Telegram Web Link
«یک خرس و دو تصویر»

خرس نماد حزب «روسیۀ واحد» است؛ حزبی که پوتین عضو آن نیست، اما بزرگ‌ترین نهاد سیاسی حامی اوست و عملاً بدون اینکه عضو آن باشد، رئیس آن است (رئیس رسمی و اسمی حزب مدوِدِف است).

تصویر سمت چپ، لوگوی حزب است و تصویر سمت راست پوستر مخالفان حزب است که بر آن نوشته است: «روسیۀ واحد، حزب دزدان و کلاهبرداران». این شعار را فردی به نام «الکسی ناوالنی» که از مخالفان پوتین است، باب کرد.

ناوالنی چند روز پیش مسموم شد و به کما رفت. پس از انتقال او به آلمان، دولت آلمان اعلام کرد ناوالنی با مادۀ شیمیایی مسموم شده و حالا عده‌ای تصور می‌کنند تروری شیمیایی رخ داده... ناوالنی را در سال ۲۰۱۱ فقط هفت درصد مردم روسیه می‌شناختند، اما در نظرسنجی دیگری در سال ۲۰۱۷ مشخص شد حالا پنجاه‌وپنج درصد مردم او را می‌شناسند.

این دو تصویر و توضیح مختصر را داشته باشید تا فردا مفصل دربارۀ ناوالنی بگویم...

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتار لایو»

امشب ساعت ده در صفحۀ اینستاگرام، اولین جلسۀ گفتار لایو را دربارۀ کتاب جدیدم انجام می‌دهم.

آدرس صفحه:
مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni
«مار و پلۀ روس»


انتخابات محلی نزدیک است و او به سیبری رفته بود تا با مخالفان دولت گفتگو کند. از تومسک، شهری با نیم‌میلیون جمعیت در سیبری، سوار هواپیما شد تا به مسکو بازگردد. همین‌که هواپیما برخاست احساس درد کرد. درد شدت گرفت، به خود می‌پیچید و فریاد می‌زد. از هوش رفت. هواپیما در شهر اُمسک ــ کلانشهری در سیبری ــ فرود اضطراری آمد و او را به بیمارستان بردند. ده سال پیش فقط هفت درصد مردم روسیه او را می‌شناختند، اما در ۲۰۱۷ بیش از ۵۵ درصد مردم روسیه او را می‌شناختند؛ می‌دانستند مخالف سرسخت دولت است و افشاگری‌های گسترده‌ای علیه فساد رهبران سیاسی کشور می‌کند. پس معلوم بود این بیهوش شدن او در پرواز همه را در داخل و خارج روسیه مشکوک خواهد کرد. ماجرا چیست؟ چه بر سر «آلکسی ناوالنی» آمده است؟

پزشکان بیمارستان دولتی اُمسک احتمال هر گونه مسمومیت را رد می‌کردند، اما با درخواست دولت آلمان و اصرار آنگلا مرکل، بعد از کمی کارشکنی (که به گمان نزدیکان ناوالنی برای از بین رفتن نشانه‌های مادۀ مسموم‌کننده بود) ناوالنی را به برلین انتقال دادند و در شاریته، قدیمی‌ترین بیمارستان برلین، بستری شد. سال ۲۰۰۶، الکساندر لیتوینِنکو، مأمور پیشین کا‌گ‌ب و اف‌اس‌بی (سازمان اطلاعات و امنیت روسیه) که به سازمان اطلاعات خارجی انگلستان (ام‌آی‌سیکس) پیوسته بود، با مادۀ پولونیوم مسموم و کشته شد. این نمونه‌ها پیشاپیش باعث می‌شد چنین احتمالی در مورد ناوالنی نیز به اذهان تداعی شود...

سرانجام دوم سپتامبر، دوازده روز پس از شروع مسمومیت، انستیتو سم‌شناسی ارتش آلمان بر اساس نمونه‌گیری از ناوالنی اعلام کرد او قربانی ترور شیمیایی با نوعی گاز اعصاب به نام نوویچوک شده است. تا امروز جز اصرار آلمان و انکار روسیه و بگومگو اتفاق مفیدی در این پرونده رخ نداده؛ آلمان می‌گوید روسیه اطلاعات نمی‌دهد و روسیه می‌گوید آلمان اطلاعات نمی‌دهد. احتمالاً هم این رشته سری دراز دارد و کلاف سردرگمی می‌شود و به جایی نمی‌رسد. اشپیگل دو روز پیش گزارش داد روسیه به سفیر آلمان هشدار داده ــ اگر بخواهم به زبان عامیانه بازگو کنم ــ «خودتون رو نخود هر آشی نکنید! موی دماغ ما هم نشید!»

ناوالنی متولد ۱۹۷۶ است و اصلیتی روسی‌ـ‌اکراینی دارد. از خانواده‌ای عادی است و پدرش روستازاده است. ابتدا در رشتۀ حقوق تحصیل کرد و و سپس امور سهام خواند. از ۲۳ سالگی کار حزبی را شروع کرد، ابتدا در حزبی لیبرال‌ـ‌دموکرات، اما کم‌طرفدار، به اسم یابلوکو (به معنای «سیب»). با افول حزب و پس از منازعه با رهبری آن از حزب جدا شد و فعالیت‌های خود را مستقل پیش برد. اما آنچه باعث شد رفته‌رفته توجهات به او جلب شود این بود که فعالیت سیاسی خود را در قالب کارزار علیه فساد دولتی پیش برد. در اینکه نوع خاصی از فساد سیاسی‌ـ‌اقتصادی در روسیه وجود دارد، کم‌تر کسی تردید دارد. برای همین برای جلب توجه و برای نشان دادن صداقت سیاسی یگانه بخت برای فعالان سیاسی این است که علیه فساد اقدام کنند. ناوالنی نیز همین کار را کرد. اما این روش همان‌قدر که می‌تواند توجه‎برانگیز باشد، خطرناک هم هست.

برای مثال تا سال ۲۰۱۱ حدود ۷۵ پرونده علیه اختلاس و رشوه در نهادهای دولتی گشود که در ۴۵ مورد آن موفق شد و ۴۰ میلیارد روبل (برابر با یک میلیارد یورو) به صندوق دولتی بازگردانده شد. در ۲۰۱۰ اسنادی محرمانه منتشر کرد و مدعی شد در کمپانی ترانس‌نفت حدود چهار میلیارد دلار اختلاس صورت گرفته و سررشته‌های این مسئله را به پوتین ربط می‌داد. افشاگری‌ها یا ادعاهای او مستقیماً علیه حلقۀ حاکم بر روسیه بود. در ۲۰۱۷ مستندی تهیه کرد و بر یوتیوب گذاشت و در آن به املاک و فعالیت‌های اقتصادی گستردۀ مدوِدِف، نخست‌وزیر وقت روسیه، پرداخت. این ویدئو در شهرت او بسیار نقش داشت و فقط در یوتیوب قریب چهل میلیون بازدید داشت.

ناوالنی در ۲۰۱۳ در انتخابات شهرداری مسکو نامزد شد، گرچه پرونده‌هایی هم همیشه علیه او گشوده هست. نامزد نزدیک و وفادار به پوتین، سرگئی سوبیانین، با ۵۱ درصد پیروز شد و ناوالنی ۲۷ درصد رأی آورد. فقط کافی بود سوبیانین یک درصد کمتر رأی آورد تا انتخابات به دور دوم کشیده شود (ناوالنی البته صحبت از تقلب کرد). این انتخابات با وجود شکست برای ناوالنی پیروزی بود، زیرا به شاخص‌ترین چهرۀ اپوزیسیون ضدپوتین تبدیلش کرد.

دو سه روزی است که ناوالنی از کُما درآمده و احتمالاً زنده می‌ماند و این یعنی در بازی سیاسی روسیه ــ این نزدیک‌ترین کشور به ما ــ به مهرۀ درشت‌تری تبدیل خواهد شد. جنجال سر اینکه چه بر سر او آمده تازه شروع شده است. مبارزه با فساد پلکان ــ چه‌بسا آسانسورِ ــ خوبی برای ترقی سیاسی است، اما بازی مار و پله است. در خانۀ بعد، پای پلکان هواپیما، نیش مار سرازیرت می‌کند در کُما!


پی‌نوشت: پیشنهاد میکنم این پست را هم بخوانید: «مرد میلیاردر در قفس»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«نخستین گلوله از قلم شلیک می‌شود»


در این نوشتار می‌خواهم کمی خواننده‌آزاری پیشه کنم و حرف را بپیچانم و بچرخانم و بعد بیان کنم، زیرا این پیچش و چرخش لازمۀ فهمیدن معنایی است که این‌جا در میان است. برای همین با آزمونی فکری شروع می‌کنم که جواب آن دشوار است، آن‌قدر دشوار که بعید است کسی پاسخش را بداند، اما بی‌درنگ پاسخش را خواهم گفت.

ابتدا چند سطری از نوشته‌های «دردمندانۀ» یک فعال سیاسی را بخوانید، اهل اروپا بوده و بعدها به یکی از معروف‌ترین سیاستمداران جهان تبدیل شد (هر کسی قدری تاریخ و سیاست بداند، او را می‌شناسند). این فعال سیاسی از سرکوب پلیس گلایه می‌کند. نوشته‌های پرشماری از او در روزنامه‎ها و کتاب‌های زمانۀ خودش خوانده‌ام که از سرکوب و خفقان می‌نالد. برای مثال نوشته‌ای دارد با این عنوان: «مراقب باشید، باتوم!» برای او «باتوم» نماد پلیسی سرکوبگر است که چشم‌وگوش‌بسته بر سر هر کسی می‌کوبد که با حکومت مخالف است؛ هر کسی که حرفش مطابق میل حکومت نیست، با باتوم پلیسی روبروست که نه می‌شنود، نه حرف می‎زند، فقط باتوم بر سرها می‌کوبد.

حال از شما می‌خواهم دو نقل‌قول از او بخوانید و حدس بزنید نویسندۀ این سطرها کیست. شاید بگویید قرن بیستم صدها سیاستمدار نامدار به خود دیده است، چطور نامش را بدانیم! یک راهنمایی اینکه او اهل اروپا بود، دوم اینکه نقل‌دوم مشی سیاسی‌اش را تا حد زیادی افشا می‌کند و راهنمایی سوم هم اینکه حتماً نام این دولتمرد را شنیده‌اید... اینک این دو فراز را بخوانید و بکوشید حدس بزنید گوینده کیست:

یک:
«آقای پلیس، چرا این‌طور از ته دل بر سر ما می‌زنی؟ مگر ما با تو چه کرده‌ایم؟ مگر ما طرفدار این بودیم که چندرغاز حقوقت را کم کنند، مانع چند روز مرخصی‌ات شوند، و زندگی رقت‌انگیزت از این نیز رقت‌انگیزتر شود؟ آیا دیده‌ای ما شب‌ها دنبال میگساری و ریخت‌وپاش و زن‌بارگی باشیم، در حالی که تو زیر برف و باران ایستاده‌ای و از ثروت ما محافظت می‌کنی؟ ماییم که با لباس‌های آن‌چنانی از کنارت می‌گذریم؟ ماییم که شب‌ها در ماشین‌هایی بی‌صدا دنبال خوشگذرانی‌مان می‌رویم، در حالی که تو نگران آینده‌ات هستی؟
ما چنین می‌کنیم یا دیگران؟
حرف بزن! حرف بزن!
جواب بده! آقا چرا ما را می‌زنی؟
می‌گویی: به دستور! چه کسی به تو دستور می‌دهد ما را بزنی؟ افسرت! او در برابر چه کسی خبردار می‌ایستد؟ در برابر سرهنگش! و سرهنگ با اشارۀ چه کسی فرمان می‌برد؟»

دو:
آزادی عقیده تا وقتی هست که عقیده‌ات با عقیدۀ جمهوری یکسان باشد. اگر چیزی متفاوت از جمهوری بخواهی، نگهبانان و فداییان آن به پشتوانۀ قانون، پارلمان و قانون‌اساسی را به حرکت درمی‌آورند و به زودی با آن روی آزادانه‌ترین دولت جهان آشنا خواهی شد. اگر به مدد قانون نشود ــ و مگر هم چیزی هست که با قانون نشود ــ به شکل غیرقانونی می‌شود. خودکامگی دموکراتیک در ارعاب اداری خود پایانی ندارد. و جایی هم که قانون بلنگد باتوم به کار می‌آید.»

حدس زدید این سیاستمدار کیست که از باتوم و پلیس و سرکوب می‌نالد؟ گوینده کسی است که در نظر بسیاری «تجسم عینی شرّ» است: یوزف گوبلس، آن وزیر تبلیغات بدنام هیتلر که مانند او بعید است در تاریخ یافت شود. گوبلس دکتری زبان و ادبیات داشت و فردی کاملاً اهل قلم و اهل نظر بود و دقیقاً می‌دانست چه می‌کند. اوایل، یعنی مدت‌ها پیش از به قدرت رسیدن هیتلر، او اندیشه‌های چپ داشت و نمایندۀ جناح چپ حزب نازی بود، اما وقتی جناح هیتلر تسلط یافت، او هم با پیشوا عجین شد.

این جملات او برای دو سال پیش از آن است که هیتلر به قدرت برسد، وقتی حزب برای سرنگونی جمهوریِ حاکم خود را به آب‌وآتش می‌زد (و طبعاً با پلیس درگیر می‌شد). همین مرد که اینجا چنین از درد باتوم می‌نالد، دو سال بعد، وقتی به قدرت رسید، دستگاه تبلیغاتی بی‌نظیری ساخت که سوخت ماشین سرکوب را فراهم می‌کرد؛ سرکوبی که نظم و دقت و سماجت آن زبانزد تاریخ شد.

اما اینکه گوبلس چه می‌کرد، ترفند سیاسی‌اش چه بود، چگونه از ابزار ایدئولوژیک استفاده می‌کرد و پرسش‌هایی از این دست، پاسخی مفصل دارد که در این نوشتار نمی‌گنجد، اما این وعده را بدهم که می‌کوشم سال آینده کتابی به قلم خود او با توضیحاتی مفصل منتشر کنم و آنجا شرح می‌دهم این مار خوش‌‌خط‌وخال چگونه با واژگان سوخت کارخانۀ آدمسوزی را ساخت. گوبلس از شخصیت‌های مورد علاقۀ من است؛ طبعاً نه از جهت افکار و اندیشه‌هایش، بلکه به عنوان سوژه‌ای مطالعاتی، مانند جانوری خاص است که فقط یک «گونه» از آن وجود دارد. از رؤیاهای زندگی‌ام این است که روزی پنج جلد یادداشت‌های روزانه‌اش را ترجمه کنم.

مهدی تدینی

#ناسیونال_سوسیالیسم، #گوبلس، #ایدئولوژی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
سه گفتار لایو دربارۀ کتاب «اسلام‌گرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال»

گفتار دوم: از حملۀ ناپلئون به خاورمیانه تا حملۀ بن لادن به نیویورک


چنانکه پیش‌تر گفته‌ام و می‌دانید برای معرفی کتاب «اسلام‌گرایی» سه گفتار لایو برگزار می‌کنم: گفتار اول دربارۀ نویسندۀ کتاب، ارنست نولته، اندیشمند آلمانی، گفتار دوم دربارۀ روند و ساختار کتاب و گفتار سوم دربارۀ ایران در این کتاب.

گفتار اول را هفتۀ پیش انجام دادم و فایل آن را به زودی در کانال قرار می‌دهم. گفتار دوم را پنجشنبۀ پیش رو، ساعت ده شب در صفحۀ اینستاگرام برگزار خواهم کرد.

با سپاس از دوستانی که پیگیر کتاب بودند، توزیع آن یک هفته است که آغاز شده و در همین یک هفته چاپ دوم آن هم رو به پایان است. ترجیح دادم به جای رونمایی یا برگزاری جلسۀ نقد، به معرفی مجازی بسنده کنم.

برای پیگیری این گفتارها به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید؛ آدرس: مهدی تدینی
https://instagram.com/mehditadayoni

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ذهن خیرخواه و دست شرور»


خطای پربسامد و تکراری بشر این بود که خواست عدالت را برپا کند. در دنیایی که از سرشت بی‌عدالتی است، تنها گزینۀ ممکن «کاستن از بی‌عدالتی» است، نه برپایی عدالت. اینکه ما بخواهیم «عدالت را برقرار کنیم» یا اینکه بخواهیم «از بی‌عدالتی بکاهیم»، دو نگرش و دو عزیمتگاه متفاوت است که به نتایج کاملاً متفاوتی هم می‌انجامد. شاید در نگاه نخست این دو یکی به نظر رسد، اما اگر متضاد نباشند، قطعاً متفاوت هستند. تفاوتی که در این‌جا نهفته است، مانند تفاوتی است که میان این دو گزاره وجود دارد:

یک. می‌خواهیم انسان را نامیرا کنیم.
دو. می‌خواهیم بر طول عمر انسان بیفزاییم.

انسان میراست و انسانی که میرا نباشد، از دایرۀ انسانیت برون جهیده است. «میرایی» ویژگی وجودی انسان است؛ انسان نامیرا انسان نیست (به گمانم خداست). نامیرا کردن انسان و افزودن بر طول عمر او ــ چنان‌که درک آن بر هر کسی روشن است ــ دو گزینه و هدف کاملاً متمایز است. این همان تمایزی است که میان آن دو گزاره دربارۀ عدالت وجود دارد: برپایی عدالت یا کاستن از بی‌عدالتی.

سرشت جهان، سرشت هستی و سرشت گستره‌ای که انسان درون آن زاده می‌شود، می‌زید و می‌میرد، ناعادلانه است. اصلاً مفهوم عدالت برای آن بی‌معناست. حال تلاش برای «عادلانه» کردن این نظام عدالت‌ناپذیر به عواقب ناگواری می‌انجامد که مثال‌های آن در تاریخ پرشمار است و چه‌بسا تلاش برای «برپایی عدالت» به ناعدالتی‌هایی بس هولناک‌تر از قبل انجامیده است؛ ناعدالتی‌هایی که آن ناعدالتی پیشین در برابرش به بازی کودکانه‌ای می‌ماند ــ و طبعاً در این فرایند بیدادگرانی سر برمی‎آورند که بیدادگران پیشین در مقایسه با آن‌ها قدیسانی بی‌آزار می‌نمایند. این فرایندِ افتادن از چاله در چاهی بی‌انتها نتیجۀ این است که جهان عدالت‌پذیر انگاشته می‌شود، به گونه‌ای که انگار فقط لازم است سازوکار لازم ایجاد شود تا جهان مانند اسبی رام به مرکب عدالت بدل شود. حال آنکه این اژدها ذات دیگری دارد و به جای تلاش برای رام کردن آن ــ که رام‌ناشدنی است ــ باید کوشید از توحش و درندگی آن کاست.

اینک همین تمایز را می‌توان در قالب گزاره‌هایی دیگر نیز صورت‌بندی کرد. مانند اینکه می‌توان گفت: «هدف باید کاستن از ستم باشد، نه برچیدن ستم، زیرا ستم در ذات هستی است»؛ یا «هدف باید کاستن از شرّ باشد، نه ریشه‌کنی شر، زیرا شر در سرشت هستی است». همین گزارۀ دوم کم‌وبیش سرنوشت جهان را در قرن بیستم رقم زده است، زیرا جهان‌بینی‌هایی ظهور کردند که هدفشان ریشه‌کنی شر بود و این یعنی خود را نمایندۀ «خیر» می‌انگاشتند. اینان خود را سربازان و رزمندگان «خیر» می‌دانستند که می‌خواستند شر را ریشه‌کن کنند و طبعاً وقتی چنین رسالت آخرالزمانی و خداگونه‌ای در میان باشد، می‌توان ــ به قول آلمانی‌ها ــ بر جنازه‌ها گذر کرد؛ یا بهتر است بگویم، می‌توان از جنازه‌ها پشته‌ها ساخت.

کسی که می‌خواهد شر را ریشه‌کن کند، ستم و بیداد را از جهان بزداید، عدالت برقرار کند (بی‌توجه و ناباور به این‌که ستم، بیداد، شر و بی‌عدالتی در سرشت هستی است)، به ورطۀ بیدادگری بزرگ‌تری فرومی‌افتد و خود در این راه بیدادگرتر از پیشینیان می‌شود، زیرا می‌خواهد چیزی را به جهان تحمیل کند که با جهان جور درنمی‌آید و در این راه گریزی ندارد از اینکه با واقعیت درافتد، واقعیت را انکار کند و در مرتبۀ بعد هر کسی را که واقعیت را به او یادآوری می‌کند، مخالف و دشمن خود می‌پندارد. کمونیسم می‌خواست عدالت برقرار کند و هر کس می‌کوشید به رهبران کمونیست یادآوری کند این انگاره از عدالت (هر قدر هم روی کاغذ زیبا باشد) با واقعیت همخوانی ندارد، مخالف و دشمن پنداشته می‌شد و سرنوشت مخالف هم معلوم است چیست... همان‌گونه که هر کس به رهبران نازی آلمان یادآوری می‌کرد نژادباوری آن‌ها با واقعیت جهان سازگار نیست، همدست جهودان پنداشته می‌شد و سرنوشت تیره‌ای در انتظارش بود.

البته همۀ کسانی که از ریشه‌کنی شر، عدالت و برچیدن بیدادگری سخن می‌گویند، الزاماً گمراه نیستند و بسیاری از آن‌ها نیز به راستی انسان‌های خیراندیشی‌اند. اما خیراندیشی الزاماً مجهز به معرفت‌شناسی درست نیست و بسا خیراندیشانی که دستگاه معرفتی مناسبی برای شناخت جهان ندارند و در نتیجه «خیر می‌خواهند و شر می‌کنند».

پی‌نوشت: در تکمیل دعوت می‌کنم این نوشته را بخوانید: «ادیان سکولار و بهشت و دوزخ زمینی»

مهدی تدینی

#ادیان_سکولار #ایدئولوژی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
طبق اعلام قبلی قرار بود پنجشنبۀ این هفته گفتار دوم دربارۀ کتاب «اسلام‌‌گرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال» را در صفحۀ اینستاگرامم برگزار کنم که فعلاً آن را لغو می‌کنم. امیدوارم در آینده اگر عمر و مجالی بود این سه گفتار را (که اولیِ آن را انجام داده‌ام) تکمیل کنم.

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«در جستجوی نظریۀ انقلاب»

انقلابی که پیروز نشود، انقلاب نیست. بنابراین، نظریۀ انقلاب، یعنی نظریه‌ای که می‌خواهد انقلاب را توضیح دهد، باید بگوید انقلاب چگونه پیروز شد. ایرادی که من بر نظریه‌ها دربارۀ انقلاب ۵۷ وارد می‌دانم این است که «عوامل بروز نارضایتی» به عنوان «عوامل انقلاب» معرفی می‌شود، در حالی که میان بروز نارضایتی (که مسئله‌ای قابل رفع است) و پیروزی انقلاب فرسنگ‌ها فاصله است. در واقع، عواملی جدید در این میان وارد می‌شود (که من آن‌ها را «عوامل ایجابی» می‌نامم) و از نارضایتی «انقلاب می‌سازد».

در گفتاری که در این باره انجام دادم، کوشیدم عوامل انقلاب را به دو دستۀ بزرگ «سلبی» و «ایجابی» تقسیم کنم و توضیح دادم که معمولاً به اشتباه فقط «عوامل سلبی» در توضیح انقلاب ذکر می‌شود، در حالی که انقلاب در اصل متکی به «عوامل ایجابی» بود. بدون این عوامل ایجابی انقلاب محال بود. نارضایتی (یعنی عوامل سلبی) همیشه و همه‌جا هست، اما چرا به انقلاب منجر نمی‌شود؟ چون جای عوامل ایجابی خالی‌ست!

کل این گفتار را می‌توانید در این پست‌ها بیابید: «فایل نوشتاری و تصویری» | «فایل صوتی»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«فردای ۲۸ مرداد»


در روزهای پس از سرنگونی مصدق، آیت‌الله کاشانی در مصاحبه با خبرنگاران خارجی نظرات اساسی خود را دربارۀ رخدادهای اخیر بیان کرد. چند مورد از این مصاحبه‌ها را اینجا مرور می‌کنیم. او چهار روز پس از ۲۸ مرداد در گفتگو با خبرنگاران اروپایی ضمن حمایت از سرلشکر زاهدی می‌گوید اسلام و کمونیسم با هم موافقت ندارند و ممکن نیست کسی در ایران مرام کمونیسم را بپذیرد.

س: آیا دولت زاهدی موفق به حل مشکلات و جلوگیری از کمونیسم خواهد شد؟
ج: جلوگیری از کمونیسم مربوط به از بین بردن فقر عمومی است و در صورتی که کمکی از خارج به ما برسد موفقیت دولت حتمی است.
س: نظر شما راجع به تخریب منزل دکتر مصدق چیست؟
ج: من راضی نبودم مردم خانۀ دکتر مصدق را خراب و به او توهین کنند، ولی مصدق برخلاف قانون‌اساسی قدم برداشت و دستور داد مجسمه‌های شاه سابق ایران را از جایگاه‌های عمومی بردارند، در حالی که در فرانسه وقتی که مردم رژیم جمهوری اعلام کردند، مجسمه‌های ناپلئون را در جای خود نگاه داشتند.
س: نظر جنابعالی راجع به رفراندوم مصدق چیست؟
ج: پس از تحریمی که از طرف اینجانب شد، مردم در این رفراندوم شرکت نکردند و فقط توده‌ای‌ها هر کدام ده بار رأی دادند و صندوق‌ها را پر کردند و بعد از همین رفراندوم مصدق متوجه موقعیت ضعیف خود شد و تصمیم گرفت دست به عملیات شدیدی بزند.

آیت‌الله کاشانی در مصاحبه با روزنامۀ «المصری»، چاپ قاهره، دربارۀ زاهدی می‌گوید: «من از ژنرال زاهدی مادام که به منفعت ایران قدم برمی‌دارد پشتیبانی می‌کنم و هر وقت که به نظرم برسد او برخلاف مصلحت ایران عمل می‌نماید با او مخالفت می‌نمایم. تا این لحظه نمی‌توان راجع به اعمال زاهدی قضاوت کرد و ما هم نمی‌توانیم رویۀ خود را در قبال او معین نماییم.» برخی از پرسش‌های مطرح‌شده در مصاحبه چنین است:

س: آیا عقیده دارید مصدق مستحق چنین سرنوشتی بود؟
ج: خداوند عادل است و آنچه امروز بر مصدق گذشته نتیجۀ عدل خداوندی است.
س: آیا عقیده دارید ژنرال زاهدی می‌تواند مسئلۀ نفت را طوری که رضایت حضرتعالی و ملت ایران جلب شود، حل کند؟
ج: گمان نمی‌کنم ژنرال زاهدی در قضیۀ نفت روشی برخلاف تمایلات ملت اتخاذ کند، و به هر حال سیاست رزم‌آرا دیگر در ایران قابل‌اجرا نیست، هر کس بخواهد طبق آن عمل نماید با همان سرنوشت مواجه خواهد شد.
س: آیا عقیده دارید مصدق برای برقراری رژیم جمهوری فعالیت می‌کرد؟
ج: آری، برای برقراری جمهوری می‌کوشید. مصدق چهار ماه قبل می‌خواست شاه را از ایران اخراج کند ولی من نامه‌ای به شاه نوشته و از او خواستم که از مسافرت خودداری کند و شاه هم موقتاً از فکر مسافرت منصرف شد. یک هفته قبل مصدق شاه را مجبور کرد ایران را ترک نماید، اما شاه با عزت و محبوبیت چند روز بعد بازگشت. در اینجا ملت شاه را دوست دارد و رژیم جمهوری مناسب ایران نیست.
س: آیا با تجدید روابط سیاسی ایران و انگلیس مخالفید؟
ج: آری، مخالفم، زیرا سیاستمداران انگلیسی خالی از عواطف انسانیت، شفقت و رحمتند و هرگز نسبت به ملت ایران نظر خیر و دوستی ندارند.

آیت‌الله کاشانی در مصاحبه با «اخبار الیوم»، چاپ قاهره، نیز همین مضامین را با لحنی تندتر بیان می‌کند. خبرنگار مصری که به نظر مصدق‌دوست است، چندبار آقای کاشانی را عصبانی می‌کند. خبرنگار می‌پرسد آیا فکر نمی‌کنید انگشت‌های خارجی در سرنگونی مصدق دخیل بوده است؟ آیت‌الله کاشانی چنین جواب می‌دهد: «... وضع خوب است و خطر برطرف شده، مصدق راه را گم کرده و مستحق این عاقبت بود... او برای کشور کاری نکرد. نه یک خرابی را تعمیر کرد، نه خیابانی را افتتاح کرد، نه خزانه را نجات داد و نه ملت را متحد ساخت... و حتی در مورد نفت که او ادعا داشت صاحب فکر ملی ساختن نفت می‌باشد، اگر این اتحادی که من در صفوف ملت به وجود آوردم نبود، نفت هرگز ملی نمی‌شد... اما در مورد انگشت‌های خارجی، تا آنجا که من می‌دانم چنین چیزی نبوده. مصدق علیه شاه شورید و موقعیت و نفوذ شاه را بین مردم فراموش کرد. شاه چهار ماه قبل می‌خواست مصدق را عزل کند، ولی من وساطت کردم تا اینکه وارد این نبرد شدیم و پیروز شدیم.»

پی‌نوشت:
یک: محمد دهنوی (ترکمان) نوشته‌ها، سخنرانی‌ها و مصاحبه‌های آقای کاشانی را در پنج جلد در ۱۳۶۲ منتشر کرده که آنچه آمد از جلد چهارم این مجموعه است. دهنوی که نام این جلد را «از فردای کودتای آمریکایی‌ـ‌انگلیسی ۲۸ مرداد تا درگذشت آیت‌الله کاشانی»، گذاشته است، همه‌جا از تعبیر «کودتای ننگینِ انگلیسی‌ـ‌آمریکایی ۲۸ مرداد» سخن می‌گوید، اما خود آیت‌الله کاشانی از چنین تعبیری استفاده نمی‌کند.

دو: هدف من صرفاً بازتاب سخنان یکی از مؤثرترین سیاستمداران آن روزهای ایران است؛ سخنانی که امروز هر کس به دلیلی تمایل به شنیدنش ندارد. پیشتر هم نامۀ آقای کاشانی به مصدق را منتشر کرده بودم: اینجا بخوانید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کاش ملخ‌ها آدمیزاد هم می‌خوردند»


«بیهودگی» بدترین آفتی است که می‌تواند به جان یک جامعه بیفتد؛ دست‌کم بخش بزرگی از جامعۀ ایران، اتفاقاً بخش جوان، زایا و خلاق آن، امروز گرفتار این آفت گزنده شده است؛ آفتی که مانند هجوم ملخ‌ها همه چیز را در آرواره می‌جوَد و نیست و نابود می‌کند. دهقانی را تصور کنید که چند ماه روی زمین کار می‌کند، خاک را شخم می‌زند، بذر می‌کارد، آبیاری می‌کند، هر روز و هر شب به زمین سرکشی می‌کند، جوانه‌های نورس را از گزند گرازان و کلاغان حفظ می‌کند و بر آن خاک عرق‌ها می‌ریزد تا تابستان به هفته‌های پایانی برسد و خوشه‌های زرین در باد شهریور موج بزنند. اما پیش از آنکه دهقان آفتاب‌سوخته و عرق‌ریختۀ قصۀ ما بخواهد داس بردارد و خوشه‌ها را درو کند، دستی نابکار آتش به کشتزارش می‌افکند و وقتی دهقان دود را از دور می‌بیند و دوان‌دوان سر می‌رسد، از کشتزار زرینش جز ساقه‌های سوخته‌ و خوشه‌های خاکسترشده چیزی نمی‌یابد. تلخ‌تر از این نتوان چشید...

با همۀ درد و رنجی که کشاورز در دل دارد، هنوز نمی‌تواند از «بیهودگی» سخن بگوید؛ زمین و آسمان را از خشم به هم می‌دوزد، اما می‌داند صرفاً تصادفی بی‌سابقه باعث شده است کشتزارش خاکستر شود و خاکسترش به دست باد به یغما رود. تا اینجا فقط با «حادثه‌ای تلخ» روبروییم. اندوه این بی‌ثمرماندگی و غم عرق‌هایی که بی‌فایده بر خاک چکید، چند روز و هفتۀ بعد در دل کشاورز ته‌نشین می‌شود و می‌داند خدا بزرگ است، ماه می‌چرخد و می‌چرخد و پس از این بی‌بار ماندن تصادفی، در بهار آینده دوباره دست‌به‌کار می‌شود. سینۀ خاک همیشه آمادۀ روییدن و رویاندن است. مرد دهقان همه‌چیز را فراموش می‌کند و در سال نو سخت‌کوشانه‌تر از هر سال کشتزاری سبز و زرد بر بوم خاک می‌کشد. اما افسوس که آسمان سر ناسازگاری دارد... دوباره پیش از آنکه داس بر ساقه‌ها کشد، سیلی خاک‌برکَن می‌آید و ساقه‌ها را با ریشه‌ها از جا می‌کند و می‌برد... دهقان مانند پدری فرزندمُرده به خاک شستۀ کشتزار می‌نگرد و به ‌خدایی خدا شک می‌کند...

نان زن و فرزند چه می‌شود؟ نکند خدا از من روی گردانده! این تاوان کدام کفران نعمت است؟ این‌ها پرسش‌هایی است که ذهن دهقان را می‌گزد و بیچاره خبر ندارد که این پایان ماجرا نیست. سال آینده همین سرنوشت شوم به شکلی دیگر بر او نازل می‌شود. پیش از آنکه محصول را درو کند، این بار ملخ‌ها چون ابری سیاه بر کشتزار فرومی‌بارند. دهقان بیچاره در کشتزار می‌دود و فریاد می‌زند، پیراهنش را از تن می‌کَنَد و در هوا می‌چرخاند به این خیال که ملخ‌ها را براند، اما زهی خیال باطل... با دو دست ناتوان خویش فقط می‌تواند ملخ‌ها را از صورت و تن عریانش دور کند... از نفس می‌افتد. بر خوشه‌ها می‌افتد و ملخ‌ها از روی بدن عرق‌کرده‌اش می‌جهند. دهقان چشمانش را می‌بندد و صدای خش‌خش جویده شدن خوشه‌ها را در آروارۀ هزاران ملخ می‌شنود. خش‌خش، خش‌خش...

دهقان دیگر نمی‌تواند از «تصادف» سخن بگوید. مطمئن است در چرخه‌ای باطل و دوزخی گرفتار شده که انگار از آن رهایی ندارد. می‌خواهد همانجا تا ابد بخوابد و زیر لب می‌گوید: «کاش ملخ‌ها آدمیزاد هم می‌خوردند...» این مرحلۀ «بیهودگی» است. این همان نقطه‌ای است که آدمی حس می‌کند هر چه می‌کارد و کشت می‌کند بیهوده است. رسیدن به «احساس بیهودگی» مانند آن ملخ‌های کشتزارخوار آفت روح و روان است. جامعۀ ما، دست‌کم بخش بزرگی از جامعه که حقوق‌بگیر است، دارایی اصلی‌اش نیروی کار و خلاقیتش است و باید دسترنج روزمره‌اش ــ نه بادآورده‌های سرمایه‌هایش ــ را درو کند، به سرنوشت آن رعیت دچار شده است.

اگر کار کردن دو هدف داشته باشد، یکی تأمین معاش و پیشرفت کاری و دوم سرزندگی (که می‌دانیم هدف اول حیاتی است)، لایۀ بسیار گسترده‌ای از مردم ایران، از باب هدف اول دقیقاً به مرحلۀ «بیهودگی» و «پوچی» رسیده است. هر چه کشت می‌کنند پیش از درو به آتش و سیل و ملخِ تورمی افسارگسیخته ــ که با اعداد و ارقام رسمی همخوانی ندارد ــ می‌سوزد و دود می‌شود. مگر چند بهار می‌توان رویید؟ چند بهار می‌توان خاک را بویید و بوسید و بذر در سینه‌اش نشاند؟ این داغ بیهودگی که بر روح و روان بخش بزرگی از جامعه می‌خورد، چه با جوانان و شهروندانمان می‌کند؟ چه می‌کند با پیرانی که در دهه‌های شصت و هفتاد عمرشان هم باید کار کنند؟

اگر قرار است دلی بسوزد و قلبی بتپد، باید برای سرنوشت این دهقانان بیچاره‌ای بسوزد و بتپد که هر سال و ماه دسترنجشان طعمۀ حریق‌های تمام‌ناشدنی اقتصاد بیمارمان می‌شود. لحظه‌ای درنگ کنید، فکری به حال این رعایا کنید. اگر در این مملکت، در این آب‌وخاک، در این مرز و بوم، یگانه اولویتی بتوان یافت که بر هر چیز و هر هدف دیگری اولا باشد، همین دل‌های رنجیده است که داغ بیهودگی نفسشان را بریده...

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ماجرای رقت‌انگیز من و جایزه‌ام»

لطفاً دست‌به‌دست کنید تا برسد به دست پربرکت وزیری، مدیرکلی، خدا را چه دیدی، رئیس‌جمهوری...


القصه... ماجرا از سال ۹۷ شروع شد که یکی از کتاب‌هایم با عنوان «ارنست نولته: سیمای یک تاریخ‌اندیش» در جایزۀ کتاب سال «کتاب شایستۀ تقدیر» شناخته شد. اول دچار یأس فلسفی شدم، چون من که مانند همنسلانم به توسری عادت کرده بودم، متحیر بودم که آیا قرار است از این حقیر سراسر تقصیر تقدیر شود؟! (باور کنید قضیه نک‌ونال روشنفکری نیست.) جوانتر که بودم و خیر سرم در آزمون کارشناسی ارشد رتبۀ یک و بعد هم در دانشگاه تهران شاگرد اول شدم، فهمیدم اینجا چه خبر است؛ دریغ از یک بُن کتاب بیست هزارتومانی، یا یک لوح که بگذارم در کوزه پشه نیفتد توی آب. البته بعدها فهمیدم همین‌که کاری به کارت ندارند، از صد تقدیر خوش‌تر است. برگردم به قصۀ جایزه.

دوست ندیده‌ای به تشخیص و لطف خود کتاب را در جایزۀ کتاب سال ثبت کرده و کتاب به مرحلۀ نهایی رفته بود. تماس گرفتند که سه نسخه کتاب را همراه با فایل پی‌دی‌اف نسخۀ آلمانی کتاب برایمان بفرستید. به دوستان خانۀ کتاب گفتم پی‌دی‌اف ندارم، ولی ضروری بود. ارسال سه نسخه کتاب و پی‌دی‌اف کردن کتاب روی هم برایم آن زمان سیصد هزار تومان هزینه برداشت (دلیل دارد که هزینه را گفتم، به جدّم این‌قدرها سفله نیستم). دو ماه بعد تماس گرفتند و گفتند مبارک است! کتاب شما شد کتاب شایستۀ تقدیر. گفتند به زودی از شما تقدیر می‌‌شود و جایزه تقدیم می‌شود. آن زمان سکه چند بود؟ حدود سه‌ونیم میلیون.

سال ۹۷ به پایان رسید و خبری نشد. من هم واقعاً منتظر چیزی نبودم. همین‌که آن کتاب که به گمانم اثر مهمی بود دیده شده بود، راضی بودم. سال ۹۸ هم ماه به ماه گذشت؛ نه از تقدیر خبری شد و نه از جایزه. فقط شب نمایشگاه ۹۸ تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم یک بن کتاب برای شما ارسال کنیم. پرسیدم چقدر؟ فرمودند سیصد هزار تومان. آدرس دادم. زنگ خانه‌ام تار عنکبوت بست و پیکشان نیامد. هنوز گاهی از پنجره نگاه می‌کنم ببینم پیک آن بن کتاب را آورده است یا نه. من چیزی نگفتم و آنها هم چیزی نگفتند.

خلاصه سال ۹۸ به پایان رسید، من هم کلاً پیگیر تقدیر و جایزه نبودم. اسفند بود، اول ماجرای کرونا. یک روز صبح هنوز در تختخواب بودم که تلفنم زنگ زد. دوستی از خانۀ کتاب بود و گفت به دلیل کرونا مراسم تقدیر برگزار نمی‌شود. من که اصلاً یادم رفته بود ماجرا را، پرسیدم تقدیر برای چه؟ گفتند همان جایزۀ کتاب پارسال... بعد گفتند لوح تقدیر را برایتان می‌فرستیم (من هم در دل گفتم، بله، مثل بن کتاب!). بعد گفتند شماره‌حساب بدهید جایزه‌تان را واریز کنیم. با بی‌میلی سؤالی با این مضمون پرسیدم که «حالا این جایزه‌تون چقدر هست؟» می‌خواستم ببینم می‌ارزد از تخت بلند شوم و اگر ناچیز است تشکر کنم و بگویم «ممنون، همون بن‌کتاب کافی بود». جواب شنیدم: «ده میلیون». عضلات شکمم سریع به عدد واکنش نشان داد و مثل فنر از جا پریدم. سر خانمی را که تماس گرفته بود با جملات توخالی گرم کردم تا دفترچۀ حسابم را پیدا کنم. خلاصه شماره‌حساب دادم و حساب می‌کردم «ده میلیون هم یه گوشۀ زندگی رو می‌گیره»؛ می‌شود پول چند نسخۀ دوا و درمان عزیز بیمارم.

سرتان را درد نیاورم. این ده میلیون هم رفت پیش آن بن کتاب! خبری نشد که نشد! فقط یک بار چهار ماه بعدش زنگ زدند گفتند شمارۀ شبا را بدید خیلی سریع«تر» واریز می‌کنیم. کسر شأنم می‌دانستم و می‌دانم پیگیر جایزه شوم. هیچ‌گاه هم در این دو سال پیگیری نکردم. فقط یکی دو هفته پیش که عزم کردم این ماجرا را بنویسم، تماسی گرفتم، نه برای پیگیری جایزه، فقط برای اینکه به آنها بگویم قصد دارم این ماجرا را بنویسم و دلخور نشوند. البته به خودشان هم گفتم که هیچ‌کس را مقصر این وضع نمی‌دانم، به خصوص کارمندی که آنجا مشغول کار است. او هم یکی مثل من. آن دوست فقط پیگیری کرد و گفت بودجۀ لازم را اختصاص نداده‌اند.

مخاطب اصلی این نوشته هم کسانی‌اند که به این سیستم ناکارآمد می‌بالند. این جایزه بی‌اهمیت‌ترین مسئله است. همین‌جا هم به این هجده هزار و پانصد یار گرانقدری که به بنده افتخار داده‌اند کانالم را پیگیری کنند، تعهد اخلاقی می‌دهم، هر موقع این مبلغ به حسابم ریخته شد، آن را به حساب یک خیریۀ درمانی بریزم و فیش آن را در کانال بگذارم. البته بضاعتی ندارم و به عنوان اهل قلم کمترین حقوق ممکن را می‌گیرم. نگران هم نیستم که تصور شود پی خودنمایی‌ام که از دل خود باخبرم. فقط می‌خواهم از این طریق به کسانی که با ما چنین کرده‌اند چیزهایی را یادآوری کنم. قدردان شما هم خواهم بود اگر این نوشته را به اشتراک بگذارید تا به دست مخاطبان اصلی‌اش برسد تا به حضرتشان یادآوری کنم، وقتی زمان تحویل جایزه بود، سکه سه‌ونیم میلیون بود و امروز در آستانۀ چهارده میلیون...

الاحقر، مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«چاپ چهارم امپریالیسم»

«امپریالیسم»، جلد دوم از کتاب سه‌جلدی «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر» در میانۀ شهریور به چاپ چهارم رفت. چاپ اول کتاب همین اردیبهشت امسال منتشر شده بود. جلد اول کتاب هم با عنوان «یهودی‌ستیزی» سال گذشته منتشر شده بود و در آستانۀ چاپ چهارم است. اگر عمری بود، جلد سوم کتاب با عنوان «توتالیتاریسم» اواخر سال منتشر خواهد شد و این سه‌گانه روی هم «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر» را شرح می‌دهد، اثر مهم و شاید اصلی هانا آرنت. حتماً می‌دانید که این کتاب را از نسخۀ آلمانی آن که بسی پرحجم‌تر از نسخۀ انگلیسی است، ترجمه می‌کنم.

در این سه جلد اتفاقاً جلد امپریالیسم بسیار دشوارتر است. بی‌اغراق جان می‌کندم موقع ترجمه و خوشبختانه افرادی که سخت‌سلیقه و بی‌تعارف هم هستند از ترجمه راضی بودند، البته آن‌ها هم می‌گفتند که فهم کتاب سخت بود (و به طور کلی خواستم بگویم من هم از آن قماش بقال‌هام که می‌گویند ماست من ترش نیست).

#معرفی_کتاب، #آرنت، #هانا_آرنت
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«دعوا سر پول خون»


دولت یهود به تازگی در خاورمیانه اعلام موجودیت کرده بود، از جنگ بزرگش با اعراب در ۱۹۴۷-۱۹۴۸ زمان اندکی گذشته بود. این دولت همۀ تلاش خود را می‌کرد تا برای تثبیت خود یهودیان مهاجر را جذب کند. جنگ و مهاجرت وضع اقتصادی و مالی بدی را برایش رقم زده بود. در جنگ صدها هزار فلسطینی را رانده بود و به این شکل برای اسکان یهودیان مهاجر فضا باز کرده بود، اما مشکلات فراوان بود. تنور جنگ با عرب‌ها و کشورهای عربی داغ بود و همگی آن‌ها اسرائیل را بایکوت کرده بودند. در این مخمصۀ اقتصادی بن گوریون، رئیس دولت اسرائیل، به گزینه‌ای فکر می‌کرد که صحبت از آن در میان یهودیان، به ویژه راست‌گرایان، خشم و انزجار ایجاد می‌کرد و می‌شد انتظار داشت جنجالی بزرگ درخواهد گرفت. گوریون به این فکر می‌کرد که بتواند به نام قربانیان یهودی در جنگ جهانی، غرامت سنگینی از یک کشور بگیرد... از چه کشوری؟

در اروپا وضع آلمان هم اصلاً خوب نبود. پنج شش سال پیش شکستی له‌کننده متحمل شده بود؛ از جهت سیاسی، اقتصادی، نظامی، اخلاقی و روحی در هم شکسته بود و کشور دوپاره شده بود. کونراد آدناوِر، صدراعظم نیمی از آلمان که رفته‌رفته «آلمان غربی» نامیده می‌شد، دغدغه‌هایی مشابه بن گوریون اسرائیلی داشت. باید کشور را احیا می‌کرد و پیوند با غرب را تحکیم می‌بخشید. و از همه مهم‌تر ننگ اخلاقی نسل‌کشی دولت هیتلر را به نوعی جبران می‌کرد.

سرانجام حرفی از دهان آدناور بیرون آمد که بن گوریون آن را روی هوا زد. آدناور در سپتامبر ۱۹۵۱، شش سال پس از جنگ و بلاهایی که دولتی آلمانی سر یهودیان آورده بود، در پارلمان آلمان فدرال (غربی) گفت: «به نام مردم آلمان جنایاتی ناگفتنی رخ داده است که [ما را] به جبران مادی و اخلاقی موظف می‌کند... دولت فدرال آلمان آماده است همراه با نمایندگان یهودیان و دولت اسرائیل که پناهجویان یهودی و بی‌میهن بی‌شماری را پذیرفته است، راه‌حلی برای مشکل جبران مادی بیابد تا به این ترتیب راهی برای زدودن روانی رنج‌های بی‌پایان تحقق یابد.»

روشن‌تر از این نمی‌شد علامت داد. مذاکراتی پنهانی میان طرف آلمانی و یهودی شروع شد. یهودیان دو نماینده در این مذاکرات داشتند؛ یکی دولت اسرائیل و دیگری نهادی بین‌المللی با عنوان «کنفرانس ادعاهای یهود» که در واقع نمایندۀ یهودیان غیراسرائیلی بود. نتیجه این شد که یک سال بعد در سپتامبر ۱۹۵۲ «توافق لوکزامبورگ» میان اسرائیل و آلمان بسته شد و آلمان تعهد داد سه میلیارد مارک (برابر با ۷.۶ میلیارد یوروی امروزی) به اسرائیل و نیم میلیارد مارک به یهودیان خارج از اسرائیل غرامت دهد. این کمک هنگفت اسرائیل را تکانی جدی می‌داد.

اما اپوزیسیون داخلی اسرائیل از این توافق خشمگین بود. از یک سو مناخیم بگین، رهبر حزب راست‌گرای حِروت (دربارۀ او این نوشتار را بخوانید)، و از دیگر سو چپ رادیکال این توافق را مصداق دیه گرفتن می‌دانستند و درگیری خیابانی بزرگی پدید آوردند. حتی گروهی یهودی چند بمب پستی برای آدناوِر و چند مذاکره‌کنندۀ آلمانی دیگر فرستادند که نافرجام ماند.

قطعاً از رخدادهای عجیب قرن بیستم تشکیل کشوری یهودی در خاورمیانه است. برای این‌که بدانیم این رخداد چقدر عجیب بود، باید به خاورمیانۀ ۱۹۰۰ برگردیم؛ وقتی هنوز عثمانی با همۀ پیری و ناتوانی‌اش هیمنه‌ای داشت و کل خاورمیانه و عربستان زیر حاکمیتش بود. حتی برای عرب‌های خاورمیانه تشکیل دولتی عربی رؤیا بود، چه رسد به یهودیان که اقلیتی کم‌شمار و پراکنده بودند. یهودیانی که در خاورمیانه زندگی می‌کردند، اصلاً چیزی از ناسیونالیسم یهودی نمی‌فهمیدند. در قرن هجدهم انواع ناسیونالیسم‌ها در اروپا پدید آمده بود: ناسیونالیسم ایتالیایی، آلمانی، فرانسوی، لهستانی، یونانی، صرب... در این میان یک اقلیت از یهودیان وقتی امواج یهودی‌ستیزی را در اروپا، به ویژه اروپای شرقی می‌دیدند، به این نتیجه رسیدند «چارۀ یهودیان» نوعی ناسیونالیسم است که تغییری اساسی در نگاه یهودیان پدید آورد، به این معنا که یهودیت دیگر دین نباشد، بلکه قومیتی انگاشته شود که بتوان آن را به مرور به ایده‌ای ملی تبدیل کرد.

نقطۀ تبلور ناسیونالیسم یهودی نیز همان چیزی بود که بعدها به صهیونیسم معروف شد. صهیون نماد میهنی بود که باید یهودیان به آن بازمی‌گشتند. قطعاً این متوهمانه‌ترین، ناممکن‌ترین و خیالبافانه‌ترین ناسیونالیسمی بود که در کوران ناسیونالیسم‌های قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می‌شد تصور کرد، و بیش‌تر به یک شوخی می‌مانست. اما همۀ رخدادهای قرن بیستم دست به دست هم داد تا این ناممکن‌ترین ناسیونالیسم به اهداف خود برسد، به ویژه جنگ جهانی اول و فروپاشی عثمانی، اوج‌گیری یهودی‌ستیزی اروپایی و ظهور هیتلر در آلمان و یهودی‌کشی. در یک کلام، بدون ظهور هیتلر ایدۀ ناسیونالیسم یهودی احتمالاً شکست می‌خورد.

مهدی تدینی

#اسرائیل #یهودی_ستیزی، #یهودی_کشی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«بمب‌های جنگ اقتصادی»


تعبیر «جنگ اقتصادی» را بسیار از زبان دولتمردانمان می‌شنویم. بیش از همه اعضای دولت، یعنی اعضای قوۀ مجریه، تمایل دارند این تعبیر را به کار برند، زیرا هم ابعاد فشار را می‌دانند و هم بیش از همه در معرض نقد و اعتراضند و با یادآوری اینکه کشور در «جنگی اقتصادی» است، در واقع به منتقدان خود پاسخ می‌دهند. در دنیای روزمرۀ سیاسی تعابیر با مقاصد متفاوت به کار می‌رود و ممکن است هر کسی به برداشت و دلیلی از تعبیر «جنگ اقتصادی» سخن بگوید. اما نمی‌توان در درستی اینکه ما در جنگی اقتصادی به سر می‌بریم شک کرد.

جنگ میان دو واحد سیاسی (دو قبیله، طبقه، حزب، جناح، کشور، بلوک) به نوعی همۀ اعضای آن دو واحد را با هم درگیر می‌کند. وقتی دو طایفه با هم درگیرند، تک تک اعضای آن دو طایفه ممکن است در شب و مه گرفتار تیغ طایفۀ دشمن شوند. در جنگ جهانی دوم وقتی آمریکا و ژاپن درگیر جنگ شدند، ژاپنی‌تباران ساکن آمریکا با اینکه چند نسل بود در آمریکا زندگی می‌کردند روانۀ اردوگاه‌ها شدند تا مبادا به دلیل همدلی با کشور خاستگاهشان دست به اقدامی خصمانه علیه همسایگان آمریکایی‌شان زنند. این بهترین نمونه برای این است که بدانیم جنگ در گرفتن گریبان آدم‌ها چه سماجتی دارد! وقتی کشورت درگیر جنگ شد، هر جای دنیا باشی پیدایت می‌کند و گریبانت را می‌گیرد!

در جنگ اقتصادی نیز مشخص است که تک تک اعضای یک واحد اقتصادی «ممکن است» آسیب ببینند. در جنگ گرم بسته به نوع و ابعاد آن، گزند جنگ به شیوه‌ای تصادفی و گزینشی گریبانگیر افراد می‌شود. خانواده‌ای که در دورترین نقطۀ ایران زندگی می‌کرد، ممکن بود از قضا زمان جنگ پسرش به سن خدمت سربازی رسد و طبعاً به جبهه اعزام شود و به این ترتیب خانواده‌ای روستایی که هیچ نقشی در مناسبات و سرنوشت سیاسی ایران نداشت، ناگهان باید اخبار جنگ را با تب‌وتاب از رادیو دنبال می‌کرد. باید گزارش عملیات‌ها را می‌شنید، باید پای رادیو گوش تیز می‌کرد تا ببیند گردانی که پسرش در آن می‌جنگید در عملیات دیشب شرکت داشته است یا نه... و به این شکل جنگ خانواده‌ای روستانی را به کوران رخدادها می‌کشاند و بعید نبود داغی هم به جانشان بگذارد. در حالی که باز بر حسب تصادف ممکن بود دولتمردی که خود از تصمیم‌سازان کشور بود، نه خودش و نه اطرافیانش روانۀ جبهه شوند؛ یا برعکس، در پی رخدادهای جنگی جمعی از دولتمردان هدف حملۀ هدفمند دشمن قرار گیرند.

در یک کلام، هر نوع جنگ به شیوه و در ابعاد خود به مردم یک کشور (یا هر واحد اجتماعی‌ـ‌سیاسی) آسیب می‌رساند. حال پرسش این است که جنگ اقتصادی ما به چه کسانی به چه شیوه‌ای و در چه ابعادی آسیب می‌زند؟ پرسش اولم این است که چرا آسیب‌های این جنگ به درستی به بحث گذاشته نمی‌شود؟ البته هر جنگی دستگاهی تبلیغاتی را دارد و حتی بسیاری از اطلاعات تابع «اصل محرمانگی» قرار می‌گیرد. در جنگ حرف اول را اصول جنگی می‌زند و تبلیغات از ارکان جنگ است. هر چیزی به تبلیغات جنگی ــ که هدفش بالا بردن روحیۀ خودی و تضعیف دشمن است ــ لطمه بزند، ممنوع می‌شود.

اما باید نشست و اندیشید میزان تخریبگری جنگ اقتصادی چقدر و چگونه است، قربانیان اصلی چه کسانی‌اند، پیامدهای کوتاه و بلندمدت آن چیست؛ و در نهایت این جنگ نیز مانند هر جنگ دیگری تابع این پرسش اساسی و ماهوی است: «جنگ را تا کجا باید ادامه داد؟» نوع و ابعاد آسیب‌دیدگانِ این جنگ اقتصادی که ما با آن دست به گریبانیم، با جنگ گرم بسیار متفاوت است. کل کشور به خاکریز جنگ اقتصادی بدل می‌شود و ترکش‌های مالی بخش بزرگی از مردم را هدف می‌گیرد. درست است در انفجار بمب‌های اقتصادی کسی بی‌درنگ شاهرگ‌بُریده نمی‌شود و جان نمی‌دهد، اما آینده یا دسترنج سال‌ها تلاشش به سادگی می‌سوزد. بمب‌های جنگ اقتصادی پل‌های آینده را خراب می‌کند. کافی است یک فرد حقوق‌بگیر بنشیند و حساب کند با این حقوق و این قیمت‌ها، باید یک قرن ــ واقعاً یک قرن ــ پس‌انداز کند تا بتواند خانه بخرد (اگر به این محاسبه شک دارید، خود حساب کنید).

اینکه جنگ ایران و عراق به طولانی‌ترین جنگ قرن بدل شد حکایت از این دارد که ما برای اتمام یک جنگ هیچ عجله‌ای نداریم. اگر در کوران جنگ کسی از ایدۀ صلح دفاع می‌کرد، بعید نبود از سوی علاقه‌مندان به ادامۀ جنگ به خیانت متهم شود. این حس خائن‌انگارانۀ آن‌ها را می‌توان درک کرد؛ زیرا آن‌ها دیده بودند چطور همرزمانشان در خون غلتیدند و فقط پیروزی می‌توانست این داغ‌ها را در دلشان تسکین دهد. اما از دیگر سو می‌شد این‌طور هم به قضیه نگاه کرد که اگر کسی می‌گفت اولویت با صلح و پایان جنگ است، احتمالاً هم دلش برای خون‌های ریخته می‌سوخت و هم نگران خون همان رزمندگانی بود که خونخواه یارانشان بودند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«از زندگی واقعی تا نظریه‌های غیرواقعی»


پدرم متولد ۱۳۲۳ است، یعنی سه سال پس از سرنگونی رضاشاه در روستا به دنیا آمد. کم‌وبیش ده‌ساله بود ــ ۱۳۳۳ ــ که مانند میلیون‌ها نفر از نسل‌های پسین و پیشین خود با یک لا پیراهن به تهران آمد. سوادی در حد خواندن نوشتن داشت و از همان کودکی کار کرد. نه پشتوانۀ مالی داشت و نه حمایت خانوادگی. با کارگری در مغازه بزرگ شد. هر نوع نظریۀ تاریخی‌ـ‌سیاسی که برای تبیین انقلاب ارائه شود، باید چنان باشد که با زندگی واقعی نسل پدران ما سازگار باشد، وگرنه برآمده از ذهنیات و بیگانه با واقعیت است. در این نوشته می‌خواهم با مثال پدرم، نشان دهم برخی نظریه‌های انقلاب ۵۷ چقدر بیراهند!

پدرم در ۲۷ سالگی ازدواج کرد (۱۳۵۰). همان روستازادۀ کارگر و بی‌پشتوانه‌ای که ۱۳۲۳ به دنیا آمده و در ۱۳۳۳ به تهران آمده و در ۱۳۵۰ ازدواج کرده بود، با کارگری از نوع روزمزد در ۱۳۵۵ خانه داشت، مغازه خریده بود و خودرویی صفرکیلومتر هم به قول خودش «از درب کارخانه» تحویل گرفته بود، دو فرزند هم داشت. اگر فرض را بر این بگیریم که پدرم ــ به عنوان نمونۀ یک نسل ــ از بیست‌سالگی (۱۳۴۳) عزمش را برای ساختن زندگی جزم کرده و با هدف تشکیل خانواده و زندگی مرفه تلاش کرده بود، در فاصلۀ دوازده سال، از ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۵، به همۀ این اهداف رسیده بود (در ۳۲ سالگی). اکنون پرسشی اساسی که باید پاسخ داد این است: چطور ممکن بود فردی با کارگری بتواند در مدت ۱۲ سال به خانه، مغازه، ماشین و زن و فرزند برسد؟ توضیح اقتصادی این چیست؟ یادآوری می‌کنم پدرم اهل دلالی یا پول بادآورده نبود، پشتوانۀ خانوادگی هم نداشت! پس چگونه او این مسیر را طی کرد؟

پاسخ روشن و ساده است، اما شگفتا که همین نکتۀ ساده در کتاب‌های تاریخی‌ـ‌تحلیلی و در نظریه‌های انقلاب به درستی بازتاب نیافته است، و بدتر اینکه اصلاً آن را وارونه خوانده‌اند. جواب این است که در فاصلۀ سال‌های ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۵ تورم بسیار پایین بود (گاهی نزدیک به صفر و اغلب زیر ده درصد)، اما در مقابل درآمد سرانۀ ایرانی‌ها به سرعت بالا می‌رفت. وقتی درآمد رشد کند و هزینۀ زندگی رشد نکند، فرد امکان می‌یابد پس‌انداز کند و نیازهای اولیۀ زندگی‌اش را تأمین کند. به همین سادگی... اما دو سال بعد، یعنی دو سال بعد از اینکه نسل پدر من از بی‌بضاعتی محض به تمام نیازهای ضروری رسیده بودند، انقلاب شد!

مناقشه‌ای که من سر نظریه‌های انقلاب دارم و بارها درباره‌اش بحث کرده‌ام از همین‌جا آغاز می‌شود. سال ۱۳۵۴ سالی است که ایرانی‌ها بالاترین درآمد سرانۀ تاریخ خود را تجربه کردند. برخلاف اینکه برخی دائم می‌گویند توزیع درآمد سرانه متوازن نبود، اما پدر کارگر من به عنوان نمایندۀ یک نسل از آن افزایش درآمد سرانه بسیار منتفع شده بود. بخشی از نظریه‌ها و نظریاتی که دربارۀ انقلاب وجود دارد، «نابسامانی اقتصادی» (از تورم و توزیع نامناسب و شکاف طبقاتی تا بالا رفتن سرسام‌آور هزینه‌های زندگی) را دلیل انقلاب معرفی می‌کنند. این نظریه‌ها هرگز نمی‌تواند درست باشد، نه از جهت اقتصادی و نه حتی از جهت روان‌شناختی! چطور ممکن است نسلی که در یک فرایند پانزده بیست ساله از هیچ به همه‌چیز رسیده بود با دو سه سال تورم و بالا رفتن هزینه‌های زندگی چنان دچار استیصال، خشم و سرخوردگی شود که حاضر شود گلوله بخورد، ولی حاکم بیدادگر را سرنگون کند!؟

قصد ندارم در اینجا دوباره نظریه‌ام را دربارۀ انقلاب تکرار کنم و جواب همۀ این پرسش‌ها را بدهم. فقط خواستم مثالی عینی بیاورم تا یادآوری کنم نظریه‌های سیاسی‌ـ‌تاریخی باید با عینیات و زندگی واقعی مردم تطابق داشته باشد. اگر تصور می‌کنید داستان زندگی پدرم یک استثنا بوده، اطرافتان از افراد هفتاد تا هشتادساله بخواهید زندگی اقتصادی‌شان بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۵۵ را شرح دهند. ابتدا این عینیات و این تجربه‌های زیسته را بشنوید و مطالعه کنید تا اگر روزی به امید خدا به لندن رفتید و آنجا کتاب «ایران بین دو انقلاب» را نوشتید، نتیجۀ کار شما این‌قدر بی‌ربط به واقعیت زندگی ایرانی‌ها نباشد! (البته نقد «ایران بین دو انقلابِ» آبراهامیان باشد برای فرصتی دیگر.)

مشکل عمومی تاریخ‌نگاری و نظریه‌پردازی ــ نه فقط در ایران بلکه همه‌جا ــ این است که تاریخ‌نگار و نظریه‌پرداز با پیش‌فرض‌ها و انگاره‌های پیشینی خود به سراغ تاریخ می‌آید و با سندپژوهی فقط همان شابلون‌هایی را که با خود به تاریخ‌نگاری آورده است پر می‌کند. مانند کتاب نقاشی کودکان که نقاشی‌ها پیش‌تر کشیده شده و فقط باید با مداد رنگی آن‌ها را رنگ‌آمیزی کرد. در مقابل آن نوع نگاه پدیدارشناختی که من مدافع آنم، می‌کوشد کارش فقط رنگ‌آمیزی طرح‌های بیگانه با واقعیت نباشد.

پی‌نوشت:
یک. دربارۀ نظریۀ انقلاب بنگرید به این گفتار: «نظریۀ انقلاب»
دو. دست پدرم را می‌بوسم که سراپا مدیون اویم.

مهدی تدینی

#انقلاب_۵۷
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کِشتۀ خویش و هنگام درو»


اگر قرار بود دمی کوله‌بارمان را زمین بگذاریم، تخته‌سنگی صاف پیدا کنیم، بر آن بنشینیم، عرقی پاک کنیم، جرعه‌ای بنوشیم و نفسی تازه کنیم، آن دم همین روزهاست که واپسین ماه‌های یک سدۀ پرتب‎وتاب را به پایان می‌بریم. چیزی نمانده، به صفحات آخر قرن چهاردهم رسیده‌ایم و فردا سده‌ای جدید را باید بگشاییم و وقت رویت کارنامه است؛ مرور آنچه کرده‌ایم، آنچه کِشته و درو کرده‌ایم، جان‌هایی که داده و زخم‌هایی که خورده‌ایم... وقت آن است که از خود بپرسیم ما به عنوان ایرانی قرنمان را چگونه گذراندیم، چه اندوختیم، چه دادیم و چه گرفتیم، چه بردیم و چه باختیم؟ از قضا این روزهای حساب و کتاب با تند بادی همراه است و شاید پیدا کردن مکانی امن، به دور از باد و توفان، برای نشستن و تأمل، دشوار باشد. شاید هم این ناخوشی‌ها و ناگواری‌ها به ما انگیزه‌ای دوچندان دهد که فکر کنیم به آنچه کرده‌ایم، می‌کنیم و احتمالاً خواهیم کرد؛ و وقتی به این سه پرسش فکر می‌کنیم، در ساحت «تاریخ‌اندیشی» گام نهاده‌ایم.

واپسین ــ درست واپسین ــ ماه قرن سیزدهم بود که جوانی روزنامه‌نگار و فرماندهی نظامی کودتا کردند: سیدضیاء و رضاخان. این رخداد را می‌توانیم مبدأ تأملاتمان بگیریم. این آغاز پایان قاجار بود. شاه جوان هر روز کیش می‌شد و خانه‌اش را عوض می‌کرد. سرانجام قدرت را دودستی تقدیم رضاخان (و دولتمردان حامی‌اش) کرد، بلکه شاهی مشروطه بماند و در گوشۀ صفحۀ شطرنج ایران صرفاً سلطنت کند. اما رضاخان، ژنرالی که تاریخ معاصر جهان همانند او را بسیار دید، قاجار را سرنگون کرد و تاج بر سر نهاد. برای اولین بار پس از چند دهه امید به پیشرفت در دل‌ها زنده شد. اما بهای این امید میان‌تهی شدن دستاوردهای انقلاب مشروطه بود. حکومتی برخاست که در ادبیات سیاسی آن را «دیکتاتوری توسعه‌بخش» می‌نامند. این سرخوردگیِ اول قرن چهاردهم، همچنان در پایان قرن هم با ماست: انگار میان دموکراسی و توسعۀ دستوری و یکه‌سالارانه یکی را باید انتخاب کنیم!

شاه جدید در ظاهر نهاد سلطنت را تقویت کرد، اما ضربه‌ای کاری هم به آن زد: وقتی با رأی بتوان شاهی جدید برگزید، پس حتماً با رأی می‌توان اصلاً نهاد پادشاهی را برچید! در شهریور ۱۳۲۰ یادداشتی چندخطی از سوی متفقین تغییری بزرگ در سرنوشت ایران رقم زد: «ممکن است اعلیحضرت لطفاً از سلطنت کناره‌گیری کرده و تخت را به پسر ارشد و ولیعهد واگذار نمایند؟... مبادا اعلیحضرت تصور کنند راه‌حل دیگری وجود دارد.» رضاشاه سرنگون شد و شگفتا که کم‌تر کسی در طول این هشتاد سال یادش آمده است این دخالت انگلستان (و متفقین) وقاحت‌بارترین دخالت آن‌ها در طول قرن گذشته بود! (این شکوائیه مسئله‌ای ملی است و اصلاً به این ربط ندارد که ما چه نگرشی نسبت به رضاشاه داریم.)

ولیعهد جوان بر تخت نشست و یک دهه مجال دموکراسی به نتیجه‌ای بهتر از بحران سیاسیِ ۱۳۳۲ نرسید! دوباره ما باید بین دموکراسی و دیکتاتوری توسعه‌بخش یکی را انتخاب می‌کردیم. ترس از کمونیسم در ایران و غرب زیر پای مصدق را که به سیاست‌های رادیکال روی آورده بود، خالی کرد. او سقوط کرد، اما نوستالژی او در دل‌ها زنده ماند و بخشی از الیتِ انقلابی 25 سال بعد را ساخت.

«ما مرتجعيم؟ احکام اسلام، ارتجاع است؟ آن هم «ارتجاع سياه» است؟ تو انقلاب سياه، انقلاب سفيد درست کردي؟! شما انقلاب سفيد به پا کرديد؟ کدام انقلاب سفيد را کردی آقا؟ چرا اينقدر مردم را اغفال می‌کنيد؟ چرا نشر اکاذيب می‌کنيد؟ چرا اغفال می‌کنی ملت را؟ والله، اسرائيل به درد تو نمی‌خورد، قرآن به درد تو می‌خورد.» این جملات که در خرداد ۴۲ از زبان آیت‌اللهی جوان و نترس بیان می‌شد، مسیر آینده را نشان می‌داد و هم‌او بود که در فرایندی پانزده‌ساله به رهبر یکی از توده‌ای‌ترین انقلاب‌های جهان بدل شد.

مرور یک قرن و تأمل دربارۀ این همه رخداد مجالی در حد کتاب می‌طلبد، نه نوشته‌ای خُرد. اما اگر بخواهم فقط یک نکته را به عنوان ــ به زعم من ــ مهم‌ترین پرسش یادآوری کنم، این است که انگار سرگیجۀ هویت‌شناختی ما که از اوایل قرن سیزدهم ــ به ویژه در مواجهه با غرب و قدرت چیرۀ روسیه ــ شروع شده بود، در قرن چهاردهم حل که نشد، پریشان‌تر هم شد! دوگانۀ حاد و آشتی‌ناپذیری میان خاص‌گرایی ایرانی(ـ‌اسلامی) و عام‌گرایی (یا جهان‌گرایی) تعریف کردیم و حاضر شدیم برای خاص‌بودگی خود قید جهان را بزنیم. برای حفظ این خاص‌بودگی حاضر به پرداخت هر بهایی شدیم؛ یکی از آن بهاهای پرشمار نفتی است که امروز در واپسین ماه‌های قرن فروش نمی‌رود و اوایل قرن امید ما برای کسب ثروت ملی بود...

هر چه هست، این روزها تقویم تداعی‌کنندۀ این بیت حافظ است که «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو»، هرچند مزرع ما به خزان رسیده است...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«جمهوری‌خواه یا دموکرات؟»

در هفتمین گفتار لایو از مجموعه گفتارها دربارۀ تاریخ آمریکا خاستگاه، تاریخ و جدال دو حزب جمهوری‌خواه و دموکرات را شرح می‌دهم. در آستانۀ انتخابات آمریکا آشنایی دقیق با این دو حزب به تحلیل ما کمک خواهد کرد.

حتماً می‌دانید که مجموعه گفتارهایی را با عنوان «آمریکا چگونه آمریکا شد» انجام داده‌ام و تاریخ آمریکا را در این گفتارها شرح می‌دهم. شش گفتار قبلی را در این لینک می‌توانید بیابید.

زمان گفتار: پنجشنبه هفدهم مهر، ساعت ۲۲، صفحۀ اینستاگرام. (در تصویر به اشتباه شانزدهم نوشته‌ام.)

برای پیگیری گفتارها صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس: مهدی تدینی

https://instagram.com/mehditadayoni

#گفتارهای_لایو، #آمریکا
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/14 04:11:10
Back to Top
HTML Embed Code: