Telegram Web Link
«سه‌گانه‌ای دربارۀ فاشیسم»

حال که در پست پیشین صحبت فاشیسم شد بد نیست به این سه کتاب اشاره کنم...

به طور کلی همۀ کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام مستقیم یا غیرمستقیم دربارۀ فاشیسمند. در این میان این سه مورد بستر مطالعاتی لازم را فراهم می‌کند: «جنبش‌های فاشیستی»؛ «فاشیسم و کاپیتالیسم» و «نظریه‌های فاشیسم»

در سال جاری، اگر عمری بود، کتاب اصلی ارنست نولته دربارۀ فاشیسم را منتشر خواهم کرد که به گمانم بهترین کتابی است که در صد سال اخیر دربارۀ فاشیسم نوشته شده است: «فاشیسم در دوران آن»؛ اثری سترگ و پرحجم که سال‌های سال است بار آن بر دوشم سنگینی می‌کند. و پس از آن نیز مبحث فاشیسم‌پژوهی را ادامه خواهم داد.

#معرفی_کتاب #فاشیسم

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
از دیرباز در آمریکا سر محدودیت اسلحه بحث بوده است. موافقان و مخالفان اسلحه دو استدلال کلی دارند. موافقان اسلحه می‌گویند مشکل افراد قاتل است و قاتل در هر حال اسلحه پیدا می‌کند، مخالفان اسلحه می‌گویند مشکل وجود اسلحه است. شما کدام استدلال را می‌پذیرید؟
Anonymous Poll
29%
اسلحه نباید محدود شود، زیرا دلیل آدمکشی نه وجود اسلحه، بلکه وجود افراد آدمکش است.
71%
اسلحه باید محدود شود، زیرا وجود اسلحه آدمکشی را آسان می‌کند و هر کس می‌تواند کشتار به راه اندازد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمود خان احمدی‌نژاد خان هستند... می‌فرمایند تنها دولتی که در زمانش هیچ گونه اعتراض مردمی وجود نداشت، هشت سال دولت من بود!

درست می‌فرمایند، همۀ اتفاقات سال ۸۸ هم در واقع اعتراض غیرمردمیِ گروهی از اتباع ایران به امام علی رحمانوف، رئیس‌جمهور تاجیکستان بود. البته بخشی از اعتراضات هم گویا نسبت به بوتفلیقه، رئیس‌جمهور الجزایر بود.

پست موقت

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ما و موافقتنامۀ راهبردی با چین»


من از مفاد سند یا موافقتنامه یا قرارداد ــ اسمش را هم نفهمیدم آخر! ــ میان ایران و چین اطلاعی ندارم. اگر هم اطلاع می‌یافتم نه سواد حقوقی و نه تجربه‌ای در معاهدات بین‌المللی دارم که بتوانم دربارۀ آن داوری کنم. در یک کلام، من با اطلاع و بدون اطلاع از مفاد این موافقتنامه صلاحیت نظر دادن دربارۀ آن را ندارم. اما به عنوان شهروند و کسی که دغدغۀ حیات ایران و ایرانیان را دارد، طبعاً اجازه دارم از جنبه‌ای که عقلم می‌رسد، دربارۀ آن نظر دهم ــ مانند عموم مردم.

نظر من همان چیزی است که سر قضیۀ تقسیم منابع خزر داشتم. راه‌حل و پیشنهاد من به عنوان یک شهروند برای ایران «راه‌حل لیبرال» است. وقتی در زمینۀ سیاست خارجی از «راه‌حل لیبرال» صحبت می‌کنیم معنایش این است که باید در اسرع وقت تابع بازار آزاد جهانی قرار گرفت؛ باید بی‌درنگ همۀ همّ و غم ما ناظر به این باشد که سهم سودمند، پربازده و آینده‌داری را از «نظام تقسیم کار جهانی» به خود اختصاص دهیم و از طریق ایفای نقشی اقتصادی‌ـ‌بازاری در جهان ثروت‌سازی کنیم. این راه‌حل کلاسیک لیبرال در سیاستگذاری خارجی است. اصول لیبرال ناظر بر این است که همۀ موانع داخلی و خارجی ممکن که می‌تواند به این «درهم‌تنیدگی در بازار جهانی و حضور در نظام تقسیم کار بین‌المللی» آسیب بزند، از میان برداشته شود: جنگ و منازعات از هر نوع آن و سر هر چیز، در فرایند درهم‌تنیدگی در نظام تقسیم کارِ بین‌المللی (یا همان بازار جهانی) اختلال ایجاد می‌کند. بنابراین موضعی که من از آن دفاع می‌کنم و به گمانم باعث بهروزی همگان است، روشن است: زدن به سینۀ اقتصاد جهانی و تبعیت از اصول بازار جهانی.

از همین منظر و با همین راهبرد کلان دربارۀ موافقتنامه با چین نظر می‌دهم (فارغ از مفاد آن که صحبت از آن در تخصص من نیست). در راستای برداشتن مرزهای اقتصاد ملی، هر گونه توافق بین‌المللی تجاری اگر به بسط دامنۀ اقتصاد ایران کمک کند، مفید است. این دقیقاً همان چیزی است که آرزوی هر کسی است که مانند امثال من فکر می‌کند. و حرفم با بقیۀ هموطنانم و صاحب‌منصبان این است که چرا همین «منطق توافق با چین» را به دیگر کشورها تعمیم ندهیم؟ وقتی اصرار داریم پیمان راهبردی و توسعۀ بسترهای تجاری (و حتی امنیتی) با قدرت دوم جهان ــ که در آینده هم قدرت اول است ــ کار درست و معقولی است، ناگزیر باید پرسید: پس تکلیف درگیری با سایر قدرت‌های بزرگ جهان چیست؟ اگر توسعۀ تجارت با یک یا دو کشور بزرگ برای دولت و ملت مفید است، پس چرا از فواید توسعۀ تجاری با سایر قدرت‌ها به دلایل و بهانه‌های مختلف محروم شویم؟ اگر بستن پیمان‌های راهبردی با قدرت‌های بزرگ به استقلال ما آسیبی نمی‌زند، پس چرا این‌قدر اصرار داریم کشورهایی چون ژاپن، کرۀ جنوبی و کشورهای عربی به دلیل تن دادن به چنین پیمان‌هایی با قدرت‌های بزرگ هیچ‌گاه استقلال واقعی نداشته‌اند؟

اگر بستن قرارداد جامع و بلندمدت با یک کشور بزرگ آسیبی به جایگاه ما نمی‌زند، پس همین درهم‌تنیدگی اقتصادی با سایر قدرت‌ها هم آسیبی به ما نخواهد زد. شاید بگویید: «نه! خلط مبحث نکن! مسئله در این‌جا سیاست قدرت است! یعنی همپیمانی با چین به این دلیل به ما آسیب نمی‌زند، چون در سیاست قدرت منطقه‌ای و بین‌المللی حریف ما نیست، اما ما این مناسبات همسو را با آمریکا و اروپا نداریم.» قبول! می‌پذیرم که نوع رابطۀ ما با چین و جنس مناسبات قدرت بین ما و چین با آنچه بین ما و غرب وجود دارد، متفاوت است. اما یک مسئلۀ ساده: توسعۀ روابط راهبردی با چین حتماً به قدرت و امنیت ما در همین آرایش سیاسیِ موجود کمک می‌کند. پس: «همپیمانی راهبردی با قدرت‌های بزرگ روشی برای توسعۀ اقتصاد و امنیت است.» همین را هم بپذیریم کافی است! پس اگر کسی هم آمد و گفت این الگو را در مورد کشورهای دیگر هم می‌توان اجرا کرد، نه مزدور است، نه خائن و نه ستون پنجم. فقط به همین اصلی باور دارد که اینک در پس قرارداد راهبردی با چین نهفته است.

در نهایت آرزوی من این است که آنچه در دوران ناصرالدین‌شاه می‌توانست شروع شود و با مقاومت جامعه و با انگاره‌ها و تصورات نادرست ما محقق نشد، سرانجام روزی محقق شود. به گمان من حتی قراردادهای دوران ناصرالدین‌شاه نیز قراردادهای بدی نبود. همان امتیازاتی که شرکت‌های غربی از دولت خودشان می‌گرفتند، از ما هم می‌خواستند. همان امتیازاتی که شرکت‌های راه‌آهن‌سازی خصوصی از دولت آمریکا گرفتند، طبعاً اگر به ایران می‌آمدند، از ما هم می‌گرفتند (کسی چیزی مفت برای کسی نمی‌سازد! مثل همین چینی‌ها!). این‌که در به روی اقتصادها و کشورهای دیگر بگشاییم، خیانت نیست، بلکه یک الگوی کارآمد توسعه است که هیچ‌گاه به آن تن نداده‌ایم و ۱۵۰ سال است با شعار ناموزون «استعمارستیزی» و «استقلال» از آن پرهیز کرده‌ایم.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«عین مثل عشق، مثل عباس کیارستمی»


در طول این سه چهار سالی که در این کانال مطلب می‌نویسم، پستی که بیش‌ترین بازدید را داشت، فیلمی بود ساختۀ عباس کیارستمی با عنوان «قضیه شکل اول، شکل دوم». این پست بیش از ۱.۳ میلیون دیده شد و جالب این‌که این فیلم فراموش شده با این پست از محاق فراموشی درآمد و بسیاری بر آن تحلیل نوشتند.

چون این پست را حدود سه سال و نیم پیش گذاشته‌ام و احتمالاً بسیاری از دوستان آن را ندیده‌اند، بد ندیدم دوباره یادی از آن کنم.

این پست را همراه با فیلم در این لینک ببینید: «قضیه شکل اول، شکل دوم»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«نوستالژی محمود»


نوستالژی نیروی سیاسی دارد و می‌تواند پیامدهای سیاسی داشته باشد. به همین دلیل یکی از سوژه‌های دعوا در ایران امروز خود نوستالژی است. نوستالژی یعنی احساس دلتنگی نسبت به زمان یا مکانی که دیگر فرد به آن دسترسی ندارد. نوستالژی همیشه نیروی سیاسی بالقوه‌ای داشته است و یک نمونۀ تاریخی آن را می‌توان در زمینه‌سازی برای انقلاب ۵۷ مؤثر دانست. عمدۀ جمعیت شهرنشین تهران روستازاده بودند و سرعت شتابان شهری‌شدن و مدرنیزاسیون در سال‌های دهۀ چهل و پنجاه احساس غربتی را در آن‌ها پدید آورده بود که خود را به شکل شهربیزاری و نوستالژی نسبت به زندگی روستایی پیشین نشان می‌داد. این نوستالژی در بیزاری از وضع موجود نقش مؤثری داشت.

یکی از مناقشه‌برانگیزترین نوستالژی‌های اخیر نوستالژی نسبت به پیش از انقلاب است و سوژۀ بحث و کشاکش در جامعه و میان اهل نظر شده است. در کل در ایران سر نوستالژی‌ها دعواست. هر جریان و فرد طبق اندیشه و تمنای سیاسی خود، نوستالژی خود را دارد و با نوستالژی‌های دیگر مقابله می‌کند. در این میان برخی از اهل نظر این کار را به شیوه‌ای ریاکارانه با شعار علیه نفس نوستالژی انجام می‌دهند، اما همان‌هایی که نوستالژی برای پیش از انقلاب را شدیداً ملامت و سرکوب می‌کنند، خود نوستالژی عمیقی نسبت به خود انقلاب یا سال‌های اول انقلاب یا دهۀ شصت یا حتی نسبت به دوران مصدق دارند. این نشان می‌دهد مشکل نفس نوستالژی نیست، بلکه نوع نوستالژی مورد مناقشه است.

در ایران انواع نوستالژی‌ها وجود دارد: از نوستالژی نسبت به پیش از انقلاب تا نوستالژی نسبت به خود انقلاب یا سال‌های اول انقلاب یا دهۀ شصت و جنگ یا هشت سال اصلاحات. نیازی به یادآوری نیست که چه دعواهایی سر این نوستالژی‌ها وجود دارد! اما جدیدترین نوستالژی که می‌تواند پیامد سیاسی مستقیم هم داشته باشد، نسبت به دوران ریاست احمدی‌نژاد است. این نوستالژی عمدتاً در دل همان‌هایی است که هوادارش بودند. بعید است بتوان پوچ بودن این نوستالژی را برای آن‌ها اثبات کرد، زیرا دستِ استدلال منطقی به نوستالژی نمی‌رسد و مانند این است که کسی بخواهد با مداد قفلی را باز کند. نوستالژی را فقط می‌توانیم تحلیل کنیم... نوستالژی وجوه احساسی و عاطفی دارد که گوشِ آن فرکانس‌های عقلانی را نمی‌شنود.

احمدی‌نژاد در زمانی سکاندار دولت شد که کشور سال‌ها ثبات و آرامش اقتصادی را پشت سر گذاشته بود. نرخ تورم به پایین‌ترین حد رسیده بود، رشد اقتصادی مطلوب و روابط بین‌المللی روی آرامش دیده بود و رفاه عمومی افزایش یافته بود. از خوش‌اقبالی او، قیمت نفت هم به بالای صد دلار و در مقاطعی تا ۱۴۰ دلار هم رسید. پروندۀ هسته‌ای تازه کلید خورده بود و پیامدهای اقتصادی آن هنوز بغرنج نشده بود. با خطای فاحش و ملامت‎بار جریان اصلاح‌طلب در انتخابات ۸۴ و عدم ائتلاف انتخاباتی آن‌ها، احمدی‌نژاد تقریباً به سادگی انتخابات را برد، در حالی که در صورت یکصدایی طیف اصلاح‌طلب بخت او برای پیروزی در دور اول به نظر صفر بود. حتی کسانی که او را به سوی ریاست جمهوری هل می‌دادند، فکر نمی‌کردند او به این سادگی روانۀ پاستور شود. پیش‌شرط اصلی پیروزی او، عدم ائتلاف اصلاح‌طلبان و بی‌مسئولیتی آن‌ها نسبت به بدنۀ اجتماعی‌شان بود؛ شرط لازم برای آمدن او همین خطاهای تاکتیکی اصلاح‌طلبان بود. به این ترتیب او آمد...

حالا چهار سال وقت داشت برای انتخابات ریاست‌جمهوری بعدی تبلیغ کند (البته این امکانی است که هر رئیس‌جمهوری دارد، او فقط به بهترین شکل از این امکان بهره برد). به هزار شهر کوچک و بزرگ رفت، در هر شهری مردم را در استادیومی جمع کرد و سخنرانی کرد... هیچ دولتمردی در طول تاریخ این همه در ایران نگشت. مردم فراموش‌شده‌ای که هیچ مسئولی را هیچ‌گاه ندیده بودند، رئیس‌جمهور را سر کوچه‎شان می‌دیدند.

برگ مهم‌تری که محمود در آستین داشت این بود که می‌توانست به بخش عمدۀ دولتمردان بتازد و ژست اپوزیسیون بگیرد. در رأس قدرت لحن اپوزیسیون داشت. همۀ امکانات دولتی را در دست داشت، پشتیبانی سایر ارکان را هم داشت و سر بزنگاه مظلوم‌نمایی می‌کرد و خود را بی‌پشتیبان جلوه می‌داد. علاوه بر این می‌کوشید سیاست‌هایی را اجرا کند که نقش عاملیت او و دولتش را آشکارا نشان دهد؛ مانند یارانه‌ای که همیشه روی کالاها پرداخت می‌شد و حالا به اصرار او نقدی به جیب مردم ریخته می‌شد: پولی که همیشه پرداخت می‌شد و دیده نمی‌شد، اکنون دیده می‌شد.

ریشۀ نوستالژی محمود در همین فرایند است: خطاهای فاحش رقبا، فرصت اقتصادی ویژه، سیاست مردمی چهره‌به‌چهره و بلیت ویژه برای اپوزیسیون‌نمایی... این نوستالژی حل نخواهد شد، فقط نوستالژی دیگری بر سیاهۀ نوستالژی‌های ما افزوده شد: نوستالژی چاویستی (به یاد رفیق هوگو چاوز)...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«صف‌های طولانی مرغ، فرجام دستکاری بازار»


مدل‌های ادارۀ اقتصاد انگشت‌شمار است. از قرن نوزدهم مدافعان سوسیالیسم مارکسیستی روزبه‌روز نیرومندتر می‌شدند و می‌خواستند نظام کاپیتالیستی را کنار بزنند. اما کسانی هم دنبال راه سومی میان کاپیتالیسم و سوسیالیسم بودند؛ به این معنا که بازار کاپیتالیستی بماند اما باید آن را «هدایت کرد». این نوع اقتصاد «مداخله‌گری» (interventionism) است. اما بازار یک نهاد پیچیده و ارگانیک است که دستکاری آن پیامدهای ناگواری دارد و نتیجه‌ای که برجا می‌گذارد معکوس هدفی است که مداخله‌گران در سر داشته‌اند.

ما هم که در ایران الگوی اقتصادی ثابت و پایداری نداشته‌ایم، گاه تمام اقتصادمان متأثر از مداخله‌گری می‌شود (گذشته از این معضل بزرگ‌تر که اقتصاد طفیلی توسری‌خورِ سیاست است). در این نوشته می‌خواهم بگویم لودویگ فون میزِس، اقتصاددان اتریشی، صد سال پیش دقیق توضیح داده بود مداخله در بازار چه سرنوشتی دارد. او گفته بود مداخله در بازار برای بهبود عرضۀ یک کالا در نهایت منجر به حذف آن کالا از بازار می‌شود! مسئلۀ مرغ در امروز ایران می‌تواند مثالی بارز برای درک این اصل باشد!

▪️فون میزس می‌گوید:

«اگر قیمت پایین‌تری [از سطح طبیعی بازار] از سوی حاکمیت امر شود، عواید حاصل‌شده [از تولید] کم‌تر از هزینه‌ها خواهد بود. از این رو تاجران و تولیدکنندگان... از فروش صرف‌نظر می‌کنند تا آن کالا را برای زمان‌های مساعدتری حفظ کنند؛ برای مثال با این انتظار که آن دستور دولتی لغو شود. از این رو، مقام مداخله‌گر اگر می‌خواهد پیامد دستورش این نباشد که آن کالا کلاً از بازار محو شود، نمی‌تواند فقط به تعیین قیمت بسنده کند، بلکه باید دستور دهد همۀ انبارهای موجود به قیمت مصوب فروخته شود.

اما این نیز کفایت نمی‌کند. عرضه و تقاضا باید همدیگر را طبق قیمت ایدئال بازار [یعنی طبق قیمت تعیین‌شده در بازای محدودنشده] پوشش داده باشد. اکنون وقتی با دستور دولت قیمتی پایین‌تر تعیین می‌شود، تقاضا افزایش پیدا می‌کند، در حالی که در عرضه تغییری ایجاد نشده است. ذخیره‌های موجود برای تأمین همۀ کسانی که آماده‌اند قیمت مصوب را پرداخت کنند، کفایت نمی‌کند. بخشی از تقاضا تأمین‌نشده خواهد ماند. سازوکار بازار که در حالت عادی با تغییر سطح قیمت عرضه و تقاضا را پوشش می‌دهد، در این‌جا دیگر کار نمی‌کند. اکنون کسانی که حاضر بودند قیمت مصوب دولتی را پرداخت کنند، باید دست خالی از بازار برگردند. کسانی که زودتر در محل حاضر بودند یا می‌دانستند چگونه از روابطی شخصی با فروشندگان استفاده کنند، کل ذخیرۀ موجود را به دست آورده‌اند. سر دیگران هم بی‌کلاه مانده است. پس مقام مداخله‌گر اگر می‌خواهد از چنین پیامدی... جلوگیری کند، علاوه بر تعیین قیمت دستوری و اجبار به فروش، جیره‌بندی آن کالا را نیز باید در دستور کار قرار دهد. طبق دستوری دولتی باید تعیین شود چه مقدار کالا مجاز است به هر یک از متقاضیان به قیمت مصوب فروخته شود.

اما اگر در لحظۀ مداخلۀ دولت ذخایر موجود تمام شود، مشکل بسیار دشوارتری پیش می‌آید. از آن‌جا که تولید با فروش به قیمت مصوب دولت دیگر سودده نیست، تولید یا محدود یا کلاً متوقف می‌شود. دولت اگر می‌خواهد ترتیبی دهد که تولید ادامه یابد، باید تولیدکنندگان را ملزم به تولید کند و برای این مقصود باید قیمت‌های مواد خام، قیمت محصولات نیمه‌آماده و دستمزدهای کار(گران) را هم تعیین کند. این دستورات هم نباید صرفاً به یک یا چند شاخۀ تولید محدود بماند... بلکه باید همۀ شاخه‌های تولید را دربرگیرد، باید قیمت همۀ کالاها و همۀ دستمزدهای کار، رفتار همۀ شرکتداران، سرمایه‌داران، زمینداران و کارگران را تنظیم کند. اگر دولت برخی شاخه‌های تولید را آزاد بگذارد، سرمایه و کار به سوی آن‌ها سرازیر می‌شود و هدفی که دولت با نخستین مداخلۀ خود می‌خواست به دست آورد، محقق نخواهد شد. مقامات مداخله‌گر اتفاقاً می‌خواهند آن شاخۀ تولید که به دلیل اهمیت محصولاتش قواعد ویژه‌ای برایش تنظیم کرده‌اند، پرجنب‌وجوش باشد. این کاملاً در تضاد با نیت آن‌هاست که اتفاقاً همان شاخه دچار اهمال شود.

بنابراین آشکارا می‌بینیم که مداخلۀ انجام‌شده از سوی دولت در چرخ‌ودندۀ نظام اقتصادیِ مبتنی بر مالکیت خصوصی به هدفی که مداخله‌گران می‌خواهند دست نمی‌یابد. این مداخله... نه تنها بیهوده است، اثر معکوس هم در پی دارد، زیرا به «آفتی» که از این رهگذر قرار بود مهار شود، دامن می‌زند. پیش از آن‌که قیمت دستوری صادر شود، این کالا ــ به باور مقامات ــ بیش از حد گران بود، اما اکنون کلاً از بازار محو می‌شود!»▪️

بنابراین مداخله در بازار دور باطل بی‌پایانی است که هم تولیدکننده و هم مصرف‌کننده را از نفس می‌اندازد.

پی‌نوشت: نقل قول از فون میزس از کتاب «لیبرالیسم» بود که به زودی با ترجمۀ بنده منتشر می‌شود.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
آیا موافقید دو نوبت در هفته در قالب وویس‌چت جلسۀ کتابخوانی در کانال برگزار کنم؟ یعنی یکی از کتاب‌هایم را بخوانم و شرح هم بدهم؟ (و فایل گفتار را هم طبعاً به اشتراک می‌گذارم)

البته هنوز تصمیم نگرفتم، ولی انقدر امکان ویس‌چت خوبه که دارم وسوسه می‌شم :))
Anonymous Poll
85%
بله، موافقم
4%
نه، مخالفم
11%
نظری ندارم
«بازار، مادر فناوری»


در این نوشته می‌خواهم به یکی از تصورات غلط و شایع پاسخ دهم که دربارۀ «تجارت آزاد» وجود دارد. حتماً شنیده‌اید که می‌گویند مراودۀ اقتصادی و تجارت با قدرت‌های برتر اصلاً فایده ندارد، چون آن‌ها فناوری‌های مدرن را به ما نمی‌دهند و در نهایت می‌خواهند از ما مشتی مصرف‌کنندۀ بی‌خاصیت بسازند که طفیلی آن‌ها باشیم. از این انگاره سپس نتایج دیگری گرفته می‌شود که شاه‌بیت همۀ آن‌ها خودکفایی و تأکید بر دوری از اقتصاد جهانی است.

اما این تصور نه تنها ایراد اساسی دارد، بلکه اساساً نادرست است. یکی از مشکلات اساسی ما ایرانی‌ها در عصر جدید این بود که «سازوکار بازار» را نشناختیم. یعنی به روابط علّی میان بازار و توسعه و میان بازار و فناوری پی نبردیم. به همین دلیل است که جملات مشکوک و معیوبی مانند این در ذهنیت ما را اشغال کرد: «آن‌ها اصلاً به ما فناوری نمی‌دهند!» من مدعی نیستم دیگران به آسانی فناوری‌های خود را در اختیار ما می‌گذارند! اصلاً مسئله درست یا غلط بودن این جمله نیست، بلکه مسئله این است که اصلاً این زاویۀ دید خطاست؛ درست مانند این‌که کسی بگوید، من از مراودۀ تجاری با هموطنانم خودداری می‌کنم، چون هیچ‌کس دانش فنی‌اش را در اختیار من نمی‌گذارد! هیچکس در داخل یک کشور به این دلیل که دیگران دانش فنی‌شان را در اختیار او نمی‌گذارد، از تجارت و مراوده خودداری نمی‌کند! اما چرا وقتی به بازار آزاد جهانی می‌رسیم، با چنین انگاره‌های عجیب و غریبی روبرو می‌شویم؟ مسئله چیست؟

رابطۀ فناوری و بازار مانند رابطۀ مرغ و تخم‌مرغ نیست. یعنی این‌طور نیست که بپرسیم اول بازار (مرغ) بوده یا فناوری (تخم‌مرغ)! قضیه در این‌جا کاملاً روشن است: اول بازار است و بعد فناوری. به همین دلیل این تصور که می‌توان فارغ از بازار به فناوری رسید، اصلاً تصور وارونه‌ای است. بگذارید کمی به عقب‌تر بروم: گمان می‌شود اول فناوری پدید آمد و بعد این فناوری کاپیتالیسم (همان تولید و بازار آزاد) را پدید آورده است. اما قضیه کاملاً برعکس است: کاپیتالیسم فناوری را به وجود آورد، گسترش داد و به مرزهای بی‌کران امروزی رساند. اگر در این باره تردید دارید به سرنوشت فناوری در دو بلوک شرق و غرب بنگرید. وقتی تجارت سرمایه‌دارانه حذف می‌شود، فناوری رو به زوال می‌رود. حال اگر بگویید، در بلوک شرق هم چیزهای مدرن وجود داشته، مانند اینکه شوروی آن همه در تسلیحات و هوا و فضا پیشرفت کرد، پاسخ خواهم داد: آن پیشرفت‌ها با سرمایه‌گذاری دولتی حاصل شد و لطفاً به واژۀ «سرمایه» در «سرمایه‌گذاری» دقت کنید. یعنی دولت در جایی دیگر از رفاه و توسعه کاست تا پول پس‌انداز کند و در این فناوری‌ها خرج کند. پس در اینجا نیز فناوری معلول «سرمایه» بود!

نظام سرمایه‌داری یا همان اقتصاد بازار آزاد هوشمندترین و کارآمدترین سازوکار را برای تبدیل «ایده» به «عمل» در خود دارد. ایده تا وقتی فقط ایده است، هنوز «فناوری» نیست. فناوری زمانی ماهیت پیدا می‌کند که «پیاده شود». فناوری اگر روی کاغذ یا در آزمایشگاه باشد، فناوری نیست، همچنان «ایده» است. «فن» امری کاربردی است. فنی که کاربردی نشده باشد، فن نیست، حتی اگر نمونه‌ای آزمایشگاهی از آن ساخته شده باشد. آسیاب بخار زمانی به فناوری تبدیل می‌شود که مردم هر روز گندم خود را با آن آرد کنند. اما چه چیزی ایده را به عمل تبدیل می‌کند؟ «سرمایه و بازار آزاد». بدون سرمایه هیچ ایده‌ای به فناوری تبدیل نمی‌شود. اما در این میان مسئله این است که سازوکار بازار آزاد و نظام سرمایه‌داری سریع‌تر و هوشمندانه‌تر از هر نوع سرمایه‌گذاری ایده را به فن تبدیل می‌کند. سرمایه برای بقای خود باید به بهینه‌ترین شکل، یعنی با بهینه‌ترین شیوۀ به‌کارگیری نیروی انسانی و مواد خام و سپس با بهینه‌ترین شیوۀ بازاریابی، تولید کند که این فرایند به زایش فناوری می‌انجامد. سرمایه در نظام بازار آزاد زیر فشار برای بقاست. همین فشار بنیاد ایجاد فناوری است.

حال برگردیم به حرف اول: کسی به ما فناوری نمی‌دهد! فناوری دادنی و گرفتنی نیست. حتی اگر کسی بیاید و فناوری خود را به ما دهد، آن فناوری بدون سازوکار بازار آزاد می‌پوسد و می‌شود پیکان و پراید! فناوری معلولِ تن دادن به سازوکار بازار آزاد است. پس تکرار می‌کنم: فناوری معلول سرمایه‌داری است، نه علت آن!

به همین دلیل، صحبت از «انتقال فناوری» به عنوان انگیزه برای تن دادن به بازار آزاد و زیست سرمایه‌دارانه انگارۀ وارونه‌ای است. وقتی سرمایه تابع بازار آزاد قرار گرفت و به نظام سرمایه‌دارانۀ راستین تن دهد، دیگر کسی نمی‌تواند دست آن را از فناوری کوتاه کند. حضور در بازار آزاد و تن دادن به سازوکار آن، فی‌نفسه بنیاد فناوری را پدید می‌آورد. کره و ژاپن به همین شیوه خیابان‌های آمریکای شمالی را فتح کردند...

مهدی تدینی

همچنین دعوت می‌کنم بخوانید: «تیشۀ طلا بر ریشۀ اقتصاد»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«مرور سال‌های سال در شصت ثانیه»

مانده چند پروژۀ بزرگ و اساسی که اگر عمری بود به سرانجام خواهد رسید... هر چه هست، از ما همین می‌ماند و بس...

مروری بر کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام در یک دقیقه. صفحات ابتدایی برخی از این کتاب‌ها (شامل فهرست و یادداشت بنده) در کانال هست.


مهدی تدینی

#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«تجمل شر نیست و ساده‌زیستی خیر نیست»


بیایید به سال‌ها پیش برگردیم... هفتاد یا هشتاد سال پیش. عموم مردم زندگی ساده‌ای دارند. خانه‌ای بزرگ را تجسم کنید با حیاطی که دور تا دور آن اتاق است و هر خانواده‌ای در یکی دو اتاق زندگی می‌کند. در هر اتاق لامپی ساده از سقف آویزان است، روی طاقچه چراغ گردسوز است و دو سه قاب عکس بر دیوار. یک ردیف رختخواب هم در گوشه‌ای از اتاق است. این خانواده فقیر به شمار نمی‌آمد، عموم مردم همین بودند. شاید پدر خانواده دوچرخه‌ای هم داشته باشد و شاید حجره‌ای هم در بازار. حال به خانۀ دیگری در جای دیگری از شهر برویم.

خانه‌ای باز هم بزرگ، با حیاطی پردرخت و باغچه‌ای تزیین‌شده. این حیاط جلوی ساختمان است. در حیاط پشتی استخری هم هست، با تختۀ پرش و تخت برای آفتاب گرفتن. در حیاط خانه دو خودرو پارک شده است. داخل خانه همه چیز مجلل است: تلفن، رادیو، یکی از انواع اولیۀ تلویزیون، سرویس غذاخوری، گاز و سیستم گرمایش و سرمایش، تختخواب‌ها، مبلمان و لوازم بازی و تحصیل کودکان. این خانواده معلم سرخانه هم دارد و به سفرهای داخلی و خارجی هم می‌رود.

اگر بخواهیم بر اساس همان مقطع زمانی داوری کنیم، خانۀ اول مصداق «زندگی عادی» و خانۀ دوم مصداق «زندگی تجملاتی» است. اگر در زمرۀ افرادی باشیم که معتقدند زندگی تجملاتی ناپسند و انزجارآوری است، باید از خانۀ دوم بیزار باشیم و بعید هم نیست که صاحبخانۀ دوم را به خاطر این زیست تجملاتی‌اش نفرین کنیم... اما تجمل چیست و آیا مفهومی مطلق و بی‌زمان است؟

بیایید از منظر چند دهۀ بعد به خانۀ دوم و سطح عمومی جامعه نگاه کنیم. همۀ آن امکانات «تجملاتی» که در آن خانه وجود داشت، چند دهۀ بعد به خانه و زندگی بخش بزرگی از مردم جامعه راه پیدا کرده بود، دست‌کم بخش عمدۀ بخش متوسط همۀ آن اشیای مجلل را داشتند: از خودرو، رادیو، تلویزیون، تلفن گرفته تا لوازم آشپزخانه، اسباب‌بازی و معلم سرخانه. در طول این دو سه دهه اتفاقی افتاده بود: از «وسعت ملک» که بگذریم، همۀ داشته‌های مجلل آن خانۀ اعیانی به ادوات عادی زندگی مردم تبدیل شده بود! چیزی که امروز تجمل است، فردا به ویژگی و داشتۀ عادی زندگی بدل می‌شود. اگر روزی فقط قشر اعیان خودرو داشتند و با هواپیما سفر می‌کردند، چند دهه بعد داشتن خودرو و سفر با هواپیما دیگر از ویژگی‌های زندگی تجملاتی نبود. بنابراین، «تجمل» کاملاً زمانمند است و کاری که اقتصاد می‌کند همین است: «تجمل را به امر عادی و عمومی تبدیل می‌کند».

به این ترتیب تجمل امری مطلق نیست و اگر اقتصاد هدفش تبدیل تجمل به امر عمومی است، پس می‌توان گفت تجمل کارکرد اقتصادی‌ـ‌اجتماعی مهمی دارد. نفی تجمل در برخی فرهنگ‌ها دلایلی اخلاقی دارد یا برآمده از نوعی بینش معنوی نسبت به زندگی است. اما اقتصاد و زیست اقتصادی جامعه سازوکار خود را دارد و از امور معنوی پیروی نمی‌کند. تجمل و زندگی تجملاتی هم به عموم مصرف‌کنندگان و هم به تولیدکنندگان انگیزه و هدف می‌دهد. بگذارید این‌طور جمع‌بندی کنم: عمدۀ آنچه در زندگی امروز ما ویژگی و داشته‌ای عادی و عمومی است، زمانی «تجمل» به شمار می‌آمده است (گرچه قرار نیست همۀ تجملات روزی عادی شود). به این ترتیب می‌توان نتیجه گرفت ستیز با تجمل در واقع ستیز با پیشرفتی است که دیر یا زود همه از آن منتفع خواهند شد.

ایرادی که در برابر «تجمل» مطرح می‌شود، ایرادی اخلاقی است. ایدۀ «ساده‌زیستی» در برابر تجمل مطرح می‌شود و بی‌اعتنا به این‌که میل به تجمل چه کارکرد اجتماعی روشنی می‌تواند داشته باشد، نفس میل به تجمل از دیدگاهی اخلاقی نفی می‌شود. اما ساده‌زیستی یک ارزش مطلق نیست، همان‌گونه که تجمل یک امر مطلق نیست (چنان‌که دیدیم). فقط تصور کنید ایدۀ ساده‌زیستی در کل یک جامعه جا بیفتد... به جامعه‌ای فکر کنید که پیاده‌ها دوچرخه را تجمل بدانند و دوچرخه‌ای‌ها خودرو را تجمل بدانند... سرکوب میل به زیست بهتر با عنوان ساده‌زیستی پیامدهای اجتماعی ناگواری می‌تواند داشته باشد. بنابراین، همان‌گونه که تجمل کارکرد اجتماعی مثبتی در خود دارد، ساده‌زیستی می‌تواند کارکرد اجتماعی زیانباری داشته باشد (اگر عموم جامعه آن را بپذیرند).

پیش از آن‌که هر انگاره‌ای را به منزلۀ یک امر اخلاقی مطلق بپذیریم، باید بپرسیم کارکرد اجتماعی آن چیست؟ بزرگ‌ترین اصل اخلاقی این است که سطح زندگی عموم مردم یک جامعه بالا برود. اگر جامعه‌ای با شعار ساده‌زیستی از بهداشت و درمان پیچیده خودداری کند، از هر نوآوری رویگردان باشد، از هر ایدۀ آموزشی جدید بیزاری جوید... چه آینده‌ای در انتظار آن جامعه است. در واقع، این از خوش‌اقبالی جامعه است که ایدۀ ساده‌زیستی هیچ‌گاه مقبولیت عام ندارد، وگرنه اختلالی جدی در پیشرفت زیستی بشر رخ می‌داد. ساده‌زیستی نه ارزش است و نه خیر عمومی، بلکه صرفاً یک انتخاب شخصی است.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«در دفاع از کاپیتالیسم»


اگر مشکلی در کار ما ــ همۀ ما ــ وجود داشته باشد، این است که فرصت تأمل دقیق دربارۀ بسیاری از پدیده‌های مدرن را از خود گرفتیم. ما مردمی کهن بودیم که در مواجهه با دنیای مدرن سرگیجه گرفتیم، مانند پیرمردی که او را سوار چرخ‌وفلک و ترن هوایی کنند و انتظار داشته باشند از تماشای شهر و فراز و فرود هیجان‌انگیز ریل‌های مدرنیته لذت ببرد. این‌که طبیعت دیرینه‌ماندۀ ما در برابر سرعت سرسام‌آور عصر مدرن جا می‌ماند، طبیعی بود. اما اگر تقصیری متوجه ماست، آن‌جاست که به خودمان فرصت ندادیم در پدیده‌های مدرن به درستی تأمل کنیم. پیش از تأملی دقیق، به دستگیره‌ای ایدئولوژیک آویختیم تا هم میلمان به عدم‌تغییر را ارضا کند، هم مجبور به خودانتقادی نشویم و هم در برابر دنیای پیچیدۀ مدرن احساس تحقیر نکنیم.

یکی از پدیده‌های مدرن (و به گمانم حیاتی‌ترین پدیدۀ مدرن) که ما فرصت تأمل در آن را از خود گرفتیم و خیلی زود درگیر جدال با آن شدیم، «کاپیتالیسم» بود. در این نوشته فقط به یکی از خطاهای رایج و عامه‌پسند دربارۀ کاپیتالیسم بسنده می‌کنم. تصور غلطی که وجود دارد این است که گمان می‌شود کاپیتالیسم نظام خاص پولدارهاست و نظامی است که در آن همه‌چیز به نفع پولدارها و به زیان فقراست. تصور می‌شود کاپیتالیسم نوعی نظام بهره‌کشی است که همۀ پولدارها را هر روز پولدارتر و همۀ فقرا را هر روز فقیرتر می‌کند... در یک کلام باید بگویم وای بر جامعه‌ای که چنین انگاره‌های نادرستی در آن جا بیفتد.

دوباره تأکید می‌کنم که در این نوشته می‌خواهم فقط به یک نکته اشاره کنم و از توضیحات بیشتر می‌گذرم. نکته این است که کاپیتالیسم دوست هیچ قشر و دشمن هیچ قشری نیست. مشکل این است که ما نمی‌دانیم کاپیتالیسم چیست. اگر کاپیتالیسم سویۀ بی‌رحم و ظالمی هم داشته باشد، اتفاقاً بیش از همه این بی‌رحمی گریبان پولدارها را می‌گیرد. اتفاقاً این قشر ثروتمند جامعه است که باید از کاپیتالیسم بترسد، زیرا اگر خود را تابع نظام سرمایه‌دارانه قرار ندهد، نابود می‌شود و البته تبعیت از نظم کاپیتالیستی بسیار دشواری است. در نظام غیرکاپیتالیستی می‌توان با فاسدترین روش‌ها ثروتمند شد و ثروتمند ماند، اما در نظام کاپیتالیستی ثروتمند شدن و ثروتمند ماندن فقط یک راه دارد: شرکت در رقابتی نامحدود، بی‌پایان و بی‌شفقت برای بازدهی اقتصادی بیشتر. برای بازدهی بیشتر پولدار بودن نه شرط کافی است و نه شرط لازم! فقط به این نکتۀ اساسی و تاریخی دقت کنید که با ظهور کاپیتالیسم ثروتمندان پیشین، به ویژه فئودال‌ها، یا رفته‌رفته فقیر شدند یا به حاشیه رانده شدند.

کاپیتالیسم رقابت نفسگیر برای بازدهی بیشتر را به سلول‌سلول پیکرۀ اقتصادی جامعه می‌آورد. این فرایند بیش از همه برای چه کسانی خطرناک است؟ برای ثروتمندان! افراد بی‌بضاعت چیزی برای از دست دادن ندارند، در حالی که در پویایی این نظام اقتصادی برای همۀ افراد بی‌بضاعت، کم‌استعداد، بی‌پشتوانه و محروم جامعه هم امکان اشتغال پیدا می‌شود. قرار نیست در اینجا به مسئلۀ «توزیع ثروت» بپردازم که آن بحث دیگری است. مسئله این است که فقط تأکید کنم، این تصور که کاپیتالیسم دشمن فقرا و رفیق پولدارهاست، اساساً غلط است.

در نظام کاپیتالیستی «ثروت» باید در خدمت بازدهی و زایایی بیشتر قرار گیرد و در نتیجه مجبور است به جامعه خدمت‌رسانی کند، ذائقۀ جامعه را شیرین کند و چشم و دل مردم را با تولیدات خود ارضا کند. به این ترتیب رابطه‌ای ارگانیک و حیاتی میان صاحب سرمایه و جامعه برقرار می‌شود. صاحب سرمایه دیگر نمی‌تواند مانند تافته‌ای جدابافته در حاشیۀ جامعه در املاک خود بچَرَد و بدون هیچ خدمت و خلاقیتی هر روز فربه‌تر شود. بلکه باید آستین بالا بزند، شغل ایجاد کند، ثروت‌سازی کند و این ثروت را در چرخۀ مالی جامعه جاری کند تا سایر بخش‌های جامعه (به ویژه بخش موسوم به طبقۀ متوسط) ثروتمندتر شوند تا بتوانند تولیدات او را بخرند. در جامعۀ کاپیتالیستی سود در تولید و خدمات است، نه در ملک و پول خوابیده.

در پایان یادآوری می‌کنم دفاع از کاپیتالیسم به این معنا نیست که این نظام بی‌نقص، کامل و اخلاقی است. در این دنیا چیز کاملی وجود نداشته و نخواهد داشت، بلکه مسئله این است که کاپیتالیسم کارآمدترین و بهینه‌ترین نظام اقتصادی است. جایگزینی برای این نظام وجود ندارد و هر جایگزینی فقط زایایی و در نتیجه رفاه جامعه را پایین می‌آورد و بازندۀ این افت زایایی قطعاً پولدارها نیستند! پایین آمدن زایایی جامعه اول گریبان فقرا را می‌گیرد و بعد به طبقه متوسط آسیب می‌زند. در مقابل، پولدارها در جامعۀ راکد حاشیۀ امن فراخی دارند! بسیار فراخ! کاپیتالیسم اگر دشمن کسی باشد، دشمن مفتخورهاست.

پی‌نوشت: روشن است که آنچه گفتم متأثر از آرای لودویگ فون میزس و مکتب اتریش است.

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«جنون آدمفروشی»


بلایی که استالین به جان مردم شوروی انداخته بود چیزی مگر «جنون آدمفروشی» نبود. هیچ‌کس، مگر خود استالین، از تیرهای پیدا و ناپیدای این جنون در امان نبود. از زمین و آسمان نیزه می‌بارید. کوچک‌ترین بی‌احتیاطی کافی بود تا زندگی یک نفر به خاطر یک جمله، یک تفسیر، یک تحلیل، یک نظر یا یک بی‌احتیاطی ساده در بیان عقیده‌اش نابود شود. اما عمق فاجعه را هنوز نمی‌دانیم... این باتلاق اجتماعی که استالین درست کرده بود مهلک‌تر و ناجوانمردانه‌تر از چیزی بود که در این توصیف آمد، زیرا نوعی «زمان‌پریشیِ هولناک» نیز وجود داشت! یعنی چه؟

در نظام توتالیترِ پیشوامحور کسی از فردا خبر ندارد، کسی نمی‌تواند سیاست را پیش‌بینی کند، کسی نمی‌تواند با تحلیل منطقی، عقلانی و حتی ایدئولوژیک حدس بزند مسیر سیاسی کشور فردا چگونه خواهد بود. فقط می‌توان آینده‌ای نزدیک را پیش‌بینی کرد، آن هم نه با تحلیل عقلانی و با شناخت از دنیای سیاست، بلکه راهش خواندن روزنامه است! باید صبح علی‌الطلوع روزنامۀ دولتی را تهیه کنید ــ مانند روزنامۀ پراودا یا ایزوِستیا ــ و آخرین صحبت پیشوا در جریان تأسیس فلان کارخانۀ نورد فولاد را خواند و سپس از بین سطرهای او حدس زد در آیندۀ نزدیک باید منتظر چه رخدادی بود. حالا این به چه درد می‌خورد؟ اصلاً به شهروندِ حاکمیت توتالیتر چه که پیشوای یونیفورم‌پوش کشور چه خوابی دیده است؟

مسئله همان زمان‌پریشی است که بالاتر گفتم. زمان‌پریشی در این‌جا یعنی تقدم و تأخر رخدادها در هم ریخته است. شهروند در دولت توتالیتر نه تنها باید امروز مراقب باشد چه می‌گوید، بلکه باید مراقب باشد چیزی که امروز می‌گوید فردا برایش خطرناک نشود، حتی اگر امروز حرفش خطرناک نباشد! یعنی ممکن است حتی حرفی که امروز باعث ترفیع شغلی او می‌شود و باعث می‌شود محبوب رده‌های بالای حزب شود، فردا به دردسر بزرگی برایش تبدیل شود، زیرا فردا حاکم توتالیتر عزم می‌کند فلان دسته از همحزبی‌ها را بگذارد سینۀ دیوار و ناگهان تئوری توطئۀ جدیدی را مطرح می‌کند تا دسته‌ای را حذف کند. پس حرفی که شهروند بیچاره در گذشته زده است، ممکن است امروز به دردسری بزرگ برایش تبدیل شود، به ویژه وقتی جنون آدمفروشی و جاسوسی متقابل بر فضای اجتماعی خیمه زده است...

پیش‌تر چیزهایی دربارۀ پیامدهای اجتماعی و روان‌شناختی این سیاست هولناک نوشته‌ام و در این‌جا فقط به نمونۀ شگفت‌آوری از این آدمفروشی‌ها اشاره می‌کنم تا ببینیم چه وضعیت مضحکی می‌تواند پدید آید. اگر با تاریخ فرمانروایی استالین آشنا باشید، می‌دانید که او در چند مرحله چند تئوری توطئه‌ علیه شوروی را مطرح کرد و بر اساس آن پاکسازی‌های حزبی و اجتماعی گسترده‌ای انجام داد. استالین با حذف تروتسکی کار را شروع کرد و بعد هم نوبت به کسانی رسید که اتفاقاً به او کمک کرده بودند تروتسکی را حذف کند؛ یعنی زینوفیِف و کامِنِف. به این ترتیب مهلک‌ترین اتهامی که می‌شد علیه کسی مطرح کرد این بود که فرد به «ترورتسکی‌گرایی» متهم شود. نابودی و مرگ یا رفتن در محاق اردوگاه و تبعید در انتظار او بود.

از آن‌جا که در نظام توتالیتر ساکت بودن معنا ندارد و فرد دائم باید تبعیت و وفاداری خود را اثبات کند، آدمفروشی وظیفه‌ای ناگزیر است. در این میان داستان مردی را شنیدم که گویا چنان ترسیده و دستپاچه شده بود که در جریان این اتهام‌زنی‌ها و آدمفروشی‌ها چاره را در این دیده بود که خود استالین را به خیانت متهم کند! او گفته بود که رفیق استالین نسبت به دارودستۀ تروتسکی‌ـ‌زینوفیف رویکردی آشتی‌جویانه در پیش گرفته است. بگذارید این‌طور بگویم: استالین برای توجیه پاکسازی بزرگ حزبی اتهامی را به جان جامعه انداخته بود و حالا یکی آمده بود خود استالین را به چنین چیزی متهم کرده بود! این اتهام آن زمان دست‌کم به معنای اخراج بی‌درنگ از حزب بود. اما طبعاً مردم شوروی چنین بخت و اقبالی نداشتند که کسی استالین را اخراج کند! بی‌درنگ کس دیگری پیدا شد و آن مرد را که کوشیده بود از استالین پیشی بگیرد، به «عدم وفاداری سیاسی» متهم کرد و نفر اول هم درجا به اشتباه خود «اعتراف کرد».

این فقط تصویر ناچیز و بسیار دورافتاده‌ای از آن پوچی محضی است که توتالیتاریسم به جان جامعۀ انسانی می‌اندازد، در این میان یکی هم چنان دستپاچه می‌شود که می‌خواهد استالین را به استالین بفروشد!

پی‌نوشت:
یک: این ماجرا را آرنت در کتاب «توتالیتاریسم» نقل کرده است. بنگرید به «توتالیتاریسم»، ترجمۀ مهدی تدینی، ص ۳۷۲.

دو: در این باره همچنین این نوشتار را بخوانید: «زندگی در یک قدمی جوخۀ اعدام»

همچنین مجموعه‌ای مفصل از پست‌ها دربارۀ استالینیسم را این‌جا می‌یابید: «سرد و کُشنده مانند استالینیسم»

#توتالیتاریسم #استالینیسم

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«شرحی دربارۀ کتابی که خواهد آمد»

در این ویدئو کوتاه دربارۀ کتابی که در آینده‌ای نزدیک منتشر خواهم کرد صحبت کرده‌ام؛ کتاب «فاشیسم در دوران آن»، اثر اصلی نولته دربارۀ فاشیسم که به گمان من در عین حال بهترین کتابی است که در صد سال اخیر دربارۀ فاشیسم نگاشته شده است.

توضیحات بیش‌تر در ویدئو آمده است.

#معرفی_کتاب #فاشیسم #نولته

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«واکسیناسیون و نظام بازار آزاد»


آمریکا تا امروز بیش‌ترین تعداد واکسن را به شهروندان خود تزریق کرده است. تا دیروز، نوزدهم آوریل، حدود ۲۱۰ میلیون دوز واکسن تزریق کرده بود که به این ترتیب حدود ۶۴ درصد از شهروندانش حداقل یک دوز و حدود ۲۹ درصد دوز کامل را دریافت کرده‌اند. اگر به رتبه‌بندیِ کشورها بر اساس درصد جمعیتِ واکسینه‌شده نگاه کنیم، تعداد واکسن تزریق‌شده در آمریکا برابر با تعداد واکسنی است که در ۳۴ کشور انجام شده است (یعنی ۳۴ کشوری که به ترتیب بیش‌ترین درصد جمعیت خود را تاکنون واکسینه کرده‌اند).

با این سرعت خیره‌کننده‌ای که واکسیناسیون در آمریکا دارد، به زودی اکثر جمعیت آمریکا واکسینه خواهد شد و آن‌گاه آن‌ها می‌توانند بگویند «کرونا را شکست داده‌اند». پیش از آن‌که به آمریکا برگردم، به آمار چند جای دیگر هم اشاره کنم: از جهت درصد واکسینه‌شده به ترتیب اسرائیل (۵۵ درصد با ۱۰.۳ میلیون دوز)، بحرین (۲۹.۵ درصد، با ۱.۱ میلیون دوز)، شیلی (۲۸.۶ درصد با ۱۳.۲ میلیون دوز) جای دارند و چهارمین کشور آمریکاست که به آن اشاره شد. طبعاً جمعیت کشورها متفاوت است و بحرین با یک میلیون دوز درصد جمعیتی بیشتری را به نسبت آمریکا واکسینه کرده است. از جهت تعداد دوز تزریقی نیز انگلستان با ۴۳ میلیون، برزیل با ۳۳ میلیون، آلمان با ۲۲ میلیون و ترکیه با ۲۰ میلیون دوز کم‌وبیش مؤفق بوده‌اند. البته حساب چین و هند را جدا کرده‌ام: چین ۱۹۵ و هند ۱۲۷ میلیون دوز تزریق کرده‌اند که این میزان درصد اندکی از جمعیت عظیم آن‌ها را تشکیل می‌دهد.

برگردم به آمریکا: این همان آمریکاست که از دیرباز به انحای مختلف نظام سلامت آن را نقد می‌کنند. اما در بزرگ‌ترین بحرانی که در سدۀ اخیر در زمینۀ بهداشت و درمان و سلامت عمومی گریبان جهان را گرفته است، پس از آن شوک آغازین به سرعت به بحران واکنش نشان داد و می‌توان انتظار داشت تا در چند ماه آینده شرایط کاملاً عادی به آمریکا بازگردد. این واکنش سریع اتفاقاً برآمده از اقتصاد بازار آزاد بود؛ همان اقتصادی که سیبل تهاجم دیرینۀ برخی منتقدان است. مطالعۀ این مسئله می‌تواند پاسخ به بسیاری از پرسش‌ها در این باره باشد که معمولاً بازار آزاد را سیستمی غیرانسانی قلمداد می‌کنند که در بحران‌های بزرگ انساندوستی را کنار می‌گذارد... در حالی که سیستم بازار آزاد با رقابت بی‌محابا سر خدمت‌رسانی به انسان‌ها دستاوردهای بشری را شتاب بخشیده و زمینۀ پیدایش فناوری‌ها را پدید آورده است. نمی‌توان این سیستم را فقط بر اساس زباله‌ای که تولید می‌کند قضاوت کرد!

فعلاً سه واکسن در آمریکا تزریق می‌شود: فایزر‌ـ‌بیونتک، مودرنا و جانسون اند جانسون. به ترتیب ۱۱۰، ۹۳ و ۷ میلیون دوز از هر یک از این واکسن‌ها تزریق شده است. آنچه بیش از همه باعث شد این مطلب را بنویسم، این بود که دیدم فردی ایرانی‌تبار که خود را روزنامه‌نگار مستقل می‌نامد، از تصویر خندان خود موقع تزریق واکسن سلفی گرفته و بابت واکسن از اوگور شاهین و اوزلم تورچی تشکر کرده است. این سطح از میانمایگی در فهم مسائل طبعاً نه تنها برای مخاطبان، بلکه برای خود فرد هم زیانبار است. شاهین و تورچی از پایه‌گذاران شرکت بیونتک هستند که سال ۲۰۰۸ شرکت خود را آلمان تأسیس کردند. این شرکت داروسازی در زمینۀ مبارزه با سرطان فعالیت می‌کند. در این‌که این دو انسان‌های بزرگی‌اند و خدمت شایسته‌ای مانند بسیاری از پژوهشگران دیگر انجام داده‌اند تردیدی نیست. اما این‌که تولید و تزریق صدها میلیون ــ و به زودی میلیاردها ــ دوز واکسن در یک جامعۀ مدرن و پیچیده را خدمت دو نفر بدانیم، یعنی ساده‌ترین دریافت را از جهان امروز نداریم!

نظام بازار آزاد است که این تقسیم کار بین‌المللیِ پیچیده و کارآمد را ایجاد کرده است تا بشر به کارآمدترین شکل از خود دفاع کند. این تقسیم کار بین‌المللی و بازارمحور به روشن‌ترین شکل در ساخت و تولید انبوه واکسن‌های کرونا قابل مشاهده است. این نیروی واکنش سریع، دقیق، کارآمد در وهلۀ نخست دستاور علم و فناوری نیست که اکنون برای آن‌ها هورا بکشیم! بلکه دستاورد سیستمی است که خود پدیدآورندۀ فناوری است. برای مثال اگر ویروس خطرناکی وارد بدن شود و چند گلوبول محافظ در اسرع وقت خود را به این ویروس برسانند و آن را دفع کنند، این نتیجۀ سیستم فراگیر و پیچیدۀ بدن است که در اسرع وقت و به کارآمدترین شکل گلوبول‌های محافظ را به ویروس مهاجم می‌رساند و با پشتیبانی کامل از آن‌ها زمینۀ موفقیت را فراهم می‌کند. بازار جهانی و نظام تقسیم‌کار بین‌المللی دقیقاً همین کارکرد را دارد. امثال اوگور شاهین‌ها و دیگر دانشمندان و شرکتداران به لطف این سیستم بازارمحور و سرمایه‌محورِ کارآمد است که می‌توانند با سرعت، دقت و کارآمدی بالا فناوری را تولید و در خدمت سلامت بشر قرار دهند.

همچنین این مطلب را بخوانید: «بازار مادر فناوری»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«قتل جورج فلوید و پروپاگاندای سیاسی»


شاید دیگر بتوان ماجرای قتل جورج فلوید را تمام‌شده قلمداد کرد. رخدادی که در نزدیکی انتخابات آمریکا رخ داد و حالا که چند ماه از انتخابات گذشته، پروندۀ آن بسته می‌شود. خفه شدن فلوید زیر زانوی پلیسی سنگدل آمریکا را تکان داد و جرقۀ آتشی بزرگ شد. در این‌که باید به چنین رخدادی واکنش نشان داد تردیدی نیست، زیرا شهروند وظیفه دارد هزینۀ قتل امثال خود را برای حاکمان و مأموران بالا ببرد. پذیرشِ «مرگ‌ارزانی» به معنای پذیرش ارزان بودن جان همۀ انسان‌هاست (که ما نیز یک از آن‌هاییم) و اگر بخواهیم تاریخ عصر جدید را در یک جمله توصیف کنیم، عصر جدید برهه‌ای از تاریخ بشر است که جان انسان روزبه‌روز گران‌تر شده است و اصلاً تمدن مدرن نوعی «کیش بدن» (اندام‌پرستی) را پدید آورده و «بدن» و «جان» را در کانون تمدن جای داده است. اما نکته‌ای که در این نوشته می‌خواهم بگویم مسئله‌ای سیاسی است، نه تمدنی.

قتل فلوید خیزشی را پدید آورد که با شعار «جان سیاهان مهم است»، از ابتدا طمع و انحراف سیاسی داشت. از ابتدا با اغراض سیاسی و پوپولیستی به جای این‌که گفته شود «جان انسان مهم است»، گفته شد «جان سیاهان مهم است» و از این طریق تلاش شد شکافی پروپاگاندیستی (تبلیغاتی) با اهداف سیاسی پدید آید که هدفش احتمالاً انتخابات بود. سیاستمداران و رسانه‌ها دائم از تعابیری چون «تبعیض سیستماتیک» و «نژادپرستی» صحبت کردند و طبعاً کسانی هم که باید این معضل را حل می‌کردند، خودشان بودند. همان زمان ابتدا در نوشتاری از اعتراضات دفاع کردم، اما در نوشتاری دیگر این ادعا را که در آمریکا «نژادپرستی» یا «تبعیض سیستماتیک» وجود دارد، رد کردم و شرح دادم باید بین تبعیضی که ریشۀ اجتماعی دارد و تبعیضی که ریشۀ قانونی دارد تمایز نهاد. راه‌حل ساده است: اگر تبعیض با عزل مأمور خاطی از بین برود، تبعیض سیستماتیک نیست، اما اگر قانون چنان باشد که با حضور هر کارگزاری تبعیض اعمال شود، مسئله «سیستماتیک» است. دربارۀ نژادپرستی هم باید گفت این تعبیر چنان غلط است که اگر کسی آن را به کار برد فقط ناآگاهی خود را از مفهوم نژادپرستی نشان می‌دهد. اما حرف اصلی‌...

مسئله ساده است! در چه صورت مرگ فلوید مصداق تبعیض یا نژادپرستی است؟ در صورتی که فقط سیاهان قربانی خشونت پلیس باشند. اما اگر نژادهای دیگر هم قربانی خشونت پلیس بودند چه؟ اگر سفیدها هم به دست پلیس کشته شوند چه؟ اگر هیسپانیک‌ها (اسپانیایی و پرتغالی‌زبان‌ها) هم کشته شوند چه؟ اگر اتفاقاً اکثر کشته‌شدگان به دست پلیس سفیدپوست باشند چه؟ آیا شعارهایی که سر داده شده بود، یاوه نخواهد بود؟! اما این پرسش منطقی و روشن‌کننده مطرح نمی‌شود، زیرا در اینجا مسئله کلاً سیاسی است. اصلِ «تفرقه بینداز و حکومت کن» در میان است.

حال به این آمار توجه کنید:
در سال ۲۰۲۰ که ماجرای فلوید رخ داد، ۲۴۱ سیاهپوست به دست پلیس کشته شدند. اما همان سال حدود دوبرابر این تعداد، یعنی ۴۵۷ سفیدپوست هم به دست پلیس کشته شده‌اند؛ و افزون بر این، ۱۶۹ هیسپانیک، ۲۸ نفر از نژادهای دیگر و ۱۲۶ نفر هم از نژادهای نامعلوم قربانی خشونت پلیس بوده‌اند. پس فقط درصد اندکی از قربانیان سیاهپوست بوده‌اند. این وضع هم استثنایی نیست، اگر آمار سال‌های ۲۰۱۷ تا ۲۰۲۱ را بررسی کنیم، همیشه تعداد کشته‎شدگان سفیدپوست حدوداً دوبرابر سیاهپوستان است و سایر نژادها نیز پرشمارند. آمار را در این لینک ببینید.

بگذارید آماری کلی‌تر بگویم که مسئله را روشن می‌کند: طبق پژوهشی که در «نشریۀ علوم اجتماعی و توسعه» منتشر شده، با بررسی قتل‌های پلیس بین سال‌های ۲۰۱۵ تا ۲۰۱۹ مقتولان به تفکیک نژاد از این قرارند (منبع):

سفیدپوست: ۴۵.۴ %
سیاهپوست: ۲۳.۹ %
هیسپانیک: ۱۶.۹ %
دیگر نژادها: ۴.۱ %
نژاد نامعلوم: ۹.۷ %

مسئله کاملاً روشن است: فقط ۲۴ درصد از قتل‌های پلیس سیاهپوستند. در این‌جا فقط یک نکته وجود دارد: درصد جمعیتی سیاهان زیر ۱۵ درصد است، درصد کشتگان آن‌ها به این دلیل بیش‌تر است که سطح اجتماعی‌شان پایین‌تر و درصد بزهکاری نیز میانشان بیشتر است و طبعاً بیش از بقیۀ مردم سروکارشان به پلیس می‌افتد.

فلوید کشته شد، آمریکا به آتش کشیده شد، در نهایت رقم بهت‌آور ۲۷ میلیون دلار غرامت به خانواده‌اش داده شد و پلیس قاتل هم محکوم شد. این چه تبعیض سیستماتیکی است که اجازه می‌دهد قربانی تکریم شود، بازماندگانش حقشان را بگیرند و انبوهی از رسانه‌ها فریادشان را بازتاب دهند! شگفتا که اگر هم کسی در برابر این پروپاگاندا و پوپولیسم دعوت به عقل و منطق کند، خود متهم به پوپولیسم می‌شود!

زمانی هیتلر یهودیان را مانند احشام از کل اروپا جمع می‌کرد و روانۀ اردوگاه‌ها می‌کرد و همزمان از سلطۀ یهودیان بر جهان حرف می‌زد! این چه سلطه‌ای است که تو همچنان می‌توانی یهودیان را بار واگن احشام روانۀ اردوگاه کنی؟!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«زانو زدن در ورشو»


اواخر پاییز بود، هفتم دسامبر 1970. مهمان سیاسی مهمی سوار بر لیموزین خیابان‌های ورشو را پشت سر می‌گذاشت. لهستان کمونیست میزبان دولتمردی از بلوک غرب بود: ویلی برانت، صدراعظم آلمان غربی. مردم لهستان، مانند مردم همۀ کشورهای بلوک سوسیالیستی، فقط همان‌قدر از رخدادهای جهان و کشورشان مطلع می‌شدند که رسانه‌های حکومتی اجازه می‌دادند. چند سالی بود که در آلمان دولتی متشکل از احزاب چپ و میانه دولت را در اختیار داشت و یکی از سیاست‌های این دولت ــ موسوم به دولت ائتلاف بزرگ ــ این بود که سطح تنش را با بلوک شرق پایین آورد. در این راستا در نظر داشت مجموعه قراردادهایی را با دولت‌های بلوک شرق به امضا رساند، به ویژه با شوروی و آلمان شرقی. صدراعظمِ سوسیال‌دموکرات آلمان غربی امروز به همین مناسبت به ورشو آمده بود تا قراردادی با لهستان برای عادی‌سازی روابط منعقد کند.

این دیدار برنامه‌ای جنبی هم داشت. قرار بود دو اقدام نمادین از سوی صدراعظم آلمان انجام شود: یکی این‌که تاج گلی بر بنای یادبود سرباز گمنام بگذارد و دیگری این‌که تاج گلی هم نثار بنای یادبود گتوی ورشو کند. در نظر دولتمردان کمونیستِ بلوک شرق دولت‌های غربی امروز فرق چندانی با فاشیست‌های شکست‌خوردۀ دیروز نداشتند. این‌که اکنون یکی از مهم‌ترین رهبران بلوک غرب آمده بود و تاج گل بر مزار سرباز گمنام و قربانیان یهودیِ گتوی ورشو می‌گذاشت، اقدام نمادین مهمی بود. قرار بود گل‌گُذاری بر مزار سرباز گمنام پوشش رسانه‌ای داشته باشد و گل‌گذاری بر یادبود گتوی ورشو بدون پوشش رسانه‌ای باشد.

صدراعظم ویلی برانت ابتدا بر مزار سربازان گمنام حاضر شد و بعد به بنای یادبود گتوی ورشو رفت. رسم دیپلماتیک این است که تشریفات تاج گل را بر بنا می‌گذارند و دولتمرد مهمان تنها با دست رُبان تاج گل را تنظیم می‌کند و سپس در برابر بنای یادبود می‌ایستد. اما در این اثنا اتفاقی نامنتظره و ظاهراً خودجوش رخ داد. صدراعظم برانت ناگهان در حرکتی سریع در برابر بنای یادبود قهرمانان گتوی ورشو زانو زد. در حالی که دست‌هایش را روی شکم حلقه کرده بود، چهارده ثانیه در آن حالت ماند و سپس برخاست... چنین کُرنشی که معنای می‌تواند معنای عذرخواهی داشته باشد، در عرف دیپلماتیک اصلاً رایج نیست و می‌تواند معانی تنش‌آفرینی در داخل هر کشور داشته باشد...

بیست‌وهفت سال پیش، وقتی ورشو در اشغال ناسیونال‌سوسیالیست‌ها (نازی‌ها) بود، قرار شد محلۀ یهودی‌نشین ورشو، معروف به گتوی ورشو، تخلیه شود. برخلاف انتظار آلمانی‌ها مقاومت مسلحانۀ شدیدی از ساکنان گتو سر زد که به «قیام گتوی ورشو» معروف است. گتونشینان که می‌دانستند سرنوشت شومی در انتظارشان است سنگرهای زیادی در محل کنده بودند و قاچاقی اسلحه در گتو انبار کرده بودند. چند هفته طول کشید تا آلمانی‌ها توانستند خانه‌به‌خانه پیش روند و گتو را اشغال کنند و در این عملیات کشته‌های زیادی هم دادند. بنای یادبود قهرمانان گتو برای همین رخداد در ورشو ساخته شده بود و اکنون سه دهه بعد دولتمرد آلمانی در برابر آن زانو زده بود...

بیش‌تر مردم آلمان از صفحۀ تلویزیون این صحنه را دیدند. نظرها متفاوت بود. برای نمونه یک نظرسنجی مؤسسۀ آلنسباخ از پانصد نفر نشان می‌داد فقط 41 درصد این عمل صدراعظمشان را مناسب تشخیص داده بودند؛ 48 درصد این کار را زیاده‌روی می‌دانستند و یازده درصد هم نظری نداشتند. اما مسئلۀ اصلی این نیست که آیا زانو زدن درست است یا غلط! این تنها نوک کوه یخی است که تنۀ عظیم آن سال‌هاست که در اقیانوس خودآگاه و ناخودآگاه ملت آلمان پنهان است. مسئله «تقصیر» است: آیا کل ملت آلمان مقصر جنایات جنگ بوده است یا فقط شماری معدود را باید مقصر دانست. این پرسش 75 سال است که ذهن جمعی آلمانی‌ها را می‌گزد. هیتلر چیزهای زیادی را نابود کرد، از جمله ذهن جمعی نسل‌های پس از خود را.

ماجرای زانو زدن صدراعظم لحظه‌ای چهارده‌ثانیه‌ای از کشاکشی است که تمام نخواهد شد. اما در این میان وجه مضحک قضیه در آن سوی میدان بود: این اتفاق در رسانه‌های دولتی لهستان سانسور شد! فقط یک عکس از آن منتشر شد که آن هم جوری بریده شده بود که زانو زدن برانت معلوم نباشد. این سانسور دو دلیل داشت: یکی اینکه از زمان ناآرامی‌های ضددولتی در لهستان در 1968 تبلیغاتی علیه یهودیان می‌شد و الان حکومت میل نداشت تکریم از قربانیان گتو را اعلام کند، و دیگری این‌که صحنۀ زانو زدن رهبری غربی با آن تبلیغاتی که علیه امپریالیسم غرب می‌شد سازگار نبود. تفاوت فضای باز و بستۀ سیاسی همین است: فضای بسته اجازۀ انعقاد اندیشه و برداشت سیاسی مستقل را نمی‌دهد...

در پیوست می‌توانید ویدئویی از لحظۀ «زانو زدن در ورشو» ببینید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/13 04:44:53
Back to Top
HTML Embed Code: