Telegram Web Link
«آلبوم عکس: تاج‌السلطنه»

تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه، از معدود زنانی است که به جهت جایگاهی که داشت عکس‌های زیادی از او بر جا مانده است. حال که به او پرداختیم و کتابش را به اشتراک گذاشتیم، مجموعه‌ای عکس نسبتاً باکیفیت هم از او ببینیم.

برای توضیح بیش‌تر بنگرید به این پست: «دختر مدرن قبلۀ عالم»

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«علیه فراموشی!»


اسفند ۱۳۷۹، طالبان در بهت و انزجار جهانیان، مجسمه‌های عظیم بودا در درۀ بامیان را با دینامیت منفجر کردند. این تندیس‌ها یک‌ونیم هزاره قدمت داشت و جزء میراث بشریت بود.

طالبان از لحظۀ پیدایش در ۱۳۷۳ تا امروز راه رسیدن به هدف را در قبضۀ تفنگ و خشاب جسته است. تراژدی دردناک و هولناک خاورمیانه این است که امروز طالبان اعلام می‌کند در قلمروی خود با داعش مقابله می‌کند. مسئله این است که طالبان بهتر نشده، خاورمیانه بدتر شده است.

وقتی «امارت اسلامی طالبان» تشکیل شد، عربستان، امارات و پاکستان تنها کشورهایی بودند که آن را به رسمیت شناختند. برخی مراعات‌های امروزی طالبان (تازه اگر بتوان نام آن را مراعات گذاشت) صرفاً تاکتیکی است، فردا که از این مرحله عبور کند خواهید دید که همان است که بود...

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»

چاپ‌های جدیدِ سه‌گانۀ «عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر»، اثر هانا آرنت، منتشر شد: چاپ پنجم «توتالیتاریسم» و چاپ هفتم «یهودی‌ستیزی» و «امپریالیسم».

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«برسد به دست توجیه‌گران طالبان»

پاسخی مختصر به تحلیل سعید لیلاز


واقعیت این است که حواشیِ ظهور دوبارۀ طالبان برای من از خود طالبان تکان‌دهنده‌تر است. برخی تحلیل‌هایی که می‌شنویم از خود طالبان ترسناک‌تر و تأسف‌آورتر است. تکلیف ما با طالبان روشن است، می‌دانیم از کجا آمده، به کجا می‌رود و چه اندیشه و برنامه‌ای دارد. اما این‌که یک اقتصاددان، استاد دانشگاه و روزنامه‌نگار در تهران، در همسایگی دیوار به دیوار ما، تحلیل‌هایی طالبان‌دوستانه ارائه دهد، ضربۀ روحی دردناکی است. بهتر است خودتان نظرات سعید لیلاز را در مصاحبه‌اش در این لینک بخوانید. چگونه می‌توان تا این اندازه بیراه اندیشید و تحلیل‌های نادرستی تحویل جامعه داد!

بهتر است به جای این‌که بندبند پاسخ لیلاز را بدهم، تحلیل مختصر خودم را بگویم. یک چیز روشن است: طالبان اگر بخواهد و اراده کند، همین فردا، واقعاً همین فردا، می‌تواند اسلحه را زمین بگذارد، در کمال امنیت و مشروعیت خود را برای اولین انتخابات در افغانستان آماده کند و از این مجرا وزن اجتماعی راستین خود را نشان دهد و با حضور در نهادهای حکومت به میزان پشتوانۀ مردمی‌اش در کشورداری و قانونگذاری سهیم باشد. در افغانستان امروزی برای رسیدن به کرسی‌های ادارۀ کشور به تیر و تفنگ نیاز نیست؛ به خونریزی و فتح سنگر به سنگر نیاز نیست. درها باز است. آیا باید به یک استاد دانشگاه که ادعای لیبرال بودن هم دارد این بدیهیات را یادآوری کرد؟ بیچاره مفهوم «لیبرال» و «لیبرالیسم» که در ایران یک نمایندۀ شایسته و راستین ندارد!

اما وقتی راه برای رسیدن به قدرت باز است، چرا طالبان تن به سازوکار دموکراتیک نمی‌دهد؟ روشن است! نخست این‌که اعتقادی به «رأی» ندارد؛ طالبان چیزی تحت عنوان «شهروند» را به رسمیت نمی‌شناسد که حال این شهروند بخواهد «رأیی» داشته باشد. طالبان رعیت و بنده می‌خواهد. از دیگر سو، برخلاف ادعاهای کسانی که به تبلیغاتچی‌های طالبان تبدیل شده‌اند، طالبان در بهترین حالت اقلیتی کوچک از مردم افغانستان را می‌تواند پشت خود جمع کند. اگر طالبان می‌تواند در گوشه گوشۀ افغانستان خودنمایی کند، یکی به دلیل ماهیت چریکی این گروه است (با چندصد چریک می‌توان شهر و کشوری را به آشوب کشید)، و دوم به دلیل ترس مردم بی‌دفاع است. خنده‌دار است که یک اقتصاددان وزن اجتماعی یک گروه را بر اساس نفوذی که با زور کلاشنیکف به دست آورده است می‌سنجد!

چگونه می‌توان از نیرویی نظامی که چند دهه است تفنگ را زمین نگذاشته انتظار داشت فردا رفتاری مدنی داشته باشد تا آن‌گاه بگوییم منافع اقتصادی یا منافع امنیتی ما در گرو مماشات یا سازش با این نیروی نظامی است؟ البته دلیلی ندارد ما در منازعۀ افغانستان وارد جنگ به نفع یکی از دو طرف بشویم، اما آیا بین دو نیرو که یکی متکی به انتخابات، رسانه‌های آزاد و سازوکار دموکراتیک، و مدافع انگاره‌های مدرن است، و نیروی دیگر که آشکارا تاریک‌اندیش است، فقط به صرف برخی ملاحظات امنیتی معیوب، باید با آن نیروی تاریک‌اندیش، پیش‌بینی‌ناپذیر و خطرناک دست دوستی داد؟ شگفتا!

لیلاز می‌گوید: «مسئلۀ زنان افغانستان به ما مربوط نیست، باید بین خودشان مسئله را حل کنند!» چگونه می‌توان چنین کلبی‌مسلک و خام‌اندیشانه در مورد امور اجتماعی نظر داد؟ بله، مسائل اجتماعیِ کشور همسایه به خودش مربوط است، اما مگر می‌توان مسئلۀ طالبان را به مسئلۀ سرکوب زنان تقلیل داد؟ جواب این نیز روشن است. خاورمیانه فقط یک راه نجات از افراط‌گرایی و جنگ‌طلبی دارد و آن تقویت جوامع مدنی است. طالبان از مفهوم جامعۀ مدنی چه می‌فهمد؟ طالبان هولناک‌ترین دشمن جامعۀ مدنی است! کسی که دلسوز ایران و خاورمیانه است، باید مدافع جوامع مدنی خاورمیانه باشد. سرکوب وحشیانۀ زن و نابودی خشک و متصلب آزادی‌های مدنی که در مرام طالبان است، جامعۀ مدنی افغانستان را نابود می‌کند و محال است بدون تقویت جوامع مدنی در خاورمیانه ما صد سال دیگر روی آرامش را ببینیم.

نه آقای لیلاز! اخلاق و شرع و سیاست‌ورزی مآل‌اندیشانه و خردمندانه ما را وامی‌دارد که بفهمیم مسئلۀ زنان افغانستان به ما مربوط است: ۱. از جهت «اخلاقی»، نادیده گرفتن رفتار یک نیروی خشن که فقط با زبان تازیانه با زنان حرف می‌زند، نارواست. ۲. از جهت «شرعی و دین‌دوستی»، اگر دلبستگی به دین داشته باشیم، باید بدانیم که طالبان با قرائت متصلب خود از اسلام بیش از هر دشمنی به چهرۀ اسلام آسیب می‌زند. ۳. و از منظر «سیاست‌ورزی خردمندانه» (و نه فقط چند انگارۀ امنیتی کوته‌بینانه و نسنجیده) ظهور طالبان ضربۀ جبران‌ناپذیری به خاورمیانه است.

تکلیف چیست؟ تکلیف روشن است! اخلاق و شرع و عقلانیت را قربانی نکنیم. پشت مردم افغانستان بایستیم و وقتی سازوکار دموکراتیک وجود دارد، زور اسلحه را به رسمیت نشناسیم. این تفنگ فردای پیروزی سینۀ کس دیگری را نشانه خواهد گرفت...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتگوی زنده»

جمعه، بیست‌وپنجم تیر، ساعت نه شب گفتگوی زنده‌ای با صفحۀ پردیس کتاب مشهد دربارۀ کتاب «اسلام‌گرایی» انجام می‌دهم.

با سپاس از دوستان پردیس کتاب مشهد که این نشست مجازی را ترتیب دادند. عزیزان ابتدا قصد داشتند نشست را حضوری برگزار کنند که به دلیل اوج‌گیری کرونا میسر نشد.

برای پیگیری این گفتگو به صفحۀ اینستاگرام بنده مراجعه بفرمایید: صفحۀ اینستاگرام مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«لس‌آنجلس، دی ۵۷»

این رخداد هم از جمله مواردیه که تا با چشم نمی‌دیدم باورم نمی‌شد. تظاهرات ضد شاه، لس‌آنجلس، بِوِرلی هیلز، دوازدهم دی ۱۳۵۷.

این تظاهرات احتمالاً از سوی کنفدراسیون دانشجویان ترتیب داده شده بود. محلی که جمع شدند و درگیری ایجاد شد ظاهراً محل اقامت مادر و خواهر شاه بود. در نهایت یک ماشین پلیس با تأخیر فراوان در محل حاضر شد.

#مستند، #انقلاب
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«بارش ثروت در کوهستان و دامنه‌های فقیر»


در این روزها که اخبار همه‌گیری کرونا در سیستان و بلوچستان به گوش می‌رسید، همزمان مشاهدۀ محرومیت این استان دل آدمی را به درد می‌آورد. واقعیت‌هایی مانند اینکه «ده شهر سیستان و بلوچستان بیمارستان ندارد» یا به بی‌تفاوتی جامعه و مسئولان می‌خورد، یا می‌شود خوراکی برای برافروختگی و تبلیغات. می‌خواهم از این سطح احساسی گذر کنم و به جای گفتن «درد» به «درمان» برسم.

منتقدان و برافروختگان می‌گویند: «ما روی گنج نشسته‌ایم و محرومیت چنین و چنان است». در مقابل، مسئولان و کسانی که تصور می‌کنند این وضع کارنامۀ آن‌ها را زیر سؤال می‌برد، سریع یادآوری می‌کنند تلاش‌های زیادی بر محرومیت‌زدایی صورت گرفته و نباید سیاهنمایی کرد. مشکل این است که هر دو طرف نگرش درستی از مشکل و راه‌حل آن ندارند. البته خطای مسئولان بسی بیش‌تر است، زیرا به هر حال «مسئول» «مسئولیت» هم دارد، اما منتقد و شهروند ناخرسند دست‌کم «مسئول» نیست. اما درمان چیست؟

پیش از هر چیز از همه عاجزانه درخواست می‌کنم این تصور را که «ما روی گنج نشسته‌ایم» در اولین سطل‌زباله‌ای که پیدا می‌کنند بیندازند. دوم این‌که دیگر هرگز نگویید «ما کشور ثروتمندی هستیم!» ما نه روی گنج نشسته‌ایم و نه ثروتمندیم. چیزی که زیر زمین، استخراج نشده، فروخته نشده و به پول تبدیل نشده، گنج نیست. منابع طبیعی اصلاً گنج نیست.

باید مثالی بزنم. زمین بزرگ است، اما وقتی آن را با سیارۀ مشتری مقایسه می‌کنیم ناچیز به نظر می‌رسد. وقتی هم مشتری را با خورشید مقایسه کنیم، ناچیز می‌نماید و خورشید هم در برابر دیگر خورشیدهای کهکشان ناچیز می‌شود. سامسونگ در ۲۰۱۷ بیش از ۲۶۵ میلیارد دلار درآمد ناخالص داشت که سود خالص آن ۳۷ میلیارد دلار بود. برای اینکه بفهمیم این مبلغ چقدر است، یادآوری می‌کنم اگر ایران روزی دو میلیون بشکه نفت به قیمت میانگینِ بشکه‌ای ۵۰ دلار بفروشد، درآمد «ناخالص» آن در یک سال ۳۶.۵ میلیارد دلار می‌شود. به اعداد دقت کردید؟ همچنان معتقدید ما روی گنج نشسته‌ایم ثروتمندیم؟!

اما مشکل بزرگ‌تر این است که با دیدن محرومیت‌ها زود به ورطۀ ایده‌های سوسیالیستی بیفتیم. ایران نقاط محروم زیاد دارد. حال آیا راه‌حل این است که از دولت بخواهیم با «بازتوزیع منابع و ثروت» شکاف‌ها را رفع کند؟ چنین ایده‌هایی به ویژه چون با انگاره‌های اخلاقی و عدالت‌خواهی عجین می‌شود، مقبولیت زیادی می‌یابد. این ایده‌ها زود به ذهن عموم مردم خطور می‌کند و سیاستمداران هم که بعضاً یا با عوام فرقی ندارند یا ترجیح می‌دهند به ذائقۀ عوام حرف بزنند، همین ایده‌ها را تکرار می‌کنند. اما نه! درمان ما «بازتوزیع ثروت» نیست! بازتوزیع کدام ثروت؟ ثروتِ نداشته؟ ثروتی برای توزیع وجود ندارد! اگر هم همین منابع اندک بازتوزیع شود به بهای کاستن از بخش دیگری از جامعه است. چارۀ ما «ثروت‌سازی» است!

کشوری مانند ایران که گوشه‌های محرومی مانند سیستان دارد، باید از آب کره بگیرد، نه این‌که کره‌هایش را هم به راحتی به آب دهد! توهم ثروتمند بودن و از آن مهم‌تر اولویت ندادن به ثروت‌سازی (یعنی اقتصاد) در برابر سیاست روزبه‌روز ما را گرفتارتر کرده است. مهم‌ترین هدف جامعۀ انسانی ثروت‌سازی است. همۀ اهداف و مقاصد دیگر، حتی مقاصد معنوی و مقدس، از رهگذر ثروت‌سازی محقق می‌شود. ثروت‌سازی بنیاد همه چیز است. تمام اقتصاد و سیاست ما باید حول محور ثروت‌سازی بگردد. جامعه فقط یک اولویت دارد: ثروت‌سازی. اما حصار تحریم‌ها و منازعات سیاسی چه بلایی سر ثروت‌سازی می‌آورد؟

در پاسخ می‌گویند: به فرض ثروت ساختیم، مگر این ثروت به سوی مناطق محروم می‌رود؟ پاسخم این است که ثروت مانند باران است. هر چه بارش در ارتفاعات بیشتر باشد، «احتمال» این‌که دامنه‌های دورافتاده آب داشته باشند بیشتر می‌شود. هر قدر ثروت بیشتری ایجاد شود، احتمال این‌که نهرهای دارایی به دوردست‌ها برسد بیشتر است. درست است که در فرایند ثروت‌سازی همچنان مرکزنشینان در ردیف اول کسب ثروتند، اما دامنۀ نفوذ دارایی هم بیشتر و بیشتر می‌شود. البته از این مهم‌تر این است که وقتی سیاست و اقتصاد بر مدار ثروت‌سازی بگردد، شیوه‌ها و امکان‌های نوینی پدید می‌آید که در نهایت مسیر را برای بهبود وضعیت مناطق محروم هموار می‌کند.

دولت و حکومت متصدی ثروت‌سازی نیست. بدترین گزینه برای ثروت‌سازی همین است که ثروت‌سازی به دولت واگذار شود. دولت فقط وظیفه دارد زمینۀ ثروت‌سازی جامعه را هموار کند؛ همین! در نهایت همۀ حرفم را در یک نظریه جمع می‌کنم: «هر چه جامعه ثروتمندتر شود، احتمال محرومیت‌زدایی بیش‌تر می‌شود، زیرا احتمال اینکه دستگاه ثروت‌سازی در جستجوی فرصت‌های سودده در مناطق محروم نیز تعبیه شود، بیشتر می‌شود.»

گنج نفت و گاز نیست، اقتصادی است که به مدد سیاست به دستگاه ثروت‌ساز بدل شده باشد...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
‍ «در سوگ دوست»

به گمانم باید این چند سطر را بخوانید...


مجتبی گلستانی، یکی از قدیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوستانم که گاه برایم کم از برادر نداشت، بر اثر ابتلا به کرونا در چهل‌سالگی در گوشۀ آی‌سی‌یو چشم از جهان فرو بست. مجتبی دکتری فلسفۀ اخلاق داشت و نویسنده و منتقد ادبی بود و در علوم انسانی مردی همه‌فن‌حریف بود؛ از داستان و رمان و شعر تا فلسفه و روانکاوی و اخلاق را در مشت داشت. به گمانم یکی از بهترین کتاب‌ها دربارۀ جلال آل‌احمد را او نوشته بود و دوستان قدیمی‌اش یادشان است که او دهۀ هشتاد چه خوانندۀ توانایی بود و چه آهنگ‌های خوبی منتشر کرد. اما برای من بیش از همه همدمی صبور بود (چنان‌که هیچ‌کس مانند من از احوال او باخبر نبود، به رغم وقفه‌های گاه‌وبی‌گاه در دوستی‌مان). اما مسئله‌ام این‌جا یادآوری مسئلۀ مهم‌تری است...

مجتبی گلستانی ــ و برایم چه سخت است در رثای او بنویسم ــ نمونه‌ای از نسلی بود که خستگی‌ناپذیر برای رسیدن به آرزوهایش جنگید و جنگید و جنگید؛ آرزوهایی که همگی نجیبانه و فرهنگی بود. برای نخستین بار می‌خواهم دربارۀ چیزی صحبت کنم که با خود او هیچ‌گاه درباره‌اش صحبت نکردم (و بابت همین مسئله نزد دیگران از من به نیکی یاد می‌کرد). مجتبی یکی از نسل ما بود، با همۀ مشکلات معمول ما، اما دو مشکل داشت که کار او را بسیار سخت‌تر می‌کرد. یکی این‌که اهل قلم بود و می‌خواست زندگی‌اش را وقف اندیشه و قلم کند. در یک کلام او بندۀ کتاب بود ولاغیر. اما مشکل بزرگ‌تر و خاص او این بود که باید بار معلولیت را هم بر دوش می‌کشید (و خدای من شاهد است که اولین بار است دربارۀ او تعبیر «معلولیت» را به کار می‌برم و این برای این است که خوانندگان بفهمند چه می‌گویم). مجتبی باید بر صندلی چرخدار می‌نشست و به همین دلیل من به عنوان کسی که از نوجوانی با او دوست بودم، می‌دیدم برای کسی که چنین مشکلی دارد، همه‌چیز زندگی چقدر دشوارتر است!

بزرگی او بیش از همه در همین نهفته بود که برای رسیدن به خواسته‌هایش با دشواری‌های بسیار بیش‌تری روبرو بود، بدون این‌که اجازه دهد جامعه معلولیت را به عنوان ویژگی هویتیِ او شناسایی کند. جامعه‌ای که به معنای واقعی عقلش به چشمش است و افراد را بر اساس ویژگی‌های مادی‌شان شناسایی می‌کند و هویت می‌دهد، با فرد معلول مانند جلادی بی‌رحم رفتار می‌کند. مردم و جامعه بی‌تعارف و بی‌اغراق تربیت صحیحی در برخورد با فرد معلول ندارند و برخورد عموم مردم از این چند رویکرد خارج نیست: یا ترحم (که برای معلول از هر چیزی رنج‌آورتر است) یا تعجب (که انگار فرد معلول نامعمول است) یا بی‌اعتنایی (که انگار فرد معلول جزئی از جامعه نیست)... فقط شمار اندکی از مردم درک و شعور لازم را در مواجهه با افراد معلول از خود نشان می‌دهند. این کم‌فهمی و سوءرفتار جامعه فردی را که معلولیت دارد اما از هر لحاظ جزء سرآمدان است، بسیار می‌آزارد. اگر قرار است کسی خلاف جهت آب، به معنای واقعی کلمه، شنا کند، دقیقاً چنین کسی است؛ کسی مثل مجتبای ما.

کرونا این جوان برومند و ارزشمند را که الگویی تمام‌عیار برای جامعه بود، از ما گرفت. متأسفانه هنوز بسیار مانده است تا عموم مردم ما بفهمد هر جامعه‌ای روحی دارد و این روح را اهالی فرهنگ تشکیل می‌دهند و می‌سازند. لذت همیشگیِ زندگی مجتبی از نوجوانی خرید کتاب بود. فرصت نکرد آخرین بستۀ کتاب‌هایی را که خریده بود باز کند. تنها میراثی که از او برجا ماند، به غیر از خرده‌ای مادیات و انبوهی نوشته‌های ارزشمند، کتابخانه‌ای بزرگ است که تک‌تک کتاب‌هایش را به رغم مضیقۀ مالیِ همیشگی‌اش خریده بود؛ و این همان «عشق به دانایی» است که در معنای واژۀ «فیلسوف» نهفته است.

دغدغۀ اصلی مجتبی همین بود که این دنیای غامض را بفهمد. به همین دلیل تصویر پیوست را از او به یادگار آورده‌ام که بهترین و دقیق‌ترین تصویر برای روایت همۀ زندگی اوست؛ ایستاده در برابر دنیایی که آبستره می‌نماید و باید دیده به آن دوخت و تأمل ورزید تا به معنای آن پی برد.

در خواب هم نمی‌دیدم قرار است روزی با دستان خودم تن جوان او را به خاک بسپرم و قرار است اشک‌ریزان در گور او خاک بریزم. همه‌چیز مانند کابوسی تب‌آلود بود. من و مجتبی بیش از هر چیز به دلیل شعر پیوند داشتیم. شعرهای همدیگر را می‌شنیدیم و حتی دستکاری می‌کردیم (و گاه سر این مسئله کار به دعوا می‌کشید). سال‌ها پیش شعری داشت که یک جملۀ آن این بود: «یک لحظه این بیل لعنتی را زمین بگذار!» تصویر کسی بود که با بیل در گوری خاک می‌ریخت. امروز یک آن به خود آمدم و دیدم با بیل در گور بزرگامردی چون او خاک می‌ریزم و این بند شعر در سرم می‌پیچید: یک لحظه این بیل لعنتی را...

جای او برای من، عزیزانش و جامعه خالی می‌ماند...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کتاب لیبرالیسم منتشر شد»

کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزِس، اقتصاددان و نظریه‌پرداز لیبرال، منتشر شد.

این کتاب، مانند دیگر آثار فون میزس، دفاعیه‌ای تمام‌عیار از کاپیتالیسم است و اصول لیبرالیسم را به عنوان روحی که باید در کالبد کاپیتالیسم دمیده شود و با آن عجین باشد، شرح می‌دهد. بیراه نیست اگر بگویم، بهتر بود فون میزس اسم این کتاب را «مانیفست لیبرالیستی» می‌گذاشت (در برابر «مانیفست کمونیست» مارکس).

این کتاب از معدود کتاب‌هایم است که خواندن آن را به همگان توصیه می‌کنم. ای کاش ما یک قرن پیش نرم‌نرم با لیبرالیسم و کاپیتالیسم آشنا می‌شدیم...

در پست بعد، صفحات آغازین کتاب را تا پایان «یادداشت مترجم» همراه با توضیحی منتشر می‌کنم تا با کتاب بیشتر و بهتر آشنا شوید.


#معرفی_کتاب #فون_میزس، #لیبرالیسم، #کاپیتالیسم
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«لیبرالیسم»


کتاب «لیبرالیسم»، نوشتۀ لودویگ فون میزِس، اقتصاددان و نظریه‌پرداز لیبرال، امروز منتشر شد. فون میزس این کتاب را ۹۶ سال پیش منتشر کرده است و ای کاش... ای کاش این کتاب همان نود سال پیش، یعنی در دوران رضاشاه، در ایران ترجمه و منتشر و خوانده می‌شد. امروز دیر است. برای آشنایی با لیبرالیسم و کاپیتالیسم یک قرن عقبیم. ما پیش از آن‌که کاپیتالیسم را بشناسیم از آن متنفر شدیم و با تنفر فرصت شناخت دقیق را از خود گرفتیم. فکر کردیم «کاپیتالیسم» یعنی «پولدارتر شدن پولدارها» و نفهمیدیم و نمی‌دانستیم کاپیتالیسم اتفاقاً با پولدارها بی‌رحمانه برخورد می‌کند و بساط مفت‌خوری پولدارهای بی‌عار را جمع می‌کند...

در میان کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام، پس از کتاب «اسلام‌گرایی»، این دومین کتابی است که همگان را به خواندن آن دعوت می‌کنم. معمولاً وقتی از من می‌پرسند کدام کتابم را بخوانند، من هیچ‌کدام را توصیه نمی‌کنم، چون کتاب‌هایی که تاکنون منتشر کرده‌ام در حوزۀ نظریۀ سیاسی و عموماً تخصصی و نظری‌اند و باید فرد دغدغۀ این موضوعات را داشته باشد تا بخواند... اما دعوت می‌کنم همه کتاب «لیبرالیسم» را بخوانید.

این کتاب، مانند دیگر آثار فون میزس، دفاعیه‌ای تمام‌عیار از کاپیتالیسم است و اصول لیبرالیسم را به عنوان روحی که باید در کالبد کاپیتالیسم دمیده شود و با آن عجین باشد، شرح می‌دهد. بیراه نیست اگر بگویم، بهتر بود فون میزس اسم این کتاب را «مانیفست لیبرالیستی» می‌گذاشت (در برابر «مانیفست کمونیست» مارکس).

البته روایتی که در کتاب فون میزس از لیبرالیسم ارائه می‌شود، روایتی کلاسیک است. فون میزس لیبرالیسم کلاسیک را نمایندگی می‌کند و با آنچه امروز لیبرالیسم نامیده می‌شود تفاوت‌هایی بارزی دارد. هرگز نمی‌خواهم و نمی‌توانم علاقۀ شخصی‌ام به فون میزس را پنهان کنم. از متون او بسیار لذت می‌برم. روشن می‌اندیشد، روشن استدلال می‌ورزد و اندیشۀ مخاطب را زیر و زبر می‌کند. امیدوارم در آینده چند کتاب اصلی دیگر او را هم ترجمه کنم.

این کتاب را هم از آلمانی ترجمه کرده‌ام و جهت کاستن از خطاهای احتمالی در ترجمه، نسخهٔ انگلیسی را هم بادقت چک کرده‌ام.

مانند دیگر کتاب‌هایی که منتشر می‌کنم، صفحات ابتدایی کتاب را تا پایان «یادداشت مترجم» روی کانالم قرار می‌دهم تا با کتاب بیشتر و بهتر آشنا شوید. صفحات نخست کتاب را در فایل پیوست همین نوشتار می‌توانید بخوانید.

مهدی تدینی

#معرفی_کتاب #فون_میزس، #لیبرالیسم، #کاپیتالیسم

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
Forwarded from تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی (مهدی تدینی)
«مشتی خاک»


مرگ در خواب در تصور عامۀ مردم مرگی آرام و بی‌درد است. او هم در خواب چشم از جهان فروبست. وقتی پزشک کالبد بی‌جانش را معاینه کرد، گفت پنج بامداد دچار ایست قلبی شده است. مرگ در تبعید مانند مردنی دوباره پس از مردن است؛ آن هم برای مردی که برخلاف شاهان پیش از خود، اهل سفر خارجی نبود و فقط یک بار وقتی در قدرت بود به خارج سفر کرد. ملحفه را بر چهره‌اش کشیدند. چهارم مرداد بود، اما آنجا در ژوهانسبورگ زمستان بود. و این تابستانِ زمستانی آخرین فصل زندگی رضاشاه بود...

واپسین شاهان تاریخ ایران همگی در تبعید درگذشتند و این خود نمونه‌ای بی‌همتاست و بعید می‌دانم در جای دیگری مانند آن یافت شود. محمدعلی و احمد از قجرها و رضا و محمدرضا از پهلوی‌ها، همه در تبعید مردند. چنین چیزی اگر هم تصادفی باشد، تصادف تأمل‌برانگیزی است. از این چهار نفر، محمدعلی شاه پس از برکناری از قدرت سال‌ها ــ درست شانزده سال، تا ۱۳۰۴ ــ زنده ماند، اما سه دیگر خیلی زود پس از برکناری بدرود حیات گفتند: محمدرضا یک سال و نیم، رضا دو سال و یازده ماه و احمد چهار سال و چهار ماه پس از برکناری. از این پرسش تاریخ‌اندیشانه که چرا همۀ شاهان پایانی ایران در غربت مرده‌اند، بگذریم و به فصل پایانی عمر رضاشاه بپردازیم...

داستان رفتن او به موریس را پیش‌تر گفته‌ام و از آن می‌گذرم. از پاییز ۱۳۲۰ با فرزندانش در موریس بود. از همان زمان گاه از دل‌درد شکایت داشت. مانند همۀ پیرمردهای سالخورده که عمری را بدون دوا و دکتر و با سالم‌خواری و پیاده‌روی به سلامت گذرانده‌اند، او نیز با دکتر میانه نداشت و مطمئن بود دلیل این دل‌دردها غذایی است که خورده است. یک بار هم که راضی شد پزشکی او را ببیند، به دستگاه رادیوگرافی برای عکسبرداری نیاز بود که در موریس دستگاه مناسبی وجود نداشت. فضای جزیرۀ موریس برای او و همراهانش تحمل‌ناشدنی بود و در تلاش بودند به کانادا روند. اما جنگ بود و مسیرها بسته بود. حتی اگر گذر یک کشتی به موریس می‌افتاد، زمان دقیق آن را کسی نمی‌دانست. دریاها ناامن بود و زیردریایی‌های نظامی هر شناوری را ممکن بود غرق کنند.

سرانجام زمستان ۱۳۲۲ (که در موریس تابستان بود)، پس از حدود دو سال اقامت در موریس، رضاشاه و همراهان راهی دوربان شدند، یکی از شهرهای تفریحی و بزرگ آفریقای جنوبی. آنجا برای نخستین بار پزشکی رضاشاه را معاینه گرد و تلویحاً گفت وضع قلبش روبه‌راه نیست. زندگی در دوربان هم به مذاق رضاشاه خوش نیامد و چون امیدی نبود به زودی به کانادا روند، گفت که به شهر دیگری در آفریقای جنوبی روند. پس از دو ماه از دوربان با قطار به ژوهانسبورگ رفتند. شهری اروپایی در جنوب آفریقا. پنج ماه پایانی عمر رضاشاه آنجا گذشت. اکنون او آشکارا ضعیف و شکننده شده بود. آفریقای جنوبی از میانۀ قرن نوزدهم مقصد جویندگان طلا و الماس از سراسر جهان بود، از جمله یهودیان زیادی به آنجا رفتند. رضاشاه خانه‌ای تازه‌ساز را که قدری از ساخت آن مانده بود، از فردی یهودی اجاره کرد، ۵۰۰ لیره به او داد و پس از مدتی اجارۀ یک سال را هم داد. اما موجر یهودی بدقولی کرد و نه خانه را تحویل داد و نه پول را پس داد.

این روزهای زندگی رضاخان به انتظار گذشت. انتظار برای چه؟ کسی نمی‌داند، حتی خودش. مانند پیرمردی که عمری را به کارمندی گذرانده باشد، بیش از هر چیز نگران آمدوشد فرزندانش بود. کتاب‌های تاریخی را که از ایران رسیده بود می‌خواند و شب‌ها به سختی رادیو تهران را می‌گرفت تا خبری از ایران بشنود، اما خبرها هم گاه پریشانش می‌کرد، مانند روزی که شنید تهران قحطی آمده و ــ به روایت شاهد عینی ــ از خشم پا بر زمین می‌کوفت. گاهی هم به مغازۀ فرش‌فروشی مردی یهودی می‌رفت و قالی‌های ایرانی را تماشا می‌کرد. روزی ارنست پرون، رفیق و پیشکار مرموز محمدرضاشاه، از تهران نامه‌ها و وسایلی برای آن تبعیدی‌ها برد، از جمله «مشتی خاک ایران» برای رضاشاه.

فصل پایانی زندگی همۀ آدم‌ها شبیه هم است. دل‌درد‌ها رهایش نمی‌کرد تا اینکه در تیر ۱۳۲۳ وقتی نیمه‌شب قصد رفتن به دستشویی داشت دچار حملۀ قلبی شد، زمین خورد و از هوش رفت. پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند، اما ده روز بعد تا حد زیادی بهبود یافت. همین روزها دخترش شمس هم به دیدنش آمد و حال خوشی داشت. شبی بود که شاد و سرحال به نظر می‌رسید، می‌گفت و می‌خندید. اما این آخرین شب‌نشینی او بود. آن شب سر که بر بالین گذاشت، دیگر بیدار نشد...

مهدی تدینی

پی‌نوشت:
۱. روایت روزهای پایانی رضاشاه از کتاب رضاشاه، خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی و علی ایزدی، ص ۴۴۷-۴۸۳.

۲. پست‌های مرتبط:

▪️«رضاشاه از دید دیپلماتی آلمانی»
▪️«زودرنجی ملوکانه»
▪️«مردان بزرگ و فرجام‌های تلخ»
▪️«از دخمۀ مسجد رفاعی تا حرم عبدالعظیم»
▪️«کارنامۀ رضاشاه از چشم تقی‌زاده»
▪️«موریس؟ موریس کجاست؟

#رضاشاه
@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/12 00:24:48
Back to Top
HTML Embed Code: