کتاب لیبرالیسم.pdf
849.9 KB
«لیبرالیسم» ـــ لودویگ فون میزِس / ترجمۀ مهدی تدینی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزِس، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است.
این کتاب ابتدا تابستان ۱۴۰۰ منتشر شد و پس از یک ماه انتشار آن متوقف شد و به تازگی با شکل جدید در نشر پارسه تجدید چاپ شد.
سال گذشته همین کتاب را در قالب جلسات لایو در اینستاگرام خواندم و توضیح دادم که روی هم ۲۶ جلسۀ یکساعته شد. فایل صوتی این جلسات را در کانال هم قرار دادم. در لینک زیر میتوانید همۀ ۲۶ جلسه را یکجا داشته باشید:
«خوانش و شرح کتاب لیبرالیسم»
برای تهیه کردن کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «لیبرالیسم»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزِس، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است.
این کتاب ابتدا تابستان ۱۴۰۰ منتشر شد و پس از یک ماه انتشار آن متوقف شد و به تازگی با شکل جدید در نشر پارسه تجدید چاپ شد.
سال گذشته همین کتاب را در قالب جلسات لایو در اینستاگرام خواندم و توضیح دادم که روی هم ۲۶ جلسۀ یکساعته شد. فایل صوتی این جلسات را در کانال هم قرار دادم. در لینک زیر میتوانید همۀ ۲۶ جلسه را یکجا داشته باشید:
«خوانش و شرح کتاب لیبرالیسم»
برای تهیه کردن کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «لیبرالیسم»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتاب گفتگو با موسولینی.pdf
147.5 KB
«گفتگو با موسولینی» ـــ امیل لودویگ / ترجمۀ مهدی تدینی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «گفتگو با موسولینی»، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است. این گفتگوها را امیل لودویگ، نویسندۀ سوئیسی، در سال ۱۹۳۲ با موسولینی انجام داده است و به گمانم میتواند یکی از بهترین منابع برای آشنایی با افکار رهبر فاشیسم باشد.
دو ماه پیش هم کتابی با عنوان «بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر» منتشر کردم که برای آشنایی با آن کتاب هم بنگرید به این پست:
«بولشویسم از موسی تا لنین»
با این دو کتاب، دو مجموعه گفتگوی مفصل با رهبران فاشیسم در اختیار دارید که منبعی دستاول به شمار میرود.
برای تهیۀ کتاب میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «گفتگو با موسولینی»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «گفتگو با موسولینی»، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است. این گفتگوها را امیل لودویگ، نویسندۀ سوئیسی، در سال ۱۹۳۲ با موسولینی انجام داده است و به گمانم میتواند یکی از بهترین منابع برای آشنایی با افکار رهبر فاشیسم باشد.
دو ماه پیش هم کتابی با عنوان «بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر» منتشر کردم که برای آشنایی با آن کتاب هم بنگرید به این پست:
«بولشویسم از موسی تا لنین»
با این دو کتاب، دو مجموعه گفتگوی مفصل با رهبران فاشیسم در اختیار دارید که منبعی دستاول به شمار میرود.
برای تهیۀ کتاب میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «گفتگو با موسولینی»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«فیلسوف جنگ»
نامش را حتماً شنیدهاید: برنارد لِوی؛ اغلب فیلسوف نامیده میشود. شمایل او به اهل نظر نمیخورد. یقهاش شبیه کازینودارها تا پایین سینهاش باز است و این شمایل یادآور هر چه باشد، یادآور فیلسوفان نیست. همهجا هست؛ به ویژه جایی که بساط جنگ و انقلاب پهن است. صحبت دربارۀ او آسان نیست؛ آن هم به زبانی که من میپسندم. زبانی خنثا و عاقلانه، بدون حب و بغض. تلاشم را در این متن میکنم، پیشاپیش امیدوارم درخور خواندن باشد و نقایص را ببخشاید.
برنارد لوی یهودیتبار و متولد الجزایر است. از خانوادهای متمول میآید. پدرش یک شرکت بزرگ چوب داشت، با عنوان BECOB. در ۱۹۹۵ این شرکت به لوی به ارث رسید، اما او بعدها شرکت را به فرانسوا پینو، میلیارد فرانسوی، فروخت. به هر حال برای «فیلسوفی» که میخواهد مهرهچین دنیا باشد، یک شرکت چوببری بسیار کمهیجان است.
لوی شروعی قابلدفاع داشت. اولین خودنمایی لوی در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ بود، وقتی با گروهی از اهل نظر جریانی به نام «فیلسوفان نو» را در برابر نظریهپردازان و فیلسوفان نامدار فرانسه، به ویژه ژانــپل سارتر، پایهگذاری کرد. اعضای گروه «فیلسوفان نو» تحت تأثیر افشاگریهای الکساندر سولژنیتسین، نویسندۀ تبعیدیِ شوروی، توتالیتاریسمستیز شده بودند و میخواستند هژمونی متفکران چپ بر فضای فکری فرانسه را بشکنند. این گروه معتقد بودند فیلسوفان چپ آرمانهای ایدئولوژیک را بر دیدگاههای انسانگرایانه (اومانیستی) اولویت میدهند و به ویژه فرد را قربانی ایدههای جمعگرایانۀ خود میکنند و به همین دلیل باید آنها را در زمرۀ اندیشمندان سنت انسانستیزانهای چون نیچه و هایدگر جای داد. در شرایط دهه هفتاد میلادی که افکار چپ، آنهم در قالبهای آبرومندانهتر، بر اروپا مسلط بود، میتوان از این شروع دفاع کرد.
به این ترتیب جریان فیلسوفان نو را میتوان یک جریان روشنفکری ضد چپ دانست. این رویکرد انتقادی نسبت به چپ را این اندیشمندان تا همین امروز هم حفظ کردهاند؛ البته این بار به ویژه نسبت به بیتفاوتی چپها در برابر نیازهای انسانی فرهنگهای دیگر. حتماً میدانید که تحت عنوان تکثر فرهنگی یا «چندفرهنگگرایی» این ایده در میان بسیاری از اندیشمندان غرب وجود دارد که باید فرهنگهای غیرغربی را به حال خود گذاشت و حتی از آنها دفاع کرد. همین معمولاً باعث میشود تفاوتهای فرهنگی حتی اگر غیرانسانی باشد، تحمل شود. لوی و آن فیلسوفان نو منتقد همین رویکرد چندفرهنگگرایانهاند. لوی در کتابی با عنوان «امپراتور و پنج پادشاه» ــ که شاید معروفترین کتاب او باشد ــ سیاست عقبنشینی آمریکا در برابر دنیای شرق را نقد میکند. او آمریکا را متهم میکند به اینکه دنیا را به روسها، چینیها، ترکها، ایران و اسلام اهلسنت واگذار کرده است. و میگوید فقط آمریکا و اسرائیل میتوانند در برابر این نیروها مقابله کنند.
شهرت لوی در اروپا به ویژه از زمانی شروع شد که به مدت یک سال ــ به قول خودش، در پی رد پای آلکسی دو توکویل ــ در آمریکا چرخید و کتابی دربارۀ آمریکا نوشت (AMERICAN VERTIGO, 2006). در این گشتوگذار با چهرههای شاخص نومحافظهکاران آمریکایی دیدار کرد: پل ولفوویتس، ساموئل هانتینگتون، ریچارد پرل، ویلیام کریستول. ـــ لوی همیشه نئوکانهای آمریکایی را ستایش میکرد؛ گرچه به نظرش جورج بوشِ پسر نقایص بارزی داشت. البته این کتاب او در خود آمریکا به شدت نقد شد و برای مثال دیدم ناشر آلمانی کتاب در توصیف کتاب ـــ شاید هم برای تبلیغ ـــ نوشته بود: «منفورترین کتاب در آمریکا». این کتاب او به نوعی پاسخی هم به اروپاییهایی بود که منتقد بوش بودند و بوش را تروریست مینامیدند. لوی معتقد بود نمیتوان بوش و بنلادن را دو روی یک سکه نامید. البته او میدانست که دوران نومحافظهکاران سر آمده است، اما ناراحتی اصلیاش این بود که با رفتن نومحافظهکاران از کاخ سفید، ایدۀ «حق مداخله به نفع دموکراسی» هم از میان خواهد رفت... و این بسیار برایش گرانبار بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
نامش را حتماً شنیدهاید: برنارد لِوی؛ اغلب فیلسوف نامیده میشود. شمایل او به اهل نظر نمیخورد. یقهاش شبیه کازینودارها تا پایین سینهاش باز است و این شمایل یادآور هر چه باشد، یادآور فیلسوفان نیست. همهجا هست؛ به ویژه جایی که بساط جنگ و انقلاب پهن است. صحبت دربارۀ او آسان نیست؛ آن هم به زبانی که من میپسندم. زبانی خنثا و عاقلانه، بدون حب و بغض. تلاشم را در این متن میکنم، پیشاپیش امیدوارم درخور خواندن باشد و نقایص را ببخشاید.
برنارد لوی یهودیتبار و متولد الجزایر است. از خانوادهای متمول میآید. پدرش یک شرکت بزرگ چوب داشت، با عنوان BECOB. در ۱۹۹۵ این شرکت به لوی به ارث رسید، اما او بعدها شرکت را به فرانسوا پینو، میلیارد فرانسوی، فروخت. به هر حال برای «فیلسوفی» که میخواهد مهرهچین دنیا باشد، یک شرکت چوببری بسیار کمهیجان است.
لوی شروعی قابلدفاع داشت. اولین خودنمایی لوی در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ بود، وقتی با گروهی از اهل نظر جریانی به نام «فیلسوفان نو» را در برابر نظریهپردازان و فیلسوفان نامدار فرانسه، به ویژه ژانــپل سارتر، پایهگذاری کرد. اعضای گروه «فیلسوفان نو» تحت تأثیر افشاگریهای الکساندر سولژنیتسین، نویسندۀ تبعیدیِ شوروی، توتالیتاریسمستیز شده بودند و میخواستند هژمونی متفکران چپ بر فضای فکری فرانسه را بشکنند. این گروه معتقد بودند فیلسوفان چپ آرمانهای ایدئولوژیک را بر دیدگاههای انسانگرایانه (اومانیستی) اولویت میدهند و به ویژه فرد را قربانی ایدههای جمعگرایانۀ خود میکنند و به همین دلیل باید آنها را در زمرۀ اندیشمندان سنت انسانستیزانهای چون نیچه و هایدگر جای داد. در شرایط دهه هفتاد میلادی که افکار چپ، آنهم در قالبهای آبرومندانهتر، بر اروپا مسلط بود، میتوان از این شروع دفاع کرد.
به این ترتیب جریان فیلسوفان نو را میتوان یک جریان روشنفکری ضد چپ دانست. این رویکرد انتقادی نسبت به چپ را این اندیشمندان تا همین امروز هم حفظ کردهاند؛ البته این بار به ویژه نسبت به بیتفاوتی چپها در برابر نیازهای انسانی فرهنگهای دیگر. حتماً میدانید که تحت عنوان تکثر فرهنگی یا «چندفرهنگگرایی» این ایده در میان بسیاری از اندیشمندان غرب وجود دارد که باید فرهنگهای غیرغربی را به حال خود گذاشت و حتی از آنها دفاع کرد. همین معمولاً باعث میشود تفاوتهای فرهنگی حتی اگر غیرانسانی باشد، تحمل شود. لوی و آن فیلسوفان نو منتقد همین رویکرد چندفرهنگگرایانهاند. لوی در کتابی با عنوان «امپراتور و پنج پادشاه» ــ که شاید معروفترین کتاب او باشد ــ سیاست عقبنشینی آمریکا در برابر دنیای شرق را نقد میکند. او آمریکا را متهم میکند به اینکه دنیا را به روسها، چینیها، ترکها، ایران و اسلام اهلسنت واگذار کرده است. و میگوید فقط آمریکا و اسرائیل میتوانند در برابر این نیروها مقابله کنند.
شهرت لوی در اروپا به ویژه از زمانی شروع شد که به مدت یک سال ــ به قول خودش، در پی رد پای آلکسی دو توکویل ــ در آمریکا چرخید و کتابی دربارۀ آمریکا نوشت (AMERICAN VERTIGO, 2006). در این گشتوگذار با چهرههای شاخص نومحافظهکاران آمریکایی دیدار کرد: پل ولفوویتس، ساموئل هانتینگتون، ریچارد پرل، ویلیام کریستول. ـــ لوی همیشه نئوکانهای آمریکایی را ستایش میکرد؛ گرچه به نظرش جورج بوشِ پسر نقایص بارزی داشت. البته این کتاب او در خود آمریکا به شدت نقد شد و برای مثال دیدم ناشر آلمانی کتاب در توصیف کتاب ـــ شاید هم برای تبلیغ ـــ نوشته بود: «منفورترین کتاب در آمریکا». این کتاب او به نوعی پاسخی هم به اروپاییهایی بود که منتقد بوش بودند و بوش را تروریست مینامیدند. لوی معتقد بود نمیتوان بوش و بنلادن را دو روی یک سکه نامید. البته او میدانست که دوران نومحافظهکاران سر آمده است، اما ناراحتی اصلیاش این بود که با رفتن نومحافظهکاران از کاخ سفید، ایدۀ «حق مداخله به نفع دموکراسی» هم از میان خواهد رفت... و این بسیار برایش گرانبار بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
وقتی گزارشگری آلمانی از لوی میپرسد آیا جنگ عراق فاجعه نبود، لوی پاسخ میدهد: «بله، بود. اما تروریستهایی که در عراقند آمریکایی نیستند... اگر من عراقی بودم، دعا میکردم آمریکاییها کشورم را ترک نکنند.» لوی شعارها و آرمانهایی را که دولت بوش برای حمله به عراق اعلام میکرد، باور کرده بود. میگفت این جنگ جنگی ابلهانه بود که ارزشهایی آن را همراهی میکرد. در واقع نقد او به «نفس» حملۀ آمریکا به عراق نبود، بلکه معتقد بود این جنگ نباید اینطور یکهتازانه و انفرادی انجام میشد و باید بهتر مقدمهچینی میشد. دقیقاً در زمانی که جنگ عراق شروع شد، لوی در پاکستان بود و این جنگ را اشتباه میدانست، زیرا برای مثال پاکستان به عنوان کانون چیزی که آمریکا میخواست علیهش بجنگد، خود متحد آمریکا بود!
فکر میکنم تا همین جا فهمیدهاید که با کسی روبروییم که نقطۀ مقابل چامسکی است. هر قدر چامسکی مخالف نومحافظهکاران هموطنش بود، لوی سنگشان را به سینه میزد. او نامنتظرهترین نظر را دربارۀ نومحافظهکاران آمریکایی مطرح میکند. برعکس همه، لوی میگوید نومحافظهکاران در اخلاق افراط و در سیاست تفریط میکنند. همین موضع او دربارۀ نومحافظهکاران به ما نشان میدهد او چه نگاهی به جنگ عراق یا هر مداخلۀ نظامی دیگری داشت: او مدافع سرسخت مداخلهگری نظامی بود، هر چند در عمل ایراداتی وارد میکرد. او در ادامۀ رویکرد جوانیاش، در اینجا هم چپها را به دلیل انتقاد از بوش، «ضدآمریکایی» مینامید.
حال میتوانیم برگردیم به موضع او دربارۀ «چندفرهنگگرایی». او میهنپرستی مطلوب خود را در آمریکا یافته بود و نقدش نسبت به اروپاییها فقدان همین حس میهنپرستی نسبت به اروپاست ــ البته تضادها و تکثرها در اروپا با آمریکا قابل مقایسه نیست و عجیب است که لوی انتظار دارد اروپاییها چنین خودشناسی منسجمی داشته باشند. مگر غیر از این است که اروپا هویت را قربانی کرده تا میان اعضای خود همگرایی ایجاد کند؟ این همان دوگانۀ غامض اروپاست: هویت ملی یا اتحاد؟ طبیعی است وقتی هویت رنگ میبازد، دیگر نمیتوان انتظار داشت سیاستها هویتشناختی باشد. بگذریم...
یکی دیگر از ویژگیهای لوی مقابلهاش با اسلامگرایی است. در سال ۲۰۰۶ در پی انتشار کاریکاتورهایی در دانمارک و بروز اعتراضات در جهان اسلام، مانیفستی با امضای دوازده شخصیت در نشریۀ شالی ابدو منتشر شد. در بین این دوازده امضاکننده نامهای سلمان رشدی و برنارد لوی هم دیده میشود. البته لوی بعدها گفت مسئلهاش «بنیادگرایی» است، نه خود اسلام. (در میان این امضاکنندگان نام «مریم نمازی» هم دیده میشود؛ از اعضای ارشد حزب کمونیست کارگران ایران).
یک صحنۀ حضور دیگر او جنگ لیبی است: او در مارس ۲۰۱۱ (اسفند ۱۳۸۹) به بنغازی لیبی سفر کرد و با شورای ملی انتقالی دیدار کرد تا از جنگ برای سرنگونی قذافی حمایت کند. او دولتهای فرانسه و آلمان را نیز به حمایت از شورای انتقالی و مداخلۀ نظامی دعوت میکرد و از سارکوزی میخواست شورای انتقالی را به عنوان یگانه نمایندۀ لیبی به رسمیت بشناسد. یک سال بعد، از مداخلۀ نظامی غرب در سوریه نیز حمایت کرد، به رغم اینکه ممکن بود چین و روسیه این طرح را در شورای امنیت وتو کنند.
یکی دیگر از نقاط پررنگ حضور او در نقاط بحرانی روسیه است؛ از چچن و گرجستان گرفته تا اوکراین. او از منتقدان بزرگ روسیه است، تا جایی که برخی او را مروج «روسهراسی» میدانستند؛ چنانکه در سال ۲۰۰۸ در جریان جنگ قفقاز، میخائیل ساکاشویلیِ گرجی را «رزمندۀ مقاومت» مینامید. در سال ۲۰۱۴ از جنبش «یورو میدان» که به سرنگونی دولت طرفدار روسیه در اوکراین منجر شد، حمایت کرد و حتی در میدان استقلال برای اوکراینیها سخنرانی کرد. در سال ۲۰۲۲ نیز پس از حملۀ روسیه به اکراین طبعاً او طرفدار حمایت نظامی از اکراین بود. حتی به اکراین سفر کرد و دقیقاً حرفی معکوسِ چامسکی را زد: گفت جنگ جهانی سوم در صورتی پدید میآید که روسیه در جنگ پیروز شود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
وقتی گزارشگری آلمانی از لوی میپرسد آیا جنگ عراق فاجعه نبود، لوی پاسخ میدهد: «بله، بود. اما تروریستهایی که در عراقند آمریکایی نیستند... اگر من عراقی بودم، دعا میکردم آمریکاییها کشورم را ترک نکنند.» لوی شعارها و آرمانهایی را که دولت بوش برای حمله به عراق اعلام میکرد، باور کرده بود. میگفت این جنگ جنگی ابلهانه بود که ارزشهایی آن را همراهی میکرد. در واقع نقد او به «نفس» حملۀ آمریکا به عراق نبود، بلکه معتقد بود این جنگ نباید اینطور یکهتازانه و انفرادی انجام میشد و باید بهتر مقدمهچینی میشد. دقیقاً در زمانی که جنگ عراق شروع شد، لوی در پاکستان بود و این جنگ را اشتباه میدانست، زیرا برای مثال پاکستان به عنوان کانون چیزی که آمریکا میخواست علیهش بجنگد، خود متحد آمریکا بود!
فکر میکنم تا همین جا فهمیدهاید که با کسی روبروییم که نقطۀ مقابل چامسکی است. هر قدر چامسکی مخالف نومحافظهکاران هموطنش بود، لوی سنگشان را به سینه میزد. او نامنتظرهترین نظر را دربارۀ نومحافظهکاران آمریکایی مطرح میکند. برعکس همه، لوی میگوید نومحافظهکاران در اخلاق افراط و در سیاست تفریط میکنند. همین موضع او دربارۀ نومحافظهکاران به ما نشان میدهد او چه نگاهی به جنگ عراق یا هر مداخلۀ نظامی دیگری داشت: او مدافع سرسخت مداخلهگری نظامی بود، هر چند در عمل ایراداتی وارد میکرد. او در ادامۀ رویکرد جوانیاش، در اینجا هم چپها را به دلیل انتقاد از بوش، «ضدآمریکایی» مینامید.
حال میتوانیم برگردیم به موضع او دربارۀ «چندفرهنگگرایی». او میهنپرستی مطلوب خود را در آمریکا یافته بود و نقدش نسبت به اروپاییها فقدان همین حس میهنپرستی نسبت به اروپاست ــ البته تضادها و تکثرها در اروپا با آمریکا قابل مقایسه نیست و عجیب است که لوی انتظار دارد اروپاییها چنین خودشناسی منسجمی داشته باشند. مگر غیر از این است که اروپا هویت را قربانی کرده تا میان اعضای خود همگرایی ایجاد کند؟ این همان دوگانۀ غامض اروپاست: هویت ملی یا اتحاد؟ طبیعی است وقتی هویت رنگ میبازد، دیگر نمیتوان انتظار داشت سیاستها هویتشناختی باشد. بگذریم...
یکی دیگر از ویژگیهای لوی مقابلهاش با اسلامگرایی است. در سال ۲۰۰۶ در پی انتشار کاریکاتورهایی در دانمارک و بروز اعتراضات در جهان اسلام، مانیفستی با امضای دوازده شخصیت در نشریۀ شالی ابدو منتشر شد. در بین این دوازده امضاکننده نامهای سلمان رشدی و برنارد لوی هم دیده میشود. البته لوی بعدها گفت مسئلهاش «بنیادگرایی» است، نه خود اسلام. (در میان این امضاکنندگان نام «مریم نمازی» هم دیده میشود؛ از اعضای ارشد حزب کمونیست کارگران ایران).
یک صحنۀ حضور دیگر او جنگ لیبی است: او در مارس ۲۰۱۱ (اسفند ۱۳۸۹) به بنغازی لیبی سفر کرد و با شورای ملی انتقالی دیدار کرد تا از جنگ برای سرنگونی قذافی حمایت کند. او دولتهای فرانسه و آلمان را نیز به حمایت از شورای انتقالی و مداخلۀ نظامی دعوت میکرد و از سارکوزی میخواست شورای انتقالی را به عنوان یگانه نمایندۀ لیبی به رسمیت بشناسد. یک سال بعد، از مداخلۀ نظامی غرب در سوریه نیز حمایت کرد، به رغم اینکه ممکن بود چین و روسیه این طرح را در شورای امنیت وتو کنند.
یکی دیگر از نقاط پررنگ حضور او در نقاط بحرانی روسیه است؛ از چچن و گرجستان گرفته تا اوکراین. او از منتقدان بزرگ روسیه است، تا جایی که برخی او را مروج «روسهراسی» میدانستند؛ چنانکه در سال ۲۰۰۸ در جریان جنگ قفقاز، میخائیل ساکاشویلیِ گرجی را «رزمندۀ مقاومت» مینامید. در سال ۲۰۱۴ از جنبش «یورو میدان» که به سرنگونی دولت طرفدار روسیه در اوکراین منجر شد، حمایت کرد و حتی در میدان استقلال برای اوکراینیها سخنرانی کرد. در سال ۲۰۲۲ نیز پس از حملۀ روسیه به اکراین طبعاً او طرفدار حمایت نظامی از اکراین بود. حتی به اکراین سفر کرد و دقیقاً حرفی معکوسِ چامسکی را زد: گفت جنگ جهانی سوم در صورتی پدید میآید که روسیه در جنگ پیروز شود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
همۀ اینها هنوز فقط گوشههای از فعالیتهای لوی است و حضور او در افغانستان و حمایتهایش از پیشمرگهها در برابر داعش هم از فعالیتهای معروف اوست. میدانم... هنوز نکات زیادی مانده است. نمیتوان در یک پست به تکتک مواضع برنارد لوی پرداخت و مورد به مورد نظر داد. پس بگذارید جمعبندی کنم.
برنارد لوی را میتوان نقطۀ مقابل نوآم چامسکی دانست؛ نه به این معنا که اندیشۀ آنها کاملاً متضاد هم است، بلکه بیشتر در رویکرد و عملکرد نقطۀ مقابل همدیگرند. چامسکی معتقد بود کمک به اوکراین و شکست روسیه باعث جنگ جهانی سوم میشود و لِوی معتقد بود عدم کمک به اوکراین و پیروزی روسیه باعث جنگ جهانی سوم خواهد بود. این تضاد صدوهشتاددرجهای تصادفی نیست.
او هم مانند عموم غربیها اطلاعات کم دارد و نظر فراوان! درست است که بریتانیا در عصر استعمار خون بسیاری را در دنیا در شیشه کرده بود، اما دستکم دولتمردانی را به خدمت میگرفت که شرق را مثل کف دستشان میشناختند. غربیهای امروز اطلاعاتی در حد گزارشهای روزنامۀ لوموند و مجلۀ اشپیگل از دنیای ما دارند. از پیچیدگیهای زندگی و سرنوشت ما بیخبرند ــ و بدتر اینکه همان دانستۀ اندک را میریزند در بطریهای ایدئولوژی و آرمانهای خود، حسابی تکان میدهند و بعد مصالح ملیـغربی خود را هم به آن اضافه میکنند و داروی مسهلی از آن درمیآورند.
نمیخواهم درگیر تئوریهای توطئه شوم و دنبال نیات مخفی لوی بروم. اصلاً به نظرم نیازی به این کار نیست. مشاهدۀ مواضع بیانشدۀ او کافی است. از نظر من امثال برنارد لِوی با همۀ جدیت ظاهریشان، دنیا را یک بازی بزرگ میدانند. او با رخدادهای جهان بازی میکند و طبعاً هر بدبختی هم هر جای دنیا رخ دهد هیچ نیشتری بر خود او وارد نمیشود و خاری به دست او نمیرود. از میان تمام جنگهای مطلوب او، کدام یک گزندی مادی و معنوی برای او داشته است؟ البته نفع فراوان داشته و توانسته است در صدر اخبار جایی برای خود بیابد و خود را آدم مهمی جلوه دهد. آنچه برای امثال لوی سرگرمی است، برای ما زندگی است. اگر لِگویی که او میسازد خراب شود، بلند میشود و میز بازی را ترک میکند، اما کسانی که زیر آوارِ آن لِگو له میشوند، ماییم. بنابراین، دو نقد اساسی که میخواهم به امثال لوی وارد آورم (بدون افتادن در ورطۀ تئوری توطئه) این است که اولاً امثال او بسیار ــ حقیقتاً بسیار! ــ ناآگاهتر از آنند که بتوانند دربارۀ سرنوشت دهها و بل صدها میلیون انسان حکم دهند و دخالت کنند؛ و ثانیاً آنچه برای ما در حکم مرگ و زندگی است، برای آنها بازی است. این ترکیب، یعنی «ناآگاهی و بازی»، ترکیب مهلکی است. مهلکتر از وضعی که خودمان ممکن است گرفتار آن باشیم. آدم پخته و باسواد از نزدیک شدن به این پزشکان قلابی خودداری میکند.
مهدی تدینی
دربارۀ نوآم چامسکی نیز پیشنهاد میکنم بنگرید به این پست: «معمای چامسکی»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
همۀ اینها هنوز فقط گوشههای از فعالیتهای لوی است و حضور او در افغانستان و حمایتهایش از پیشمرگهها در برابر داعش هم از فعالیتهای معروف اوست. میدانم... هنوز نکات زیادی مانده است. نمیتوان در یک پست به تکتک مواضع برنارد لوی پرداخت و مورد به مورد نظر داد. پس بگذارید جمعبندی کنم.
برنارد لوی را میتوان نقطۀ مقابل نوآم چامسکی دانست؛ نه به این معنا که اندیشۀ آنها کاملاً متضاد هم است، بلکه بیشتر در رویکرد و عملکرد نقطۀ مقابل همدیگرند. چامسکی معتقد بود کمک به اوکراین و شکست روسیه باعث جنگ جهانی سوم میشود و لِوی معتقد بود عدم کمک به اوکراین و پیروزی روسیه باعث جنگ جهانی سوم خواهد بود. این تضاد صدوهشتاددرجهای تصادفی نیست.
او هم مانند عموم غربیها اطلاعات کم دارد و نظر فراوان! درست است که بریتانیا در عصر استعمار خون بسیاری را در دنیا در شیشه کرده بود، اما دستکم دولتمردانی را به خدمت میگرفت که شرق را مثل کف دستشان میشناختند. غربیهای امروز اطلاعاتی در حد گزارشهای روزنامۀ لوموند و مجلۀ اشپیگل از دنیای ما دارند. از پیچیدگیهای زندگی و سرنوشت ما بیخبرند ــ و بدتر اینکه همان دانستۀ اندک را میریزند در بطریهای ایدئولوژی و آرمانهای خود، حسابی تکان میدهند و بعد مصالح ملیـغربی خود را هم به آن اضافه میکنند و داروی مسهلی از آن درمیآورند.
نمیخواهم درگیر تئوریهای توطئه شوم و دنبال نیات مخفی لوی بروم. اصلاً به نظرم نیازی به این کار نیست. مشاهدۀ مواضع بیانشدۀ او کافی است. از نظر من امثال برنارد لِوی با همۀ جدیت ظاهریشان، دنیا را یک بازی بزرگ میدانند. او با رخدادهای جهان بازی میکند و طبعاً هر بدبختی هم هر جای دنیا رخ دهد هیچ نیشتری بر خود او وارد نمیشود و خاری به دست او نمیرود. از میان تمام جنگهای مطلوب او، کدام یک گزندی مادی و معنوی برای او داشته است؟ البته نفع فراوان داشته و توانسته است در صدر اخبار جایی برای خود بیابد و خود را آدم مهمی جلوه دهد. آنچه برای امثال لوی سرگرمی است، برای ما زندگی است. اگر لِگویی که او میسازد خراب شود، بلند میشود و میز بازی را ترک میکند، اما کسانی که زیر آوارِ آن لِگو له میشوند، ماییم. بنابراین، دو نقد اساسی که میخواهم به امثال لوی وارد آورم (بدون افتادن در ورطۀ تئوری توطئه) این است که اولاً امثال او بسیار ــ حقیقتاً بسیار! ــ ناآگاهتر از آنند که بتوانند دربارۀ سرنوشت دهها و بل صدها میلیون انسان حکم دهند و دخالت کنند؛ و ثانیاً آنچه برای ما در حکم مرگ و زندگی است، برای آنها بازی است. این ترکیب، یعنی «ناآگاهی و بازی»، ترکیب مهلکی است. مهلکتر از وضعی که خودمان ممکن است گرفتار آن باشیم. آدم پخته و باسواد از نزدیک شدن به این پزشکان قلابی خودداری میکند.
مهدی تدینی
دربارۀ نوآم چامسکی نیز پیشنهاد میکنم بنگرید به این پست: «معمای چامسکی»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«معمای چامسکی»
چامسکی همه عمر از مقاومت فلسطینیها حمایت کرده، اما وقتی نظر او را دربارۀ جنگ اکراین میپرسند به اکراینیها توصیه میکند بیطرفی پیشه کنند، به دونباس خودمختاری دهند و دربارۀ کریمه هم صحبتی نکنند. و «ما» (یعنی آمریکا) را هم ملامت میکند که…
چامسکی همه عمر از مقاومت فلسطینیها حمایت کرده، اما وقتی نظر او را دربارۀ جنگ اکراین میپرسند به اکراینیها توصیه میکند بیطرفی پیشه کنند، به دونباس خودمختاری دهند و دربارۀ کریمه هم صحبتی نکنند. و «ما» (یعنی آمریکا) را هم ملامت میکند که…
«فرانسه در آتش ماکرون»
بیایید بحث را با «آسیبشناسی» دربارۀ موقعیت سیاسی خودمان آغاز کنیم. ما ایرانیها به دلیل اینکه سیاست بر همۀ شئون زندگیمان سایه افکنده، ناگزیر بیش از حد سیاسی شدهایم. از طرفی بعید میدانم هیچ ملتی در دنیا به اندازۀ ما آماج روایتهای سیاسی متکثر و متضاد باشد. هر رسانهای یقۀ ما را میگیرد و به سویی میکشد. در این آماج و سیاستزدگیِ تحمیلی طبیعی است شامۀ سیاسی ما هم تیز میشود. تا اینجا را به رغم همۀ سرشکستگیهایمان در دهههای اخیر باید به فال نیک گرفت. آدم تیزبین و تیزشامه به هر حال روزی گلیمش را از آب بیرون میکشد.
اما این به آن معنا نیست که ما از جهت سیاسی از هر نظر هوشمند شدهایم و سواد و تجربۀ سیاسی کافی داریم. نه، ما یک مشکل اساسی داریم که بسیار هم خطرناک است. به بیان ساده، یک طرف ما پخته (چهبسا سوخته)، اما طرف دیگرمان خام مانده. کدام طرف؟ میگویم... ما در درگیری سیاسی با «خودِ» حاکمیت تجربه بسیار داریم، اما در درگیری «درون حاکمیت» به دلایلی کمتجربه ماندهایم و متأسفانه هنوز با پرسشهای اصلیِ سیاست رویارو نشدهایم. دلیل این مسئله ساده است: مشکل در سطح پایین دموکراتیزاسیون نهفته است؛ یعنی ما یا از حکمرانی مردم بر مردم محروم بودهایم یا سطح پایینی از حکمرانی مردم بر مردم را داشتهایم. در نتیجه تجربیاتمان در زمینۀ حکمرانیِ مردم بر مردم ضعیف مانده.
در قرن گذشته در مبارزه با اصل حکومت تجربه فراوان داشتهایم (البته خود این تجربیات نشاندهندۀ کمتجربگی و ناپختگی سیاسی ما بوده است)، اما در مبارزۀ سیاسی درون یک ساختار سیاسی کمتجربهایم. دلیل این وضعیت روشن است: ما اول باید مبارزه کنیم تا حاکمیت ما را به سیاست راه بدهد، بعد درون ساحت سیاسی میتوانیم مبارزه کنیم. همۀ زور ما میرود برای «ورود به سیاست»؛ یعنی یا راهمان نمیدهند، یا جوری راه میدهند که با راه ندادن فرقی ندارد. بنابراین زورمان صرف «ورود به سیاست» میشود؛ نه صرف «ادارۀ سیاسی». اگر دقت کنیم، حتی دو دهه کشاکشِ جریان اصلاحات هم در واقع زور زدن برای «ورود» به سیاست بود، نه تلاش برای ادارۀ امور... بنابراین، دچار رشدی کاریکاتورگونه در فهم سیاسی شدهایم. در مبارزه با کل حکومت، «پیر فرزانه» (شاید هم استیکِ جزغاله) شدهایم و در مبارزه درون حکومت کمتجربه ــ حتی خام ـــ ماندهایم.
خب اگر بپرسید، مگر دعوای سیاسی چیست؟ پاسخم دقیقاً محتوای این نوشتار است. نمونۀ آن نوع کنشگری سیاسی که ما از آن بیبهره ماندهایم، دقیقاً چیزی است که اینک در فرانسه جریان دارد. اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم باید بگویم: دعوای امروز در فرانسه را میتوان «دعوایی میان ادارۀ سوسیالدموکراتیک و ادارۀ لیبرال» توصیف کرد. به گمانم کسانی که ماکرون را میشناختند، یعنی میدانستند او از حدود یک دهۀ پیش چه مسیری را طی کرده بود، حدس میزدند که او بالاخره چنین آتشی را در فرانسه روشن خواهد کرد. پس به عقب برویم...
فعالیت سیاسی جدی مکرون از دولت فرانسوا اولاندِ سوسیالیست آغاز شد. مکرون در حوزۀ اقتصاد، امور مالی و بانکی و دارایی تخصص داشت. پس از ورود به وزارت امور مالی، در مؤسسۀ مونتِن (L'INSTITUT MONTAIGNE) کار میکرد که اندیشکدهای لیبرال بود. او پس از جذب در وزارت اقتصادِ دولت اولاند، برای خودش جناح لیبرالی ایجاد کرده بود ــ در حالی که آرنو مونتِبورگ، وزیر اقتصادِ سوسیالیست، سیاستهایی سوسیالدموکراتیک را دنبال میکرد. بگذارید با مثالی نشان دهم فرق قضیه کجاست:
وقتی شرکت جنرال الکتریک آمریکا در سال ۲۰۱۴ میخواست شرکت فرانسویِ «آلستوم» را در اختیار بگیرد، مونتنبورگ، وزیر اقتصاد، میخواست شرکت آلستوم را سریع دولتی کند و با این پیشدستی جلوی جنرال الکتریک را بگیرد. مکرون توانست رئیسجمهور و نخستوزیر را مجاب کنند در این مسئله اصلاً مداخله نکنند. یعنی او روی دست وزیر اقتصاد بلند شد. شعار او این بود که «مگر ما ونزوئلاییم که دولتمان اقتصاد خصوصی را اداره کند؟!» در نهایت مکرون موفق شد چپها را در وزارت اقتصاد کنار بزند و اولاند او را در اوت همان سال به عنوان وزیر اقتصاد، صنایع و امور دیجیتال منصوب کرد. نتیجه روشن بود: مکرون گردش به راستی در برنامههای وزارت اقتصاد ایجاد کرد و از سیاستهای سوسیالدموکراتیک فاصله گرفت. در نتیجه برای مثال اجازه داد شرکت اسافآر، یکی از بزرگترین شرکتهای مخابراتی فرانسه، به یک سرمایهدار فرانسویـاسرائیلی به نام پاتریک دراحی فروخته شود ــ وزیر اقتصاد پیشین جلوی این کار را گرفته بود. اما اقدام عمدۀ ماکرون در وزارت اقتصاد تصویب قانونی بود که به «قانون ماکرون» معروف شد. ایدۀ اصلی این قانون «لیبرالیسازی اقتصاد» بود؛ البته مجلسیها تا توانستند به آن بند و تبصره افزودند تا آن را به شیر بییالودمی تبدیل کنند.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بیایید بحث را با «آسیبشناسی» دربارۀ موقعیت سیاسی خودمان آغاز کنیم. ما ایرانیها به دلیل اینکه سیاست بر همۀ شئون زندگیمان سایه افکنده، ناگزیر بیش از حد سیاسی شدهایم. از طرفی بعید میدانم هیچ ملتی در دنیا به اندازۀ ما آماج روایتهای سیاسی متکثر و متضاد باشد. هر رسانهای یقۀ ما را میگیرد و به سویی میکشد. در این آماج و سیاستزدگیِ تحمیلی طبیعی است شامۀ سیاسی ما هم تیز میشود. تا اینجا را به رغم همۀ سرشکستگیهایمان در دهههای اخیر باید به فال نیک گرفت. آدم تیزبین و تیزشامه به هر حال روزی گلیمش را از آب بیرون میکشد.
اما این به آن معنا نیست که ما از جهت سیاسی از هر نظر هوشمند شدهایم و سواد و تجربۀ سیاسی کافی داریم. نه، ما یک مشکل اساسی داریم که بسیار هم خطرناک است. به بیان ساده، یک طرف ما پخته (چهبسا سوخته)، اما طرف دیگرمان خام مانده. کدام طرف؟ میگویم... ما در درگیری سیاسی با «خودِ» حاکمیت تجربه بسیار داریم، اما در درگیری «درون حاکمیت» به دلایلی کمتجربه ماندهایم و متأسفانه هنوز با پرسشهای اصلیِ سیاست رویارو نشدهایم. دلیل این مسئله ساده است: مشکل در سطح پایین دموکراتیزاسیون نهفته است؛ یعنی ما یا از حکمرانی مردم بر مردم محروم بودهایم یا سطح پایینی از حکمرانی مردم بر مردم را داشتهایم. در نتیجه تجربیاتمان در زمینۀ حکمرانیِ مردم بر مردم ضعیف مانده.
در قرن گذشته در مبارزه با اصل حکومت تجربه فراوان داشتهایم (البته خود این تجربیات نشاندهندۀ کمتجربگی و ناپختگی سیاسی ما بوده است)، اما در مبارزۀ سیاسی درون یک ساختار سیاسی کمتجربهایم. دلیل این وضعیت روشن است: ما اول باید مبارزه کنیم تا حاکمیت ما را به سیاست راه بدهد، بعد درون ساحت سیاسی میتوانیم مبارزه کنیم. همۀ زور ما میرود برای «ورود به سیاست»؛ یعنی یا راهمان نمیدهند، یا جوری راه میدهند که با راه ندادن فرقی ندارد. بنابراین زورمان صرف «ورود به سیاست» میشود؛ نه صرف «ادارۀ سیاسی». اگر دقت کنیم، حتی دو دهه کشاکشِ جریان اصلاحات هم در واقع زور زدن برای «ورود» به سیاست بود، نه تلاش برای ادارۀ امور... بنابراین، دچار رشدی کاریکاتورگونه در فهم سیاسی شدهایم. در مبارزه با کل حکومت، «پیر فرزانه» (شاید هم استیکِ جزغاله) شدهایم و در مبارزه درون حکومت کمتجربه ــ حتی خام ـــ ماندهایم.
خب اگر بپرسید، مگر دعوای سیاسی چیست؟ پاسخم دقیقاً محتوای این نوشتار است. نمونۀ آن نوع کنشگری سیاسی که ما از آن بیبهره ماندهایم، دقیقاً چیزی است که اینک در فرانسه جریان دارد. اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم باید بگویم: دعوای امروز در فرانسه را میتوان «دعوایی میان ادارۀ سوسیالدموکراتیک و ادارۀ لیبرال» توصیف کرد. به گمانم کسانی که ماکرون را میشناختند، یعنی میدانستند او از حدود یک دهۀ پیش چه مسیری را طی کرده بود، حدس میزدند که او بالاخره چنین آتشی را در فرانسه روشن خواهد کرد. پس به عقب برویم...
فعالیت سیاسی جدی مکرون از دولت فرانسوا اولاندِ سوسیالیست آغاز شد. مکرون در حوزۀ اقتصاد، امور مالی و بانکی و دارایی تخصص داشت. پس از ورود به وزارت امور مالی، در مؤسسۀ مونتِن (L'INSTITUT MONTAIGNE) کار میکرد که اندیشکدهای لیبرال بود. او پس از جذب در وزارت اقتصادِ دولت اولاند، برای خودش جناح لیبرالی ایجاد کرده بود ــ در حالی که آرنو مونتِبورگ، وزیر اقتصادِ سوسیالیست، سیاستهایی سوسیالدموکراتیک را دنبال میکرد. بگذارید با مثالی نشان دهم فرق قضیه کجاست:
وقتی شرکت جنرال الکتریک آمریکا در سال ۲۰۱۴ میخواست شرکت فرانسویِ «آلستوم» را در اختیار بگیرد، مونتنبورگ، وزیر اقتصاد، میخواست شرکت آلستوم را سریع دولتی کند و با این پیشدستی جلوی جنرال الکتریک را بگیرد. مکرون توانست رئیسجمهور و نخستوزیر را مجاب کنند در این مسئله اصلاً مداخله نکنند. یعنی او روی دست وزیر اقتصاد بلند شد. شعار او این بود که «مگر ما ونزوئلاییم که دولتمان اقتصاد خصوصی را اداره کند؟!» در نهایت مکرون موفق شد چپها را در وزارت اقتصاد کنار بزند و اولاند او را در اوت همان سال به عنوان وزیر اقتصاد، صنایع و امور دیجیتال منصوب کرد. نتیجه روشن بود: مکرون گردش به راستی در برنامههای وزارت اقتصاد ایجاد کرد و از سیاستهای سوسیالدموکراتیک فاصله گرفت. در نتیجه برای مثال اجازه داد شرکت اسافآر، یکی از بزرگترین شرکتهای مخابراتی فرانسه، به یک سرمایهدار فرانسویـاسرائیلی به نام پاتریک دراحی فروخته شود ــ وزیر اقتصاد پیشین جلوی این کار را گرفته بود. اما اقدام عمدۀ ماکرون در وزارت اقتصاد تصویب قانونی بود که به «قانون ماکرون» معروف شد. ایدۀ اصلی این قانون «لیبرالیسازی اقتصاد» بود؛ البته مجلسیها تا توانستند به آن بند و تبصره افزودند تا آن را به شیر بییالودمی تبدیل کنند.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
باید فهمیده باشیم با چه کسی طرفیم و اگر چنین کسی رئیسجمهور شود چه چیزهای مناقشهبرانگیزی از آستین درمیآورد. مکرون در ۲۰۱۶ حزبی با عنوان «جمهوری به پیش!» (لا رِپولیک اَن مارش) تأسیس کرد ــ البته تأکید داشت این یک حزب نیست، بلکه جنبش است ــ و از این مسیر به کاخ ریاستجمهوری رسید. حالا وقت آن بود که برنامۀ اصلیاش را از آستین درآورد. خیز اول او در ۲۰۲۰ شکست خورد، به ویژه به این دلیل که به بحران کرونا برخورد کرد. اما در ۲۰۲۲ کمربند خود را محکم بست تا دوباره خیز بردارد. قانون مبسوطی برای اصلاح امور بازنشستگی آماده کرد. این قانون نمیتوانست در پارلمان رأی بیاورد. در اینجا او تصمیمی مناقشهبرانگیز گرفت که البته غیرقانونی نبود: در قانوناساسی فرانسه مادهای هست (مادۀ ۴۹.۳) که به رئیسجمهور اجازه میدهد قانونی را بدون دخالت دادن پارلمان تصویب کند، به شرطی که پارلمان نتواند دولت را استیضاح کند. در واقع، این ماده به دولت اختیار تقنینی میدهد.
وقتی مکرون در هفدهم مارس، اعلام کرد قانون اصلاح امور بازنشستگی را با اتکا به این ماده در هیئت دولت تصویب میکند، بیدرنگ فراکسیونهای مخالف دولت در پارلمان دو طرح استیضاح او را (به ویژه با حمایت راست و چپ رادیکال) ارائه کردند. اما نشد! استیضاح دولت ۹ رأی کم آورد. حالا فقط کافی بود رئیسجمهور این قانون را امضا کند. اعتراضاتی که از دی ماه ۱۴۰۱ در فرانسه شروع شده بود شدت گرفت. اعتصابات سراسری، اعتراضات خشونتآمیز و پاریسی که به زودی زیر بیش از ده هزار تن زبالۀ جمعنشده دفن میشود...
اگر این قانون به مرحلۀ اجرا درآید ــ اجرای آن تا آخر سال طول میکشد ــ سن بازنشستگی در فرانسه به صورت تدریجی دو سال بالا میرود. یعنی شهروندان دیرتر وارد سن بازنشستگی میشوند. رسیدیم به اصل دعوا... رسیدیم به آنچه در ابتدای این نوشته، به عنوان آسیبشناسیِ وضعیت سیاسی ما، به آن اشاره کردم. ما اینک با دو تفکر سیاسی روبروییم که حقِ فعالیت سیاسی دارند و اینک میکوشند از ابزارهای خود برای پیادهسازی ایدههای مدیریت خود بر جامعه استفاده کنند. این همان خرمایی است که بر نخیل است و دستِ ما از آن کوتاه است. اصلاً سیاست این است... نه دعوا سر پوشش و حق رأی! و به شما قول میدهم منازعات سیاسی آیندۀ ایران پیرامون همین امور اساسی خواهد بود. برگردیم به آقای مکرون.
اما استدلال او چیست؟ چرا میخواهد مردم فرانسه را در دردسر اندازد؟ مسئله این است که «دولت اجتماعی» و «دولت رفاه» (یعنی همان چیزی که سوسیالدموکراسی دنبال آن است) پول میخواهد. مسئله این است که منابع همیشه محدود است و نیازها نامحدود. سیاست همین است که منابع محدود را از کجا باید تهیه کرد و چگونه باید آنها را خرج کرد. مکرون میگوید وقتی من وارد کار حرفهای شدم فرانسه ده میلیون مستمریبگیر داشت، اما اینک هفده میلیون مستمری میگیرند و در دهۀ ۲۰۳۰ به بیست میلیون میرسد. وقتی بودجۀ کافی وجود ندارد، یعنی باید بیشتر کار کرد و کمتر پول دریافت کرد. اگر امروز کسانی زیر بار این واقعیت نروند، در واقع بدون اینکه صریح بیان کنند، منظورشان این است که هزینۀ کار نکردنشان را باید فرزندانشان حساب کنند. یعنی چه؟ یعنی چه کسی باید کسری بودجۀ ایجادشده را پرداخت کند؟ این کسری جمع میشود و باید نسل بعدی پرداخت کند. این مخارج میافتد بر دوش نسل بعد. شاید بگویید: خب دولت مالیاتها را افزایش دهد، منابع عمومی را بالا ببرد...
مالیات کِش نیست که هر چقدر بخواهید بتوانید آن را بکشید، پاره میشود؛ پیچ نیست که هر قدر بخواهید بپیچید، هرز میشود. وقتی مالیات سنگین میگیرید، در بلندمدت (یا حتی در کوتاهمدت) توان مالیاتدهی شهروند را تضعیف میکنید. اگر بخواهیم راهحل کمبود بودجه را دائم در دوشیدن بیشتر شهروندان و سرمایهداران بجوییم، آسیب آن از جای دیگری بیرون میزند؛ کاهش تولید ناخالص و بیکاری میتواند پیامدهای ناگزیر آن باشد. همین دوباره توان مالیاتدهی شهروندان را کاهش میدهد و منابع کمتر میشود.
اینچنین است که فرانسه در آتش اعتراضات میسوزد. بعید میدانم مکرون عقبنشینی کند. بر دامنۀ اعتراضات نیز افزوده شده است. البته دو راه مسالمیتآمیز دیگر هم برای برداشتن این قانون وجود دارد: یکی رفراندوم و دیگری ارجاع به دادگاه قانوناساسی. اما اینها راههای بلندمدت است. برای مثال رفراندوم را یک سال پس از تصویب قانون میتوان به اجرا درآورد. معترضان میترسند این آتش سرد شود و دیگر نتوان کاری کرد.
میبینید چه دوراهی غامضی است؟ برای ما که به دلیل وضعیتمان نمیتوانیم وارد این دست کنشهای سیاسی شویم، مشاهدۀ تجربیات دیگران کلاس درس است. اگر فکر میکنید «به ما چه؟»، یادآوری میکنم تجمع بازنشستگان پربسامدترین تجمعی بوده است که در سالهای اخیر داشتهایم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
باید فهمیده باشیم با چه کسی طرفیم و اگر چنین کسی رئیسجمهور شود چه چیزهای مناقشهبرانگیزی از آستین درمیآورد. مکرون در ۲۰۱۶ حزبی با عنوان «جمهوری به پیش!» (لا رِپولیک اَن مارش) تأسیس کرد ــ البته تأکید داشت این یک حزب نیست، بلکه جنبش است ــ و از این مسیر به کاخ ریاستجمهوری رسید. حالا وقت آن بود که برنامۀ اصلیاش را از آستین درآورد. خیز اول او در ۲۰۲۰ شکست خورد، به ویژه به این دلیل که به بحران کرونا برخورد کرد. اما در ۲۰۲۲ کمربند خود را محکم بست تا دوباره خیز بردارد. قانون مبسوطی برای اصلاح امور بازنشستگی آماده کرد. این قانون نمیتوانست در پارلمان رأی بیاورد. در اینجا او تصمیمی مناقشهبرانگیز گرفت که البته غیرقانونی نبود: در قانوناساسی فرانسه مادهای هست (مادۀ ۴۹.۳) که به رئیسجمهور اجازه میدهد قانونی را بدون دخالت دادن پارلمان تصویب کند، به شرطی که پارلمان نتواند دولت را استیضاح کند. در واقع، این ماده به دولت اختیار تقنینی میدهد.
وقتی مکرون در هفدهم مارس، اعلام کرد قانون اصلاح امور بازنشستگی را با اتکا به این ماده در هیئت دولت تصویب میکند، بیدرنگ فراکسیونهای مخالف دولت در پارلمان دو طرح استیضاح او را (به ویژه با حمایت راست و چپ رادیکال) ارائه کردند. اما نشد! استیضاح دولت ۹ رأی کم آورد. حالا فقط کافی بود رئیسجمهور این قانون را امضا کند. اعتراضاتی که از دی ماه ۱۴۰۱ در فرانسه شروع شده بود شدت گرفت. اعتصابات سراسری، اعتراضات خشونتآمیز و پاریسی که به زودی زیر بیش از ده هزار تن زبالۀ جمعنشده دفن میشود...
اگر این قانون به مرحلۀ اجرا درآید ــ اجرای آن تا آخر سال طول میکشد ــ سن بازنشستگی در فرانسه به صورت تدریجی دو سال بالا میرود. یعنی شهروندان دیرتر وارد سن بازنشستگی میشوند. رسیدیم به اصل دعوا... رسیدیم به آنچه در ابتدای این نوشته، به عنوان آسیبشناسیِ وضعیت سیاسی ما، به آن اشاره کردم. ما اینک با دو تفکر سیاسی روبروییم که حقِ فعالیت سیاسی دارند و اینک میکوشند از ابزارهای خود برای پیادهسازی ایدههای مدیریت خود بر جامعه استفاده کنند. این همان خرمایی است که بر نخیل است و دستِ ما از آن کوتاه است. اصلاً سیاست این است... نه دعوا سر پوشش و حق رأی! و به شما قول میدهم منازعات سیاسی آیندۀ ایران پیرامون همین امور اساسی خواهد بود. برگردیم به آقای مکرون.
اما استدلال او چیست؟ چرا میخواهد مردم فرانسه را در دردسر اندازد؟ مسئله این است که «دولت اجتماعی» و «دولت رفاه» (یعنی همان چیزی که سوسیالدموکراسی دنبال آن است) پول میخواهد. مسئله این است که منابع همیشه محدود است و نیازها نامحدود. سیاست همین است که منابع محدود را از کجا باید تهیه کرد و چگونه باید آنها را خرج کرد. مکرون میگوید وقتی من وارد کار حرفهای شدم فرانسه ده میلیون مستمریبگیر داشت، اما اینک هفده میلیون مستمری میگیرند و در دهۀ ۲۰۳۰ به بیست میلیون میرسد. وقتی بودجۀ کافی وجود ندارد، یعنی باید بیشتر کار کرد و کمتر پول دریافت کرد. اگر امروز کسانی زیر بار این واقعیت نروند، در واقع بدون اینکه صریح بیان کنند، منظورشان این است که هزینۀ کار نکردنشان را باید فرزندانشان حساب کنند. یعنی چه؟ یعنی چه کسی باید کسری بودجۀ ایجادشده را پرداخت کند؟ این کسری جمع میشود و باید نسل بعدی پرداخت کند. این مخارج میافتد بر دوش نسل بعد. شاید بگویید: خب دولت مالیاتها را افزایش دهد، منابع عمومی را بالا ببرد...
مالیات کِش نیست که هر چقدر بخواهید بتوانید آن را بکشید، پاره میشود؛ پیچ نیست که هر قدر بخواهید بپیچید، هرز میشود. وقتی مالیات سنگین میگیرید، در بلندمدت (یا حتی در کوتاهمدت) توان مالیاتدهی شهروند را تضعیف میکنید. اگر بخواهیم راهحل کمبود بودجه را دائم در دوشیدن بیشتر شهروندان و سرمایهداران بجوییم، آسیب آن از جای دیگری بیرون میزند؛ کاهش تولید ناخالص و بیکاری میتواند پیامدهای ناگزیر آن باشد. همین دوباره توان مالیاتدهی شهروندان را کاهش میدهد و منابع کمتر میشود.
اینچنین است که فرانسه در آتش اعتراضات میسوزد. بعید میدانم مکرون عقبنشینی کند. بر دامنۀ اعتراضات نیز افزوده شده است. البته دو راه مسالمیتآمیز دیگر هم برای برداشتن این قانون وجود دارد: یکی رفراندوم و دیگری ارجاع به دادگاه قانوناساسی. اما اینها راههای بلندمدت است. برای مثال رفراندوم را یک سال پس از تصویب قانون میتوان به اجرا درآورد. معترضان میترسند این آتش سرد شود و دیگر نتوان کاری کرد.
میبینید چه دوراهی غامضی است؟ برای ما که به دلیل وضعیتمان نمیتوانیم وارد این دست کنشهای سیاسی شویم، مشاهدۀ تجربیات دیگران کلاس درس است. اگر فکر میکنید «به ما چه؟»، یادآوری میکنم تجمع بازنشستگان پربسامدترین تجمعی بوده است که در سالهای اخیر داشتهایم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
چند روز پیش در صفحۀ اینستاگرام نقدی بر مصاحبۀ جناب دکتر همایون کاتوزیان با یورونیوز درج کرده بودم که دوست مشترکی این پاسخ را از طرف ایشان برایم فرستاد و عیناً در اینجا قرار میدهم و طبعاً داوری را به دیگران میسپرم.
موضوع این بود که ایرانیان چه درک و فهمی از دموکراسی دارند. آن مطلب را در کانال قرار نداده بودم. اگر میخواهیم پست بنده را همراه با گفتههای آقای کاتوزیان ببینید به لینک زیر مراجعه کنید:
https://www.instagram.com/p/Cqn1hpbqTGY/?igshid=MDJmNzVkMjY=
آدرس صفحه اینستاگرام: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
موضوع این بود که ایرانیان چه درک و فهمی از دموکراسی دارند. آن مطلب را در کانال قرار نداده بودم. اگر میخواهیم پست بنده را همراه با گفتههای آقای کاتوزیان ببینید به لینک زیر مراجعه کنید:
https://www.instagram.com/p/Cqn1hpbqTGY/?igshid=MDJmNzVkMjY=
آدرس صفحه اینستاگرام: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتاب «بوروکراسی» منتشر شد
کتاب «بوروکراسی»، اثر لودویگ فون میزس، اقتصاددان و متفکر اتریشی منتشر شد.
عقیده دارم هر شهروندی برای آشنایی با مفهوم آزادی، اول باید تکلیف خود را با «بوروکراسی» روشن کند. اما متأسفانه بخش بزرگی از شهروندان اتفاقاً بدون اینکه متوجه باشند جامعه و حکومت را به سویی میبرند که من نامش را «حبس بوروکراتیک» گذاشتهام؛ یعنی نقطهای که عملاً همۀ شهروندان اسیر نظم بوروکراتیکی شدهاند که خود در ساخت آن سهیم بودهاند.
خواندن این کتاب را به همه اکیداً توصیه میکنم. حجم زیادی ندارد، اما روشن و روشنکننده است.
در پست بعد، پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب (تا صفحۀ ۳۳) را به اشتراک میگذارم و دستکم دعوت میکنم «یادداشت مترجم» را در آن بخوانید.
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتاب «بوروکراسی»، اثر لودویگ فون میزس، اقتصاددان و متفکر اتریشی منتشر شد.
عقیده دارم هر شهروندی برای آشنایی با مفهوم آزادی، اول باید تکلیف خود را با «بوروکراسی» روشن کند. اما متأسفانه بخش بزرگی از شهروندان اتفاقاً بدون اینکه متوجه باشند جامعه و حکومت را به سویی میبرند که من نامش را «حبس بوروکراتیک» گذاشتهام؛ یعنی نقطهای که عملاً همۀ شهروندان اسیر نظم بوروکراتیکی شدهاند که خود در ساخت آن سهیم بودهاند.
خواندن این کتاب را به همه اکیداً توصیه میکنم. حجم زیادی ندارد، اما روشن و روشنکننده است.
در پست بعد، پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب (تا صفحۀ ۳۳) را به اشتراک میگذارم و دستکم دعوت میکنم «یادداشت مترجم» را در آن بخوانید.
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بوروکراسی ــ لودویگ فون میزس.pdf
1.6 MB
«بوروکراسی ــ لودویگ فون میزس» / ترجمۀ مهدی تدینی
در این پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب «بوروکراسی» را میتوانید مطالعه بفرمایید؛ مشتمل بر: فهرست، یادداشت مترجم، دربارۀ لودویگ فون میزس و دیباچه.
صفحات ابتدایی چند کتابِ دیگر را هم در این لینکها میتوانید مطالعه کنید:
▪️«بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر»
▪️«گفتگو با موسولینی»
▪️«لیبرالیسم»
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب «بوروکراسی» را میتوانید مطالعه بفرمایید؛ مشتمل بر: فهرست، یادداشت مترجم، دربارۀ لودویگ فون میزس و دیباچه.
صفحات ابتدایی چند کتابِ دیگر را هم در این لینکها میتوانید مطالعه کنید:
▪️«بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر»
▪️«گفتگو با موسولینی»
▪️«لیبرالیسم»
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«ناصر پاکدامن: یک روایت سیاسی»
(به مناسبت درگذشت ناصر پاکدامن)
از بیستونهم اسفندِ ۱۳۲۹ آغاز کنیم. آن عصرگاه تاریخی. داغترین بحث در صحن مجلس جریان داشت. هیجان نفت زبانه میکشید و چهرههای عرقکردۀ نمایندگانِ طرفدارِ ملی شدن نفت کانون این حرارت بود. مصدق، مظفر بقایی، حسین مکی... اما میخواهم این دوربینِ تاریخنما را بچرخانم به سوی تماشاگرانی که آمده بودند تا تصویبِ ملیشدن نفت را از نزدیک ببینند. دوربین از روی چهرههای هیجانزده و مضطرب میگذرد و به دو جوان میرسد. تبوتابِ آنها کمتر از نمایندگان نبود. یکی هجده و آن دیگری هفدهساله بود. هممدرسهای بودند و چند سالی بود شور و شوق سیاست به سرشان افتاده بود. آرزوی آنها و میلیونها جوان دیگر که فکر میکردند اگر نفت ملی شود چه و چه خواهد شد، در آن عصر واپسین روز زمستان محقق شد. خوش بودند، انگار واقعاً با تصویب این قانون زمستان برای همیشه سپری میشود و از فردا بهاری ماندگار میآید. آن شب باید برای خودشان جشن میگرفتند. رفتند کبابیِ شمشیری تا ضیافتی برپا کنند ــ از قضا حاجی شمشیری هم معروفترین بازاریِ طرفدار مصدق بود. همهچیز جور بود. دنیا برای یک شب به میل و ذائقۀ آنها شده بود.
یکی از این دو جوان امروز درگذشت ــ ۷۲ سال و یک ماه و سه روز پس از آن شام پیروزی ــ بیآنکه به هیچیک از خواستههای سیاسیاش رسیده باشد. روزهایی دیگری هم در زندگیاش بود که فکر میکرد به آرمان سیاسیاش رسیده (برای مثال در انقلاب ۵۷)، اما پس از این حسِ زودگذر نیز مجبور شد ۴۱ سال خارج از ایران تبعید کشد. دنیا همین است. یک جا باید از قطار زندگی پیاده شد. قطار میرود و این ایستگاه میشود واپسین منزل. از آن پس آدمی مهمان خاک است.
یکی از این دو جوانِ قصۀ ما ناصر پاکدامن بود؛ هماو که امروز درگذشت؛ و آن دیگری هوشنگ نهاوندی بود. این دو دوست مسیری کاملاً متفاوت را در زندگی طی کردند. هر دو در فرانسه دکتری گرفتند؛ اما ناصر همیشه مخالف حکومت شاه بود و مبارزه کرد تا آن را سرنگون کند، اما هوشنگ به دستگاه حکومت راه یافت و هم مناصب دولتی بلندپایهای همواره داشت و هم آدم پرنفوذی در حاکمیت بود. اما در نهایت هر دو پس از انقلاب، یکی زودتر و یکی دیرتر، باید از ایران میگریختند. هوشنگ از آن چند سیاستمدارِ خوشاقبالی بود که در آن شبِ هولوبلای معروف ــ شامگاه بیستودوم بهمن ۵۷ ــ توانست تصادفاً از زندان پادگان جمشیدیه فرار کند. دولتمردان سرشناس زیادی آن شب در شلوغیِ حمله به پادگان توانستند در تاریکی و ازدحام و رگبار مسلسلها، دولادولا، دست در دست الهۀ آذرخش، فرار کنند. نهاوندی مدتی از این خانه به آن خانه در خفا زندگی کرد تا از مرز غربی گریخت. و اما ناصر...
بگذارید قصۀ زندگی سیاسی ناصر را مفصل بگویم؛ و اصلاً این مطلب را به مناسبت مرگ او مینویسم. طبعاً فقط به زندگی سیاسی او میپردازم و دیگر وجوه زندگی او نه موضوعِ من و این صفحه است، و نه در تخصص من.
میتوانیم ناصر پاکدامن را در زمرۀ روشنفکران برشمریم، گرچه تخصص او اقتصاد بود. اما به هر روی حضور او در کانون نویسندگان و نقشی که ایفا کرد، او را کنار روشنفکران قرار میدهد، چنانکه در دهههای پایانی عمر نیز بیشتر در چنین جایگاهی دیده میشد. مصدق و نهضت ملی، به ویژه سالهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ سالهای بیداری یک نسل جوان بود که با شدت و حدتی بیهمتا سیاسی شدند و تا آخر عمر هم سیاسی ماندند. حتی نسلهای بعدی هم تحت تأثیرِ انفجارِ سیاسی این سالها هویتیابی میکردند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(به مناسبت درگذشت ناصر پاکدامن)
از بیستونهم اسفندِ ۱۳۲۹ آغاز کنیم. آن عصرگاه تاریخی. داغترین بحث در صحن مجلس جریان داشت. هیجان نفت زبانه میکشید و چهرههای عرقکردۀ نمایندگانِ طرفدارِ ملی شدن نفت کانون این حرارت بود. مصدق، مظفر بقایی، حسین مکی... اما میخواهم این دوربینِ تاریخنما را بچرخانم به سوی تماشاگرانی که آمده بودند تا تصویبِ ملیشدن نفت را از نزدیک ببینند. دوربین از روی چهرههای هیجانزده و مضطرب میگذرد و به دو جوان میرسد. تبوتابِ آنها کمتر از نمایندگان نبود. یکی هجده و آن دیگری هفدهساله بود. هممدرسهای بودند و چند سالی بود شور و شوق سیاست به سرشان افتاده بود. آرزوی آنها و میلیونها جوان دیگر که فکر میکردند اگر نفت ملی شود چه و چه خواهد شد، در آن عصر واپسین روز زمستان محقق شد. خوش بودند، انگار واقعاً با تصویب این قانون زمستان برای همیشه سپری میشود و از فردا بهاری ماندگار میآید. آن شب باید برای خودشان جشن میگرفتند. رفتند کبابیِ شمشیری تا ضیافتی برپا کنند ــ از قضا حاجی شمشیری هم معروفترین بازاریِ طرفدار مصدق بود. همهچیز جور بود. دنیا برای یک شب به میل و ذائقۀ آنها شده بود.
یکی از این دو جوان امروز درگذشت ــ ۷۲ سال و یک ماه و سه روز پس از آن شام پیروزی ــ بیآنکه به هیچیک از خواستههای سیاسیاش رسیده باشد. روزهایی دیگری هم در زندگیاش بود که فکر میکرد به آرمان سیاسیاش رسیده (برای مثال در انقلاب ۵۷)، اما پس از این حسِ زودگذر نیز مجبور شد ۴۱ سال خارج از ایران تبعید کشد. دنیا همین است. یک جا باید از قطار زندگی پیاده شد. قطار میرود و این ایستگاه میشود واپسین منزل. از آن پس آدمی مهمان خاک است.
یکی از این دو جوانِ قصۀ ما ناصر پاکدامن بود؛ هماو که امروز درگذشت؛ و آن دیگری هوشنگ نهاوندی بود. این دو دوست مسیری کاملاً متفاوت را در زندگی طی کردند. هر دو در فرانسه دکتری گرفتند؛ اما ناصر همیشه مخالف حکومت شاه بود و مبارزه کرد تا آن را سرنگون کند، اما هوشنگ به دستگاه حکومت راه یافت و هم مناصب دولتی بلندپایهای همواره داشت و هم آدم پرنفوذی در حاکمیت بود. اما در نهایت هر دو پس از انقلاب، یکی زودتر و یکی دیرتر، باید از ایران میگریختند. هوشنگ از آن چند سیاستمدارِ خوشاقبالی بود که در آن شبِ هولوبلای معروف ــ شامگاه بیستودوم بهمن ۵۷ ــ توانست تصادفاً از زندان پادگان جمشیدیه فرار کند. دولتمردان سرشناس زیادی آن شب در شلوغیِ حمله به پادگان توانستند در تاریکی و ازدحام و رگبار مسلسلها، دولادولا، دست در دست الهۀ آذرخش، فرار کنند. نهاوندی مدتی از این خانه به آن خانه در خفا زندگی کرد تا از مرز غربی گریخت. و اما ناصر...
بگذارید قصۀ زندگی سیاسی ناصر را مفصل بگویم؛ و اصلاً این مطلب را به مناسبت مرگ او مینویسم. طبعاً فقط به زندگی سیاسی او میپردازم و دیگر وجوه زندگی او نه موضوعِ من و این صفحه است، و نه در تخصص من.
میتوانیم ناصر پاکدامن را در زمرۀ روشنفکران برشمریم، گرچه تخصص او اقتصاد بود. اما به هر روی حضور او در کانون نویسندگان و نقشی که ایفا کرد، او را کنار روشنفکران قرار میدهد، چنانکه در دهههای پایانی عمر نیز بیشتر در چنین جایگاهی دیده میشد. مصدق و نهضت ملی، به ویژه سالهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ سالهای بیداری یک نسل جوان بود که با شدت و حدتی بیهمتا سیاسی شدند و تا آخر عمر هم سیاسی ماندند. حتی نسلهای بعدی هم تحت تأثیرِ انفجارِ سیاسی این سالها هویتیابی میکردند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
جریانِ نهضت ملی که طرفدارِ مصدق و ملیشدن نفت بود یک جناح سوسیالیستِ نیرومند و بسیار فعال داشت. اینها در واقع مریدان خلیل ملکی بودند که مرشد چپهای غیرتودهای بود. ملکی خود ابتدا از اعضای حزب توده بود. اما گروهی از اعضای ناراضی حزب به رهبری ملکی در سال ۱۳۲۶ از حزب جدا شدند. اول امیدوار بودند رفقای شوروی قدرشان را بداند و به آن کمک کند، اما همهچیز جور دیگری رقم خورد: بلندگوهای تبلیغاتی شوروی همصدا با حزب توده خلیل ملکی را زیر آتشی ناجوانمردانه گرفتند و از هیچ توهین و تهمتی هم ابا نداشتند. ملکی مدتی را به سرخوردگی و سرگیجه گذراند، اما ایدۀ «چپ مستقل»، یعنی چپِ غیراستالینیست را در سر داشت و در دو سه سال بعد گروهی موسوم به «نیروی سوم» را تشکیل داد.
این نیروی سوم به کانون جوانان سوسیالیست دوآتشه تبدیل شد که هم برای آرمان سوسیالیسم مبارزه میکردند، هم برای کمک به مصدق و هم علیه حزب توده میجنگیدند. مصدق هیچگاه این گروه را چندان جدی نگرفت، اما از کمک آنها خرسند بود. مصدق به طور کلی اعتقادی به کار تشکیلاتی نداشت. اما این سوسیالیستهای جوان، به ویژه خود ملکی، معتقد بودند مصدق باید یک سازمان بزرگ تشکیل دهد ــ نه سازمانی که مثل جبهۀ ملی بدون سازماندهی باشد ــ تا اهدافش (از جمله حل مسئلۀ نفت) را با نوعی حزب حکومتی پیش برد. به همین دلیل خلیل ملکی و این سوسیالیستهای جوان با یک شخصیت سیاسی دیگر که آن زمان پس از مصدق دومین رهبر نهضت ملی شناخته میشد، متحد شدند: مظفر بقایی. بقایی دو انگیزه داشت: هم دنبال تشکیلاتی برای خود بود، زیرا حساب میکرد پسفردا که مصدق خسته شود نوبت اوست رهبری کند. پس به یک نیروی جوان و جانبرکف نیاز داشت (پیشتر هم سازمانی به نام نگهبانان آزادی درست کرده و جوانان پرشور را به خدمت گرفته بود؛ او در بازی گرفتن از مهرههای پیاده تخصص داشت!)
خلاصه... بقایی و ملکی به هم پیوستند و «حزب زحمتکشان ایران» را در سال ۱۳۳۰ پدید آوردند. چپ بودن در نام حزب عیان بود: «زحمتکشان» عملاً همان «پرولتاریا» بود. جوانان سوسیالیست نیروی سوم در این حزب سازماندهی شدند. جالب است که جمعی از تأثیرگذارترین شخصیتها و روشنفکرانِ دهههای چهل و پنجاه از همین «نیروی سوم» سر برآوردند. آلاحمد جزء چهرههای کلیدی آن بود و علیاصفر حاجسیدجوادی که سردبیر روزنامۀ «نیروی سوم» بود نیز یکی از روشنفکران بسیار تأثیرگذار تا انقلاب ۵۷ بود. شاید برایتان امروز عجیب باشد، اما در زمان انقلاب سه نفر را به عنوان تأثیرگذارترین روشنفکران انقلابی میدانستند: شریعتی، آلاحمد و حاجسیدجوادی. دو نفر از این سه نفر نیروی سومی بودند (و از ارادت شریعتی به حاج سیدجوادی هم هر چه بگویم کم است!)
ناصر پاکدامن یکی از همین سوسیالیستهای جوان بود که تا آخر پای مصدق ماندند (به ویژه پس از جدایی بقایی از مصدق). پس از سرنگونی مصدق، شمار زیادی از این سوسیالیستها به اروپا رفتند تا تلخکامی خود را با تحصیل فراموش کنند. ناصر هم به فرانسه رفت و در آنجا دکتری اقتصاد گرفت. اما پس از چند سال، از اواخر دهۀ ۱۳۳۰، تحرکات دانشجویان در اروپا و آمریکا شروع شد. ناصر هم در تشکیل «جامعۀ سوسیالیستهای اروپا» و هم در پیدایش و سازماندهی «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» که تشکل جهانیِ دانشجویان ایرانی بود، نقش ویژه داشت.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جریانِ نهضت ملی که طرفدارِ مصدق و ملیشدن نفت بود یک جناح سوسیالیستِ نیرومند و بسیار فعال داشت. اینها در واقع مریدان خلیل ملکی بودند که مرشد چپهای غیرتودهای بود. ملکی خود ابتدا از اعضای حزب توده بود. اما گروهی از اعضای ناراضی حزب به رهبری ملکی در سال ۱۳۲۶ از حزب جدا شدند. اول امیدوار بودند رفقای شوروی قدرشان را بداند و به آن کمک کند، اما همهچیز جور دیگری رقم خورد: بلندگوهای تبلیغاتی شوروی همصدا با حزب توده خلیل ملکی را زیر آتشی ناجوانمردانه گرفتند و از هیچ توهین و تهمتی هم ابا نداشتند. ملکی مدتی را به سرخوردگی و سرگیجه گذراند، اما ایدۀ «چپ مستقل»، یعنی چپِ غیراستالینیست را در سر داشت و در دو سه سال بعد گروهی موسوم به «نیروی سوم» را تشکیل داد.
این نیروی سوم به کانون جوانان سوسیالیست دوآتشه تبدیل شد که هم برای آرمان سوسیالیسم مبارزه میکردند، هم برای کمک به مصدق و هم علیه حزب توده میجنگیدند. مصدق هیچگاه این گروه را چندان جدی نگرفت، اما از کمک آنها خرسند بود. مصدق به طور کلی اعتقادی به کار تشکیلاتی نداشت. اما این سوسیالیستهای جوان، به ویژه خود ملکی، معتقد بودند مصدق باید یک سازمان بزرگ تشکیل دهد ــ نه سازمانی که مثل جبهۀ ملی بدون سازماندهی باشد ــ تا اهدافش (از جمله حل مسئلۀ نفت) را با نوعی حزب حکومتی پیش برد. به همین دلیل خلیل ملکی و این سوسیالیستهای جوان با یک شخصیت سیاسی دیگر که آن زمان پس از مصدق دومین رهبر نهضت ملی شناخته میشد، متحد شدند: مظفر بقایی. بقایی دو انگیزه داشت: هم دنبال تشکیلاتی برای خود بود، زیرا حساب میکرد پسفردا که مصدق خسته شود نوبت اوست رهبری کند. پس به یک نیروی جوان و جانبرکف نیاز داشت (پیشتر هم سازمانی به نام نگهبانان آزادی درست کرده و جوانان پرشور را به خدمت گرفته بود؛ او در بازی گرفتن از مهرههای پیاده تخصص داشت!)
خلاصه... بقایی و ملکی به هم پیوستند و «حزب زحمتکشان ایران» را در سال ۱۳۳۰ پدید آوردند. چپ بودن در نام حزب عیان بود: «زحمتکشان» عملاً همان «پرولتاریا» بود. جوانان سوسیالیست نیروی سوم در این حزب سازماندهی شدند. جالب است که جمعی از تأثیرگذارترین شخصیتها و روشنفکرانِ دهههای چهل و پنجاه از همین «نیروی سوم» سر برآوردند. آلاحمد جزء چهرههای کلیدی آن بود و علیاصفر حاجسیدجوادی که سردبیر روزنامۀ «نیروی سوم» بود نیز یکی از روشنفکران بسیار تأثیرگذار تا انقلاب ۵۷ بود. شاید برایتان امروز عجیب باشد، اما در زمان انقلاب سه نفر را به عنوان تأثیرگذارترین روشنفکران انقلابی میدانستند: شریعتی، آلاحمد و حاجسیدجوادی. دو نفر از این سه نفر نیروی سومی بودند (و از ارادت شریعتی به حاج سیدجوادی هم هر چه بگویم کم است!)
ناصر پاکدامن یکی از همین سوسیالیستهای جوان بود که تا آخر پای مصدق ماندند (به ویژه پس از جدایی بقایی از مصدق). پس از سرنگونی مصدق، شمار زیادی از این سوسیالیستها به اروپا رفتند تا تلخکامی خود را با تحصیل فراموش کنند. ناصر هم به فرانسه رفت و در آنجا دکتری اقتصاد گرفت. اما پس از چند سال، از اواخر دهۀ ۱۳۳۰، تحرکات دانشجویان در اروپا و آمریکا شروع شد. ناصر هم در تشکیل «جامعۀ سوسیالیستهای اروپا» و هم در پیدایش و سازماندهی «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» که تشکل جهانیِ دانشجویان ایرانی بود، نقش ویژه داشت.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به ایران برگردد. مگر ممکن بود به این آسانی باشد! مگر ساواک بیکار بود؟ ساواک این عناصر کلیدیِ کنفدراسیون را زیر نظر داشت. ناصر اول همسرش ــ هما ناطق ــ را به ایران فرستاد و بعد خود به ایران آمد. از بازداشت خبری نبود، اما برای اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، اول باید به ساواک جواب پس میداد (بدون اینکه بازداشت شود). تا تکلیف روشن شود، مدتی در تحریریۀ موسسۀ فرانکلین کار میکرد. پروندۀ قطوری پیش ساواک داشت. باید تعهد میداد قصد کار سیاسی ندارد. او هم تعهد نمیداد. تا اینکه یکی از آشنایان قراری جور کرد تا ناصر با تیمسار مقدم ملاقات کند (همان مقدم که در زمان انقلاب رئیس ساواک بود و اعدام شد). مقدم به او گفت: «اگر میخواهی کار کنی، آزادی، اگر میخواهی کار سیاسی کنی، مانعت میشویم.» ناصر از این خوان عبور کرد و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت. او خود را لائیک میدانست، اما با تعبیری دینی میگفت رژیم شاه «حکومت ظَلَمِه» است و جز کار فرهنگی هیچ همکاری دیگری نباید با آن کرد.
با متزلزل شدن حکومت شاه، پاکدامن هر روز ضربۀ محکمتری به رژیم میزد؛ به ویژه از سال ۵۵ به بعد: او در دو اعلامیۀ شدیدالحن کانون نویسندگان در سال ۵۶ نقش داشت؛ همان سال بیانیۀ جمعیِ دیگری را از موضع سوسیالیستی علیه رژیم شاه داد که کل ۲۵ سال اخیرِ حکومت شاه را باطل میدانست و از اسفند ۵۶ «کمیتۀ دفاع از حقوق زندانیان سیاسی» را با جمعی دیگر از چپها پدید آورد. و از همه مهمتر سال ۵۷ «سازمان ملی دانشگاهیان» را تشکیل داد که نیروی اصلی انقلاب در دانشگاه را هدایت میکرد (از تحصن و اعتصاب تا بیانیه و اعتراض؛ همه و همه).
سرانجام انقلابِ مطلوب ناصر پیروز شد. اما ماهعسل انقلابی او بسیار کوتاه بود. پاکدامن جزء بنیانگذاران «جبهۀ دموکراتیک ملی» بود؛ این تشکل بزرگترین جبهۀ چپ بود که مجاهدین خلق و فدائیان خلق هم بدون عضویت در آن، از آن حمایت میکردند. این جبهه در سالمرگ مصدق در چهاردهم اسفند ۵۷ تشکیل شد (هدایتالله متین دفتری، نوۀ چپگرای مصدق، دیگر چهرۀ اصلی جبهه بود). اما جبهه توفیقی نیافت. برای مثال برخلاف خواست جبهه، مجاهدین خلق در رفراندوم شرکت کردند و در انتخابات مجلس خبرگان نیز هم مجاهدین و هم فدائیان شرکت کردند و عملاً جبهه دموکراتیک یک گروه منزوی از سوسیالیستها ماند تا در مرداد ۵۸ در مقابل نیروی حزباللهی متلاشی شد. پاکدامن پس از خروج از ایران به مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت پیوست. ظاهراً برای پاکدامنِ لائیک اصلاً مهم نبود که رجویستها در هر جملهای تأکید میکردند «مسلمانان راستین»اند! ضمن اینکه پاکدامن نه با نزدیکی مجاهدین به عراق مشکلی داشت (دستکم تا سال ۱۳۶۳ مطمئنم مشکلی نداشت) و نه طبعاً شیوۀ مسلحانه و تروریستیِ آنها طبع «دموکراتیک» او را آزار میداد.
به هر روی، این منزلی بود که سوسیالیستِ جوانِ دیروز اینک به آن رسیده بود. تنها هم نبود... امثال او کم نبودند؛ منوچهر هزارخانی، هدایتالله متیندفتری... جوانانی که کار خود را با عشق به مصدق شروع کرده بودند و حالا از شورای مقاومت و همرزمی با رجوی سر درآورده بودند. بیخود نبود که یاران کارکشتهتر و باتجربهتر مصدق (یعنی اعضای اصلی جبهۀ ملی) هیچگاه این سوسیالیستهای جوان را جدی نمیگرفتند. بقیۀ این راه را نیز همه میدانیم... ایستگاه آخر آن برای ناصر پاکدامن امروز بود.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به ایران برگردد. مگر ممکن بود به این آسانی باشد! مگر ساواک بیکار بود؟ ساواک این عناصر کلیدیِ کنفدراسیون را زیر نظر داشت. ناصر اول همسرش ــ هما ناطق ــ را به ایران فرستاد و بعد خود به ایران آمد. از بازداشت خبری نبود، اما برای اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، اول باید به ساواک جواب پس میداد (بدون اینکه بازداشت شود). تا تکلیف روشن شود، مدتی در تحریریۀ موسسۀ فرانکلین کار میکرد. پروندۀ قطوری پیش ساواک داشت. باید تعهد میداد قصد کار سیاسی ندارد. او هم تعهد نمیداد. تا اینکه یکی از آشنایان قراری جور کرد تا ناصر با تیمسار مقدم ملاقات کند (همان مقدم که در زمان انقلاب رئیس ساواک بود و اعدام شد). مقدم به او گفت: «اگر میخواهی کار کنی، آزادی، اگر میخواهی کار سیاسی کنی، مانعت میشویم.» ناصر از این خوان عبور کرد و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت. او خود را لائیک میدانست، اما با تعبیری دینی میگفت رژیم شاه «حکومت ظَلَمِه» است و جز کار فرهنگی هیچ همکاری دیگری نباید با آن کرد.
با متزلزل شدن حکومت شاه، پاکدامن هر روز ضربۀ محکمتری به رژیم میزد؛ به ویژه از سال ۵۵ به بعد: او در دو اعلامیۀ شدیدالحن کانون نویسندگان در سال ۵۶ نقش داشت؛ همان سال بیانیۀ جمعیِ دیگری را از موضع سوسیالیستی علیه رژیم شاه داد که کل ۲۵ سال اخیرِ حکومت شاه را باطل میدانست و از اسفند ۵۶ «کمیتۀ دفاع از حقوق زندانیان سیاسی» را با جمعی دیگر از چپها پدید آورد. و از همه مهمتر سال ۵۷ «سازمان ملی دانشگاهیان» را تشکیل داد که نیروی اصلی انقلاب در دانشگاه را هدایت میکرد (از تحصن و اعتصاب تا بیانیه و اعتراض؛ همه و همه).
سرانجام انقلابِ مطلوب ناصر پیروز شد. اما ماهعسل انقلابی او بسیار کوتاه بود. پاکدامن جزء بنیانگذاران «جبهۀ دموکراتیک ملی» بود؛ این تشکل بزرگترین جبهۀ چپ بود که مجاهدین خلق و فدائیان خلق هم بدون عضویت در آن، از آن حمایت میکردند. این جبهه در سالمرگ مصدق در چهاردهم اسفند ۵۷ تشکیل شد (هدایتالله متین دفتری، نوۀ چپگرای مصدق، دیگر چهرۀ اصلی جبهه بود). اما جبهه توفیقی نیافت. برای مثال برخلاف خواست جبهه، مجاهدین خلق در رفراندوم شرکت کردند و در انتخابات مجلس خبرگان نیز هم مجاهدین و هم فدائیان شرکت کردند و عملاً جبهه دموکراتیک یک گروه منزوی از سوسیالیستها ماند تا در مرداد ۵۸ در مقابل نیروی حزباللهی متلاشی شد. پاکدامن پس از خروج از ایران به مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت پیوست. ظاهراً برای پاکدامنِ لائیک اصلاً مهم نبود که رجویستها در هر جملهای تأکید میکردند «مسلمانان راستین»اند! ضمن اینکه پاکدامن نه با نزدیکی مجاهدین به عراق مشکلی داشت (دستکم تا سال ۱۳۶۳ مطمئنم مشکلی نداشت) و نه طبعاً شیوۀ مسلحانه و تروریستیِ آنها طبع «دموکراتیک» او را آزار میداد.
به هر روی، این منزلی بود که سوسیالیستِ جوانِ دیروز اینک به آن رسیده بود. تنها هم نبود... امثال او کم نبودند؛ منوچهر هزارخانی، هدایتالله متیندفتری... جوانانی که کار خود را با عشق به مصدق شروع کرده بودند و حالا از شورای مقاومت و همرزمی با رجوی سر درآورده بودند. بیخود نبود که یاران کارکشتهتر و باتجربهتر مصدق (یعنی اعضای اصلی جبهۀ ملی) هیچگاه این سوسیالیستهای جوان را جدی نمیگرفتند. بقیۀ این راه را نیز همه میدانیم... ایستگاه آخر آن برای ناصر پاکدامن امروز بود.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«شریعتی و مسئلۀ حجاب»
یکی از پرسشهایی که دربارۀ شریعتی وجود دارد و شاید این روزها هم جدیتر مطرح شود، این است که آیا شریعتی به حجاب اعتقاد داشت یا نه؟ در سالهای اخیر بسیار دیدهام شریعتی را دربارۀ مسئلۀ حجاب متهم به دورویی میکنند؛ میگویند خود در دایرۀ زندگی خصوصی معتقد به حجاب نبود و دائم از اسلام میگفت. حقیقت این است که این برداشت کمی سطحی است و قضیه طور دیگری است؛ یعنی برای فهم این قضیه باید چند لایه عمیقتر شویم و بفهمیم نگرش او چه بوده است.
پیش از هر چیزی بگویم که به گمان من قطعاً شریعتی یکی از تئوریسینهای اصلیِ «حجاب سیاسی» بود؛ یعنی نه «حجاب سنتی اسلامی»، بلکه «حجاب سیاسی»؛ یعنی حجابی که انگیزۀ اصلیاش نه دینداری محض، بلکه «دینداری سیاسی» بود. به همین دلیل، به نظرم بخش بزرگی از دختران مجاهد و چپهای دیگری که بر رعایت داوطلبانه و سختگیرانۀ حجاب اصرار داشتند، آگاهانه یا ناخودآگاه تحت تأثیر اندیشۀ شریعتی بودند. البته «حجاب سیاسی» یک مفهوم پیچیده و دیریاب نبود که صرفاً اختراع شریعتی باشد، بلکه نگرشی بود که رسیدن به آن چندان هم سخت نبود، اما بعید میدانم در هیچ جای دیگری مگر در اندیشه و آثار شریعتی چنین دقیق و موشکافانه تبیین شده باشد.
هر قدر روحانیون و دینداران سنتی از دست شریعتی حرص میخوردند، حق داشتند. شریعتی به دینداران سنتی بسیار تاخته است؛ عملاً عمر او به تاختن به دینداران سنتی ــ و طبعاً زعمای سنتیِ دین ــ گذشته است، اما اگر بخواهم در این میان داوری کنم، در این منازعه حق را به شریعتی نمیدهم، زیرا شریعتی اسلام منهای ایدئولوژی سیاسی را به سادگی نفی میکرد و این یعنی او تنها مسلمانی را واقعاً مسلمان میانگاشت که به یک قرائت خاص از دینِ سیاسی باور داشته باشد. این تعریف کانالیزه و ایدئولوژیپردازانه از دین بازتعریفی «ابزارگرایانه» است؛ یعنی در اینجا عملاً دیگر خود دین مهم نیست؛ بلکه مهم این است که او میخواهد با این دین به اهداف دیگری برسد. بنابراین، به نظر من مسئلۀ شریعتی اتفاقاً رویکردهای «وهابی» نبود، بلکه برعکس، میخواست دین را از جایگاه سنتی و محافظهکارانهاش بیرون بکشد، بندبند آن را بازتعریفی سیاسی کند و بعد جامعه را بر پایۀ آن «از نو» بسازد. واقعیت این است که شریعتی «زور میگفت» و باید در این مورد به مخالفان سنتی او حق داد ــ حتی اگر خود ما در زمرۀ مخالفان سنتیاش نباشیم.
مسئلۀ حجاب هم کاملاً در همین چارچوب بود. یعنی شریعتی با همین الگو، برای حجاب سنتی که بر حسب دینداری صرف ــ و به قول او بر اساس عادت ــ باشد، هیچ ارزشی قائل نبود. در عوض او برای حجابی ارزش قائل بود که با اهداف کاملاً سیاسی و ایدئولوژیک انتخاب شده بود؛ برای انقلاب علیه ظواهر دنیای مدرن ــ و حتماً میدانید که این دقیقاً همان رویکرد دختران انقلابی چپ بود. بیدلیل نیست که شریعتی بیش از هر گروه دیگری در میان مجاهدین خلق طرفدار داشت، زیرا عملاً فقط شریعتی توانسته بود به این خوبی آن نوع حجاب سیاسی را برای آنها تبیین کند. اما فکر کنم بهتر است از خود شریعتی نقلقول کنم تا فکر نکنید آنچه میگویم «تعبیر و تفسیر» من است و خود او اشارات مستقیمی ندارد.
اول باید یادآوری کنم، طبعاً شریعتی که با حجاب سنتی مخالف بود، برای حجاب «اختیار» نیز قائل بود ــ اختیار لازم بود تا زن در یک سلوک معرفتشناختیـسیاسی خود به آن درجه از «بینش» برسد که حجاب کند. حجاب برای رضای خدا و تن ندادن به دید نامحرم؟ نه! برای رضای یک ایدئولوژی انقلابی خاص. شریعتی میگوید اول باید در ذهن زن بتشکنی کنید؛ یعنی بتِ زیباییدوستی سطحی و رایج را بشکنید. چگونه؟ اینگونه:
«باید ارزشهای بالاتر از ارزشهای دختر شایسته به عنوان ارزشهای زن در برابرش مطرح کنیم و او به آن ارزشها وابستگی پیدا کند. وقتی به آن ارزشهای بالاتر وابستگی پیدا کرد، تمام سمبلهای آن ارزشها را بر خودش تحمیل میکند و خودش انتخاب میکند و احساس حقارت نمیکند.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یکی از پرسشهایی که دربارۀ شریعتی وجود دارد و شاید این روزها هم جدیتر مطرح شود، این است که آیا شریعتی به حجاب اعتقاد داشت یا نه؟ در سالهای اخیر بسیار دیدهام شریعتی را دربارۀ مسئلۀ حجاب متهم به دورویی میکنند؛ میگویند خود در دایرۀ زندگی خصوصی معتقد به حجاب نبود و دائم از اسلام میگفت. حقیقت این است که این برداشت کمی سطحی است و قضیه طور دیگری است؛ یعنی برای فهم این قضیه باید چند لایه عمیقتر شویم و بفهمیم نگرش او چه بوده است.
پیش از هر چیزی بگویم که به گمان من قطعاً شریعتی یکی از تئوریسینهای اصلیِ «حجاب سیاسی» بود؛ یعنی نه «حجاب سنتی اسلامی»، بلکه «حجاب سیاسی»؛ یعنی حجابی که انگیزۀ اصلیاش نه دینداری محض، بلکه «دینداری سیاسی» بود. به همین دلیل، به نظرم بخش بزرگی از دختران مجاهد و چپهای دیگری که بر رعایت داوطلبانه و سختگیرانۀ حجاب اصرار داشتند، آگاهانه یا ناخودآگاه تحت تأثیر اندیشۀ شریعتی بودند. البته «حجاب سیاسی» یک مفهوم پیچیده و دیریاب نبود که صرفاً اختراع شریعتی باشد، بلکه نگرشی بود که رسیدن به آن چندان هم سخت نبود، اما بعید میدانم در هیچ جای دیگری مگر در اندیشه و آثار شریعتی چنین دقیق و موشکافانه تبیین شده باشد.
هر قدر روحانیون و دینداران سنتی از دست شریعتی حرص میخوردند، حق داشتند. شریعتی به دینداران سنتی بسیار تاخته است؛ عملاً عمر او به تاختن به دینداران سنتی ــ و طبعاً زعمای سنتیِ دین ــ گذشته است، اما اگر بخواهم در این میان داوری کنم، در این منازعه حق را به شریعتی نمیدهم، زیرا شریعتی اسلام منهای ایدئولوژی سیاسی را به سادگی نفی میکرد و این یعنی او تنها مسلمانی را واقعاً مسلمان میانگاشت که به یک قرائت خاص از دینِ سیاسی باور داشته باشد. این تعریف کانالیزه و ایدئولوژیپردازانه از دین بازتعریفی «ابزارگرایانه» است؛ یعنی در اینجا عملاً دیگر خود دین مهم نیست؛ بلکه مهم این است که او میخواهد با این دین به اهداف دیگری برسد. بنابراین، به نظر من مسئلۀ شریعتی اتفاقاً رویکردهای «وهابی» نبود، بلکه برعکس، میخواست دین را از جایگاه سنتی و محافظهکارانهاش بیرون بکشد، بندبند آن را بازتعریفی سیاسی کند و بعد جامعه را بر پایۀ آن «از نو» بسازد. واقعیت این است که شریعتی «زور میگفت» و باید در این مورد به مخالفان سنتی او حق داد ــ حتی اگر خود ما در زمرۀ مخالفان سنتیاش نباشیم.
مسئلۀ حجاب هم کاملاً در همین چارچوب بود. یعنی شریعتی با همین الگو، برای حجاب سنتی که بر حسب دینداری صرف ــ و به قول او بر اساس عادت ــ باشد، هیچ ارزشی قائل نبود. در عوض او برای حجابی ارزش قائل بود که با اهداف کاملاً سیاسی و ایدئولوژیک انتخاب شده بود؛ برای انقلاب علیه ظواهر دنیای مدرن ــ و حتماً میدانید که این دقیقاً همان رویکرد دختران انقلابی چپ بود. بیدلیل نیست که شریعتی بیش از هر گروه دیگری در میان مجاهدین خلق طرفدار داشت، زیرا عملاً فقط شریعتی توانسته بود به این خوبی آن نوع حجاب سیاسی را برای آنها تبیین کند. اما فکر کنم بهتر است از خود شریعتی نقلقول کنم تا فکر نکنید آنچه میگویم «تعبیر و تفسیر» من است و خود او اشارات مستقیمی ندارد.
اول باید یادآوری کنم، طبعاً شریعتی که با حجاب سنتی مخالف بود، برای حجاب «اختیار» نیز قائل بود ــ اختیار لازم بود تا زن در یک سلوک معرفتشناختیـسیاسی خود به آن درجه از «بینش» برسد که حجاب کند. حجاب برای رضای خدا و تن ندادن به دید نامحرم؟ نه! برای رضای یک ایدئولوژی انقلابی خاص. شریعتی میگوید اول باید در ذهن زن بتشکنی کنید؛ یعنی بتِ زیباییدوستی سطحی و رایج را بشکنید. چگونه؟ اینگونه:
«باید ارزشهای بالاتر از ارزشهای دختر شایسته به عنوان ارزشهای زن در برابرش مطرح کنیم و او به آن ارزشها وابستگی پیدا کند. وقتی به آن ارزشهای بالاتر وابستگی پیدا کرد، تمام سمبلهای آن ارزشها را بر خودش تحمیل میکند و خودش انتخاب میکند و احساس حقارت نمیکند.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
مثالی هم که شریعتی میزند، دختر چینی است؛ یعنی دخترِ چینیِ کمونیست در دنیای مائو که به قول او به رغم چند هزار سال سابقۀ زیباییپرستی اینک «گونی» میپوشد. میگوید:
«[دختر چینی] گونی میپوشد و در جلوی دختر فرانسوی که در بیست سال عمرش اقلاً هفده سال را جلوی آینه بوده، احساس حقارت نمیکند، بلکه احساس برتری میکند. چه شده؟ او خود را یک انقلابی ایدئولوژیک میداند و او [= دختر فرانسوی] را یک عروسک کوکیِ ریختیِ بورژوازی. خودش را خیلی از او بالاتر میداند! امروز باید دنبال این رفت که چه شده که دختر چینی با ۳۰۰۰ سال سابقۀ خودآرایی و خودرنگکنی ــ که نیممَن رنگ را برای خودش حرام میکرد ــ اکنون در برابر ما به صورت چنین قیافهای در دنیای قرن بیستم ظاهر میشود و دختر اروپایی را تحقیر میکند؟»
بنابراین، شریعتی پوشش را «نشانۀ فکر» میداند. چه فکری؟
«فکری که میخواهد به استعمار غربی و به فرهنگ اروپایی بگوید: «پنجاه سال کلک زدی، کار کردی، نقشه کشیدی که مرا فرنگیمآب کنی؛ من با این لباسم به تو میگویم نه! و به تمام پنجاه سال کارت فاتحه میخوانم. مرا نمیتوانی عوض کنی!» این حجاب با آن حجاب یکی است؟»
جواب شریعتی هم طبعاً منفی است؛ نه، این حجاب با آن حجاب یکی نیست. شریعتی برای آن حجاب سنتی ارزشی قائل نیست و آن را روبهزوال میداند و در مقابل این حجاب را حد نهایی ارزشها میانگارد، آن هم به دلایلِ «صرفاً» سیاسی، زیرا
«اصلاً مسئله برگشتن به شعاری است که آن شعار در برابر امپریالیسم غرب، در برابر تمدن تحمیلی، در برابر فرهنگی که به زور به ما تحمیل میکنند، در برابر پنجاه شصت سال توطئۀ دگرگون کردن و مسخ کردن و قلب و تزویر و شبیهسازی و فرنگیبازی...»
بنابراین راه و روش شریعتی نیز روشن است؛ میگوید: «شما طرز فکر بچهها را عوض کنید، آنها خودشان پوشش خود را انتخاب خواهند کرد.» طبعاً آثاری هم که شریعتی ارائه میداد، برای ساختن همین «طرز فکر» بود. لازم نبود کسی این صحبتهای صریح شریعتی را دربارۀ حجاب بشنود، همین که این طرز فکر را از او میگرفت، به همین رویکرد هم میرسید. و آنگاه پوششی هم که زن انتخاب میکند، دیگر اصلاً «سنتی و قدیمی» نیست!
«نه! این پوششی که این دختر خانم انتخاب میکند، به عنوان برگشتن به سنت قدیمی نیست، این جلو افتادن از مدرنیسم است، این از مدرن شدن جلوتر است؛ این عالِم شدن به مرحلۀ ایدئولوگ، مسئول و مؤمن، بالاتر رفتن و از دیپلمه به صورت مجاهد درآمدن است. معنیاش این است...»
نیازی نیست که دعوت کنم به واژۀ «مجاهد» در کلام او دقت دوچندان کنید. با این اوصاف فکر میکنم روشن شد چرا در ابتدا گفتم شریعتی یکی از نظریهپردازان اصلیِ «حجاب سیاسی» بود، تنها نکتهاش این بود که اختیاری بود و باید با تلقین دکترینی محقق میشد.
پینوشت:
بهترین مرجع برای این بحث کتاب «زن»، مجلد بیستویکم از مجموعه آثار شریعتی است؛ به ویژه فصل «حجاب»، ص ۳۵۰ـــ۳۹۱. نقلقولهای بالا نیز از همین صفحات بود.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مثالی هم که شریعتی میزند، دختر چینی است؛ یعنی دخترِ چینیِ کمونیست در دنیای مائو که به قول او به رغم چند هزار سال سابقۀ زیباییپرستی اینک «گونی» میپوشد. میگوید:
«[دختر چینی] گونی میپوشد و در جلوی دختر فرانسوی که در بیست سال عمرش اقلاً هفده سال را جلوی آینه بوده، احساس حقارت نمیکند، بلکه احساس برتری میکند. چه شده؟ او خود را یک انقلابی ایدئولوژیک میداند و او [= دختر فرانسوی] را یک عروسک کوکیِ ریختیِ بورژوازی. خودش را خیلی از او بالاتر میداند! امروز باید دنبال این رفت که چه شده که دختر چینی با ۳۰۰۰ سال سابقۀ خودآرایی و خودرنگکنی ــ که نیممَن رنگ را برای خودش حرام میکرد ــ اکنون در برابر ما به صورت چنین قیافهای در دنیای قرن بیستم ظاهر میشود و دختر اروپایی را تحقیر میکند؟»
بنابراین، شریعتی پوشش را «نشانۀ فکر» میداند. چه فکری؟
«فکری که میخواهد به استعمار غربی و به فرهنگ اروپایی بگوید: «پنجاه سال کلک زدی، کار کردی، نقشه کشیدی که مرا فرنگیمآب کنی؛ من با این لباسم به تو میگویم نه! و به تمام پنجاه سال کارت فاتحه میخوانم. مرا نمیتوانی عوض کنی!» این حجاب با آن حجاب یکی است؟»
جواب شریعتی هم طبعاً منفی است؛ نه، این حجاب با آن حجاب یکی نیست. شریعتی برای آن حجاب سنتی ارزشی قائل نیست و آن را روبهزوال میداند و در مقابل این حجاب را حد نهایی ارزشها میانگارد، آن هم به دلایلِ «صرفاً» سیاسی، زیرا
«اصلاً مسئله برگشتن به شعاری است که آن شعار در برابر امپریالیسم غرب، در برابر تمدن تحمیلی، در برابر فرهنگی که به زور به ما تحمیل میکنند، در برابر پنجاه شصت سال توطئۀ دگرگون کردن و مسخ کردن و قلب و تزویر و شبیهسازی و فرنگیبازی...»
بنابراین راه و روش شریعتی نیز روشن است؛ میگوید: «شما طرز فکر بچهها را عوض کنید، آنها خودشان پوشش خود را انتخاب خواهند کرد.» طبعاً آثاری هم که شریعتی ارائه میداد، برای ساختن همین «طرز فکر» بود. لازم نبود کسی این صحبتهای صریح شریعتی را دربارۀ حجاب بشنود، همین که این طرز فکر را از او میگرفت، به همین رویکرد هم میرسید. و آنگاه پوششی هم که زن انتخاب میکند، دیگر اصلاً «سنتی و قدیمی» نیست!
«نه! این پوششی که این دختر خانم انتخاب میکند، به عنوان برگشتن به سنت قدیمی نیست، این جلو افتادن از مدرنیسم است، این از مدرن شدن جلوتر است؛ این عالِم شدن به مرحلۀ ایدئولوگ، مسئول و مؤمن، بالاتر رفتن و از دیپلمه به صورت مجاهد درآمدن است. معنیاش این است...»
نیازی نیست که دعوت کنم به واژۀ «مجاهد» در کلام او دقت دوچندان کنید. با این اوصاف فکر میکنم روشن شد چرا در ابتدا گفتم شریعتی یکی از نظریهپردازان اصلیِ «حجاب سیاسی» بود، تنها نکتهاش این بود که اختیاری بود و باید با تلقین دکترینی محقق میشد.
پینوشت:
بهترین مرجع برای این بحث کتاب «زن»، مجلد بیستویکم از مجموعه آثار شریعتی است؛ به ویژه فصل «حجاب»، ص ۳۵۰ـــ۳۹۱. نقلقولهای بالا نیز از همین صفحات بود.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«اینترنت ازمابهتران»
حقیقتاً هر جهانگردی به ایران بیاید و متوجه شود به محض پیاده شدن از هواپیما هیچکدام از صفحاتش در شبکههای اجتماعی باز نمیشود، حق دارد از فرودگاه وارد شهر نشود و همانجا با التماس سوار اولین هواپیمایی شود که او را از این فیلترستان بیرون ببرد. برای ما که از وقتی یاد داریم از ضعفمان در جذب جهانگرد دلمان خون است، هر تسهیل و پیشکشی خدمت هر خارجی هم عقلانی است و هم اخلاقی، اما نه وقتی همان حقوق از خودمان دریغ شده است.
اینترنت آزاد ــ البته اینترنت قاعدتاً نیازی به صفت «آزاد» ندارد! این هم گلی است که در اینجا (و چند جای دیگر) به سر فناوری زدهاند که آنچه را ماهیتاً آزاد است چنان به اسارت گرفتهاند که حالا لازم است یادآوری کنیم: «اینترنت آزاد»؛ مثل اینکه روزی مجبور شویم بگوییم «هوای اکسیژندار»! هوا قاعدتاً اکسیژن دارد، مگر اینکه اکسیژنش را آنقدر بگیریم که لازم بشود برای هوا صفت «اکسیژندار» استفاده کنیم ــ داشتم میگفتم... اینترنت آزاد حق مسلمِ مسلمِ مسلمِ ماست. وقتی این از ما دریغ شود، دادن این حق مسلم به جهانگردان دیگر هیچ مایۀ خوشحالی و افتخار نیست و حتی حس غربت در وطن به آدم دست میدهد.
ضرری ندارد جهانگردان چند روزی که در ایران هستند با زندگی ما آشنا شوند. بخشی از زندگی ما از وقتی یاد داریم همین حصارها و میلههای سایبری است؛ بخشی که سمبادهای بر اعصاب ماست و بانیان آن هم برای نظر و خواست مردم پشیزی ارزش قائل نبودهاند. ایران قبل از ابنیه و پل و دار و درخت، شهروندانی دارد. بهتر است جهانگردان اول با زندگی ما آشنا شوند. اینجا وضعیت گلوبلبل نیست، جهانگردان هم بهتر است نیمۀ اول سفرشان در ایران دردبدر دنبال ویپیان پولی بگردند تا با ما انس بیشتری بگیرند!
وضعیت فیلترینگ به اندازۀ کافی مایۀ تحقیر مردم هست، در این میان دادن اینترنت بدون فیلتر به خارجیها تحقیر مضاعف است. گذشته از این، شدت تناقض را مشاهده بفرمایید: میگویند ورود جهانگرد از جهت اقتصادی مفید است و فیلترینگ آنها را دلزده میکند. اولاً زندگی زیر این فیلترینگ چه؟ ما را دلزده نمیکند؟ ثانیاً اگر مسائل اقتصادی اولویت است همۀ سیاستها را باید صدوهشتاد درجه تغییر دهید! گرچه به گمانم قضیه این است که جهانگردان از مشاهدۀ این حد از بستهبودن اینترنت تسمهتایم پاره نکنند. راهحل مشکل جهانگردان دادن نت بدون فیلتر به آنها نیست، بلکه جمع کردن بساط فیلترینگ است. اگر هم چنین نمیکنید، پس با تبعیض مثبت برای خارجیها انگشت در زخم ما نچرخانید
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
حقیقتاً هر جهانگردی به ایران بیاید و متوجه شود به محض پیاده شدن از هواپیما هیچکدام از صفحاتش در شبکههای اجتماعی باز نمیشود، حق دارد از فرودگاه وارد شهر نشود و همانجا با التماس سوار اولین هواپیمایی شود که او را از این فیلترستان بیرون ببرد. برای ما که از وقتی یاد داریم از ضعفمان در جذب جهانگرد دلمان خون است، هر تسهیل و پیشکشی خدمت هر خارجی هم عقلانی است و هم اخلاقی، اما نه وقتی همان حقوق از خودمان دریغ شده است.
اینترنت آزاد ــ البته اینترنت قاعدتاً نیازی به صفت «آزاد» ندارد! این هم گلی است که در اینجا (و چند جای دیگر) به سر فناوری زدهاند که آنچه را ماهیتاً آزاد است چنان به اسارت گرفتهاند که حالا لازم است یادآوری کنیم: «اینترنت آزاد»؛ مثل اینکه روزی مجبور شویم بگوییم «هوای اکسیژندار»! هوا قاعدتاً اکسیژن دارد، مگر اینکه اکسیژنش را آنقدر بگیریم که لازم بشود برای هوا صفت «اکسیژندار» استفاده کنیم ــ داشتم میگفتم... اینترنت آزاد حق مسلمِ مسلمِ مسلمِ ماست. وقتی این از ما دریغ شود، دادن این حق مسلم به جهانگردان دیگر هیچ مایۀ خوشحالی و افتخار نیست و حتی حس غربت در وطن به آدم دست میدهد.
ضرری ندارد جهانگردان چند روزی که در ایران هستند با زندگی ما آشنا شوند. بخشی از زندگی ما از وقتی یاد داریم همین حصارها و میلههای سایبری است؛ بخشی که سمبادهای بر اعصاب ماست و بانیان آن هم برای نظر و خواست مردم پشیزی ارزش قائل نبودهاند. ایران قبل از ابنیه و پل و دار و درخت، شهروندانی دارد. بهتر است جهانگردان اول با زندگی ما آشنا شوند. اینجا وضعیت گلوبلبل نیست، جهانگردان هم بهتر است نیمۀ اول سفرشان در ایران دردبدر دنبال ویپیان پولی بگردند تا با ما انس بیشتری بگیرند!
وضعیت فیلترینگ به اندازۀ کافی مایۀ تحقیر مردم هست، در این میان دادن اینترنت بدون فیلتر به خارجیها تحقیر مضاعف است. گذشته از این، شدت تناقض را مشاهده بفرمایید: میگویند ورود جهانگرد از جهت اقتصادی مفید است و فیلترینگ آنها را دلزده میکند. اولاً زندگی زیر این فیلترینگ چه؟ ما را دلزده نمیکند؟ ثانیاً اگر مسائل اقتصادی اولویت است همۀ سیاستها را باید صدوهشتاد درجه تغییر دهید! گرچه به گمانم قضیه این است که جهانگردان از مشاهدۀ این حد از بستهبودن اینترنت تسمهتایم پاره نکنند. راهحل مشکل جهانگردان دادن نت بدون فیلتر به آنها نیست، بلکه جمع کردن بساط فیلترینگ است. اگر هم چنین نمیکنید، پس با تبعیض مثبت برای خارجیها انگشت در زخم ما نچرخانید
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
جهت اطلاع
برای توضیح قضیه به کپشن این پست مراجعه بفرمایید... و تنها حرفی که میماند ابراز شرمساریست بابت ناچیز بودن این کمک.
(تصاویر از استوری صفحۀ اینستاگرام)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
برای توضیح قضیه به کپشن این پست مراجعه بفرمایید... و تنها حرفی که میماند ابراز شرمساریست بابت ناچیز بودن این کمک.
(تصاویر از استوری صفحۀ اینستاگرام)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی