Telegram Web Link
▪️▪️▪️هتّاک

🔸کیست که نداند سیاست روباه پیر، “تفرقه بنداز و حکومت کن” است؟!
سیاست کثیفی که دستش تا مرفق به خون میلیون‌ها انسان بی‌گناه در سراسر دنیا فارغ از هر دین و مذهب و مکتب، آلوده است. هر نقطه‌ی عالم را که انگشت بگذاری و آثار تباهی ببینی؛ بی شک ردی از چشم‌آبی‌های آنگلوساکسون خواهی یافت.
قتل‌عام سرخپوست‌های قبیله‌ی شایان، قحطی ساختگی در بنگال، سربریدن ویت‌گنک‌ها و جمجمه‌های ژاپنی یادگاری، تنها بخشی از صدها جنایت امپریالیزم بریتانیاست.

🔸آنگلوساکسون‌ها خدای تردستی‌اند.هر از گاهی خرق‌العاده‌ای از آستین پُرمکرشان بیرون میکشند و ملتی را به خاک سیاه می‌نشانند.
گاهی به زور سرنیزه، گاهی به زور تزویر و گاهی به زور سواری بر جهل، غده‌های سرطانی و رژیم‌های آنتی‌ملت و داعشی‌های وحشی و شیعه‌ی هتاک ساخته و پرداخته‌اند.

🔸تمام جنایات تاریخ استعمار، تلخ و دردناک و تکان‌دهنده‌ است اما دردناک‌تر از آن، خوش رقصی هم‌وطنانی است جاه‌طلب و متعصب، به ساز ناکوک این روباه مکار و از تمام اینها دردناک‌تر اینکه، آن که از همه بیشتر به کام استعمار، خودش را ترش و شیرین میکند و از تریبون لندن با پوند باطل انگلیسی، مبلّغ دین حق شده؛ آخوندی باشد از تبار صاحب فتوای تنباکو، میرزای شیرازی که به یک لب‌ترکردنی بساط استعمار روس را به هم ریخت و حرمسرای ناصر‌شاه را حتی، علیه وادادگی‌اش به بیگانه، شوراند.

💠راستی! اصلا مگر میشود دین حق را با زبان باطل تبلیغ کرد؟!

✍️به قلم #میم_شین 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/ikThvM


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️عزیزان رفته اند، نوروز می آید همی...

💠 چند روز دیگر نوروز ۱۳۹۷ از راه می رسد. در حالی که عموی من، در میان ما نیست. مادر یکی از دوستانم هم چند روز پیش از دنیا رفت.

🔸نوروز ۹۶ را بدون پدرهمسرم آغاز کردیم.

🔸نوروز ۹۵ که آمد، نوه ی نوجوان یکی از اقوام در اثر برق گرفتگی فوت کرده بود.

🔸نوروز ۹۴، دست پدربزرگ یکی از دوستان، از دنیا کوتاه شده بود‌.

🔸نوروز ۹۳ جای پسر خاله ی همسرم در کنار خانواده اش خالی بود.

🔸و نوروز های قبل و نبود عزیزان دیگر. تقریبا هیچ نوروزی نیامد مگر اینکه کسی از دوستان و اقوام و آشنایان، قبل از آن، از دنیا رفته بود. نوروز بی توجه به غم مردمان، با سازِ باد صبا و هلهله ی پرندگان و رویش دوباره ی گیاهان، دست در دست بهار می آید.

💠اما این ما نیستیم که همیشه بدون حضور عزیزی، در را به روی نوروز می گشاییم. بلکه روزی نوروز می آید و ما نخواهیم بود. پس دست نوروز را به گرمی بفشاریم، زیرا فرصت ها می گذرند همچنان که ابرها‌…

✍️به قلم #ثمره_فوادی 🌸🌸


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️لحظه های اسفندی

🌸 اسفند به انتها نزدیک شد ،
عاشق ترین فرزند سال،
پلی میان سفید و سبز
و راهی بین برف و شکوفه ...

🌸 اسفند مهربان، نیمی از دلش را به زمستانی داده که
سازِ رفتن می زند
و نیمی را به بهاری که آوازِ آمدن می خواند ...

🌸 اسفند عشق می پاشد به روی دل هایمان،
نگاهمان و خانه های پاکیزه از غبار گذشته هایمان...

❤️قدر بدانیم این زیباترین
دست به دست شدن روزها و ماه ها را
و دوست بداریم اسفند و اسفندی ترین لحظه هایمان را....


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️شور سیاوش

🔸اسمت در شناسنامه هر چه كه باشد، فرقي نمي كند؛ در خانه به هر نامي كه صدايت كنند، فرقي نمي كند؛ زيرا هر آدمي چه مرد و چه زن، در زندگي بارها و بارها نامش سياوش خواهد شد.

🔸و هر سياوشي ناگزير است كه براي اثبات حقانيتش از آتش بگذرد، براي اينكه بگويد راست مي گويد، براي اينكه درستي اش را نشان دهد.

🔸مي داني؟ دنيا پر از حماقت كي كاووسان و حسادت سودابگان است.
🔸دنيا پر از هيزم دروغ و هيمه‌ی دسيسه است و هميشه كساني هستند كه هيزم بر هيزم مي گذارند و هميشه كساني هستند كه هيمه را بر مي افروزند.
دنيا پر از آتش‌بياران معركه است و هر كس به قدر توانش آتشي به پا مي كند؛

🔸اما از آزمون آتش ها و فتنه اخگرها، جز به پاي بي گناهی نمی توان گذشت؛ تنها لباسي كه در آتش نمي سوزد، لباس درستكاری ست، پيراهن معصوميت است، بالا پوش ايمان.

سال هاست،
نَه... قرن هاست كه همه ماه هاي من اسفند است و هفت روز هفته من ، سه شنبه آخر سال. از شنبه تا جمعه!
منم و زور آزمايي آتش ها.
🔸من اما از روي آتش ها نمي پرم، من از آتش ها مي گذرم، با پاي تاول زده، با جگر خون؛ آهسته آهسته ، از دل آتش، از ميانه دود...

🔸من اما نسوختن را آموخته ام و سال هاست دانسته ام آنكه آتشي را مي افروزد تا ديگري را بسوزاند، خود پيش از آن سوخته است،
🔸من استخوان هاي زغالين بسياري را ديده ام با چشماني از خاكستر و گيسواني از دود كه نامشان آدم بود! جزغاله از حسد، كز داده از كينه، سياه از سنگدلي.
🔸من هر روز از آتش مي گذرم و پايان هر روزم سه شنبه است، سه شنبه اي از سور و از سرور؛ سه شنبه اي از شور و از شكر.
من به سرنوشت گفته ام:
💠من آن سياوشم كه سوگ سياوش را به شور سياوش بدل مي كنم.

🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️همه کاره

🔹چند روز پیش مدیر محترم مدرسه تعدادی روسری سفارش داده بودند برای هدیه به ممتازین. تصویر روسری‌ها را که تا نیمه شب مشغول دوخت و دوز بودم در پیچ شخصی‌ام گذاشتم. یکی از دوستانم حرفی زد که برایم جالب بود. گفت: “احسنت. همه کاره هستی". حرفش باعث شد نگاهی به خودم بیندازم، نگاهی به زندگی‌ام در سال‌های پس از ازدواج، در سال‌های دور از خانه پدری. دیدم راست می‌گوید. همه کاره شده بودم. از گل کاری و پرورش کاکتوس گرفته تا خیاطی و بافتنی و تزئینات و…

🔹اما چرا؟ چه چیزی باعث شد من؛ دختر کوچک خانواده، این همه مستقل شوم؟ من برای هیچ کدام از این کارها هیچ کلاسی نرفته بودم. هرکدام از این کارها را کاملا خودجوش و معمولا به صورت ضرب الاجلی و یک شبه شروع کردم. برای برآوردن یک نیاز ضروری، مثلا هدیه‌ای که باید به دوستی می‌دادم، لباسی که باید تا روز بعد تعمیر می‌شده، گلدانی که در حال پوسیدگی بوده و باید نجاتش می‌دادم و…

🔹قطعا اگر نزدیک مادر و خانواده‌ام بودم هیچ‌گاه ریسک نمی‌کردم و در تمام این کارها از مادر کمک می‌گرفتم. اما این دوری اجباری و این فرسنگ‌ها فاصله من را همه کاره بار آورد. من را تربیت کرد. استعدادها و توانایی‌هایم را به یادم آورد. در این سال‌های دوری کارهایی کردم که شاید اگر نزدیک خانواده بودم تا پایان عمر هرگز تجربه نمی‌کردم…

به قول دوست عزیزی: “آدم تو محدودیت ستاره میشه".

🔹همیشه دوری و تنهایی بد نیست. شاید خدای بزرگ و مهربان فرصتی داده که ما را ستاره ببیند و از اینکه می‌بیند چگونه تنهایی گلیم‌مان را از آب می‌کشیم تحسین‌مان کند و تبارک الله بگوید…

💠تنهایی‌هایتان ستاره باران…

✍️به قلم #نسیم_روشنا 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/8G2qFF


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️ظَلَمتُ نفسی!

🔸خودمان را فراموش کرده ایم، همچون دایه ای دلسوز تر از مادر که تمام همتش را گذاشته برای تر و خشک کردن بچه مردم!

🔸چی بخورد، چی بپوشد، کی بخوابد. همین که او لذت ببرد برایمان کافی ست.
بچه مردم را پنجاه سال، بلکه هشتاد سال پرورش می دهیم و بزرگ می کنیم و بعد در یک لحظه تاریخ ساز با همه وابستگی ها و احساس مالکیت ها؛ به صاحبش بر می گردانیم.

🔸درد دل کندن که بسی جان فرساست از یک طرف، فراموش کردن خودمان؛ خود واقعیمان، از طرف دیگر چون دیوارهای بهم نزدیک شده یک اتاق بی روزنه، می چلاندمان!

💠با حسرتی فراگیر، از آن بالا به بچه مردم نگاه می کنیم که گنجیه وار دفنش می کنند.ترجیح بندی قدیمی ذهنمان را پر می کند:
“مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم…”

✍️به قلم #معصومه_رضوی 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/Qa9JFk


🌷 @sobhnebesht 🌷
📚 رهبرانقلاب: از جمله کارهای بسیار مهم، کتابخوان کردن زنان است.
⚠️ متاسفانه زنان ما با کتابخوانی خیلی انسی ندارند!

🌷 @sobnnebesht 🌷
صدای پای تو
ضربان قلب من را سر جا می آورد
پس این تپش های ناهماهنگ را
به آواز آمدنت آرام کن!

🌷 @sobhnebesht 🌷
به وقت شام روز چهارشنبه در اولين روز اكرانش فقط ٥٠ ميليون تومان فروخته!
٢١ سينما
٩٨ سانس
فقط ٥٠ ميليون تومان!

بزرگواران اين فيلم فقط چيزى حدود ٨ ميليارد هزينه ساختش شده هااا!
يعنى حداقل بايد ١٦ ميليارد بفروشه كه فقط پولِ ساختش برگرده!
يخورده به خودمون بيايم بد نيست!
"فيلم من رو خود بچه حزب الهى ها زدن زمين!"
#ابوالقاسم_طالبى
#به_وقت_شام_را_در_سينما_ببينيم
#حمايت_از_سينماى_جبهه_انقلاب_يك_تكليف_است .
این فیلم رو جهت حمایت چند مرتبه ببینید ، یکبار با خانواده ، یکبار با دوستان ، آی بچه حزب اللهی ها این کار جهاد فرهنگیه

🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️سنت یا مدرنیته؟!

🔸 جلوی کشوی لباس‎هایش نشسته و یکی‎یکی لباس‌ها را تا می‎کند و داخل چمدان می‌گذارد، همه‎ی لباس‎هایش را، حتی آن‎هایی را که در مهمانی‎ها می‌پوشد. جهره‎اش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا می‎کند، احساس غربت و شاید تنهایی در آینده‎ای که نمی‎داند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشم‎هایش خانه کرده و اجازه ندارد گونه‎هایش را لمس کند.

🔸مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشک‎هایش فرصت می‎دهد گونه‎هایش‎ را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهم‎زدنی بزرگ شده و می‎خواهد خانه را ترک کند.

🔸امروز صبح، کتاب‎ها، لپ‎تاب و وسایل دیگرش را به خانه‎ی جدید برده، فقط لباس‎هایش مانده که انگار می‎خواست با آن‎ها حضورش را در خانه‎ی پدری طولانی‎تر کند و شاید کمی در گذشته بماند.

🔸از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع می‎کند، به دنبال محبت‎های مادرش در خاطره‎اش می‌گردد، شاید هم دست‎های پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زباله‎های سطح شهر را جمع می‎کرد و بعد هم می‎رفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه می‎خواست.

🔸چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سال‎ها قبل از خانه‎ی پدری رفته بود و مستقل زندگی می‎کرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش می‎گفت درآمد خوبی دارد و از عهده‎ی مخارج آزادی‎اش برمی‎آید. اما می‎گفت: تنها زندگی کردن، بدون آن‎که صدایی در خانه‎ات بپیچد، کار ساده‎ای نیست. تو در خانه‎ات فقط می‎توانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آن‎را بلندتر می‎کنی، چیزی از تنهایی تو کم نمی‎کند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسی‎که پشت سیم‎های آن به تو می‎گوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانه‎ات را می‎شکند. اما این صدا به تو یادآوری می‎کند چقدر تنهایی، خوشحالت نمی‎کند، اما خودکرده را تدبیر نیست.

🔸نسیم هم به جمع آن‎ها اضافه می‎شود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 ساله‎ایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگی‌اش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگ‎گرده، ابروهای تاتو، گونه‎های برجسته، بینی سربالا و لب‎های پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوه‎های از سر بی‎عاری، غلط‎انداز است. ‎زبان که بازمی‎کند، عشوه‎ها ته می‎کشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش می‎دهد، بی‎عاری‎اش را پنهان می‎سازد.

🔸یک‎سال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانه‎ی 40 متری زندگی می‎کند، شغلش دست‌فروشی در مترو است. ظاهرش را همان‎جا عوض کرده و با پس‎انداز یک‎سالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی می‎رود و خستگی‎اش را تمام می‎کند. با خودش روراست نیست، سعی می‎کند ژست خوش‎بختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب می‎خورد.

🔸 نسیم‎ها و هاله‎ها و ریحانه‎ها، افسرده‎های فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبه‎روی مشاور نشسته و زندگی‎شان را برای خودشان روایت می‎کنند. کاش می‎دانستیم غربی‎ها سنت‎های به‎تری هم دارند، همه‎ی سنت‎هایشان خانواده خراب‎کن نیست، آن‎ها را هم می‎شود الگو کرد، اگر سنت‎های خودمان برایمان تکراری شده‎اند.

✍️به قلم #شهره_شریفی 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/mWgviY


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️بازندگی ثروت

🔸دختر پولدار 28 ساله اهل ترکیه، برای بچلرت پارتی‌اش با جت شخصی خانوادگی به شارجه پرواز می‌کند. هفت تا از دوستانش همراهیش می‌کنند.
🔸قصه‌ی زندگیش رویایی است. با همین سن کم هر چیزی که می‌خواهد دارد. یگانه دختر تاجر بسیار پولداری است و برج به نامش است. با پسر تاجر پولدار دیگری نامزد شده و تا یک ماه دیگر در قصری زیبا با او ازدواج خواهد کرد.

🔸تا اینجای قصه شبیه قصه‌های پریان است. زندگیش از همان زندگیهایی است که در سریالهای ترکیه‌ای دیده می‌شود و فاصله اعجاب‌انگیز با زندگی عموم مردم کشورش دارد. خدمتکارانی که با لباسهای فرم خم و راست می‌شوند. قصرهایی که پنجره‌های بزرگشان رو به منظره‌ی بغاز باز می‌شود، ماشینهای فوق لوکس...

🔸پایان داستانش اما کوتاه و غم‌انگیز است. جت شخصی در راه برگشت به کوههای شهرکرد برخورد می‌کند. همه سرنشینها کشته می‌شوند و چیزی از آنها باقی نمی‌ماند.

🔸زندگی و مرگ این دختر 28 ساله، طنز تلخی دارد. اینکه همه داراییهای روی زمین نمی‌تواند سهمی بیشتر از زندگی به کسی ببخشد. او هرگز لباس سفید عروسی نخواهد پوشید. تکانهای کودکی را در درونش احساس نخواهد کرد. فرزندش را در آغوش نخواهد گرفت. هرگز با چشمهای خیس اولین قدمهای لرزان کودکش را دنبال نخواهد کرد. هیچ وقت 30، 35 و 40 ساله نخواهد شد. آرامش خزنده‌ی بالای چهل سال را تجربه نخواهد کرد و ...

🔸طنز تلخ دقیقا همینجاست که گاهی سهم یک انسان معمولی از زندگی بسیار بیشتر از کسانی است که تمام عمرش را در حسرت زندگی آنها سپری می‌کند.

🔸تکه تلختر قصه این است که اگر این دختر، یک دختر معمولی بود هیچوقت اینطور کشته نمی‌شد. البته که ممکن بود در خیابان ولیعصر زیر اتوبوس برود. ( یا در خیابان تاکسیم به تراموا برخورد کند.) در تظاهرات مردمی یا بازجویی کشته شود. در تصادفات جاده ای بمیرد یا سر زا برود. اما هیچوقت با یک جت شخصی پرواز نمی‌کرد که بخواهد با کوه برخورد کند.

🔸اینستاگرام دختر بیچاره تا دیروز باز بود و سیل هموطنان به مناسبت سقوط این هواپیما در ایران، به صفحه‌ی او سرازیر شده بودند. زیر کامنتهای تسلیت ترکها، شوخی و خنده به راه بود و به نظر می‌آمد عده‌ای از این مرگ به وجد آمده اند.

🔸البته که به وجد آمده بودند. یک عمر از پنجره‌ی خاکی کوچکشان به دنیای بزرگی که بهش دسترسی نداشتند خیره شده بودند و حسرت کشیده بودند ... حالا یک باره آن دنیا کوچک شده بود. کوچکتر از دنیای خودشان. افتاده بود لابلای کوهها. تکه تکه و سوخته بود. حقیر شده بود. ثروت مرده بود و فقر زنده مانده بود. فقر به جای اینکه جامه‌های خاکیش را بتکاند و به سهم بیشتری از زندگی که نصیبش شده چنگ بزند، داشت رجز می‌خواند. داشت حقارتش را فریاد می‌زد.

🔸خبر این یورش اینستاگرامی در اخبار ترکیه نقل شده و برایشان قابل درک نیست که چرا ایرانیها این کار را می‌کنند. حواسشان نیست که سالهاست سریالهای ترکیه‌ای در این کشور دست به دست می‌شود و اولین بار است که یکی از شخصیتهای واقعی دنیای سریالها در دسترس آنها قرار گرفته‌است. اولین بار است که دو دنیا اینقدر به هم نزدیک شده‌اند و اولین بار است که دنیای خاکی از دنیای رویایی پیش افتاده‌است.

🔸از کار هموطنانم دفاع نمی‌کنم. کارشان را هم قابل دفاع نمی‌دانم. فقط می‌خواستم از نقطه نظر خودم توضیح کوتاهی بر اتفاقی که افتاده بدهم. بعد سهم بیشترم از زندگی را بردارم و بروم در ترافیک دم عید و افسردگی آخر سال و گشتن دنبال مدرسه متوسطه پسرانه هدر بدهم.


@Mrs_shin

🌷 @sobhnebesht 🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️▪️▪️ شما... خانم چادری...الووو

💠قسمت اول

🔸به شلوار پاره پوره ی کوتاهش زل زده بودم و دونه دونه روی تمام آرزوهای دبیرستانیم خط میکشیدم.
🔸وسط هر پنج تا پلکی که میزدم از خودم میپرسیدم: "یعنی قراره چارسال دیگه, هم درس بخونی و هم عذاب بکشی؟ ".
🔸آب دهنمو قورت دادم و به طرف پنجره برگشتم...چه رنگ موی قشنگی داره ! داشتم شماره رنگشو حساب میکردم که از جا پریدم...
مهنااااااز واااااای , علی پی ام دااااااد. 
زووود باش , بش بگو ماشینِ امیرو بگیره, ساعت چهار اینجا باشه.

🔸داشتم با خودم میگفتم " مگه تا ساعت هفت کلاس نداشتیم؟ " که یک نفر گفت : 
برپااااااا (کل کلاس جز من, هار هار میخندد!)
مردی با قامت بلند خیره به دانشجویان ردیف اول , وارد کلاس شد و تا نشست با نیش باز گفت:
به به , چه کلاسی داشته باشیم این ترم... ( تک تک دانشجویان را با نگاه مشمئز کننده ای از نگاه میگذراند)

🔸خودم رو جمع کردم..چادرم رو کشیدم تو صورتم و سرم رو انداختم پایین یعنی مثلا دارم از روی زمین وسایلمو جمع میکنم..
استاد: شما... خانمِ چادری.. الووووو.. 

قطعا با من نیست.. ضربان قلبم چرا داره تند میشه؟ نفس عمیییییق بکش سبا. با توعه!

استاد: بنده ی خدا اینقدر خودشو پیچیده صدارو نمیشنوه! (دانشجویان هرهر میخندند)
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم " بله"
استاد: آخر کلاس نشستید اذیت نمیشید؟
گفتم: نه! 

🔸استاد سرشو چرخوند و با یکی از دانشجویان ردیف دوم مشغول صحبت شد.. دستمو فشار دادم.. یخ زده بود.. آخه چرا لحظاتِ اولین کلاس..اولین استادِ دانشگاه باید اینطوری ثبت بشه!؟ چرا تو مدرسه میگفتن "دانشگاه یه دنیای دیگه س." همونطور که استاد حواسش به مانتوهای جلوباز دانشجوها بود, منم با ذهنم پریدم عقب.. تو دبیرستانم همین احساساتو داشتم.. حس شناکردن خلاف جهت آب! اونم تنهایی ! "یعنی قراره چارسال دیگه, هم درس بخونی و هم عذاب بکشی؟ ". استاد جلوی کلاس حرکت کرد و ذهنم منو پرت کرد وسط کلاس! نه! تهِ کلاس..
🔸استاد : شمارمو یادداشت میکنم روی تخته. هرکس سوال داشت با تلگرام بپرسه! هرکس بیشتر سوال کنه نمره کلاسیش بیشتره...
"برای همین وجنات بود که میگفتن اینجا یه دنیای دیگه س؟ این همه درس خوندیم بیاییم اینجا که به جای مزاحم خیابونی , خودمون مزاحم تلگرامی استاد بشیم؟ کار درستی کردی سبا؟ چرا اصلا نمیگه درسش درمورد چیه.. "
استاد: روز اول هست و زیاد وقتتون رو نمیگیرم.خسته نباشید. 

🔸استاد با سه گام بلند از کلاس خارج شد و چندنفر مشابه گوسفند پشت سرش "استاد, استاد" کُنان راه افتادند..
تا کلاس بعدی سه ساعت زمان داشتم و مسافت دانشگاه تا خوابگاه هم دو ساعت , راه حل منطقی که به ذهنم رسید فقط رفتن به نمازخانه بود. 
همراه با مزه مزه کردن بیسکوئیتم جمله ی روی دیوار رو میخوندم " نماز ستون دین است"
تموم شدن جمله با سرریز شدنِ کلی مطلب به ذهنم پشت سرهم انجام شد. کاش...
#ادامه_دارد
#خانم_طلبه
@talabeshodam
▪️▪️▪️ شما... خانم چادری... الووو

💠قسمت دوم

🔸تا کلاس بعدی سه ساعت زمان داشتم و مسافت دانشگاه تا خوابگاه هم دو ساعت , راه حل منطقی که به ذهنم رسید فقط رفتن به نمازخانه بود. 

🔸همراه با مزه مزه کردن بیسکوئیتم جمله ی روی دیوار رو میخوندم ” نماز ستون دین است”
تموم شدن جمله با سرریز شدنِ کلی مطلب به ذهنم پشت سرهم انجام شد. کاش کتاب هایی که تو طول دوران راهنمایی و دبیرستان درمورد مسائل دینی میخوندم الان کنارم بودن.. نوزده سالمه و احساس میکنم فقط پنج سال زندگی کردم..از این پنج سال ناراضی نیستم و میدونم عمرم بیهوده تلف نشد..
🔸شب هایی که بعد از خواب اهالی منزل کنج خانه, مطالعه می کردم و فقط با صدای مادربزرگم که میگفت ” صبح شد, هنوز نخوابیدی ننه! ” می فهمیدم وقت نماز صبح شده.. بعد از نماز تا وقت رفتن به مدرسه هم که می خوابیدم , خودم رو در شرایطِ توصیفی اون کتاب ها می دیدم..
🔸فقط مسیر خانه تا مدرسه و بالعکس کنار مادرم بودم و خوب میدونستم که وضعیت فکری ام فقط به سال های سوم تا هشتم زندگی ام برمی گرده که شبانه روزش متاثر از صحبت های مادرم بود.. یادمه که وقتی خوندن نوشتن یاد گرفتم, با مادرم به نمایشگاه کتاب رفتم..رساله عملیه خریدم و از اون روز بعد از هرنماز به زور می نشستم تا یکی دو صفحه برای من بخونه و بعدشم مثل فشنگ برم سراغ خاله بازی!

🔸مامانم منو ناخواسته به این مسیر سوق داد و زمان انتخاب رشته انگار که فراموش کرده باشه چه روزهایی برای من لالایی دین خوانده, سه آینده برای من ترسیم کرد:
“مامان جان, از الان بت بگم, یا ریاضی فیزیک یا تجربی یا خونه ی شوهر , خوددانی “

🔸اصلا جسارت نداشتم بگم رشته ای میخوام که دینی باشه..یقین داشتم ناراحت میشه..وقتی از طرف مدرسه اولویت اولم رشته علوم معارف اسلامی انتخاب شده بود مادرم بدون توجه به اون, اولویت دوم رو انتخاب کرد و گفت ریاضی فیزیک برای تو بهترینه! به گواهی چندین مدال المپیاد , رتبه های استانی ریاضی و…

🔸الان بعد از سال ها من به آرزوی مادرم رسیدم..” مهندس عمران دانشگاه تهران” شدم ولی هنوز عذاب می کشم… عذابی که از سرجای خودم نبودنه…وگرنه حل مسائل ریاضی من رو از دنیا و متعلقاتش جدا می کند و حس خوشایندی برای من داره..

🔸صدای خنده عده ای حواسمو سرجاش اورد…سه سال به همین منوال گذشت.. درس هایی که برای زنانگی من غریب بود! اصول ساختمان سازی را چه به من؟ سه سال بعد از روز اول دانشگاه مصمم تر از همیشه پشت تلفن می گفتم:” مامان جان من میرم حوزه, دیگه نمیتونم”

خیلی ناراحت بود! نمیدونم چرا! ولی راضی شد! الانم خوشحاله! منم خوشحالم! منم طلبه شدم!

🔸من هم به آرزوی مامانم رسیدم, هم به آرزوی خودم…

#خانم_طلبه
@talabeshodam
▪️▪️▪️بغض سبزه ای!

🔸بانگ يا ارغوانِ مادر، همه حياط را پر كرده بود. لپ تاپ را روشن، رها كردم و رفتم ببينم مادر را مار گزيده كه اين طور صدايم مي زد يا خداي ناكرده اتفاقي برايش افتاده است.

🔸 وقتي رسيدم، مادر ظرف جو ها را گذاشت توي دستم و گفت: «بيا مادرجان. جوهايت خيس خورده، بيشتر بماند خراب مي شود. برو هر طور دوست داري بكار. بيلچه ها هم كنار درخت زيتون است».

🔸يادم نمي آمد به مادر گفته باشم قصد دارم سبزه بكارم. عادت هميشگي خود مادر است. بچه كه بوديم. تعداد اعضاي خانواده هم قابل توجه بود.
نزديك عيد كه مي شد از آنجايي كه در شهر ما گندم كاشتن براي سبزه عيد نماد غم است و جو نماد شادي، مادر يك ظرف بزرگ جو خيس مي كرد. جوها كه خيس مي خورد يك روز غروب همه را صدا مي كرد و مي رفتيم حياط. جوها را مي گذاشت لبه حوض و اعلام مي كرد هر كس هر ظرفي مي خواهد بردارد و هر جور كه دوست دارد سبزه بكارد براي خودش.
رقابت و خلاقيت ها ديدني بود. يكي توي استكان مي كاشت يكي توي بشقاب گل قرمزي. يكي به نعلبكي رحم نمي كرد و يكي سوهان ها را توي شيريني خوري مي چيد كه توي ظرف سوهان سبزه بكارد. يكي كوزه مي آورد و يكي گلدان. يكي نصف ظرف را خالي مي گذاشت، يكي تپه درست مي كرد توي ظرفش.
بيلچه ها نوبتي بود. كارمان كه تمام مي شد و ظرف ها را روي لبه حوض مي گذاشتيم، همه حياط غرق خاك و گل و جو بود و ظرف هاي گلي  كه تست شده بود.
مادر هيچ وقت غر نمي زد. خودش همه را جمع مي كرد و حياط را مي شست. 
🔸عيد، سبزه هر كس از همه قشنگتر بود مي گذاشتيم روي سفره. بقيه هم روي لبه حوض مي ماند و تا آخر تعظيلات تفريحمان مراقبت از هنرهايمان بود.
برنده هميشگي داداش مهدي بود. معروف بود چوب كبريت را هم مي كاشت سبز مي شد.

🔸 آخرين روز تعطيلات كه مي شد، كنار درخت توت چاله مي كنديم و ظرفي كه از روز قبل آبش نداده بوديم برعكس مي كرديم و مجموعه جو با احتياط، كاشته ميشد توي باغچه. دانه نمي داد. خيلي وقت ها گنجشك ها همه اش را مي خوردند. خشك كه مي شد مادر مي گفت غصه نخوريد كود باغچه است و به جايش درختمان سال ديگر توت هاي شيرين تر دارد. حالا از آن جمع كسي نمانده و سبزه كاشتن لطفش مثل قبل نيست.

🔸كاسه يك بار مصرف شله زرد را شستم و يك سبزه كوچك كاشتم. ظرف جو را برگرداندم به دست مادر و گفتم : « حوصله اش را ندارم.». مادر نگاهم كرد و با ذوقي كه سركوب شده بود پرسيد: «چرا مادر جان؟».
« حسش نيست. اين قدر در فضاي مجازي حرف از چالش نكاشتن سبزه و كاشتن دانه درختان شنيده ام و حساب و كتابِ درخت و نون و شكم گرسنه كه از نگاه كردن به جوها عذاب وجدان مي گيرم.
اينكه درخت بكاريم و جايش را نداريم در باغچه و توي شهرمان هم امكان كاشتنش نيست را مي دانم. 
اينكه گياهان مناسب منطقه گرم و خشك غالبا قلمه زده مي شود و فصل كاشتنش نيست را هم كسي نيست كه نداند. اينكه پانزده اسفند را گذاشته اند براي درختكاري و فلسفه سبزه عيد از درخت جداست و اواسط فروردين فصل كاشتن درخت نيست، مهم نيست.
اينكه جو و گندم كاشتني با جو و گندم نان شدني كيفيتش فرق دارد هم مهم نيست. اينكه فكري به حال اين نان هاي بي كيفيت و هدر دادن گندم هم بشود از سبزه نكاشتن مهمتر است فكر بدي نيست.
مادر اينكه اقتصادي فكر كنيم خوب است ولي من نمي دانم امسال نگاه به سبزه ها چه حسي مي دهد به كودكي كه دلخوشي اش سفره عيد بي بابا يا بي مادر است؟
چه حسي مي دهد به پدري كه تمام توانش همين سبزه عيد بوده براي كودكش.
نمي دانم در گوشه و كنار اين مرز و بوم سبزه چه نقشي داشته در سفره ها، حتي نمي دانم اين تفكرم صحيح است يا اشتباه.
فقط مي دانم امسال از جوانه زدن جوهايم خوشحال نمي شوم چون هر چه نگاهش مي كنم، به جاي فكر  اينكه خانواده را جمع مي كند دور يك سفره و نگاه به سبزه ثواب دارد و خاطرات سبزه كاشتن هايمان زنده شود، فكر اينكه سبزه هايم شكمي را گرسنه كرده است، آزارم مي دهد.
با اين شيوه تفكر و مقدم دانستن اقتصاد مالي در هر كاري، شايد امسال به جاي شمعداني هم بهتر بود، جوراب مي خريدم براي كودكي».

به قلم: #ارغوان_صداقت

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://goo.gl/wNMXhD


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️آفرین به بهار

🔸ساعت از نیمه شب گذشته است. خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته است.
🔸این لحظات ناب را دوست دارم. دلم می خواهد چشم هایم را به روی تاریکی ببندم و به بهار فکر کنم.
🔸 چه واژه ی زیبایی، حتی فکر کردن به بهار هم لذت بخش است. بهار آنقدر پاک است که واژه اش هم لطافت را به یدک می کشد.
🔸 بعد از زمستان سرد و خاموش، روحی تازه به جهان دمیده می شود. درختان خشک، جوانه می زنند. پرندگان از سفر باز می گردند. رودها به خروش می افتند.
🔸خوش به حال بهار، چقدر عظمت دارد. سرشار از خیر و برکت است. پاک و منزه است خالق بهار… و آفرین به اقوامی که بهار را گرامی می دارند و برای آمدنش جشن می گیرند.

به قلم:#ثمره_فوادی

🌷 @sobhnebesht 🌷
#ارسالی_از_کاربران

در روز پدر یادی کنیم از شهدای اسلام و انقلاب از بدو اسلام تا کنون، از بزرگ مردانی که ایثارگرانه از لذت بودن در کنار فرزند (یا فرزاندانشون) و لذت شیرین زبانی اونها و.. گذشتند و
فرزندان شهدا که عمری محروم بودند و هستند از لذت آغوش گرم پدر و مزه مزه کردن روزانه طعم بودن پدر تا ما طعم زندگی و پدر و آغوش گرم پدرانه رو بچشیم و سالهای بیشتری حضور گرم پدر رو احساس کنیم.
چه سخته دیدن طفل یتیمی که هنوز زبان گفتن بابا رو نداره تا بتونه سراغ باباش رو بگیره اما تو میبینی که در میان جمع دنبال گمشده ای میگرده..
چه سخته دیدن حسرت کودک یتیمی که میدونه دیگه باباش نیست تا بتونه بپره توی بغلش و آسوده از هر جایی بخنده..
مدیون شهدا و خانواده هاشون هستیم تا ابد.. حتی اگر به اسم شهید در نزد ما زمینیان شناخته نشن!
پ.ن: به نظر من، این روز رو باید به همسران شهدا هم تبریک گفت، زنانی که مردانه ایستادند و برای فرزندانشون هم مادر بودند هم پدر..

ارسالی از سرکار خانم #طباطبایی عضو محترم و همراه گرامی کانال نبشته‌های دم صبح🌷

🌷 @sobhnebesht
روز مرد نداشتند
لیکن روزها رامردانه ساختند.
تنها جورابشان سوراخ نبود
که پیکری سوراخ شده ازگلوله و ترکش داشتند
پاس میداریم
یاد مردترین مردان سرزمینمان را
پیشاپیش روز مردان واقعی مبارک🌸

@sobhnebesht
▪️▪️▪️به نام پدر

🔸روز پدر، تصمیم گرفتم گوشه ای از دفتر خاطراتی که از پدر در ذهن دارم را ورق بزنم. از قدیمی ترین خاطراتی که در مورد پدرم به یاد می آورم، مربوط به چهار سالگی من است. زمانی که پدربزرگم آخرین روزهای زندگی اش را در خانه ی ما می گذراند.

من پدرم را می دیدم که پدرش را نظافت می کرد. موی سرش را می تراشید. چون پدربزرگ زمین گیر بود، او را به دوش می کشید و تا حمام می برد. و وقتی بالای سر پدربزرگ با گریه قرآن می خواند را درخاطر دارم.

🔹سالی را به یاد می آورم که پدر چندین ماه دور از خانه در شهری دیگر در باغ پرتقال کار می کرد. روزی که به خانه ی همسایه تلفن زده بود، من به همراه مادرم رفتم تا با او حرف بزنم. اما بغض امانم نداد. مادر گوشی را گرفت و وقتی به من گفت که پدر می گوید برایت عروسک خریده و تا چند روز دیگر خواهد آمد، درد فراق کودکانه ام کمی تسکین یافت و من یادم هست که روزها و شب ها منتظر آمدن او و دیدن عروسکم بودم. عروسکی زیبا و جدید که هیچ کدام از دختران محل ما نظیر آن را نداشتند. وقتی پستانک دهانش را در می آوردم گریه می کرد، وقتی در دهانش می گذاشتم می خندید.

🔸پدر بود که اسامی چهارده معصوم را به من یاد داد. وقتی تمام اسامی را بدون اشتباه برایش گفتم، به من قول داد که برایم یخچال اسباب بازی که به تازگی به بازار آمده، بخرد. و او به قولش عمل کرد. و من هنوز آن عروسک و یخچال را دارم. در حال و هوای کودکانه، پدر را می دیدم که در غیر از وقت نماز هم وضو می گرفت. بعدها فهمیدم که او همیشه دائم الوضو بود. من صبح ها با صدای قرآن خواندن پدر از خواب بلند می شدم. و او دقایقی بعد به سرکار می رفت. تا پاسی از شب که به خانه می آمد. و دستانش را که از جابجا کردن جعبه های چوبی میوه، زمخت و خشک شده بود، چرب می کرد.

🔹ده یازده ساله بودم. همکلاسی هایم ایام فاطمیه را نمی شناختند. اما من هر شب منتظر بودم تا پدر بیاید و به مجلس روضه برویم. او هر شب برایمان بستنی می خرید. حتی وقتی ما می گفتیم نخر، نمی خوریم! او می گفت: این جایزه ی شماست که به روضه آمدید. پدرم هرگز من و خواهرانم را به خواندن نماز و داشتن چادر به عنوان حجاب، مجبور نکرد. بلکه حلاوت دین، خواندن نماز و شوق پوشیدن چادر، با برخوردهای خوب پدر بود که به جان ما نشست. و من هر چه دارم از پدرم دارم.

💠سایه ی پدر هنوز بر سر ماست. فکر اینکه پدر روزی در کنار من نباشد، برایم زجرآور است. سایه ی پدرهای زمینی برسرمان مستدام و روح تمام پدران آسمانی شاد.

✍️به قلم: #ثمره_فوادی 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:

https://goo.gl/dGm76U


🌷 @sobhnebesht 🌷
▪️▪️▪️تا واقعیت

🔸آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.

🔸یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.

🔸قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.

🔸ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.

🔸من آن شب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.

✍️به قلم: #ثمره_فوادی 🌸🌸

آدرس این مطلب در وبلاگ ما:

https://goo.gl/dGm76U


🌷 @sobhnebesht 🌷
2025/07/05 02:43:30
Back to Top
HTML Embed Code: