Telegram Web Link
Audio
«لیبرالیسم ــ جلسۀ بیست‌وششم (آخر)»

فایل شنیداری جلسۀ بیست‌وششم خوانش و شرح کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزس. با این جلسه بررسی لیبرالیسم بر اساس کتاب میزس به پایان می‌رسد.

فایل جلسات پیشین: جلسهٔ اول | جلسۀ دوم | جلسۀ سوم | جلسۀ چهارم | جلسۀ پنجم | جلسۀ ششم | جلسۀ هفتم | جلسۀ هشتم | جلسۀ نهم | جلسۀ دهم | جلسۀ یازهم | جلسۀ دوازدهم | جلسۀ سیزدهم | جلسۀ چهاردهم | جلسۀ پانزدهم | جلسۀ شانزدهم | جلسۀ هفدهم | جلسۀ هجدهم | جلسۀ نوزدهم | جلسۀ بیستم | جلسۀ بیست‌ویکم | جلسۀ بیست‌ودوم | جلسۀ بیست‌وسوم | جلسۀ بیست‌وچهارم | جلسۀ بیست‌وپنجم

برای پیگیری این گفتارها به صورت زنده، صفحۀ اینستاگرام بنده را دنبال کنید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«مصرف‌کننده‌ستیزی فرجام ناگزیرِ کاپیتالیسم‌ستیزی»


چند وقت پیش متن کوتاهی را استوری کردم با این مضمون که «ضدیت با کاپیتالیسم» یا نظم اقتصادی لیبرال در نهایت به «ضدیت با مصرف‌کننده» تمام می‌شود. در واقع نوشته بودم: کاپیتالیسم در واقع به معنای «مصرف‌کننده‌سالاری» است و «کاپیتالیسم‌ستیزی» در نهایت به «مصرف‌کننده‌ستیزی» منجر می‌شود و گفته بودم ذلیل شدن مصرف‌کنندۀ ایرانی نیز نتیجۀ دهه‌های متمادی نفرت از کاپیتالیسم است.

آن زمان دوستان زیادی پرسیده بودند منطق این ادعا چیست و خواستار توضیحی شده بودند. دلیل این ادعا این است که در منطق اقتصادیِ لیبرال، حاکم بازار نه سرمایه‌داران، بلکه مصرف‌کنندگانند. هر چه سیاست‌گذاری اقتصادی ضدکاپیتالیستی‌تر باشد، در نهایت حاکم اصلی اقتصاد، یعنی مصرف‌کننده، ذلیل‌تر می‌شود. در ادامه چند پاراگراف از لودویگ فون میزِس، اقتصاددان لیبرال، برای توضیح این قضیه می‌آورم. این چند پاراگراف از کتاب «بوروکراسی» است که به زودی نسخۀ فارسی آن را در نشر پارسه، منتشر می‌کنم.

اما پیش‌تر در چند سطر جان کلام را بگویم: نظم کاپیتالیستی مدیریتی سودمدار دارد. این سود از طریق تولید و فروش حاصل می‌شود. تولیدکننده دائم ــ دقیقاً دائم! ــ باید مصرف‌کننده را از بابت کیفیت و قیمت مناسب کالای خود مطمئن کند ــ آن هم مصرف‌کننده‌ای که پر از هوس است و بسیار بی‌وفاست! تولید کاپیتالیستی یک فرایند دائمی مجاب کردن است. تولیدکننده دائم باید مصرف‌کننده را مجاب کند بالاترین کیفیت را با بهترین قیمت عرضه می‌کند. از دیگر سو، تولیدکننده رقیبان بی‌رحمی دارد که آن‌ها نیز برای بقای خود دنبال سود هستند و آن‌ها نیز در رقابتی بی‌رحمانه باید روی آب بمانند. بنابراین، جدالی میان تولیدکنندگان سر جذب مصرف‌کننده درمی‌گیرد. تولیدکننده بابت گران‌تر بودن محصول خود باید دلیل و توجیه قانع‌کننده و معقولی داشته باشد، وگرنه برچسب گرانفروش می‌خورد و با کاهش فروش روبرو می‌شود.

در یک کلام، سرمایه‌داران وکلای مصرف‌کنندگانند. باید بگردند، ارزان‌ترین فرایند تولید را همزمان با کارآمدترین نیروی انسانی و فناوری فراهم آورند. برندۀ نهایی این جدال سخت مصرف‌کننده است که بالاترین کیفیت ممکن را به معقول‌ترین بهای ممکن به دست می‌آورد. این رقابت نفسگیر باعث می‌شود بسیار از سرمایه‌داران خود به شدت ضدکاپیتالیست می‌شوند و دائم دنبال اینند تا با ابزارهای سیاسی، نظام اقتصاد آزادِ لیبرال‌ــ‌کاپیتالیستی را از بین ببرند و بازار را بدون رقیب قبضه کنند. به همین دلیل، پولدارها یا سرمایه‌داران بیش‌تر از سایر مردم با نظم کاپیتالیستی مخالفند، زیرا آن‌ها را شبانه‌روز در مضیقه می‌گذارد و هر آن هم ممکن است در رقابت عقب بیفتند. جامعۀ هوشمند، باید برای نفع خودش و تحقق مصرف‌کننده‌سالاری، از نظم کاپیتالیستی دفاع کند و اجازه ندهد سرمایه‌داران پرنفوذ ــ و سایر نیروهای ضدلیبرال ــ اقتصاد آزاد را نابود کنند. نابودی اقتصاد آزاد و نظم کاپیتالیستی در نهایت به ذلیل شدن مصرف‌کننده و بُرد شرکتداران ضدلیبرال منجر می‌شود.

در ادامه دعوت می‌کنم چند پاراگراف فون میزس بخوانیم. اما پیش از خواندن باید یک نکته بگویم:

مانند همۀ مباحث دیگرم دربارۀ لیبرالیسم، قصدم اثبات ادعایم نیست. بلکه برایم مهم این است به «منطق لیبرال» پی ببریم. قرار نیست در این نوشتار کوتاه من چیزی را به شما اثبات کنم. فرایند اثبات و اقناع طولانی‌تر و دامنه‌دارتر از یک پست اینستاگرامی/تلگرامی است. اما اصرار دارم به «منطق لیبرال» پی ببریم. اول درک منطق، بعد هر کس تا پایان عمر وقت دارد آن منطق را نقد کند.


▪️کاپیتالیسم یا اقتصاد بازار نوعی نظام همکاری و تقسیم کار اجتماعی است که بر مالکیت خصوصی بر ابزارهای تولید استوار است. عوامل تولید مادی در مالکیت هر یک از شهروندان ــ سرمایه‌داران و زمینداران ــ قرار دارد. کارخانه‌ها و مزارع را شرکتداران و کشاورزان اداره می‌کنند؛ یعنی افراد و اتحادیه‌هایی متشکل از افراد که سرمایه و زمین یا متعلق به خود آن‌هاست یا مالکان آن را به آن‌ها قرض یا اجاره داده‌اند. شرکتداری آزاد ویژگی شاخص کاپیتالیسم است. هدف هر یک از شرکتداران ــ چه کاسب چه زارع ــ کسب سود است.
سرمایه‌داران، یعنی شرکتداران و زارعان، ابزار ادارۀ امور اقتصادی‌اند. آن‌ها سکاندارند و کشتی را هدایت می‌کنند. اما جهت را آن‌ها تعیین نمی‌کنند. آن‌ها جایگاه بالادست را در اختیار ندارند، آن‌ها فقط سکاندارانی‌اند که فرمان‌های کاپیتان را بی‌قیدوشرط اطاعت می‌کنند. کاپیتان کیست؟ مصرف‌کننده.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

نه کاپیتالیست، نه شرکتدار و نه زارع هیچ یک تعیین نمی‌کند چه چیز باید تولید شود. این را مصرف‌کننده تعیین می‌کند. تولیدکنندگان برای مصرف شخصی خودشان تولید نمی‌کنند، بلکه برای بازار تولید می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند محصولاتشان را بفروشند. وقتی مصرف‌کنندگان کالاهای عرضه شده به خود را نمی‌خرند، صاحب کسب‌وکار نمی‌تواند هزینه‌های خود را پوشش دهد. پولش را از دست می‌دهد. وقتی او نمی‌‌تواند نحوۀ کار خود را با خواسته‌های مصرف‌کنندگان سازگار کند، خیلی زود از آن جایگاه مهم خود در پشت سکان برداشته می‌شود. دیگرانی که به نحو بهتری موفق می‌شوند تقاضای مصرف‌کنندگان را تأمین کنند، جای او را می‌گیرند.

در نظام کاپیتالیستیِ اقتصاد بازار حاکمان واقعی مصرف‌کنندگانند. آن‌ها هستند که ــ وقتی می‌خرند یا از خریدی صرف نظر می‌کنند ــ تصمیم می‌گیرند چه کسی صاحب سرمایه باشد و چه کسی باید کارخانه‌ها را اداره کند. آن‌ها مشخص می‌کنند چه چیزی، چه مقدار و با چه کیفیت باید تولید شود. نگرش‌های مصرف‌کنندگان برد و باخت شرکتداران را تعیین می‌کند. آن‌ها فقیران را ثروتمند و ثروتمندان را فقیر می‌کنند. آن‌ها رئیسانی سهلگیر نیستند؛ لبریز از هوس‌ها و خیالات متفاوتند؛ متغیر و محاسبه‌ناپذیر. آن‌ها سرسوزنی به خدمات پیشین وقعی نمی‌نهند. به محض آن‌که چیزی به آن‌ها عرضه می‌شود که آن را بیش‌تر می‌پسندند یا ارزان‌تر درمی‌آید، تأمین‌کنندۀ قدیمی‌شان را رها می‌کنند. هیچ‌چیز برای آن‌ها مهم‌تر از رضایت خودشان نیست. آن‌ها نه به فکر منافع دیرینۀ سرمایه‌دارانند و نه به سرنوشت کارگرانی اهمیت می‌دهند که شغلشان را از دست می‌دهند، وقتی اینان به عنوان مصرف‌کننده از خرید آنچه پیش‌تر می‌خریده‌اند خودداری می‌کنند.

وقتی می‌گوییم تولید کالای الف دیگر نمی‌ارزد، به چه معناست؟ این نشان‌دهندۀ این واقعیت است که مصرف‌کنندگان تمایلی ندارند به تولیدکنندۀ کالای الف آن‌قدر پول بپردازند تا بهای لازم برای عوامل ضروری تولید را پوشش دهد، در حالی که در همان زمان درآمدهای گروهی دیگر از تولیدکنندگان از هزینه‌های تولیدشان فراتر می‌رود [و به عبارت دیگر، سود می‌کنند]. تقاضای مصرف‌کنندگان مبنای توزیع عوامل تولید مختلف در شاخه‌های مختلفِ تولید کالاهای مصرفی است. از این رو، این مصرف‌کنندگانند که تصمیم می‌گیرند چه مقدار مواد خام و نیروی کار برای تولید کالای الف و چه مقدار برای کالاهای دیگر باید مصرف شود. از این رو، متضاد انگاشتن تولید برای سود و تولید برای مصرف بی‌معناست. بر پایۀ انگیزۀ سود، تولیدکننده مجبور است کالاهایی را برای مصرف‌کنندگان تأمین کند که ضروری‌تر از هر کالای دیگری مورد نیاز آن‌هاست. اگر شرکتدار مجبور نباشد به انگیزۀ سود پایبند بماند، می‌تواند از کالای الف میزان بیش‌تری تولید کند، با آن‌که مصرف‌کننده ترجیح می‌دهد کالای دیگری را دریافت کند. انگیزۀ سود دقیقاً عاملی است که کاسب را به بهترین نحوِ تولیدِ کالاهایی وامی‌دارد که مصرف‌کنندگان می‌خواهند مصرف کنند.

به این نحو، نظام تولید کاپیتالیستی نوعی دموکراسی اقتصادی است که در آن هر پنی حق رأی می‌دهد. مصرف‌کنندگان مردم حاکمند. سرمایه‌داران، شرکتداران و زارعان وکلای شهروندانند. اگر آن‌ها [از خواست مردمِ حاکم] تبعیت نکنند، وقتی نتوانند به پایین‌ترین هزینه‌های ممکن آنچه را مورد تقاضای مصرف‌کنندگان است، تولید کنند، منصبشان را از دست می‌دهند. وظیفۀ آن‌ها این است که خادم مصرف‌کنندگان باشند. سود و زیان ابزارهایی است که مصرف‌کنندگان از طریق آن‌ها عنان فعالیت‌های اقتصادی را محکم در دست می‌گیرند.▪️


مهدی تدینی

همچنین پیشنهاد می‌کنم مجموعه گفتارهای بنده دربارۀ لیبرالیسم را در این فایل بشنوید: «لیبرالیسم»

#لیبرالیسم #کاپیتالیسم #بازار_آزاد #مصرف_کننده
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«چرا لیبرالیسم؟»

پنجشنبه شب افتخار دارم در خدمت دکتر مرتضی مردیهای عزیز باشم تا دربارۀ لیبرالیسم با ایشان گفتگو کنم.

برای مشاهدۀ این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«چرا لیبرالیسم؟»

با آقای دکتر مرتضی مردیهای عزیز، گفتگویی زنده در اینستاگرام دربارۀ لیبرالیسم داشتم که فایل تصویری آن را در این پست می‌توانید ببینید.

فایل صوتی این گفتگو را هم در این پست می‌توانید بشنوید: «فایل صوتی گفتگو با دکتر مردیها»

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«چرا لیبرالیسم؟»

با آقای دکتر مرتضی مردیها گفتگویی زنده در اینستاگرام دربارۀ لیبرالیسم داشتم که فایل صوتی آن را در این پست می‌توانید ببینید.

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«رضاشاه و معضل ظهور هیتلر»

در باب اشغال کشور از سوی متفقین و برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰


در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم دامان ایران را گرفت: کشور اشغال شد و رضاشاه برکنار شد. بی‌تردید یکی از خطیرترین و دردناک‌ترین دوران‌های ایران در تاریخ معاصر، همین اشغال ایران و پیامدهای آن است. چرا ایران اشغال شد؟ چرا بالاترین مقام کشور ــ و نخست‌وزیر (علی منصور) و وزرای او ــ برکنار شدند؟ در این نوشتار می‌خواهم به یکی از باورهای رایج اما نادرست در این باره بپردازم.

می‌گویند: «رضاشاه طرفدار آلمان و هیتلر بود، به همین دلیل انگلیسی‌ها ناراحت شدند و کشور را اشغال کردند». همین ادعا گاه به شیوۀ ملایم‌تری چنین بیان می‌شود: «شاه به طور پنهانی با آلمانی‌ها همدلی داشت و همین باعث رنجش متفقین شده بود.» احتمالاً این رایج‌ترین باور دربارۀ دلیل اشغال ایران و برکناری شاه است. بعد هم طبعاً نتیجه‌گیری می‌کنند نزدیکی به آلمان سیاست اشتباهی بود و شاه در چاهی که خود کنده بود افتاد... نباید به آلمان نزدیک می‌شد!

می‌توان گفت همۀ این ادعاها یا کاملاً نادرست است یا دست‌کم دقیق نیست. مسئله اصلاً «آلمان‌دوستی» نبود. اگر بخواهم نتیجه‌گیری نهایی را همان اول بگویم و بعد آن را شرح دهم، باید بگویم مسئله این بود که متفقین ــ به ویژه انگلستان ــ زیر بار بی‌طرفی ایران نمی‌رفتند و چیزی که از ایران طلب می‌کردند «دوری از آلمان» نبود، بلکه عملاً «قطع‌رابطه با آلمان» و «پیوستن ایران به جبهۀ ضدآلمانی» بود. اما در آن برهه حفظ بی‌طرفی واقعاً معقول‌ترین موضعی بود که یک ایرانی می‌توانست اتخاذ کند و اصلاً باید اتخاذ می‌کرد. مشکل بریتانیا این نبود که ایران به آلمان نزدیک است، بلکه در واقع اعتراضش این بود که چرا ایران با آلمان قطع‌رابطه نمی‌کند! آن عجله و شدتی که بریتانیا و شوروی انتظار داشتند ایران در فاصله گرفتن از آلمان از خود نشان دهد، چیزی مگر قهر ایران با آلمان و سپس ورود ایران به جبهۀ متفقین نبود و این در آن برهه یک ریسک بسیار خطرناک بود، زیرا تا آن روز و تاریخ هیچ نشانه‌ای از شکست آلمان و نابودی محورِ هیتلر و موسولینی وجود نداشت.

نه در این مورد، بلکه همیشه در مواجهه با تاریخ و فهم رخدادهای تاریخی یک خطای اساسی وجود دارد: ما هنگام مطالعه و مشاهدۀ تاریخ مانند کسی هستیم که فیلمی می‌بیند و از قضا پایان فیلم را می‌داند، به همین دلیل وقتی در میانۀ فیلم زنِ نقش‌اول فریب مرد شیاد داستان را می‌خورد، چون از آخر فیلم مطلعیم، زن را ساده‌دل می‌انگاریم و ملامت می‌کنیم. در واقع، چون ما فیلم را دیده‌ایم، فهم و تفسیر ما از فیلم، داستان و قهرمان‌هایش نوعی فهمِ «آخر به اول» است. اما در آن میانۀ داستان آن مرد شیاد هنوز ذات کثیف خود را نشان نداده است و چنان رفتار و چهرۀ صادقانه‌ای از خود نشان می‌دهد که هر کس دیگری جای آن زن باشد، فریب می‌خورد. پس نباید زن را ملامت کرد! بلکه باید توجه کرد رفتار زن بر اساس همان دانسته‌ها و همان سطح از رخدادهای آن «بُرهه» از داستان است.

تاریخ نیز دقیقاً چنین است. باید آن را طبق برهه‌اش خواند و فهمید. خوانش و فهمِ «آخر به اول» تاریخ یکی از رایج‌ترین اشتباهات است. ما رفتار شخصیت‌های تاریخی را باید بر اساس دانسته‌های آن زمانشان بسنجیم! این یک اصل اساسی است که عدول از آن جز به کژفهمی منجر نخواهد شد. اینک بیایید بر اساس این اصل، رفتار ایرانیان و رضاشاه را بررسی کنیم.

آیا اشتباه رضاشاه نزدیکی به هیتلر بود؟ سه سال پیش از اشغال ایران و برکناری رضاشاه به بهانۀ نزدیکی به آلمان، خود انگلیسی‌ها در معاهدۀ مونیخ بیش‌ترین امتیازات ممکن را به هیتلر دادند! اصلاً خود بریتانیایی‌ها به دلیل سیاست سازشکارانه‌ای که در برابر هیتلر در پیش گرفته بودند، در قدرت گرفتن و جری شدن او نقش زیادی داشتند. حال رضاشاه که می‌دید خود بریتانیا به آلمان امتیاز می‌دهد، چرا باید به دشمنی با آلمان روی می‌آورد؟ اصلاً یک نمونۀ حادتر و نزدیک‌تر مثال بزنم! درست دو سال پیش از حملۀ متفقین به ایران، در اواخر مرداد ۱۳۱۸، یعنی فقط دو سال قبل از عزل رضاشاه، آلمان نازی و شوروی کمونیست با هم پیمان بستند ــ موسوم به «پیمان هیتلر‌ــ‌استالین» ــ و در این پیمان اروپای شرقی را بین خود تقسیم کردند! وقتی استالین با هیتلر این پیمان را بست، همۀ کمونیست‌های دنیا سرخورده شدند (و مجبور شدند توجیهاتی برای این چرخش عجیب استالین بتراشند). حالا ایران چگونه فقط دو سال پیش‌تر می‌توانست حدس بزند قرار است به زودی کن‌فیکون شود؟! وقتی خود فرانسه، بریتانیا و شوروی حاضر بودند امتیازات فراوان به هیتلر دهند، فقط برداشت ایران در این میان اشتباه بود؟!

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)


اما اصلاً بگذارید مسئله را قدری پایه‌ای‌تر بررسی کنیم. هیتلر در سال ۱۹۳۳ به قدرت رسید (یعنی بهمن ۱۳۱۱ که هفتمین سال سلطنت رضاشاه بود). در این مورد به شدت نیاز است تاریخ آلمان در سال‌های منتهی به ظهور هیتلر را بشناسیم. پیش از هیتلر در آلمان یک نظام جمهوری برقرار بود ــ موسوم به جمهوری وایمار ــ که اتفاقاً بسیار می‌کوشید بخشی از جهان غرب باشد. هیچ‌کس! بی‌اغراق هیچ‌کس در اروپا تا یکی دو سال پیش از به قدرت رسیدن هیتلر فکرش را نمی‌کرد فردی به نام هیتلر در آلمان به قدرت خواهد رسید. صعود حزب هیتلر برق‌آسا و نامنتظره بود. حزب هیتلر در عرض سه سال از هیچ به اوج رسید (پس از بحران جهانی اقتصاد در ۱۹۲۹). حزب او در عرض دو سال آرای خود را از یک میلیون به بیش از سیزده میلیون رساند! فقط در عرض دو سال! اما حتی وقتی رأی یک‌سوم مردم آلمان را داشت، حتی برای خود آلمانی‌ها باورش سخت بود که هیتلر صدراعظم شود، چه رسد به این‌که بخواهد جمهوری را برچیند، نوعی نظام توتالیتر و به شدت جنگ‌طلب ایجاد کند.

پس، اول این‌که در هفت سال اول رضاشاه اصلاً هیتلری وجود نداشت! یک جمهوری بسیار دموکراتیک و بسیار غربی و بی‌آزار در آلمان وجود داشت که حتی به شوروی کمونیست هم کمک فنی می‎کرد. در همین زمان بود که رابطۀ ایران و آلمان گسترش یافت. پس از به قدرت رسیدن هیتلر هم مناسبات دنیا به هم نخورد. از زمان به قدرت رسیدن او تا شروع جنگ شش سال فاصله است. تا شب جنگ حتی خود انگلیسی‌ها، روس‌ها و فرانسوی‌ها می‌کوشیدند با امتیاز دادن به هیتلر جلوی جنگ را بگیرند. اگر شوروی از رابطۀ عادی و فنی ایران و آلمان خشمگین بود، پیش‌تر باید توضیح می‌داد چگونه خودش در آستانۀ حملۀ آلمان به لهستان با آلمان پیمان بست و به هیتلر برای حمله به لهستان چراغ سبز نشان داد؟!

بنابراین، سیاست ایران چه پیش و چه پس از شروع جنگ جهانی در قبال آلمان سیاستی بسیار معقول بود ــ حال بگذریم از این‌که رضاشاه اتفاقاً یک بار سر یک مقاله که در روزنامه‌ای محلی در آلمان منتشر شده بود، حاضر بود روابط ایران و آلمان را کاملاً قطع کند! (داستانش را بعدها می‌گویم.) مشکل بریتانیا و شوروی با ایران از زمانی شروع شد که آلمان به خود شوروی حمله کرد و برق‌آسا به سوی شرق پیشروی کرد و به مرزهای ایران نزدیک شد! از این لحظه همه‌چیز عوض شد. اگر دقیقاً بخواهید بدانید ایران تاوان چه غفلتی را داد، جواب اینجاست: سرعت تحولات تندتر از چیزی بود که ایران بتواند خود را با آن هماهنگ کند. ایران باید جوری رفتار می‌کرد که اگر آلمان پیروز می‌شد (و در قفقاز به مرزهای ایران می‌رسید)، به ایران به عنوان کشوری بی‌طرف بنگرد؛ همان‌طور که نباید چنان به آلمان نزدیک می‌شد که بریتانیا و شوروی حس کنند ایران به آن‌ها خیانت کرده است.

شوروی و انگلستان انتظار داشتند ایران سریع آلمانی‌ها را از ایران اخراج کند، زیرا به گمانشان این آلمانی‌ها علیه آن‌ها کارهایی مخفیانه انجام می‌دهند. حتی می‌ترسیدند آلمانی‌ها با نظامیان ایرانی رابطه برقرار کنند و شاه را با کودتا سرنگون کنند (اتفاقی که در عراق به رهبری رشید عالی گیلانی رخ داد، اما شکست خورد؛ رشید عالی به ایران گریخت و تحت نظر دولت بود تا از ایران به آلمان رفت). اما جدای از این‌که ایران از جهت فنی به آلمانی‌های حاضر در ایران نیاز داشت، شاه فکر می‌کرد اخراج شتابزدۀ آلمانی‌ها نقض بی‌طرفی ایران است و باعث نابودی رابطۀ ایران و آلمان می‌شود. هر چه آلمان در قفقاز بیش‌تر پیشروی می‌کرد، سیاست بی‌طرفی ایران معقول‌تر به نظر می‌رسید و بریتانیا و شوروی خشمگین‌تر و هیستریک‌تر رفتار می‌کردند. رضاشاه در نهایت با خروج آلمانی‌ها موافقت کرد، اما دیگر دیر شده بود و کاسۀ صبر متفقین لبریز شده بود. آن‌ها در واقع بی‌طرفی ایران را نمی‌توانستند تحمل کنند...

پی‌نوشت:
داده‌های ضدونقیض در این باره بسیار است، مهم جمع‌بندی این‌همه داده است. انور خامه‌ای در جلد دوم «سال‌های پرآشوب» (انتشارات فرزان روز، ۱۳۷۸) مرور خوبی بر اسناد و روایت‌ها کرده که می‌توانید به آن مراجعه کنید. خامه‌ای یکی از پدران حزب توده است، اما در این کتاب بسیار بی‌طرفانه و پژوهشگرانه روایت‌ها را مرور کرده و او نیز به همین نتیجه‌ای که گفتم رسیده است. دربارۀ تاریخ آلمان در سال‌های منتهی به حکومت هیتلر نیز می‌توانید به یکی از کتاب‌های بنده با عنوان «دموکراسی بدون دموکرات‌ها؟» (نوشتۀ هِندریک تُس) مراجعه کنید.

مهدی تدینی

همچنین پیشنهاد می‌کنم بنگرید به این پست: «دالان ایران، پل پیروزی»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
"زن در عصر رستاخیز"

مستند ده‌دقیقه‌ای "زن در عصر رستاخیز" دربارهٔ حضور نسل اول زنان در مشاغل سنگین، فنی و مهندسی است

لحن مستند ایدئولوژیک و ساخته‌ای سفارشی و حکومتی است، از این نقیصه که بگذریم، مصاحبه‌ها و نکات جالبی در فیلم گفته می‌شود و تصاویر کمیابی هم دست بیننده را می‌گیرد.

دعوت می‌کنم این مستند را ببینید، به ویژه به دلیل نکاتی که این نسل نخست زنان شاغل و کارآفرین از تجربیات خود می گویند.

#مستند #جنبش_زنان

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«روشنفکران ضدلیبرال»

پنجشنبه شب افتخار دارم در خدمت دکتر مرتضی مردیهای عزیز باشم تا دربارۀ سنت لیبرالیسم‌ستیزی در میان روشنفکران و نویسندگان ایرانی با ایشان گفتگو کنم.

برای مشاهدۀ این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: آدرس صفحۀ اینستاگرام

#گفتار_لایو #لیبرالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ممنوعیت الکل در آمریکا»


بعید است خلافکاری را پیدا کنیم که فراز و فرودی تأمل‌برانگیز چون آل‌کاپون داشته باشد... آن مرد ایتالیایی‌تبار آمریکایی، با چهره‌ای نجیب و مهربان که بسیار مدعی بود دوستدار مردم است. مادرش هفت پسر و دو دختر به دنیا آورده بود و آلفونس ــ یا همان آل‌کاپون مخوف ــ از ابتدا پسری سر‌به‌زیر بود که فقط گاه تعادلش را از دست می‌داد. محال بود کسی در چهارده‌سالگی آن هیولای مهربانِ بیست سال بعد را در خطوط چهره و گردن کج آلفونسِ سربه‌زیر پیدا کند. «کازا نوسترا»، شعبه‌ای بزرگ و چندشاخه از مافیای ایتالیا بود که رفته‌رفته با مهاجرت ایتالیایی‌ها به آمریکا در ایالات متحد پا گرفته بود. آل‌کاپون سردستۀ یکی از همین گروه‌ها بود که در شیکاگو اوج گرفت و به شهرتی جهانی رسید... بگذارید یک سکانس از این رومانس خون‌آلود را با هم ببینیم...

چهاردهم فوریۀ ۱۹۲۹ بود. چهار نفر از اعضای کاپون که دو نفرشان هم لباس پلیس پوشیده بودند، وارد گاراژی در خیابان کلارک در شیکاگو شدند. این گاراژ مقر تجارت مشروبات الکلیِ یکی از گروه‌های رقیب بود ــ راستی اصلاً این سطرها را می‌نویسم تا دربارۀ دوران ممنوعیت الکل در آمریکا صحبت کنم. از این لحظه به بعد همه‌چیز مانند فیلم‌های گنگستریِ استاندارد بود؛ نه! در واقع، آنچه رخ داد یک صحنۀ گنگستری واقعی بود که از روی آن فیلم‌های تبهکاری ساخته شده است... رگبار مسلسل‌ها بلند شد و پیکر اعضای باند رقیب آبکش می‌شد... مردان یکی یکی، پیش از آن‌که فرصت کنند هفت‌تیر بکشند، نشانه بگیرند و مقاومتی بکنند، در خون خود می‌غلتیدند. دنیای تبهکاران دنیای مهربانی نیست؛ هرچند رهبر مخفی آن آل‌کاپون باشد، چهره‌اش به پدرهای روحانی بماند و بسیار دوست داشته باشد مردمداری کند و برای فقرا رستوران‌های رایگان بزند... پول این عیاری‌ها را اول باید از خون رقبا صید کرد.

این پیش‌پرده‌ای است برای بحثی که می‌خواهم مختصر و مفید مروری بر آن کنم؛ به عنوان یکی از مهم‌ترین و جالب‌ترین فصل‌های تاریخ معاصر آمریکا. می‌دانستید در گذشته‌ای نه‌چندان دور در همین ایالات متحد آمریکای خودمان برای چندین سال تولید، توزیع و مصرف الکل‌ ممنوع بود؟ آن هم در نامنتظره‌ترین سال‌ها! نه در قرن هجدهم و نوزدهم! بلکه در یک‌سوم ابتدایی قرن بیستم؛ یعنی درست در سال‌هایی که حتی کشورهای عقب‌مانده جهشی را در مسیر مدرنیته و سکولاریسم تجربه می‌کردند؛ برای مثال درست در زمانی که همه از دهۀ طلایی ۱۹۲۰ در آلمان سخن می‌گویند که دوران انواع آزادی‌های سیاسی و اجتماعی است! آری، در این سال‌ها، محافظه‌کاران آمریکایی پس از حدود نیم قرن سرانجام توانستند قانون ممنوعیت الکل را وارد قانون‌اساسی فدرال کنند. برای بسیاری در جهان مایۀ شگفتی بود... مگر چه اتفاق خاصی افتاده است که آمریکایی‌ها پس از چند سده که از پیدایش ایالات متحد آمریکا می‌گذرد، یادشان افتاده است شرب الکل زیانبار و ممنوع است؟!

از ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۳ (برابر با ۱۲۹۹ تا ۱۳۱۲ شمسی) به موجب مادۀ الحاقی هجدهم به قانون‌اساسی آمریکا، تولید، توزیع و مصرف الکل در سرتاسر آمریکا ممنوع شد. این قانون البته به یک جنبش اجتماعی نیرومند در پرهیز از الکل اتکا داشت که ریشه‌های چندین دهه‌ای داشت. همه‌چیز بسیار آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها... مشکل‌هایی که نفس چنین قانونی را به شدت زیر سوال می‌برد و به نتایجی معکوس منجر شده بود.

اجرای چنین قانونی به سطح عظیمی از نظارت دولتی و قضایی نیاز داشت که آمریکایی‌ها آن را در خواب هم نمی‌دیدند! خاص‌ترین ویژگی دولت آمریکا این بود که به سنت لیبرالیسم توانسته بود دولت و میزان مداخلۀ دولت در زندگی اجتماعی را محدود نگاه دارد و به عبارتی «دولت را کوچک» نگاه دارد؛ چه از جهت قوانین اجتماعی و چه از جهت مقررات اقتصادی. دولت آمریکا همان به اصطلاح «دولت پاسبان شب» بود که ضدلیبرال‌ها مسخره‌اش می‌کردند ــ دولتی که به بیان استعاری فقط به گزمه می‌ماند تا کسی در تاریکی و مه از دیوار کسی بالا نرود. نظارت بازو و نیروی اجرایی و قضایی می‌طلبد. تصویب یک قانون در سنا و مجالس ایالتی، فقط نوشتن صورت‌مسئله است! حالا چه کسی می‌خواهد آمریکای عظیم و بی‌انتها را که برای خود قاره‌ای است با ده‌ها هزار کیلومتر مرز زمینی و دریایی و هوایی و ده‌ها هزار ساحل و رودخانه کنترل کند؟


@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

در واقع این قانونی بود که انگار فقط برای یک گروه وضع شده بود... برای همان آقای سرکردۀ مافیا که در سال‌های دهۀ ۱۹۲۰ رفته‌رفته برای خود شبکه‌ای تبهکاری زیر پوست شهر تنیده بود. قانون ممنوعیت الکل خواست پرهیزکاران و خداترسان بود، اما برنده‌اش آل‌کاپون‌ها و شبکه‌های مافیایی بودند! این قانون برای پسر خجالتیِ تبهکار ما موهبتی الهی بود! به حکم و خواست جماعت‌های پرهیزکار و خداترسی که می‌خواستند قوانین پرهیزکارانۀ جماعت‌های خود را در کل جامعۀ آمریکا پیاده کنند، ناگهان دست ده‌ها میلیون آمریکایی از الکل کوتاه شده بود ــ آن‌هم یک‌شبه! طبعاً چنین قانونی پشتوانۀ اجتماعی لازم را نداشت و نمی‌توانست داشته باشد!

آل‌کاپون در ظاهر امر سمسار بود؛ مبلمان خرید و فروش می‌کرد؛ حتی کارت ویزیت داشت. اما در پس این مبلمان شبکۀ بزرگ تبهکاری پیشاپیش آماده بود تا اینک با توجه به ممنوعیت الکل یک چرخش مالی بزرگ برای خود و مردانش رقم بزند. شبکه‌های مافیا و خلافکار که پیش‌تر تِرن‌اُوِر نسبتاً ناچیزی داشتند، اکنون با دست گرفتن قاچاق الکل به امپراتوران زیرزمینی تبدیل شدند. در برابر این حجم عظیم تولید، توزیع و مصرف قاچاق فقط چند هزار نیرو برای اجرا و نظارت بر قانون ممنوعیت حضور داشتند که حقوق ماهیانه‌شان پول توجیبیِ پادوهای امثال آل‌کاپون بود.

هیچ‌کدام از آن اتفاق‌های مثبتی که پرهیزکاران و خیرخواهان انتظارش را داشتند رخ نداد! بارهای مخفی بی‌سروصدایی در سرتاسر آمریکا شکل گرفت ــ به نام اسپیک‌ایزی (speakeasy) ــ که پاتوق میگساری‌ها بود و تعداد آن‌ها نیز دو برابر تعداد بارهای تا پیش از ممنوعیت بود. عملاً هر کس هر زمان می‌خواست، دسترسی به الکل داشت ــ خب فقط باید چند سِنت بیش‌تر می‌داد که راضی بود و حلال‌واری حساب می‌شد! زیرا به هر حال قاچاقچیان بابت این پِیک‌های همه‌جا آماده زحمت کشیده بودند. کوبا ــ جایی که آل‌کاپون ویلای بزرگی داشت ــ به یکی از نقاط اصلی قاچاق الکل تبدیل شد. از آن‌جا که پول زیادی به چرخش مالی تبهکاری راه یافت، شبکه‌های تبهکار بزرگ‌تر و پرکارتر شدند و از جهت مالی می‌توانستند بزرگ‌ترین و بلندپایه‌ترین مأموران را بخرند یا جابجا کنند و با این چرخش مالی می‌توانستند وارد کارهای سالم هم بشوند. پول را از میگساری مردم درمی‌آوردند و سرمایه‌گذاری را جای مشروع می‌کردند. دولت و جامعۀ آمریکا سنگی در چاه انداخته بود که نمی‌توانست خود آن را از چاه درآورد. انگار این چاه فقط عمیق‌ و عمیق‌تر می‌شد. هیچ یک از شاخص‌های اجتماعیِ مرتبط با مصرف الکل نیز بهبود نیافت ــ که همه‌چیز بدتر هم شد.

رفته‌رفته این قانون به تصمیمی نامحبوب در جامعۀ آمریکا تبدیل شد و در سال ۱۹۳۳ مجالس قانونگذاران آمریکایی یکی یکی آن را بدون جدل چندانی برداشتند. چند ایالتی هم که مقاومت می‌کردند چند سال بعد به قافلۀ نادمان پیوستند.... دولت‌ها می‌توانند هر قانونی را که دوست دارند بگذارند، اما در نهایت نمی‌توانند سبک زندگی مردم را در بلندمدت تعیین یا عوض کنند. سبک زندگی منوط به باور و عقاید فرد است. جبر هم که معروف است که همیشه در جهت عکس عقاید عمومی عمل می‌کند. قانونی که برای اجرا نیاز به نظارت دائم داشته باشد، عملاً قانونی شکست‌خورده است؛ فقط خطی بر دفتری موریانه‌خورده است. حتی بزرگ‌ترین دولت با درازترین بازوان، فقط می‌تواند بر درصد کوچکی از زندگی مردم نظارت کند. حکمرانی موفق منوط به رعایت عقاید شهروندان است، وگرنه زور بیهوده است؛ زوری که یک روز دیگر جواب نمی‌دهد.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«روشنفکران ضدلیبرال»

با آقای دکتر مرتضی مردیهای عزیز، گفتگویی زنده در اینستاگرام دربارۀ رویکرد روشنفکران دربارۀ لیبرالیسم داشتم که فایل تصویری آن را در این پست می‌توانید ببینید.

فایل صوتی این گفتگو را هم در این پست می‌توانید بشنوید: «فایل صوتی گفتگو با دکتر مردیها»

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«روشنفکران ضدلیبرال»

با آقای دکتر مرتضی مردیهای عزیز، گفتگویی زنده در اینستاگرام دربارۀ رویکرد روشنفکران نسبت لیبرالیسم داشتم که فایل صوتی آن را در این پست می‌توانید ببینید.

فایل تصویری این گفتگو را هم در این پست می‌توانید بشنوید: «فایل تصویری گفتگو با دکتر مردیها»

همچنین برای پیگیری گفتارهای لایو صفحۀ اینستاگرام بنده را پیگیری کنید: «آدرس صفحۀ اینستاگرام»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Audio
«تبارشناسی یهودی‌ستیزی»


در این فایل صوتی ریشه‌های یهودی‌ستیزی اروپا را شرح می‌دهم. کتابی را ترجمه و تألیف کرده‌ام با عنوان «بولشویسم از موسی تا لنین؛ گفتگو میان من و آدولف هیتلر» که به زودی در نشر پارسه منتشر می‌شود. جستاری مفصل آنجا نوشته‌ام و با مرور متون قدیمی یهودی‌ستیزی اروپا، به ویژه متون قرن نوزدهم و بعد قرن بیستم، دربارۀ مفهوم «بولشویسم یهودی» و نیز ریشه‌های نظری یهودی‌ستیزی اروپا توضیح داده‌ام. این فایل می‌تواند چکیده‌ای از آن جستار باشد.

چند وقت پیش گفتگویی زنده در اینستاگرام با آقای دکتر براتی دربارۀ «تبارشناسی یهودی‌ستیزی» داشتم که فایل صوتی‌ آن را تهیه نکرده بودم. به لطف دوستی فایل صوتی آن را می‌توانید بشنوید.

#گفتار_لایو #یهودی_ستیزی #بولشویسم_یهودی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کودتا علیه رضاشاه»


یکی از رخدادهای عجیب دوران پهلوی اول که چندان هم در یادها نمانده و به مسئله‌ای رازآلود تبدیل شده، ماجرای یک طرح کودتا علیه رضاشاه است. اطلاعاتی که از این ماجرا مانده بسیار اندک است و در منابع چیز زیادی دربارۀ آن نمی‌توان یافت. دلیل آن هم طبعاً این است که پرونده امنیتی بود و اطلاع ندارم ــ یا جایی ندیدم ــ که آیا اسناد پروندۀ آن را کسی درست بررسی کرده است یا نه.

اما در این میان خنثی‌سازی و بازداشت شخص اول کودتاگر بیشتر به ماجرایی سینمایی و حتی طنز شبیه است! شخص رضاشاه فرد کودتاچی را در دربار دستگیر می‌کند و تا آخر بالای سر پرونده می‌ماند تا حکم اعدامش امضا شود. اما در عین حال یک شخصیت یهودی هم در این پروندۀ کودتا و ترور وجود دارد که ماجرا را بسیار عجیب‌تر می‌کند: شموئیل حییم، یکی از نمایندگان شاخص یهودیان!

بگذارید ماجرا را از آخر شروع کنم؛ از یک خبر رسمی در روزنامۀ رسمی کشور ــ روزنامۀ اطلاعات، ۲۵ بهمن ۱۳۰۶:

▪️دیروز صبح ساعت پنج بعد از نصف شب، محمودخان پولادین (سرهنگ سابق) در باغ شاه اعدام گردید... توطئه مزبور تقریباً یک سال و نیم قبل بوسیله اداره محترم نظمیه کشف، محمود خان پولادین و شرکای ایشان نصرالله خان [کلهر] (سرهنگ سابق)، احمدخان همایون (یاور)، روح‌الله خان[مشکین قلم] (یاور)، احمدخان پولادین (نایب)، [ساموئل]‌هایم (نماینده دوره پنجم کلیمیان) دستگیر و توقیف و تحت استنطاق قرار گرفتند و پس از تحقیقات مقدماتی و استنطاقاتی که در اداره نظمیه از آنها بعمل آمد توطئه سوء قصدی که برای برهم زدن اوضاع مملکت طرح گردیده بود کشف و دوسیه آن تنظیم و تکمیل گردید.▪️

پس شخص اصلی طرح سوءقصد یا کودتا یک نظامی به نام محمودخان پولادین بود که در این خبر می‌خوانیم اعدام شد. مسیر زندگی محمودخان شباهت‌های زیادی به مسیر زندگی رضاشاه داشت ــ به همین دلیل، هیچ بعید نبود که او نیز با خود فکر کرده باشد «وقتی رضاخان توانست، چرا من نتوانم؟!». پدر محمودخان هم مانند پدر رضاشاه نظامی و از نیروهای قزاق بود، اما به مشروطه‌خواهان تمایل داشت و خود محمودخان هم همیشه طرف دموکرات‌ها و مشروطه‌خواهان بود. با شروع جنگ جهانی اول، برخی دولتمردان ایرانی وقتی روسیه به جنوب پیشروی می‌کرد، از تهران رفتند و در نهایت در کرمانشاه دولتی موقت (کمیتۀ دفاع ملی) تشکیل دادند که طرفدار آلمان بود (برای مثال، سیدحسن مدرس هم در این دولت حضور داشت). محمودخان هم به عنوان نظامی این دولتمردان را همراهی می‌کرد. او در سال‌های بعد در عملیات‌های نظامی مهم ارتش ــ که فرمانده آن سردارسپه (رضاخان) بود ــ حضور داشت. در نهایت پس از سلطنت رضاشاه محمودخان به آجودان دربار و به ریاست گارد ویژۀ محافظان شاه تبدیل شد. به این ترتیب محمودخان بهتر از هر کسی می‌توانست مجری هر طرحی برای کشتن رضاشاه باشد. البته اگر رضاشاه محمودخان را به چنین مقام مهمی گمارده بود دو دلیل داشت: اول اینکه پدر محمودخان را از قدیم در نیروی قزاق می‌شناخت و دوم هم اینکه یک ارتشی مطمئن چون امان‌الله جهانبانی محمودخان را به رضاشاه معرفی کرده بود ــ و البته رضاشاه در پی این ماجرا هیچ‌گاه به جهانبانی شک نکرد.

چنان‌که گفتم اطلاعات دربارۀ این ماجرا اندک است، اما از قضا یک شاهد عینی بخش جالبی از ماجرا را روایت کرده است: سلیمان بهبودی که یکی از نزدیک‌ترین اشخاص به رضاشاه بود و به دلیل نزدیکی با شاه محرم اسرار دربار بود. بهبودی در خاطراتش تعریف می‌کند یک روز رضاشاه به او می‌گوید یک تفنگ صدتیر پر از فشنگ برایش آماده کند. بعد محمودخان پولادین را احضار می‌کند. در حالی که محمودخان خبردار ایستاده بود، شاه به او می‌گوید: «می‌خوای علیه من کودتا کنی؟!» و همزمان یک دستش هم روی تفنگ صدتیر بود تا اگر محمودخان اقدامی کرد درجا به او شلیک کند. اگر روایت سلیمان بهبودی را بپذیریم، محمودخان همان‌جا می‌گوید: «قربان به بچه‌هایم رحم کنید» و به التماس می‌افتد. یک نفر دیگر هم از توطئه‌گران که در دربار حضور داشت به همین شیوه توسط خود رضاشاه بازداشت می‌شود و روانۀ اتاقی می‌شود و بعد آن‌ها را به شهربانی می‌فرستند.

نحوۀ فاش شده این سوءقصد هم این بود که گویا یکی از افراد این کودتا دو سه روز پیش از اجرای طرح محض خوش‌خدمتی به شاه اطلاع داده بود چنین توطئه‌ای وجود دارد. آن زمان، یعنی یکی دو سال اول سلطنت رضاشاه، درگیری‌های نظامی در کل کشور تازه آرام گرفته بود ــ یا تازه داشت آرام می‌گرفت. این شرایط بی‌ثبات هر کسی را ممکن بود به هر خیالی بیندازد: هم می‌توانست یک نظامی را به خیال بلندپروازی بیندازد و هم می‌توانست حاکم را نسبت به هر کسی در اطراف خود به سرعت به شک و تردید بیندازد.


(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

اما سوال‌برانگیزترین بخش این پرونده وجود نام شموئیل حییم (هایم) است. او نمایندۀ کلیمیان در مجلس پنجم بود و گویا هنگام بازداشت هنوز نماینده بود. در نظر بگیرید این مجلس مهم‌ترین اقدامات را انجام داد: برچیدن قاجاریه و تصویب سلطنت رضاشاه کار این مجلس بود. شموئیل در ارتباط با این پرونده بازداشت شد، اما تازه چهار سال بعد، در ۱۳۱۰، اعدام شد. عجیب این‌که حتی در منابع یهودی هم اطلاعات زیادی دربارۀ اعدام او نیست. برای مثال، حبیب لِوی که کتاب «تاریخ یهود ایران» را نوشته، دربارۀ اعدام او سکوت کرده است (شاید چون کتاب او در زمان محمدرضاشاه منتشر شد). وضعیت یهودیان ایران در آن سال‌ها خود مسئلۀ ویژه‌ای است که باید در نوشتاری دیگر آن را بررسی کنم. اما نکتۀ مهم این است که مشروطه برای اقلیت‌ها نیز مطلوب بود و رویکرد یهودیان ایران نیز نسبت به نفس «هر انقلابی» چندان متفاوت از یهودیان اروپا نبود ــ هر انقلابی می‌توانست برای اقلیت‌ها نیز آزادی‌های اجتماعی و سیاسی به همراه آورد. برای آن‌ها نیز مشروطیت به معنا کسب پاره‌ای آزادی‌ها بود. تا پیش از آن آن‌ها تنها از طریق سفارتخانه‌های خارجی و برخی علما می‌توانستند از حقوق خود دفاع کنند. پس اینکه پس از مشروطه یک نماینده از کلیمیان در مجلس می‌نشست و از حقوقشان دفاع می‌کرد، غنیمت بود. نمایندۀ کلیمیان در مجلس اول عزیزالله سلیمانی بود (که گویا به دلیل برخوردهای ناخوشایند اهالی مجلس استعفا داد). از مجلس دوم تا سیزدهم یکی از شاخص‌ترین یهودیان ایران، دکتر لقمان نهورایی، نمایندۀ کلیمیان بود؛ فقط در مجلس پنجم فرد دیگری نماینده شد: همان شموئیل حییم که در این پرونده اعدام شد. شموئیل جوان و بسیار باهوش بود. به قول ابراهیم خواجه‌نوری، از مورخان دوران پهلوی، اولین کسی که فهمید رضاشاه سیاستی شبیه آتاتورک را در ایران اجرا خواهد کرد، شموئیل بود. در آن سال‌ها دولت انگلستان تازه بیانیۀ بالفور را صادر کرده بود (بیانیه در سال ۱۲۹۶ شمسی صادر شد) که به یهودیان اجازه یا وعده می‌داد می‌توانند به فلسطین مهاجرت کنند تا «خانه‌ای» (home) در آنجا داشته باشند.

اما در این میان، مهم‌ترین عاملی که باعث شد شموئیل بالا بیاد، تفرقه‌های گسترده‌ای بود که آن سال‌ها در جماعت کلیمیان ایران پدید آمده بود. یهودیان از عملکرد دکتر لقمان ناراضی بودند و فکر می‌کردند تلاش لازم را نمی‌کند و حتی حاضر نیست ساعات کار در مطبش را برای رسیدگی به امور کلیمیان کمتر کند. در این میان، شموئیلِ جوان، پرکار و روزنامه‌نگار ــ او روزنامه‌های به نام «هَحَییم» داشت ــ با ایده‌های صیونی (صهیونی) توانست بسیاری از یهودیان را متقاعد کند که می‌تواند نمایندۀ بهتری برای یهودیان باشد؛ ضمن اینکه تصور می‌شد رابطۀ خوبی هم با انگلیسی‌ها دارد. او در مجلس پنجم با کسب ۳۵۶۹ رأی از مجموع ۶۲۹۹ بر دکتر لقمان پیروز شد. البته در دور بعد دوباره دکتر لقمان نمایندۀ یهودیان شد و برخی طرفداران شموئیل، دکتر لقمان را متهم می‌کردند به دلیل همین رقابت، برای آزادی شموئیل تلاشی نکرد.

اما می‌توانم در اینجا یک شاهد از جایی خیلی دور اما قابل‌توجه بیاورم: جعفر پیشه‌وری که بعدها رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان شد، از جمله کسانی است که دربارۀ محمودخان با لحنی بسیار ستایش‌آمیز صحبت می‌کرد، اما او می‌گوید نظراتی بسیار منفی دربارۀ شموئیل وجود داشت. پیشه‌وری که یاران محمودخان و همچنین شموئیل را در زندان دیده بود، در خاطراتش می‌نویسد: یاران محمودخان اصلاً نظر مثبتی نسبت به شموئیل نداشتند و معتقد بودند او با بیگانگان همکاری می‌کند.

به هر روی، شموئیل شش سال در زندان ماند و در آذر ۱۳۱۰ تیرباران شد و پروندۀ ترور رضاشاه و تغییر حکومت در هاله‌ای از ابهام ماند...

پی‌نوشت:
برای شرح بیش‌تر می‌توانید بنگرید به این منابع: «از تزار تا شاه»، اثر محمود طلوعی (۲۱۱-۲۲۱)؛ «خاطرات سلیمان بهبودی» (۲۰۵-۲۰۷). همچنین دربارۀ شموئیل بنگرید به این توضیحات خوب از وبسایت انجمن کلیمیان ایران

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«خداحافظ بوریس!»


به این نام‌ها توجه کنید: ساجد، رحمان، ناظم. این‌ها نام چند نفر از نامزدهای انتخابات است. بیشتر شبیه نام نامزدهای انتخابات مجلس عراق یا مصر است. اما نه! این‌ها نام نامزدهای رهبری حزب محافظه‌کار بریتانیاست! نظام الزهاوی (عراقی‌ـ‌کُردی‌تبار)، ساجد جاوید (پاکستانی‌تبار)، عطاءالرحمان چِشتی (پاکستانی‌تبار). البته اگر بقیۀ نامزدهای رهبریِ حزب محافظه‌کار را بررسی کنیم، جالب‌تر هم می‌شود: ریشی سوناک پنجابی‌تبار است (پدر و مادرش آفریقایی‌های هندی‌تبار بودند)، خانم سوئِلا برِیوِرمن هم از پدر و مادری هندی است. خانم کِمی بِیدناک نیز نیجریه‌ای‌تبار است. البته پنج نامزد دیگر هم هستند که شجره‌نامه‌شان به بیرون از بریتانیا نمی‌رود. به این ترتیب اکثر نامزدهای حزب محافظه‌کار بریتانیا تباری غیرانگلیسی دارند. شاید کسی در بریتانیا چندان به این مسئله توجهی نکند، اما صحبت از یکی از شاخص‌ترین احزاب محافظه‌کار غرب است؛ حزبی که زمانی با نام «توری» محور استعمار بود. البته از دیگر سو می‌توان گفت، کشوری که بزرگ‌ترین استعمارگر تاریخ بوده، باید هم چنین آمیزشی را در جامعۀ خود داشته باشد. اما بیش از اینکه بخواهم نتایج عام و متقن از این مسئله بگیرم، به گمانم این «بیگانه‌تباری» در شاخص‌ترین حزب محافظه‌کار غربی ــ که اتفاقاً از اتحادیۀ اروپا هم ناراضی است ــ یک شاخصۀ چشمگیر برای فرایندی است که در غرب پشت سر گذاشته شده است. حالا که ذهنتان را به این سو بردم، بد نیست بگویم، تا اوایل سپتامبر (میانۀ شهریور)، رهبر بعدی حزب محافظه‌کار انتخاب خواهد شد: یا ریشی سوناک است ــ همان جوان کوشا و خلاق هندی‌تبار ــ یا لیز تراس، دولت‌بانویی که اینک وزیر خارجۀ بریتانیاست. رأی این دو رقیب بسیار به هم نزدیک است و کم‌وبیش شانس برابری دارند، با این تفاوت که در هفته‌های اخیر رأی لیز تراس دائم افزایش داشته است.

اما قصدم از این نوشته، مروری کوتاه بر فراز و فرود بوریس است؛ بوریس خندان، بوریس شوخ، بوریس جانسون. بوریس ناگهان افول کرد و با دو رسوایی مجبور به استعفا شد. اتفاقاً بوریس هم تُرک‌تبار است. فراز و فرود او برای اهل سیاست درس‌های جالبی دارد که وقت یادآوری آن دقیقاً همین روزهاست...

مخالفانش می‌گفتند او دلقکی است که فکر کرده می‌تواند به جاهای بالایی برسد. سال ۲۰۰۷، وقتی از طرف حزب محافظه‌کار نامزد شهرداری لندن شد، رئیس ستاد انتخاباتی متقاعدش کرد چند نکته را رعایت کند: یکی این‌که کم‌تر شوخی کند و جوک تعریف کند، دوم این‌که موهایش را شانه کند تا کمی جدی‌تر به نظر رسد، و سوم هم این‌که با رسانه‌های مکتوب که سوال‌های سخت و جدی می‌پرسند، مصاحبه نکند. بوریس در انتخابات پیروز شد و هشت سال هم شهردار یکی از بزرگ‌ترین شهرهای دنیا ماند.

اما موج‌سواری بسیار بزرگ‌تری در راه بود. بخش بزرگی از مردم بریتانیا خیال خروج از اتحادیۀ اروپا را داشتند و بوریس جانسون که اول نسبت به این موضوع بی‌تفاوت به نظر می‌رسید، ناگهان به چهرۀ اصلی کارزارِ برگزیت (خروج از اتحادیه) تبدیل شد. این دومین پیروزی بزرگ زندگی‌اش بود: حدود ۵۲ درصد از مردم بریتانیا به خروج رأی دادند. اما پیروزی پنجاه‌ودو درصدی شکننده‌ای است و مخاطراتی برای خود دارد، به همین دلیل جانسون با این‌که اول نامزد رهبری حزب محافظه‌کار و نخست‌وزیری بریتانیا شده بود، کنار کشید. تردید ندارم که جانسون دولتمردی بسیار باهوش و زیرک است و خوب می‌داند کجا چه کند. او هوشمندانه کنار کشید تا ترزا مِی نخست‌وزیر شود و در دولت او دو سال وزیر امور خارجه شد و می‌توانست کنار گود بنشیند و ترزا مِی را بکوبد!

اما جانسون نیاکان نامنتظره‌ای هم دارد. پدر بزرگ جانسون تُرک بود. پدر پدربزرگ جانسون، علی کمال بِگ، در سال ۱۹۲۰ آخرین وزیر کشور دولت عثمانی بود. در آن سال عثمانی در جنگ جهانی شکست خورده بود، دولت ضعیفی زیر فرمان سلطان محمد پنجم در استانبول حاکم بود، اما نظامیان به فرماندهی کمال پاشا (همان آتاتورک) در آنکارا دولتی دیگر تشکیل داده بودند تا در برابر اشغالگران بجنگند. این نظامیان علی کمال بگ را ربودند و نقشۀ فجیعی برای قتلش کشیدند. جماعت بزرگی از مردم را جمع کردند، علی کمال را به دست مردم خشمگین سپردند تا قیمه‌قیمه‌اش کنند. کسی حاضر نبود جنازۀ آویخته‌اش را دفن کند. عثمان، پسر کمال علی (که می‌شود پدربزرگ بوریس جانسون) به انگلستان گریخت و نام خانوادگی خود را جانسون گذاشت (مادر عثمان، یعنی همسر علی کمال انگلیسی بود).

بوریس جانسون در نیویورک (۱۹۶۴) به دنیا آمد و تا ۲۰۱۶ تابعیت آمریکا را هم داشت. پدرش هم عضو حزب محافظه‌کار و یک دوره نمایندۀ مجلس بود. بوریس در دانشگاه باستان‌شناسی خواند، اما حرفۀ روزنامه‌نگاری را پیشه کرد. روزنامه‌نگاری هنوز یکی از پلکان‌های کار سیاسی است...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

از میانۀ قرن نوزدهم روزنامه‌نگاری یکی از مسیرهای اصلی سیاستمدار شدن بوده است. بوریس با همین روزنامه‌نگاری در اردوگاه محافظه‌کاران توانست اسم و رسمی برای خود دست‌وپا کند و سال ۲۰۰۱ به مجلس عوام راه یافت. تا ۲۰۰۸ نماینده بود و بعد هم چنان‌که پیش‌تر اشاره شد شهردار لندن شد.

نخست‌وزیر شدن او برای ترامپ چنان جذاب بود که نتوانست خویشتنداری کند و در اقدامی نامتعارف اعلام کرد دوست دارد جانسون نخست‌وزیر شود. از قضا جانسون پیشتر رقبای ترامپ را از دم تیغ گذرانده بود! وقتی اوباما پیش از همه‌پرسی خروج از اتحادیۀ اروپا به بریتانیایی‌ها توصیه کرد در اتحادیۀ اروپا بمانند، جانسون در مقاله‌ای تند گفت احتمالاً اوباما به دلیل تبار کنیایی‌اش با امپراتوری بریتانیا مشکل دارد و بعید نیست به همین دلیل در ۲۰۰۹ مجسمۀ چرچیل در کاخ سفید غیب شده باشد!

هیلاری کلینتون هم طعم زبان بذله‌گو و ویران‌کنندۀ بوریس جانسون را چشیده بود. سال ۲۰۰۷ جانسون نوشته بود، هیلاری مثل پرستارهای سادیست در کلینیک روانپزشکی است! گفته بود، تنها حُسن رئیس‌جمهور شدن هیلاری این است که شوهرش، بیل کلینتون، دوباره وارد کاخ سفید می‌شود. نوشته بود اگر بیل از پس هیلاری بربیاید، از پس همۀ بحران‌های جهان هم برخواهد آمد.

موضع جانسون در مورد اتحادیه اروپا هم جنجالی شد. او گفته بود اتحادیۀ اروپا می‌خواهد نوعی «اَبَردولت اروپایی» بسازد؛ کاری که زمانی ناپلئون و هیتلر می‌خواستند انجام دهند و شکست تراژیکی خوردند. به گفتۀ او، اتحادیۀ اروپا همان کار آن‌ها را به شیوۀ دیگری می‌خواهد انجام دهد.

اما بوریس که تابستان ۲۰۱۹ آمده بود، پیش از اتمام تابستان ۲۰۲۲ باید دفتر نخست‌وزیری را ترک کند. سقوط او مضحک بود؛ یعنی دست‌کم عواملی نسبتاً پیش‌پاافتاده و قابل‌پیشگیری داشت. از اواخر سال ۲۰۲۱ خبر آمد بوریس و رفقا در زمان قرنطینۀ کرونا مهمانی‌هایی بدون رعایت پروتکل‌های بهداشتی برگزار کرده‌اند؛ یعنی همان‌موقع که بوریس در دوربین نگاه می‌کرد و عاجزانه از مردم بریتانیا درخواست می‌کرد پروتکل‌های بهداشتی را رعایت کنند. این مهمانی‌ها در ساختمان شمارۀ ده خیایان داونینگ برگزار شده بود؛ یعنی کاخ نخست‌وزیری! بوریس در ژانویۀ امسال در مجلس عوام بابت یک مهمانی عذرخواهی کرد و از همان زمان در حزب محافظه‌کار زمزمه‌ها برای برکناری او از رهبری حزب و متعاقباً برکناری از نخست‌وزیری پیچید. اما همان ماه مشخص شد بوریس علاوه بر این مهمانی‌ها، در زمان قرنطینه برای خود جشن تولد هم گرفته است. این بار اسکاتلند یارد وارد شد. برای بوریس پرونده‌ای تشکیل شد و او محکوم به پرداخت جریمه شد. بوریس شد اولین نخست‌وزیر بریتانیا که در زمان خدمت مستنداً کار خلاف قانون انجام داده است.

نارضایتی در میان همحزبی‌ها بالا گرفت و ماه ژوئن قرار شد بوریس دوباره از در رأی‌گیری درون‌حزبی رأی اعتماد بگیرد. از این خوان رد شد: با ۲۱۱ رأی موافق در برابر ۱۴۸ رأی مخالف. اما بسیاری معتقد بودند این رأی‌اعتماد ضعیف است، نخست‌وزیر تضعیف شده و باید کناره‌گیری کند. بوریس زیر بار نمی‌رفت. اما در حالی که به نظر می‌رسید این بحران ــ معروف به «پارتی‌گِیت» ــ سپری شده، مشکل بدتری پیش آمد! اخبار بدی دربارۀ کریس پینچر آمد. بوریس همین ماه فوریه پینچر را به عنوان خزانه‌دار منصوب کرده بود. گویا پینچر در یک مهمانی خصوصی در حالت مستی دو مرد را مورد آزار جنسی قرار داده بود. پینچر عذرخواهی کرد، اما خبر آمد او باز هم از این کارها کرده است. همه می‌دانستند بوریس نمی‌تواند یک بحران دیگر را از سر بگذراند. بوریس ابتدا ادعا کرد از سوءرفتارهای پینچر خبر نداشته، اما بعد مجبور شد حرفش را اصلاح کند. عرصه تنگ بود، تنگ‌تر هم شد! ریشی سوناک (وزیر خزانه‌داری) و ساجد جاوید (وزیر بهداشت) در دولت او به نشانۀ اعتراض به بوریس استعفا دادند و بحرانی بزرگ پدید آمد. چند وزیر دیگر هم استعفا دادند و حتی پریتی پَتِل، وزیر کشور دولت بوریس که ابتدا معتقد بود باید قضیه را فراموش کرد، استعفا داد (راستی خانم پریتی پتل هم هندی‌تبار است).

کار تمام بود. آقای شوخ باید تسلیم می‌شد. اعلام کرد با مشخص شدن رهبر جدید حزب محافظه‌کار کناره‌گیری می‌کند. شهریور، ماه خداحافظی بوریس با کاخ نخست‌وزیری است. در یک نظام حزبی کارآمد، دولتمردان حق ندارند اشتباه کنند. همه‌چیز منوط به جایگاه حزب است و جایگاه حزب منوط به رأی مردم و رأی مردم منوط به رفتار حزب و اعضای حزب است. هر خطایی که وجهۀ حزب را مخدوش کند، بی‌درنگ ــ البته با منطق و بردباری ــ از سوی خود حزب مجازات می‌شود تا نظر مردم تأمین شود. و چرا همحزبی‌ها باید آیندۀ خود و حزبشان را بابت سبک‌سری‌ها و خطاهای همحزبی‌شان خراب کنند؟ پس خداحافظ آقای بوریس... مرد شوخ.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«در سایۀ سیاست»


ادیبی بزرگ چشم از جهان فروبسته است. دوستدارانش که با شعرهایش لحظه‌های خوشی داشته‌اند، ابراز اندوه می‌کنند، و در مقابل، گروهی دیگر که دل خوشی از او ندارند، به زبانی غیر از تأسف سخن می‌گویند. این همان دوگانه‌ای بود که چند ماه پیش هنگام درگذشت براهنی نیز رخ داد. برای فهم دعوا سر ابتهاج باید از جای دیگری شروع کرد.

جامعۀ ایران گرهی کور خورده است. باز نمی‌شود. آدم‌هایی که در بن‌بست گیر کرده‌اند، وقتی کلافه می‌شوند، به جان هم می‌افتند. هر چه درماندگی بیشتر باشد، احتمال یقه‌گیری بیشتر می‌شود. هر کسی هم که در رسیدن به این بن‌بست تقصیر یا نقشی داشته است، باید منتظر باشد یقه‌اش را بگیرند.

بگذارید اول کمی از اندیشۀ سیاسی ابتهاج بگویم. در سال‌های اخیر در نقد روشنفکران مطالبی نوشته‌ام و شاید جنبۀ خاص نگرش بنده این باشد که معتقدم اصلی‌ترین ویژگی روشنفکران ایرانی «لیبرالیسم‌ستیزی» آن‌هاست؛ نه چپ‌گرایی. چپ‌دوستی نیز یکی از مظاهر لیبرالیسم‌ستیزی آن‌ها بود و هست. به طور کلی معتقدم تعبیر «ضدلیبرال» توصیف مناسب‌تری برای روشنفکران ایرانی است. همین لیبرالیسم‌ستیزی به نفرت از کاپیتالیسم، آمریکا و غرب و در نهایت به مفهوم منفی و ملعون «غرب‌زدگی» منجر شده است. ابتهاج هم از همین زمره‌ای بود.

ابتهاج یک سوسیالیست تمام‌عیار بود. از این دست سوسیالیست‌ها که هیچ تجربه و آزمون و هیچ ناکامی و شکستی باعث نمی‌شود به عقیدۀ خود شک کنند یا آن را تعدیل کنند. می‌گویند ابتهاج توده‌ای بود. این حرف هم درست است و هم غلط. او هیچ‌گاه به عضویت توده درنیامد، اما هیچ‌گاه هم دلبستگی خود به حزب توده را پنهان نکرد. حتی شاید بتوان گفت ابتهاج از خود توده‌ای‌ها سوسیالیست‌تر بود، گرچه زمانی به کیانوری گفته بود اگر شما حاکم شوید، اولین کسی که به دردسر می‌افتد، منم. از نظر ابتهاج، آمریکا باعث و بانی شکست شوروی و بلوک شرق بود. معتقد بود آمریکا با محاصرۀ اقتصادی و رقابت تسلیحاتی باعث شکست شوروی شد. در واقع، او در جریان شکست سوسیالیسم ــ که آرمان عزیز اوست ــ هیچ نقدِ درونی بر سوسیالیسم و شوروی را نمی‌پذیرد، بلکه دشمن خارجی را عامل می‌داند. پس در مورد ابتهاج نیز ــ چنان‌که دربارۀ عموم سوسیالیست‌ها ــ نباید منتظر باشیم این شکست او را به فکر وادارد.

ابتهاج به صراحت می‌گفت سوسیالیسم عیبی ندارد و فقط ایراد کار را در این می‌دانست که باید در کل جهان انقلاب می‌شد. در واقع، او یک تروتسکیست (تروتسکی‌گرا) بود؛ تروتسکی همان رفیق و همرزم لنین که استالین او را از حزب و کشور اخراج کرد و سرانجام کسی را فرستاد تا او را آن سر دنیا دنیا در مکزیکو با کوفتن تیشه بر سرش بکشد. تروتسکی معتقد به «انقلاب دائم» بود. لازم بود امواج انقلاب سرتاسر دنیا را بگیرد تا الگوی نهایی سوسیالیسم پیاده شود. ابتهاج نیز کم‌وبیش همین عقاید را داشت ــ حتی در همین سال‌های اخیر. او در نهایت معتقد به کمونیسم بود و در واقع آرمان نهایی‌اش کمونیسم بود؛ فقط معتقد بود اول باید «انسان طراز کمونیسم» ساخته شود که چندان نمی‌دانم منظورش چیست ــ هر چه هست احتمالاً گونه‌ای انسانِ پساهوموساپینی است.

پس حتی می‌توان گفت ابتهاج انقلاب‌دوست‌تر از بسیاری از کسانی بود که انقلاب کردند؛ زیرا چشم‌انداز او انقلابی جهانی بود. بزرگ‌ترین مانع این انقلاب جهانی هم طبعاً امپریالیسم آمریکا بود که در هر کشور دست‌نشاندۀ خود را داشت. اصلاً مگر می‌شود کسی واقعاً سوسیالیست ــ به آن معنای دهه‌پنجاهیِ آن ــ باشد و انقلاب‌دوست و آمریکاستیز نباشد؟ اصلاً سوسیالیست یعنی همین‌ها! باید انقلاب شود تا نظم بازار برچیده شود، سرمایه ــ از دارایی تا همۀ ابزارهای تولید ــ‌ از دست بخش خصوصی (کاپیتالیست‌ها) گرفته شود و مالکیتِ آن در اختیار عام قرار گیرد. بدون انقلاب چگونه می‌توان ابزاهای تولید و سرمایه را از دست بخش خصوصی درآورد؟ اما به گمان اینان، امپریالیسم هیولایی صدسر بود که همه‌جا از برچیدن کاپیتالیسم جلوگیری می‌کرد و سرِ آن در ایران نیز حکومت شاه بود. پس آمریکاستیزی، انقلاب و سرنگونی شاه، دو روی یک سکه است.

ابتهاج هنگام انقلاب ۵۱ سال داشت. در واقع، او تازه باید در دهۀ ششم عمرش سرنوشت انقلاب محبوبش را تجربه می‌کرد. اما احتمالاً حوالی شصت‌سالگی برای خودانتقادی و بازنگری کمی دیر باشد. بعید است کسی در این سن حاضر به خودانتقادی یا نوسازی اندیشۀ خود باشد. ابتهاج هم به نظر هیچ تغییری در افکار خود نداد، به ویژه اینکه می‌توانست سر در گریبان شعر برد که در آن کار مردی همه‌فن‌حریفی بود و خامه‌ای زرین داشت. شاعر بود، شاعرتر شد، اما از نظر فکری همان ماند که بود. وقتی کاخ‌های سوسیالیسم یکی پس از دیگری در جهان فروریخت و شکست عیان شد، او در دهۀ هفتم عمر خود بود و طبیعی بود آمریکا را مقصر این شکست بداند...

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/08 19:21:40
Back to Top
HTML Embed Code: