Telegram Web Link
«از بوروکراسی تا توتالیتاریسم»

با نگاهی به انسان گرفتار کافکا

کافکا یکی از نخستین نویسندگانی بود که ناتوانی مطلق «فرد» در برابر «بوروکراسی عظیم و بی‌کران حکومتی» را به تصویر کشید. پیش از هر چیز بگویم: برای معنا و مفهوم «بوروکراسی» فعلاً زیاد فکر خود را درگیر نکنید. به سادگی می‌توانید آن را «دستگاه اداری دولت یا حکومت» معنا کنید تا به موقع در مجموعه گفتارهایی ویژگی‌های دقیق بوروکراسی را شرح دهم. بیایید اول به دنیای کافکا برویم...

آقای یوزف ک.، مرد ساده‌ای که کارمند بانک است و زندگی ساده‌ای دارد، درست صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشتش چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه حتی هیچ‌گاه به درستی بفهمد دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد ــ فعلاً...

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد: کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد ــ اساساً فرد راهی نمی‌یابد، فقط گم و گم‌تر، درمانده و درمانده‌تر می‌شود و هر چه بیشتر دست‌وپا می‌زند، بیشتر در باتلاق فرو می‌رود. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت‌وآمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما باز هم به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است؛ باید به سرنوشت گردن نهد.

دو مرد یوزف را به یک معدن سنگ بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد ــ این کنایه مهم است). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند. یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف از این رفتار آیینی مضحک کلافه است و میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بیند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناخته، مجبور است در نهایتِ عجز، تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود.

(ادامه از پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین...)

البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بود و اتفاقاً همین بر ارزش کار کافکا می‌افزاید، زیرا او چیزی را که قرار بود برپا شود، پیشاپیش ترسیم کرده بود. قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند («کارمندی» شیوۀ زیستِ بوروکراتیک است؛ کارمند «مهره‌ای» ناچیز در «نظم مهیب بوروکراتیک» است). گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

نظام‌های توتالیتر انواع و اقسامی دارند. گاه محتواها، ایدئولوژی‌ها و اهدافشان صددرصد با هم مخالف و متضاد است، اما استخوان‌بندی همۀ آن‌ها مشترک است: «بوروکراسی». اصلاً می‌توانید علی‌الحساب این تعریف را به عنوان یکی از ساده‌ترین‌ و در عین حال دقیق‌ترین تعریف‌ها از توتالیتاریسم در ذهن داشته باشید: «توتالیتاریسم بسط بوروکراسی (نظارت و اختیار دولتی) به همۀ شئون زندگی است.» اساساً توتالیتاریسم منهای گسترش بوروکراسی ناممکن است. اگر ساخت تانک بدون زره‌ پولادین محال است، ساخت توتالیتاریسم نیز بدون بوروکراسی محال است. اصلاً بازوی اِعمال قدرت توتالیتاریسم بوروکراسی است. به عبارتی، جسمِ توتالیتاریسم سرتاسر «بوروکراتیک» است؛ هر قدر هم روح آن (یعنی ایدئولوژی‌اش)، متفاوت و متضاد باشد. به همین دلیل باید از بوروکراسی ترسید و همیشه مانند ماده‌ای سمی با آن برخورد کرد. حرف اساسی لیبرالیسم کلاسیک نیز همین است که سدبندها و حصارهایی اطراف بوروکراسی کشیده شود. اصیل‌ترین راه جلوگیری از توتالیتاریسم نیز جلوگیری از گسترش بوروکراسی است؛ یعنی جلوگیری از گسترش اختیارات و حوزه‌های نفوذ دولت/حکومت.

حالا نقش ایدئولوژی در این میان چیست؟ ایدئولوژی‌ها اگر سویه و اهداف توتالیتر داشته باشند، می‌کوشند از طریق گسترش بازوهای دولتی (یعنی بسط بوروکراسی) اهداف و مقاصد خود را پیاده کنند. برای مثال، در نظم توتالیتر شوروی ــ طبق ایدئولوژی مارکسیستی ــ هدف ایجاد نوعی جامعۀ بی‌طبقه و بدون مالکیت بود. برای اجرای چنین هدفی لازم است یک نظم بوروکراتیک عظیم پدید آید تا با کانال‌کشی‌های مویرگ‌گونه به دورترین نقاط جامعه، آرمان‌های ایدئولوژیک پیاده شود.

با گسترش نظم اداری و نظارت دولتی، حکومت چنان بزرگ می‌شود که دیگر ابتدا و انتهای آن پیدا نیست؛ بی‌کران می‌شود و مانند «منبع تقدیر» عمل می‌کند. دیگر فرد با حکومت «روبرو» نیست؛ بلکه فرد هر جا برود درون و در پیشگاه حکومت است؛ حتی درون خانه‌اش. این همان حکومت عظیم و الوهی هِگلی است که بدل متافیزیک است. گمگشتگی و درماندگیِ قهرمان داستان کافکا در برابر این ساختار عظیم، بی‌کران و مبهم، ترسیم همین رابطۀ خالق‌ومخلوقیِ فرد با بوروکراسی توتالیتر است. در اینجا، سیاست «غیرشخصی» (و در نهایت «غیرانسانی») می‌شود؛ یعنی ماشین بوروکراتیک روابط انسانی را متلاشی می‌کند و جایگزین آن می‌شود. آنجایی که جلادان لباس یوزف را تمیز تا می‌کنند، دقیقاً بیان همین پوچی محض است که «رعایت مقررات» اصل و رکن همه‌چیز است. ویژگی اساسی نظم بوروکراتیک نیز دقیقاً همین «حکمرانی مقررات» است.

اما بوروکراسی و نظارت دولتی لازم نیست توتالیتر شود تا زیانبار شود، بلکه اساساً و مطلقاً مضر است و باید جلوی آن را گرفت، مگر در موارد و مسائلی که انجام آن‌ها «فقط» از دولت برمی‌آید. اگر جانمایۀ لیبرالیسم را خواستید بدانید، همین است که می‌خواهد از گسترش نظم بوروکراتیک جلوگیری کند ــ زیرا آزادی فرد و توسعه و بهروزی انسان را منوط به کوچک بودن دولت/حکومت می‌داند. چرا باید جلوی گسترش بوروکراسی را گرفت؟ جوابش در این بیت سعدی است که «سرچشمه شاید گرفتن به بیل/ چو پر شد نشاید گذشتن به پیل». وقتی سیلاب بوروکراسی ــ یعنی سیلاب مداخله و نظارت دولت/حکومت در همۀ شئون زندگی ــ همه‌جا را گرفت، دیگر گریزی از توتالیتاریسم نیست.


پی‌نوشت:
برای مطالعۀ نظر آرنت دربارۀ کافکا که من نیز از آن بهره برده‌ام، بنگرید به: هانا آرنت، عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر، جلد دوم، امپریالیسم، ترجمۀ مهدی تدینی، (نشر ثالث). در مورد مفهوم و معنای بوروکراسی نیز کاملاً وامدار فون میزِس هستم، به ویژه کتاب بوروکراسی او که به زودی ترجمۀ فارسی آن را در نشر پارسه منتشر می‌کنم.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«پوتین و زهر پروپاگاندا»


پس از عقب‌نشینی‌های گستردۀ روس‌ها در شرق اکراین و پیشروی‌های برق‌آسای نیروهای اکراینی برای اولین بار حتی بوی شکست روسیه به مشام رسید. اما از آن مهم‌تر، برای اولین بار، اعتراضاتی جدی‌تر نسبت به پوتین در روسیه مطرح شد؛ تا حدی که برخی نمایندگان محلی به صراحت اعلام کرده‌اند: «پوتین خطری برای روسیه است.» گروهی از نمایندگان محلیِ سن‌پترزبورگ درخواست برکناری پوتین را مطرح کرده‌اند و طرح چنین مسائلی در این ابعاد نشاندهندۀ نارضایتی‌های عمیقی در روسیه است. برای مثال، نیکیتا یوفِرِف، یکی از بانیان بیانیۀ ضدپوتین می‌گوید:

«پوتین از گسترش ناتو به شرق می‌ترسید، اما ورود نیروهای روسیه به اکراین باعث شد مرز میان کشورهای ناتو و روسیه دوبرابر قبل شود. مسئلۀ پوتین نظامی‌زدایی اکراین بود، اما اینک اکراین پول‌های فراوان و کمک‌های نظامی بسیاری دریافت می‌کند. اینک جوانان بسیاری باید بمیرند و افزون بر این، شکستی هم برای اقتصاد روسیه رقم خورد. ما معتقدیم پوتین خطری برای روسیه است. پوتین با تصمیم خود برای ورود نظامیان به اکراین امنیت شهروندان روسیه را به خطر انداخت.»

این عین جملاتی است که امثال بنده در ماه‌های اخیر می‌گفتیم و جالب است که کم‌وبیش با همان صورت‎بندی از زبان یک سیاستمدار و نمایندۀ روس بیان می‌شود؛ با این تفاوت که مشخص است او برای جلوگیری از پیگرد قضایی از به کار بردن تعبیر «حمله به اکراین» خودداری می‌کند و به جای آن می‌گوید «ورود به اکراین». اما واقعیت این است که زیان‌های روسیه بسیار عمیق‌تر و ماندگارتر از چیزی است که این شهروندِ نگران روس می‌گوید. روسیه در هیچ برهه‌ای از تاریخ خود چنین منزوی نبوده است و اگر فکر می‌کنید این انزوا بی‌اهمیت است، خبر ندارید که حفظ موجودیت روسیه مدیون همین بود که همیشه متحدان بزرگی در غرب داشت. روسیه کشور بزرگ و نیرومندی است، اما همیشه با کمک بخشی از غرب از گردنه‌های سخت تاریخی گذر کرده است. حتی در جنگ سرد، نیمی از اروپا را کنار خود داشت: روسیه آن زمان یک امپراتوری عظیم توتالیتر بود با مجموعه‌ای گسترده از دولت‌های اقماریِ متحد. اما امروز ملت‌های چسبیده به مرزهای روسیه یا یک به یک به ناتو می‌پیوندند یا قلک‌هایشان را می‌شکنند تا برای تهیۀ جنگ‌افزار برای سربازان اکراینی پول جمع کنند. در هیچ برهه‌ای از تاریخ دویست سال اخیر، یک‌چنین آرایش یکدست ضدروسی وجود نداشته است. و آیا روسیه می‌تواند امیدوار باشد در ازای چنین هزینۀ گزافی حداقل پیروزی دندانگیری در اکراین به دست خواهد آورد؟ نه! دیگر کمتر کسی از پیروزی قاطع روسیه مطمئن است...

امروز، در اواخر هفتمین ماهی که از حملۀ روسیه به اکراین می‌گذرد، تصویر جنگ اکراین روزبه‌روز شفاف‌تر و واقعیت عیان‌تر می‌شود. مروری کنیم بر آنچه گذشت: روسیه در تدارک حمله به اکراین بود و دائم انکار می‌کرد، اما هر فرد خُبره‌ای می‌فهمید این میزان تجمع نیروهای روسیه برای ترساندن نیست و باید منتظر حملۀ روسیه بود. روسیه حمله‌ای تمام‌عیار را آغاز کرد؛ جبهه‌ای در شمال و جبهه‌ای در شرق گشود. صحبت از جنگی برق‌آسا بود. قرار بود ظرف چند روز تا یک هفته کی‌یف تصرف شود. اهدافی که اعلام می‌شد عجیب، مضحک و حداکثری بود و معنایی مگر تصرف کامل اکراین نداشت: نازی‌زدایی و نظامی‌زدایی و کوتاه کردن دست عناصر غرب‌گرا. می‌شد حدس زد برنامۀ روسیه چه بود: خیال می‌کرد با حرکت به سوی کی‌یف و سقوط پایتخت، مقاومت‌ها در دیگر نقاط اکراین هم متوقف می‌شود و نیمۀ شرقی کشور تا کی‌یف کامل به تصرف روس‌ها درمی‌آید. خیال می‌کرد دولت زلنسکی بازداشت یا متواری می‌شود. در هر دو حالت روس‌ها برنده بودند، زیرا دولتی دست‌نشانده مستقر می‌کردند و آن دولت مقدمات لازم برای تحقق سیاست‌های روسیه را می‌چید؛ از تشکیل یک پارلمان روس‌دوست تا برگزاری انواع همه‌پرسی و بعد هم تشکیل یک دولت روس‌دوست و ضدملی در اکراین. دربارۀ بخش غربی اکراین هم سر فرصت می‌شد تصمیم‌گیری کرد. اما همۀ این‌ها سرابی محض بود! نظاره‌گر بی‌طرف و آشنا به مسائل اکراین می‌دانست این خواب و خیال پوچ است، اما آن زمان میخ آهنینِ پند و اندرز در سنگ پروپاگاندا نمی‎رفت!

همان مقاومت اندک و دستپاچۀ اکراینی‌ها کافی بود تا روسیه در پیشروی کُند عمل کند و اعتمادبه‌نفس اکراینی‌ها بالا برود. می‌توان گفت مهم‌ترین برهۀ جنگ همان ده روز اول بود. وقتی دولت زلنسکی میدان را خالی نکرد و در پایتخت ماند، مقاومت مستحکم شد و لحظه‌به‌لحظه پیشروی روس‌ها کند شد. کم‌وبیش همان دو هفتۀ اول مشخص بود که روسیه پا به باتلاق گذاشته و خبری از پیروزی برق‌آسا نیست، اما به چند هفته زمان نیاز بود تا روس‌ها اشتباهات اساسی خود را بپذیرند و از جبهۀ شمال عقب‌نشینی کنند.

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

با آنکه کرملین با همراهی و همدلی همۀ روس‌دوستان (مانند چامسکی) و جنگ‌گریزان (مانند اولاف شولتس) در غرب دائم دنیا را از جنگ هسته‌ای و جنگ جهانی می‌ترساندند، کاملاً مشخص بود هر دو گزینه پوچ است. روسیه تنهاتر از آن بود که حتی روی کاغذ بتوان به جنگی جهانی فکر کرد. هیچ نشانی از آرایش جنگ جهانی در دنیا وجود نداشت. چینی‌ها هوشیارتر از آن بودند که دلارهای غربی را فدای ناتوستیزیِ غیرصادقانۀ روس‌ها کنند... آن‌ها در این آب گلالود دنبال ماهی‌های تجاری خود بودند، نه بیشتر!

روسیه بی‌سروصدا تصمیم گرفت آن اهداف جنگیِ «حداکثری» را فراموش کند و روی اهدافی «حداقلی» تمرکز کند: دُنباس. تصمیم گرفت منطقۀ دنباس را با چند شهر بزرگ در شرق و جنوب تصرف کند تا بتواند هر چه زودتر بساط جنگ را با یک پیروزی آبرومندانه جمع کند. ماه‌ها گذشت و حتی در جبهۀ شرقی اهداف جنگی روسیه تحقق نیافت و سرانجام در هفته‌های گذشته، عملاً ورق جنگ برگشت و اکراینی‌ها بخش زیادی از خاک خود را پس گرفتند. طبعاً فرماندهان روسی می‌گویند عقب‌نشینی ما خودخواسته بود، اما نگاهی به واقعیت‌های میدان نشان می‌دهد آنچه رخ داد حتی شکستی آبرومندانه نبود، فرار نیروهای روسیه بود!

در مطلبی که روز اول جنگ نوشتم، تأکید کردم همۀ تحلیل‌ها یک ایراد اساسی دارد و آن هم این است که اصلاً صورت‌مسئله‌ای که در رسانه‌ها و افکار عمومی مطرح است، نادرست است: مسئلۀ روسیه و اکراین در وهلۀ نخست مسئلۀ روسیه و غرب نیست، بلکه مسئلۀ اساسی «مواجهۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپاست». اگر هم در این میان ناتو به سوژۀ دعوا تبدیل شده، واقعیت این است که ناتو با عزم و ارادۀ ملت‌های شرق اروپا به شرق گسترش یافته است و می‌یابد (چنان‌که پیشتر در چند گفتار شرح داده‌ام). تجربه نشان داده است حتی یک ائتلاف نظامی بزرگ متشکل از آمریکا و متحدانش نمی‌تواند یک «فرقۀ پابرهنه» مانند طالبان را در بلندمدت شکست دهد، حال روسیه چطور می‌خواهد یک ملت را هم از خود متنفر کند و بعد در بلندمدت شکست دهد!؟ اصلاً تمایل به ناتو در میان اکراینی‌ها زمانی اوج گرفت و جدی شد که روسیه کریمه را جدا کرد و به حمایت از جدایی‌طلبان پرداخت. پس مسئلۀ اصلی، مواجهۀ روسیه با مردم اکراین است که راه‌حل آن «همسایه‌دوستی» است، نه موشک‌باران و تجاوز و کشتار جوانان! البته طبیعی است که آمریکا و اروپا نیز این وسط ماهی خود را از آب گلالود اکراین می‌گیرند، اما ریشۀ مشکل و راه‌حل آن در «رابطۀ روسیه با ملت‌های شرق اروپا» نهفته است و تمرکز بر مسئلۀ ناتو و آمریکا نتیجۀ چیرگیِ پروپاگاندا بر واقعیت است.

دلیل این اشتباه بزرگ کرملین چه بود؟ شاید انتظارش را نداشته باشید، اما ریشۀ این مشکل را باید در اعماق دنیای ذهنی روسیه پیدا کرد: «واقعیت»، «حقیقت» و «پروپاگاندا». مشکل روسیه در این بود که پروپاگاندا چشم روس‌ها را بست و دستشان را از واقعیت کوتاه کرد و در نتیجه حقیقت مخدوش شد. برای فهم این مسئله اول باید بپرسیم «حقیقت چیست؟» هر چه روایت و تعریف ما از واقعیت دقیق‌تر و عینی‌تر باشد، بهرۀ بیشتری از حقیقت دارد. فرض کنید قتلی صورت گرفته است. مجموعه‌ای از واقعیت‌ها وجود داشته است که کارآگاه و قاضی باید با بررسی به آن‌ها پی ببرند؛ از روابط انسان‌ها، روند رخدادها تا انگیزه‌ها و پیامدها... روایت و بازنماییِ نهاییِ قاضی از آنچه رخ داده هر چه به واقعیت‌ها نزدیک‌تر باشد، «حقیقی‌تر» است. طبعاً میزان دستیابی ما به حقیقت «نسبی» است و هدف کشف حداکثری حقیقت است. در واقع، هدف نهایی همۀ تفکرات و پژوهش‌ها ــ و در یک کلام هدف شناخت ــ نیز کشف حقیقت است و حقیقت هم به این ترتیب چیزی نیست مگر دقیق‌ترین و نزدیک‌ترین بازنمایی واقعیت.

پروپاگاندا زهری است که حقیقت را می‌کشد. اگر برایتان سوال است چرا روسیه چنین جنگ اشتباه و پرهزینه‌ای را آغاز کرد، جوابش در اینجاست: پروپاگاندای روسیه در طول چندین سال آن‌قدر ادعاهای نادرست دربارۀ اکراین مطرح کرد که دیگر حقیقت گم شد. همۀ احزاب در همه‌جای دنیا ــ از جمله در دموکراسی‌های غربی ــ کم‌وزیاد پروپاگاندا دارند، اما «تکثر» و «تضارب آرا» زهر پروپاگاندا را می‌گیرد. از وقتی این تکثر زیر سایۀ تلاش پوتین برای ماندن در قدرت رنگ باخت، پروپاگاندا حقیقت را مخدوش کرد. فاجعه زمانی رخ می‌دهد که تبلیغ جایگزین تحقیق می‌شود؛ یعنی در تحلیل‌ها پروپاگاندا جایگزین حقیقت می‌شود. درست مانند یک شکارچی که در تله‌ای می‌افتد که خود آن را کار گذاشته است. روسیه در تلۀ پروپاگاندای خود افتاد، در نتیجه همۀ تحلیل‌ها و پیش‌بینی‌هایش نادرست از کار درآمد و اینک جراحتی عمیق، بسیار پرهزینه و خطرناک گشوده است و کسی نمی‌داند چقدر خونریزی خواهد کرد...

همۀ مطالب دربارۀ جنگ اکراین را در این پست می‌توانید پیدا کنید: «جنگ اکراین»

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«ما نمرده بودیم...»


شگفت‌زده‌ام! با آنکه بالندگی و بلوغ مردم را می‌دیدم و آن را بیان می‌کردم، گمان می‌کردم «غم نان» و «درد معیشت» دیگر مجالی برای «درد آزادی و آزادگی» باقی نمی‌گذارد. نه فقط منِ میرزابنویس، بلکه عموم تحلیلگران، سیاست‌شناسان و جامعه‌شناسان بر این باور بودند که باید منتظر «شورش گرسنگان» باشیم. حتی من گمان می‌کردم، آرزوهای طبقۀ متوسط، آرمان‌های جامعۀ مدنی و مطالبات جامعه‌ای که غم نان ندارد، فراموش شده است... اما بهت‌زده‌ام از اینکه این مطالبات حتی گسترش یافته و همۀ اقشار را همدل کرده است.

مردمی که چندین سال پیاپی تورم چندده‌درصدی کمرشان را شکسته و سفره و جیبشان را به تاراج برده، در تجمعات و اعتراضاتشان یک شعار «معیشتی» نمی‌دهند! در برابر این مناعت‌طبع نباید سر تعظیم فرود آورد؟ منتظر شورش گرسنگان سر بنزین و قندوشکر بودید و دم‌ودستگاه کوپن راه می‌انداختید، اما دغدغۀ اصلی مردم چیز دیگری بود! البته بر کسی پوشیده نیست که دلیل این اعتراضات بسیار گسترده است، اما اینکه مرگ جانگداز دختری کرد باعث بروز آن می‌شود و کل کشور چنین خود را صاحب‌عزا می‌داند، نشانۀ بلوغ و بزرگی نیست؟

در روزهایی که طالبان کابل را تصرف کرد و همسایۀ شرقی دوباره در تاریکی محض فرو رفت، بخش بزرگی از مردم ایران با نگرانی اوضاع افغانستان را پیگیری می‌کرد و آشکارا دردمندی را می‌توانستید در حرف‌هایشان ببینید. آن روزها مردم ایران، مانند برادر و خواهری دلسوز و آگاه غصۀ افغانستان را می‌خوردند. کل دنیا ــ هم ملت‌ها و هم دولت‌هایشان ــ چشمش را به روی افغانستان بست، مگر جامعۀ ایران! همان روز بر من اثبات شد، ارزش‌های آزادی‌خواهانه و بلوغ مدنی به عناصری ریشه‌دار و قدرتمند در جامعۀ ایران بدل شده است. به همین دلیل، همان زمان می‌گفتم جامعۀ مدنی ایران پرنورترین نقطۀ خاورمیانه است.

کسانی که از آرمان‌های طبقۀ متوسط متنفر بودند، برای درهم‌شکستن طبقۀ متوسط از طریق فشار اقتصادی بسیار تلاش کردند، اما امروز با صدای رسا می‌توان شکست پروژۀ نابودی طبقۀ متوسط را اعلام کرد. شاخص‌های اقتصادی له‌شدن طبقۀ متوسط را آشکارا نشان می‌دهد، اما «طبقۀ متوسط» فقط «جسمِ مادیِ این طبقه» نیست، بلکه روح، اندیشه، آرمان‌ها و منش آن نیز بخشی از هویت و سرشتش را می‌سازد. ما به قهقرا نرفتیم. ارزش‌ها در ما نمرد و فراگیری آن امروز شگفت‌انگیز است.

البته تحلیل جامعه‌شناختی باشد برای فرصتی دیگر. فعلاً در حالت مضطر به سر می‌بریم؛ میان خوفِ قطع اینترنت و رجایِ وی‌پی‌ان در سیَلانیم. در آینده وقت داریم همه‌چیز را سر فرصت واکاوی کنیم، اما برای مثال می‌توانید به این متن بنگرید: «در ستایش جامعۀ ایرانی» که در آن دلایل بالندگی جامعۀ ایرانی را برشمردم. اتفاقاً یکی از مهم‌ترین عوامل را در آنجا نیروی زنان ذکر کرده بودم که به موتور تحول جامعه بدل شده‌اند. تکلیف جامعۀ ایرانی دیگر روشن است: ارزش‌هایی دارد و پای این ارزش‌ها ایستاده است و با گرسنگی کشیدن هم دست از آن برنمی‌دارد. به همین دلیل، برای اولین بار عمیقاً حس می‌کنم آیندۀ ایران بیمه شده است. نمی‌توان لباس‌های کودک ده‌ساله را تن جوانی بیست‌ساله کرد! حتی اگر این جوان را بزنید، بازداشت کنید، بر سرش مشت بکوبید، فریاد بزنید... نه! نمی‌شود! آن لباس کودکی به تن او نمی‌رود!

امروز اول مهر است و من این روزها عمیقاً معنای «مهر» را حس می‌کنم: مردمی که «مهر» عمیقی به هم دارند و برای بهروزی خود و کشورشان دغدغه‌ دارند و از «بی‌مهری‌» کسانی که هیچ‌گاه حرفشان را نشنیده‌اند و در پاسخ مشت و بهتان زده‌اند، خسته‌اند. این مهر جاودان باد...

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«افسانۀ زن شرقی»


افسانه‌ای دربارۀ «زن شرقی» از دیرباز در ذهن عموم ایرانی‌ها وجود داشته است؛ تصور زنی باعفاف که هزار سال پیش از اسلام هم چنین فرهنگ و پوششی داشته است. و لابد در برابر زن شرقی نیز زن غربی است که از اول برهنه بوده. این هم از آن دوگانه‌های پوچ و عوامانه‌ای است که در ذهن خاص و عام وجود داشته است.

این گفته را دربارۀ زن و جایگاهش بخوانید و حدس بزنید متعلق به کیست:

«شوهر ارباب زنش است و زن باید از او اطاعت کند. این اطاعت باید آزادانه باشد، نه از روی بندگی. از نظر یک زن حقیقی، اطاعت نوعی آزادی و افتخار به حساب می‌آید و می‌داند اطاعت از شوهرش باعث می‌شود که او ایمن و آزاد باشد... هر گاه زنی به دلیل گستاخی یا بی‌بندوباری یا هر دلیل دیگری قدرت و اختیارات شوهرش را نادیده بگیرد، روح و روانش در آرامش نخواهد بود تا زمانی که دوباره از او اطاعت کند.»

این جملات شبیه گفته‌های یکی از رهبران طالبان نیست؟ اما این جملات متعلق به جان وینتروپ است؛ یکی از بنیانگذاران آمریکا در ماساچوست!

در غرب پیشامدرن مسئلۀ دوشیزگی (بکارت) زنان مسئله‌ای مهم و عنصری فرهنگی بود. فروید در سال ۱۹۰۸ ــ دقت بفرمایید در اوایل قرن بیستم که جهان مدت‌ها بود وارد عصر مدرن شده بود ــ در مقالۀ «تابوی بکارت» می‌نویسد: «در نظر ما ارزش بکارت [زن] برای مرد خواستگار چنان مسلم و بدیهی است که وقتی قرار می‌شود این قضاوت را مستدل کنیم، دستپاچه می‌شویم.» انگار این جمله در توصیف جامعۀ ما گفته شده است... این‌طور نیست؟

در اروپا تا قرن بیستم مسئلۀ باکرگی زن تا پیش از ازدواج از جهت حقوقی نیز تضمین شده بود. برای مثال در آلمان اگر مردی بکارت نامزد خود را پیش از ازدواج از بین می‌برد و بعد قرار نامزدی را بر هم می‌زد، طبق مادۀ ۱۳۰۰ در قانون مدنی محکوم به پرداخت نوعی دیه (Kranzgeld) می‌شد. دلیل این جریمه این بود که در واقع با از میان رفتن بکارت، بخت زن برای ازدواج کاهش می‌یافت و در واقع این نوعی غرامت برای خسارت اجتماعی و تنزل جایگاه اجتماعی زن بود (این قانون رفته‌رفته رنگ باخت و بی‌اهمیت شد تا این‌که در نهایت در سال ۱۹۹۸ به طور کلی از قوانین مدنی آلمان خط خورد).

زن غربی تا دو سدۀ پیش هیچ حقی نداشت، کتک خوردن از شوهر عادی بود و لباس‌های زنان به پوشیدگی محجبه‌ترین زنان امروز ما بود. «لباس شنای زنان در عصر ویکتوریایی در بریتانیا» بهترین مثال است. لباس شنای زنان در اواخر قرن نوزدهم اروپا ــ همین حدود ۱۳۰ سال پیش ــ چندان تفاوتی با لباس محجبۀ ما نداشت. سه چهار لایه کل اندام زن را از فرق سر تا نوک پا می‌پوشاند؛ فقط آرنج به پایین و صورت و گردن باز بود ــ و امکان تخطی هم وجود نداشت. به طور کلی پوشش زنان در جایی که «غرب» خوانده می‌شود، رفته‌رفته باز و بازتر شد. قوانین برای محدودیت پوشش وجود داشت، اما «عُرف» قانون را رفته‌رفته عوض می‌کرد. در نتیجه زنِ به اصطلاح «غربی» از طریق تغییر عرف، اندامش را سانتی‌متر به سانتی‌متر دوباره تصاحب کرد. (به عنوان یک نمونۀ مطالعاتیِ دیگر در این باره در این پست بنگرید به ماجرای «ممنوعیت الکل در آمریکا».)

دوگانۀ زن‌ شرقی و زن غربی مانند کلِ دوگانۀ غرب و شرق پوچ است. آنچه امروز در غرب وجود دارد، انسانِ غربیِ صد سال پیش را در حد سکته شوکه می‌کند. دوگانۀ غربی‌ــ‌شرقی ساختۀ ذهن ماست و واقعیت ندارد. تنها دوگانۀ راستین «مدرن و نامدرن» است و این «مدرنیته» نیز امری نسبی است. به همین دلیل مفهوم «غرب‌زدگی» از اساس پوچ است و در واقع ساخته‌ای ایدئولوژیک برای مقاومت در برابر «مدرنیته» است. آن چیزی که برخی از آن بیزارند غرب نیست، مدرنیته است.

فرهنگ امری ثابث و لایتغیر نیست، بلکه «وابسته به صناعت و تمدن» است. وقتی تمدن پیش می‌رود، فرهنگ هم تغییر می‌کند. یکی از چیزهایی که مدرنیته، به عنوان واپسین مرحلۀ تمدنِ عمومی بشر، برای انسان به همراه آورد آزادی‌های فردی بود ــ از جمله تملک بر اندام و جسمانیت‌باوری. مدرنیته جسم را محور عالم کرد. قبول این آزادی‌ها در غرب و شرق به یک اندازه سخت و پرهزینه بود و مقاومت برانگیخت.

اینکه ایرانیان باستان چه پوششی داشتند، جالب و محترم است، اما در ارتباط با زندگی امروز همان‌قدر بی‌اهمیت است که آن‌ها چه طب، آموزش یا حمل‌ونقلی داشتند. در عهد باستان وقتی پای کسی می‌شکست و عفونت می‌کرد، پا را بدون بیهوشی و بی‌حسی قِرِچ‌قرچ می‌بریدند و برای شکستن استخوانش هم احتمالاً از ساتور استفاده می‌کردند. اگر امروز به جای گذاشتن پلاتین و درمان عفونت، پا را قطع می‌کنید، می‌توانید پوشش ایرانیان عهد باستان را نیز مبنای ادعاها و استدلال‌های خود قرار دهید.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«نسلِ رؤیایی»


چقدر این نسل نوجوان و جوان را به نادانی، کم‌فهمی و بی‌اعتنایی‌های اجتماعی متهم می‌کردید؟ اشتباه می‌کردید. فهم این نسل‌های نوجوان و جوان از مفاهیم شاید به اقتضای سن کمشان ناپخته باشد، اما بیراه نیست.

ابتدا باید سکانسی از فیلم «جدایی نادر از سیمین» را یادآوری کنم تا به سراغ حرف اصلی برویم. دختر با پدرش به پمپ بنزین می‌رود. پدر دختر را می‌فرستد بنزین بزند تا روابط اجتماعی‌اش تقویت شود (در حالی که در عُرف این‌گونه است که حتی اگر زن راننده باشد، مرد همراهش برای بنزین زدن پیاده می‌شود؛ یا اگر مردی همراه زن همراه نباشد، خود متصدی جایگاه برایش بنزین می‌زند). وقتی دختر سوار ماشین می‌شود، پدر متوجه می‌شود متصدی پمپ‌‌ بقیۀ پول را کم داده و دختر را مجبور می‌کند برود و بقیۀ پول را بگیرد و از آینه رفتار دخترش را زیر نظر می‌گیرد... همۀ حرفم، در این سکانس بیان شده است.

«آگاهی» با «سواد» فرق دارد. ممکن است کسی در رشته‌ای دشوار دکتری داشته باشد یا بسیار باسواد باشد، اما الزاماً فرد آگاهی نباشد. مجاری متعددی برای کسب آگاهی وجود دارد که «سواد» و «تحصیل» فقط یکی از آن‌هاست. مگر در این مملکت دکتر، مهندس، فیلسوف، نویسنده و به اصطلاح روشنفکر کم داشته‌ایم که اسوه‌های تاریک‌اندیشی بوده‌اند؟ پس منتظر نباشید کتاب خواندن (به ویژه کتاب درسی) الزاماً باعث تربیت فردی آگاه شود. همان‌طور که تصور نکنید هر کس دانشگاه‌ نرفته یا کتاب‌خوان نبوده، حتماً فرد «ناآگاهی» باشد؛ زیرا عنصر «تجربه و تربیت» در کسب آگاهی عناصر بسیار مهم‌تری‌اند.

اما «تربیت» هم فقط این نیست که کسی آگاهانه در مقام مربّی بالا سر کودکی بایستد و دائم به او امر و نهی کند. هرگز! بخش عمدۀ تربیت «ناخودآگاه» است. یعنی فرد درون خانواده شبانه‌روز زیر تربیت است. تربیت درون خانواده (و جامعه) فرایندی دائمی و بی‌وقفه است و عموماً ناخودآگاه صورت می‌گیرد. حتی دعواهای پدرومادر برای فرزند پر از نکات تربیتی است. مادری که اجازه نمی‌دهد حقش در خانه پایمال شود، سر حقوقش دعوا می‌کند و بحث‌های اجتماعی را به خانه می‌آورد؛ پدری که شبانه‌روز سخت‌افزار و نرم‌افزارِ «فردیت‌آگاهی» را در اختیار فرزندش قرار می‌دهد و در ذهن او تزریق می‌کند؛ والدینی که برای کودکشان از دو سالگی شخصیتی کامل قائلند و او را در تمام تصمیم‌گیری‌ها مشارکت می‌دهند و به ویژه با او مانند یک فرد بزرگسال رفتار می‌کنند... همۀ اینها اوج تربیت است! نه آن شعارهای تکراری و بی‌محتوا و بدون پشتوانۀ خانوادگی و اجتماعی که سر صف در مدرسه به خورد بچه‌ها می‌دهند.

آری! این نسل نوجوان «آگاه» است، زیرا در بستر تربیتی بسیار مناسبی رشد کرده است. ملاطِ «فردگرایی» در بندبند وجود این فرزندان نهادینه شده و کاملاً طبیعی است که با این سطح از خودآگاهی و فردیت‌آگاهی، خیلی زود با هر نوع اقتدارگراییِ فردیت‌ستیز درگیر می‌شوند. وقتی پدرومادر امروزی حتی در انتخاب نام فرزندشان دقت می‌کنند تا اسمی تکراری بر فرزند نگذارند، یعنی از بدو امر نهال «فردباوری» را در ذهن و خودآگاهی بچه می‌کارند. وقتی این بچه به (نو)جوانی می‌رسد، زیر این نوع تربیتِ آگاهی‌بخش، به حدی از «خودآگاهی» می‌رسد که ذاتاً فردی «آگاه» می‌شود ــ این آگاهی را شاید دکترها و مهندس‌های قدیمی‌تر به دست نمی‌آوردند. به همین دلیل سطح خودآگاهی سیاسی هم در این نسل چندین سال جلوتر از نسل‌های پیشین است؛ چنان‌که این روزها می‌بینیم کنشگری آن‌ها از دبیرستان شروع می‌شود.

معیار قرار دادن «سن شناسنامه‌ای» برای فهم رفتار این نسل بسیار اشتباه است. کنش این نسل «برآیند سن»اش نیست، بلکه برآیندِ تجربه‌های عمیق میان‌نسلی است؛ برآیندِ تربیتی است که منجر به «انباشتی میان‌نسلی» می‌شود و در تاریخ ایران سابقه نداشته است. اینک می‌توان با خیال راحت آیندۀ ایران را به این نسل سپرد. نسلی که هم آینده‌ساز است و هم خودِ آینده است. این نسل به معنای دقیق کلمه رؤیایی است، زیرا تجسم عینیِ رؤیاهای پدران و مادرانشان است. فقط با بغضی در گلو می‌نویسم: این گلستان عطرآگین و هزاررنگ دسترنج باغبان‌هایی است که همه جا سرکوب شدند، اما در عوض در خانه گل کاشتند...

پی‌نوشت: این «انباشتِ میان‌نسلی» را در نوشتاری دیگر شرح خواهم داشت.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«بیداری نسل زِد»


در رخدادهای اخیر یکی از سرنوشت‌سازترین گسل‌های اجتماعی فعال شد: گسل «سنت و مدرنیته». سرنوشت ایران را تا اینجا همین گسل (یا نزاع) رقم زده و در آینده نیز تعیین‌کننده‌ترین عامل خواهد بود. در این باره تحلیل مفصلی دارم که بماند برای بعد، اما لرزه‌های این گسل باعث شد «گسل نسل‌شناختیِ» دیگری فعال شود که چشم‌ها را خیره کرده: «نسل زِد» بیدار شد. در روزهای اخیر عموماً از رفتار و عملکرد نوجوانان متحیر شده‌اند. این همان «نسلِ زد» یا «زی» (Z Generation) است که شامل نیمۀ دوم دهه‌هفتادی‌ها و کل دهه‌هشتادی‌ها می‌شود. سال 99 نشریۀ «صبح صادق» مطلبی دربارۀ «نسل زد» درج کرده و گفته بود یکی از بزرگ‌ترین تهدیدهای امنیتی‌ـ‌سیاسی در «نسل زد» نهفته است. در پست پیشین دربارۀ رابطۀ «نسل زد» با «نسل ایگرگ» (نیمۀ دوم دهه‌پنجاهی‌ها و دهه شصتی‌ها) توضیح دادم. در این پست به خود «نسل زد» (زومرها) و فرایند «جامعه‌پذیری» و «سیاسی‌شدن»شان نگاهی بیندازیم.

«نسل زد» پدیده‌ای جهانی است و بر بستر تحولات و پیشرفت‌های فناورانۀ جهان تعریف شده است، اما تحلیل دربارۀ آن باید در دو سطح باشد: «جهانی» و «بومی». بخشی از ویژگی‌های «زومرها» جهانی است، اما عوامل بومی روی آن‌ها اثر می‌گذارد. اساس تفاوت ما (ایگرگی‌ها) و زومرها این است که فناوری‌های مجازی «وارد زندگی ما شد»، در حالی که زومرها «وارد دنیای فناوری» شدند. به زبانی استعاری، «فجازی» در دنیای ما به دنیا آمد، در حالی که زومرها در «فجازی» به دنیا آمدند. گوشی هوشمند «وارد زندگی ما شد»، اما زومرها از ابتدا در گوشی هوشمند متولد شدند. اما مسئله فراگیرتر است...

زومرها بالاترین حد «عزت‌نفس» را دارند. آن‌ها کمتر از همۀ انسان‌های پیشینشان «خواهش و التماس کرده‌اند» و یا اصلاً کتک نخورده‌اند یا به ندرت تنبیه بدنی شده‌اند. زومرها کمتر از گذشتگانشان تحقیر شده‌اند. در سن خردسالی در «اجتماع خانواده» به «عضوی کامل با حق رأی» تبدیل شده‌اند و بیشترین ابزارهای ابراز وجود را نیز داشته‌اند. به همین دلیل، جامعه‌پذیری آن‌ها بسیار زودتر از نسل‌های پیشین رخ داده و شخصیت اجتماعیِ آن‌ها زودتر و مستقل‌تر از پیشینیان شکل گرفته. داشتن ابزارهای ارتباطی گسترده به آنها اجازه داده در برابر اقتدارگراییِ خانوادگی مقاومت کنند و پشتوانه و گریزهای روانی بیرون از خانه بیابند.

به دلیل اینکه زومرها عموماً تک‌فرزندند یا فقط یک خواهر و برادر دارند، «حریم خصوصیِ» بسیار بزرگی دارند. این نسل بزرگ‌ترین حریم خصوصی را در تاریخ همۀ نسل‌های ایرانی داشته. حریم خصوصی بنیاد استقلال شخصیتی است؛ چیزی که نسل ایگرگ یا به دست نمی‌آورد یا در سن بالاتر (پس از سن بلوغ) به دست می‌آورد. از دیگر سو به دلیل پایین آمدن جمعیت این نسل، رقابت درون‌نسلی میانشان کاهش یافته و ملایم‌تر شده و در عوض با فرصت‌هایی که خانواده در اختیارشان قرار می‌دهد، با ابعاد روحی و جسمی خود به خوبی آشنا می‌شوند. تمرکز این نسل دیگر روی رقابت با دیگران نیست، بلکه بیشتر درگیر کشف و پرورش خویشند. (امیدوارم این انگارۀ قدیمی و عارفانه از افکار ما ایرانی‌ها بیرون رود که فکر می‌کنیم ریاضت و محرومیت باعث بزرگی می‌شود.)

این نسل با سطح بالای مراقبت خانوادگی، بیشتر از نسل‌های پیشین مشاورۀ روان‌شناسی و روانپزشکی گرفته و خویش را بیشتر کاویده و با خود ارتباط برقرار کرده. همین مشاوره‌ها، بهره‌مندی از «تربیت جنسی» و نیز بهره‌گیری از ارتباطات مجازی، باعث «شرم‌زدایی» گسترده در آنها شده. نسل زد ارتباط بسیار کم‌تنش‌تری با جسم و امیال خود دارد و عوارض عاطفی کمتری دارد.

زومرها از آنجا که درون شبکه‌های اجتماعی به دنیا آمده‌اند، توان ارتباط‌گیری بالایی دارند؛ با سرعت گروه‌سازی می‌کنند و همبستگی در آنها روان‌تر و مکانیکی‌تر صورت می‌گیرد. آنها بالاترین میزان ارتباطات، و در نتیجه بالاترین مهارت‌های ارتباطی را دارند. به همین دلیل الگوریتم‌های اجتماعی پیچیده‌تری در ذهنشان وجود دارد و همزمان به دلیل بهره‌مندی گسترده از ابزارها از کودکی، توان حلِ مسئلۀ بالاتری هم دارند.

همۀ اینها باعث می‌شود توجه آن‌ها زودتر به جامعه معطوف شود، زیرا داشته‌های فردی‌شان زودتر تأمین شده و در نقطۀ مناسبی از هرم مازلو ایستاده‌اند. این وضعیت وقتی با سطح بسیار بالای استقلال‌ و تمرکز بر وجوه روحی و شخصیتی همراه می‌شود، باعث می‌شود زومرها خیلی زود سیاسی شوند. یک عامل بسیار مهم‌تر هم این است که این نسل کم‌ترین سلطه‌پذیری را دارد. آنها خیلی زود با هر نوع اقتداری درگیر می‌شود و بسیار کمتر تمایل به اطاعت دارند. فرمانبری برای آنها امری بدیهی نیست و کمتر از همۀ انسان‌های پیشین از عصر یخ تاکنون «سلطه‌پذیر»ند. حال بازنده کسی است که در برابر این نسلِ تابن‌دندان «هوشمند» مانند نئاندرتال‌ها رفتار کند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گسل در جامعۀ بحران»
 

درست چهار سال پیش متنی نوشتم با عنوان «جامعۀ بحران» و در آن شرح دادم «بحران» به سرشت جامعۀ ایران تبدیل شده است. در واقع حرفم این بود که جامعۀ ایران «دچار» بحران نیست، بلکه «خود بحران» است. دلیل این ادعا را مختصر شرح می‌دهم تا سپس، و در امتداد همان نگرش، به این روزها و به این «بحران در بحران» برسم.
 
در هر جامعه‌ای انواع شکاف‌ها و تضاد وجود دارد که برخی پُرشدنی و التیام‌پذیر و برخی حل‌ناشدنی‌ است. اما «رویکردها» از ماهیتِ شکاف‌ها مهم‌تر است و عامل تعیین‌کننده‌تری است؛ یعنی ممکن است مناقشه‌ای ساده، سطحی و حل‌شدنی به دلیل «رادیکالیسم» و «آشتی‌ناپذیریِ» طرف‌های درگیر به شکافی حل‌ناشدنی تبدیل شود (که طبعاً این نوع شکاف مصنوعی است و با تعدیل رویکرد بازیگران حل می‌شود)، و ممکن است حادترین تضادها به دلیل رویکرد میانه‌روانۀ طرف‌های درگیر کمرنگ و کم‌خطر شود؛ مانند آتشفشانی که با همۀ عظمتش سرد و خاموش می‌شود ــ اهمیت «فرهنگ سیاسی» دقیقاً همین‌جاست و تعیین می‌کند، مردم در یک واحد سیاسی (یعنی کشور) تضادهایشان را با چه رویکرد و ابزاری حل می‌کنند: میانه‌روی و وزن‌کشی دموکراتیک یا ترور و خشونت سیاسی؟
 
در جامعۀ ایرانی هم انواع شکاف‌ها و تضادهای اجتماعی‌، فرهنگی و قومیتی وجود داشته است. اما عام‌ترین مناقشه در ایرانِ عصر جدید، مناقشه میان «سنت» و «مدرنیته» بوده است که در نهایت در دو جبهۀ «مدرنیته‌ستیزی» و «مدرنیته‌گرایی» روبروی هم صف‌آرایی کرده‌اند. این دوگانۀ اساسی در هر بحران و تحولی خود را نشان داده است؛ برای مثال یکی از معروف‌ترین نمودهای آن همان دعوای «مشروطه‌خواهی» و «مشروعه‌خواهی» است که بلافاصله از دل انقلاب مشروطه سر برآورد. اگر در ایران دموکراسیِ کارآمدی شکل می‌گرفت، نزاع میان سنت‌گرایان و نوگرایان هیچ‌گاه به گرهی کور تبدیل نمی‌شد، بلکه از طریق وزن‌کشیِ سالمِ دموکراتیک، هر یک سهم خود را از ادارۀ کشور برمی‌داشتند و رقابتی سالم میان این دو گروه شکل می‌گرفت، اما ملتی که نتواند در اسرع وقت سازوکارهای کارآمد را بر خود نصب کند، چوبش را دیر یا زود می‌خورد.
 
نتیجه این شد که مشروطه کار نمی‌کرد... وضعیت عمومی کشور از پیش از مشروطه هم وخیم‌تر شده بود و در نتیجه یک الیت سیاسی ایدۀ «قدرت مرکزی نیرومند» را جایگزین مشروطه کردند. این رویکرد عملاً تا انقلاب ۵۷ پابرجا بود و جناح مدرنیته‌دوست در بستر آن کم‌وبیش دست برتر را داشت و بخشی از ایده‌ها و آرمان‌های مدرنیته را (منهای مدرنیتۀ سیاسی که می‌توانست برای نهاد سلطنت خطرآفرین باشد) پیاده می‌کرد. جامعۀ تازه‌شهری‌شده و سنت‌گرا به پروژه‌های حاکمیت واکنش نشان داد و نتیجۀ آن انقلابی بود که عموم نیروهای فعال در آن باوری قلبی به دموکراسی نداشتند و هر یک دلبستۀ ایدئولوژی نادموکراتیک خود بود. بدیهی‌ترین نتیجه‌ای که باید از انقلاب انتظار می‌رفت محقق شد: نیرومندترین جناح انقلاب بقیۀ نیروها را حذف یا با خود همسو کرد و در نتیجه انقلاب ۵۷ به شکل یکدست به انقلابی ضد مدرنیته تبدیل شد. آن آمریکاستیزی که از دل انقلاب سر برآورد و سرنوشت کشور را رقم زد، اصلاً یک عنصر تحمیلی و ثانویه در انقلاب نبود، زیرا این انقلاب اصلاً و اساساً فحوا و ادعای جهانی داشت و طبیعی بود که اینک بخواهد به عنوان نوعی انقلابِ جهانیِ ضدمدرنیته با سردستۀ جناح مدرنیته ــ یعنی آمریکا ــ سرشاخ شود. از اینجا به بعد را همه می‌دانیم... تا همین امروز نیز نیروهای اصلی انقلاب ۵۷ که طبعاً در حکمرانیِ پس از انقلاب نیز تصمیم‌گیران اصلی بودند، با مفهوم «مقاومت»، به این مبارزۀ خود با جریان غالب جهان ــ که همان مدرنیته باشد ــ افتخار کرده‌اند و این چیز پنهانی نیست.
 
(اما یک داخل پرانتز: شاید بگویید مارکسیسم به عنوان یکی از نیروهای مهم انقلاب سنت‌گرا نبود! پاسخ روشن است: خود مارکسیسم واکنش به نیروی اصلیِ مدرنیته ــ یعنی کاپیتالیسم/لیبرالیسم یا «جامعۀ بورژوایی» ــ بود. یعنی مارکسیسم برای به زیر کشیدنِ نیروی اصلی مدرنیته پدید آمده بود و می‌خواست مدرنیته را مهار کند.)
 
به این ترتیب در پی انقلاب جریان مخالف مدرنیته حاکم شد. در اینجا دوگانه‌ای رخ داد که تا به امروز هم سرنوشت ما را رقم زده و هم ریشۀ رخدادهای امروز است. وقتی مخالفان مدرنیته با یک ایدئولوژی مدرنیته‌ستیزِ روشن میراثدار انقلاب شدند، طبعاً مجاریِ ورودِ انگاره‌ها و الگوهای مدرنیته‌ به دنیای سیاست را هم می‌بستند. اصلاً هدفشان همین بود. نتیجۀ این انسداد روشن بود: سنت سیاست را قبضه کرد — با همان شعار معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» (البته منظور مدرس از این جمله اینی نبود که اینان برداشت کرده بودند. منظور مدرس این بود که ما در «ملیت» و «دین» به یک اندازه رادیکال عمل می‌کنیم و اصلاً منظور او از این جمله نوعی «ملی‌گرایی» بود.

(ادامه در پست بعدی)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

مدرس در ادامۀ این جمله گفته بود: اگر کسی وارد مرز ما شود، اول او را می‌کشیم و بعد نگاه می‌کنیم ببینیم آیا ختنه شده است یا نه ــ یعنی آیا مسلمان است یا نه.) مخالفان مدرنیته در عین حال، می‌توانستند به جامعه‌ای اتکا کنند که از ایده‌های سنت‌گرایانه پشتیبانی می‌کرد، مدرنیته را نمی‌پسندید و از زدودن مظاهر مدرنیته که در دوران پهلوی پیاده شده بود نیز خرسند بود (و طبعاً یکی از آن مظاهر آزادی پوشش بود). بنابراین، سنت نه تنها در «سیاست» حاکم شد، بلکه اکثریت «جامعه» را هم پشتیبان خود داشت.
 
به این ترتیب، دست مدرنیته از سیاست کوتاه شد و تنها دیگر می‌توانست درون جامعه به بقای خود ادامه دهد. آرایشِ نهایی شکل گرفت: سنت در سیاست سنگر گرفت و مدرنیته در جامعه. این تعیین‌کننده‌ترین و بزرگ‌ترین دوگانه‌ای بود که در نیم‌قرن اخیر در ایران شکل گرفته بود. از این پس، دو جناح بی‌اعتنا به همدیگر، هر یک کار خود را می‌کردند. سنت با ابزارهای سیاسی یکه‌تازی می‌کرد و مدرنیته هم بی‌سروصدا، جوری که تا حد امکان گرفتار خشمِ سیاست نشود و هزینۀ سنگینی برای خود نتراشد، خزنده خود را در جامعه می‌گستراند. سنت انواع ابزارهای سیاسی را داشت، منابع کشور را هم در اختیار گرفته بود و افزون بر همۀ این‌ها، پشتوانۀ اجتماعی گسترده‌ای هم همچنان داشت. اما مدرنیته فقط ابزارهای اجتماعی داشت و کار بسیار سختی در پیش داشت: در دو جبهه درگیر بود: هم با دولت و هم با اکثریت ملت. برای همین، به شیوه‌های چراغ‌خاموش و کم‌هزینه روی آورد. اما از آنجا که منطبق بر زمانه بود (یعنی دست روزگار همراهش بود)، گردش نسل‌ها به نفعش تمام می‌شد و نیروی انسانیِ بسیار خلاق و گسترده‌ای هم در اختیار داشت، هر روز موفق‌تر از دیروز بود و رفته‌رفته الگوهای جدیدی می‌ساخت و با هزینۀ کم به جامعه تحمیل می‌کرد. رفته‌رفته در سطح جامعه، هر نقطه‌ای را که اراده می‌کرد، به تصرف خود درمی‌آورد. برای مثال، بی‌سروصدا با پدرسالاری و مردسالاری که از ستون‌های سنت‌گرایی بود، مبارزه می‌کرد و دستاوردهای بزرگی هم کسب کرد.
 
نتیجه این شد که در طول چند دهه، آن مدرنیتۀ ترس‌خورده و مغلوب که پس از انقلاب به پستوهای جامعه خزیده بود، رفته‌رفته به یک قدرت اجتماعی نیرومند تبدیل می‌شد. جامعه را سنگر به سنگر فتح می‌کرد و وقت آن بود سهم خود را از سیاست بردارد. ناآرامی‌های ۷۸ و ۸۸ دقیقاً تلاشِ این بخش از جامعه بود تا با «مطالباتی حداقلی» سهم خود از سیاست را بردارد ــ هستۀ اصلی منازعه همین بود، و آن دعوای اصلاح‌طلب و اصول‌گرا صرفاً روکشی برای آن بود. در واقع، بخش مدرنیته‌دوست چند صباحی با محاسبه‌ای عقلانی (که از ویژگی‌های مدرنیته است)، رأی خود را به اصلاح‌طلبان وام داد و وقتی این راه را مسدود و اینان را ناکارآمد دید، رأیش را پس گرفت. البته طبیعی بود در این میان امر بر اصلاح‌طلبان مشتبه می‌شد و فکر می‌کردند واقعاً چنین پشتوانه‌ای در جامعه دارند؛ اما آن‌ها در سه چهار سال اخیر فهمیدند کل اعتبار اجتماعی‌شان «وام و قرض و قوله» بود.
 
اما مخالفان مدرنیته به خوبی فهمیده بودند تحولاتی در جامعه رخ می‌دهد که در بلندمدت باعث خواهد شد عرصه برایش تنگ شود. دهۀ هفتاد بهترین فرصت بود تا این مناقشۀ بزرگ به شیوه‌ای معقول حل شود. کافی بود در بستری دموکراتیک مناقشۀ سنت و مدرنیته مجاری معقولی پیدا کند. اما نشد! مخالفان مدرنیته زیر بار نرفتند (دلیلشان هم این بود که حس می‌کردند این مسیر عملاً به انقلابی مخفی و بی‌سروصدا می‌انجامد). روی دروازۀ سیاست برای مدرنیته تابلوی «ورود ممنوع» نصب کردند و ابزارهای سیاسیِ سخت و نرم هم به اندازۀ کافی در اختیار داشتند تا ورود مدرنیته به سیاست را ناممکن کنند. در نتیجه، مناقشه به جای آنکه حل شود، به گرهی کور تبدیل شد، همراه با بغض‌ها و سرخوردگی‌های شدید. گرهی که می‌شد آن را با دست باز کرد، حالا با دندان هم باز نمی‌شد.
 
به این ترتیب مخالفان مدرنیته با ابزارهای سیاسی و کمک گرفتن از پشتوانۀ اجتماعی‌شان ــ که البته سال‌به‌سال آب می‌رفت ــ راه خود را بی‌اعتنا رفتند. مدرنیته‌دوستان هم در مقابل، رادیکال‌تر و مصمم‌تر شدند و به تصرفات اجتماعی  خود شتاب بخشیدند. در اینجا به آن چیزی رسیدیم که در ابتدای بحث گفتم: «جامعۀ بحران». این تضاد دیگر یک «ویژگی» برای جامعۀ ایرانی نبود، بلکه به سرشت جامعه تبدیل شده بود و بدتر اینکه «توازن قوایی» هم میان دو طرف برقرار شده بود؛ یعنی چه؟ یعنی این:
 

(ادامه در پست بعدی...)

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
(ادامه از پست پیشین)

یک: سنت دیگر نمی‌توانست جلوی پیشرویِ مدرنیتۀ ریشه‌کرده در جامعه را بگیرد، اما در عین حال هنوز آن‌قدر قدرت و ابزار داشت تا خود را حفظ کند، گرچه در برابر جامعه ناتوان‌ شده بود.

دو: مدرنیته هنوز نمی‌توانست سنت را شکست دهد و سیاست را تصرف کند، اما می‌توانست با زور اجتماعی خود، هم سنت را لای منگنه بگذارد و هم همۀ طرح‌هایش را خنثا کند.
 
نتیجۀ این اَبَرمناقشه و توازن قوا این شد که همۀ منابع انسانی، مادی و معنوی ایران فقط صرف این می‌شد که این دو نیرو همدیگر را خنثا کنند. تضاد میان سنت و مدرنیته در همۀ جوامع وجود دارد، اما تبدیل شدن آن به اَبَرمناقشه‌ای حل‌ناشدنی و به ویژه این توازن قوا باعث شد بحران به سرشت این جامعه تبدیل شود. ایران به کوره‌ای بزرگ تبدیل شد که شبانه‌روزش به «منابع‌سوزی» سپری می‌شد. البته از آنجا که این انسداد سیاسی را سنت پدید آورد، خود را در وضعیتی بحرانی قرار داد. این نتیجۀ این است که به ابزارهای سیاسی و قهریه‌اش غره شد.
 
این مناقشۀ عظیم را نمی‌شد با انتخابات‌های بی‌محتوا و ژست‌های دموکراتیک لاپوشانی کرد. مدرنیته دیگر بزرگ‌تر از آن شده که بتوان آن را پشت دروازۀ سیاست زمینگیر کرد. نیرویی که زمانی پشت قلعه زمینگیر شده بود، اینک قلعه را محاصره کرده. اصلاً تصادفی نیست که جرقۀ بحران اخیر سر مسئلۀ زنان و گشت ارشاد زده شد. آیا گشت ارشاد و مناقشۀ حجاب یکی از نقاط اصلیِ درگیری سنت و مدرنیته نبود؟ اینک باید پذیرفت که این مناقشه بزرگ‌ترین صورت‌مسئلۀ ایران است. گمان نکنید می‌توان با ترفندهای سیاسی و رسانه‌بازیِ چند خبرگزاری دولتی آن را دوباره به حاشیه راند؛ این مناقشه عارضی نیست، عمیقاً ماهوی است. کاملاً طبیعی و بدیهی بود «بحرانی بزرگ» در این «جامعۀ بحران» پدید خواهد آمد. اگر هم می‌بینید قشری جوان‌تر در این مناقشه جلودار است، به این دلیل است که این جوانان دقیقاً دست‌پرودۀ همان مدرنیته‌ای هستند که در جامعه سنگر گرفته بود و چند نسل را به تصاحب خود درآورده بود. با کمی خردمندی می‌شد حدس زد چیزی مانند گشت ارشاد می‌تواند گسلِ اصلیِ «جامعۀ بحران» را فعال کند...
 
پی‌نوشت: در تمام بحث طبعاً توجه دارم که سنت و مدرنیته گاهی مانند آب و روغن از هم جدا نیست و ممکن است در هر جریان مدرنی رگه‌هایی از سنت باشد و بالعکس.

مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«اعتراض حق شماست!»


همیشه وقتی کار به اینجا می‌رسد، به زبان می‌گویند: «اعتراض حق مردم است!» اما در عمل با آن اعتراض به شدت برخورد می‌کنند و کسی هم در کل کائنات نمی‌داند در ایران «اعتراض» را چگونه، کجا و با چه ابزاری می‌تواند بیان کند. وضعیت بیشتر به نوعی «تئاترِ ابزورد» (معناباخته) شبیه است: فردی را در اتاقی خالی قرار می‌دهند که پنجره، دستشویی، تخت و کتابخانه ندارد. بعد با آب‌وتاب برایش توضیح می‌دهند: اگر گرم بود این پنجره را باز کن، دستشویی اینجاست، این حمام، این آب گرم و سرد، این توالت، این تختخواب و اگر هم حوصله‌ات سر رفت، هر کتابی خواستی در این کتابخانه هست... می‌روند و در را می‌بندند و آن آدم بیچاره هر چه دوروبرش را نگاه می‌کند جز چهار دیوار بی‌رنگ چیزی در اتاق نمی‌بیند! این «معناباختگی» وضعیت مواجهۀ ما با حاکمانی است که می‌گویند «البته اعتراض حق شماست!»

اما کل این صورت‌مسئله هم پوچ و غلط است! مغالطه است! آدرس نادرست است! اصلاً «بیان اعتراض» یعنی چه؟ بحث اصلاً چیز دیگری است! «اعتراض» خود یک «نظر» است. مسئله این نیست که راهی برای اعتراض نیست، مسئله این است که اصلاً جا، راه، امکان و مجرایی برای «بیان نظر» نیست. اشتباه نکنید! «بیان نظر» به این معنا نیست که منِ شهروند نظرم را بگویم و بعد نظرم مانند بخاری که در زمستان از دهان مادیان درمی‌آید، در هوا محو شود. بیان نظر یعنی بازتاب نظر مردم در حاکمیت. اینکه صرفاً نظرم را بیان کنم، چه سودی دارد؟ اصلاً روزی یک ساعت به من فرصت دهند، نظرم را بگویم و بعد هیچ اتفاقی نیفتد. روز دوم از خودم می‌پرسم «یک ساعت نظر بدهم که چی؟»

مسئله بازتاب نظر جامعه در ادارۀ کشور است. مجاری انتقال نظرهای جامعه به حاکمیت مسدود است. اگر هم کسی بگوید این‌همه انتخابات! این‌همه صندوق رأی! یا آگاهانه یا ناآگاهانه منکر این واقعیت است که در ایران ظواهرِ دموکراتیک به ضد خود بدل شده؛ به جای اینکه ابزاری برای حاکمیت اکثریت باشد، ابزاری شده برای حاکمیت اقلیت ــ و این یعنی سرکوب نظر اکثریت. بعد که جامعه معترض شد، می‌گویند اعتراض کنید! اعتراض حق شماست! و همزمان اعتراض سرکوب می‌شود. این اوج معناباختگی است!

جامعه میلیون‌ها سر دارد و صدها سودا. این سوداها خیلی زود از پراکندگی درمی‌آیند، منسجم می‌شوند و تمایل می‌یابند در ادارۀ کشور که در واقع ادارۀ زندگی خودشان است نقش داشته باشند. و اگر چنین نشود، سرخوردگی و نارضایتی پدید می‌آید و اعتراض کمترین نمود آن است. در درون اتفاقات عمیق‌تری می‌افتد، به ویژه وقتی بیان اعتراض ناممکن یا پرخطر باشد. حاکمیت بر مردم منهای بازتاب نظر مردم در ادارۀ امور، یعنی حاکمیت بر تن‌های بی‌سر!

 مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«دختر علیه پدرسالاری»


این را می‌دانیم که جامعۀ ایرانی تغییر کرده، اما این تغییر از کجا آمده؟ نیروی تغییر چه بوده؟ هر پیکره‌ای از نقطه‌ای تغییر می‌کند که امکان رشد دارد. درخت از جایی تغییر می‌کند که امکان رشد دارد. جامعه نیز از نقطه‌ای تغییر می‌کند که امکان رشد دارد. در جامعۀ ایران دو نقطۀ اساسی برای رشد وجود داشت: «زنان» و «چرخش نسل‌ها». بنیاد تحول جامعۀ ایرانی را این دو عنصر تشکیل داده‌اند. جایگاه مرد ایرانی به نسبت یک قرن پیش تغییر اندکی کرده، اما جایگاه زن ایرانی اساساً متحول شده. به همین دلیل، طبیعی است که زنان عنصر دگرگون‌کنندۀ جامعۀ ایرانند.

تحصیل و اشتغال مجاری رشد زنان بوده است. نسبت زنان شاغل و در نتیجه، نسبتِ «زنان مالک دارایی» در ایران بسیار تغییر کرده. پس طبیعی است که جامعه و نظم‌های اساسی جامعه نیز از همین نقاط تغییر کند. وقتی در یک پیکره یک اندام رشد می‌کند، توازن را به هم می‌زند. رشد زنان و تغییری که با خود به همراه می‌آورد، توازن جامعۀ ایرانی را که گرانیگاه آن «پدرسالاری» بود، بر هم زد.

(یک نکتۀ داخل پرانتز: آنچه «مردسالاری» خوانده می‌شود، صرفاً معلول «پدرسالاری» است؛ مرد قابلیت سالاری دارد، چون قابلیت پدری دارد. نشانه‌اش هم اینکه مرد تا وقتی در جایگاهِ بالفعل یا بالقوۀ «پدری» قرار نگرفته، سالار نیست. حتی پسران مجرد به این دلیل سهم‌الارث بیشتری می‌برند که به طور بالقوه پدران آینده‌اند. البته در جوامع پیشامدرن که فیزیک بنیاد بقا بود، این ساختار راهکاری برای بقای بهتر و بیشتر بود. هر چه جامعه مدرن‌تر می‌شد، اهمیت قدرت فیزیکی هم کمتر می‌شد و در نتیجه این ساختار به سازمانی ناکارآمد تبدیل می‌شد که باید جمع می‌شد.)

در نظم پدرسالار زن و فرزند پیش از آنکه متعلق به خود باشند، مایملک و متعلق به پدرند. به این ترتیب با قطعیت می‌شد پیش‌بینی کرد رشد زنان به فروپاشی نظم‌های پدرسالارانه منجر می‌شد. این نظم‌ها در گوشه‌گوشۀ جامعه و در ساحت‌های مختلف وجود دارد؛ الگوی بنیادینی است که خود را همه‌جا بازتولید می‌کند ــ از جمله در سیاست. اما ریشۀ قضیه بیش از آنکه فرهنگی باشد، «اقتصادی» است. اقتصاد بنیاد آزادی است. کلید آزادی زنان از نظم پدرسالار شاغل شدنشان بود. آزادی منهای مالکیت بی‌معناست. اساس و بنیاد آزادی بر استقلال اقتصادی (یا بر آزادی اقتصادی) استوار است. زن زمانی می‌تواند خود را از نظم پدرسالار برهاند که استقلال اقتصادی بیابد. شاید زنان به رغم کسب استقلال اقتصادی همچنان نتوانند خود را از نظم پدرسالار برهانند، اما کسب رهایی بدون استقلال اقتصادی محال است.

این همان استدلال لیبرالیسم برای دفاع از مالکیت خصوصی است. اساس آزادی مالکیت خصوصی است. برج‌وبارو و بنیاد همۀ آزادی‌های فردیِ بعدی، مالکیت خصوصی است. اقتصاد خصوصی قلعه‌ای برای فرد در برابر دولت می‌سازد. به همین دلیل دولت‌ها تمایل دارند در اقتصاد خصوصی دخالت کنند، محدودش کنند و بر آن قانون و قاعده بگذارند، زیرا اقتصاد خصوصی قلعه‌ای است که به افراد در برابر حکومت استقلال می‌بخشد و دست دولت‌ها را کوتاه می‌کند. فرد در قلعۀ اقتصادی خود، دنیایی دولت‌زدوده برای خود می‌سازد. دولت‌ها هر چه اقتدارگراتر و توتالیترتر باشند، بیشتر تمایل می‌یابند اقتصاد خصوصی را محدود یا حتی جمع کنند. در جایی که استقلال اقتصادی از فرد گرفته شد، دیگر همۀ آزادی‌های دیگر هم پوچ است! عوامفریبی محض است!

برگردیم به رابطۀ اقتصادِ زنان و تحولات ایران. البته قصد ندارم خودشناسی زنان را به امور اقتصادی فروبکاهم. مجموعه عواملی در این میان وجود دارد، اما بنیادِ یورش زنان به نظم پدرسالار این است که آن‌ها در طول چند دهۀ اخیر موفق شدند «مالک» شوند ــ مالکِ درآمد، خانه، خودرو و انواع دارایی ــ و به کنشگران اقتصادی بدل شوند. حالا ابزار اصلیِ سلطۀ پدر از انحصار او خارج شده بود. دختر، خاموش و بی‌صدا، علیه پدر شوریده بود... حالا می‌توانست حقوق خود ــ به ویژه حق مالکیت بر تنش ــ را از جامعه بازخرید کند. در جامعۀ پدرسالار حقوق را پدر توزیع می‌کند که صاحب ثروت است. وقتی زن خود به یکی از نیروهای تولید ثروت تبدیل شد، طبیعی است که زیر میز می‌زند و همۀ حقوق را بازتعریف می‌کند؛ از حقوق سیاسی و اجتماعی تا حقوق خانوادگی. طبعاً در این فرایند دائم از خود می‌پرسد، چرا باید زیر بار پوششی برود که پدر آن را تعریف کرده است؟ پس علیه پوشش نیز می‌شورد.

هر چه گفتم مقدمه‌ای بود برای دو جملۀ پایانی: زن تغییر می‌کند و با تغییر خود جامعه را تغییر می‌دهد. این تغییر ــ یعنی تغییر جایگاه زن از مقام مملوک به مالک ــ کاملاً بر بستر مدرنیته رخ می‌دهد... از این رهگذر زن به عنصر مهمی برای شیوع مدرنیته تبدیل می‌شود.


مهدی تدینی

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«مرثیه‌ای برای اوین»


زندانی مانند مرده‌ است؛ دستش از دنیا کوتاه است ــ دست‌کم من این جمله را همیشه می‌گفتم و باور داشتم. برای کسانی که با فضای داخل زندان اوین آشنایند، آن شعلۀ سرکش بر تپه‌های اوین بسیار ترسناک‌تر است، چون خود را در آن تنگنا تجسم می‌کنند. هر جای زندان دری قفل‌شده تعبیه شده و گذر از هر کدام از این درها فلاکتی است. درک می‌کنم که ذهن همه در این شرایط اول به سمت زندانیان سیاسی می‌رود. این زندانیان سیاسی همگی عزیزان ما هستند ــ بسی بیشتر، تاج سرند ــ و چون برای دیگران در زندانند، طبعاً وظیفۀ ماست نگرانشان باشیم. اما در این شرایط قربانی قربانی است و همۀ زندانی‌ها به یک اندازه اسیرند.

خبرگزاری‌های رسمی و دولتی هم که گویا حساسیت «ویژۀ» مردم را درک کرده بودند، دائم بر تعابیری چون «اراذل و اوباش» و «سارق» تأکید می‌کردند. اخبارگو با تأسف‌بارترین جمله‌بندی می‌گوید زندانیانی از «بند سرقت» کشته شده‌اند. «بند سرقت»!؟ اصلاً مضحک‌ترین تعبیر ممکن این است که یک مقام رسمی یا حتی فردی ناشی و بی‌خبر بگوید: «بند سرقت»! راستش را بخواهید، زیرمعنای زشتی در این تعبیر وجود دارد: یعنی کشته‌ها سارق بودند (انگار یواشکی زیر گوش آدم کسی می‌خواهد بگوید: «چار تا سارق مردند! دزد بودند!»)

کسانی که با ادبیات رسمی و غیررسمیِ زندان و سازمان زندان‌ها آشنایند می‌دانند که چیزی تحت عنوان «بند سرقت» بی‌معناست. اصلاً در ادبیات رسمی حتی «بند» به کار نمی‌رود؛ می‌گویند «اندرزگاه هفت یا هشت».

زندان یک جامعۀ کوچک است؛ در واقع «فشرده‌ترین اجتماع» است. بندهای هفت و هشت تا جایی که من دیده‌ام اصلاً استاندارد نیست. در ویدئویی که دیشب پخش شد احتمالاً دیدید که راهروهای تنگی هست که درون آن‌ها پر از اتاق است و هر اتاق پر از زندانی. به هر راهرو می‌گویند «سالن». زندگی‌های محزون اما قشنگی در این کندوهای تنگ جاری است. دنیایی آکواریومی، در حسرت و آرزوی آزادی... حسرت آزادی در زندان چنان عمیق است که حتی نمی‌توانی برای یک فرد واقعاً گناهکار غمگین نشوی، وقتی می‌شنوی سال‌های سال پشت میله‌ها بوده. بزرگ شدن فرزندانش را ندیده است. هر کسی فضایی به اندازۀ یک تخت دارد و آزادی را در همان یک متر برای خود بازمی‌آفریند، برای خود معنا می‌کند. دلخوشی‌های مینیاتوری؛ شمیمی از آزادی با چند عکس، چند شیء، چند چیز دست‌ساز، چند کتاب...

دائم به این فکر می‌کردم اگر آنجا بودم، چطور در لحظۀ فرار از آتش از کتاب‌هایم دل می‌کندم... نکند کتاب‌ها می‌سوخت! از سوختن خودم ترسناک‌تر بود، چون آن کتاب‌ها برایم تکه‌ای از آزادی بود. به یاد آدم‌هایی هستم که توده‌ای از آرزوی آزادی بودند و روز و شب را تا آزادی لحظه‌شماری می‌کردند. برخی واقعاً گناهکار بودند، برخی صرفاً اشتباه محاسباتی کرده بودند و برخی واقعاً بی‌گناه بودند و تاوان گناه دیگران را می‌دادند. اما رابطۀ همه‎شان با دیوارها و پنجره و هوای آن سوی دیوار یکسان بود. تماشای کوه‌های توچال، تماشای تپه‌های مشرف به اوین که گاهی روباهی هم از آن می‌گذشت، همه را به یک اندازه دلتنگ می‌کرد.

مرگ پیش از آزادی دردناک‌ترین مرگ است. زندانی همیشه می‌خواهد حتی اگر شده یک روز پیش از مردن، دوباره طعم آزادی را بچشد. بسیار دلتنگم و بابت قربانیان عمیقاً متأسفم و به عزیزانشان تسلیت می‌گویم.


مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«کورۀ آزادی»


مثل کسی‌ام که گنج پیدا کرده. هر روز به پستو می‌روم، صندوقچۀ گنج را باز می‌کنم، دست می‌اندازم زیر سکه‌ها و مرواریدها، مشتم را پر و خالی می‌کنم تا مطمئن شوم این گنج واقعی است؛ تا مطمئن شوم خواب نیستم. یاد گرفته‌ام تحت تأثیر رخدادهای روز قرار نگیرم، نگاه کلان تاریخی داشته باشم و بفهمم سرنوشت ملت‌ها را «جوامع» رقم می‌زنند، نه «حکومت‌ها» ــ هر قدر هم که زور حکومت‌ها زیاد باشد.


جامعۀ ۵۷ چیزی از آزادی نمی‌فهمید. «آزادی» را فریاد می‌زد، اما آنچه در ذهن داشت «ضد آزادی» بود. به متون کنشگران اصلی انقلاب ۵۷ اگر بنگرید، همۀ حرفشان این است که «انسان آزاد نیست». در نگاه کنشگرانِ جامعۀ ۵۷ انسان «مهره‌ای» ناچیز در دستگاهی آرمان‌گرایانه بود؛ چرخ‌دنده‌ای که هویتش فقط به لطف بودن در این دستگاه تعریف می‌شد. جان انسان، زندگی شخصی، لذت و هر امر شخصی و فردی هیچ بود؛ ضدارزش بود. این نگرش چنان رادیکال بود که حتی آزادی‌های فردی را «اسارت» دریافت می‌کردند. مشتِ نمونۀ خروارش این بود که دختران چپ‌گرای بی‌دین با کمال میل حاضر بودند باحجاب شوند، چون به صراحت آزادی فردی را مصداق «بردگی زن» می‌دانستند.

برای پنجاه‌وهفتی‌ها نفس انسان هیچ ارزش ماهوی نداشت، بلکه ارزش انسان به این بود که چقدر حاضر است خود را فدای آرمان‌های بزرگ و ارزش‌های والا کند. تصور می‌کرد جامعه‌ای که با این جانفشانی‌ها وهیچ‌انگاریِ فردیت‌ها به دست می‌آید، چنان آرمانشهر خوش‌وخرمی است که جان ناقابل انسان در برابرش هیچ است. آن نسل عمیقاً دچار «آزادی‌بیزاری» بود؛ فردیت به مزاجش نمی‌ساخت. اصلاً فردیت‌هراسی داشت و باید ذره‌ای در جمعی بزرگ می‌شد تا زندگی‌اش معنا یابد. آزادی را نه می‌فهمید، نه می‌خواست و نه پشیزی برای آن ارزش قائل بود.


لازم بود جامعۀ ایرانی چند نسل در کوره‌ای که همین آرمان‌خواهان ساخته بودند حرارت ببیند تا تازه معنای «آزادی» و «زندگی» را بفهمد؛ تا بفهمد آزادی‌های فردی معادل «بردگی زن» نیست. از این رهگذر، سرانجام بخش بزرگی از جامعۀ ایرانی مفهوم آزادی و زندگی را درک کرد و جسمانیت زن را به رسمیت شناخت. این آن گنجی است که برق اشرفی‌هایش دل و دینم را ربوده: جامعه‌ای که بخشی از آن مفهوم آزادی را درک کرده است. انسان ایرانی بالاخره آمد روی زمین. زندگی جای آرمان را گرفت و جسم جای روح را. این یعنی چشم ما تازه به روی واقعیت بینا شد و اگر می‌پرسیدید بزرگ‌ترین معضل ایرانیان در عصر جدید چه بود، پاسخ می‌دادم «ما دسترسی به واقعیت نداریم».

می‌دانم؛ شنیدن این جملات برای آرمانخواهان بسیار رنج‌آور است، اما وقتی فرد جای آرمانشهرهای ایدئولوژیک، دنبال ساختن زندگی شخصی‌اش می‌رود، حین ساختن زندگی‌اش کیفیت زندگی دیگران را هم بالا می‌برد. یوتوپیایی در این دنیا وجود ندارد؛ اما وقتی هر کس بر ساختن دنیایش تمرکز می‌کند، ناگزیر سطح زندگی دیگران را هم بالا می‌آورد. لازمۀ این خودسازی دنیوی، آزادی است. از دل تلاش‌های این زندگی‌سازانِ کوچک و منفرد بهشت‌های زمینی و یوتوپیایی درنمی‌آید، اما سطح زندگی عموم مردم روزبه‌روز بالاتر می‌آید. آرمانشهرگرایان فردیت و آزادی‌های فردی را مسدود می‌کنند تا بهشتی برین روی زمین بسازند، اما در نهایت نه بهشت می‌سازند و نه اجازه می‌دهند همین جامعۀ خودساخته پدید آید.

بسیار از من می‌پرسند «حالا چی می‌شه؟» پاسخ روشن و آسان است: جامعه‌ای که به گنج آزادی ــ یعنی درک آزادی ــ دست یافت، یا راهی خواهد یافت، یا راهی خواهد ساخت. از این روست که می‌گویم: ایران بیمه شد.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
«گفتگو با شرق»

در گفتگویی مفصل با روزنامۀ شرق دربارۀ ماهیت و ریشه‌های جنبش اعتراضی این روزها صحبت کردم.

در این لینک می‌تونید مطلب را بخوانید: گفتگو با شرق

#مصاحبه #زن_زندگی_آزادی
@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
«مرزهای آزادی»


بین آزادی‌های فردی و اختیارات دولت/حکومت نسبتی معکوس وجود دارد. یعنی هر چه دامنۀ اختیارات دولت بیشتر شود، آزادی‌های فردی محدودتر می‌شود. بنابراین، کسب آزادی‌های فردی یعنی محدود شدن اختیارات دولت. اساساً «آزادی» به معنای «آزادی در برابر حاکمیت» است.

بنابراین آزادی یعنی محدود کردن دولت/حکومت؛ یعنی شهروندان اجازه ندهند دولت از راه‌های دموکراتیک و غیردموکراتیکِ مختلف بر دامنۀ اختیارات خود بیفزاید و نیز بکوشند اختیاراتی که پیشتر به دولت داده شده، از دولت سلب شود. این معنای آزادی است. از این منظر که به مفهوم آزادی بنگریم، تازه متوجه می‌شویم بسیاری از مردم خیلی زود از آزادی رویگردان می‌شوند، چون معتقدند دولت/حکومت باید اختیارات گسترده باشد تا در زندگی مردم دخالت کند. طبعاً منظور همه از این مداخله «خیر» است؛ می‌خواهند دولت اختیارات داشته باشد تا برای مقاصد نیک در زندگی مردم دخالت کند. اما «شر» دقیقاً از همینجا شروع می‌شود.

مسئلۀ بسیاری این نیست که چرا دولت در زندگی مردم مداخله می‌کند، بلکه منظورشان این است که چرا دولت در «فلان مسئله» دخالت می‌کند؟! به جای آن بیاید در یک مسئلۀ دیگر دخالت کند. حتی مسئله بسی پیچیده‌تر است. مثالی می‌زنم تا ببینید چگونه شهروندان مشتاق گسترش بوروکراسی دولتی‌اند: بزرگ شدن دولت به معنای افزایش مشاغل دولتی است و همیشه قشری از جامعه مشتاق مشاغل دولتی است و از اینکه حقوق‌بگیرِ دولت باشد راضی است. شغل دولتی سنگر خوبی برای فرار از رقابت سخت اجتماعی در جامعه‌ای آزاد است. بعید نیست کسی که نمی‌تواند نویسنده شود، ترجیح ‌دهد در یک اداره بنشیند و بر نویسندگان امرونهی کند. یا کسی که توان تولید ندارد، شاید ترجیح دهد به یک بوروکرات تبدیل شود تا از فشارهای تولیدکننده بودن فارغ باشد. سوءتفاهم نشود. نمی‌گویم همۀ کارمندان دولت عافیت‌‌طلبند. به هر حال همیشه به یک بوروکراسی دولتی نیاز است، اما همیشه کسانی هستند که بین شغل آزاد و شغل دولتی، دومی را ترجیح می‌دهند. طبعاً اینان از گنده‌شدن بوروکراسی دولتی استقبال می‌کنند. وقتی گنده‌شدن دولت یعنی محدود شدن آزادی، یعنی اینان برای زندگی بی‌دردسر حاضرند شعاع آزادی شهروندان کاهش یابد.

اگر پای استدلال چپ‌ها بنشینید، بی‌درنگ می‌گویند آزادی باعث می‌شود یک قشر در جامعه قدرت اقتصادی بالایی بگیرند و در نتیجه آزادی دیگران محدود شود. نفس این استدلال قبول! اما اگر یک قشرِ پراکنده با انواع رقابت‌های درونی میانشان به صرفِ توان اقتصادی می‌تواند به چنین هیولایی تبدیل شود، یک دولت که علاوه بر توان اقتصادی، انواع ابزارهای نیرومندِ سیاسی، قانونی، نظامی، تقنینی و قضایی را هم در کف دارد و نیروی انسانی عظیم و منسجمی هم در اختیار دارد، به مراتب می‌تواند خطرناک‌تر و هیولاتر شود! قدرت اقتصادیِ محض هیولا می‌سازد، اما جمع قدرت اقتصادی، سیاسی، اجرایی، قضایی و تقنینی هیولا نمی‌سازد؟

نه! مرز میان شهروند و حکومت مانند مرز میان دو کشور است. هر جا حکومت پیشروی کند، قلمروی شهروند کوچک می‌شود. این امکان وجود ندارد که بدون کوچک شدن دامنۀ آزادی شهروند، اختیارات دولت زیاد شود. ناممکن است!

به همین دلیل دولت همیشه تهدیدی برای آزادی است. به گمانم جدی‌ترین مشکل عصر جدید هم همین بوده که بخش بزرگی از مردم شیفتهٔ دولت بزرگ‌اند ــ که غایت آن «توتالیتاریسم» است؛ یک اَبَردولت ــ و مانند گربه‌ای که هر جور آن را رها کنی دوباره روی چهاردست‌وپا فرود می‌آید، هر نوع دولتی شکل گیرد، این دولت‌گُنده‌دوستان اختیارات آن دولت را بسط می‌دهند و آزادی را از بین می‌برند.

به ویژه در جوامعی مانند ایران که «پدرسالاری» یک الگوی زیست اجتماعی دیرینه است، بسیاری ناخودآگاه تمایل دارند «دولت» جایگزین «پدر» شود. از دولت انتظار دارند، شغل ایجاد کند، امر و نهی کند، بر همه چیز نظارت کند، صاحب‌ اقتصاد باشد، منابع عمومی را تصاحب و بین مردم تقسیم کند، کتاب‌های درسی را بنویسد، رسانه‌ها را اداره کند، اخلاق عمومی را تعریف کند، بر هنر و ادبیات نظارت کند و هزاران اختیار دیگر. دولت پدری متکی به نیروی پلیس است و طبعاً در مجازات کردن هم ید طولا دارد!

آزادی هزینه دارد! هزینۀ آن چیست؟ هر چه آزادی‌های فردی بیشتر باشد، مداخلات دولتی کمتر است و در نتیجه پشتوانه‌های دولتی کمتری برای شهروندان وجود دارد و فرد خود باید زندگی‌اش را بسازد. البته تازه اینها به شرطی است که آن دولت مداخله‌گر واقعاً خدمات بدهد و پشتیبان باشد، نه اینکه هم دخالت کند و هم با دخالت خود فقط آشفتگی، تورم و بدبختی بیشتر ایجاد کند (مانند دولت علّیۀ ما).

اینجاست که درک شهروند از آزادی مهم می‌شود؛ اینکه بدانند آزادی چیست. وگرنه شهروندان به سادگی به سیاهی‌لشگرِ جان‌برکفِ حاکمیتی آزادی‌ستیز تبدیل می‌شوند.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«وریا»

چرا وریا بزرگ و عزیز است؟ به دلیل همین یک دقیقه. مانیفست روشن یک ورزشکار که زندگی حرفه‌ای خود را از زندگی اجتماعی جدا نمی‌کند. روشن‌تر از این نمی‌توان صورت‌بندی کرد: وقتی دردی دامان مردم را می‌گیرد، ورزش دیگر اولویت نیست.

ما در دل آدم‌ها نیستیم و نمی‌دانیم آنچه بر زبان می‌آورند چقدر راستین است و چقدر به آن پایبندند. اما نفس «صورت‌بندیِ» این اولویت‌بندی درسی برای همۀ ماست. اجرای اصول اخلاقی دشوار است. در متن زندگی، آدمی دائم در درون درگیر است. پایبندی اصول اخلاقی هزینه دارد. گاه کسی جز خود فرد از این هزینه مطلع نمی‌شود. گذشتن از سود، گذشتن از جایگاه، گذشتن از پول، رفاه، زندگی راحت... این جدالی برای همۀ ماست.

آری، وریا بزرگ و محترم است، زیرا این صورت‌بندی را واضح و شفاف بیان می‌کند. این پسر نیک کردستان درسش را به ما داده است. برای او و برای مردم عزیز کردستان آرزوی تندرستی می‌کنم. از کردستان سپاسگزارم که دامانی وریاپرور دارد.

@tarikhandishi  |  تاریخ‌اندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«قفس طلایی»

نمونه‌ای از روش‌های خشن سبک حاکمیت چین: مأموران بهداشت به زور از زن تست کرونا می‌گیرند که گویا تست مقعدی است.

جرقۀ خشم مردم چین و اعتراضاتی که در روزهای اخیر پدید آمده، همین سیاست‌های چکشی و بسیار سختگیرانۀ حکومت چین است. چینی‌ها وقتی باید کرونا را مهار می‌کردند، آن را لاپوشانی کردند و جهان را با بدترین بحران ممکن روبرو کردند. ۶/۶ میلیون انسان در جهان جان باختند و حتی در سطح جهان کسی اجازه نداشت چین را نقد کند.

وقتی مردم چین پذیرفتند از مواهب پیشرفت اقتصادی در سایۀ دیکتاتوری حزبی لذت ببرند و در عوض کاری به سیاست نداشته باشند، باید فکر اینجا را هم می‌کردند. مردمی که تطمیع شوند، برده می‌شوند. همۀ لذت‌ها و ارزش‌های این دنیا منهای آزادی زودگذر است. در بهترین حالت، قفسی طلایی است. زندگی پشت میله‌های زرین...

منبع ویدئو: جنگاوران

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی
2025/07/07 05:10:48
Back to Top
HTML Embed Code: