Telegram Web Link
«ریشۀ ثبات آمریکا کجاست؟»


جنجال انتخابات آمریکا تمام شد و باز طبق معمول رخدادی بزرگ پیش آمد و کسی پرسش اصلی را مطرح نکرد. هر کس از این نمد کلاهی برای اندیشۀ سیاسی خود ساخت: آمریکاستیزان وعدۀ فروپاشی آمریکا را دست‌یافتنی‌تر دیدند، دموکرات‌ها به سازوکارهای دموکراتیک آمریکا بالیدند، ترامپیست‌ها «در آتش احساس اجحاف‌دیدگی خود» دمیدند. لیبرال‌ها و چپ‌های اروپایی فرصت کردند کلیشه‌های قدیمی را طوطی‎وار با سوادی سیاسی در حد دیپلمه‌های رشتۀ مکانیک تکرار کنند. رسانه‌های بزرگ اثبات کردند بسیار چندش‌آورتر از آن چیزی‌اند که منتقدان رسانه تصور می‌کنند و پیامرسان‌های نوظهور هم کوشیدند از قافلۀ چندش‌آوران عقب نیفتند، تا حدی که توییتر مانند کرگدنی رفتار کرد که هنگام قضای حاجت با دمش پِهِن را در آسمان پخش می‌کند و فکر می‌کند چه شیرین‌کاری جذابی انجام می‌دهد. دموکرات‌نماها با چماق پوپولیسم روز سیاسی‌شان را شب کردند تا فردا پوپولیست‌تر از هر پوپولیستی علیه پوپولیسم شعار دهند و راست‌ها هم فرصت کردند به هر کس از زیر پنجره‌شان رد می‌شد ناسزا بگویند.

حالا گرد و خاک خوابیده است، هر کسی به خانه‌اش رفته و آرامش برقرار شده است (فقط نانسی پلوسی مانده که هنوز هر شب قبل از خواب وِردی می‌خواند و سوزنی به عورت عروسک ترامپ می‌کوبد، بلکه روزی ترامپ استیضاح شود.) اما پرسش اساسی و اصلی را هیچ‌کس نپرسید: ثبات سیاسی آمریکا از کجا می‌آید؟ چرا وقتی جامعۀ آمریکا چنین دوقطبی و پرتنش می‌شود و نامنتظره‌ترین رخدادها پیش می‌آید، باز همه‌چیز با کم‌ترین هزینه سر جای اولش باز می‌گردد؟

پاسخ این‌که ثبات آمریکا از کجا می‌آید مفصل است و من تنها دلیل اصلی را توضیح می‌دهم. آمریکا در این مورد سرتاپا مدیون اصول دیرینۀ لیبرال است. سنت دولتداری لیبرال مانع فروپاشی سیاسی آمریکا می‌شود. اما دقیقاً باید بگویم منظورم از «سنت لیبرال» چیست (منظورم سازوکار دموکراتیک نیست). جادوی تثبیت‌کنندۀ آمریکا این است که آنجا اصول لیبرال دولتداری چنان نهادینه است که اجازه نمی‌دهد تنش سیاسی به حد انفجار برسد. شعار اصلی و اساسی لیبرالیسم همواره این بوده است که دولت (حکومت) تا حد امکان باید «کوچک» باشد. ریشۀ ثبات سیاسی آمریکا نیز دقیقاً در کوچک بودن حاکمیت و دولتش نهفته است.

دولت می‌تواند چنان بزرگ شود که به هشت‌پایی ـــ چه‌بسا هشتادپایی ــ غول‌پیکر تبدیل شود که بازوهایش تمام زندگی خصوصی و عمومی شهروندان را گرفته باشد. از اقتصاد تا فرهنگ، از رسانه تا خردترین سیاستگذاری‌ها. دولت هر چه بزرگ‌تر باشد، تأثیرگذاری آن بر زندگی شهروندان بیشتر است. دولت بزرگ همه‌جا هست: در اقتصاد، در فرهنگ، در جامعه... جایی نیست که دست دولت در آن نباشد.

لیبرالیسم همواره کوشیده است دولت را تا حد امکان کوچک کند، آن‌قدر کوچک که دولت به «گزمه» یا «پاسبان شب» بدل شود. لیبرالیسم می‌کوشد دست دولت را از اقتصاد و سایر شئون زندگی کوتاه کند. نتیجۀ این می‌شود که جامعه (یا همان جامعۀ مدنی) تا حد زیادی به شکل خودسازمانده پیش می‌رود و دامنۀ اختیارات دولت چنان ناچیز می‌شود که تغییر دولت‌ها تأثیر ناچیزی بر زندگی مردم می‌گذارد. نکتۀ اساسی همین است: خانی می‌آید و خانی می‌رود، اما در زندگی مردم آب از آب تکان نمی‌خورد (دست‎کم در زندگی مردم توفان نمی‌شود). این از مزایای «دولت کوچک» است و افتخار این کشف بزرگ را باید به نام لیبرال‌ها نوشت؛ گرچه مخالفان این کشف، دولت کوچک را ریشۀ بی‌عدالتی‌های اجتماعی دانسته‌اند و ایدئولوژی‌های بزرگ قرن بیستم (سوسیالیسم و فاشیسم) را برای از میان برداشتن دولت کوچک ساختند (بگذریم که این دعوا مثنوی هزار من است...).

بنابراین وقتی دولت کوچک باشد و دامنۀ اختیاراتش ناچیز باشد، وقتی بودن این حزب یا آن حزب تأثیر ناچیزی بر زندگی بگذارد، تنش هم به مرحلۀ خشاب و خون و باروت نمی‌رسد. زیرا گسترۀ عمدۀ زندگی مردم بیرون از دایرۀ دخالت دولت است و آدم‌ها زمانی واکنش رادیکال و بی‌شفقت نشان می‌دهند که حس کنند مسئله مرگ و زندگی است.

دو دلیل عمدۀ دیگر برای ثبات آمریکا وجود دارد: یکی نظام فدرال و تقسیم اختیارات میان دولت مرکزی و ایالتی و دیگری نظام دوحزبی. این دو مورد بحث مفصل می‌طلبد و بماند برای نوشتاری دیگر. اما ریشۀ اصلی همان «دولت کوچک» است.

وقتی انتخابات آمریکا برگزار می‌شد به شوخی می‌گفتم امیدوارم آمریکایی‌ها با رعایت مصالح مردم ایران رأی دهند، چون این‌که چه کسی رئیس‌جمهور آمریکا باشد توفیر چندانی برای مردم آمریکا ندارد، اما روی زندگی ما ایرانی‌ها بسیار تأثیرگذار است. دلیل این تناقض کوچکی دولت آمریکا و بزرگی دولت ماست.

مهدی تدینی


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
جل‌الخالق!

این هم از نتایج توقیف شدن یک کتاب! بازار سیاه شنیده بودم، اما نه دیگه این‌قدر سیاه! کتاب «اسلام‌گرایی» نولته را قیمت زده‌اند یک و نیم میلیون! قیمت پشت‌جلد آن ۷۵ هزار تومنه.

هر کس خواست بخره، جای یک‌ونیم میلیون اگر یک میلیون به خودم بده، کل کتاب رو خط به خط براش تعریف می‌کنم، نهار و چایی دارچین هم بهش می‌دم. حتی کارهای مفرح بیش‌تری هم بلدم!

در اینجور مواقع فقط می‌شه گفت: «ای که دستت می‌رسد کاری بکن...»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«زنان، روح جاری بازار»


بارها در این باره سخن گفته‌ام که تصویر و تصور ما از دوران قاجار نیاز به بازنگری اساسی دارد. این بازنگری به معنای دفاع از قاجار نیست، بلکه ضرورت دارد تصویری واقع‌بینانه، منصفانه و تاریخی از قاجار به دست آوریم، فارغ از آن چیزی که ایدئولوژی‌ها و حاکمیت‌های پساقاجار سعی کرده‌اند برای منافع تبلیغاتی خود ترسیم کنند. از این ادعا سریع می‌گذرم، زیرا در این نوشتار از زاویۀ دید دیگری می‌خواهم پرتویی بر صحنه‌هایی از زندگی روزمرۀ «زنان» در عصر قاجار بیندازم که احتمالاً با آنچه ما گمان می‌کنیم بسیار متفاوت است.

تصور عموم از زندگی زنان در عصر قاجار احتمالاً این است که زنان محصور در اندرونی بوده‌اند و رنگ خیابان را نمی‌دیدند. برخلاف تصاویر و انگاره‌های سیاسی معیوب دربارۀ عصر قاجار که با قدری واکاوی می‌توان فهمید از کجا آمده است و ریشه در چه دارد، در این مورد به سختی می‌توان تشخیص داد که چرا ما تصوری چنین نادرست از زندگی زنان در عصر قاجار داریم. شاید نوع حجاب آن‌ها در فضای عمومی را دال بر این گرفته‌ایم که حضور اجتماعی آنان نیز بسیار محدود بوده است. اما نظاره‌گرانی خارجی که حضور اجتماعی زنان را ثبت کرده‌اند، نه تنها از حضور زنان در فضای عمومی نوشته‌اند، بلکه از حضور پرشمار و غالب آن‌ها متحیر یا کلافه شده‌اند.

در یک کلام می‌توان گفت، حضور اجتماعی زنان در فضای عمومی عصر قاجار کاملاً برعکس چیزی بوده است که امروز تصور می‌شود. برای مثال گاسپار دروويل، همان افسر فرانسوی که در دوران عباس میرزا سه سالی در ایران بود و پیش‌تر از او سخن گفته‌ایم، می‌نویسد: «زن‌ها به هر دكاني سر مي‌كشند تا در ميان كنجكاوان مقام برجسته‌اي براي خود احراز كنند... من بارها ناظر زناني بوده‌ام كه قريب سه ساعت، در شلوغ‌ترين نقطۀ بازار مشغول وراجي بودند.» (دربارۀ دروویل بنگرید به این پست)

یا دکتر فُووریه، همان طبیب ناصرالدین‌شاه که در نوشتاری دربارۀ نابینا شدن امینه اقدس، از زنان محبوب ناصرالدین‌شاه، از او یاد کرده بودم، می‌گوید بیش‌ترين جمعيت مشتریان در بازار كفاشان و بزازان تهران زنان هستند و زنان طبقات متوسط از صبح تا شام چون مور و ملخ بازار را پر مي‌كنند. (دربارۀ فووریه بنگرید به این پست)

کُنت گوبینو، دیپلمات فرانسوی که از او نیز پیش‌تر مطالبی در کانال نقل کرده‌ام، تصویری از حضور زنان در بازار را ترسیم می‌کند که انگار تصویری از پلۀ نوروزخان و چهارراه گلوبندک در همین اسفند 1399 را توصیف می‌کند! می‌گوید: «در ميان ازدحام بازار دسته‌هايي از زنان ديده مي‌شوند که دو به دو، چهار به چهار و اغلب تنها گردش مي‌کنند. همه به طور يکسان خودشان را در چادرهاي وال، چيت و به ندرت ابريشم به رنگ آبي تيره پيچيده‌اند که سر تا پايشان را مي‌پوشاند. در برابر بساط يک دکان پارچه‌فروشي چمباتمه مي‌زنند. قواره‌هاي پارچه‌هاي ابريشمي ‌و نخي را بهم مي‌ريزند. بحث مي‌کنند، مقايسه مي‌کنند و چون نمي‌توانند تصميم بگيرند، برمی‌خيزند و به دکان ديگری می‌روند. اين کار را مانند زنان ساير کشورها چند بار تکرار مي‌کنند بی‌آن‌که چيزی بخرند...»

باز در مثالی دیگر، کلارا رایس، زنی انگلیسی که همسر یکی از مبلغان مسیحی بود و چندین بار در اواخر قاجار به ایران سفر کرد، کتاب ارزشمندی با عنوان «زنان ایران» دارد. او می‌نویسد: «رفتن به بازار يكي از امور زنان ايراني است. اما اگر زني خيال بازار رفتن داشته باشد به ندرت تنها مي‌رود. آن‌ها علاوه بر مغازه‌ها به كاروانسراها هم مي‌روند. در كاروانسراها تاجراني حجره دارند كه اجناس خاص مورد علاقۀ زنان را تهيه مي‌كنند... براي زناني كه اين چنين دسته‌جمعي به خريد مي‌روند از نظر زماني هيچ محدوديتي وجود ندارد.»

به این ترتیب از این شواهد بی‌طرفانه آشکارا پیداست زنان ــ یا دست‌کم اکثریت یا بخش بزرگی از آن‌ها ــ در عصر قاجار حضور پررنگی در فضای عمومی داشتند و با «میل به خرید و مصرف» و «ذائقۀ زنانۀ» خود بر فرایند تولید کالا و تجارت (که هستۀ پویایی اجتماعی است) تأثیر می‌گذاشتند. در مورد دهه‌های اخیر می‌توان با جدیت ادعا کرد زنان با «غریزه، ذائقه و دریافت زنانۀ خود» نیروی اصلی تحول اجتماعی و مدرن‌شدگی ذهنی جامعۀ ایرانی بوده‌اند. اما گویا این نقش را در میانۀ قرن نوزدهم میلادی هم ایفا می‌کرده‌اند...

پی‌نوشت:
یک: همۀ نقل‌قول‌های این نوشتار را مدیون خانم دکتر سمیه سادات شفیعی هستم که مجموعه مقالات ارزشمندی با عنوان «تاریخ اجتماعی زنان در عصر قاجار» را گردآوری کرده‌اند و به زودی در نشر ثالث منتشر می‌شود. یکی از مقالات این کتاب به قلم خود ایشان دربارۀ اوقات فراغت زنان است که این نقل‌قول‌ها از آن مقاله است.

دو: مجموعه پست‌هایی دربارۀ جنبش زنان را در پست بعد می‌توانید بیابید.

مهدی تدینی

#قاجار، #جنبش_زنان، #زنان_قاجار
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «که انقلاب آسان نمود اول، ولی افتاد...»


حال تاریخیِ آلمانی‌ها خوب نیست. اگر می‌خواهید دربارۀ «بدحالی تاریخی» تحقیق کند، ملت آلمان بهترین کِیس است. شکست روان ملت‌ها را متلاشی می‌کند، اما دو شکست ویرانگرِ پیاپی وضع بسیار بدتری ایجاد می‌کند. حال ننگ نسل‌کشی و گناه جنگ‌افروزی را هم به این سیاهه اضافه کنید. نتیجه این می‌شود که روان‌زخم‌های (تروماهای) وخیمی در روان جمعیِ ملت پدید می‌آید. همین باعث شده حال آلمانی‌ها خوب نباشد و دیگر هرگز نتوانند به ملتی عادی بدل شوند. حرف‌های ساده‌ای که در فرانسه، بریتانیا، آمریکا یا روسیه مایۀ افتخار است، در آلمان می‌تواند رعشه ایجاد کند! مانند فردی که ترومایی درمان‌ناشده دارد و تداعی آن او را به رعشه می‌اندازد. این بحث مفصل است، از آن می‌گذرم تا به نکتۀ دیگری برسم؛ نکته‌ای که تا به حال از خود آلمانی‌ها (یعنی متفکران و تاریخ‌نگارانشان) نشنیده‌ام ــ شاید جرئت گفتنش را ندارند ــ اما بیانش برای من غیرآلمانی سخت نیست.

اگر بخواهیم چند رخداد سرنوشت‌ساز در ۱۵۰ سال اخیر آلمان نام ببریم، یکی از آن‌ها انقلاب نوامبر ۱۹۱۸ است. این انقلاب آن‌قدر مهم است که تأثیری جهانی داشته است. کسی در آلمان این انقلاب را نقد نمی‌کند و حتی تفسیری منفی دربارۀ آن نمی‌شنوید، اما این همان انقلابی است که من درباره‌اش می‌گویم: خیری بود که در بروز بزرگ‌ترین شر سهیم بود. در این‌جا به ساده‌ترین زبان ماجرا را شرح می‌دهم.

آلمان نظام امپراتوری داشت؛ کشوری پهناور و نیرومند در اروپای مرکزی که در جنگ جهانی اول همزمان با ابرقدرت‌های شرق و غرب می‌جنگید. اما متحدانی ضعیف و ناتوان داشت (اتریش‌ـ‌مجارستان و عثمانی). وقتی اوضاع جبهه‌ها متزلزل شد، در نوامبر ۱۹۱۸ در آلمان انقلاب شد. نظام سلطنتی سرنگون شد. آن زمان هر ایالتی هم شهریاری (شاهی) داشت. همه سرنگون شدند. این انقلاب به راستی از نوع انقلاب‌های نامنتظره و یک‌شبه بود. آلمان شکست خورد و نظام جمهوری ( معروف به جمهوری وایمار) برقرار شد.

این جمهوری آماج هزار دشمن بود! اول اینکه متفقین، به ویژه فرانسه، گلوی آن را می‏‌فشردند. دوم اینکه راست‌ها و جبهه‌رفته‌ها با آن دشمن بودند و سوم اینکه کمونیست‌ها از جمهوری بیزار بودند و دنبال نوعی نظام شبیه شوروی بودند (دنبال «آلمان شوروی» بودند). جمهوری سال‌های پرفشار اول را پشت سر گذاشت، اما بحران اقتصاد جهانی، ده سال بعد در ۱۹۲۹ دوباره گریبانش را گرفت. فرایند افول جمهوری آغاز شد و مرگ آن در عرض چهار سال رقم خورد: هیتلر، با آن ایدئولوژی خطرناک و مهلک با رأی مردم، در ژانویۀ ۱۹۳۳ به قدرت رسید.

کسانی که در ۱۹۱۸ انقلاب کرده بودند (یعنی دموکرات‌ها، سوسیالیست‌ها و لیبرال‌ها)، فکر کردند با آن انقلاب شتابزدۀ خود «جهشی تاریخی» انجام داده‌اند، دو پله را یکی کرده‌اند و یک‌شبه ره صدساله را رفته‌اند، اما فقط پانزده سال بعد خود را با هیولایی توده‌ای روبرو دیدند که آن امپراتوری سابق در مقایسه با آن نمایش فکاهی به نظر می‌رسید. ولی تاریخ مسیر میانبر ندارد!

اما گناه آن انقلاب چه بود؟ اصلاً به انقلاب چه که پانزده سال بعد هیتلر ظهور کرد! این همان چیزی است که در آلمان کسی میل ندارد درباره‌اش حرف بزند (چون نازی‌ها مخالف آن انقلاب بودند و لابد هر کسی با آن مخالفت کند ریگی نازیستی به کفش دارد!). توضیح این‌که گناه آن انقلاب و آن انقلابی‌ها چه بود، مفصل است، اما به ساده‌ترین و کوتاه‌ترین بیان قضیه این است که آن انقلاب شتابزده بود و از ضعف مقطعی نیروهای محافظه‌کار سنتی سوءاستفاده کرد و «مراجع قدرت سنتی» را برداشت. در خلأ قدرتی که پدید آمد، جا برای ایدئولوژی آدمخوار هیتلر باز شد!

اشتباه انقلابی‌ها این بود که فکر می‌کردند بزرگ‌ترین شر امپراتور ویلهلم است، خبر نداشتند که از چراغ جادوی دموکراسی چه دیکتاتوری ایدئولوژیک و توده‌ای هولناکی می‌تواند ظهور کند. اگر آن انقلاب نوامبر قدرت‌های سنتی را از میان برنمی‌داشت، در روز مبادا همان قدرت‌های سنتی به مانعی سر راه توده‌های سرمست و رهبران توتالیترشان می‌شدند. دموکراسی قداستی ندارد؛ خیر مطلق نیست، بلکه می‌تواند بستر نادموکرات‌ترین دولت‌ها شود. این آن چیزی بود که انقلابی‌های خوش‌خیال آلمانی در ۱۹۱۸ نمی‌دانستند.

پی‌نوشت:
۱. آنچه گفتم شرح و بسط می‌طلبد. مقالۀ مفصلی در این باره با عنوان «آلمان بین دو انقلاب» در شمارۀ ۱۱ «سیاستنامه» (ص ۸۶-۹۷) منتشر کرده بودم که می‌توانید در پیوست بخوانید.

۲. در همایشی سخنرانی مفصلی دربارۀ جمهوری وایمار داشته‌ام که در این لینک می‌توانید بیابید:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1325

۳. برای آشنایی با جمهوری وایمار بنگرید به کتاب «دموکراسی بدون دموکرات‌ها؟» نوشتۀ هندریک تُس، ترجمۀ مهدی تدینی.

مهدی تدینی

#انقلاب
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«در گرگ‌ومیش تاریخ»


در تاریخِ پلیس‌های مخفی پرونده‌های عجیبی هست که ابعاد واقعی آن‌ها نه به درستی روشن شده و نه هیچ‌گاه مشخص شده که چه تأثیراتی در بر داشته است. بیایید از این‌جا شروع کنیم...

حکومت باید مخالفان خطرناک واقعی یا بالقوه‌اش را شناسایی کند. اما مخالفان هم با تجربه‌اندوزی یاد می‌گیرند دم به تلۀ پلیس ندهند. یاد می‌گیرند نه حرفی بزنند و کاری کنند که مایۀ گرفتاری‌شان باشد و نه افکار و برنامه‌هایشان را آشکار بیان کنند. عقل سلیم می‌گوید: علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد! در این‌جا علاج واقعه قبل از وقوع این است که عناصر خطرناک پیش از هر اقدامی شناسایی و خنثا شوند. در عصر جدید این وظیفۀ خطیر به پلیس‌های مخفی (اداره‌های اطلاعات) واگذار شده است. اما پلیس مخفی در هر نوع حکومت جایگاه و کارکرد متفاوتی دارد. در نوعی دیکتاتوری کلاسیک پلیس مخفی کارش خنثاسازی مخالفان است، اما در نوعی دیکتاتوری توتالیتر (مانند شوروی و آلمان نازی) وظیفه‌اش پیاده‌سازی آرمان‌های ایدئولوژیک است (یعنی مخالفان واقعی را در مدت کوتاهی از میان برمی‌دارد و زمانی ارعاب را به جان مردم می‌اندازد که دیگر مخالفی وجود ندارد. هدف از این ارعاب این است که دنیای تخیلی ایدئولوژی را به واقعیت تبدیل کند).

وجه مشترک پلیس‌های مخفی این است که استقلال فراوانی دارند، زیرا سرشت کارشان حکم می‌کند پشت درهای بسته کار کنند و کسی از کارشان سر درنیاورد. این استقلال پلیس مخفی و تبدیل شدنش به دولتی مستقل، در تاریخ سیاسی کشورها نقش مهمی داشته است و از درون این تاریکخانه وقایعی سر برآورده که بر سرنوشت ملت‌ها تأثیر گذاشته است. پلیس مخفی ممکن است برای اینکه وجود خود را توجیه کند، خود را مهم و اساسی جلوه دهد و همه را به خود وابسته کند، دسیسه‌هایی اجرا کند. به همین دلیل است که برای مثال بسیاری از کارهایی که انقلابی‌های روس انجام می‌دادند در واقع کار انقلابی‌ها نبود، بلکه دسیسه‌های پلیس مخفی روسیه (اوخرانا) بود! بهتر است مثال بزنم...

یکی از جریان‌های اصلی انقلابی در روسیه در اوایل قرن بیستم «حزب سوسیالیست‌های انقلابی» بود. این حزب شاخه‌ای تروریست داشت که مردی به نام یِفنو آزف (Yevno Azef) رئیس آن بود. این گروه ترورهای مهمی انجام داد، از جمله در ۱۹۰۴ پلیوه، وزیر داخلۀ روسیه، و در ۱۹۰۵ سرگئی رومانوف، عموی تزار را به قتل رساند. در هر دو مورد، ترور با انفجار بمب در مسیر کالسکۀ قربانیان انجام شد. این ترورها هم سرکوب انقلابی‌ها را تشدید می‌کرد و هم باعث می‌شد اهمیت اوخرانا (پلیس مخفی) بیش‌تر شود. معنای همه‌چیز زمانی عوض می‌شود که بدانیم یِفنو آزِف مأمور نفوذی پلیس بوده است! این ترورها فقط یکی از خیانت‌ها و دسیسه‌بازی‌های آزف بود. طبعاً آزف چشم و گوش و بازوی پلیس در میان سوسیالیست‌های انقلابی بود. هر بار هم پلیس‌های همدل با انقلابی‌ها به گوش انقلابی‌ها می‌رساندند که آزف مأمور است، او این حرف‌ها را تبلیغات رژیم برای تخریب خود می‌خواند.

در ۱۹۰۹ دست آزف رو شد. آن زمان در پاریس بود. رفقای حزبی محاکمه‌اش کردند و قرار شد فردای آن روز اسناد بی‌گناهی خود را بیاورد که شبانه به آلمان گریخت و تا آخر عمر (۱۹۱۸) در آلمان زندگی کرد و در فقر و فلاکت مرد.

مأمور مخفی موفق و نامدار دیگر، رومان مالینوفسکی (Roman Malinovsky) بود. او به حزب سوسیال‌دموکراتیک روسیه (حزب انقلابی لنین) پیوست و با حمایت لنین تا کمیتۀ مرکزی هم بالا رفت. حتی در ۱۹۱۲ از طرف حزب وارد مجلس دوما شد، وقتی هم کسانی به او ظنین شدند، لنین زیر بار نرفت. سرانجام دست او نیز رو شد و به آلمان گریخت. چهار سال بعد که انقلاب پیروز شده بود به روسیه بازگشت، اما این‌بار انقلابی‌ها دستش را خواندند و او را به جوخۀ اعدام سپردند.

داوری در این باره که اقدامات پلیس‌های مخفی چه ابعادی داشته و چقدر مؤثر بوده است، دشوار یا حتی ناممکن است. اما می‌توان مسئله را تحلیل منطقی کرد. هشتم اسفند ۱۲۸۶، وقتی محمدعلی‌شاه عازم دوشان‌تپه بود، بمبی در کنار خودروی او منفجر شد. شاه در کالسکۀ پشتی بود و زنده ماند، اما این رخداد بر رابطۀ شاه و مجلس اثر بدی گذاشت و شاه را نسبت به انقلابی‌ها به شدت بدبین کرد. کشاکشی میان او و مجلس آغاز شد که سرانجام به ماجرای به توپ بستن مجلس انجامید. اگر رابطۀ محمدعلی‌شاه و مجلس شکراب نمی‌شد، ایران مسیر دیگری را طی می‌کرد. ترور محمدعلی‌شاه را به حیدر عمواوغلی، از انقلابی‌های رادیکال و بولشویک‌دوست، نسبت می‌دهند، اما شباهت این شیوۀ ترور (بمبگذاری سر راه کالسکه) به ترورهای اوخرانا در روسیه در همان زمان، آدم را به فکر وامی‌دارد...

تصویر پیوست: لحظۀ ترور وزیر داخلۀ روسیه

مهدی تدینی

#انقلاب_روسیه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«تیشۀ طلا بر ریشۀ اقتصاد»


برخی واژه‌ها از هر ساحره‌ای فریبکارترند. همۀ ویژگی‌های مثبت را در خود نمایان می‌کنند، به نحوی که دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند آن واژه یا مفهوم را نقد کند یا در مخالفت با آن سخن بگوید. این واژگان چون همۀ ویژگی‌های مثبت و ستایش‌برانگیز را در خود جلوه‌گر می‌کنند، کسی هم نمی‌تواند آن‌ها را نقد کند؛ اول این‌که فریبندگی آن واژه/مفهوم راه نقد را می‌بندد، و دوم این‌که جامعه (عوام و خواص) حاضر نیستند نقد بر آن مفهوم را بپذیرند. بدین‌سان این واژگانِ فریبنده و نقدناشده عمری طولانی و اثری پایدار می‌یابند؛ مانند عنصری خائن که با مردمداری، ظاهرسازی و فریبکاری در میان جمعی سال‌های سال جا خوش می‌کند...

یکی از این واژگان خوش خط و خال مفهوم «خودکفایی» است. خودکفایی چنان واژۀ مثبت و حتی مقدسی است که هیچ‌کس به آن شک نمی‌کند. اگر هم کسی به آن شک کند، خود زیر سؤال می‌رود که چطور جرئت کرده است چنین ارزش مقدس و مطلقی را نفی کند! اما اگر این رنگ و لعاب درخشنده و این تداعیات خوش‌طنین را که چونان هاله‌ای قدسی گرداگرد این مفهوم را گرفته است، کنار بزنیم، با واقعیتی نگران‌کننده و تأسف‌برانگیز مواجه می‌شویم... خودکفایی تا وقتی صرفاً یک «ایدۀ محتمل» است، هیچ خطری ندارد، اما وقتی تبدیل به ارزش می‌شود، می‌تواند باعث بزرگ‌ترین آسیب‌ها شود، مسیر کامیابی یک ملت را به طور جدی به خطر اندازد و به بیراهه برد؛ و از همه مهم‌تر و تلخ‌تر این‌که می‌تواند منابع، سرمایه‌ها و دارایی‌های یک ملت را هدر دهد. همۀ این‌ها یعنی ممکن است «خودکفایی» نه ارزش، بلکه ضدارزش باشد. اما چرا چنین است؟

بزرگ‌ترین سوءبرداشتی که باعث شده است چنین تصور اشتباهی دربارۀ «خودکفایی» پدید آید این است که هدف اصلی اقتصاد گم شده است. هدف اقتصاد «تولید» نیست، بلکه «ایجاد ثروت» است و اگر «تولید» اهمیت دارد برای این است که «منجر به ثروت» می‌شود. این یعنی، آنچه مایۀ کامیابی یک جامعۀ اقتصادی می‌شود، این است که ثروت بیش‌تری تولید کند و در این میان، «تولید» صرفاً ابزار ثروت‌سازی است. به این ترتیب «تولید» خود ارزشی ثانویه یا درجه‌دو دارد و تقدم با ثروت‌سازی است. اگر تولید به ثروت‌سازی منجر نشود، تولید امری بیهوده است، زیرا «عدم ثروت‌سازی» قطعاً به معنای سوزاندن داشته‌هاست. اگر تولیدی صورت گیرد و در پی آن ثروت افزون نشود، حتماً در این میان چیزی سوخت شده است: مادۀ اولیه، سرمایه، زمان، نیروی انسانی و غیره. تولید تنها زمانی ارزش و ارزشمند است که به افزایش ثروت بینجامد.

اما چه چیزی در این میان تعیین می‌کند آیا تولیدی منجر به ثروت شده است یا نه؟ جواب ساده است: «بازار». بازار معیار روشنی برای این است که مشخص شود آیا تولید سودآور (یعنی ثروت‌ساز) بوده است یا نه. اگر کالایی تولید شود و بتوان آن را در بازار (داخلی یا خارجی، دور یا نزدیک) به قیمت تمام‌شدۀ پایین‌تری تهیه کرد، یعنی آن تولید به سوددهی منجر نشده و عدم سوددهی به معنای ثروت‌سوزی است. (این‌که در این جور مواقع جوامع اقتصادی، یعنی حاکمیت‌ها، با مداخله در بازار سعی می‌کنند بازی مغلوبه را عوض کنند، بحث دیگری است که نقد آن کتابی می‌طلبد.)

در نهایت آن چیزی که بهره‌وری بالاتر و در نتیجه رفاه به همراه می‌آورد، ثروت‌سازی است. اما خودکفایی ترتیب اولویت‌بندی میان «ثروت‌‌سازی» و «تولید» را معکوس می‌کند. در ایدۀ خودکفایی اصل بر «تولید» است، حتی اگر این تولید ثروت‌سوز باشد. خودکفایی راستین این است که جامعۀ اقتصادی آن‌قدر ثروت بسازد که بتواند هر کالایی را بخرد، نه این‌که آن را گران‌تر تولید کند، زیرا با این کار سرمایه‌ای ــ سرمایه به همۀ معانی آن ــ که باید صرف ثروت‌سازی می‌شد تا توان تولیدِ کل را بالا ببرد، صرف تولید کالایی شد که تولید آن جز ضرر چیزی در بر نداشته است.

هر جامعۀ اقتصادی باید اصل را بر ایجاد ثروت بگذارد، زیرا با ثروت بیش‌تر امکانات بهتری را برای تولید ارزان‌تر به دست می‌آورد و با تولید ارزان‌تر می‌تواند از پس رقبا برآید و بنیۀ اقتصاد خود را (که اساس تولید است) تقویت کند. اگر از این منظر بنگریم، مفهوم «خودکفایی» وقتی به یک ارزش تبدیل می‌شود، اختلالی جدی در راه ثروت‌سازی (که ارزش مطلق است) ایجاد می‌کند. البته احتمالاً می‌دانید که مفهوم خودکفایی در اقتصاد جنگی ریشه دارد و متعلق به زمانی است که روابط بین‌المللی به هر دلیلی مختل شده است. معضل به ویژه زمانی پدید می‌آید که این مفهوم جنگی خود را از شرایط جنگی جدا می‌کند و به اصلی اساسی، همیشگی و مطلق تبدیل می‌شود. در این زمان است که مدیرانی به اسم خوش‌طنین «خودکفایی» تیشه به ریشۀ اقتصاد می‌زنند...

پی‌نوشت: کسانی که با اندیشه‌های اقتصادی آشنایند، زود متوجه می‌شوند که این برداشت را متأثر از لودویگ فون میزس، اقتصاددان اتریشی، بیان کرده‌ام.

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتگوی لایو»

چهارشنبه ساعت ۲۱ به مناسبت انتشار کتاب «توتالیتاریسم» و تکمیل شدن سه‌جلدیِ «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»، نوشتۀ هانا آرنت، با صفحۀ نشر ثالث گفتگویی انجام می‌دهم.

برای دیدن این گفتگو به این آدرس مراجعه بفرمایید: صفحۀ اینستاگرام

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«توتالیتاریسم منتشر شد»

کتاب «توتالیتاریسم»، جلد سوم از «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»، اثر هانا آرنت، امروز منتشر شد. به این ترتیب این کتاب سه‌جلدی، که اثر اصلی هانا آرنت در حوزۀ نظریۀ سیاسی است، پس از هفتاد سال برای نخستین بار به طور کامل به فارسی منتشر می‌شود. جلد اول این اثر «یهودی‌ستیزی» و جلد دوم «امپریالیسم» بود که پیش‌تر منتشر شده بود.

مشخصات:
توتالیتاریسم (جلد سوم عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر)
نویسنده: هانا آرنت
مترجم: مهدی تدینی
نشر: ثالث
صفحات: ۴۸۴
قیمت: ۷۲.۵۰۰

در پست بعدی، بخش «یادداشت مترجم» را که تا صفحۀ ۲۳ کتاب است به صورت پی‌دی‌اف در کانال قرار می‌دهم تا فهرست و توضیحاتی دربارۀ کتاب را در اختیار داشته باشید.

همچنین باز هم فردا شب گفتگوی زنده‌ای دربارۀ کتاب با صفحۀ نشر ثالث انجام می‌دهم، برای دیدن آن به این لینک مراجعه کنید: صفحۀ اینستاگرام

#معرفی_کتاب، #هانا_آرنت، #توتالیتاریسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«هیولایی به نام توتالیتاریسم»

یادداشت مترجم بر کتاب «توتالیتاریسم»


کتاب «توتالیتاریسم» منتشر شد. این کتاب جلد سوم از سه‌گانۀ «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر» است، اثر اصلی هانا آرنت، بانوی نظریه‌پرداز آلمانی‌ـ‌آمریکایی. آرنت هفتاد سال پیش این کتاب را با عنوان «خاستگاه‌های توتالیتاریسم» به زبان انگلیسی در نیویورک منتشر شد. اما چند سال بعد خود دست به کار شد و کتاب را به زبان آلمانی بازنویسی کرد و این بار آن را با عنوان «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر» به زبان آلمانی منتشر کرد. سه سال پیش ترجمۀ این اثر را از آلمانی شروع کردم و دیروز انتشار جلد سوم آن، نسخۀ فارسی این اثر تکمیل شد. به این ترتیب کتاب در سه جلد، با عناوین «یهودی‎ستیزی»، «امپریالیسم» و «توتالیتاریسم» منتشر شد. تا توتالیتاریسم منتشر شود، دو جلد نخست به چاپ پنجم رسید.

در این پست برای آشنایی شما با کتاب «توتالیتاریسم» و در کل برای شناخت بهتر این سه‌جلدی فصل «یادداشت مترجم» را که تا صفحۀ 24 کتاب است، به صورت پی‌دی‌اف به این نوشتار ضمیمه می‌کنم. حتی کوتاه‌ترین شرح و معرفی این کتاب در یک پست نمی‌گنجد، به همین دلیل به گمانم دست‌کم «یادداشت مترجم» را باید خواند. اما چند سطری هم دربارۀ کتاب می‌گویم...

کاری که آرنت در کتاب «توتالیتاریسم»، جلد سوم از مجموعۀ سه‌جلدی «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر» قصد دارد انجام دهد، هرگز وظیفه‌ای ساده و بدیهی نیست. او باید سخت‌ترین کار ممکن را انجام دهد: باید نظریه‌ای ارائه دهد که نشان دهد حاکمیت توتالیتر (یا توتالیتاریسم) چه ماهیت، ساختار، سازماندهی و کارکردی دارد. کار وقتی دشوار می‌شود که توجه می‌کنیم او دو رژیم و جنبشی را مبنای نظریه‌پردازی خود نهاده است که دشمن یکدیگر بودند و در جنگی انسانسوز میلیون‌ها نفر را از همدیگر کشتند: رژیم بولشویستی‌ـ‌کمونیستی شوروی و رژیم ناسیونال‌سوسیالیستی (نازیستی) آلمان. چگونه می‌توان بزرگ‌ترین دشمنان تاریخ را همسرشت و همذات پنداشت و در یک دسته جای داد؟

آرنت با مطالعه‌ای تطبیقی، گوشه‌گوشۀ این دو جنبش و رژیم توتالیتر را زیر ذره‌بین نظری خود قرار داده و نشان داده است این دو با آن‌که منادیان ایدئولوژی‌هایی متضاد و متخاصمند، در نهایت سازۀ سیاسی‌ـ‌اجتماعی یکسانی را برپا کرده‌اند که در آن انسان به معنای واقعی کلمه از فرایند هستی حذف شده است. فرایندهای هیولاییِ تاریخ (کمونیسم) و طبیعت (نازیسم) جایگزین انسان کنشگر شده است و هر انسانی ــ گناهکار و بی‌گناه، کنشگر یا بی‌کنش ــ سر راه این فرایندها قرار گیرد، مانند موجودی که هیچ‌گاه وجود نداشته است، از میان برداشته می‌شود؛ یا بی‌درنگ به جوخۀ اعدام سپرده می‌شود یا در ظلمت اردوگاه‌ها به دیار فراموش‌شدگان (که بسی بدتر از دیار مردگان است) سپرده خواهد شد.

در نهایت، پس از آشنایی دقیق با نظریه‌ای که آرنت در این اثر تدوین کرده است، می‌توان داوری کرد که کدام رژیم بر اساس چه ویژگی‌هایی توتالیتر، کدام شبه‌توتالیتر، کدام پیشاتوتالیتر و کدام غیرتوتالیتر است.

برای مطالعۀ بیش‌تر در این باره، در فایل پیوست، بنگرید به «یادداشت مترجم» بر کتاب. همچنین «یادداشت مترجم» بر جلد اول کتاب (یهودی‌ستیزی) را در این لینک می‌توانید بیابید:
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1032

مهدی تدینی

#معرفی_کتاب، #توتالیتاریسم، #هانا_آرنت
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتگوی لایو»

امشب ساعت ۲۱ به مناسبت انتشار کتاب «توتالیتاریسم» و تکمیل شدن سه‌جلدیِ «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»، نوشتۀ هانا آرنت، با صفحۀ نشر ثالث گفتگویی انجام می‌دهم.

برای دیدن این گفتگو به این آدرس مراجعه بفرمایید: صفحۀ اینستاگرام
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«داستان مردی که کسی از قتلش ناراحت نشد»

مستندِ «رزم‌آرا؛ یک دوسیۀ مسکوت»

شانزدهم اسفند ۱۳۲۹ رزم‌آرا، نخست‌وزیر وقت، ترور شد. این ترور نقطۀ عطفی در رخدادهایی بود که با سقوط مصدق پایان یافت. پروندۀ ترور رزم‌آرا خیلی زود از یادها پاک شد، انگار هر کسی به نوعی از مرگ او راضی بود، یا دست‌کم دلیلی برای گریستن بر تابوت او نمی‌دید...

دعوت می‌کنم این مستند را که دربارۀ ترور رزم‌آراست ببینید: «رزم‌آرا؛ یک دوسیۀ مسکوت»؛ مستندی خوش‌ساخت، پر از تصاویر و گفته‌های مهم و با گرافیک قوی و گفتار و ساخت دلنشین... و البته پژوهشگرانه.

از دوست گرانقدرم، آقای سید احسان عمادی بابت ساخت این مستند تشکر می‌کنم و به ویژه قدردانم که اجازه داد این مستند را در کانال منتشر کنم.

پیش‌تر در مجموعه پستی به ترور رزم‌آرا پرداخته بودم، در این لینک بخوانید: «سه گلوله برای نخست‌وزیر مهدورالدم»

#مستند #ترور
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ترور سیاسی، در ایران و جهان»


شانزدهم اسفند سالروز ترور رزم‌آراست. پیش از این مجموعه‌ای را دربارۀ او منتشر کرده بودم که دعوت می‌کنم در این لینک بخوانید:

▪️ترور رزم‌آرا: «سه گلوله برای نخست‌وزیر مهدورالدم»


اما تاکنون پست‌های زیادی با موضوع ترور در کانال گذاشته‌ام که می‌توانید از طریق لینک‌های زیر آن‌ها را به تفکیک ایران و جهان مطالعه بفرمایید.

▪️ترورهای موفق و ناموفق در تاریخ سیاسی ایران:

ترور صنیع‌الدوله: «کالسکه‌ای غرق خون»

ترور اشرف پهلوی: «فرار از گلوله‌ها»

کمیتۀ مجازات: «خدمت یا آدمکشی؟ مسئله این است.»

ترور مظفرالدین‌شاه: «مرتیکه می‌خواست شاه را بکشد!»

ترور اتابک اعظم، امین‌السلطان: «عباس آقا صراف»

ترور ناصرالدین‌شاه: یک: «شاهشکار» | دو: «میرزا، سید و نخستین گلوله»

ترور محمدرضا شاه: «ناصر فنر»

ترور کسروی: «در جستجوی گور»


▪️ترورهای موفق و ناموفق در تاریخ سیاسی جهان:

ترور هانس مارتین اشلایر: «خشاب‌های سرخ»

ترور انورسادات: «سی‌وهفت گلوله در کالبد یک مرد»

ترور اسحاق رابین: «ختنه‌سورانِ پسرِ امیر، در سالروز قتل اسحاق»

ترور آلدو مورو: «جسد مردی در صندوق عقب رنوی قرمز»

ترور فرانتس فردیناند: «بزرگ‌ترین جنگ جهان با شلیک یک گلوله آغاز شد»

ترور الیزابت، ملکۀ اتریش: «قاتلی که پول نداشت دشنه بخرد»

ترور گاندی: «خاکستر گاندی»

ترور ریگان: «ترور رئیس‌جمهور؛ یک عاشقانۀ حماقت‌بار»

ترور تروتسکی: «داس و چکش و شقیقۀ تروتسکی»

ترور آبراهام لینکلن «هنرپیشه، رئیس‌جمهور، روسپی»

ترور بی‌نظیر بوتو: «بی‌نظیر مانند بوتو»

#ترور
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کتاب اسلام‌گرایی منتشر شد»

کتاب «اسلام‌گرایی» سرانجام پس از هشت ماه رایزنی اجازۀ نشر یافت. خوش‌بختانه هیچ جرح و تعدیلی بر کتاب اعمال نشده است و فقط دو صفحه با عنوان «یادداشت ناشر» به کتاب اضافه شد.

تجربه‌ای که می‌رفت به تجربه‌ای تلخ تبدیل شود، به تجربه‌ای ارزشمند برای همۀ ما تبدیل شد. لازم می‌دانم از همۀ دوستانی که این کتاب را فراموش نکردند تشکر کنم. برایم عجیب بود که از شش گوشۀ دنیا هموطنانم به من پیام می‌دادند و سراغ این کتاب را می‌گرفتند. از اهل قلم که به اشکال مختلف پیگیر کتاب بودند، قدردانی می‌کنم. اما بیش از همه از جناب دکتر صدرالدینی، مدیر محترم ادارۀ کتاب سپاسگزارم. بارها با ادارۀ کتاب جلسه داشتم و جز همدلی چیزی ندیدم. اما چیزی که بسیار خوشحال و امیدوارم کرد این است که نشانه‌ای از «فرهنگ مدارا» بروز کرد که امیدوارم دامن بگستراند.

وقتی کتاب «اسلام‌گرایی» تابستان منتشر شد، گفتم این اولین بار است که خواندن یکی از کتاب‌هایم را به همه توصیه می‌کنم. بعید است بتوان کتابی پربهره‌تر از این یافت.

یادداشت مترجم و فهرست کتاب را در این لینک بخوانید: «اسلام‌گرایی: سومین جنبش مقاومت رادیکال»

@tarikhandishi
‍«رئیس‌پلیس اطریشی طهران»


شاید این تعبیر نامأنوس باشد، اما اولین حاکم غرب‌گرای ایران ناصرالدین‌شاه بود (اگر عباس میرزا را حاکم به شمار نیاوریم). غرب‌گرایی در این‌جا به این معناست که حاضر بود به سادگی نیروی انسانی کارآزمودۀ غربی را در مناصب عالی به خدمت گیرد و تصور می‌کرد به جای اختراع چرخ بهتر است از چرخ‌های پیش‌ساخته استفاده کند. این غرب‌گرایی و نوگرایی او در نگاه وارونه به گذشته نادیده گرفته می‌شود. البته نقدها بر عملکرد و کاستی‌های دورۀ او پابرجاست، فقط باید در نوع و میزان نقد بازنگری کرد.

برای اثبات این نگرش می‌خواهم در این نوشتار مثالی مهم اما فراموش‌شده بیاورم. اولین «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» در ایران را یک غربی نوشت یا دست‌کم به خواست او نوشته شد. این «قانون نظمیه و امنیه» نمونۀ اولیۀ قانون کیفری هم بود و سال‌های زیادی تهران با این قانون اداره می‌شد. شاه در دومین سفر خود به اروپا در ۱۸۷۸ (۱۲۵۶ شمسی) یک نظامی اتریشی را به عنوان مستشار انتظامی برای تهران به خدمت گرفت: کنت آنتوان دومونت فُرت. کنت به ایران آمد و نخستین رئیس‌پلیس پایتخت ایران شد و دوازده سال در این مقام ماند. او قدرت و اختیارات فراوانی داشت و سررشتۀ امنیت پایتخت به دفتر کار او می‌رسید.

آن زمان تهران ۱۱.۹۱۷ باب خانه و ۷.۶۸۸ باب مغازه داشت و تأمین امنیت آن دشوار بود. کنت برای ادارۀ شهر کار سختی در پیش داشت. اول باید نظامنامه‌ای را تنظیم می‌کرد تا بر اساس آن بتواند شهر را اداره کند. آن نظامنامه همان «قانون نظمیه و امنیۀ بلدیه» بود که به امضای شاه رسید و در آن ریز و درشت منازعات، جرایم، شیوه و میزان مجازات آن‌ها پیش‌بینی شده بود: از تجاوز به دختر نابالغ تا شیوۀ مرخص کردن نوکرها. شاه در حکم تأیید خود بر این قوانین چنین نوشته بود:

«نایب‌السلطنه! این کتابچۀ قانونی کنت را خواندم. تماماً بسیار به قاعده و درست است. یک دو فقره را ما کم و زیاد کردیم، ملاحظه کنید... وزرا هم این کتابچه را امضا کرده بدهند به کنت. او هم بدهد چاپ کرده منتشر نمایند و از تاریخ امضا وزرا مشغول اجرای این قوانین بوده، تخلف نشود... همین دست‌خط را بده کنت ملاحظه نماید، بداند ما قواعد را پسندیده‌ایم...»

در ادامه برای نمونه چند بند از این کتاب قانون را ذکر می‌کنم و پیشنهاد می‌کنم کل مفاد آن را در پیوست بخوانید:

ـــ کسی که تریاک می‌کشد، از شش ماه الی یک سال محبوس خواهد شد.
ـــ کسی که کتابی انتشار دهد که بر ضد مذهب یا دولت و ملت بوده باشد، از پنج الی پنجاه سال حبس خواهد شد.
ـــ کسی که مرتکب فعل شنیع نسبت به دختری شود که هنوز به حد رشد و بلوغ نرسیده باشد، بر حسب تقصیر او از پنج سال الی پانزده سال حبس خواهد شد و مجبور است که آن دختر غیربالغ را معاش بدهد تا به حد بلوغ برسد و اگر میل پدر و مادر باشد او را می‌تواند به حبالۀ نکاح خود درآورد.
ـــ از نوکرهای مردم کسی که از خانه بیرون رفته و بدون اذن آقا خانه را خالی و تنها می‌گذارد، از ۴۸ ساعت تا یک ماه حبس خواهد شد و از یک قران تا سه تومان جریمه خواهد شد.
ـــ کسی که نمی‌خواهد در پیش کسی نوکری نماید، نمی‌تواند فوراً بیرون برود، باید هشت روز قبل به آقای خودش خبر بدهد که آقا در این مدت نوکر دیگر پیدا نماید و همچنین آقا نیز حق ندارد به یک‌دفعه نوکر را بیرون نماید، باید هشت روز قبل به او اطلاع بدهد که جای دیگر برای خود پیدا کند، ولیکن در صورتی که نوکر تقصیر کرده باشد، آقا می‌تواند فوراً او را اخراج نماید...


کنت رئیس‌پلیس پایتخت بود تا این‌که در جریان ماجرای قرارداد رژی برکنار شد. گزارش‌هایی از بدرفتاری‌های او و نیروی زیر فرمانش داده‌اند، اما برخی از گزارش‌ها هم به دلیل رقابت درباریان با اوست. کنت تا پایان عمر در ایران ماندگار شد. او در ۱۹۱۶ (۱۲۹۵ شمسی) درگذشت و در گورستان دولاب به خاک سپرده شد.

مفاد قانون‌نامه‌ای را که کنت تهیه کرده بود، در پیوست بخوانید.

پی‌نوشت:
یک. آنچه گفته شد مختصری بود از مقالۀ منصوره اتحادیه دربارۀ «مسئلۀ امنیت در عصر ناصری و وظایف پلیس» که در کتاب مجموعه مقالات او با عنوان «اینجا تهران است» آمده است (ص ۱۲۱-۱۵۲). مفاد کتاب قانون را نیز از همان‌جا آورده‌ام.
دو: دعوت می‌کنم این دو پست را ببینید:
«طبیب اطریشی و امراض ایرانی»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1602
«در اینجا یک اطریشی آرمیده است»
https://www.tg-me.com/tarikhandishi/1024

مهدی تدینی

#قاجار، #مستشار
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«جوک گفتن ریگان»

ریگان یه جوک بامزه دربارۀ شوروی تعریف می‌کنه که فکر کنم اندازۀ یک کتاب معنای سیاسی داره... ببینید. شبیه جوک‌هاییه که وقتی بچه بودیم تعریف می‌کردیم... یه روز یه ایرانیه، یه آمریکاییه، یه ژاپنیه...

(فقط بگم، «دفتر اووال» یا همون دفتر بیضی، دفتر رئیس‌جمهور آمریکاست)

نکتۀ دوم هم این‌که اگر به حرکات دست و چهره‌اش و نحوۀ حرف زدنش دقت کنید به نظر میاد ترامپ بسیار تحت تأثیر ریگان بود! البته می‌دونید که شعار اصلی‌ش رو هم از روی شعار ریگان ساخته بود.

پست موقت

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«سرمایه‌داری یا سرمایه‌سوزی»


در این گیرودار مصائب اقتصادی و با توجه به این‌که قشر آسیب‌پذیر جامعه بیش از پیش در معرض گزندهایی جبران‌ناشدنی در زیست اقتصادی خود است، برخی بستر را مساعد دیده‌اند تا از دلخوری و نارضایتی عمومی، به ویژه از سرخوردگی جوانان درمانده، برای نقد لیبرالیسم و سرمایه‌داری بهره برند. در شرایطی که کارد اقتصادی به استخوان بسیاری رسیده، فضا برای نقد کاپیتالیسم، سرمایه و سیاست‌های لیبرال بسیار مساعد شده است. همان جریان‌های فکری که مسیر تکامل نوعی اقتصاد لیبرالیستی‌ـ‌کاپیتالیستی را سد کردند و با اعمال سیاست‌های ضدلیبرالیستی معضلات اقتصادی عدیده و دیوارهای کج بی‌شماری را پایه نهادند ــ که تا ثریا هم کج خواهد رفت ــ اکنون انگشت اتهام را به سوی سیاست اقتصادی لیبرال و سرمایه‌داری نشانه گرفته‌اند. البته این چیز جدیدی نیست، همیشه مدافعان سیاست‌های ضدلیبرال معضلاتی را که خود تراشیده‌اند گردن اقتصاد لیبرال می‌اندازند.

اما چگونه می‌توان معضلات اقتصادی امروز ایران را به «لیبرالیسم اقتصادی» (کاپیتالیسم) نسبت داد؟ یک مغالطۀ ساده اما پنهان در استدلال این سرمایه‌ستیزان وجود دارد که نادیده گرفته می‌شود. آن مغالطه این است: در ایران «مالکیت خصوصی» وجود دارد، اما نظام سرمایه‌داری وجود ندارد. ما در ایران مالکیت خصوصی داریم، اما کاپیتالیسم نداریم. در واقع نقدی هم که به سرمایه‌داری و لیبرالیسم وارد می‌شود، اساساً موضوعیتی ندارد. تفاوتی اساسی میان مالکیت خصوصی و نظام سرمایه‌داری وجود دارد. نمی‌توان هر جا مالکیت خصوصی وجود داشت نام آن را نظام سرمایه‌داری گذاشت. این‌که بخشی از مردم «دارا» هستند و معدودی «سرمایه»دارند، به این معنا نیست که نظام ایران سرمایه‌دارانه است؛ بلکه فقط به این معناست که در ایران مالکیت خصوصی وجود دارد.

ما زمانی می‌توانیم از «کاپیتالیسم» سخن بگوییم که آن «ایسمِ» کاپیتال«یسم» در نظام اقتصادی و سیاسی ایران وجود داشته باشد؛ یعنی سیاست و اقتصاد باید بر مدار «سرمایه» بچرخد و این سرمایه با ایدئولوژی کاپیتالیستی ــ همانا «لیبرالیسم» است ــ پشتیبانی و اجرا شود. اما کافی است فقط کمی از سازوکار سیاست‌های کلان ایران مطلع باشیم تا بفهمیم سیاست‌های ایران به هیچ عنوان «کاپیتالیستی» و «لیبرالیستی» نیست. در این باره باید مفصل بحث کرد و نشان داد سیاست‌های ایران سرمایه‌دارانه نیست (که به گمان من سرمایه‌سوزانه است)، و طبعاً نمی‌توان در این پست همۀ ویژگی‌های کاپیتالیسم را برشمرد و سپس بررسی کرد آیا این ویژگی‌ها در ایران وجود دارد یا نه. اما در اینجا فقط به اساسی‌ترین اصل نظام سرمایه‌داری می‌پردازم و آن «اولویت سرمایه بر هر چیز است»؛ اولویت سرمایه بر سیاست، ملیت، فرهنگ، کار و منافع هر طبقه‌ای.

در نظام سرمایه‌داری سرمایه اولا بر هر چیز است. آنچه همۀ مسیرها در همۀ ساحت‌های دیگر زندگی اجتماعی را تعیین می‌کند، این است که سرمایه بدون مانع بتواند راه خود در همۀ عرصه‌ها باز کند. این «استیلای» سرمایه تا حدی است که سیاست کاملاً در خدمت اقتصاد سرمایه‌محور قرار می‌گیرد. سیاست رسماً به پیشکار اقتصاد تبدیل می‌شود و دلیل وجود ساحت سیاسی کم‌وبیش این است که فضای امن داخلی و خارجی برای رشد سرمایه ایجاد کند. اما اگر در جایی این اولویت جابجا شود، دیگر نمی‌توان از «نظام سرمایه‌داری» سخن گفت؛ گرچه «سرمایه‌دارانی» در جامعه باشند و حتی شرکت‌های نیرومندی وجود داشته باشد.

نشانۀ این‌که این اولویت، یعنی اولویت اقتصاد سرمایه‌دارانه بر سیاست، جابجا شده است، آشکار است. هر جا دولت شروع کند به مداخله در بازار و به سرمایه امر و نهی کند، اولویت جابجا شده است. اما تسلط سیاست بر اقتصاد هم سطوح متفاوتی دارد: از چند مداخلۀ جزئی تا استیلای مطلق سیاست بر اقتصاد. در مورد ایران هر ناظر بی‌طرفی می‌فهمد که سیاست کاملاً بر اقتصاد اولویت دارد و مسئله صرفاً «پاره‌ای مداخلات در اقتصاد» نیست، بلکه اساساً اقتصاد در برابر سیاست هیچ جایگاهی ندارد.

در این میان، وقتی اساس سیاست‌های کلان ما سرمایه‌دارانه نیست، نقد ضدسرمایه‌دارانه برای نقد وضع اقتصادی ایران چیزی بیش از آدرس غلط دادن است. نظام سرمایه‌دارانه و اقتصاد لیبرالیستی ویژگی‌های مثبت و منفی دارد. مدافعان این نظام توجیهشان این است که ویژگی‌های مثبت آن بر ویژگی‌های منفی‌اش می‌چربد. ما در ایران شرایطی داریم که معضلات اقتصادی موجود شبیه ویژگی‌های منفی سرمایه‌داری است، اما چون این نظام وجود ندارد، از آن ویژگی‌های مثبت خبری نیست. به این ترتیب معضلات اقتصادی را اتفاقاً باید در سیاست‌های ضدسرمایه‌دارانه جستجو کرد، نه در نوعی نظام سرمایه‌داری کارآمد! نمی‌توان ابتدا نظام سرمایه‌داری را فلج کرد و به نوعی اقتصاد سرمایه‌سوز تبدیل کرد و بعد ایرادات را به گردن سرمایه‌داری انداخت!

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«یا دموکراسی یا تکنوکراسی؛ راه سومی وجود ندارد!»


احتمالاً همۀ کسانی که درون مرزهای ایران زندگی می‌کنند، هر قدر هم دربارۀ همۀ مسائل خرد و کلان اختلاف نظر داشته باشند، در این یک مورد اتفاق‌نظر دارند که ایران مشکل اقتصادی دارد. دلیل این مشکل را طبعاً می‌توان به عوامل داخلی و خارجی نسبت داد، اما مگر می‌توان منکر این شد که عوامل خارجی نیز در نهایت ریشه در داخل دارد. اما آسیب آسیب است و فرقی نمی‌کند عامل آن کجاست. عابری که در خیابان تصادف می‌کند، چه خود سربه‌هوا بوده باشد و چه راننده‌ای مست به او زده باشد، در نهایت استخوان‌هایش می‌شکند و باید در بیمارستان بستری شود. بهتر است برای یک بار هم که شده، همۀ مردمی که درون مرزهای ایران زندگی می‌کنند، هر کسی بر هر کرسی و در هر مقامی تکیه زده است، بپذیرند اقتصاد ایران ناخوش است. اگر سر همین یک مسئله توافق کنیم، گام اول و اساسی را برای رفع این مشکل برداشته‌ایم.

همۀ ما کم‌وبیش، و هر کداممان از دیدگاه خود، می‌توانیم دلایل این معضل اقتصادی عمیق و افسارگسیخته را شرح دهیم. اصلاً قصد ندارم وارد جزئیات شوم، اما مشخص است که فشار خارجی و سوءمدیریت و عوامل سیاسی داخلی در این مشکل دخیل است و در این میان نوع سیاست‌ورزی دولتمردان ما مهم‌ترین عامل است که این نتیجۀ اولویت دادن به سیاست در برابر اقتصاد است. اما بهتر است از بیان معضل ــ که کار شب و روزمان است ــ بگذریم و صریح دنبال راه‌حل باشیم. شفاف می‌گویم که مشکل اقتصادی ایران دو راه‌حل کلان بیش‌تر ندارد: یا دموکراسی یا تکنوکراسی.

افسوس اصلی این است که ما نه از مزایای دموکراسی بهره‌مندیم و نه از مزایای تکنوکراسی. بدی‌ها و عوارض جانبی دموکراسی را داریم و مزایای آن را نداریم و فعلاً این بخت را هم نداشته‌ایم که دست‌کم از نعمت نوعی تکنوکراسی بهره‌مند باشیم. اما اگر کسی فکر می‌کند بدون تن دادن به یکی از این دو راه می‌توان ناخوشی‌های عمیق را درمان کرد، فقط به مشکلات دامن زده است، بنیۀ اقتصادی کشور، جایگاهمان در جهان و آیندۀ ملت را نامطمئن‌تر کرده است. حال که همه، از چپ تا راست، از بالا تا پایین، اذعان دارند در کشور مشکل اقتصادی وجود دارد، پس دست‌کم بیایید سر این مشکل توافق کنیم و دنبال راه‌حلی واقعی برای آن باشیم؛ نه عوامفریبی، نه شعارهای پوچ و نه تکرار روش‌های آزموده‌شده و شکست‌خورده... برادرانه، خواهرانه و هم‌میهنانه بپذیریم باید این معضل حل شود.

راه اول، یعنی دموکراسی، راهی است که باب طبع اپوزیسیون است، زیرا تنها راه تغییر سیاست‌های کلان برای اپوزیسیون این است که وارد حاکمیت شود و برای ورود به حاکمیت باید مجاری دموکراتیک برایش گشوده باشد. اما این راه‌ها گشوده نیست. در چنین شرایطی اپوزیسیون برای ورود به حاکمیت باید به راه‌های دیگر بیندیشد که این نیز ناممکن است (چون زورش نمی‌رسد؛ به همین سادگی). توان حکومت صرف این می‌شود که جلوی تغییر را بگیرد و توان جامعه (یا بخشی از جامعه) صرف این می‌شود که راهی برای تغییر بیابد. این دو همدیگر را به رسمیت نمی‌شناسند، همدیگر را خنثا می‌کنند و در فرایند انکار همدیگر اصل قضیه، همانا بهروزی و پیشرفت، فراموش می‌شود. در این وضع به نظر تنها راه‌حل برای برون‌رفت از این وضعیت این است که مصالحه‌ای بزرگ صورت گیرد؛ مصالحه‌ای کلان و با پذیرش واقعیت: حاکمیت بپذیرد باید اقتصاد را اصولی درست کند و مردم بپذیرند که باید به مطالبات اقتصادی بسنده کنند.

چنین مصالحۀ نانوشته‌ای در چین و روسیه رخ داده است؛ به ویژه در چین و فواید اقتصادی آن را هم می‌توان دید (گرچه من منتقد فرهنگ مادی‌گرای چینی‌ام، چه از نوع کمونیستیِ پیشین و چه از نوع کاپیتال‌ـ‌کمونیستی کنونی). در یک کلام ایران دو راه بیش‌تر ندارد: یا دموکراسی یا تکنوکراسی. هر دو راه مخاطراتی دارد، اما راه سومی وجود ندارد و نتیجه‌اش این می‌شود که ما از مزایای هر دو بی‌بهره می‌شویم. یا حاکمیت باید آینۀ شفاف کل مردم باشد یا مردم باید حقوق سیاسی خود را واگذار کنند و به بهبود وضع اقتصادی (که اساس هر دستاورد دیگری است) بسنده کنند. راه سومی برای ما وجود ندارد؛ یعنی وجود دارد، اما عملاً راه نیست، چاه است.

اگر ایراد بگیرید این حرفم دعوت به نوعی دیکتاتوری است، پاسخم این است که گزینۀ اول من هم دموکراسی است، اما اگر قرار است برای دفع دموکراسی سیاستی در پیش گرفته شود که اقتصاد و توسعه ویران شود، بهتر است مردم از حقوق سیاسی خود بگذرند و حاکمان سیاست‌های خود را تعدیل کنند و بر ساختن اقتصاد و توسعه‌ تمرکز کنند، بدون بیم این‌که ممکن است جبهۀ سیاسی را ببازند. گفتن این حرف‌ها دردناک است، اما یادآوری می‌کنم وقتی دو مادر سر فرزندی دعوا داشتند و قاضی خواست بچه را با شمشیر دو نیم کند، مادر واقعی بچه را تقدیم کرد...

و دعوت می‌کنم این نوشتار را بخوانید: «جامعۀ بحران»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ما و متفکران غربی یا داستانِ قوز بالای قوز»


حدود ده سال پیش بود... مشغول ترجمۀ کتابی بودم با عنوان «فاشیسم و کاپیتالیسم: نظریه‌هایی دربارۀ خاستگاه‌ها و کارکرد اجتماعی فاشیسم» که جامعه‌شناس چپ‌گرا و نامدار آلمانی، ولفگانگ آبِندروت، آن را جمع‌آوری کرده بود. این کتاب برای شناخت فاشیسم از دیدگاه چپ (مارکسیستی) یکی از بهترین‌ها بود، زیرا مجموعه مقالاتی بود از نظریه‌پردازان مؤثر مارکسیست. مزاجم با نظریه‌های کتاب سازگار نبود، گرچه نکات مفیدی در کتاب مطرح می‌شد و برای شناخت فاشیسم خواندن آن ضروری بود (زیرا خطاهای نظری چپ‌ها بخش مهمی از تاریخ فاشیسم است). بگذریم... حرفم چیز دیگری است.

در کتاب مقاله‌ای آمده بود از هربرت مارکوزه، نظریه‌پرداز نامدار آلمانی که یکی از چهره‌های مؤثر مکتب فرانکفورت است و از کسانی است که در بازسازی نظریه‌های مارکسیستی نقش مهمی داشته است. مارکوزه در این مقالۀ دشوار می‌کوشد اثبات کند فاشیسم از دل لیبرالیسم درمی‌آید. (اگر بخواهم به زبان خود او بگویم: طبیعت‌گرایی خردگرایانۀ لیبرالیستی ناگزیر به طبیعت‌گرایی خردسیتزانۀ فاشیستی می‌انجامد). حیرت من از جایی شروع شد که او برای اثبات نظریۀ خود جملۀ ستایش‌آمیزی را دربارۀ فاشیسم از لودویگ فون میزس نقل کرد. فون میزس یکی از نامدارترین اقتصاددان‌ها و متفکران لیبرال قرن بیستم است.

در نقل‌قولی که مارکوزه از فون میزس کرده بود، فون میزس فاشیسم را می‌ستاید و می‌گوید «فاشیسم تمدن اروپا را نجات داده است». پیش از آن در جریان مطالعاتم دربارۀ فاشیسم با نحوۀ برخورد لیبرال‌ها با فاشیسم آشنا شده بودم و خوانده بودم که لیبرال‌های ایتالیایی در مواجهه با فاشیسم چه رویکردی داشتند. لیبرال‌ها با ترس از قدرت گرفتن روزافزون سوسیالیست‌های انقلابی گمان می‌کردند ــ البته گمانی واهی و خوش‌خیالانه ــ با وجود جنبش فاشیستی دوباره توازن قوا در جامعه ایجاد می‌شود و از این طریق نظام لیبرال دوباره متوازن می‌شود؛ یعنی دو نیروی ضددموکرات چپ و فاشیست همدیگر را خنثا می‌کنند و برندۀ نهایی خود نظام لیبرال خواهد بود.

به همین دلیل، این تصور که فون میزسِ لیبرال چنین جملۀ ستایش‌آمیزی دربارۀ فاشیسم گفته باشد، برایم نامنتظره و غریب بود! به سراغ منبعی رفتم که مارکوزه از آن نقل کرده بود. آن نقل‌قول از کتابی بود با عنوان «لیبرالیسم» که در ۱۹۲۷ نوشته شده بود (یعنی پنج سال پس از به قدرت رسیدن فاشیسم در ایتالیا و شش سال پیش از به قدرت رسیدن فاشیسم در آلمان). پس از مطالعۀ فصلی از کتاب که آن نقل قول مارکوزه از آن آمده بود، متوجه شدم لحن فون میزس نسبت به فاشیسم سراسر منفی است و تنها جملۀ مثبت همانی بوده است که مارکوزه نقل کرده بود! قضیه این بود که فون میزس به عنوان مدافع تمام‌عیار مالکیت خصوصی و اندیشۀ لیبرال، فاشیسم را تخطئه می‌کرد، اما چون فاشیسم می‌توانست مانع انقلاب کمونیستی و برچیده شدن مالکیت خصوصی شود، فاشیسم را «علاجی موقت» دانسته بود. اما همانجا تأکید کرده بود اگر فاشیسم را چیزی بیش از همین علاج موقت بدانیم، مرتکب اشتباهی فاجعه‌بار شده‌ایم. اما مسئله فقط این نیست... باید دقیق‌تر بگویم.

اگر بخواهم ضدفاشیستی‌ترین یا غیرفاشیستی‌ترین کتابی را که در زندگی‌ام خوانده‌ام نام ببرم، دقیقاً همین کتاب «لیبرالیسمِ» فون میزس است. این کتاب به حدی با اندیشه‌های فاشیستی متضاد است که هر فاشیستی آن را بخواند احتمالاً کینۀ فون میزس هیچ‌گاه از دلش پاک نمی‌شود. در واقع نظریه‌هایی که فون میزس دربارۀ جامعه، دولت، ملت و تمدن مطرح می‌کند، همه معکوس آن چیزی است که یک فاشیست تصور می‌کند. حال باید دوباره پرسید: چطور می‌توان از چنین کتابی به شکلی نقل‌قول کرد که انگار این کتاب ربط مستقیمی به فاشیسم دارد یا چه‌بسا فاشیستی است!

همۀ این توضیحات را دادم تا بگویم در مسیر کسب آگاهی برای داشتن جامعه و حاکمیت بهتر و در یک کلام برای بهروزی، هیچ‌چیز بدتر از این نیست که مفاهیم دچار اختلال معنایی شود. این مفهوم‌پریشی کار دست جامعه و مردم خواهد داد و مقصر این پریشان‌حالی بیش و پیش از همه نظریه‌پردازانی‌اند که این آشفتگی معنایی مهلک را پدید می‌آورند. اما از این نکتۀ جهانشمول که بگذریم، ما در ایران مشکل دیگری هم داریم و آن این است که نظریه‌های غربی را معمولاً غیرانتقادی و بدون توجه به کشاکش نظری میان متفکران غربی می‌پذیریم... و این یعنی قوز بالای قوز!

و دو نکته:
پاییز و زمستان گذشته فرصت شد پس از ده سال آن کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس را ترجمه کنم و در سال جاری منتشر خواهد شد. آن کتاب مقالات چپ‌گرایانه دربارۀ فاشیسم هم در سال ۹۴ در نشر ثالث منتشر شد و هم‌اکنون در چاپ سوم است.

و در نهایت، همچنین بنگرید به این پست: «هایدگر ابلیس، لوکاچ قدیس»

مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/12 23:28:50
Back to Top
HTML Embed Code: