سر نوشت
آیین محمد 1500 سال پیش، چشم به این جهان گشود، در حجاز، مکه، چهل سال زیست، آن چنانکه او را لقب «امین» دادند و هیچ دروغ از او نشنیدند و هیچ خیانت و هیچ آلودگی. و آن زمان، سخنی گفت که بسیاری با او دشمنی کردند، و بسیاری با او همراهی: «من سخن خداوند را میشنوم،…
یادداشت
"آیین محمد"
در انصاف نیوز
انتشار پیدا کرد:
https://ensafnews.com/609326/%d8%a2%db%8c%db%8c%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af-%d8%b5/
"آیین محمد"
در انصاف نیوز
انتشار پیدا کرد:
https://ensafnews.com/609326/%d8%a2%db%8c%db%8c%d9%86-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af-%d8%b5/
انصاف نیوز
آیین محمد (ص)
محمد سلطانی رنانی، عضو هیئت علمی دانشکده الهیات دانشگاه اصفهان، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت: 1500 سال پیش* چشم به این جهان گشود، در حجاز، مکه، فرزند اول و آخر خانوادهای که پیشتر گسسته شده بود، با درگذشت پدر. محمد چهل سال زیست،…
❤28👍3👏3
🟢 اندیشه تابان
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
ادب از که آموختی....
از نادرستیها و فریبها درس بگیریم
تا راستیها و درستیها را بشناسیم،
بررسی منطقی گفتههای آقای دکتر عبدالکریمی؛
آقای عبدالکریمی بر پایه سه ادعا، نتیجه گرفتهاند!
هر سه ادعا، و روند نتیجهگیری، مغالطهآمیز و نادرست است.
* کدام میدان؟! و کدام مردم؟! در کدام پارک؟!
هر سه عنوان مبهم، تعیینناشده، بدون آدرس و ناشناس است!
این موارد، همه زمینه و مجرای فریب و ناراستی است!
* این گزاره ثابت نشده است! تنها پایه آن، مشاهده خود مدعی است. مدعی و شاهد (بینه) نمیتواند یکی باشد!
مدعی برای اثبات ادعای خود باید به دلیل و شاهدی بیرون از خود و مشاهدات شخصیاش استناد کند!
ادعا و دلیل نمیتواند یکی باشد.
این قضیه سالبه کلیه است. برای اثبات قضیه کلی، چه ایجابی و چه سلبی، استقراء کامل نیاز دارد. گفتن همه یا هیچ نیاز به یک جستجوی فراگیر دارد!
آیا آقای عبدالکریمی "همه جای دنیا" را جستجو کردهاند؟! آیا مستندی دارند؟!
سنجش وضعیت اقتصادی و کیفیت زندگی، شاخصههای تعریفشده و علمی دارد:
تولید ناخالص ملی، درآمد سرانه، نرخ بیکاری، خط فقر مطلق، شاخص توسعه انسانی، شاخص گرسنگی، قدرت خرید، تورم سالانه، تورم نقطه به نقطه، شاخص فلاکت، رشد نقدینگی، سهولت کسب وکار، سرانه مصرف غذا، ضریب جینی، شاخص کیفیت زندگی، شاخص رقابت صنعتی...
خرید شخصی از میدان میوه وترهبار، یا دود کباب در پارک، تعریفناشده و غیرقابل سنجش است.
از سویی دیگر، مشاهدات ایشان، بر فرض صحت و صدق، جزیی است.
و جزیی نمیتواند پایه اثبات برای یک گزاره کلی باشد؛
الجزئی لایکون کاسبا و لامکتسبا
پس این گونه نتیجهگیری نادرست و مغالطهآمیز است.
- اعتراض به
حکومت حزب بعث و خودکامگی خونبار صدام در عراق
- سکوت و همراهی با
حکومت حزب بعث و دیکتاتوری مادامالعمر اسد، پدر و پسر، در سوریه.
- محکوم کردنِ
تجاوز رژیم عراق به ایران برای تصرفِ استان عربزبانِ ایران (خوزستان)
- سکوت در برابرِ
تجاوز روسیه به اکراین برای تصرف مناطق روستبارِ اکراین (چهار استان لوهانسک، دونتسک، خرسون و زاپوریژیا)
و اینک...
- اعتراض به سرکوب مخالفان و معترضان در کشورهای غربی!
- ولی سرکوب مخالفان و معترضان در چین و روسیه:
به تو چه؟!
بسیار جای تاسف دارد که یک مدرس فلسفه،
این چنین پرمغالطه سخن بگوید...
گذشته و بالاتر از
باورهایِ دینی یا علایقِ سیاسی،
تعهد به اخلاق است،
دوری از فریبکاریست،
"عبدالکریمی" نباشیم!
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
ادب از که آموختی....
از نادرستیها و فریبها درس بگیریم
تا راستیها و درستیها را بشناسیم،
بررسی منطقی گفتههای آقای دکتر عبدالکریمی؛
آقای عبدالکریمی بر پایه سه ادعا، نتیجه گرفتهاند!
هر سه ادعا، و روند نتیجهگیری، مغالطهآمیز و نادرست است.
در میدان میوه و ترهبار، مردم چهاردستی خرید میکنند! همه پارکها را دود کباب برداشته است!
* کدام میدان؟! و کدام مردم؟! در کدام پارک؟!
هر سه عنوان مبهم، تعیینناشده، بدون آدرس و ناشناس است!
این موارد، همه زمینه و مجرای فریب و ناراستی است!
* این گزاره ثابت نشده است! تنها پایه آن، مشاهده خود مدعی است. مدعی و شاهد (بینه) نمیتواند یکی باشد!
مدعی برای اثبات ادعای خود باید به دلیل و شاهدی بیرون از خود و مشاهدات شخصیاش استناد کند!
ادعا و دلیل نمیتواند یکی باشد.
هیچ جای دنیا این چنین نیست!
این قضیه سالبه کلیه است. برای اثبات قضیه کلی، چه ایجابی و چه سلبی، استقراء کامل نیاز دارد. گفتن همه یا هیچ نیاز به یک جستجوی فراگیر دارد!
آیا آقای عبدالکریمی "همه جای دنیا" را جستجو کردهاند؟! آیا مستندی دارند؟!
نتیجه:
وضعیت مردم ایران بهینه و بهنجار است
سنجش وضعیت اقتصادی و کیفیت زندگی، شاخصههای تعریفشده و علمی دارد:
تولید ناخالص ملی، درآمد سرانه، نرخ بیکاری، خط فقر مطلق، شاخص توسعه انسانی، شاخص گرسنگی، قدرت خرید، تورم سالانه، تورم نقطه به نقطه، شاخص فلاکت، رشد نقدینگی، سهولت کسب وکار، سرانه مصرف غذا، ضریب جینی، شاخص کیفیت زندگی، شاخص رقابت صنعتی...
خرید شخصی از میدان میوه وترهبار، یا دود کباب در پارک، تعریفناشده و غیرقابل سنجش است.
از سویی دیگر، مشاهدات ایشان، بر فرض صحت و صدق، جزیی است.
و جزیی نمیتواند پایه اثبات برای یک گزاره کلی باشد؛
الجزئی لایکون کاسبا و لامکتسبا
پس این گونه نتیجهگیری نادرست و مغالطهآمیز است.
آقای زیدآبادی: در مسکو و پکن، چه کسی میتواند به سیاستهای دولت اعتراض کند؟یک بام و دو هوا! سنجیدن دو امر همانند با دو سنجه مختلف، مواردی از این دست را بنگرید؛
عبدالکریمی: به تو چه؟
- اعتراض به
حکومت حزب بعث و خودکامگی خونبار صدام در عراق
- سکوت و همراهی با
حکومت حزب بعث و دیکتاتوری مادامالعمر اسد، پدر و پسر، در سوریه.
- محکوم کردنِ
تجاوز رژیم عراق به ایران برای تصرفِ استان عربزبانِ ایران (خوزستان)
- سکوت در برابرِ
تجاوز روسیه به اکراین برای تصرف مناطق روستبارِ اکراین (چهار استان لوهانسک، دونتسک، خرسون و زاپوریژیا)
و اینک...
- اعتراض به سرکوب مخالفان و معترضان در کشورهای غربی!
- ولی سرکوب مخالفان و معترضان در چین و روسیه:
به تو چه؟!
بسیار جای تاسف دارد که یک مدرس فلسفه،
این چنین پرمغالطه سخن بگوید...
گذشته و بالاتر از
باورهایِ دینی یا علایقِ سیاسی،
تعهد به اخلاق است،
دوری از فریبکاریست،
"عبدالکریمی" نباشیم!
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👍120❤23👏13👌3👎1
سِنسُورهایِ سوخته!
کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بودم، سالهای ۶۵ و ۶۶، و جنگ شهرها. آژیر قرمز که میزدند، معلمها و بچهها میرفتند زیرزمین که هم نمازخانه بود و هم شده بود پناهگاه!
من از هوای گرفته و شلوغی و گریهی بچه اولیها خوشم نمیآمد، میرفتم تویِ حیاط برای خودم قدم میزدم.
آن روز هواپيماهایِ عراقی دیوار صوتی شکستند و آنقدر پایین آمدند که من رنگهای پرچم عراق را روی بدنهشان تشخیص میدادم، از روی مدرسه ما رد شدند و حدود دو کیلومتر بالاتر، سه راه بازار را زدند، هجده نفر، رهگذر و مغازهدار کشته شدند...
آن روز در سرم یک اتفاقی افتاد، از آن روز که با جنگ و بمب و مرگ این مقدار نزدیک شدم، یک جایی میانه شبکه تودرتوی مغزم یک چیزیش شد! از آن روز دیگر، حس ترس را از دست دادم، چند سال بعد هم که به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کردم و جریان را برایش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت: چیزی نیست، Fear sensorات سوخته! گفتم: یعنی چی شده؟! گفت: هیچی، عادیه، برای خیلیها پیش اومده، سنسور ترسات سوخته! گفتم: دکتر، قابل درمان هست؟ گفت: نه، پایه نصب و مدارهایش هم آسیب دیده، گفتم: قابل تعویض و پیوند هست؟ گفت: نه، عارضه چندانی نداره، فقط از هیچ چیز نمیترسی، برو خوش باش، همین طور زندگی کن...
سال ۱۳۷۴ بود که مثل بمب صدا کرد که یک کسی به نام فاضل خداداد ۱۲۳ میلیارد ت. اختلاس کرده! من همون سالها اولین لانه ۳۵ متری خودم را با کمک پدرم خریده بودم سه میلیون ت. یعنی اون آقا ۴۱ هزار برابر ارزش خانهی من، بالا کشیده؟ ۱۲۳ میلیارد ت.؟! اصلا مگر مملکت چقدر پول دارد که این مقدارش را فاضل خداداد برداشته باشد؟! اختلاسهای بعدی، خیلی تاثیر نداشت، نرمنرم بیحس شدیم، دیگه حتی رقم اختلاسها را به تومان نمیگفتند، مثلا ۳.۴ میلیارد دلار، که با قیمت دلار زمان اختلاس بشود ۱۴۰ همت! همت واحد جدید پوله: هزار میلیارد تومان! واقعا هم همت میخواست تصور این همه پول، چه برسد به اختلاس کردنش!
ولی دیگه هیچ کسی هیچ چیزیش نمیشد، سنسور تعجبمون هم سوخته، حالا شما بگو اصلا کل مملکت را بردند و خوردند! چیزی تو کلهی ما جابهجا نمیشه!
دو سه باری کلاه سرم رفت، نه حرص و طمع بود، نه خیالپردازی و بلندپروازی؛
همهاش به خاطر اعتماد بود، اعتماد به آدمهای که شیک و باکلاس لباس پوشیده بودند، مودب حرف میزدند، اصلا فکرش را هم نمیکردی که فریبکار باشند و کلاهبردار! دیگه نتونستم به کسی اعتماد کنم! معلوم بود دیگه، سنسور اعتماد مگر چقدر ظرفیت ولتاژ داره! اون هم سوخت!
از روز اول که پا به دانشگاه گذاشتم برای تدریس، فکر میکردم این همکار محترم که کنارم نشسته، میتونه دوستم باشه، کمکش کنم و کمکم کنه، میتونیم با هم کار مشترک پژوهشی داشته باشیم، اصلا به فکرم هم نمیرسید که حسی به نام حسادت و زیرآبزنی، آن هم در محیط آکادمیک وجود داشته باشد! ولی بود، هست، خیلی هم فراگیر و شدید. تا رسید به رصد کردن و پروندهسازی و گزارش دادن و تهمت زدن که دیگه سنسور همدلی و همکاری هم به طور کلی سوخت!
زمان کودکی و نوجوانی ما جشن تولد گرفتن که رواج نداشت، عروسی و عقد هم انگشتشمار رفته بودم، ولی میدانستم شادی چیست! شادی را بیشتر در قاشقزنی و کوچهگردی چارشنبه سوری و عیددیدنی نوروز تجربه کردم. گذشت، بعد که ازدواج کردم و با هزارویک دشواری و درد ناگفتنی روبرو شدم، کمتر میشد که شادی کنم، تا رسید به روزها و شبهای تلخِ خونآلود....
دیشب یک جشن خانوادگی گرفته بودیم، دیدم که چقدر شادی کردن برایم سخت شده ، لبخند زدن دشوار شده، سنسور شادیام هم عیب کرده..
اول مهر است، مدرسه و دانشگاه بازگشوده شده، ماشه را هم کشیدهاند، نمیدانم چه تحریمی بر ما نبوده که حالا بناست از شنبه آینده، ۲۷ سپتامبر! آن تحریم هم بیاید! دانشجوها هم با هم قرار گذاشتند که هفته اول کلاس نیایند! هفتههای بعد چه بسا باشد، چه بسا نباشد...
سنسورهایمان سوخته! دیگه نه ترسی از گرانی و قحطی داریم، نه از تحریم و منشور هفتم ملل متحد، نه از جنگ و بمباران؛
و نه شادی از مهر و مهرگان و بوی ماه مدرسه،
و نه اعتمادی به یکدیگر،
و نه تحمل و تابآوری،
و نه یاری و یاوری...
سنسورهای ما ايرانيان بارها سوخت، چیز جدیدی نیست، حافظ هم که پس از حمله مغول و آن کشتارها و ویرانیها آمده بود خوب تشخیص داده بود، سنسورها میسوزند، آدمها بیحس میشوند، دیگه چیزی تکانشان نمیدهد...
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
کلاس چهارم، پنجم ابتدایی بودم، سالهای ۶۵ و ۶۶، و جنگ شهرها. آژیر قرمز که میزدند، معلمها و بچهها میرفتند زیرزمین که هم نمازخانه بود و هم شده بود پناهگاه!
من از هوای گرفته و شلوغی و گریهی بچه اولیها خوشم نمیآمد، میرفتم تویِ حیاط برای خودم قدم میزدم.
آن روز هواپيماهایِ عراقی دیوار صوتی شکستند و آنقدر پایین آمدند که من رنگهای پرچم عراق را روی بدنهشان تشخیص میدادم، از روی مدرسه ما رد شدند و حدود دو کیلومتر بالاتر، سه راه بازار را زدند، هجده نفر، رهگذر و مغازهدار کشته شدند...
آن روز در سرم یک اتفاقی افتاد، از آن روز که با جنگ و بمب و مرگ این مقدار نزدیک شدم، یک جایی میانه شبکه تودرتوی مغزم یک چیزیش شد! از آن روز دیگر، حس ترس را از دست دادم، چند سال بعد هم که به پزشک مغز و اعصاب مراجعه کردم و جریان را برایش تعریف کردم، لبخندی زد و گفت: چیزی نیست، Fear sensorات سوخته! گفتم: یعنی چی شده؟! گفت: هیچی، عادیه، برای خیلیها پیش اومده، سنسور ترسات سوخته! گفتم: دکتر، قابل درمان هست؟ گفت: نه، پایه نصب و مدارهایش هم آسیب دیده، گفتم: قابل تعویض و پیوند هست؟ گفت: نه، عارضه چندانی نداره، فقط از هیچ چیز نمیترسی، برو خوش باش، همین طور زندگی کن...
سال ۱۳۷۴ بود که مثل بمب صدا کرد که یک کسی به نام فاضل خداداد ۱۲۳ میلیارد ت. اختلاس کرده! من همون سالها اولین لانه ۳۵ متری خودم را با کمک پدرم خریده بودم سه میلیون ت. یعنی اون آقا ۴۱ هزار برابر ارزش خانهی من، بالا کشیده؟ ۱۲۳ میلیارد ت.؟! اصلا مگر مملکت چقدر پول دارد که این مقدارش را فاضل خداداد برداشته باشد؟! اختلاسهای بعدی، خیلی تاثیر نداشت، نرمنرم بیحس شدیم، دیگه حتی رقم اختلاسها را به تومان نمیگفتند، مثلا ۳.۴ میلیارد دلار، که با قیمت دلار زمان اختلاس بشود ۱۴۰ همت! همت واحد جدید پوله: هزار میلیارد تومان! واقعا هم همت میخواست تصور این همه پول، چه برسد به اختلاس کردنش!
ولی دیگه هیچ کسی هیچ چیزیش نمیشد، سنسور تعجبمون هم سوخته، حالا شما بگو اصلا کل مملکت را بردند و خوردند! چیزی تو کلهی ما جابهجا نمیشه!
دو سه باری کلاه سرم رفت، نه حرص و طمع بود، نه خیالپردازی و بلندپروازی؛
همهاش به خاطر اعتماد بود، اعتماد به آدمهای که شیک و باکلاس لباس پوشیده بودند، مودب حرف میزدند، اصلا فکرش را هم نمیکردی که فریبکار باشند و کلاهبردار! دیگه نتونستم به کسی اعتماد کنم! معلوم بود دیگه، سنسور اعتماد مگر چقدر ظرفیت ولتاژ داره! اون هم سوخت!
از روز اول که پا به دانشگاه گذاشتم برای تدریس، فکر میکردم این همکار محترم که کنارم نشسته، میتونه دوستم باشه، کمکش کنم و کمکم کنه، میتونیم با هم کار مشترک پژوهشی داشته باشیم، اصلا به فکرم هم نمیرسید که حسی به نام حسادت و زیرآبزنی، آن هم در محیط آکادمیک وجود داشته باشد! ولی بود، هست، خیلی هم فراگیر و شدید. تا رسید به رصد کردن و پروندهسازی و گزارش دادن و تهمت زدن که دیگه سنسور همدلی و همکاری هم به طور کلی سوخت!
زمان کودکی و نوجوانی ما جشن تولد گرفتن که رواج نداشت، عروسی و عقد هم انگشتشمار رفته بودم، ولی میدانستم شادی چیست! شادی را بیشتر در قاشقزنی و کوچهگردی چارشنبه سوری و عیددیدنی نوروز تجربه کردم. گذشت، بعد که ازدواج کردم و با هزارویک دشواری و درد ناگفتنی روبرو شدم، کمتر میشد که شادی کنم، تا رسید به روزها و شبهای تلخِ خونآلود....
دیشب یک جشن خانوادگی گرفته بودیم، دیدم که چقدر شادی کردن برایم سخت شده ، لبخند زدن دشوار شده، سنسور شادیام هم عیب کرده..
اول مهر است، مدرسه و دانشگاه بازگشوده شده، ماشه را هم کشیدهاند، نمیدانم چه تحریمی بر ما نبوده که حالا بناست از شنبه آینده، ۲۷ سپتامبر! آن تحریم هم بیاید! دانشجوها هم با هم قرار گذاشتند که هفته اول کلاس نیایند! هفتههای بعد چه بسا باشد، چه بسا نباشد...
سنسورهایمان سوخته! دیگه نه ترسی از گرانی و قحطی داریم، نه از تحریم و منشور هفتم ملل متحد، نه از جنگ و بمباران؛
و نه شادی از مهر و مهرگان و بوی ماه مدرسه،
و نه اعتمادی به یکدیگر،
و نه تحمل و تابآوری،
و نه یاری و یاوری...
سنسورهای ما ايرانيان بارها سوخت، چیز جدیدی نیست، حافظ هم که پس از حمله مغول و آن کشتارها و ویرانیها آمده بود خوب تشخیص داده بود، سنسورها میسوزند، آدمها بیحس میشوند، دیگه چیزی تکانشان نمیدهد...
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شدمحمد سلطانی رنانی
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرّخپی کجاست
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد
شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هَزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت....
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👏159❤64😢49👍29👌6🔥2🤔1
"مواضِع ثمانیه"
[موضِعهایِ هشتگانه]
موضِع و موضعگیری برای من تاریخچهای دارد،
بهار ۱۳۷۶ بود که انتخابات ریاستجمهوری خیلی داغ شده بود و رقابت سید و شیخ! و من هم جوانی سی سال نشده! پدرم که همیشه دلهره مرا داشته، والان کما کان، نصیحتم کرد که:
موضِعَت را به کسی نشان نده!
و من مانند همه فرزندان، پند پدر را فقط شنیدم! و هیچ گاه نتوانستم آن را عملی کنم! و همیشه موضعم هویدا بود!
و در این برهه همواره حساس کنونی، باز مواضعم را آشکار میکنم که:
۱- من با مذاکَرَه [بالفتحتین] مخالف هستم، چون مذاکَرَه کارِ بیهودهای است؛ اگر به نتیجه نرسد [که نباید هم برسد]تلفِ عمر است، و اگر خدای ناکرده به نتیجهای هم برسد که حکماً خیانت است!
۲- قنیسازی اوجب واجبات است، و باید برای همیشه ادامه پیدا کند، و لو بلغ ما بلغ! چون و چرا، بلکه و شاید هم ندارد! حرف مرد است و پای مرغ!
۳- مردمِ خواهی نخواهی همیشه در صحنه، اگر دلار به ۱۴۰ هزار، بلکه هم بیشتر، برسد؛ ایستادهاند!
شما توقع دارید کار دیگری کنند؟
نکند که میخواهی اذهان عمومی مردم را تشویش کنی؟
۴- "مردم" خیلی مهم هستند! البته من دقیقا نمیدانم مردم چند نفرند! یا اصلا به کی میگویند مردم! ولی هر چی که هست مردم خیلی خیلی مهم هستند! فقط حیف که بیشتر وقتها غلط انتخاب میکنند! البته تقصیر خودشان نیست، نمیتوانند تحلیل کنند! اصلا مردم مهم باشند، ولی ما برایشان انتخاب کنیم!
۵- آمریکا هیچ غلطی نکرده و نمیتواند بکند! و غلط هم میکند که غلطی بکند! و غلط کرده کسی که فکر کند آمریکا میتواند غلطی بکند!
جبرائیل نامی ۱۵ سال پیش خبر آورد که آمریکا در ده سال آینده تجزیه خواهد شد و از میان خواهد رفت! یعنی الان پنج سال است آمریکا وجود خارجی ندارد! ولی نگذاشتند که ما بفهمیم! همینطور عکس و فیلمهای آرشیوی نشانمان میدهند!
۶- نفت خودمان است، به کسی هم مربوط نیست که چطور و به دست چه کسی و به چه قیمتی چینخور میشود! مهم آن است که گاو شیرده آمریکا نشدیم!
در باب جناب پوتین، مراقب حرف زدنمان باید باشیم! آدم عاقل پشت سر روس جماعت حرف نمیزند، مگر سرش به تنش زیادی کرده باشد!
۷- تورم چهل درصدی، رشد سی درصدی نقدینگی، آلودگی هوا، فرونشست، بیآبی، اختلاسات عظیمه، مهاجرات عامه، و هر درد و رنج دیگر، تنهاوتنها یک راه حل دارد: اجرای کامل و بیکم و کاست لایحه حجاب و عفاف!
۸- به کوری چشم همه دشمنان خارجی و فریبخوردگان داخلی، ما همیشه و همواره پیروز بوده و هست و خواهیم بود! در قاموس ما، شکست وجود ندارد! هر طور هم که بشود که شده است...
این مواضع من، شفاف و آشکار؛ شما هم خود دانید و مواضعتان!
شب جمعه است، گذشته از همه مواضع حساس و نیمهحساس، دستها به دعا برداریم:
پروردگار،
ای یکتایِ بیهمتا،
ای شنوایِ ناله دردکشیدگان،
ای دادرسِ رنجدیدگان،
جهان تیره به ستم ستمگران است،
ستمکاران را به یکدیگر مشغول ساز،
چنانکه سال به سال، کسی نام ما را نبرد،
مهربانا،
از صدرِ اخبار جهان فرودمان آور،
و در نیکخویی و آرامروزی بر فرازمان کن،
دلدارا،
سلامت نصیبمان کن،
به خرسندی بهرهمندمان نما،
خداوندا،
ما را بازیچه سیاستبازان مگردان،
به مهربانی، رهاییمان بخش،
و به شادی، زندگیمان زیبا کن!
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
[موضِعهایِ هشتگانه]
موضِع و موضعگیری برای من تاریخچهای دارد،
بهار ۱۳۷۶ بود که انتخابات ریاستجمهوری خیلی داغ شده بود و رقابت سید و شیخ! و من هم جوانی سی سال نشده! پدرم که همیشه دلهره مرا داشته، والان کما کان، نصیحتم کرد که:
موضِعَت را به کسی نشان نده!
و من مانند همه فرزندان، پند پدر را فقط شنیدم! و هیچ گاه نتوانستم آن را عملی کنم! و همیشه موضعم هویدا بود!
و در این برهه همواره حساس کنونی، باز مواضعم را آشکار میکنم که:
۱- من با مذاکَرَه [بالفتحتین] مخالف هستم، چون مذاکَرَه کارِ بیهودهای است؛ اگر به نتیجه نرسد [که نباید هم برسد]تلفِ عمر است، و اگر خدای ناکرده به نتیجهای هم برسد که حکماً خیانت است!
۲- قنیسازی اوجب واجبات است، و باید برای همیشه ادامه پیدا کند، و لو بلغ ما بلغ! چون و چرا، بلکه و شاید هم ندارد! حرف مرد است و پای مرغ!
۳- مردمِ خواهی نخواهی همیشه در صحنه، اگر دلار به ۱۴۰ هزار، بلکه هم بیشتر، برسد؛ ایستادهاند!
شما توقع دارید کار دیگری کنند؟
نکند که میخواهی اذهان عمومی مردم را تشویش کنی؟
۴- "مردم" خیلی مهم هستند! البته من دقیقا نمیدانم مردم چند نفرند! یا اصلا به کی میگویند مردم! ولی هر چی که هست مردم خیلی خیلی مهم هستند! فقط حیف که بیشتر وقتها غلط انتخاب میکنند! البته تقصیر خودشان نیست، نمیتوانند تحلیل کنند! اصلا مردم مهم باشند، ولی ما برایشان انتخاب کنیم!
۵- آمریکا هیچ غلطی نکرده و نمیتواند بکند! و غلط هم میکند که غلطی بکند! و غلط کرده کسی که فکر کند آمریکا میتواند غلطی بکند!
جبرائیل نامی ۱۵ سال پیش خبر آورد که آمریکا در ده سال آینده تجزیه خواهد شد و از میان خواهد رفت! یعنی الان پنج سال است آمریکا وجود خارجی ندارد! ولی نگذاشتند که ما بفهمیم! همینطور عکس و فیلمهای آرشیوی نشانمان میدهند!
۶- نفت خودمان است، به کسی هم مربوط نیست که چطور و به دست چه کسی و به چه قیمتی چینخور میشود! مهم آن است که گاو شیرده آمریکا نشدیم!
در باب جناب پوتین، مراقب حرف زدنمان باید باشیم! آدم عاقل پشت سر روس جماعت حرف نمیزند، مگر سرش به تنش زیادی کرده باشد!
۷- تورم چهل درصدی، رشد سی درصدی نقدینگی، آلودگی هوا، فرونشست، بیآبی، اختلاسات عظیمه، مهاجرات عامه، و هر درد و رنج دیگر، تنهاوتنها یک راه حل دارد: اجرای کامل و بیکم و کاست لایحه حجاب و عفاف!
۸- به کوری چشم همه دشمنان خارجی و فریبخوردگان داخلی، ما همیشه و همواره پیروز بوده و هست و خواهیم بود! در قاموس ما، شکست وجود ندارد! هر طور هم که بشود که شده است...
این مواضع من، شفاف و آشکار؛ شما هم خود دانید و مواضعتان!
شب جمعه است، گذشته از همه مواضع حساس و نیمهحساس، دستها به دعا برداریم:
پروردگار،
ای یکتایِ بیهمتا،
ای شنوایِ ناله دردکشیدگان،
ای دادرسِ رنجدیدگان،
جهان تیره به ستم ستمگران است،
ستمکاران را به یکدیگر مشغول ساز،
چنانکه سال به سال، کسی نام ما را نبرد،
مهربانا،
از صدرِ اخبار جهان فرودمان آور،
و در نیکخویی و آرامروزی بر فرازمان کن،
دلدارا،
سلامت نصیبمان کن،
به خرسندی بهرهمندمان نما،
خداوندا،
ما را بازیچه سیاستبازان مگردان،
به مهربانی، رهاییمان بخش،
و به شادی، زندگیمان زیبا کن!
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👏135❤53👍16😁4👌4👎1
🟢 اندیشه تابان
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
و بازنگرشی در میانه فریبکاری و اندیشهورزی...
بنبست انتخابی!
فرض کنید:
کسی خود را از بالای ساختمانی ده طبقه فروافکند، بین دو تا سه ثانیه طول میکشد تا بر زمین کوفته شود! در این دوثانیه، اگر پشیمان شد و خواست خودش را نجات بدهد... آیا میتواند؟! جاذبه زمین او را میکِشد و هر آن به سرعت او میافزاید، او نمیتواند خود را نگه دارد، جلوگیری از این فروافتادنِ بهشتاب ناممکن است، ولی ناممکنی که در پیِ یک اختیار و انتخاب روی داده است!
این چنین است کسی که زهر مرگآوری میخورد و راهی برای بازگرداندن آن زهر و پاکیزه کردن جهاز درونی او نیست؛ سم خواه یا ناخواه اثر میکند...
همچنین کسی که می مینوشد یا مواد مخدر مصرف میکند، و هوش و خرد خود را از دست میدهد، و در آن حال مستی و بیهوشی قتل مرتکب میشود یا اموالی را تباه میکند... آیا میتواند در دادگاه عذر بیاورد که مست بودم و منگ؟!
در این نمونهها، یک روند قهری و اجباری در پی یک اختیار و انتخاب روی میدهد.
و چون آغاز راه، به اختیار بوده، آن روند ناچار نیز بر عهده و مسئولیت انتخابکننده است.
این یک قاعده است،
به زبان عربی نوشته و گفتهاند:
فارسی بگوییم:
آن ناگزیری که خود برگزیدهای، انتخاب تو به شمار میآید.
و در یک سخن:
بنبست انتخابی!
در قوانین حقوقی گویند:
مسئولیت مبتنی بر تقصیر مقدَّم؛
یعنی اگر کسی پیشتر به اختیار خود کاری انجام داده که در پی آن، خارج از اختیار او زیانی به کسی وارد شود یا بزهی شکل بگیرد؛
آن فرد نسبت به آن بزه یا زیان مسئول است!
و خودتحمیلی آن است که فردی، سازمانی، حاکمیتی، با اقدام پیشین خود، وضعیتی بغرنج و غیرقابل گشایش را بر خود تحمیل کند.
پس اگر شاه خوارزم بنالد که در برابر لشکر خونریز مغول هیچ چارهای ندارد! باید بگوییمش که این "بیچارگی" در پیِ اختیار و انتخاب خود توست! آنگاه که میتوانستی با کاروان تجاری مغولان، رفتاری سزاوار داشته باشی، چنین نکردی! این بنبست را خود برگزیدی و پای در آن گذاشتی!
و حکایت فتحعلی شاه قاجار چنین است و روسیه تزاری، و آغاز به جنگی ناسنجیده که خسارت و ذلت گلستان و ترکمنچای را در پی داشت.
مولوی این آموخته را از منظری دیگر سروده است:
پدر، دختر زیباروی خود را به دامادی ناشایست داد، ولی دخترک را بازداشت که...
ولی چنان که افتد و دانی...
پدر از دختر دلگیر شد که مگر نگفتمت از این داماد فرزندی برنگیری؟!
پس اگر شنیدید که کسی گفت:
چارهای نمانده و هر چه کردیم و گفتیم و جستیم راه گشایشی نیافتیم؛
باید بگوییمش که
این جبر و اضطرار امروز،
در پیِ اختیار و انتخاب ناروایِ دیروز است...
و بیچارگی امروز هیچ از مسئولیتِ سوء اختیار دیروز نمیکاهد!
این بنبست، اختیاری است
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
و بازنگرشی در میانه فریبکاری و اندیشهورزی...
بنبست انتخابی!
فرض کنید:
کسی خود را از بالای ساختمانی ده طبقه فروافکند، بین دو تا سه ثانیه طول میکشد تا بر زمین کوفته شود! در این دوثانیه، اگر پشیمان شد و خواست خودش را نجات بدهد... آیا میتواند؟! جاذبه زمین او را میکِشد و هر آن به سرعت او میافزاید، او نمیتواند خود را نگه دارد، جلوگیری از این فروافتادنِ بهشتاب ناممکن است، ولی ناممکنی که در پیِ یک اختیار و انتخاب روی داده است!
این چنین است کسی که زهر مرگآوری میخورد و راهی برای بازگرداندن آن زهر و پاکیزه کردن جهاز درونی او نیست؛ سم خواه یا ناخواه اثر میکند...
همچنین کسی که می مینوشد یا مواد مخدر مصرف میکند، و هوش و خرد خود را از دست میدهد، و در آن حال مستی و بیهوشی قتل مرتکب میشود یا اموالی را تباه میکند... آیا میتواند در دادگاه عذر بیاورد که مست بودم و منگ؟!
در این نمونهها، یک روند قهری و اجباری در پی یک اختیار و انتخاب روی میدهد.
و چون آغاز راه، به اختیار بوده، آن روند ناچار نیز بر عهده و مسئولیت انتخابکننده است.
این یک قاعده است،
به زبان عربی نوشته و گفتهاند:
الامتناع بالاختیار لاینافی الاختیار
فارسی بگوییم:
آن ناگزیری که خود برگزیدهای، انتخاب تو به شمار میآید.
و در یک سخن:
بنبست انتخابی!
در قوانین حقوقی گویند:
مسئولیت مبتنی بر تقصیر مقدَّم؛
یعنی اگر کسی پیشتر به اختیار خود کاری انجام داده که در پی آن، خارج از اختیار او زیانی به کسی وارد شود یا بزهی شکل بگیرد؛
آن فرد نسبت به آن بزه یا زیان مسئول است!
و خودتحمیلی آن است که فردی، سازمانی، حاکمیتی، با اقدام پیشین خود، وضعیتی بغرنج و غیرقابل گشایش را بر خود تحمیل کند.
پس اگر شاه خوارزم بنالد که در برابر لشکر خونریز مغول هیچ چارهای ندارد! باید بگوییمش که این "بیچارگی" در پیِ اختیار و انتخاب خود توست! آنگاه که میتوانستی با کاروان تجاری مغولان، رفتاری سزاوار داشته باشی، چنین نکردی! این بنبست را خود برگزیدی و پای در آن گذاشتی!
و حکایت فتحعلی شاه قاجار چنین است و روسیه تزاری، و آغاز به جنگی ناسنجیده که خسارت و ذلت گلستان و ترکمنچای را در پی داشت.
مولوی این آموخته را از منظری دیگر سروده است:
خواجهای بودست او را دختری
زهرهخدی مهرخی سیمینبری
پدر، دختر زیباروی خود را به دامادی ناشایست داد، ولی دخترک را بازداشت که...
گفت دختر را کزین داماد نو
خویشتن پرهیز کن حامل مشو
ولی چنان که افتد و دانی...
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو
پدر از دختر دلگیر شد که مگر نگفتمت از این داماد فرزندی برنگیری؟!
گفت بابا چون کنم پرهیز منآری، به شوهر دادنِ دختر، به اراده است و اختیار، ولی درآمیختن و فرزند آوردنشان، حکایت آتش است و پنبه!
آتش و پنبهست بیشک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش کجاست
یا در آتش کی حفاظست و تقاست
پس اگر شنیدید که کسی گفت:
چارهای نمانده و هر چه کردیم و گفتیم و جستیم راه گشایشی نیافتیم؛
باید بگوییمش که
این جبر و اضطرار امروز،
در پیِ اختیار و انتخاب ناروایِ دیروز است...
و بیچارگی امروز هیچ از مسئولیتِ سوء اختیار دیروز نمیکاهد!
این بنبست، اختیاری است
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👏133👍35❤24
پنج روز پیش درگذشت....
پنج روز پیش، بانو جین موریس گودال، Jane Goodall ، در ۹۱ سالگی درگذشت.
جین از کودکی به حیوانات علاقه داشت، و بسیاری از سالهای عمرش را در افریقا، و در پی شناخت بیواسطه و تجربی حیوانات، به ویژه شامپانزهها پرداخت.
هر چند وی هیچ گاه به دریافت مدارک رسمی تحصیلی اعتنایی نداشت، ولی در پی مشاهده و تجربه و مطالعه مستمر، بیگمان میتوان او را در صف اول نخستیشناسان (پریماتولوژی) نام برد.
پژوهشهای وی درباره حیوانات، انسانها را از این خودبینی نابخردانه خارج کرد که تنها خود را دارای شعور و ادراک بدانند، انسانها را متوجه ساخت که سگ، گربه، شامپانزه، و دیگر حیوانات خانگی، اهلی و حیات وحش، درک میکنند، احساس دارند، بلکه شخصیت و ذهنیتی مستقل دارند.
جین گودال همچنین ثابت کرد که یک انسان، و البته یک زن، میتواند با تلاش پیگیر به آنچه که میخواهد، در برترین درجه و والاترین جایگاه، دست یابد.
او نشان داد که اخلاق بس گستردهتر از رفتار با دیگر انسانهاست. انسان متمدن و نیکسرشت، با هر جانداری باید اخلاقی رفتار کند...
چه بگویم... در آن سوی دنیا، یک زن چند دهه فرصت عمر خود را میگذارد تا با تجربه و دیدار و نوشته و گفته خود به بزرگسالان و کودکان بفهماند که حیوانات نیز شخصیت دارند و احساس و درک. بنگرید
و در سرزمین من، که هشتصد سال پیشتر، سعدی آموختمان که نه تنها سگ و گربه و میمون و مرغ، که مورچه جان دارد و جان شیرین خوش است! چنان عقبگرد کردهایم که مردم را فاقد فهم و شعور و درک و شخصیت میشمرند!
آن زن جهانیان را فرامیخواند که حیوان را صاحب دید و دریافت ببیند و بدانند، و با او رفتاری سزاوار داشته باشند، او در پی حقوق غیرانسانها، Nonhuman Rights Project، است...
و این یکی اصرار دارد که مردم درک و توان انتخاب آینده سرزمین خود را ندارند، بلکه به اندازه لباس پوشیدن خودشان هم شعور ندارند!
سعدی ما ارث رسید به جین گودال انگلیسی،
و ما ماندیم و امثال بانکیپور و ثابتی....
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
پنج روز پیش، بانو جین موریس گودال، Jane Goodall ، در ۹۱ سالگی درگذشت.
جین از کودکی به حیوانات علاقه داشت، و بسیاری از سالهای عمرش را در افریقا، و در پی شناخت بیواسطه و تجربی حیوانات، به ویژه شامپانزهها پرداخت.
هر چند وی هیچ گاه به دریافت مدارک رسمی تحصیلی اعتنایی نداشت، ولی در پی مشاهده و تجربه و مطالعه مستمر، بیگمان میتوان او را در صف اول نخستیشناسان (پریماتولوژی) نام برد.
پژوهشهای وی درباره حیوانات، انسانها را از این خودبینی نابخردانه خارج کرد که تنها خود را دارای شعور و ادراک بدانند، انسانها را متوجه ساخت که سگ، گربه، شامپانزه، و دیگر حیوانات خانگی، اهلی و حیات وحش، درک میکنند، احساس دارند، بلکه شخصیت و ذهنیتی مستقل دارند.
جین گودال همچنین ثابت کرد که یک انسان، و البته یک زن، میتواند با تلاش پیگیر به آنچه که میخواهد، در برترین درجه و والاترین جایگاه، دست یابد.
او نشان داد که اخلاق بس گستردهتر از رفتار با دیگر انسانهاست. انسان متمدن و نیکسرشت، با هر جانداری باید اخلاقی رفتار کند...
چه بگویم... در آن سوی دنیا، یک زن چند دهه فرصت عمر خود را میگذارد تا با تجربه و دیدار و نوشته و گفته خود به بزرگسالان و کودکان بفهماند که حیوانات نیز شخصیت دارند و احساس و درک. بنگرید
و در سرزمین من، که هشتصد سال پیشتر، سعدی آموختمان که نه تنها سگ و گربه و میمون و مرغ، که مورچه جان دارد و جان شیرین خوش است! چنان عقبگرد کردهایم که مردم را فاقد فهم و شعور و درک و شخصیت میشمرند!
آن زن جهانیان را فرامیخواند که حیوان را صاحب دید و دریافت ببیند و بدانند، و با او رفتاری سزاوار داشته باشند، او در پی حقوق غیرانسانها، Nonhuman Rights Project، است...
و این یکی اصرار دارد که مردم درک و توان انتخاب آینده سرزمین خود را ندارند، بلکه به اندازه لباس پوشیدن خودشان هم شعور ندارند!
سعدی ما ارث رسید به جین گودال انگلیسی،
و ما ماندیم و امثال بانکیپور و ثابتی....
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👍109❤24😢16👏9👌4
همانا این حکم خداست!
۱۶ شهریور، کلیپی را با عنوان
جان در برابر جان نیست
انتشار دادم...
واکنشها و بازخوردهایی نیز دریافت کردم...
از جمله اینکه....
ببینید
۱۶ شهریور، کلیپی را با عنوان
جان در برابر جان نیست
انتشار دادم...
واکنشها و بازخوردهایی نیز دریافت کردم...
از جمله اینکه....
ببینید
👍14❤5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
همانا این حکم خداست!!
در ادامه
جان در برابر جان نیست
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
در ادامه
جان در برابر جان نیست
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
👍68❤9👏4🤔1
چارلی هیتلر!
آدولف چاپلین!
تصویر سمت راست، چارلی چاپلین است، ۱۶ آوریل ۱۸۸۹[۱/۲۷ ۱۲۶۸] به دنیا چشم باز کرد. چارلی درد را، نداری و گرسنگی را چشید، و خواست که با نمایش و طنز جهان را جای بهتری کند، برای کارگران، برای تهیدستان.
تصویر سمت چپ، آدولف هیتلر، ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ [۱/۳۱ ۱۲۶۸]، چهار روز پس از چاپلین به دنیا آمد، او هم رنج و درد را چشید، ولی راهی دیگر را برگزید! او خواست ابرمرد جهان شود، و ارادهای معطوف به قدرت، و قدرتی بر پایه نبرد، و نبردی بر اساس کشتار. هیتلر نیز بسیاری را مجذوب خود کرد، به هنر سخنوری!
چاپلین در ۸۸ سالگی از این جهان چشم بست، او مردم را خنداند، نه به بیخیالی و کامروایی؛ بلکه به اندیشمندی و دلمشغولی
هیتلر در ۵۶ سالگی، با خوردن سیانور و شلیک به شقیقه، خودکشی کرد. او برای مردم کشورش، و دیگر سرزمینها جز اشک و خون و ویرانی بر جای نگذاشت
هر انسانی، نخست نوزادی پاکسرشت است؛ در تجربیاتی همانند، رنج و درد و مرگ را میبیند و میچشد، و برمیگزیند! به اراده خود انتخاب میکند که چارلی شود یا آدولف! رابرت موگابه شود یا نلسون ماندلا! ماهاتما گاندی شود یا مائو تسهتونگ!
محمد سلطانی رنانی
سرنوشت
آدولف چاپلین!
تصویر سمت راست، چارلی چاپلین است، ۱۶ آوریل ۱۸۸۹[۱/۲۷ ۱۲۶۸] به دنیا چشم باز کرد. چارلی درد را، نداری و گرسنگی را چشید، و خواست که با نمایش و طنز جهان را جای بهتری کند، برای کارگران، برای تهیدستان.
تصویر سمت چپ، آدولف هیتلر، ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ [۱/۳۱ ۱۲۶۸]، چهار روز پس از چاپلین به دنیا آمد، او هم رنج و درد را چشید، ولی راهی دیگر را برگزید! او خواست ابرمرد جهان شود، و ارادهای معطوف به قدرت، و قدرتی بر پایه نبرد، و نبردی بر اساس کشتار. هیتلر نیز بسیاری را مجذوب خود کرد، به هنر سخنوری!
چاپلین در ۸۸ سالگی از این جهان چشم بست، او مردم را خنداند، نه به بیخیالی و کامروایی؛ بلکه به اندیشمندی و دلمشغولی
هیتلر در ۵۶ سالگی، با خوردن سیانور و شلیک به شقیقه، خودکشی کرد. او برای مردم کشورش، و دیگر سرزمینها جز اشک و خون و ویرانی بر جای نگذاشت
هر انسانی، نخست نوزادی پاکسرشت است؛ در تجربیاتی همانند، رنج و درد و مرگ را میبیند و میچشد، و برمیگزیند! به اراده خود انتخاب میکند که چارلی شود یا آدولف! رابرت موگابه شود یا نلسون ماندلا! ماهاتما گاندی شود یا مائو تسهتونگ!
محمد سلطانی رنانی
سرنوشت
👍168❤41👏23👎2
🟢 اندیشه تابان
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
و بازنگرشی در میانه فریبکاری و اندیشهورزی...
هر گِردی، گردو نیست
دو چیزِ ناهمانند را همانند دانستن، زمینه را برای فریب دادن و فریب خوردن میگشاید...
موارد و مصادیق بسیار برای این مغالطه مییابیم؛
در فرهنگ ما بسیار پیش میآید که فرزند را بر جای پدر مینشانند! چرا؟!
پدر، دانشی دارد، تجربه زیست دارد، خلق و خوی خود را داراست... فرزند تنها زاده اوست، چرا باید او را همانند پدر پنداشت؟!
و ما هنوز لقب داریم؛ آقازاده، شاهزاده، آیةالله زاده...
دیگر نمونه، نادیده گرفتن تفاوتهای فرهنگی است. شهربهشهر، بلکه آبادیبهآبادی، در آداب و رسوم، باورها و پندارها، شادی و اندوه، ناهمانندیهایِ خرد و کلان است؛ پس یکسان دانستن آنها و یک حکم نمودن بر آن دو نادرست و نسنجیده است.
سوم نادیده گرفتن گذر زمان!
پدر در دوره کودکی خودش بسیار دوست داشته در دبستانش، کت وشلوار بپوشد، و برای او فراهم نشده است... حال پس از سی سال، او برای پسرش کت وشلوار میخرد، غافل از آنکه کودک و نوجوان امروز دیگر چنین لباسی را نمیپسندند و نمیپذیرد.
گذر زمان همان گونه که من و شما را پیر و فرسوده میکند؛ بر واژهها، مفاهیم، خواستهها، نیازها و ذهنیتها اثر میگذارد و گَرد سالخوردگی بر آن میپاشد.
فرض کنید سرزمینی چهل سال پیش درگیر جنگ شده است، و برای دفاع از خود و مقابله با دشمن، به موشک و صنایع وابسته بدان نیاز داشته است. آیا هماکنون و پس از گذر چهار دهه باز میتوان گفت در دفاع از میهن و راندن متجاوز، موشک همان جایگاه پیشین را داراست؟!
در هر حکمی (قضیهای) دو بخش دارد:
نهاد (موضوع) - گزاره (محمول)
اگر نهاد یا گزاره وابسته به تاریخ باشد و در گذر زمان تغییر کند،
آن حکم و قضیه تاریخمند [Historical] است.
و نمیتوان آن را از زمانی به زمان دیگر کشید.
اگر یک سیاستمدار ده سال پیش برای اداره امور آن دوره، مفید و راهگشا بوده، آیا هماکنون نیز برای گشایش گرهها همو را باید آورد و بر کرسی نشاند؟!
به ویژه در حوزههایی که روزبهروز، شاخصهها، عناصر و مولفهها تغییر و تبدیل مییابند؛
همچون سیاست داخلی و روابط خارجی...
پیمانها، دوستیها، دشمنیها،
پیرویِ وضعیت هماکنون، بهروز میشود.
البته
دوگانه تاریخمندی یا ناوابستگی به تاریخ،
بیشتر، و در یاداشتی مستقل،
باید مورد بررسی قرار گیرد.
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
یکشنبهای دیگر، مهرروزی دگر،
و بازنگرشی در میانه فریبکاری و اندیشهورزی...
هر گِردی، گردو نیست
دو چیزِ ناهمانند را همانند دانستن، زمینه را برای فریب دادن و فریب خوردن میگشاید...
موارد و مصادیق بسیار برای این مغالطه مییابیم؛
در فرهنگ ما بسیار پیش میآید که فرزند را بر جای پدر مینشانند! چرا؟!
پدر، دانشی دارد، تجربه زیست دارد، خلق و خوی خود را داراست... فرزند تنها زاده اوست، چرا باید او را همانند پدر پنداشت؟!
و ما هنوز لقب داریم؛ آقازاده، شاهزاده، آیةالله زاده...
دیگر نمونه، نادیده گرفتن تفاوتهای فرهنگی است. شهربهشهر، بلکه آبادیبهآبادی، در آداب و رسوم، باورها و پندارها، شادی و اندوه، ناهمانندیهایِ خرد و کلان است؛ پس یکسان دانستن آنها و یک حکم نمودن بر آن دو نادرست و نسنجیده است.
سوم نادیده گرفتن گذر زمان!
پدر در دوره کودکی خودش بسیار دوست داشته در دبستانش، کت وشلوار بپوشد، و برای او فراهم نشده است... حال پس از سی سال، او برای پسرش کت وشلوار میخرد، غافل از آنکه کودک و نوجوان امروز دیگر چنین لباسی را نمیپسندند و نمیپذیرد.
گذر زمان همان گونه که من و شما را پیر و فرسوده میکند؛ بر واژهها، مفاهیم، خواستهها، نیازها و ذهنیتها اثر میگذارد و گَرد سالخوردگی بر آن میپاشد.
فرض کنید سرزمینی چهل سال پیش درگیر جنگ شده است، و برای دفاع از خود و مقابله با دشمن، به موشک و صنایع وابسته بدان نیاز داشته است. آیا هماکنون و پس از گذر چهار دهه باز میتوان گفت در دفاع از میهن و راندن متجاوز، موشک همان جایگاه پیشین را داراست؟!
در هر حکمی (قضیهای) دو بخش دارد:
نهاد (موضوع) - گزاره (محمول)
اگر نهاد یا گزاره وابسته به تاریخ باشد و در گذر زمان تغییر کند،
آن حکم و قضیه تاریخمند [Historical] است.
و نمیتوان آن را از زمانی به زمان دیگر کشید.
اگر یک سیاستمدار ده سال پیش برای اداره امور آن دوره، مفید و راهگشا بوده، آیا هماکنون نیز برای گشایش گرهها همو را باید آورد و بر کرسی نشاند؟!
به ویژه در حوزههایی که روزبهروز، شاخصهها، عناصر و مولفهها تغییر و تبدیل مییابند؛
همچون سیاست داخلی و روابط خارجی...
پیمانها، دوستیها، دشمنیها،
پیرویِ وضعیت هماکنون، بهروز میشود.
البته
دوگانه تاریخمندی یا ناوابستگی به تاریخ،
بیشتر، و در یاداشتی مستقل،
باید مورد بررسی قرار گیرد.
محمد سلطانی رنانی
سر نوشت
https://www.tg-me.com/soltanirenani600
Telegram
سر نوشت
📝 یادداشتهای محمد سلطانی رنانی
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
✍ قلم بر دوش، آموزگار، دین دانِِ بینشان
🆔️ @msr600600
[email protected]
Instagram page:
@mhmdrnny
https://msr600.blog.ir
👍84❤11👏3👎1
جهانهایِ موازیِ ایرانی [۱]
1 فریدون دادخواه، متولد مهرماه سال 1379، کرج، دانشگاه تهران رشته علوم تربیتی پذیرفته شدم، ودانشجویِ ترم دوم بودم که اعتراضات اردیبهشت ماه بالا گرفت. اعتراضات خیابانی هرچند ماه یکبار شعلهور میشد، وهر بار به یک بهانه؛ یکبار پس از گران شدن بنزین، بار دیگر پس از فیلتر شدن تلگرام وواتساپ، واین دفعه بعد از اعلام محدودیت در سفرهای خارجی... والبته بهانهها مهم نبودند، هدف همان ریختن به خیابان وشلوغ کردن وبرهم زدن نظمی بود که به سود عدهای وبه زیان گروهی دیگر تمام شده بود. من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در اعتراضها شرکت نکرده بودم؛ ولی آن شب با همه شبهای دیگر تفاوت میکرد، شبی در پیِ هفتهای تلخ؛ پدرم بازنشسته آموزش وپرورش بود وحال در آستانه شصت سالگی وپس از سی سال معلمی برای تامین هزینههای زندگی وتحصیل من وخواهرم باید مسافرکشی میکرد، کاری سخت وپراسترس وکمفائده ویکشنبه گذشته دچار سکته قلبی شد، آلودگی شدید هوا وخستگی والبته غلظت خون سه عامل سکته بود، پدرم بستری شد وزنده ماند... واین شد که من آن شب به جمع معترضان رفتم، نمیدانستم آنان به چه کسی وبرای چه اعتراض میکنند، ولی من درباره معلم بازنشستهای اعتراض داشتم که مجبور است در هوای آلوده ساعتها رانندگی کند... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک ولحظهای سوزش بر روی گیجگاهم، مثل آنکه جوش چرکینی کَنده شده باشد، ولی کنده شدن یک جوش چه قدر مرا رها وآزاد کرده بود...
آن پایین روی خیابان، معترضان فرار میکردند وجسدی روی زمین افتاده بود، از کناره سرش خون میآمد، لباسهایی مانند من پوشیده بود، ولی در تاریکی صورتش دیده نمیشد، آمبولانس که آمد در پرتوی چراغ گردان قرمزرنگش به صورت آن جوانک بیچاره دقت کردم، او من بودم! من در بدنم نبودم! من بر فراز جهان بودم، بر فراز گیتی... من در بُعدی سیال بودم، در آغوش حقیقتی فراگیر... من مُرده بودم، نام من در فهرست قربانیان شلیکهای مشکوک خیابانی قرار گرفت، درباره من، اصطلاح "کُشتهسازی" به کار برده میشد، ولی چه اهمیتی دارد، من دیگر در دنیایِ شما نیستم.
2 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچههای ترم سوم فلسفه بود، نمیدانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بیحرکت وآرام، معترضان فرار کردند، زانوهایم سست شده بود، نشستم وسر جوانک بیچاره را از زمین برداشتم ودر آغوش گرفتم، نمیدانم چقدر گذشت، شاید اندازه سه ناله بلند، که آمبولانس آمد ونیروهای امنیتی. من بازداشت شدم، دوروز وسه شب، بازپرس، پدرم، بازپرس، بازپرس، قاضی ودر پایان یک نشست خبری... من دانشجوی معترضی بودم که شهادت دادم بهنام سروریان با شلیک گلوله مشکوک به قتل رسیده است، وحقیقت آن بود که در آن لحظه روبروی ما در خیابان نیروهای امنیتی نبودند، وتیر از سمت چپ ما شلیک شد، شلیکی به قصد قتل... من بارها وبارها در دانشگاهها، مراکز پژوهشی ویکبار در مجلس شورا ویکبار در وزارت امور خارجه در حضور سفیران خارجی گزارش خویش را تکرار کردم. 18 ماه بعد رییس ستاد انتخاباتی دکتر خطیب در استان البرز شدم، دکتر در دوره اول، انتخابات را نبرد و با مهندس شیراوند به دور دوم رفت. من سه طرح ویژه تبلیغاتی برای استان البرز وبه ویژه شهر پرجمعیت کرج پیشنهاد دادم، جناب دکتر پیشنهادهای من را پسندید ودر همه مراکز استانی اجرایی کرد و دوره دوم پیروزِ انتخابات شد. او شد رییس جمهور و من در وزارت کشور استخدام شدم.... حالا پس از بیست سال خدمت در سمتهای مختلف و در هر سه دولتاصولگرا، اصلاحطلب وعدالتخواه، من استاندار البرز شدهام. شورای امنیت استان دیروز گزارش داد که دانشجویان دانشگاه فنی ومهندسی به خیابان مشاهیر ریختهاند، دستور اکید دادم که نیروهای امنیتی مواظب دانشجویان باشند، والبته نگذارند که کسی به اموال عمومی و خصوصی صدمه بزند. روز خستهکنندهای داشتم، خوابیدم، ناگاه خود را بر اسفالت خیابان نشسته دیدم، بر زانویم چیزی سنگینی میکرد، چشم پایین آوردم، سر پر خون بهنام بود، از خواب پریدم، قلبم به تندی میزد، نفسم بالا نمیآمد، فوری با خط ویژه امنیتی با کشیک شب شورای تأمین تماس گرفتم، جویای حال دانشجویان شدم، گفتند ما دخالتی نکردیم، ولی از پشت بام یک از مجتمعهای مسکونی تیری شلیک شد ومتاسفانه یکی از دانشجویان کشته شد. گوشی را گذاشتم. فردا چه روزی خواهد بود؟ رسانهها چه میگویند؟! شبکههای خارجی؟! افکار عمومی؟! باید خود را برای فشاری همهجانبه آماده کنم، آیا من استاندار باقی خواهم ماند؟!
بخش ۲
بخش ۳
بخش ۴
1 فریدون دادخواه، متولد مهرماه سال 1379، کرج، دانشگاه تهران رشته علوم تربیتی پذیرفته شدم، ودانشجویِ ترم دوم بودم که اعتراضات اردیبهشت ماه بالا گرفت. اعتراضات خیابانی هرچند ماه یکبار شعلهور میشد، وهر بار به یک بهانه؛ یکبار پس از گران شدن بنزین، بار دیگر پس از فیلتر شدن تلگرام وواتساپ، واین دفعه بعد از اعلام محدودیت در سفرهای خارجی... والبته بهانهها مهم نبودند، هدف همان ریختن به خیابان وشلوغ کردن وبرهم زدن نظمی بود که به سود عدهای وبه زیان گروهی دیگر تمام شده بود. من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در اعتراضها شرکت نکرده بودم؛ ولی آن شب با همه شبهای دیگر تفاوت میکرد، شبی در پیِ هفتهای تلخ؛ پدرم بازنشسته آموزش وپرورش بود وحال در آستانه شصت سالگی وپس از سی سال معلمی برای تامین هزینههای زندگی وتحصیل من وخواهرم باید مسافرکشی میکرد، کاری سخت وپراسترس وکمفائده ویکشنبه گذشته دچار سکته قلبی شد، آلودگی شدید هوا وخستگی والبته غلظت خون سه عامل سکته بود، پدرم بستری شد وزنده ماند... واین شد که من آن شب به جمع معترضان رفتم، نمیدانستم آنان به چه کسی وبرای چه اعتراض میکنند، ولی من درباره معلم بازنشستهای اعتراض داشتم که مجبور است در هوای آلوده ساعتها رانندگی کند... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک ولحظهای سوزش بر روی گیجگاهم، مثل آنکه جوش چرکینی کَنده شده باشد، ولی کنده شدن یک جوش چه قدر مرا رها وآزاد کرده بود...
آن پایین روی خیابان، معترضان فرار میکردند وجسدی روی زمین افتاده بود، از کناره سرش خون میآمد، لباسهایی مانند من پوشیده بود، ولی در تاریکی صورتش دیده نمیشد، آمبولانس که آمد در پرتوی چراغ گردان قرمزرنگش به صورت آن جوانک بیچاره دقت کردم، او من بودم! من در بدنم نبودم! من بر فراز جهان بودم، بر فراز گیتی... من در بُعدی سیال بودم، در آغوش حقیقتی فراگیر... من مُرده بودم، نام من در فهرست قربانیان شلیکهای مشکوک خیابانی قرار گرفت، درباره من، اصطلاح "کُشتهسازی" به کار برده میشد، ولی چه اهمیتی دارد، من دیگر در دنیایِ شما نیستم.
2 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچههای ترم سوم فلسفه بود، نمیدانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بیحرکت وآرام، معترضان فرار کردند، زانوهایم سست شده بود، نشستم وسر جوانک بیچاره را از زمین برداشتم ودر آغوش گرفتم، نمیدانم چقدر گذشت، شاید اندازه سه ناله بلند، که آمبولانس آمد ونیروهای امنیتی. من بازداشت شدم، دوروز وسه شب، بازپرس، پدرم، بازپرس، بازپرس، قاضی ودر پایان یک نشست خبری... من دانشجوی معترضی بودم که شهادت دادم بهنام سروریان با شلیک گلوله مشکوک به قتل رسیده است، وحقیقت آن بود که در آن لحظه روبروی ما در خیابان نیروهای امنیتی نبودند، وتیر از سمت چپ ما شلیک شد، شلیکی به قصد قتل... من بارها وبارها در دانشگاهها، مراکز پژوهشی ویکبار در مجلس شورا ویکبار در وزارت امور خارجه در حضور سفیران خارجی گزارش خویش را تکرار کردم. 18 ماه بعد رییس ستاد انتخاباتی دکتر خطیب در استان البرز شدم، دکتر در دوره اول، انتخابات را نبرد و با مهندس شیراوند به دور دوم رفت. من سه طرح ویژه تبلیغاتی برای استان البرز وبه ویژه شهر پرجمعیت کرج پیشنهاد دادم، جناب دکتر پیشنهادهای من را پسندید ودر همه مراکز استانی اجرایی کرد و دوره دوم پیروزِ انتخابات شد. او شد رییس جمهور و من در وزارت کشور استخدام شدم.... حالا پس از بیست سال خدمت در سمتهای مختلف و در هر سه دولتاصولگرا، اصلاحطلب وعدالتخواه، من استاندار البرز شدهام. شورای امنیت استان دیروز گزارش داد که دانشجویان دانشگاه فنی ومهندسی به خیابان مشاهیر ریختهاند، دستور اکید دادم که نیروهای امنیتی مواظب دانشجویان باشند، والبته نگذارند که کسی به اموال عمومی و خصوصی صدمه بزند. روز خستهکنندهای داشتم، خوابیدم، ناگاه خود را بر اسفالت خیابان نشسته دیدم، بر زانویم چیزی سنگینی میکرد، چشم پایین آوردم، سر پر خون بهنام بود، از خواب پریدم، قلبم به تندی میزد، نفسم بالا نمیآمد، فوری با خط ویژه امنیتی با کشیک شب شورای تأمین تماس گرفتم، جویای حال دانشجویان شدم، گفتند ما دخالتی نکردیم، ولی از پشت بام یک از مجتمعهای مسکونی تیری شلیک شد ومتاسفانه یکی از دانشجویان کشته شد. گوشی را گذاشتم. فردا چه روزی خواهد بود؟ رسانهها چه میگویند؟! شبکههای خارجی؟! افکار عمومی؟! باید خود را برای فشاری همهجانبه آماده کنم، آیا من استاندار باقی خواهم ماند؟!
بخش ۲
بخش ۳
بخش ۴
❤28😢8👏2👍1
جهانهایِ موازیِ ایرانی [۲]
3 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچههای ترم سوم فلسفه بود، نمیدانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بیحرکت وآرام، معترضان فرار کردند، من هم به دنبالشان. دوخیابان بالاتر ایستادیم، بنا شد هر کسی برود خانه خودش. آن شب به مادرم نگفتم که چه اتفاقی افتاده، ساعت سه صبح، ندا، یکی از لیدرهای دانشجویان معترض، در گروه پیام گذاشت که هر کس فردا برود دانشگاه دستگیر میشود، نوشته بود که دوربینها از همه ما عکس گرفتهاند وهمه ما مظنون به قتل بهنام سروریان دانشجوی کشتهشده دیشب هستیم. در پی وی ندا پیام گذاشتم که چه کار باید بکنیم؟ پاسخ فرستاد که اگر رفتنی هستی، تا یک ساعت دیگه با گذرنامه بیا ترمینال غرب. ندا ما را به مرز ترکیه رساند وبا قاچاقچیها مرز را رد کردیم. ما یک گروه پنج نفره بودیم که سه سال در اردوگاههای پناهندگان در آلمان در سختترین شرایط به سر بودیم، پس از فعالیتهای بسیار گروههای حقوقبشری بنا شد که ما در پارلمان اروپا (EU) بر ضد دولت جمهوری اسلامی شهادت بدهیم که گلوله شلیکشده به بهنام سروریان از سوی نیروهای لباس شخصی تحت حمایت نیروهای امنیتی بوده است. ودر مقابل دولت کانادا ما را به پناهندگی پذیرفت. بعد از شهادت ما بود که اروپا نیز از تحریمهای آمریکایی پشتیبانی کرد. در آن سه سال خبری از خانوادهام نداشتم، بعدها فهمیدم که پدرم در همان بیمارستان وچند شب پس از آن واقعه ودر پی سکته دوم از دنیا رفت. ومادرم کمتر از یکسال پس از او زیست. هیچ یک از خویشاوندانم پیامهای مرا پاسخ نمیدادند، یکبار در Rue Bonsecours مونترال یک گردشگر ایرانی مرا شناخت وبه تلخی به من گفت: خائنِ وطنفروش.
4 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، در همان شبهای اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاشگران دانشجوی معترض را کشتند، اخبار ساعت 20:30 نیز از صفی گزارش پخش کرد وبعدها صفی رفت در حزب دکتر خطیب ودوسهسالی است که استاندار کردستان شده است. از آن طرف هم پنجتا از دانشجویان فرار کردند ورفتند آلمان وآنجا پناهنده شدند و در پارلمان اروپا شهادت دادند که نیروهای امنیتی شلیک کردهاند، اروپا هم به تحریمهای آمریکایی پیوست وزندگی بر مردم سختتر شد. من نتوانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم، پدرم پس از پنج روز بستری، در بیمارستان جان داد. من ماندم ومادرم وماشین پدرم. یک دوره یکساله آموزش پیرایش مردانه رفتم، در یکی از سالنهای پیرایشی، یک صندلی اجاره کردم؛ هر روز صد هزار تومان بعلاوه نصف پولی که از هر مشتری می گیرم. قرارداد منصفانهای نبود، ولی برای تازهواردی مانند من همین هم غنیمت بود. بعد چند سالی دستم سریع شد و روان، صبح تاشب موی سر کوتاه میکنم وخط ریش میگذارم. وحالا در آغاز دهه پنجم زندگیم، خانواده سه نفرهای هستیم؛ من وهمسرم شهره ودخترم عسل. در یک آپارتمان 65متری در طبقه سوم یک مجتمع مسکونیِ بیآسانسور مستأجریم. اجاره خانه وصندلی را که میدهم؛ تنها اندکی باقی میماند برای خرید خوراکمان. سالهاست که حسرت یک سفر تفریحی بر دلمان مانده است، اول زندگی نتوانستم، چه برسد به حالا که تورم وگرانی کمر همه را شکسته است. میدانیم تکفرزندی یعنی تنهایی؛ تنهایی من وشهره، وتنهایی عسل. ولی با این اوضاع چه کسی جرأت دارد بچه دیگری بیاورد؟ دوسه ماهی میشود که دردزانو امانم را بریده است؛ صبح تا شب باید بر پا بایستم وآخر شب هم با نهایت خستگی، شصت پله را بالا بروم. دیروز رفتم دکتر، دکتر گفت: آرتروز زانو گرفتهای، باید درمانش کنی، وگرنه کارَت به تعویض مفصل میکشد. درمان آرتروز، تعویض مفصل، چه فرق میکند؛ سی چهل ملیون پولش میشود. هیچ کس نمیداند، حتی شهره، من برای شهره وعسل دفترچه بیمه گرفتم، ولی خودم را بیمه نکردهام.... بیمه خودفرما هزینه دارد.
بخش ۱
بخش ۳
بخش ۴
3 ............... صدای هولناک شلیک یک گلوله از نزدیک، گوشم صوت کشید، یکی از بچههای ترم سوم فلسفه بود، نمیدانستم نامش چیست، افتاد بر روی زمین، پیشانیش پر از خون شده بود، بیحرکت وآرام، معترضان فرار کردند، من هم به دنبالشان. دوخیابان بالاتر ایستادیم، بنا شد هر کسی برود خانه خودش. آن شب به مادرم نگفتم که چه اتفاقی افتاده، ساعت سه صبح، ندا، یکی از لیدرهای دانشجویان معترض، در گروه پیام گذاشت که هر کس فردا برود دانشگاه دستگیر میشود، نوشته بود که دوربینها از همه ما عکس گرفتهاند وهمه ما مظنون به قتل بهنام سروریان دانشجوی کشتهشده دیشب هستیم. در پی وی ندا پیام گذاشتم که چه کار باید بکنیم؟ پاسخ فرستاد که اگر رفتنی هستی، تا یک ساعت دیگه با گذرنامه بیا ترمینال غرب. ندا ما را به مرز ترکیه رساند وبا قاچاقچیها مرز را رد کردیم. ما یک گروه پنج نفره بودیم که سه سال در اردوگاههای پناهندگان در آلمان در سختترین شرایط به سر بودیم، پس از فعالیتهای بسیار گروههای حقوقبشری بنا شد که ما در پارلمان اروپا (EU) بر ضد دولت جمهوری اسلامی شهادت بدهیم که گلوله شلیکشده به بهنام سروریان از سوی نیروهای لباس شخصی تحت حمایت نیروهای امنیتی بوده است. ودر مقابل دولت کانادا ما را به پناهندگی پذیرفت. بعد از شهادت ما بود که اروپا نیز از تحریمهای آمریکایی پشتیبانی کرد. در آن سه سال خبری از خانوادهام نداشتم، بعدها فهمیدم که پدرم در همان بیمارستان وچند شب پس از آن واقعه ودر پی سکته دوم از دنیا رفت. ومادرم کمتر از یکسال پس از او زیست. هیچ یک از خویشاوندانم پیامهای مرا پاسخ نمیدادند، یکبار در Rue Bonsecours مونترال یک گردشگر ایرانی مرا شناخت وبه تلخی به من گفت: خائنِ وطنفروش.
4 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، در همان شبهای اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاشگران دانشجوی معترض را کشتند، اخبار ساعت 20:30 نیز از صفی گزارش پخش کرد وبعدها صفی رفت در حزب دکتر خطیب ودوسهسالی است که استاندار کردستان شده است. از آن طرف هم پنجتا از دانشجویان فرار کردند ورفتند آلمان وآنجا پناهنده شدند و در پارلمان اروپا شهادت دادند که نیروهای امنیتی شلیک کردهاند، اروپا هم به تحریمهای آمریکایی پیوست وزندگی بر مردم سختتر شد. من نتوانستم تحصیلاتم را ادامه بدهم، پدرم پس از پنج روز بستری، در بیمارستان جان داد. من ماندم ومادرم وماشین پدرم. یک دوره یکساله آموزش پیرایش مردانه رفتم، در یکی از سالنهای پیرایشی، یک صندلی اجاره کردم؛ هر روز صد هزار تومان بعلاوه نصف پولی که از هر مشتری می گیرم. قرارداد منصفانهای نبود، ولی برای تازهواردی مانند من همین هم غنیمت بود. بعد چند سالی دستم سریع شد و روان، صبح تاشب موی سر کوتاه میکنم وخط ریش میگذارم. وحالا در آغاز دهه پنجم زندگیم، خانواده سه نفرهای هستیم؛ من وهمسرم شهره ودخترم عسل. در یک آپارتمان 65متری در طبقه سوم یک مجتمع مسکونیِ بیآسانسور مستأجریم. اجاره خانه وصندلی را که میدهم؛ تنها اندکی باقی میماند برای خرید خوراکمان. سالهاست که حسرت یک سفر تفریحی بر دلمان مانده است، اول زندگی نتوانستم، چه برسد به حالا که تورم وگرانی کمر همه را شکسته است. میدانیم تکفرزندی یعنی تنهایی؛ تنهایی من وشهره، وتنهایی عسل. ولی با این اوضاع چه کسی جرأت دارد بچه دیگری بیاورد؟ دوسه ماهی میشود که دردزانو امانم را بریده است؛ صبح تا شب باید بر پا بایستم وآخر شب هم با نهایت خستگی، شصت پله را بالا بروم. دیروز رفتم دکتر، دکتر گفت: آرتروز زانو گرفتهای، باید درمانش کنی، وگرنه کارَت به تعویض مفصل میکشد. درمان آرتروز، تعویض مفصل، چه فرق میکند؛ سی چهل ملیون پولش میشود. هیچ کس نمیداند، حتی شهره، من برای شهره وعسل دفترچه بیمه گرفتم، ولی خودم را بیمه نکردهام.... بیمه خودفرما هزینه دارد.
بخش ۱
بخش ۳
بخش ۴
❤23😢8👏3
جهانهایِ موازیِ ایرانی [۳]
5 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. در یک شب زمستانی که من اصفهان بودم، پدرم دوباره سکته کرد ودر دم جان سپرد. دوست داشتم دوره تحصیلم را تمام کنم وحتی موضوع پایاننامهام را هم انتخاب کرده بودم: مسئله شرّ، The problem of Evil.
ولی پس از فوت پدرم باید به کرج برمیگشتم. از رانندگی ومسافرکشی متنفر بودم، آخروعاقبت معلمی را هم در پدرم دیده بودم، ششماهی دنبال استخدام در ارگانهای دولتی و شرکتهای خصوصی بودم، ولی فایدهای نداشت. پدرم دوستی داشت به نام آقای یاوری، به من پیشنهاد کرد که بروم وهنر گریم سینمایی را یاد بگیرم. خودش هم کمکم کرد وهزینه آموزش را به من وام داد. پس از دوسال آموزش، من گریمور شدم. به کسی نگفتهام ولی به شما میگویم، همه گریمهای عجیب وغریبی که برای شخصیتهای سینمایی ترسیم واجرا میکنم، از اندیشههای فیلسوفان سرچشمه گرفته است. پیش خودم میدانم که گریم امانوئل کانت کدام است وگریم فردریش هگل کدام! والبته برای فیلسوفان وطنی، ملاصدرا، میرداماد والبته عجیبترین گریم برای میرفندرسکی! زندگیم را مدیون آقای یاوری هستم، پیشنهاد او شغل مرا تضمین کرد ودخترش، نسرین، زندگیم را شادمان کرد. سه ماه است که در یک پروژه سینمایی برای عربهای دبی کار میکنم، میخواهند در رقابت با سریالهای داوود میرباقری، سریال تاریخی-مذهبی بسازند، وجالب آن است که در رقابت با ایرانیها باز از ایرانیها استفاده میکنند. برای من فقط مهم آن است که کار سیاسی نباشد، البته همسرم هم شرط گذاشته که در آثار پرن همکاری نداشته باشم! او خبر ندارد که آثار پرن گریم نیاز ندارد! کار سیاسی نباشد، مزدش تضمین باشد، هر کس وهر جا باشد، من کارم را انجام میدهم. فلسفه میخوانم وبر پایه اندیشههای فیلسوفان گریم میکنم. ایران برای من بهشت است، درآمد خوب بدون مالیات! یک قانون طلایی در ایران میگوید هنرمندان از مالیات معافاند! چند روز است فکر میکنم گریم آلفرد نورث وایتهد چگونه باید باشد؟
6 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، وحتی خبرهای آن اعتراضها را هم پیگیری نکردم. کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، پدرم هم اصرار داشت که تحصیلاتم را ادامه بدهم. فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. از ترم دوم، به مسأله شرّ پرداختم وپایاننامهام را در نقد نظریه نیستانگاری در پاسخ به مسئله شرّ نوشتم. مقطع دکترا فلسفه را نیز در همان دانشگاه ادامه دادم. در همان زمان بود که با لیلا کمند آشنا شدم، دانشجوی نگارگری ایرانی دانشگاه هنر بود، آمده بود گروه فلسفه تا درباره تأثیر اندیشه فلسفی یونان در نگارههای ایرانی دوره صفویه تحقیق کند، من با لیلا ازدواج کردم. تز دکترا را دفاع کردم. پس از پایان دوره تحصیل، شش سال به صورت حقالتدریسی در دانشگاههای مختلف تدریس میکردم. سالهای سختی بود، وبعد به عنوان هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه اصفهان استخدام شدم. مسیر پرفراز ونشیبی را گذراندم، قراردادها، تبدیل وضعیت استخدامی وارتقاء... دغدغه فربه کردن رزومه وپرتعداد کردن مقالههای داخلی وخارجی. اینها همة شب وروز، تابستان وزمستان مرا گرفته است؛ رسما شدهام ماشین تولید مقاله! ومن دورافتاده از آرزوهای دوره جوانی واندیشه فلسفی آزاد، در گیروبند قوانین شغلی دانشگاه، مهرهای هستم که به فرمان رئیسان ومدیران میچرخد. دیروز با خود فکر میکردم؛ سقراط هزینه سقراطبودن خودش را پرداخت و شوکران نوشید. ابنسینا برای اینکه ابنسینا باشد وبماند همه عمر کوتاهش شهربهشهر ودهبهده سرگردان بود، سهروردی بر پای شهود خویش جان باخت، وملاصدرا از پایتخت پرزرق وبرق وزیبا، اصفهان، به کویر خشک کهک تبعید شد تا ملاصدرا شود وملاصدرا بماند. سر سلامت وشکم سیر ودل خوش با اندیشمندی دردمندانه سازگار نیست، فلسفه در عطش است، نه سیرابی. شعر مولوی خاطرم رسید که: آب کم جو، تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا وپست.
بخش ۱
بخش ۲
بخش ۴
5 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. در یک شب زمستانی که من اصفهان بودم، پدرم دوباره سکته کرد ودر دم جان سپرد. دوست داشتم دوره تحصیلم را تمام کنم وحتی موضوع پایاننامهام را هم انتخاب کرده بودم: مسئله شرّ، The problem of Evil.
ولی پس از فوت پدرم باید به کرج برمیگشتم. از رانندگی ومسافرکشی متنفر بودم، آخروعاقبت معلمی را هم در پدرم دیده بودم، ششماهی دنبال استخدام در ارگانهای دولتی و شرکتهای خصوصی بودم، ولی فایدهای نداشت. پدرم دوستی داشت به نام آقای یاوری، به من پیشنهاد کرد که بروم وهنر گریم سینمایی را یاد بگیرم. خودش هم کمکم کرد وهزینه آموزش را به من وام داد. پس از دوسال آموزش، من گریمور شدم. به کسی نگفتهام ولی به شما میگویم، همه گریمهای عجیب وغریبی که برای شخصیتهای سینمایی ترسیم واجرا میکنم، از اندیشههای فیلسوفان سرچشمه گرفته است. پیش خودم میدانم که گریم امانوئل کانت کدام است وگریم فردریش هگل کدام! والبته برای فیلسوفان وطنی، ملاصدرا، میرداماد والبته عجیبترین گریم برای میرفندرسکی! زندگیم را مدیون آقای یاوری هستم، پیشنهاد او شغل مرا تضمین کرد ودخترش، نسرین، زندگیم را شادمان کرد. سه ماه است که در یک پروژه سینمایی برای عربهای دبی کار میکنم، میخواهند در رقابت با سریالهای داوود میرباقری، سریال تاریخی-مذهبی بسازند، وجالب آن است که در رقابت با ایرانیها باز از ایرانیها استفاده میکنند. برای من فقط مهم آن است که کار سیاسی نباشد، البته همسرم هم شرط گذاشته که در آثار پرن همکاری نداشته باشم! او خبر ندارد که آثار پرن گریم نیاز ندارد! کار سیاسی نباشد، مزدش تضمین باشد، هر کس وهر جا باشد، من کارم را انجام میدهم. فلسفه میخوانم وبر پایه اندیشههای فیلسوفان گریم میکنم. ایران برای من بهشت است، درآمد خوب بدون مالیات! یک قانون طلایی در ایران میگوید هنرمندان از مالیات معافاند! چند روز است فکر میکنم گریم آلفرد نورث وایتهد چگونه باید باشد؟
6 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، وحتی خبرهای آن اعتراضها را هم پیگیری نکردم. کارشناسی علوم تربیتی را که گرفتم، به فلسفه علاقمند شدم، پدرم هم اصرار داشت که تحصیلاتم را ادامه بدهم. فوق لیسانس فلسفه در دانشگاه اصفهان قبول شدم. از ترم دوم، به مسأله شرّ پرداختم وپایاننامهام را در نقد نظریه نیستانگاری در پاسخ به مسئله شرّ نوشتم. مقطع دکترا فلسفه را نیز در همان دانشگاه ادامه دادم. در همان زمان بود که با لیلا کمند آشنا شدم، دانشجوی نگارگری ایرانی دانشگاه هنر بود، آمده بود گروه فلسفه تا درباره تأثیر اندیشه فلسفی یونان در نگارههای ایرانی دوره صفویه تحقیق کند، من با لیلا ازدواج کردم. تز دکترا را دفاع کردم. پس از پایان دوره تحصیل، شش سال به صورت حقالتدریسی در دانشگاههای مختلف تدریس میکردم. سالهای سختی بود، وبعد به عنوان هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه اصفهان استخدام شدم. مسیر پرفراز ونشیبی را گذراندم، قراردادها، تبدیل وضعیت استخدامی وارتقاء... دغدغه فربه کردن رزومه وپرتعداد کردن مقالههای داخلی وخارجی. اینها همة شب وروز، تابستان وزمستان مرا گرفته است؛ رسما شدهام ماشین تولید مقاله! ومن دورافتاده از آرزوهای دوره جوانی واندیشه فلسفی آزاد، در گیروبند قوانین شغلی دانشگاه، مهرهای هستم که به فرمان رئیسان ومدیران میچرخد. دیروز با خود فکر میکردم؛ سقراط هزینه سقراطبودن خودش را پرداخت و شوکران نوشید. ابنسینا برای اینکه ابنسینا باشد وبماند همه عمر کوتاهش شهربهشهر ودهبهده سرگردان بود، سهروردی بر پای شهود خویش جان باخت، وملاصدرا از پایتخت پرزرق وبرق وزیبا، اصفهان، به کویر خشک کهک تبعید شد تا ملاصدرا شود وملاصدرا بماند. سر سلامت وشکم سیر ودل خوش با اندیشمندی دردمندانه سازگار نیست، فلسفه در عطش است، نه سیرابی. شعر مولوی خاطرم رسید که: آب کم جو، تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا وپست.
بخش ۱
بخش ۲
بخش ۴
❤29👍3👏2😢2
جهانهایِ موازیِ ایرانی [۴]
7 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، در همان شبهای اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاشگرانِ مسلح دانشجوی معترض را کشتند. بعد از امتحانات آخر ترم، بنا شد که همگی سفری برویم شمال و چند شبی در رامسر تفریح کنیم. غروب آخرین روزی که شمال بودیم پدرم دست من را گرفت ودر امتداد ساحل با هم قدم زدیم. از زندگیش گفت، از شغلش، از علاقمندیش به درس دادن وآموزش، از سختیهای راه معلمی... صریح نمیگفت ولی فهمیدم دوست دارد من هم معلم بشوم. آن شب خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ برای من معلمی مساوی بود با زحمت بسیار و درآمد اندک. و من نمیخواستم گنجشکروزی باشم؛ خواسته خودم یا خواسته پدرم.... کدامیک؟ فردا صبح از رامسر به سمت تهران آمدیم. پدرم میخواست از جاده رشت-قزوین به سمت جنوب برود، ولی من گفتم که جاده هراز زیباترین جاده دنیا است چرا آن را نبینیم.
پدرم گفت که آن جاده خطرناک است، ومن گفتم مسیر جنوب به شمال سربالایی وخطرناک است، ولی مسیر شمال به جنوب آسان وروان است. از پلور گذشته بودیم، پیشرویمان پیچ تندی بود، از روبرو یک نیسان آبی به سرعت آمد تا سبقت بگیرد، یک لحظه همه ما فریاد زدیم، نمیشد حدس زد که نیسان میتواند به مسیر خودش برگردد یا آنکه با ما برخورد میکند، پدرم تصمیم نهایی را گرفت، او احساس میکرد که با نیسان تصادف خواهد کرد، سرعت ماشین را کم کرد وبه سمت کناره جاده پیچید، ماشین از جاده خارج شد، تفاوت ارتفاع جاده وزمین اطراف آن زیاد نبود، ولی همان ارتفاع اندک موجب شد که ماشین ما واژگون شود، احساس کردم سرم بر سقف ماشین کوبیده شد، یک چیزی در گردنم شکست، نمیتوانستم نفس بکشم... به سرعت رها شدم، نه پرتاب شدم، به یک بُعد دیگر، به جهانی بیانتها، آنجا فقط من بودم ویک هستی سرتاسریِ فراگیر که مرا در آغوش گرفته بود. جاده هراز را میدیدم مانند اژدهایی در خود پیچیده... ویک ماشین که بر چرخهایش فروآمده. لحظهای بعد آمبولانس وپلیس وچند ماشین از مسافران. یک جسد را با پارچه سپید پوشاندهاند، مردی سالخورده بیهوش در آمبولانس، دانستم که او هم در زمین نخواهد ماند! و زنی داغدیده بر روی خاک نشسته ومویه میکند. دلم برای آن زن سوخت... دانستم آن زن، مادر آن کسی است که در تصادف مُرده است....
بخش ۱
بخش ۲
بخش ۳
7 ............... من علاقهای به کشمکشهای سیاسی نداشتم، وهیچ گاه در آن اعتراضها شرکت نکردم، در همان شبهای اعتراض اردیبهشت بود که یک گلوله مستقیم بر سر دانشجویی نشست وجانش را گرفت. بعدها مرتضی صفی از دانشجویان ارشد ادبیات فارسی آمد ودر دانشگاه سخنرانی کرد که تیراندازی آن شب از سوی نیروهای امنیتی نبوده واغتشاشگرانِ مسلح دانشجوی معترض را کشتند. بعد از امتحانات آخر ترم، بنا شد که همگی سفری برویم شمال و چند شبی در رامسر تفریح کنیم. غروب آخرین روزی که شمال بودیم پدرم دست من را گرفت ودر امتداد ساحل با هم قدم زدیم. از زندگیش گفت، از شغلش، از علاقمندیش به درس دادن وآموزش، از سختیهای راه معلمی... صریح نمیگفت ولی فهمیدم دوست دارد من هم معلم بشوم. آن شب خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ برای من معلمی مساوی بود با زحمت بسیار و درآمد اندک. و من نمیخواستم گنجشکروزی باشم؛ خواسته خودم یا خواسته پدرم.... کدامیک؟ فردا صبح از رامسر به سمت تهران آمدیم. پدرم میخواست از جاده رشت-قزوین به سمت جنوب برود، ولی من گفتم که جاده هراز زیباترین جاده دنیا است چرا آن را نبینیم.
پدرم گفت که آن جاده خطرناک است، ومن گفتم مسیر جنوب به شمال سربالایی وخطرناک است، ولی مسیر شمال به جنوب آسان وروان است. از پلور گذشته بودیم، پیشرویمان پیچ تندی بود، از روبرو یک نیسان آبی به سرعت آمد تا سبقت بگیرد، یک لحظه همه ما فریاد زدیم، نمیشد حدس زد که نیسان میتواند به مسیر خودش برگردد یا آنکه با ما برخورد میکند، پدرم تصمیم نهایی را گرفت، او احساس میکرد که با نیسان تصادف خواهد کرد، سرعت ماشین را کم کرد وبه سمت کناره جاده پیچید، ماشین از جاده خارج شد، تفاوت ارتفاع جاده وزمین اطراف آن زیاد نبود، ولی همان ارتفاع اندک موجب شد که ماشین ما واژگون شود، احساس کردم سرم بر سقف ماشین کوبیده شد، یک چیزی در گردنم شکست، نمیتوانستم نفس بکشم... به سرعت رها شدم، نه پرتاب شدم، به یک بُعد دیگر، به جهانی بیانتها، آنجا فقط من بودم ویک هستی سرتاسریِ فراگیر که مرا در آغوش گرفته بود. جاده هراز را میدیدم مانند اژدهایی در خود پیچیده... ویک ماشین که بر چرخهایش فروآمده. لحظهای بعد آمبولانس وپلیس وچند ماشین از مسافران. یک جسد را با پارچه سپید پوشاندهاند، مردی سالخورده بیهوش در آمبولانس، دانستم که او هم در زمین نخواهد ماند! و زنی داغدیده بر روی خاک نشسته ومویه میکند. دلم برای آن زن سوخت... دانستم آن زن، مادر آن کسی است که در تصادف مُرده است....
بخش ۱
بخش ۲
بخش ۳
❤29😢17👏8