوا، به خانه ی خواهرم رفتیم، تا حال و هوای بچه ها عوض شود.
🔹در مسیر برگشت، گرفتار ترافیک سنگین شدیم. خسته بودم، هوای دم کرده ی داخل ماشین، مثل هوای بیرون آزار دهنده بود. پسرم سرش را روی پایم گذاشت و خوابید. دو مسافر دیگر با موبایل سرگرم بودند.
🔸راننده از کلاژ و ترمز گرفتن های مداوم خسته شده بود. اطراف را نگاه می کرد و زیر لب غر می زد.
🔹وقت اذان مغرب رسید. راننده پیچ رادیو را چرخاند. شنیدن صدای موذن، حس خوبی را در من ایجاد کرد. به این فکر کردم که الان تقریبا هزار نفر یا بیشتر، بی نصیب از نماز اول وقت در ترافیک مانده ایم.
💠یاد عالِمی افتادم که می گفت:《 در ایام کودکی، همراه مادرم سوار اتوبوس بودیم. وقت نماز ظهر شد، مادر از راننده خواست تا ماشین را نگه دارد. اما او گفت که این بیابان بی آب و علف جای نگه داشتن نیست. مادرم کرایه را پرداخت. ما پیاده شدیم و او به نماز ایستاد. هر چه دارم از مادرم دارم.》
💠 این دنیای پر از ماشین، نه هوایی برای تنفس مان باقی گذاشته، نه مجالی برای نماز اول وقت مان.
✍️به قلم: #ثمره_فوادی 🌸🌸🌸
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️زیبای نا زیبا!
🔹یکی از فنون اقناع مخاطب استفاده از زیبایی است. مکانهای زیبا، کودکان زیبا، مردان و زنان زیبا روی، اسباب و اثاثیه ی قشنگ. خلاصه عناصر زیبایی.
🔸تلویزیون یکی از آن جاهایی است که تا مخاطب نباشد کار کردنش فایده ندارد. برای همین استفاده از فنون اقناع مخاطب در همه ی قسمتهایش یک چیز عادی است. تقریبا میشود گفت جزء جدایی ناپذیر است. اگر نباشد یعنی مرگ تلویزیون. مجری های چشم سبز و خوش تیپ و خوش مشرب. دکورهای رنگانگ و جدید همراه با حس زیبایی شناختی. لباسهای زیبا و چشم نواز. اصلا وقتی بازیگر و مجری استخدام میکنند یکی از شرایطش میمیک صورت و تناسب اندام است. یعنی باید ذاتا هم خوشگلی و تناسب داشته باشی تا در تلویزیون استخدام شوی. تبلیغات را که نگو! اصلا آدم با خودش فکر می کند این آدمهای توی تبلیغ چقدر خوشبخت و خوش به حال اند. قصرهای مجلل. باغها و کشتزارهای سرسبز. لباسهای شیک که مردم عادی تو مهمانی می پوشند. خلاصه تجمل و زیبایی تو برنامه ها موج می زند.
🔹با دیدن این زیبایی ها شما بدون اینکه خودتان بدانید گول می خورید و از ابتدا تا انتهای برنامه با آن همراه میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید آن بازیگر یا مجری را دوست می دارید و طرفدار او میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید لباسهایی که آنها میپوشند را برای خودتان انتخاب میکنید. بدون اینکه بخواهید کالایی را میخرید که به شما در تبلیغات تلویزیون عرضه میشود.
🔸اساسا تلویزیون در ایجاد ذائقه بین اجتماع همیشه موفق است. خیلی راحت سبک زندگی هایمان تغییر کرد و ما متوجه نشدیم این سبک از زندگی را از کجا آورده ایم؟ آن وقتها که مانتوهای بلند مد بود، بلوز و شلوار پوشیدن خانم های بازیگر را دیدیم و آن موقع که چادرها به سر بود، موهای ریخته کنار صورتشان را و آرایش هایی که داشت معصومیت زنانمان را نشانه می رفت.
و آن موقع که رسم بود عروسها در خانه ی پدرشوهر شان زندگی کنند تا پایه های زندگی شان محکم شود، سریال پدر سالار یادمان داد که باید مستقل زندگی کنیم و از خانواده مان دور باشیم. الان هم با نشان دادن تجملات زندگی های غربی دارد مدرنیته ی غربی را به زور به خوردمان میدهد.
💠 ای کاش صدا و سیما سبک زندگی ایرانی اسلامی را به جای سبک زندگی غربی نشان مردم می داد. همان صفا و صمیمیت را که در خانواده های قدیمی داشتیم. همان محبت های بین همسایه ها. همان دستگیری از دوست و غریبه. همان حجاب زیبای فاطمی که حالا فراموش شده. ای کاش تلویزیون به جای ذائقه سازی با تکنیک های مختلف اقناعی کمی با مردم کوچه و خیابان همراه بود.
————————————————
پ.ن: اقناع مخاطب یعنی قانع کردن او برای قبول چیزی که رسانه میخواهد. یعنی بدون اینکه مخاطب متوجه شود قانع میشود که باید این کالا را تهیه کند یا این طور زندگی کند. فنون اقناع مخاطب در عرصه ی رسانه زیاد هستند و بسیار پرکاربرد.
✍️به قلم: #خاتون_بیات 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/KNTN39
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹یکی از فنون اقناع مخاطب استفاده از زیبایی است. مکانهای زیبا، کودکان زیبا، مردان و زنان زیبا روی، اسباب و اثاثیه ی قشنگ. خلاصه عناصر زیبایی.
🔸تلویزیون یکی از آن جاهایی است که تا مخاطب نباشد کار کردنش فایده ندارد. برای همین استفاده از فنون اقناع مخاطب در همه ی قسمتهایش یک چیز عادی است. تقریبا میشود گفت جزء جدایی ناپذیر است. اگر نباشد یعنی مرگ تلویزیون. مجری های چشم سبز و خوش تیپ و خوش مشرب. دکورهای رنگانگ و جدید همراه با حس زیبایی شناختی. لباسهای زیبا و چشم نواز. اصلا وقتی بازیگر و مجری استخدام میکنند یکی از شرایطش میمیک صورت و تناسب اندام است. یعنی باید ذاتا هم خوشگلی و تناسب داشته باشی تا در تلویزیون استخدام شوی. تبلیغات را که نگو! اصلا آدم با خودش فکر می کند این آدمهای توی تبلیغ چقدر خوشبخت و خوش به حال اند. قصرهای مجلل. باغها و کشتزارهای سرسبز. لباسهای شیک که مردم عادی تو مهمانی می پوشند. خلاصه تجمل و زیبایی تو برنامه ها موج می زند.
🔹با دیدن این زیبایی ها شما بدون اینکه خودتان بدانید گول می خورید و از ابتدا تا انتهای برنامه با آن همراه میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید آن بازیگر یا مجری را دوست می دارید و طرفدار او میشوید. بدون اینکه خودتان متوجه شوید لباسهایی که آنها میپوشند را برای خودتان انتخاب میکنید. بدون اینکه بخواهید کالایی را میخرید که به شما در تبلیغات تلویزیون عرضه میشود.
🔸اساسا تلویزیون در ایجاد ذائقه بین اجتماع همیشه موفق است. خیلی راحت سبک زندگی هایمان تغییر کرد و ما متوجه نشدیم این سبک از زندگی را از کجا آورده ایم؟ آن وقتها که مانتوهای بلند مد بود، بلوز و شلوار پوشیدن خانم های بازیگر را دیدیم و آن موقع که چادرها به سر بود، موهای ریخته کنار صورتشان را و آرایش هایی که داشت معصومیت زنانمان را نشانه می رفت.
و آن موقع که رسم بود عروسها در خانه ی پدرشوهر شان زندگی کنند تا پایه های زندگی شان محکم شود، سریال پدر سالار یادمان داد که باید مستقل زندگی کنیم و از خانواده مان دور باشیم. الان هم با نشان دادن تجملات زندگی های غربی دارد مدرنیته ی غربی را به زور به خوردمان میدهد.
💠 ای کاش صدا و سیما سبک زندگی ایرانی اسلامی را به جای سبک زندگی غربی نشان مردم می داد. همان صفا و صمیمیت را که در خانواده های قدیمی داشتیم. همان محبت های بین همسایه ها. همان دستگیری از دوست و غریبه. همان حجاب زیبای فاطمی که حالا فراموش شده. ای کاش تلویزیون به جای ذائقه سازی با تکنیک های مختلف اقناعی کمی با مردم کوچه و خیابان همراه بود.
————————————————
پ.ن: اقناع مخاطب یعنی قانع کردن او برای قبول چیزی که رسانه میخواهد. یعنی بدون اینکه مخاطب متوجه شود قانع میشود که باید این کالا را تهیه کند یا این طور زندگی کند. فنون اقناع مخاطب در عرصه ی رسانه زیاد هستند و بسیار پرکاربرد.
✍️به قلم: #خاتون_بیات 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/KNTN39
🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️نامه به دختری با کفش های کتانی
🔹امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
🔸چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
🔸آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر می کردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
🔹به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!
✍️به قلم: #ربابه_حسینی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/iH4mse
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔹امشب که در مغازه برای اولین بار کفش به پا کردی دوست داشتنی تر به نظر آمدی.
در حالیکه شیطنت از چشمهایت می بارید، با کتانی های صورتی که سر و ته ش اندازه کف دست هم نمی شود، روی سرامیک ایستاده بودی.
چهره ات می گفت با این کفشی که قبلا فقط در پای بزرگترها دیدی، نمیدانی چه باید بکنی!
🔸چشم هایت از ذوق برق میزد، لب های کوچکت را به زور جمع کردی که طبیعی جلوه کنی! اول نشستی ، بعد بلند شدی یک قدم سنگین و بزرگ برداشتی. سر چرخاندی و پدرت را که دیدی گام بعدی را هم با احتیاط بلند کردی. مکث کردی و به یکباره پوقی خندیدی! …
من آن لحظه گفتم “الهی قربون این هیجانت بشم” ولی این یک دهم احساسم بود.
کفش های نو ، پاهای نو ، انگیزه ی نو، روحی نو، راهی نو،…
🔸آن لحظه به هزار راه نرفته ات فکر می کردم. به زخم زانوانت هنگام لی لی بازی، به آن روزی که از سرویس مدرسه جا بمانی و بخواهی کل مسیر را بدوی، به لرزش پایت در کفش پاشنه بلند هنگام اولین دیدار با نامزدت، به خستگی پاهایت در مسیر پیاده روی اربعین، به تاول هایش،….
🔹به میل باطنی ات به حرکت. به این که قدم هایت قرار است کدام راه را طی کند؟ خسته و زخمی کدام مقصود شود؟ به عشق چه هدفی بدود ؟ آخرش در کدام نقطه می ایستد؟ آیا من آن روز هستم؟ آیا موقعیتی مانند مادر شهید محمدحسین حدادیان در انتظار من است که خاک پایت را ببوسم و حقانیت راهت را فریاد زنم؟
ببین جان مادر! “دم صبحی” کفش های نیم وجبی ات “نبشته” ی مرا به کجاها کشاند!
✍️به قلم: #ربابه_حسینی 🌸🌸🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/iH4mse
🌷 @sobhnebesht 🌷
Forwarded from شبكه كوثرنت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دومین همایش بازآفرینی محتوای دینی در فضای مجازی و گردهمایی فعالان فضای مجازی حوزه های علمیه خواهران استان یزد
17اسفندماه 1396، یزد.
@kowsarnet
17اسفندماه 1396، یزد.
@kowsarnet
▪️▪️▪️دانشجوی خوب
🔸کاغذهای رنگی را پر کردهام از لیست کارهای مربوط به خانه تکانی. هر اتاق یک رنگ.
اما کدام مادری است که نداند کارِ خانه با بچهای که چند متر با تو فاصله دارد چقدر بیشتر ممکن است طول بکشد؟
🔹میتوانستم پویا روشن کنم و بپرم در آشپزخانه یا یکی از خوابها و ... . اما فکر کردم امسال پروژه خانهتکانی را طرحی نو در اندازم.
🔸بعد از صبحانه گفتم برو همه اسباببازیهایت را جمع کن تا فرش اتاقت را برای شستن آماده کنیم. بدون هیچ بهانهای رفت و خودش فرش اتاقش را تا در آشپزخانه آورد. و واقعا در شستن فرش و پادریها کمک کرد.
من اما بارها صدای بلندم را شنیدم که خواهش میکرد آب بطریهای یخچال را خالی نکند روی فرشها، آن قسمتی که وایتکس ریختم شالاپ شولوپ نکند، آب را به در کابینتها نگیرد و ... .
و بعد از خودم میپرسیدم مگر چه میشود سالی یکبار اینطور شود؟ چیزی نمیشد. پس عذرخواهی میکردم. و تمرین میکردم تا آرامتر برخورد کنم. چون هنوز یک پنجاهم کارهای خانهتکانی هم تمام نشده بود و من پسر و البته همسر راه درازی در پیش داشتیم.
و آمیگدالا یا هیولای درونم بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم!
🔸۲. پرسیدم با بابا بروی خانه رشد من ظهر بیایم دنبالت؟ راحت قبول کرد و رفت.
من ماندم و کشوها و قفسههای کمد و کتابخانه کوچکم. شرطی شده بودم. گوشهایم را تیز میکردم تا صدایم کند ماماااان! خبری نبود. حتی گوشی هم زنگ نخورد که یوسف میخواهد با شما صحبت کند. تجربه آرامی بود. انگار در اتاقم تنها نبودم. خودم هم بود که با هم خاطرهها را ورق میزدیم. کاغذ کادوها و کاغذ رنگیها را دسته میکردیم و در مورد هدیههای عید تصمیم میگرفتیم.
🔹بعد تنها سوار ماشین شدم و یک ترافیک طولانی را رانندگی کردم و همصحبتی را ادامه دادیم.
🔸۳. همسر خانه بود و باید سهتایی دست به کار میشدیم. شیشه پاک کردن از کارتنهای پویا و اسباببازیها جذابتر بود. پس باید با هم کنار میآمدیم. میتوانستیم زودتر از کوره در برویم و از بالا و پایین شدنهای نردبانی عصبانی شویم. میشد هم کارها با تاخیر بیشتر انجام شود اما تبدیل به بازی شود. «میتونی یه گیره که چرخ داره از بین بقیه گیرهها پیدا کنی و به من بدی؟» و ...
💠بچه داشتن آدم را خلاق میکند. تا پیش از آن دو تا آدم بودیم که حرف هم را با کمترین واژه و نشانهای میفهمیدیم. حالا یک انسان کنار ما زندگی میکند که ذهنش سادهتر و شاید پیچیدهتر از ما است. شاید از واژههای مشترکی استفاده کنیم اما معنای واژهها یکسان نیست. وقتی میگوید حوصلهام سر رفته، یعنی دلش درد میکند و ... .
و اینجا همانجا است که خلاقیت به کار میآید باید به روشهای مختلف بفهمی در ذهن پر پیچ و خمش چه میگذرد. و در همان لحظه آرامش خودت را حفظ کنی.
💠اینهمه رمزگزاری و خوانش نشانهها پاس کردم و یاد گرفتهام اما یکیش به درد مادریام نخورد. دانشجوی خوب بودن به معنای مادر خوب بودن نبود. و «خوب»! یکبار هم درباره این صفت بنویسم.
_________________
پ.ن. خانهتکانی هم بالاخره تمام میشود و لحظهای میرسد که کنار سفره هفت سین نشستهایم و قرآن در دست داریم. یا شاید تا آخرین لحظه داریم دنبال جوراب و یا عروسکی که قرار بوده در سفره باشد و نیست میگردیم. اما مهم این است که دوباره همه وسایل خانهای که در آن زندگی میکنیم را با هم تمیز کرده باشیم و قدرشان را بیشتر بدانیم. و اگر در آخر این سال پسر هم درک کرده باشد که اینجا خانه هر سه ما است، پس هر سه ما نسبت به وسایل آن و لحظههای خوشی که در آن سپری کردهایم مسئولیم اتفاق بزرگی افتاده است.
http://mostatab.blogfa.com/post-348.aspx
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸کاغذهای رنگی را پر کردهام از لیست کارهای مربوط به خانه تکانی. هر اتاق یک رنگ.
اما کدام مادری است که نداند کارِ خانه با بچهای که چند متر با تو فاصله دارد چقدر بیشتر ممکن است طول بکشد؟
🔹میتوانستم پویا روشن کنم و بپرم در آشپزخانه یا یکی از خوابها و ... . اما فکر کردم امسال پروژه خانهتکانی را طرحی نو در اندازم.
🔸بعد از صبحانه گفتم برو همه اسباببازیهایت را جمع کن تا فرش اتاقت را برای شستن آماده کنیم. بدون هیچ بهانهای رفت و خودش فرش اتاقش را تا در آشپزخانه آورد. و واقعا در شستن فرش و پادریها کمک کرد.
من اما بارها صدای بلندم را شنیدم که خواهش میکرد آب بطریهای یخچال را خالی نکند روی فرشها، آن قسمتی که وایتکس ریختم شالاپ شولوپ نکند، آب را به در کابینتها نگیرد و ... .
و بعد از خودم میپرسیدم مگر چه میشود سالی یکبار اینطور شود؟ چیزی نمیشد. پس عذرخواهی میکردم. و تمرین میکردم تا آرامتر برخورد کنم. چون هنوز یک پنجاهم کارهای خانهتکانی هم تمام نشده بود و من پسر و البته همسر راه درازی در پیش داشتیم.
و آمیگدالا یا هیولای درونم بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم!
🔸۲. پرسیدم با بابا بروی خانه رشد من ظهر بیایم دنبالت؟ راحت قبول کرد و رفت.
من ماندم و کشوها و قفسههای کمد و کتابخانه کوچکم. شرطی شده بودم. گوشهایم را تیز میکردم تا صدایم کند ماماااان! خبری نبود. حتی گوشی هم زنگ نخورد که یوسف میخواهد با شما صحبت کند. تجربه آرامی بود. انگار در اتاقم تنها نبودم. خودم هم بود که با هم خاطرهها را ورق میزدیم. کاغذ کادوها و کاغذ رنگیها را دسته میکردیم و در مورد هدیههای عید تصمیم میگرفتیم.
🔹بعد تنها سوار ماشین شدم و یک ترافیک طولانی را رانندگی کردم و همصحبتی را ادامه دادیم.
🔸۳. همسر خانه بود و باید سهتایی دست به کار میشدیم. شیشه پاک کردن از کارتنهای پویا و اسباببازیها جذابتر بود. پس باید با هم کنار میآمدیم. میتوانستیم زودتر از کوره در برویم و از بالا و پایین شدنهای نردبانی عصبانی شویم. میشد هم کارها با تاخیر بیشتر انجام شود اما تبدیل به بازی شود. «میتونی یه گیره که چرخ داره از بین بقیه گیرهها پیدا کنی و به من بدی؟» و ...
💠بچه داشتن آدم را خلاق میکند. تا پیش از آن دو تا آدم بودیم که حرف هم را با کمترین واژه و نشانهای میفهمیدیم. حالا یک انسان کنار ما زندگی میکند که ذهنش سادهتر و شاید پیچیدهتر از ما است. شاید از واژههای مشترکی استفاده کنیم اما معنای واژهها یکسان نیست. وقتی میگوید حوصلهام سر رفته، یعنی دلش درد میکند و ... .
و اینجا همانجا است که خلاقیت به کار میآید باید به روشهای مختلف بفهمی در ذهن پر پیچ و خمش چه میگذرد. و در همان لحظه آرامش خودت را حفظ کنی.
💠اینهمه رمزگزاری و خوانش نشانهها پاس کردم و یاد گرفتهام اما یکیش به درد مادریام نخورد. دانشجوی خوب بودن به معنای مادر خوب بودن نبود. و «خوب»! یکبار هم درباره این صفت بنویسم.
_________________
پ.ن. خانهتکانی هم بالاخره تمام میشود و لحظهای میرسد که کنار سفره هفت سین نشستهایم و قرآن در دست داریم. یا شاید تا آخرین لحظه داریم دنبال جوراب و یا عروسکی که قرار بوده در سفره باشد و نیست میگردیم. اما مهم این است که دوباره همه وسایل خانهای که در آن زندگی میکنیم را با هم تمیز کرده باشیم و قدرشان را بیشتر بدانیم. و اگر در آخر این سال پسر هم درک کرده باشد که اینجا خانه هر سه ما است، پس هر سه ما نسبت به وسایل آن و لحظههای خوشی که در آن سپری کردهایم مسئولیم اتفاق بزرگی افتاده است.
http://mostatab.blogfa.com/post-348.aspx
🌷 @sobhnebesht 🌷
⚠️ لوح | رهبرانقلاب: مردهای بیخیال، مردهای بیعاطفه، مردهای عیاش، مردهای قدرنشناس زحمات زن خانه، اینها به محیط خانه لطمه میزنند. #مرد باید #قدردان باشد.
🌷 @sobhnebesht 🌷
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 من و دزد و امام رضا!
🔸سالها پیش، شب جمعهای، در ماه صفر با قطار عازم مشهد شدیم. نمیدانم چرا به دلم افتاده بود که معجزهای از امام رضا ع ببینم. لذا با نیت «و لکن لیطمئن قلبی» از خانه راه افتادم.
🔹صبح جمعه که به مشهد الرضا ع رسیدیم، مستقیم به حرم رفتیم و من برای دیدن معجزه، به میان مریضهایی که خودشان را به پنجره فولاد بسته بودند، رفتم و کنار آنها نشستم.
دختر جوان معلولی مقابلم من نشسته بود و هر دو چشم در چشم همدیگر دعای ندبه را با گریه میخواندیم.
🔹با بچهها قرار گذاشته بودیم بعد نماز ظهر، در حیاط همدیگر را ببینیم. وقتی سر قرار رفتم دیدم جعفر آقا دارد میآید ولی صورتش تا بناگوش سرخشده است.
با خودم گفتم: یا خدا. چی شده است؟
جعفر آقا گفت: حاجآقا( پدرم) بهم زنگ زد و گفت : دزد، خانهتان را زده است و پلیس آگاهی گفته که صاحبخانه زود بیاید و لیست وسایل سرقت شده را بدهد.
🔸چون ما هنوز بلیط برگشت نگرفته بودیم، لذا با اتوبوسی، بلافاصله برگشتیم و خدا میداند که این مسافت ۱۴ ساعته به ما چه گذشت.
داستان ازاینقرار بود که، ما در طبقه پایین، خانهی دوطبقه ساکن بودیم و با همسایهی بالایی، از جهت اعتقادی درست عکس هم بودیم. وقتی آنها صبح جمعه منزل را ترک کرده بودند ، دزد هر دوخانه را زده بود.
🔹وقتی ما به خانه رسیدیم، گمان میکردیم الآن مثل فیلمها الآن خانه ما زیرورو شده است، ولی دیدیم دزدان محترم، درب ورودی خانهی ما را که چوبی بود، شکستهاند و داخل خانه شدهاند، اما چیزی نبردهاند و در عوض نردههای در طبقهی بالا را بریده بودند و مقدار زیادی طلا و پول سرقت کرده بودند.
🔸تا اینجا قسمت فرعی و متداول ماجرا بود، زیرا بعداً همسایه بالایی مدعی شد، دزد از دوستان ماست و هیئتیهایی که به منزل میایند، خانه را زدهاند، چون از خانهی ما چیزی سرقت نشده است. این حرف همسایه بالایی، مثل پتک بر سرمان فرود آمد، چون ادعای او برای ما بسیار گران بود. به خود آدم دشنام بدهند بهتر است تا به اعتقاداتش.
بعد از رفتن همسایهی بالایی، رئیس کلانتری حرفی به ما زد که، اگر دنیا را به ما میدادند، اینقدر خوشحال نمیشدیم. او گفت: به نظرم، پرچمهای مشکی که برای امام حسین ع، به درودیوار زدهاید، چشم دزدها را کور کرده است و چیزی ندیدهاند.
🔸خدایا! ما در حرم امام رضا (ع) دنبال معجزه میگشتیم و معجزه در خانهی ما بود.
با خودم فکر کردم: پس خوش به حال خانههایی که خانه نیستند، بلکه حسینیهاند.
خوش به حال آدمهایی که در خانه زندگی نمیکنند، بلکه در حسینیه خدمتگزاری میکنند.
خوش به حال کاسه، بشقابهایی که برای اهلبیت استفاده میشوند.
خوش به حال استکانهایی که برای اهلبیت، پر از چایی میشوند.
خوش به حال فرشهایی که محبان اهلبیت، روی آنها مینشینند و سینه میزنند و گریه میکنند.
خوش به حال دیوارهایی که به خاطر اهلبیت، روی آنها میخ زده میشود.
💠اگر اینطوری فکر کنم، هیچچیز در دنیا، بیطرف نیست. هر چه در دنیا هست، اگر برای خدا و اهلبیت استفاده شود، ماندگار است و هر چه که برای اهلبیت استفاده نشود، بیفایده و در آخرت مایهی عذاب است، حتی اگر آن چیز، خود من باشم.
خدا نکند روز قیامت، بهاندازهی این اشیاء و ظرف و ظروف ارزش نداشته باشم. آنها خرج اهلبیت شده باشند و من خرج چیز دیگری بشوم. اینها به خاطر اهلبیت، لب پر و شکسته شوند و من به خاطر چیز دیگری، کهنه و فرسوده شوم.
✍️ به قلم #راضیه_طرید 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/RHn4Vj
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸سالها پیش، شب جمعهای، در ماه صفر با قطار عازم مشهد شدیم. نمیدانم چرا به دلم افتاده بود که معجزهای از امام رضا ع ببینم. لذا با نیت «و لکن لیطمئن قلبی» از خانه راه افتادم.
🔹صبح جمعه که به مشهد الرضا ع رسیدیم، مستقیم به حرم رفتیم و من برای دیدن معجزه، به میان مریضهایی که خودشان را به پنجره فولاد بسته بودند، رفتم و کنار آنها نشستم.
دختر جوان معلولی مقابلم من نشسته بود و هر دو چشم در چشم همدیگر دعای ندبه را با گریه میخواندیم.
🔹با بچهها قرار گذاشته بودیم بعد نماز ظهر، در حیاط همدیگر را ببینیم. وقتی سر قرار رفتم دیدم جعفر آقا دارد میآید ولی صورتش تا بناگوش سرخشده است.
با خودم گفتم: یا خدا. چی شده است؟
جعفر آقا گفت: حاجآقا( پدرم) بهم زنگ زد و گفت : دزد، خانهتان را زده است و پلیس آگاهی گفته که صاحبخانه زود بیاید و لیست وسایل سرقت شده را بدهد.
🔸چون ما هنوز بلیط برگشت نگرفته بودیم، لذا با اتوبوسی، بلافاصله برگشتیم و خدا میداند که این مسافت ۱۴ ساعته به ما چه گذشت.
داستان ازاینقرار بود که، ما در طبقه پایین، خانهی دوطبقه ساکن بودیم و با همسایهی بالایی، از جهت اعتقادی درست عکس هم بودیم. وقتی آنها صبح جمعه منزل را ترک کرده بودند ، دزد هر دوخانه را زده بود.
🔹وقتی ما به خانه رسیدیم، گمان میکردیم الآن مثل فیلمها الآن خانه ما زیرورو شده است، ولی دیدیم دزدان محترم، درب ورودی خانهی ما را که چوبی بود، شکستهاند و داخل خانه شدهاند، اما چیزی نبردهاند و در عوض نردههای در طبقهی بالا را بریده بودند و مقدار زیادی طلا و پول سرقت کرده بودند.
🔸تا اینجا قسمت فرعی و متداول ماجرا بود، زیرا بعداً همسایه بالایی مدعی شد، دزد از دوستان ماست و هیئتیهایی که به منزل میایند، خانه را زدهاند، چون از خانهی ما چیزی سرقت نشده است. این حرف همسایه بالایی، مثل پتک بر سرمان فرود آمد، چون ادعای او برای ما بسیار گران بود. به خود آدم دشنام بدهند بهتر است تا به اعتقاداتش.
بعد از رفتن همسایهی بالایی، رئیس کلانتری حرفی به ما زد که، اگر دنیا را به ما میدادند، اینقدر خوشحال نمیشدیم. او گفت: به نظرم، پرچمهای مشکی که برای امام حسین ع، به درودیوار زدهاید، چشم دزدها را کور کرده است و چیزی ندیدهاند.
🔸خدایا! ما در حرم امام رضا (ع) دنبال معجزه میگشتیم و معجزه در خانهی ما بود.
با خودم فکر کردم: پس خوش به حال خانههایی که خانه نیستند، بلکه حسینیهاند.
خوش به حال آدمهایی که در خانه زندگی نمیکنند، بلکه در حسینیه خدمتگزاری میکنند.
خوش به حال کاسه، بشقابهایی که برای اهلبیت استفاده میشوند.
خوش به حال استکانهایی که برای اهلبیت، پر از چایی میشوند.
خوش به حال فرشهایی که محبان اهلبیت، روی آنها مینشینند و سینه میزنند و گریه میکنند.
خوش به حال دیوارهایی که به خاطر اهلبیت، روی آنها میخ زده میشود.
💠اگر اینطوری فکر کنم، هیچچیز در دنیا، بیطرف نیست. هر چه در دنیا هست، اگر برای خدا و اهلبیت استفاده شود، ماندگار است و هر چه که برای اهلبیت استفاده نشود، بیفایده و در آخرت مایهی عذاب است، حتی اگر آن چیز، خود من باشم.
خدا نکند روز قیامت، بهاندازهی این اشیاء و ظرف و ظروف ارزش نداشته باشم. آنها خرج اهلبیت شده باشند و من خرج چیز دیگری بشوم. اینها به خاطر اهلبیت، لب پر و شکسته شوند و من به خاطر چیز دیگری، کهنه و فرسوده شوم.
✍️ به قلم #راضیه_طرید 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/RHn4Vj
🌷 @sobhnebesht 🌷
🔸🔹🔸 ایثار و مهربونی این مدلی!
💠همه ی کارهایم را هرطور شده تا دوساعت قبل ورود مهمان ها انجام دادم. بوی خورشتم در راهرو پیچیده بود. سبزی ها را هم تندتند پاک کردم.
ژله را از یخچال در آوردم . بسم الله گفتم و اولین گلبرگ ژله ی تزریقی را زدم…
🔹“به به چه جلوه ای! چه شود”
🔹گلبرگ بعدی…"چقد سمیه خانم خوشش بیاد”
🔸دوباره حجم سرنگ را با رنگ صورتی پر کردم…"نه، شایدم ناراحت بشه”
🔸گلبرگ ها را پشت هم، پشت هم طرح میزدم…"آخه سمیه خانوم بعد اون تصادف، دیگه اعصاب این سفره آرایی ها و حواشی رو نداره”
🔹گل ژله ای من داشت شکل می گرفت… “خب پس هنر من چی میشه؟ منم دوست دارم خودی به همسرم نشون بدم”
🔸رنگ زرد به وسط گل نما می دهد…” خب بخاطر همین میگم نکن این کار رو. سمیه خانوم حتی یه ژله ی ساده هم نمیزاره سر سفره حالا تو میخوای جلوی شوهر اون برا شوهرت فیگور هنری بیای که چی؟!”
🔹دایره وسط گل را پر کردم .."این چیزا سلیقه ست. توانمندیه. سمیه خانوم تو چیز دیگه ای متبحره منم تو چیز دیگه ای”
🔸…"خب نمی گی تو دلش آه می کشه؟ با این کارت ضعف سمیه خانم رو به یاد شوهرش میاری”
🔹رفتم سراغ برگ های سبز گلم …” اصلا میخوام با این کارم بگم آدم مذهبی باید همه چیزش سر جاش باشه. دین داری ش به جا، مهارت های خونه داری هم به جا. تازه اینطوری بیشتر جذب دین میشن. اینم نوعی کار فرهنگیه!”
🔸سبز و صورتی کنار هم چقدر چشم نواز است…"یعنی تو با این ژله میخوای طرف همونجا سر سفره شهادتین بگه؟؟؟! خوب می دونی اولین قدم برا کار فرهنگی نیته! خودت قبلش گفتی میخوام خودی نشون بدم و از این کار لذت می برم. البته اشکال نداره ها. ولی نه در قبال سمیه خانوم که این کاره نیست، نه در برابر شوهرش که حساسه به این چیزا. اونم نه با ژله! که تو سالم بودنش بحثه هنوز”
🔹برگ سوم گلم را با سرنگ کشیدم…"مگه خودت نبودی می گفتی خوشم نمیاد جلوی مرد غریبه ای، من کدبانو تر از خانومش باشم، تو بقیه مسائل هم مراقبم یه وقت داناتر از خانوم کسی به چشم مرد دیگری نیام. خوش سر و زبون تر از خانومش، شوخ تر، شاد تر. دوست دارم همه ی آقایون فکرکنن همسرشون بهترینه. خب اینم همونه دیگه”
"آخه.."
🔸برگ بعدی…"پس یاعلی بگو و این ژله خوشگله رو بزار یخچال برا فردا نهار خودتون”
ترسیم گلم تمام شده بود…
“تبارک الله احسن الخالقین!!”
💠از مکالمات لوامه و اماره ی من هنگام کار در منزل!
✍️ به قلم #ربابه_حسینی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/RMsS2F
🌷 @sobhnebesht 🌷
💠همه ی کارهایم را هرطور شده تا دوساعت قبل ورود مهمان ها انجام دادم. بوی خورشتم در راهرو پیچیده بود. سبزی ها را هم تندتند پاک کردم.
ژله را از یخچال در آوردم . بسم الله گفتم و اولین گلبرگ ژله ی تزریقی را زدم…
🔹“به به چه جلوه ای! چه شود”
🔹گلبرگ بعدی…"چقد سمیه خانم خوشش بیاد”
🔸دوباره حجم سرنگ را با رنگ صورتی پر کردم…"نه، شایدم ناراحت بشه”
🔸گلبرگ ها را پشت هم، پشت هم طرح میزدم…"آخه سمیه خانوم بعد اون تصادف، دیگه اعصاب این سفره آرایی ها و حواشی رو نداره”
🔹گل ژله ای من داشت شکل می گرفت… “خب پس هنر من چی میشه؟ منم دوست دارم خودی به همسرم نشون بدم”
🔸رنگ زرد به وسط گل نما می دهد…” خب بخاطر همین میگم نکن این کار رو. سمیه خانوم حتی یه ژله ی ساده هم نمیزاره سر سفره حالا تو میخوای جلوی شوهر اون برا شوهرت فیگور هنری بیای که چی؟!”
🔹دایره وسط گل را پر کردم .."این چیزا سلیقه ست. توانمندیه. سمیه خانوم تو چیز دیگه ای متبحره منم تو چیز دیگه ای”
🔸…"خب نمی گی تو دلش آه می کشه؟ با این کارت ضعف سمیه خانم رو به یاد شوهرش میاری”
🔹رفتم سراغ برگ های سبز گلم …” اصلا میخوام با این کارم بگم آدم مذهبی باید همه چیزش سر جاش باشه. دین داری ش به جا، مهارت های خونه داری هم به جا. تازه اینطوری بیشتر جذب دین میشن. اینم نوعی کار فرهنگیه!”
🔸سبز و صورتی کنار هم چقدر چشم نواز است…"یعنی تو با این ژله میخوای طرف همونجا سر سفره شهادتین بگه؟؟؟! خوب می دونی اولین قدم برا کار فرهنگی نیته! خودت قبلش گفتی میخوام خودی نشون بدم و از این کار لذت می برم. البته اشکال نداره ها. ولی نه در قبال سمیه خانوم که این کاره نیست، نه در برابر شوهرش که حساسه به این چیزا. اونم نه با ژله! که تو سالم بودنش بحثه هنوز”
🔹برگ سوم گلم را با سرنگ کشیدم…"مگه خودت نبودی می گفتی خوشم نمیاد جلوی مرد غریبه ای، من کدبانو تر از خانومش باشم، تو بقیه مسائل هم مراقبم یه وقت داناتر از خانوم کسی به چشم مرد دیگری نیام. خوش سر و زبون تر از خانومش، شوخ تر، شاد تر. دوست دارم همه ی آقایون فکرکنن همسرشون بهترینه. خب اینم همونه دیگه”
"آخه.."
🔸برگ بعدی…"پس یاعلی بگو و این ژله خوشگله رو بزار یخچال برا فردا نهار خودتون”
ترسیم گلم تمام شده بود…
“تبارک الله احسن الخالقین!!”
💠از مکالمات لوامه و اماره ی من هنگام کار در منزل!
✍️ به قلم #ربابه_حسینی 🌸
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/RMsS2F
🌷 @sobhnebesht 🌷