«سیانور، خشاب، بوسه»
رابطه میان آزادیخواهی و دموکراسیخواهی با کار چریکی و مسلحانه رابطۀ جن و بسمالله است؛ جراحی مغز با ارهبرقی است. چریکهای چپ، متأثر از ایدئولوژی جبرگرایانۀ مارکسیستی، مراحل معینی برای تاریخ قائل بودند و در این میان تنها کاری که به گمان آنها انسان میتوانست بکند این بود که چونان قابلهای به روند ناگزیر کمک کند؛ به عبارتی به تاریخ کمک کند تا زایمان کند؛ یعنی انقلاب که به هر حال حتمی بود، فقط لازم بود با تازیانه جامعه را بیدار کرد تا این انقلاب حتمی محقق شود. نبرد چریکیـمسلحانۀ چپها برای کمک به زایمانِ ایزدبانوی تاریخ بود ــ که البته اینان در عمل به جای قابلهگری، شکم مادر را میدریدند و جنین و مادر را با هم میکشتند.
اما جدا از این توهم ایدئولوژیک که خود را سوزنبانان و لوکوموتیورانان تاریخ میانگاشتند، نفس یک سازمان سیاسی مخفیـنظامی در تضاد با دموکراسی و آزادی است؛ یعنی این نوع سازمان «زیستی» را میطلبد که در آن دموکراسی و آزادی نه تنها رعایت نمیشود، نه تنها پوچ است، بلکه اصلاً به شدت ممنوع و زیانبار است! شفافیت و آشکارگی روح دموکراسی و آزادی است. در سازمانی که شفافیت مطلقاً ممنوع باشد، یعنی آزادی مطلقاً ممنوع است. حال این خیال واهی که از این مسیر تباه بتوان به آزادی رسید، چیزی فراتر از توهم و اشتباه، بلکه حماقتی لجوجانه است.
سازمان موسوم به چریکهای فدایی خلق دقیقاً یکی از همین سازمانها بود. در این تشکیلات مخفی تمایل زیادی به عضوگیری از زنان وجود داشت. زنان ــ که عموماً دختران دانشجو بودند ــ برای این کار تشکیلاتی مخفی بسیار مناسب و پرفایده بودند. سازمان فدایی به فراخور اینکه تشکیلاتی به شدت مخفی، سلسلهمراتبی و امنیتی بود، عدهای سمپات (هوادار) داشت که با سازمان ارتباط نداشتند؛ یعنی نقشی معادل تماشاگرانِ هوادار را در فوتبال داشتند (برای مثال، روشنفکران و نویسندگانی که از این چریکها قهرمان میساختند، از این زمره بودند). سازمان شماری عضو داشت که با یکی از اعضا رابطه داشتند، اما در واقع درون هستهها نبودند.
اما هستههای اصلی سازمان سلولهای کوچکی بودند که هر کدام چند عضو داشت و هر عضو سازمان نیز فقط عدهای انگشتشمار از اعضای دیگر سازمان را میشناخت. این اعضا در خانههای تیمی زندگی میکردند. حتی در مواردی رابطۀ اعضا با همدیگر «چشمبسته» بود؛ یعنی یک عضو در زمان اقامت در یک خانۀ تیمی اجازه نداشت چهرۀ سایر اعضا را ببیند (دیگران هم حق نداشتند چهرۀ او را ببینند) و به ویژه اجازه نداشت آدرس خانه را بداند. او چشمبسته وارد خانهای میشد و چشمبسته زندگی میکرد؛ حتی به مدت چند ماه!
باور کردن همۀ اینها سخت است... اما فقط کافی است با «زیستِ سازمانهای چریکی مخفی» آشنا باشید. فرد در این سازمانها تماموقت سیانوری زیر زبان داشت تا اگر نتوانست از دست پلیس فرار کند، خودکشی کند. شبها با لباس و کفش میخوابیدند تا در خواب غافلگیر نشوند و اسلحهای هم همیشه در کمر داشتند (و یکی از تمرینات دائم، سرعتعمل در کشیدن هفتتیر بود). حال برای کسی که قرار است با سیانور زیر زبان زندگی کند، زندگی چشمبسته در خانۀ تیمی خود سرشار از زندگی است! ــ لابد.
حال باید بتوانید حدس بزنید فایدۀ دختران در چنین خانههایی چه بود: زیر چادر میشد همهچیز جابجا کرد. مردم کمتر به زنان شک میکنند. حضور زن در خانه باعث میشود همسایهها فکر کنند در این خانه خانوادهای معمولی زندگی میکند. زن در خانۀ تیمی هم ردگمکنی بود، و هم حتی سپر انسانی. بگذریم که در مواردی کودک خردسال هم به خانه میآوردند که این دیگر مصداق دقیق سپر انسانی بود (مانند ناصر پنجهشاهیِ خردسال).
حال یک خانۀ تیمی را تجسم کنید: چند مرد و یک یا دو دختر. برنامۀ روزانهشان مشخص بود: مطالعۀ تئوریک، آمادهسازی اعلامیه، تمرین کار با اسحله، آمادهسازی مهمات و نارنجک دستی و از این دست کارها. رابطه میان اعضا کاملاً تشکیلاتی بود و خروج از این پروتکل رسمی ممنوع بود و مجازات داشت. اما وقتی قرار است زنها و مردهای جوانی در یک خانه مدتها با هم زندگی کنند ممکن است در این میان رابطهای عاطفی شکل گیرد. تکلیف چیست؟ درست است که در مرام ایدئولوژیک این چریکها رابطۀ عاطفی و میل جنسی نیز بچهگولزنکهای بورژوایی بود، اما دل که اسلحه نیست رام مشت باشد!
اِدنا ثابت، یکی از دخترانی بود که سال ۵۳ از دانشگاه آریامهر (شریف) و تحصیل در رشتۀ مکانیک دست شست تا «برای رهایی خلق» به چریکها بپیوندد. یهودی بود و پدری کارخانهدار و متمول داشت. خانوادهاش را فریب داد و گفت برای تحصیل به انگلستان میرود تا دیگر سراغش را نگیرند. اما وقتی خانواده فکر میکرد دخترشان در بریتانیاست، او در همین تهران در خانههای تیمی به کار با خشاب و کُلت سرگرم بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
رابطه میان آزادیخواهی و دموکراسیخواهی با کار چریکی و مسلحانه رابطۀ جن و بسمالله است؛ جراحی مغز با ارهبرقی است. چریکهای چپ، متأثر از ایدئولوژی جبرگرایانۀ مارکسیستی، مراحل معینی برای تاریخ قائل بودند و در این میان تنها کاری که به گمان آنها انسان میتوانست بکند این بود که چونان قابلهای به روند ناگزیر کمک کند؛ به عبارتی به تاریخ کمک کند تا زایمان کند؛ یعنی انقلاب که به هر حال حتمی بود، فقط لازم بود با تازیانه جامعه را بیدار کرد تا این انقلاب حتمی محقق شود. نبرد چریکیـمسلحانۀ چپها برای کمک به زایمانِ ایزدبانوی تاریخ بود ــ که البته اینان در عمل به جای قابلهگری، شکم مادر را میدریدند و جنین و مادر را با هم میکشتند.
اما جدا از این توهم ایدئولوژیک که خود را سوزنبانان و لوکوموتیورانان تاریخ میانگاشتند، نفس یک سازمان سیاسی مخفیـنظامی در تضاد با دموکراسی و آزادی است؛ یعنی این نوع سازمان «زیستی» را میطلبد که در آن دموکراسی و آزادی نه تنها رعایت نمیشود، نه تنها پوچ است، بلکه اصلاً به شدت ممنوع و زیانبار است! شفافیت و آشکارگی روح دموکراسی و آزادی است. در سازمانی که شفافیت مطلقاً ممنوع باشد، یعنی آزادی مطلقاً ممنوع است. حال این خیال واهی که از این مسیر تباه بتوان به آزادی رسید، چیزی فراتر از توهم و اشتباه، بلکه حماقتی لجوجانه است.
سازمان موسوم به چریکهای فدایی خلق دقیقاً یکی از همین سازمانها بود. در این تشکیلات مخفی تمایل زیادی به عضوگیری از زنان وجود داشت. زنان ــ که عموماً دختران دانشجو بودند ــ برای این کار تشکیلاتی مخفی بسیار مناسب و پرفایده بودند. سازمان فدایی به فراخور اینکه تشکیلاتی به شدت مخفی، سلسلهمراتبی و امنیتی بود، عدهای سمپات (هوادار) داشت که با سازمان ارتباط نداشتند؛ یعنی نقشی معادل تماشاگرانِ هوادار را در فوتبال داشتند (برای مثال، روشنفکران و نویسندگانی که از این چریکها قهرمان میساختند، از این زمره بودند). سازمان شماری عضو داشت که با یکی از اعضا رابطه داشتند، اما در واقع درون هستهها نبودند.
اما هستههای اصلی سازمان سلولهای کوچکی بودند که هر کدام چند عضو داشت و هر عضو سازمان نیز فقط عدهای انگشتشمار از اعضای دیگر سازمان را میشناخت. این اعضا در خانههای تیمی زندگی میکردند. حتی در مواردی رابطۀ اعضا با همدیگر «چشمبسته» بود؛ یعنی یک عضو در زمان اقامت در یک خانۀ تیمی اجازه نداشت چهرۀ سایر اعضا را ببیند (دیگران هم حق نداشتند چهرۀ او را ببینند) و به ویژه اجازه نداشت آدرس خانه را بداند. او چشمبسته وارد خانهای میشد و چشمبسته زندگی میکرد؛ حتی به مدت چند ماه!
باور کردن همۀ اینها سخت است... اما فقط کافی است با «زیستِ سازمانهای چریکی مخفی» آشنا باشید. فرد در این سازمانها تماموقت سیانوری زیر زبان داشت تا اگر نتوانست از دست پلیس فرار کند، خودکشی کند. شبها با لباس و کفش میخوابیدند تا در خواب غافلگیر نشوند و اسلحهای هم همیشه در کمر داشتند (و یکی از تمرینات دائم، سرعتعمل در کشیدن هفتتیر بود). حال برای کسی که قرار است با سیانور زیر زبان زندگی کند، زندگی چشمبسته در خانۀ تیمی خود سرشار از زندگی است! ــ لابد.
حال باید بتوانید حدس بزنید فایدۀ دختران در چنین خانههایی چه بود: زیر چادر میشد همهچیز جابجا کرد. مردم کمتر به زنان شک میکنند. حضور زن در خانه باعث میشود همسایهها فکر کنند در این خانه خانوادهای معمولی زندگی میکند. زن در خانۀ تیمی هم ردگمکنی بود، و هم حتی سپر انسانی. بگذریم که در مواردی کودک خردسال هم به خانه میآوردند که این دیگر مصداق دقیق سپر انسانی بود (مانند ناصر پنجهشاهیِ خردسال).
حال یک خانۀ تیمی را تجسم کنید: چند مرد و یک یا دو دختر. برنامۀ روزانهشان مشخص بود: مطالعۀ تئوریک، آمادهسازی اعلامیه، تمرین کار با اسحله، آمادهسازی مهمات و نارنجک دستی و از این دست کارها. رابطه میان اعضا کاملاً تشکیلاتی بود و خروج از این پروتکل رسمی ممنوع بود و مجازات داشت. اما وقتی قرار است زنها و مردهای جوانی در یک خانه مدتها با هم زندگی کنند ممکن است در این میان رابطهای عاطفی شکل گیرد. تکلیف چیست؟ درست است که در مرام ایدئولوژیک این چریکها رابطۀ عاطفی و میل جنسی نیز بچهگولزنکهای بورژوایی بود، اما دل که اسلحه نیست رام مشت باشد!
اِدنا ثابت، یکی از دخترانی بود که سال ۵۳ از دانشگاه آریامهر (شریف) و تحصیل در رشتۀ مکانیک دست شست تا «برای رهایی خلق» به چریکها بپیوندد. یهودی بود و پدری کارخانهدار و متمول داشت. خانوادهاش را فریب داد و گفت برای تحصیل به انگلستان میرود تا دیگر سراغش را نگیرند. اما وقتی خانواده فکر میکرد دخترشان در بریتانیاست، او در همین تهران در خانههای تیمی به کار با خشاب و کُلت سرگرم بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
در سال ۵۵ در درگیری با ساواک شمار زیادی از چریکهای ردهاول کشته یا بازداشت و اعدام شدند. وضعیت سازمان دیگر مثل قبل استوار و پرمُهره نبود. اِدنا در یکی از این خانههای تیمی با عبدالله پنجهشاهی همخانه شده بود. عبدالله هم خانوادۀ نسبتاً متمولی داشت و آنقدر در خانه نفوذ داشت که کل خانواده را چریک کرده بود؛ از مادرش ــ که همیشه محبوب چریکها بود و به «مادر پنجهشاهی» معروف بود ــ تا خواهرانش. حتی به طور تصادفی در یک درگیری با ساواک دو خواهر عبدالله ــ نسرین و نسترن ــ که آنها هم چریک بودند، در تعقیب و گریز کشته شدند.
در همین خانۀ تیمی که عبدالله و اِدنا هم حضور داشتند، یکی از همخانهها شبی صدایی میشنود که از همآغوشی حکایت داشت. به قول مولانا، آنجا که میگوید «بادۀ خاص خوردهای، نقل خلاص خوردهای / بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن!»، بو دستِ مست را رو میکند و صدای بوسه عاشقان را در تاریکی رسوا میکند. آری، رابطهای عاشقانه و دوطرفه میان عبدالله و ادنا پیش آمده بود. اما این تخلفی نابخشودنی از پروتکلهای سازمان بود. قضیه بالا گرفت و ماجرا به اطلاع مسئول ردهبالاتر سازمان ــ احمد غلامیان ــ رسید. خود عبدالله پنجهشاهی هم البته از اعضای مهم سازمان بود و چون دو خواهرش هم در راه سازمان کشته شدند بودند، جایگاه ویژهای داشت.
اما گویا این گناه توبهناپذیر بود. عبدالله شدیداً توبیخ شد، اما از خود دفاعی نکرد و اذعان کرد رابطهای عاطفی وجود داشته است. از بداقبالی او، قصۀ زندگیاش قرار بود قصۀ زندگی همان کسی باشد که بوسه را با مرگ تاخت زده بود. عبدالله باید محاکمه میشد. مانند همۀ سازمانهای مخفی دیگر، در اینجا نیز دادستان، قاضی و مجری حکم یکی بود ــ که این ناعادلانهترین دادگاه ممکن است؛ آن هم در سازمانی که میخواهد عدالت را در جهان بگستراند! عبدالله به بیرون از شهر کشیده شد و به ضرب گلوله کشته شد. ادنا به حبس انفرادی فرستاده شد و سه ماه در یکی از خانههای سازمان حبس انفرادی کشید و در همین گیرودار اعتقادش به «مشی مسلحانه» را که اصل و اساس سازمان بود، از دست داد. در خانۀ تیمی بعدی هم وقتی مستقر شد، چند ماه موظف بود چشمبسته زندگی کند. ادنا سرانجام در ۱۳۵۷ از سازمان جدا شد و پس از انقلاب در سازمان مارکسیست دیگری به نام «سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر» با شدت و جدیت به فعالیت پرداخت و در همین راه در سال ۱۳۶۰ اعدام شد.
اما در اینجا باید روایتهای متفاوت را هم بگویم. نخست اینکه کسی درون سازمان اطلاع نداشت دلیل مرگ عبدالله پنجهشاهی چیست؛ حتی خانوادهاش! اصلاً با توجه به سلسلهمراتب سازمان و تشکیلات امنیتیـاطلاعاتی آن کسی نمیتوانست مطلع شود چه رخ داده است. معدود کسانی که از مرگ او مطلع میشدند این روایت رسمی سازمان را میشنیدند که او در درگیری با ساواک کشته شده است. بنابراین روایت رسمی سازمان این بود که ساواک او را کشته است.
اما روایت دیگری هم وجود داشت. برای مثال، علیرضا محفوظی، یکی از چهرههای مهم سازمان چریکها، در سال ۱۳۶۳ در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد میگوید دلیل قتل پنجهشاهی اختلافات سر رهبری سازمان پس از ضربههای ۵۵ بود. او میگوید دادگاهی سهنفره تشکیل شد و عبدالله پنجهای را غیاباً محکوم به اعدام کرد و بعد او را کشتند. بنابراین، در این روایت اذعان میشود که خود سازمان عبدالله را کشته است. مازیا بهروز نیز در کتاب «شورشیان آرمانخواه» (ص ۱۲۹) همین نگرش را بیان میکند.
اما روایت دیگر، معتبرتر است و راویان بیشتر و مطمئنتری هم دارد. برای مثال، مهدی فتاپور، یکی از قدیمیترین اعضای سازمان چریکهای فدایی که پیش از انقلاب سالها زندان بود و در سالهای اخیر هم همواره از رهبران اصلی سازمان فداییان خلق ایران بوده ــ و چند روز پیش با حامد اسماعیلیون کنفرانسی برگزار کرد ــ به صراحت میگوید دلیل کشتن عبدالله پنجهشاهی رابطهاش با اِدنا بوده است. (بنگرید به «خشونت در سازمانهای سیاسی چپ»، گفتگوی سهیلا وحدتی با مهدی فتاپور.) یا در موردی از این نیز بهتر و دقیقتر، محسن صیرفینژاد که خود از اعضای چریکها بود و پس از قتل عبدالله مدتی با ادنا همخانه بود، در کتاب مفصلی با عنوان «قتل عبدالله پنجهشاهی و بیماری کودکیِ چپروی»، با تمام جزئیات و اسناد به این قتل پرداخته و شرح میدهد دلیل قتل همان رابطۀ عاشقانه بوده است. از منابع داخلی هم محمود نادری، در کتاب «چریکهای فدایی خلق»، جلد اول، همین روایت را تأیید میکند (ص ۸۱۶ تا ۸۲۲).
وقتی مبارزانی راسخ، با ایدئولوژی مطلقنگر، اسلحه در کمر و سیانور زیر زبان بگذارند، باید فاتحۀ همهچیز را خواند: از آزادی تا عشق!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در سال ۵۵ در درگیری با ساواک شمار زیادی از چریکهای ردهاول کشته یا بازداشت و اعدام شدند. وضعیت سازمان دیگر مثل قبل استوار و پرمُهره نبود. اِدنا در یکی از این خانههای تیمی با عبدالله پنجهشاهی همخانه شده بود. عبدالله هم خانوادۀ نسبتاً متمولی داشت و آنقدر در خانه نفوذ داشت که کل خانواده را چریک کرده بود؛ از مادرش ــ که همیشه محبوب چریکها بود و به «مادر پنجهشاهی» معروف بود ــ تا خواهرانش. حتی به طور تصادفی در یک درگیری با ساواک دو خواهر عبدالله ــ نسرین و نسترن ــ که آنها هم چریک بودند، در تعقیب و گریز کشته شدند.
در همین خانۀ تیمی که عبدالله و اِدنا هم حضور داشتند، یکی از همخانهها شبی صدایی میشنود که از همآغوشی حکایت داشت. به قول مولانا، آنجا که میگوید «بادۀ خاص خوردهای، نقل خلاص خوردهای / بوی شراب میزند خربزه در دهان مکن!»، بو دستِ مست را رو میکند و صدای بوسه عاشقان را در تاریکی رسوا میکند. آری، رابطهای عاشقانه و دوطرفه میان عبدالله و ادنا پیش آمده بود. اما این تخلفی نابخشودنی از پروتکلهای سازمان بود. قضیه بالا گرفت و ماجرا به اطلاع مسئول ردهبالاتر سازمان ــ احمد غلامیان ــ رسید. خود عبدالله پنجهشاهی هم البته از اعضای مهم سازمان بود و چون دو خواهرش هم در راه سازمان کشته شدند بودند، جایگاه ویژهای داشت.
اما گویا این گناه توبهناپذیر بود. عبدالله شدیداً توبیخ شد، اما از خود دفاعی نکرد و اذعان کرد رابطهای عاطفی وجود داشته است. از بداقبالی او، قصۀ زندگیاش قرار بود قصۀ زندگی همان کسی باشد که بوسه را با مرگ تاخت زده بود. عبدالله باید محاکمه میشد. مانند همۀ سازمانهای مخفی دیگر، در اینجا نیز دادستان، قاضی و مجری حکم یکی بود ــ که این ناعادلانهترین دادگاه ممکن است؛ آن هم در سازمانی که میخواهد عدالت را در جهان بگستراند! عبدالله به بیرون از شهر کشیده شد و به ضرب گلوله کشته شد. ادنا به حبس انفرادی فرستاده شد و سه ماه در یکی از خانههای سازمان حبس انفرادی کشید و در همین گیرودار اعتقادش به «مشی مسلحانه» را که اصل و اساس سازمان بود، از دست داد. در خانۀ تیمی بعدی هم وقتی مستقر شد، چند ماه موظف بود چشمبسته زندگی کند. ادنا سرانجام در ۱۳۵۷ از سازمان جدا شد و پس از انقلاب در سازمان مارکسیست دیگری به نام «سازمان پیکار در راه آزادی طبقۀ کارگر» با شدت و جدیت به فعالیت پرداخت و در همین راه در سال ۱۳۶۰ اعدام شد.
اما در اینجا باید روایتهای متفاوت را هم بگویم. نخست اینکه کسی درون سازمان اطلاع نداشت دلیل مرگ عبدالله پنجهشاهی چیست؛ حتی خانوادهاش! اصلاً با توجه به سلسلهمراتب سازمان و تشکیلات امنیتیـاطلاعاتی آن کسی نمیتوانست مطلع شود چه رخ داده است. معدود کسانی که از مرگ او مطلع میشدند این روایت رسمی سازمان را میشنیدند که او در درگیری با ساواک کشته شده است. بنابراین روایت رسمی سازمان این بود که ساواک او را کشته است.
اما روایت دیگری هم وجود داشت. برای مثال، علیرضا محفوظی، یکی از چهرههای مهم سازمان چریکها، در سال ۱۳۶۳ در گفتگو با تاریخ شفاهی هاروارد میگوید دلیل قتل پنجهشاهی اختلافات سر رهبری سازمان پس از ضربههای ۵۵ بود. او میگوید دادگاهی سهنفره تشکیل شد و عبدالله پنجهای را غیاباً محکوم به اعدام کرد و بعد او را کشتند. بنابراین، در این روایت اذعان میشود که خود سازمان عبدالله را کشته است. مازیا بهروز نیز در کتاب «شورشیان آرمانخواه» (ص ۱۲۹) همین نگرش را بیان میکند.
اما روایت دیگر، معتبرتر است و راویان بیشتر و مطمئنتری هم دارد. برای مثال، مهدی فتاپور، یکی از قدیمیترین اعضای سازمان چریکهای فدایی که پیش از انقلاب سالها زندان بود و در سالهای اخیر هم همواره از رهبران اصلی سازمان فداییان خلق ایران بوده ــ و چند روز پیش با حامد اسماعیلیون کنفرانسی برگزار کرد ــ به صراحت میگوید دلیل کشتن عبدالله پنجهشاهی رابطهاش با اِدنا بوده است. (بنگرید به «خشونت در سازمانهای سیاسی چپ»، گفتگوی سهیلا وحدتی با مهدی فتاپور.) یا در موردی از این نیز بهتر و دقیقتر، محسن صیرفینژاد که خود از اعضای چریکها بود و پس از قتل عبدالله مدتی با ادنا همخانه بود، در کتاب مفصلی با عنوان «قتل عبدالله پنجهشاهی و بیماری کودکیِ چپروی»، با تمام جزئیات و اسناد به این قتل پرداخته و شرح میدهد دلیل قتل همان رابطۀ عاشقانه بوده است. از منابع داخلی هم محمود نادری، در کتاب «چریکهای فدایی خلق»، جلد اول، همین روایت را تأیید میکند (ص ۸۱۶ تا ۸۲۲).
وقتی مبارزانی راسخ، با ایدئولوژی مطلقنگر، اسلحه در کمر و سیانور زیر زبان بگذارند، باید فاتحۀ همهچیز را خواند: از آزادی تا عشق!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر منتشر شد»
کتاب «عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر»، اثر اصلی آرنت و مهمترین کتاب در زمینۀ «توتالیتاریسم»، منتشر شد؛ در واقع پس از دو سال غیبت تجدیدچاپ شد. این اثر سه جلد است: «یهودیستیزی»، «امپریالیسم» و «توتالیتاریسم». فقط چند نکتۀ اساسی را دربارۀ این کتاب میگویم.
سه جلد این کتاب طبعاً به هم مرتبط است، اما اگر همت و نیاز کافی برای خواندن هر سه جلد را ندارید، میتوانید هر جلد را به صورت مجزا بخوانید و بفهمید. من پیشنهاد میکنم در این صورت، از جلدِ سوم، یعنی «توتالیتاریسم» شروع کنید. اگر با کتاب ارتباط برقرار کردید، دو مجلد اول و دوم را هم بخوانید.
این کتاب را بین سالهای ۱۳۹۷ تا ۱۳۹۹ ترجمه کردم. ابتدا در نشر ثالث منتشر شد، اما دو سال بود تجدید چاپ نشده بود و ترجیح دادم در نشر پارسه منتشر شود و انصافاً کتاب با کیفیت بسیار مطلوبی منتشر شده. پیش از تجدید چاپ، یک بار دیگر کل سه جلد را دقیق خواندم و اگر ایراداتی وجود داشت گرفتم. در فایل تصویری توضیحات بیشتری دادهام.
آسانترین راه برای تهیۀ کتاب سایت بنوبوک است: لینک کتاب سایت بنوبوک
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتاب «عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر»، اثر اصلی آرنت و مهمترین کتاب در زمینۀ «توتالیتاریسم»، منتشر شد؛ در واقع پس از دو سال غیبت تجدیدچاپ شد. این اثر سه جلد است: «یهودیستیزی»، «امپریالیسم» و «توتالیتاریسم». فقط چند نکتۀ اساسی را دربارۀ این کتاب میگویم.
سه جلد این کتاب طبعاً به هم مرتبط است، اما اگر همت و نیاز کافی برای خواندن هر سه جلد را ندارید، میتوانید هر جلد را به صورت مجزا بخوانید و بفهمید. من پیشنهاد میکنم در این صورت، از جلدِ سوم، یعنی «توتالیتاریسم» شروع کنید. اگر با کتاب ارتباط برقرار کردید، دو مجلد اول و دوم را هم بخوانید.
این کتاب را بین سالهای ۱۳۹۷ تا ۱۳۹۹ ترجمه کردم. ابتدا در نشر ثالث منتشر شد، اما دو سال بود تجدید چاپ نشده بود و ترجیح دادم در نشر پارسه منتشر شود و انصافاً کتاب با کیفیت بسیار مطلوبی منتشر شده. پیش از تجدید چاپ، یک بار دیگر کل سه جلد را دقیق خواندم و اگر ایراداتی وجود داشت گرفتم. در فایل تصویری توضیحات بیشتری دادهام.
آسانترین راه برای تهیۀ کتاب سایت بنوبوک است: لینک کتاب سایت بنوبوک
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دموکراسی و جامعۀ ایرانی»
یک بار برای همیشه باید به این پرسش پاسخ داد که وضعیت ما ایرانیان به لحاظ «منش دموکراتیک» چگونه است؟ اصلاً «دموکراسی» از کجا میآید؟ آیا ایرانیان شایستگی دموکراسی را ندارند؟ به ویژه نسل جدید؛ آیا «نسل زِد» چیزی از دموکراسی نمیفهمد؟
به گمان من «بدفهمی» بسیار عمیقی دربارۀ این مسئله وجود دارد. گروهی هستند که با نگاهی تحقیرآمیز و با نخوتی روشنفکرانه جامعۀ ایرانی را شایستۀ دموکراسی نمیدانند. اما اصلاً معیار «دموکرات بودن یا نبودن» چیست؟ اصلاً چه چیزی باعث میشود فردی دموکرات شود؟ از زوایای مختلفی میتوان به این بحث پرداخت و از میان این دیدگاهها، من از منظر «جامعهشناسیِ میاننسلی» به آن میپردازم.
بگذارید ادعای اصلیام را در یک صورتبندیِ روشن بیان کنم: «منش دموکراتیک ریشه در سواد ندارد، بلکه نتیجۀ یک زیستِ مشخص است». کسانی که میخواهند اثبات کنند ایرانیها ــ به ویژه نسل جوان ــ دموکراسی و آزادی را نمیفهمند، دائم بر عنصر سواد یا کتابخوانی یا تجربۀ دموکراتیک تأکید میکنند. به ویژه روی این عناصر دست میگذارند، زیرا بعد میتوانند ادعا کنند ما فاقد این عناصریم. اما اصلاً دموکرات بودن به باسواد بودن یا کتابخوان بودن ربطی ندارد! اکثریت رهبرانِ ضددموکراتیکترین جریانهای سیاسی ــ عموم فاشیستها و کمونیستهای بلندپایه ــ افراد بسیار باسوادی بودند. اینهمه نویسنده و روشنفکر دیدهایم که علناً با دموکراسی و آزادی سر ستیز داشتهاند ــ اصلاً از آزادی و دموکراسی به معنایی که ما میفهمیم بیزار بودند. البته تعابیر «دموکراسی» و «آزادی» از زبانشان نمیافتاد و در هر جمله از دموکراسی و آزادی دم میزدند، اما این مفاهیم را درون نوعی ایدئولوژی میفهمیدند که چیزی از آزادی و دموکراسی باقی نمیگذاشت.
بر اساس همین رویکرد، میگویند: مگر این نسل زِد چقدر سواد یا تجربه دارد که بفهمد آزادی و دموکراسی چیست؟ یا مگر جامعۀ ایران چقدر کتابخوان است! وارد بحث «آمار و ارقام کتابخوانی» نمیشوم؛ منحرفمان میکند. اما اصلاً من کلیتِ این نگرش را آدرس غلط، فهم نادرست و اصلاً نشانۀ آشکارِ عدم درک بنیادهای دموکراسی و آزادی میدانم.
منکر این نیستم که «میتواند» رابطۀ مثبتی میان سواد و منش دموکرات و آزادیخواهی وجود داشته باشد. اما آن عامل تعیینکننده «سواد» نیست. درک ما از دموکراسی و آزادی دقیقاً و کاملاً نتیجۀ «نوع زندگی» ماست؛ یعنی برآیند نهاییِ زیست فرد در خانه، جامعه و همۀ خردهاجتماعهای دیگری است که او از درون آنها عبور میکند. در واقع، فهم دموکراسی و آزادی و تن دادن به آنها نتیجۀ «تربیت» است؛ اما نه تربیت به معنای «تربیت خانوادگی» یا «تربیت در مدرسه»؛ بلکه تربیت به بسیطترین معنا. یعنی تربیت بر اساس همۀ عناصری که بر زیست فرد اثر میگذارند. به همین دلیل است که منش دموکرات را نتیجۀ «زیست» میدانم، نه نتیجۀ صرفاً چیز موهومی به اسم سواد. به همین دلیل، آنچه باعث میشود نسلی یا نسلهایی دموکرات باشد یا نباشد نحوۀ زیستی است که پشت سر گذاشته است.
برای فهم قضیه بیایید دو زیست متفاوت را با هم مقایسه کنیم:
زیست اول:
زیستی را تجسم کنید که فرد از بُعد مادی هیچ گونه حریم خصوصی ندارد؛ هیچ حق رأیی ندارد؛ در سنین کم، از جهت اهمیت فردی چندان در زمرۀ آدم به شمار نمیآید. نهایتاً غذایی برای زنده ماندن دریافت میکند و در اسرع وقت به نیروی کار تبدیل میشود تا در خدمت اجتماعِ خانواده یا طایفه باشد و کلاً هویت او بر اساس نقشی که درون آن اجتماعها ایفا میکند تعریف میشود. از جهت پرورش تواناییهای ذهنیاش (یعنی آموزش و پرورش) کمترین بهرهمندی را دارد. و از بُعد غیرمادی نیز زیستی را تجربه میکند که در مسیر آن «فرد» دائم بیارزش قلمداد شود، فردیت خوار شمرده شود، دائم ارزشهای والاترِ سکولار و معنوی بر خواستهها و امیال فردی برتری مطلق داده شود. فرد دربست در خدمت انواع اجتماعها، جماعتها و کلاً جامعه قلمداد شود و در نهایت در مسیر کسب سواد نیز مجموعهای چندلایه از انگارهها، مفاهیم، غایتها و زیستهای ایدئولوژیکِ آرمانگرایانه و فردیتستیز بر تن فرد پوشانده شود.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یک بار برای همیشه باید به این پرسش پاسخ داد که وضعیت ما ایرانیان به لحاظ «منش دموکراتیک» چگونه است؟ اصلاً «دموکراسی» از کجا میآید؟ آیا ایرانیان شایستگی دموکراسی را ندارند؟ به ویژه نسل جدید؛ آیا «نسل زِد» چیزی از دموکراسی نمیفهمد؟
به گمان من «بدفهمی» بسیار عمیقی دربارۀ این مسئله وجود دارد. گروهی هستند که با نگاهی تحقیرآمیز و با نخوتی روشنفکرانه جامعۀ ایرانی را شایستۀ دموکراسی نمیدانند. اما اصلاً معیار «دموکرات بودن یا نبودن» چیست؟ اصلاً چه چیزی باعث میشود فردی دموکرات شود؟ از زوایای مختلفی میتوان به این بحث پرداخت و از میان این دیدگاهها، من از منظر «جامعهشناسیِ میاننسلی» به آن میپردازم.
بگذارید ادعای اصلیام را در یک صورتبندیِ روشن بیان کنم: «منش دموکراتیک ریشه در سواد ندارد، بلکه نتیجۀ یک زیستِ مشخص است». کسانی که میخواهند اثبات کنند ایرانیها ــ به ویژه نسل جوان ــ دموکراسی و آزادی را نمیفهمند، دائم بر عنصر سواد یا کتابخوانی یا تجربۀ دموکراتیک تأکید میکنند. به ویژه روی این عناصر دست میگذارند، زیرا بعد میتوانند ادعا کنند ما فاقد این عناصریم. اما اصلاً دموکرات بودن به باسواد بودن یا کتابخوان بودن ربطی ندارد! اکثریت رهبرانِ ضددموکراتیکترین جریانهای سیاسی ــ عموم فاشیستها و کمونیستهای بلندپایه ــ افراد بسیار باسوادی بودند. اینهمه نویسنده و روشنفکر دیدهایم که علناً با دموکراسی و آزادی سر ستیز داشتهاند ــ اصلاً از آزادی و دموکراسی به معنایی که ما میفهمیم بیزار بودند. البته تعابیر «دموکراسی» و «آزادی» از زبانشان نمیافتاد و در هر جمله از دموکراسی و آزادی دم میزدند، اما این مفاهیم را درون نوعی ایدئولوژی میفهمیدند که چیزی از آزادی و دموکراسی باقی نمیگذاشت.
بر اساس همین رویکرد، میگویند: مگر این نسل زِد چقدر سواد یا تجربه دارد که بفهمد آزادی و دموکراسی چیست؟ یا مگر جامعۀ ایران چقدر کتابخوان است! وارد بحث «آمار و ارقام کتابخوانی» نمیشوم؛ منحرفمان میکند. اما اصلاً من کلیتِ این نگرش را آدرس غلط، فهم نادرست و اصلاً نشانۀ آشکارِ عدم درک بنیادهای دموکراسی و آزادی میدانم.
منکر این نیستم که «میتواند» رابطۀ مثبتی میان سواد و منش دموکرات و آزادیخواهی وجود داشته باشد. اما آن عامل تعیینکننده «سواد» نیست. درک ما از دموکراسی و آزادی دقیقاً و کاملاً نتیجۀ «نوع زندگی» ماست؛ یعنی برآیند نهاییِ زیست فرد در خانه، جامعه و همۀ خردهاجتماعهای دیگری است که او از درون آنها عبور میکند. در واقع، فهم دموکراسی و آزادی و تن دادن به آنها نتیجۀ «تربیت» است؛ اما نه تربیت به معنای «تربیت خانوادگی» یا «تربیت در مدرسه»؛ بلکه تربیت به بسیطترین معنا. یعنی تربیت بر اساس همۀ عناصری که بر زیست فرد اثر میگذارند. به همین دلیل است که منش دموکرات را نتیجۀ «زیست» میدانم، نه نتیجۀ صرفاً چیز موهومی به اسم سواد. به همین دلیل، آنچه باعث میشود نسلی یا نسلهایی دموکرات باشد یا نباشد نحوۀ زیستی است که پشت سر گذاشته است.
برای فهم قضیه بیایید دو زیست متفاوت را با هم مقایسه کنیم:
زیست اول:
زیستی را تجسم کنید که فرد از بُعد مادی هیچ گونه حریم خصوصی ندارد؛ هیچ حق رأیی ندارد؛ در سنین کم، از جهت اهمیت فردی چندان در زمرۀ آدم به شمار نمیآید. نهایتاً غذایی برای زنده ماندن دریافت میکند و در اسرع وقت به نیروی کار تبدیل میشود تا در خدمت اجتماعِ خانواده یا طایفه باشد و کلاً هویت او بر اساس نقشی که درون آن اجتماعها ایفا میکند تعریف میشود. از جهت پرورش تواناییهای ذهنیاش (یعنی آموزش و پرورش) کمترین بهرهمندی را دارد. و از بُعد غیرمادی نیز زیستی را تجربه میکند که در مسیر آن «فرد» دائم بیارزش قلمداد شود، فردیت خوار شمرده شود، دائم ارزشهای والاترِ سکولار و معنوی بر خواستهها و امیال فردی برتری مطلق داده شود. فرد دربست در خدمت انواع اجتماعها، جماعتها و کلاً جامعه قلمداد شود و در نهایت در مسیر کسب سواد نیز مجموعهای چندلایه از انگارهها، مفاهیم، غایتها و زیستهای ایدئولوژیکِ آرمانگرایانه و فردیتستیز بر تن فرد پوشانده شود.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
زیست دوم:
حال زیست دیگری را تجسم کنید که از بُعد مادی فرد از بدو تولد «مالک» باشد ــ مالک تخت، اتاق، اسباببازی ــ و سطح مشخص و نسبتاً مطلوبی (بسته به زمان) از رفاه و تأمین بهداشتی و خوراکی را داشته باشد. فردی را در نظر بگیرید که از کودکی حریم خصوصی دارد و مجموعۀ گستردهای از اشیاء را «در اختیار» دارد که از طریق آنها میتواند «خویش را بیان کند». از بعد غیرمادی نیز فردیت فرد از سن بسیار پایین به رسمیت شناخته میشود. هیچ اجتماعی اجازه ندارد فردیت او را نادیده بگیرد و آرمانها و ارزشهایی والاتر را به او تحمیل کند. امیال به رسمیت شناخته میشود و فرد برای رسیدن به آرزوهای زمینی خود ــ فارغ از بهشتهای الهیاتی یا سکولار ــ پشتیبانی میشود. فرد در خانواده از حقرأی برخوردار است و با حمایت خانواده این شأنِ او در جامعه نیز تا حد امکان حفظ میشود. و در نهایت، کسی به او صرفاً به عنوان «نیروی کاری در خدمت دیگران» نگاه نمیکند، بلکه رابطه معکوس است و خانواده برای بهروزی و آیندۀ نیک او تلاش میکند.
این دو زیست متفاوت را خوب در ذهن خود مجسم کنید و ببینید «محصول فردی» آنها چقدر میتواند از همدیگر متفاوت باشد (اینجاست که مضحک بودنِ عنصر «سواد» مشخص میشود! در این گسترۀ فراگیر، چندلایه و متکثر از عوامل مؤثر، سواد کجای کار است؟). حال جواب من به پرسش اصلیمان روشن است: آنچه باعث منش دموکراتیک میشود، نوعی زیست است که کیفیتهای مشخصی داشته باشد تا فرد را به گونهای بار آورد که میل به دموکراسی به بخشی از وجودش بدل شده باشد. آن نوع زیستِ فردگرایانه که در گونۀ دوم دیدیم، چنان با روح و روان فرد عجین میشود که آزادی برای او در حکم هوا برای تنفس میشود. اینجاست که این نسل به سادگی با ارزشهای دموکراتیک مأنوس میشود.
به عبارت دقیقتر، هر چه زیستِ فرد به نوع اول نزدیکتر باشد، محصول فردیِ آن با آزادی و دموکراسی بیگانهتر میشود و بیشتر آمادگی آن را دارد که بندۀ یک ایدئولوژیِ فردیتستیز و نادموکرات شود؛ و هر چه زیست فردی به گونۀ دوم نزدیکتر باشد، محصولِ فردی آن نیز با فردیت و هویت فردیِ فربهتر و استوارتری از کار درمیآید و در نتیجه به آزادی میل میکند تا بزرگترین داشتهاش ــ همانا فردیتش ــ را حفظ کند؛ و این میل به آزادی، روح دموکراسی است. به همین دلیل است که به گمان من، فرد کمسوادی که «زیست دوم» را پشت سر گذاشته، از پرفسور و نویسندهای که زیست اول را پشت سر گذاشته، هم دموکراتتر است و هم آزادی را بهتر میفهمد.
اینجاست که وقتی میشنوم کسی مانند کاتوزیان با لحنی ناباورانه و قدری هم تحقیرآمیز دربارۀ فهم نسل زِد از دموکراسی و آزادی حرف میزند، تعجب میکنم که چطور این نسل سالخورده از جامعهشناسان هنوز «اسباب منش دموکراتیک» را درک نکرده است و ربط زیست با دموکراسی را نفهمیده است. به گمان من، فقط بر اساس این «تعریف زیستی» میتوان دربارۀ آزادیخواهی و دموکراسیخواهی در ایران نظر داد. سایر تعاریف ایدئولوژیزده یا روشنفکریزده است. حال بر اساس این تعریف میتوانیم تصویری روشن از خودمان ترسیم کنیم.
وقتی به خوبی میدانیم که زیستِ ایرانی در طول چند نسل و چند دهه از آن حالتِ ماهیتاً نادموکرات اول به حالتِ دموکراتپرور دوم سوق پیدا کرده، زیر سوال بردن جامعۀ ایرانی بیپایه، غیرمنصفانه یا غرضورزانه است. ضمن اینکه به خوبی میدانیم این تحولات چگونه و با همت و فداکاری کدام نسلها پدید آمد. در نوشتههایی دیگر دربارۀ تحولات نسلشناختی ایران صحبت کردهام و دوبارهگویی نمیکنم. فقط یادآوری میکنم در پی یک همدستیِ بینانسلی، نسل ایگرگ (حدوداً متولدان دهههای پنجاه و شصت) انقلابی فرهنگی کرد و به نسل زِد کمک کرد تا شکوفا شود. نسل ایگرگ ــ همانهایی که از 76 تا 96 به مدت بیست سال با عقلانیتی ابزاری و با منشی دموکراتیک برای بهروزی خود از طریق صندوق رأی با حکومت شطرنجی سیاسی بازی کردند ــ در خانه و جامعه همه چیز را متحول کردند؛ مفاهیم، ارزشها، اهداف... و نتیجه این شد که به همت آنها «زیستی جدید» ایجاد شد. این زیست روز به روز به آن نوع زیستِ دموکراتپرور، آزادیدوست و فردیتپرور شبیهتر شد.
این است معیار سنجش جامعه، نه آن چیزهایی در نوعی آرمانگراییِ روشنفکرانه دائم ادعا میشود. شهروند دموکرات اتفاقاً شهروندی کاملاً عادی است و شباهتی به روشنفکران آرمانگرا ندارد. اصلاً دموکراسی برای انسانهای عادی، زمینی و زندگیدوست است ــ و از قضا روشنفکران آرمانگرا از این انسان بیزارند؛ چون پذیرفته است میخواهد عادی باشد و قرار نیست مهرهای در یک نظم عدالتخواه عظیم و (شبه)متافیزیکی باشد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
زیست دوم:
حال زیست دیگری را تجسم کنید که از بُعد مادی فرد از بدو تولد «مالک» باشد ــ مالک تخت، اتاق، اسباببازی ــ و سطح مشخص و نسبتاً مطلوبی (بسته به زمان) از رفاه و تأمین بهداشتی و خوراکی را داشته باشد. فردی را در نظر بگیرید که از کودکی حریم خصوصی دارد و مجموعۀ گستردهای از اشیاء را «در اختیار» دارد که از طریق آنها میتواند «خویش را بیان کند». از بعد غیرمادی نیز فردیت فرد از سن بسیار پایین به رسمیت شناخته میشود. هیچ اجتماعی اجازه ندارد فردیت او را نادیده بگیرد و آرمانها و ارزشهایی والاتر را به او تحمیل کند. امیال به رسمیت شناخته میشود و فرد برای رسیدن به آرزوهای زمینی خود ــ فارغ از بهشتهای الهیاتی یا سکولار ــ پشتیبانی میشود. فرد در خانواده از حقرأی برخوردار است و با حمایت خانواده این شأنِ او در جامعه نیز تا حد امکان حفظ میشود. و در نهایت، کسی به او صرفاً به عنوان «نیروی کاری در خدمت دیگران» نگاه نمیکند، بلکه رابطه معکوس است و خانواده برای بهروزی و آیندۀ نیک او تلاش میکند.
این دو زیست متفاوت را خوب در ذهن خود مجسم کنید و ببینید «محصول فردی» آنها چقدر میتواند از همدیگر متفاوت باشد (اینجاست که مضحک بودنِ عنصر «سواد» مشخص میشود! در این گسترۀ فراگیر، چندلایه و متکثر از عوامل مؤثر، سواد کجای کار است؟). حال جواب من به پرسش اصلیمان روشن است: آنچه باعث منش دموکراتیک میشود، نوعی زیست است که کیفیتهای مشخصی داشته باشد تا فرد را به گونهای بار آورد که میل به دموکراسی به بخشی از وجودش بدل شده باشد. آن نوع زیستِ فردگرایانه که در گونۀ دوم دیدیم، چنان با روح و روان فرد عجین میشود که آزادی برای او در حکم هوا برای تنفس میشود. اینجاست که این نسل به سادگی با ارزشهای دموکراتیک مأنوس میشود.
به عبارت دقیقتر، هر چه زیستِ فرد به نوع اول نزدیکتر باشد، محصول فردیِ آن با آزادی و دموکراسی بیگانهتر میشود و بیشتر آمادگی آن را دارد که بندۀ یک ایدئولوژیِ فردیتستیز و نادموکرات شود؛ و هر چه زیست فردی به گونۀ دوم نزدیکتر باشد، محصولِ فردی آن نیز با فردیت و هویت فردیِ فربهتر و استوارتری از کار درمیآید و در نتیجه به آزادی میل میکند تا بزرگترین داشتهاش ــ همانا فردیتش ــ را حفظ کند؛ و این میل به آزادی، روح دموکراسی است. به همین دلیل است که به گمان من، فرد کمسوادی که «زیست دوم» را پشت سر گذاشته، از پرفسور و نویسندهای که زیست اول را پشت سر گذاشته، هم دموکراتتر است و هم آزادی را بهتر میفهمد.
اینجاست که وقتی میشنوم کسی مانند کاتوزیان با لحنی ناباورانه و قدری هم تحقیرآمیز دربارۀ فهم نسل زِد از دموکراسی و آزادی حرف میزند، تعجب میکنم که چطور این نسل سالخورده از جامعهشناسان هنوز «اسباب منش دموکراتیک» را درک نکرده است و ربط زیست با دموکراسی را نفهمیده است. به گمان من، فقط بر اساس این «تعریف زیستی» میتوان دربارۀ آزادیخواهی و دموکراسیخواهی در ایران نظر داد. سایر تعاریف ایدئولوژیزده یا روشنفکریزده است. حال بر اساس این تعریف میتوانیم تصویری روشن از خودمان ترسیم کنیم.
وقتی به خوبی میدانیم که زیستِ ایرانی در طول چند نسل و چند دهه از آن حالتِ ماهیتاً نادموکرات اول به حالتِ دموکراتپرور دوم سوق پیدا کرده، زیر سوال بردن جامعۀ ایرانی بیپایه، غیرمنصفانه یا غرضورزانه است. ضمن اینکه به خوبی میدانیم این تحولات چگونه و با همت و فداکاری کدام نسلها پدید آمد. در نوشتههایی دیگر دربارۀ تحولات نسلشناختی ایران صحبت کردهام و دوبارهگویی نمیکنم. فقط یادآوری میکنم در پی یک همدستیِ بینانسلی، نسل ایگرگ (حدوداً متولدان دهههای پنجاه و شصت) انقلابی فرهنگی کرد و به نسل زِد کمک کرد تا شکوفا شود. نسل ایگرگ ــ همانهایی که از 76 تا 96 به مدت بیست سال با عقلانیتی ابزاری و با منشی دموکراتیک برای بهروزی خود از طریق صندوق رأی با حکومت شطرنجی سیاسی بازی کردند ــ در خانه و جامعه همه چیز را متحول کردند؛ مفاهیم، ارزشها، اهداف... و نتیجه این شد که به همت آنها «زیستی جدید» ایجاد شد. این زیست روز به روز به آن نوع زیستِ دموکراتپرور، آزادیدوست و فردیتپرور شبیهتر شد.
این است معیار سنجش جامعه، نه آن چیزهایی در نوعی آرمانگراییِ روشنفکرانه دائم ادعا میشود. شهروند دموکرات اتفاقاً شهروندی کاملاً عادی است و شباهتی به روشنفکران آرمانگرا ندارد. اصلاً دموکراسی برای انسانهای عادی، زمینی و زندگیدوست است ــ و از قضا روشنفکران آرمانگرا از این انسان بیزارند؛ چون پذیرفته است میخواهد عادی باشد و قرار نیست مهرهای در یک نظم عدالتخواه عظیم و (شبه)متافیزیکی باشد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ایران — ۵۰
یکی از مستندهای هنری و بیکلام بسیار دیدنی دربارهٔ ایران مستند کوتاهی است که کلود لُلوش (Claude Lelouch)، کارگردان فرانسوی، در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰) در سفرش به ایران ساخته است.
این مستند از ابتدا تا انتها بازی و چرخش دوربین است و کولاژی دیدنی از ایرانِ سال ۱۳۵۰ به تصویر میکشد که مانند رود بیننده را با خود میکشد و میبرد.
در میان مستندهای فراوانی که تاکنون از دهههای چهل و پنجاه داشتهایم، این مستند رنگارنگترین است. اگر میخواهید در بیست دقیقه از دیدنِ چنین پُرتره تمامعیاری از ایران مست شوید، دعوت میکنم این مستند را ببینید.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یکی از مستندهای هنری و بیکلام بسیار دیدنی دربارهٔ ایران مستند کوتاهی است که کلود لُلوش (Claude Lelouch)، کارگردان فرانسوی، در سال ۱۹۷۱ (۱۳۵۰) در سفرش به ایران ساخته است.
این مستند از ابتدا تا انتها بازی و چرخش دوربین است و کولاژی دیدنی از ایرانِ سال ۱۳۵۰ به تصویر میکشد که مانند رود بیننده را با خود میکشد و میبرد.
در میان مستندهای فراوانی که تاکنون از دهههای چهل و پنجاه داشتهایم، این مستند رنگارنگترین است. اگر میخواهید در بیست دقیقه از دیدنِ چنین پُرتره تمامعیاری از ایران مست شوید، دعوت میکنم این مستند را ببینید.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«تپههای قیطریه»
در اواخر دهۀ چهل کاوشهای باستانشناسی در تپههای قیطریه انجام شد که همگان را شگفتزده کرد. آثاری از تمدنی چندهزار ساله از تپهها پیدا شد؛ از جمله گورستانی بزرگ که اشیاء فراوانی نیز در آن دفن بود. کاوشها را سیفالله کامبخشفرد بین سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰ انجام داد.
این محوطۀ باستانی از شرق به پارک قیطریه، از غرب به خیابان شریعتی، از شمال به تجریش و دزاشیب، و از جنوب به دروس و قلهک منتهی میشود. اول سالها پیش، حوالی ۱۹۰۰، یکی از کارمندان سفارت بریتانیا مجموعهای آثار باستانی را در این منطقه پیدا کرده بود (در نزدیکی باغ سفارت).
در این گورها که متعلق به سه تا سههزار و دویست سال پیش است است، در کنار مردگان، ظروف پر از غذا وجود داشته؛ نشانۀ اینکه این مردم به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند. همچنین سرنیزههایی برنزی در کنار مردگان رو به آسمان قرار میدادند تا از مردگان دفاع کرده باشند.
پرویز کیمیاوی، در همان سالهای کاوش، مستند کوتاهی دربارۀ تپههای قیطریه ساخت که در این پست میتوانید ببینید.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در اواخر دهۀ چهل کاوشهای باستانشناسی در تپههای قیطریه انجام شد که همگان را شگفتزده کرد. آثاری از تمدنی چندهزار ساله از تپهها پیدا شد؛ از جمله گورستانی بزرگ که اشیاء فراوانی نیز در آن دفن بود. کاوشها را سیفالله کامبخشفرد بین سالهای ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۰ انجام داد.
این محوطۀ باستانی از شرق به پارک قیطریه، از غرب به خیابان شریعتی، از شمال به تجریش و دزاشیب، و از جنوب به دروس و قلهک منتهی میشود. اول سالها پیش، حوالی ۱۹۰۰، یکی از کارمندان سفارت بریتانیا مجموعهای آثار باستانی را در این منطقه پیدا کرده بود (در نزدیکی باغ سفارت).
در این گورها که متعلق به سه تا سههزار و دویست سال پیش است است، در کنار مردگان، ظروف پر از غذا وجود داشته؛ نشانۀ اینکه این مردم به زندگی پس از مرگ اعتقاد داشتند. همچنین سرنیزههایی برنزی در کنار مردگان رو به آسمان قرار میدادند تا از مردگان دفاع کرده باشند.
پرویز کیمیاوی، در همان سالهای کاوش، مستند کوتاهی دربارۀ تپههای قیطریه ساخت که در این پست میتوانید ببینید.
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«میم مثل مولود»
صحبت را از روزهایی شروع میکنیم که هنوز رضاشاه در ایران حاکم بود و هنوز مارکسیسم برای ایرانیان پدیدۀ بسیار جدیدی بود. یک گروه بزرگ از چپهای مارکسیست ــ موسوم به ۵۳ نفر ــ بازداشت شده بودند. اعضای همین گروه بلافاصله پس از برکناری رضاشاه حزب تودۀ ایران را در ۱۳۲۰ پایهگذاری کردند. این گروه در زمان بازداشت چندان در جامعۀ ایرانی شناختهشده نبودند، اما زن جوانی بود که تازه ازدواج کرده و دختر اولش را باردار بود و از غصۀ بازداشت این ۵۳ نفر خواب و خوراک نداشت. دائم اشک میریخت؛ به ویژه به این دلیل که برخی از این افراد را از نزدیک میشناخت.
نامش مولود بود؛ مولود خانلری. از خانوادهای اعیان بود و عنوان «خانی» را هم که اصلاً در نام خانوادگی خود داشت. فقط او نبود که در عین خانزادگی شیفتۀ کمونیسم شده بود. تاریخ جهان پر از کمونیستهایی است که خانوادههای اشرافی و متمول ــ به قول خودشان بورژوا و فئودال ــ میآمدند. در میان همان کسانی که حزب کمونیست تودۀ ایران را پایهگذاری کردند، «شازده»هایی به چشم میخورد؛ شازده عبدالصمد کامبخش (معروف به «شاهزادۀ سرخ» که با مولود خانلری نسبت خانوادگی داشت) و شازده سلیمان میرزا اسکندری (اولین رئیس حزب توده) از جمله شاهزادههای تودهای ایران بودند.
مولود که از نوجوانی در محیط خانوادگیاش یک کمونیست راسخ مثل عبدالصمد کامبخش را دیده بود و شیفتۀ مرام و منش او شده بود، خیلی زود با کمونیسم همدل شد. اما او نیز مانند همنسلان خود در آن روزگار زود ازدواج کرد. شوهرش، امیر امیرشاهی که در عدلیه کار میکرد و جزو جوانترین قضات ایران بود، از قضا به شدت از کمونیسم و حزب توده بیزار بود. خانهای که زن کمونیست و شوهر ضدکمونیست باشد قاعدتاً باید به میدان جنگ بدل شود. اما خانۀ آنها آرام بود؛ شوهر مرد متین و رواداری بود (چه با همسرش و چه با سه دخترش که یکی از دیگری شورانهسرتر بود) و خانم خانه نیز ترجیح داده بود روابط سیاسیاش را در چارچوب مهمانیهای خانوادگی تلطیف کند و بخشی را هم از شوهرش پنهان کند. ثمرۀ زندگی آنها سه دختر شد: شهرآشوب، مهشید و مهوش. دختر وسط را عموماً میشناسند؛ مهشید امیرشاهی، از نویسندگان معروف ایرانی.
رفتهرفته دخترها از آبوگل درمیآمدند و مولود کارهای سیاسیاش را جدیتر میکرد. در بهمن ۱۳۲۷ شاه در دانشگاه تهران ترور شد. تا شاه در برابر دانشکدۀ حقوق از ماشین پیاده شد صدای شلیک کلاغها را از درختان زمستانزدۀ دانشگاه پراند. شاه حیاتیترین جاخالی زندگیاش را داد و گلولهها با بر جا گذاشتن چند خراش بر بالای لب و کتف او از کنارش گذشت. ضارب فردی به نام ناصر فخرآرایی بود که خود را خبرنگار جا زده بود و تفنگی در دوربینش پنهان کرده بود. گلولههای ناصر تمام شد و شاه هنوز سرپا بود.
این ترور فضای سیاسی ایران را عوض کرد. اعضای حزب توده که از قضا آن روز در حرکتی نمادین سر خاک تقی ارانی ــ چهرۀ اصلی آن ۵۳ مارکسیست ــ جمع شده بودند، بازداشت شدند. سیر توقیفها حتی به آیتالله کاشانی هم رسید. او نیز به قلعۀ فلکالافلاک و بعد بیروت تبعید شد (به این دلیل که او به ناصر فخرآرایی معرفینامه داده بود تا در روزنامه مشغول شود). مولود قصۀ ما هم که روابط بسیار نزدیکی با تودهایها داشت برای در امان ماندن از بازداشت پنهان شد. زندگی مشترک او با امیر هم عملاً از این پس دیگر به ریل عادی بازنگشت...
یک سال بعد مولود از ایران رفت و در پاریس مستقر شد. رهبری حزب توده در ایران عملاً متلاشی شده بود. در سال ۱۳۲۸ دانشجویان ایرانی زیاد در پاریس بودند و از همان سال با شروع نهضت ملی شدن نفت فضای دانشجویان ایرانی در فرانسه نیز مانند فضای داخل ایران دوقطبی شد: یک گروه مصدقی بودند و یک گروه تودهای و اینها تا پای کتککاری با هم اختلاف داشتند. اما چهار سال بعد، وقتی دولت مصدق سرنگون شد، بسیاری از طرفداران مصدق به پاریس رفتند و شمار ایرانیها در آنجا بیشتر شد. مولود تا سالها در خدمت منافع حزب توده بود تا اینکه در ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) از حزب جدا شد. خودش میگوید دلیل جداییاش سیاستهای ضدملی حزب توده بود؛ از جمله سیاستهای حزب توده علیه مصدق. اما آن زمان که او از حزب جدا شد ۱۲ سال از سقوط مصدق گذشته بود! آیا واقعاً برای فهمیدن اینکه حزب توده سرسپردۀ بیچونوچرای سیاستهای شوروی است اینهمه زمان لازم بود؟! یعنی در همان اواخر دهۀ ۱۳۲۰ نمیشد فهمید امثال عبدالصمد کامبخش ــ کمونیست محبوب مولود ــ شوروی را از ایران مهمتر میدانستند و میخواستند ایران را «ایرانستان» کنند؟ (واقعیتی که خود مولود در سال ۱۳۶۵ به آن اعتراف میکرد.)
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
صحبت را از روزهایی شروع میکنیم که هنوز رضاشاه در ایران حاکم بود و هنوز مارکسیسم برای ایرانیان پدیدۀ بسیار جدیدی بود. یک گروه بزرگ از چپهای مارکسیست ــ موسوم به ۵۳ نفر ــ بازداشت شده بودند. اعضای همین گروه بلافاصله پس از برکناری رضاشاه حزب تودۀ ایران را در ۱۳۲۰ پایهگذاری کردند. این گروه در زمان بازداشت چندان در جامعۀ ایرانی شناختهشده نبودند، اما زن جوانی بود که تازه ازدواج کرده و دختر اولش را باردار بود و از غصۀ بازداشت این ۵۳ نفر خواب و خوراک نداشت. دائم اشک میریخت؛ به ویژه به این دلیل که برخی از این افراد را از نزدیک میشناخت.
نامش مولود بود؛ مولود خانلری. از خانوادهای اعیان بود و عنوان «خانی» را هم که اصلاً در نام خانوادگی خود داشت. فقط او نبود که در عین خانزادگی شیفتۀ کمونیسم شده بود. تاریخ جهان پر از کمونیستهایی است که خانوادههای اشرافی و متمول ــ به قول خودشان بورژوا و فئودال ــ میآمدند. در میان همان کسانی که حزب کمونیست تودۀ ایران را پایهگذاری کردند، «شازده»هایی به چشم میخورد؛ شازده عبدالصمد کامبخش (معروف به «شاهزادۀ سرخ» که با مولود خانلری نسبت خانوادگی داشت) و شازده سلیمان میرزا اسکندری (اولین رئیس حزب توده) از جمله شاهزادههای تودهای ایران بودند.
مولود که از نوجوانی در محیط خانوادگیاش یک کمونیست راسخ مثل عبدالصمد کامبخش را دیده بود و شیفتۀ مرام و منش او شده بود، خیلی زود با کمونیسم همدل شد. اما او نیز مانند همنسلان خود در آن روزگار زود ازدواج کرد. شوهرش، امیر امیرشاهی که در عدلیه کار میکرد و جزو جوانترین قضات ایران بود، از قضا به شدت از کمونیسم و حزب توده بیزار بود. خانهای که زن کمونیست و شوهر ضدکمونیست باشد قاعدتاً باید به میدان جنگ بدل شود. اما خانۀ آنها آرام بود؛ شوهر مرد متین و رواداری بود (چه با همسرش و چه با سه دخترش که یکی از دیگری شورانهسرتر بود) و خانم خانه نیز ترجیح داده بود روابط سیاسیاش را در چارچوب مهمانیهای خانوادگی تلطیف کند و بخشی را هم از شوهرش پنهان کند. ثمرۀ زندگی آنها سه دختر شد: شهرآشوب، مهشید و مهوش. دختر وسط را عموماً میشناسند؛ مهشید امیرشاهی، از نویسندگان معروف ایرانی.
رفتهرفته دخترها از آبوگل درمیآمدند و مولود کارهای سیاسیاش را جدیتر میکرد. در بهمن ۱۳۲۷ شاه در دانشگاه تهران ترور شد. تا شاه در برابر دانشکدۀ حقوق از ماشین پیاده شد صدای شلیک کلاغها را از درختان زمستانزدۀ دانشگاه پراند. شاه حیاتیترین جاخالی زندگیاش را داد و گلولهها با بر جا گذاشتن چند خراش بر بالای لب و کتف او از کنارش گذشت. ضارب فردی به نام ناصر فخرآرایی بود که خود را خبرنگار جا زده بود و تفنگی در دوربینش پنهان کرده بود. گلولههای ناصر تمام شد و شاه هنوز سرپا بود.
این ترور فضای سیاسی ایران را عوض کرد. اعضای حزب توده که از قضا آن روز در حرکتی نمادین سر خاک تقی ارانی ــ چهرۀ اصلی آن ۵۳ مارکسیست ــ جمع شده بودند، بازداشت شدند. سیر توقیفها حتی به آیتالله کاشانی هم رسید. او نیز به قلعۀ فلکالافلاک و بعد بیروت تبعید شد (به این دلیل که او به ناصر فخرآرایی معرفینامه داده بود تا در روزنامه مشغول شود). مولود قصۀ ما هم که روابط بسیار نزدیکی با تودهایها داشت برای در امان ماندن از بازداشت پنهان شد. زندگی مشترک او با امیر هم عملاً از این پس دیگر به ریل عادی بازنگشت...
یک سال بعد مولود از ایران رفت و در پاریس مستقر شد. رهبری حزب توده در ایران عملاً متلاشی شده بود. در سال ۱۳۲۸ دانشجویان ایرانی زیاد در پاریس بودند و از همان سال با شروع نهضت ملی شدن نفت فضای دانشجویان ایرانی در فرانسه نیز مانند فضای داخل ایران دوقطبی شد: یک گروه مصدقی بودند و یک گروه تودهای و اینها تا پای کتککاری با هم اختلاف داشتند. اما چهار سال بعد، وقتی دولت مصدق سرنگون شد، بسیاری از طرفداران مصدق به پاریس رفتند و شمار ایرانیها در آنجا بیشتر شد. مولود تا سالها در خدمت منافع حزب توده بود تا اینکه در ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) از حزب جدا شد. خودش میگوید دلیل جداییاش سیاستهای ضدملی حزب توده بود؛ از جمله سیاستهای حزب توده علیه مصدق. اما آن زمان که او از حزب جدا شد ۱۲ سال از سقوط مصدق گذشته بود! آیا واقعاً برای فهمیدن اینکه حزب توده سرسپردۀ بیچونوچرای سیاستهای شوروی است اینهمه زمان لازم بود؟! یعنی در همان اواخر دهۀ ۱۳۲۰ نمیشد فهمید امثال عبدالصمد کامبخش ــ کمونیست محبوب مولود ــ شوروی را از ایران مهمتر میدانستند و میخواستند ایران را «ایرانستان» کنند؟ (واقعیتی که خود مولود در سال ۱۳۶۵ به آن اعتراف میکرد.)
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
در دهۀ چهل نسل جدیدی از کنشگران سیاسی جوان وارد میدان شده بود که «بیشفعالی» آنها حیرتانگیز است. این جوانان چپ عموماً در ابتدا طرفدار مصدق و جبهۀ ملی بودند، اما سالبهسال رادیکالتر ــ چپتر ــ میشدند و محافظهکاری پیرمردهای جبهۀ ملی اعصابشان را خُرد میکرد. مولود همزمان که در خدمت حزب تودۀ ایران بود، در حزب کمونیست فرانسه هم کار میکرد. اما حزب کمونیست فرانسه به دلایل واهی به مولود مشکوک شد و او را اخراج کرد (با این عنوان که مولود طرفدار چین است. آن زمان جدال میان شوروی و چین مائو بالا گرفته بود و حزب کمونیست فرانسه دربست در خدمت مطامع شوروی بود). زنی ایرانی در حزبی فرانسوی قربانی دعوای چین و شوروی شد.
مولود به میان نزدیکترین گروه ممکن رفت: سوسیالیستهای ایرانیِ مقیم فرانسه که «جامعۀ سوسیالیستها» را تشکیل داده بودند. اینها همان جوانان سوسیالیستی بودند که زمانی در ایران به رهبری خلیل ملکی ــ شاخصترین سوسیالیست ایرانی ــ و در حزب «نیروی سوم» سخت طرفدار مصدق بودند. مولود البته روابط گستردهتری داشت؛ دایرۀ روابط او از روشنفکران فرانسوی بود تا صادق قطبزاده و حسن حبیبی و بنیصدر و هر کس دیگری که علیه حکومت شاه مبارزه میکرد. در همین زمان بود که مولود قصد کرد به نجف برود و شانس خود را نزد آقای خمینی هم محک بزند... یک توصیهنامه از قطبزاده گرفت و پاسپورتی جعلی هم از طریق سفارت عراق جور کرد تا با نامی جعلی راهی نجف شود... هم میخواست سروگوشی آب دهد ببیند در نجف چه خبر است و هم میخواست آقای خمینی را متقاعد کند اگر میخواهد پیروز شود باید با «سوسیالیستها» همکاری کند. البته روشن بود که کسی در نجف او را تحویل نمیگیرد؛ از جمله به این دلیل که قطبزاده در معرفینامهاش نوشته بود «او از ما نیست». مولود قول داده بود چند توضیحالمسائل برای قطبزاده به پاریس ببرد. چهار جلد گرفت و برگشت به پاریس.
یکی از شگفتانگیزترین ویژگیهای مخالفان حکومت شاه سازماندهیهای گسترده و متکثر آنهاست؛ به ویژه در میان جوانان. مهدی خانبابا تهرانی، یکی از دیگر از تودهایهای پرکار که حاضر بود کرۀ زمین را برای خدمت به اهداف کمونیستیاش چرخ بزند ــ چنانکه مدتها در چین به کمونیسم خدمت کرد ــ خاطرهای دارد که ابعاد این سازماندهی را نشان میدهد. خانبابا میگوید رهبر حزب سوسیالدموکرات آلمان به او گفته بود ما در سه چهار هزار نقطۀ آلمان شعبه داریم، اما وقتی میخواهیم یک تظاهرات برگزار کنیم نمیتوانیم دو شهر را با هم هماهنگ کنیم، سازماندهی شما دانشجویان ایرانی چگونه است که وقتی تصمیم میگیرید اعتصاب غذا کنید، از هند تا رم و نیویورک با هم هماهنگید؟! این هماهنگی نتیجۀ یک تشکل منسجم جهانی به نام «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» بود که کل اروپا و آمریکا را پوشش میداد.
این میل به کار تشکیلاتی را در عموم آن کنشگران و انقلابیها میبینیم؛ از جمله در مولود خودمان. یکی از کارهایی که مولود کرد این بود که ژان پل سارتر، شاخصترین چهرۀ روشنفکری فرانسه را متقاعد کرده بود بیاید کنار اپوزیسیون ایران. نتیجۀ چنین روابطی این بود که سارتر آماده بود پای هر بیانیهای را به نفع اپوزیسیون ایرانی امضا کند؛ یا وقتی شکرالله پاکنژاد، یکی از جوانان چپ رادیکال، در سال ۱۳۵۰ در ایران بازداشت و محاکمه شد، ترجمۀ فرانسوی دفاعیۀ او در نشریۀ سارتر منتشر شد! (پاکنژاد گروهی مسلح به نام «فلسطین» پایهگذاری کرده بود. او پس از انقلاب در سال ۶۰ اعدام شد و رجویستها تا همین امروز او را یکی از اسطورههای خود میدانند.)
آخرین اقدام بزرگ مولود و رفقا پیش از انقلاب این بود که «کمیتۀ دفاع از حقوق بشر» را در پاریس پایهگذاری کرد (با حضور کسانی چون پیشداد، هزارخانی، حسین مهدوی، بنیصدر، احمد سلامتیان و...). وقتی انقلاب به ایستگاههای پایانی میرسید و آقای خمینی به نوفلوشاتو رفته بود، مولود همراه با اعضای کمیته به دیدار ایشان رفت، اما چون روسری نداشت دعوا پیش آمد و دیدار میسر نشد. چند روز بعد با یک روزنامهنگار خارجی پیش آقای خمینی رفت و سروصدا به پا کرد و انتقادات تندی دربارۀ مسائل اسلامی کرد. اهالی خانه در نوفلوشاتو وقتی دیدند او سروصدا میکند به او گفتند «تو عایشهای». حکومتی که مولود یک عمر علیه آن جنگیده بود هنوز در ایران سقوط نکرده بود، اما دستکم از همینجا و همین لحظه در نوفلوشاتو مشخص میشد او در دوران پس از انقلاب هم قرار است با حکومت بعدی مبارزه کند...
پینوشت:
اطلاعات شخصی زندگی مولود خانلری را به ویژه از دو منبع آوردهام: گفتگوی مولود خانلری با تاریخ شفاهی هاروارد و گفتگوی مهشید امیرشاهی با بنیاد تاریخ شفاهی ایران.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در دهۀ چهل نسل جدیدی از کنشگران سیاسی جوان وارد میدان شده بود که «بیشفعالی» آنها حیرتانگیز است. این جوانان چپ عموماً در ابتدا طرفدار مصدق و جبهۀ ملی بودند، اما سالبهسال رادیکالتر ــ چپتر ــ میشدند و محافظهکاری پیرمردهای جبهۀ ملی اعصابشان را خُرد میکرد. مولود همزمان که در خدمت حزب تودۀ ایران بود، در حزب کمونیست فرانسه هم کار میکرد. اما حزب کمونیست فرانسه به دلایل واهی به مولود مشکوک شد و او را اخراج کرد (با این عنوان که مولود طرفدار چین است. آن زمان جدال میان شوروی و چین مائو بالا گرفته بود و حزب کمونیست فرانسه دربست در خدمت مطامع شوروی بود). زنی ایرانی در حزبی فرانسوی قربانی دعوای چین و شوروی شد.
مولود به میان نزدیکترین گروه ممکن رفت: سوسیالیستهای ایرانیِ مقیم فرانسه که «جامعۀ سوسیالیستها» را تشکیل داده بودند. اینها همان جوانان سوسیالیستی بودند که زمانی در ایران به رهبری خلیل ملکی ــ شاخصترین سوسیالیست ایرانی ــ و در حزب «نیروی سوم» سخت طرفدار مصدق بودند. مولود البته روابط گستردهتری داشت؛ دایرۀ روابط او از روشنفکران فرانسوی بود تا صادق قطبزاده و حسن حبیبی و بنیصدر و هر کس دیگری که علیه حکومت شاه مبارزه میکرد. در همین زمان بود که مولود قصد کرد به نجف برود و شانس خود را نزد آقای خمینی هم محک بزند... یک توصیهنامه از قطبزاده گرفت و پاسپورتی جعلی هم از طریق سفارت عراق جور کرد تا با نامی جعلی راهی نجف شود... هم میخواست سروگوشی آب دهد ببیند در نجف چه خبر است و هم میخواست آقای خمینی را متقاعد کند اگر میخواهد پیروز شود باید با «سوسیالیستها» همکاری کند. البته روشن بود که کسی در نجف او را تحویل نمیگیرد؛ از جمله به این دلیل که قطبزاده در معرفینامهاش نوشته بود «او از ما نیست». مولود قول داده بود چند توضیحالمسائل برای قطبزاده به پاریس ببرد. چهار جلد گرفت و برگشت به پاریس.
یکی از شگفتانگیزترین ویژگیهای مخالفان حکومت شاه سازماندهیهای گسترده و متکثر آنهاست؛ به ویژه در میان جوانان. مهدی خانبابا تهرانی، یکی از دیگر از تودهایهای پرکار که حاضر بود کرۀ زمین را برای خدمت به اهداف کمونیستیاش چرخ بزند ــ چنانکه مدتها در چین به کمونیسم خدمت کرد ــ خاطرهای دارد که ابعاد این سازماندهی را نشان میدهد. خانبابا میگوید رهبر حزب سوسیالدموکرات آلمان به او گفته بود ما در سه چهار هزار نقطۀ آلمان شعبه داریم، اما وقتی میخواهیم یک تظاهرات برگزار کنیم نمیتوانیم دو شهر را با هم هماهنگ کنیم، سازماندهی شما دانشجویان ایرانی چگونه است که وقتی تصمیم میگیرید اعتصاب غذا کنید، از هند تا رم و نیویورک با هم هماهنگید؟! این هماهنگی نتیجۀ یک تشکل منسجم جهانی به نام «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» بود که کل اروپا و آمریکا را پوشش میداد.
این میل به کار تشکیلاتی را در عموم آن کنشگران و انقلابیها میبینیم؛ از جمله در مولود خودمان. یکی از کارهایی که مولود کرد این بود که ژان پل سارتر، شاخصترین چهرۀ روشنفکری فرانسه را متقاعد کرده بود بیاید کنار اپوزیسیون ایران. نتیجۀ چنین روابطی این بود که سارتر آماده بود پای هر بیانیهای را به نفع اپوزیسیون ایرانی امضا کند؛ یا وقتی شکرالله پاکنژاد، یکی از جوانان چپ رادیکال، در سال ۱۳۵۰ در ایران بازداشت و محاکمه شد، ترجمۀ فرانسوی دفاعیۀ او در نشریۀ سارتر منتشر شد! (پاکنژاد گروهی مسلح به نام «فلسطین» پایهگذاری کرده بود. او پس از انقلاب در سال ۶۰ اعدام شد و رجویستها تا همین امروز او را یکی از اسطورههای خود میدانند.)
آخرین اقدام بزرگ مولود و رفقا پیش از انقلاب این بود که «کمیتۀ دفاع از حقوق بشر» را در پاریس پایهگذاری کرد (با حضور کسانی چون پیشداد، هزارخانی، حسین مهدوی، بنیصدر، احمد سلامتیان و...). وقتی انقلاب به ایستگاههای پایانی میرسید و آقای خمینی به نوفلوشاتو رفته بود، مولود همراه با اعضای کمیته به دیدار ایشان رفت، اما چون روسری نداشت دعوا پیش آمد و دیدار میسر نشد. چند روز بعد با یک روزنامهنگار خارجی پیش آقای خمینی رفت و سروصدا به پا کرد و انتقادات تندی دربارۀ مسائل اسلامی کرد. اهالی خانه در نوفلوشاتو وقتی دیدند او سروصدا میکند به او گفتند «تو عایشهای». حکومتی که مولود یک عمر علیه آن جنگیده بود هنوز در ایران سقوط نکرده بود، اما دستکم از همینجا و همین لحظه در نوفلوشاتو مشخص میشد او در دوران پس از انقلاب هم قرار است با حکومت بعدی مبارزه کند...
پینوشت:
اطلاعات شخصی زندگی مولود خانلری را به ویژه از دو منبع آوردهام: گفتگوی مولود خانلری با تاریخ شفاهی هاروارد و گفتگوی مهشید امیرشاهی با بنیاد تاریخ شفاهی ایران.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«فرجام طالبانشویی»
چه روزهای تیرهای بود آن مرداد ۱۴۰۰ ــ همه در پشتپرده با طالبان ساخته بودند؛ از کاخ سفید تا قلب ارکِ کابل، همه از پشت به جامعۀ مدنیِ نحیف افغانستان خنجر زدند؛ به دختران پرامید و جوانان تحصیلکردۀ افغانستان خیانت کردند. چیزی که دیگر اهمیت نداشت مردم افغانستان بود. آن روزها در ایران بساط تطهیر طالبان پهن شده بود و جبههای گسترده پذیرش طالبان را توجیه میکرد: از فلان نماینده که عنوان «جنبش اصیل منطقه» را برای طالبان اختراع کرده بود، تا سعید لیلازِ گویا اصلاحطلب که میگفت «سرنوشت دختران افغان به ما چه؟!» و رائفیپور که کولیس میگذاشت تا نشان دهد جمجمۀ طالبانی دو میل از جمجمۀ داعشی پهنتر است و سپس انبوهی استدلال در باب «عوض شدن طالبان».
آن زمان، ما گروه اندکی بودیم که فریاد میزدیم طالبانشویی نکنید! اما همان کسانی که همیشه دشمنتراشی کرده بودند و ما را به دلیل رویکرد صلحطلبانهمان تحقیر میکردند، اینک صلحطلب شده بودند و با معصومیتی کاذب میگفتند: «تا کی جنگ؟! مردم افغانستان چقدر باید بجنگند!» شگفتا! شگفتا! همۀ نوشتههای بنده دربارۀ طالبان در کانالم موجود است. از جمله نامهای سرگشاده به احمد مسعود نوشتم تا دستکم همبستگی جامعۀ مدنی ایران با مردم افغانستان را نشان دهم. چندین نفر آن زمان به من پیام دادند و گفتند با خواندن نامه به پهنای صورت گریسته بودند ــ خودم هم آن نامه را با اشک نوشته بودم.
اینک ماییم و فرقهای که یگانه هدفش از زندگی جهاد است و اسلحه را تقدیس میکند. اسلحه تکهای از پیکرش است. شرمسارم که از خودم نقلقول میکنم، اما دردم این است که آنچه را امروز میخواهم بگویم پیشتر عیناً گفتهام. پیش از سقوط کابل پرسیدم:
«نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را میشناسد و هموطن خود را میخواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟... به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قولهایی داد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بدهبستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت دهها سال شبانهروز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟ اگر از بد روزگار پیشرویهای طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟»
اما یک بار دیگر ایران را در چالۀ ایدئولوژیک خود انداختید. این ایدئولوژی است که میگوید «دشمن دشمن ما دوست ماست». اما طالبان با هیچکس جز اسلحهاش دوست نیست...
مهدی تدینی
پینوشت:
نوشتههای تابستان ۱۴۰۰ دربارهٔ طالبان را در این لینکها میتوانید مطالعه بفرمایید:
▪️«برسد به دست توجیهگران طالبان»
▪️«آیندۀ ما و طالبان»
▪️«طالبان تغییر نکرده، جامعۀ افغانستان تغییر کرده»
▪️«شکست آمریکا در افغانستان: حماقت یا توطئه»
▪️«من مخالفم!»
▪️«حسرتی گزنده در آیندهای نه چندان دور...»
▪️«نامۀ سرگشاده به احمد مسعود»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
چه روزهای تیرهای بود آن مرداد ۱۴۰۰ ــ همه در پشتپرده با طالبان ساخته بودند؛ از کاخ سفید تا قلب ارکِ کابل، همه از پشت به جامعۀ مدنیِ نحیف افغانستان خنجر زدند؛ به دختران پرامید و جوانان تحصیلکردۀ افغانستان خیانت کردند. چیزی که دیگر اهمیت نداشت مردم افغانستان بود. آن روزها در ایران بساط تطهیر طالبان پهن شده بود و جبههای گسترده پذیرش طالبان را توجیه میکرد: از فلان نماینده که عنوان «جنبش اصیل منطقه» را برای طالبان اختراع کرده بود، تا سعید لیلازِ گویا اصلاحطلب که میگفت «سرنوشت دختران افغان به ما چه؟!» و رائفیپور که کولیس میگذاشت تا نشان دهد جمجمۀ طالبانی دو میل از جمجمۀ داعشی پهنتر است و سپس انبوهی استدلال در باب «عوض شدن طالبان».
آن زمان، ما گروه اندکی بودیم که فریاد میزدیم طالبانشویی نکنید! اما همان کسانی که همیشه دشمنتراشی کرده بودند و ما را به دلیل رویکرد صلحطلبانهمان تحقیر میکردند، اینک صلحطلب شده بودند و با معصومیتی کاذب میگفتند: «تا کی جنگ؟! مردم افغانستان چقدر باید بجنگند!» شگفتا! شگفتا! همۀ نوشتههای بنده دربارۀ طالبان در کانالم موجود است. از جمله نامهای سرگشاده به احمد مسعود نوشتم تا دستکم همبستگی جامعۀ مدنی ایران با مردم افغانستان را نشان دهم. چندین نفر آن زمان به من پیام دادند و گفتند با خواندن نامه به پهنای صورت گریسته بودند ــ خودم هم آن نامه را با اشک نوشته بودم.
اینک ماییم و فرقهای که یگانه هدفش از زندگی جهاد است و اسلحه را تقدیس میکند. اسلحه تکهای از پیکرش است. شرمسارم که از خودم نقلقول میکنم، اما دردم این است که آنچه را امروز میخواهم بگویم پیشتر عیناً گفتهام. پیش از سقوط کابل پرسیدم:
«نیرویی که در سیاست داخلی فقط اسلحه را میشناسد و هموطن خود را میخواهد به زور سرنیزه مطیع کند، در سیاست خارجی اهل مصالحه خواهد بود؟... به فرض هم که طالبان امروز به مای ایرانی و شیعه قولهایی داد، اگر نیرویی سر آن داشت که راهش را با مصالحه و بدهبستان باز کند، دیگر چه نیازی داشت دهها سال شبانهروز کلاشنیکف بر دوش داشته باشد؟ اگر از بد روزگار پیشرویهای طالبان به پیروزی نهایی رسد، محال است این نیرو سر سوزنی از آن «امارت اسلامی» مطلوب خود کوتاه بیاید. آیا چنین حاکمیتی دیر یا زود به همپیمان تندخوترین مخالفان ایران و ایرانی بدل نخواهد شد؟»
اما یک بار دیگر ایران را در چالۀ ایدئولوژیک خود انداختید. این ایدئولوژی است که میگوید «دشمن دشمن ما دوست ماست». اما طالبان با هیچکس جز اسلحهاش دوست نیست...
مهدی تدینی
پینوشت:
نوشتههای تابستان ۱۴۰۰ دربارهٔ طالبان را در این لینکها میتوانید مطالعه بفرمایید:
▪️«برسد به دست توجیهگران طالبان»
▪️«آیندۀ ما و طالبان»
▪️«طالبان تغییر نکرده، جامعۀ افغانستان تغییر کرده»
▪️«شکست آمریکا در افغانستان: حماقت یا توطئه»
▪️«من مخالفم!»
▪️«حسرتی گزنده در آیندهای نه چندان دور...»
▪️«نامۀ سرگشاده به احمد مسعود»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«ایرانیان و استبدادستیزی»
جریان مدرن استبدادستیزی در ایران قدمتی حداقل ۱۲۰ ساله دارد و کسانی که خود را «استبدادستیز» میدانستند همیشه این مبارزۀ خود را مقدس و باعث سربلندی ایران میدانستند ــ بگذریم که تاریخ در همهجا اثبات کرده که ممکن است استبدادستیزان خود استبدادی بس وخیمتر و سمجتر پدید آورند؛ همان حکایت افتادن از چاله به چاه. اما به گمان من، کلِ جریان استبدادستیزی در ایران دچار یک خطای اساسی است؛ دچار خطایی نظری؛ خطایی معرفتشناختی؛ خطایی حقیقتاً بنیادین!
استبدادستیزی اساساً فرایندی «دومرحلهای» یا «دووجهی» است؛ مرحلۀ اول (یا وجه اول) اساسیتر و مرحلۀ دوم برای تکمیل مرحلۀ اول است. اما استبدادستیزان ایران اصلاً به مرحله/وجه اول کاری ندارند و همیشه غرق در مرحلۀ دوم بودهاند. حقیقت تلختر اما این است که آنها اصلاً با مرحلۀ اول آشنا نیستند و چهبسا خود برخلاف مرحلۀ اول عمل میکنند و به همین دلیل از دل استبدادستیزیشان استبداد جدیدی سر برمیآورد. در ادامه توضیح میدهم که دلیل این نقصان اساسی این است که ما در ایران «سنت لیبرال» نداشتهایم. سنت لیبرال است که مبارزه با استبداد را به شکل دووجهی انجام میدهد و به همین دلیل دقیقترین نوع استبدادستیزی را به بشر آموخته است. همۀ زنهارهای من نیز همیشه معطوف به این بوده است که این «دووجهی» بودن استبدادستیزی را یادآوری کنم.
ببینید... یک حکومت پیش از آنکه چه شکلی (جمهوریِ ریاستی یا پارلمانی، جمهوری شورایی، پادشاهی مشروطه یا سلطنت مطلقه) داشته باشه، پیش از آنکه چه ماهیتی (دیکتاتوری یا دموکراتیک) داشته باشه، و پیش از آنکه چه روشی (کاپیتالیستی/سوسیالیستی/مداخلهگر) در ادارۀ امور داشته باشه، یک «حجم» داره؛ یک «اندازه» داره. حکومت یک دستگاه است که «اندازه» دارد. حال این «دستگاه» ممکن است اشکال، ماهیتها و روشهای متفاوتی داشته باشد. اما! اما پیشتر «حجمی از حاکمیت» وجود دارد. بله! میدانم! شکل و ماهیت و روش میتواند روی حجم اثر بگذارد؛ کم و زیادش کند. اما به هر حال، «حجم حاکمیت» عنصر اصلیِ سازندۀ قدرت است. اگر حکومت را اسلحه فرض کنیم، هم تفنگ کمری اسلحه است و هم ناو هواپیمابر. فرق اینها حجم است؛ حجمِ قدرتی که در خود دارند. در حاکمیت «حجم» چیز پیچیدهای نیست؛ حجم مجموعه اختیاراتی است که یک حکومت میتواند داشته باشد (از سیاست و اقتصاد تا فرهنگ). هر نوع حکومتی، چه دیکتاتوری و چه دموکراتیک، میتواند بر حجم خود بیفزاید؛ در دیکتاتوری با تصمیمات فرمانروای خودکامه، و در دموکراسی با تصمیمات نمایندگان مردم. به هر حال، در هر دو، حکومت میتواند حجم خود را بزرگ کند.
اما خطای استبدادستیزی در ایران همیشه این بوده که دغدغۀ اصلیاش شکل و ماهیت (و گاه روش) حاکمیت بوده است، و نه «حجم» حاکمیت. در حالی که اساس استبدادستیزی باید معطوف به اندازۀ حاکمیت باشد؛ نه اینکه صرفاً این حاکمیت دست کیست، چگونه توزیع و چگونه اِعمال میشود. استبدادستیزی در ایران همیشه با این واقعیت بیگانه بوده است که دستکم نیمی از توان خود را باید معطوف به کنترل اندازۀ حاکمیت کند. در حالی که حتی برعکس هم بوده است: هر جریانی حاکم شده، کوشیده بر حجم دولت بیفزاید (هر یک به شیوۀ خودش و مبتنی بر اهداف خودش). بزرگترین بدبختی البته این است که خود ایرانیان نیز اساساً تمایل داشتهاند دولت دائم در نقش مدیریتکنندۀ زندگی و ادارهکنندۀ جامعه حاضر شود ــ که البته خوشبختانه این نگرش در یکی دو دهۀ اخیر تغییر کرده.
نتیجه این شده که وجه یا مرحلۀ اصلی استبدادستیزی در ایران همیشه نادیده گرفته شده و حتی استبدادستیزان خود جزو بانیان گسترش و گندهتر شدن اندازۀ حاکمیت بودهاند. هر یک به نوعی! (برای جلوگیری از طولانی شدن بحث از مصادیق میگذرم.) بعد، وقتی از حاکمیت غولی عظیم، بیانتها و همهجاحاضر و عالمگیر ساختند، در سر خود میزنند که این غول را چگونه مهار کنیم!؟ میخواهید بدانید چگونه؟ اول اندیشۀ خودتان را اصلاح کنید و در استبدادستیزیتان بازنگری کنید.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جریان مدرن استبدادستیزی در ایران قدمتی حداقل ۱۲۰ ساله دارد و کسانی که خود را «استبدادستیز» میدانستند همیشه این مبارزۀ خود را مقدس و باعث سربلندی ایران میدانستند ــ بگذریم که تاریخ در همهجا اثبات کرده که ممکن است استبدادستیزان خود استبدادی بس وخیمتر و سمجتر پدید آورند؛ همان حکایت افتادن از چاله به چاه. اما به گمان من، کلِ جریان استبدادستیزی در ایران دچار یک خطای اساسی است؛ دچار خطایی نظری؛ خطایی معرفتشناختی؛ خطایی حقیقتاً بنیادین!
استبدادستیزی اساساً فرایندی «دومرحلهای» یا «دووجهی» است؛ مرحلۀ اول (یا وجه اول) اساسیتر و مرحلۀ دوم برای تکمیل مرحلۀ اول است. اما استبدادستیزان ایران اصلاً به مرحله/وجه اول کاری ندارند و همیشه غرق در مرحلۀ دوم بودهاند. حقیقت تلختر اما این است که آنها اصلاً با مرحلۀ اول آشنا نیستند و چهبسا خود برخلاف مرحلۀ اول عمل میکنند و به همین دلیل از دل استبدادستیزیشان استبداد جدیدی سر برمیآورد. در ادامه توضیح میدهم که دلیل این نقصان اساسی این است که ما در ایران «سنت لیبرال» نداشتهایم. سنت لیبرال است که مبارزه با استبداد را به شکل دووجهی انجام میدهد و به همین دلیل دقیقترین نوع استبدادستیزی را به بشر آموخته است. همۀ زنهارهای من نیز همیشه معطوف به این بوده است که این «دووجهی» بودن استبدادستیزی را یادآوری کنم.
ببینید... یک حکومت پیش از آنکه چه شکلی (جمهوریِ ریاستی یا پارلمانی، جمهوری شورایی، پادشاهی مشروطه یا سلطنت مطلقه) داشته باشه، پیش از آنکه چه ماهیتی (دیکتاتوری یا دموکراتیک) داشته باشه، و پیش از آنکه چه روشی (کاپیتالیستی/سوسیالیستی/مداخلهگر) در ادارۀ امور داشته باشه، یک «حجم» داره؛ یک «اندازه» داره. حکومت یک دستگاه است که «اندازه» دارد. حال این «دستگاه» ممکن است اشکال، ماهیتها و روشهای متفاوتی داشته باشد. اما! اما پیشتر «حجمی از حاکمیت» وجود دارد. بله! میدانم! شکل و ماهیت و روش میتواند روی حجم اثر بگذارد؛ کم و زیادش کند. اما به هر حال، «حجم حاکمیت» عنصر اصلیِ سازندۀ قدرت است. اگر حکومت را اسلحه فرض کنیم، هم تفنگ کمری اسلحه است و هم ناو هواپیمابر. فرق اینها حجم است؛ حجمِ قدرتی که در خود دارند. در حاکمیت «حجم» چیز پیچیدهای نیست؛ حجم مجموعه اختیاراتی است که یک حکومت میتواند داشته باشد (از سیاست و اقتصاد تا فرهنگ). هر نوع حکومتی، چه دیکتاتوری و چه دموکراتیک، میتواند بر حجم خود بیفزاید؛ در دیکتاتوری با تصمیمات فرمانروای خودکامه، و در دموکراسی با تصمیمات نمایندگان مردم. به هر حال، در هر دو، حکومت میتواند حجم خود را بزرگ کند.
اما خطای استبدادستیزی در ایران همیشه این بوده که دغدغۀ اصلیاش شکل و ماهیت (و گاه روش) حاکمیت بوده است، و نه «حجم» حاکمیت. در حالی که اساس استبدادستیزی باید معطوف به اندازۀ حاکمیت باشد؛ نه اینکه صرفاً این حاکمیت دست کیست، چگونه توزیع و چگونه اِعمال میشود. استبدادستیزی در ایران همیشه با این واقعیت بیگانه بوده است که دستکم نیمی از توان خود را باید معطوف به کنترل اندازۀ حاکمیت کند. در حالی که حتی برعکس هم بوده است: هر جریانی حاکم شده، کوشیده بر حجم دولت بیفزاید (هر یک به شیوۀ خودش و مبتنی بر اهداف خودش). بزرگترین بدبختی البته این است که خود ایرانیان نیز اساساً تمایل داشتهاند دولت دائم در نقش مدیریتکنندۀ زندگی و ادارهکنندۀ جامعه حاضر شود ــ که البته خوشبختانه این نگرش در یکی دو دهۀ اخیر تغییر کرده.
نتیجه این شده که وجه یا مرحلۀ اصلی استبدادستیزی در ایران همیشه نادیده گرفته شده و حتی استبدادستیزان خود جزو بانیان گسترش و گندهتر شدن اندازۀ حاکمیت بودهاند. هر یک به نوعی! (برای جلوگیری از طولانی شدن بحث از مصادیق میگذرم.) بعد، وقتی از حاکمیت غولی عظیم، بیانتها و همهجاحاضر و عالمگیر ساختند، در سر خود میزنند که این غول را چگونه مهار کنیم!؟ میخواهید بدانید چگونه؟ اول اندیشۀ خودتان را اصلاح کنید و در استبدادستیزیتان بازنگری کنید.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ادامه از پست پیشین...
بنیاد استبدادستیزی بر مهار دولت ــ یعنی جلوگیری از بزرگ شدن حجم حاکمیت ــ استوار است. و این دقیقاً دغدغۀ اصلی لیبرالیسم است. لیبرالیسم نمیایستد تا دولت همهجا را بگیرد و بعد وقتی تمام زندگی در چمبرۀ دولت خفه شد، فریاد استبدادستیزی سر دهد! بلکه از بدو امر، دائم هشدار میدهد که گام اول و اساسی، مهار «نفس دولت» است؛ اینکه آیا این دولت دموکراتیک یا دیکتاتوری است، مهم است، اما فقط یک وجه استبدادستیزی است. زیرا برخلاف تصور عمومی، دموکراتترین دولتها نیز اگر قرار باشد بر زندگی مردم خیمه بزنند فرقی با دیکتاتوری ندارند! مگر در نظم سوسیالیستی لازم است استالینی وجود داشته باشد؟ وقتی در دولت سوسیالیستی همۀ شئون زندگی از بالا مهار میشود، چگونه میتوان نام این را دیکتاتوری نگذاشت؟! مگر دیکتاتوری را فقط یک مقام «مادامالعمر» باید اِعمال کند؟ حتی رئیسجمهورِ دموکرات ــ نه این رئیسجمهورهای قلابی خاورمیانه ــ در کشوری کاملاً دموکراتیک وقتی صاحب دولتی عظیم باشد، اشکال خفیفتری از دیکتاتوری را اِعمال میکند. یا اصلاً «حزب حاکم». لازم نیست حزب حاکم کمونیستی یا فاشیستی باشد و با خفه کردن دیگران حکومت کند؛ هر حزب حاکمی، اگر سکاندار دولتی عظیم باشد، سرمنشأ «استبداد دموکراتیک» خواهد بود.
هر چه فریاد برمیآوریم که دعوا سر فُرم را کنار بگذارید یا دستکم دعوا سر فُرم را صرفاً بخشی از استبدادستیزی بدانید، به جای فهم مسئله دنبال کاسهای زیر نیمکاسه میگردند. آنچه میگویم برآمده از آزادیخواهانهترین و دیکتاتوریستیزترین سنت سیاسی تاریخ است. مسئلۀ ما پیش از هر چیز حجم حاکمیت است. وقتی حجم حاکمیت مهار شود، قدرت جامعه همیشه به حاکمیت میچربد. جامعه همیشه حریف حاکمیت میشود. وقتی حجم حاکمیت مهار شود، اکثر اموری که در دولتهای بزرگ به حکومت واگذار میشود، از حکومت پس گرفته میشود و در نتیجه: تأثیرگذاری سیاست را بر زندگی شهروندان به حداقل ممکن میرسد. حاکمیت از یک مسئلۀ بغرنج به مسئلهای بسیار کماهمیتتر تبدیل میشود و سرچشمههای فساد حکومتی تا حد زیادی میخشکد، زیرا ثروت و قدرت از حکومت گرفته میشود و به جامعه واگذار میشود. افراد قدرتطلبی که دنبال قدرت و ثروتند، در حکومت به این دو معشوق خود نمیرسند (یا دستکم به اندازۀ بسیار کمتری میرسند). قدرت جذابیتش را برای فاسدان از دست میدهد. قدرت سیاسی به قدرت اجتماعی تبدیل میشود و ثروت حکومتی به ثروت اجتماعی بدل میشود.
حال در این میان، اگر هم حکومت در پی کودتا، انقلاب، فساد یا هر عامل دیگری به ورطۀ استبداد افتاد، جامعه با یک «استبداد کوچک» طرف است که تأثیر آن بر زندگی شهروندان به مراتب کمتر از تأثیر یک حکومت توتالیتر و همهچیزخوار است. و البته در چنین شرایطی، بخت جامعه هم برای اینکه سیاست را به مسیر درست برگرداند به مراتب بیشتر است.
و واپسین نکته اینکه شاید بپرسید: خب قدرتها و اختیاراتی که با کوچک کردن حجم دولت از حکومت گرفتیم، کجا میرود؟ نابود میشود؟ نه! این قدرت در جامعه پخش میشود. اموری که دولت انجام میداده است تا حد امکان به خود جامعه واگذار میشود. وقتی رقابت آزاد و سالم وجود داشته باشد، کسانی این اختیارات را بر عهده میگیرند که شایستگی خود را اثبات کردهاند. خب! این شایستگی چگونه اثبات میشود؟ از کجا معلوم مشتی آدم فاسد و کلاهبردار برای خود درون جامعه امپراتوری نمیسازند؟ جواب روشن است! یک جامعه یا آزاد است یا نیست. اگر آزاد نباشد که قدرت دست حکومت میماند، اما اگر آزاد باشد، امکان رقابت در همۀ زمینهها وجود دارد و افراد تواناییهای خود را در «بازار» (بازار به عامترین معنای آن؛ حتی دانشگاه در اینجا درون بازار قرار میگیرد) ارائه میدهند. اینک کل مردم با عقل سلیم، با ذائقه، فهم و خرد جمعی خود سره را از ناسره تشخیص میدهند. امکان اینکه خرد جمعی هم اشتباه کند وجود دارد، اما این خردِ دهها میلیونی مطمئنترین و کمخطاترین مرجع است و از هر مرجع دیگری به مراتب کمخطاتر خواهد بود. به این ترتیب، جامعه به قلعهای رسوخناپذیر در برابر هر نوع حاکمیت سیاسی بدل میشود و امکان استبداد از اساس از میان میرود. اما ما چه میکنیم؟ ما چه دغدغهای داریم؟ هر دغدغهای مگر «حجم حاکمیت»!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بنیاد استبدادستیزی بر مهار دولت ــ یعنی جلوگیری از بزرگ شدن حجم حاکمیت ــ استوار است. و این دقیقاً دغدغۀ اصلی لیبرالیسم است. لیبرالیسم نمیایستد تا دولت همهجا را بگیرد و بعد وقتی تمام زندگی در چمبرۀ دولت خفه شد، فریاد استبدادستیزی سر دهد! بلکه از بدو امر، دائم هشدار میدهد که گام اول و اساسی، مهار «نفس دولت» است؛ اینکه آیا این دولت دموکراتیک یا دیکتاتوری است، مهم است، اما فقط یک وجه استبدادستیزی است. زیرا برخلاف تصور عمومی، دموکراتترین دولتها نیز اگر قرار باشد بر زندگی مردم خیمه بزنند فرقی با دیکتاتوری ندارند! مگر در نظم سوسیالیستی لازم است استالینی وجود داشته باشد؟ وقتی در دولت سوسیالیستی همۀ شئون زندگی از بالا مهار میشود، چگونه میتوان نام این را دیکتاتوری نگذاشت؟! مگر دیکتاتوری را فقط یک مقام «مادامالعمر» باید اِعمال کند؟ حتی رئیسجمهورِ دموکرات ــ نه این رئیسجمهورهای قلابی خاورمیانه ــ در کشوری کاملاً دموکراتیک وقتی صاحب دولتی عظیم باشد، اشکال خفیفتری از دیکتاتوری را اِعمال میکند. یا اصلاً «حزب حاکم». لازم نیست حزب حاکم کمونیستی یا فاشیستی باشد و با خفه کردن دیگران حکومت کند؛ هر حزب حاکمی، اگر سکاندار دولتی عظیم باشد، سرمنشأ «استبداد دموکراتیک» خواهد بود.
هر چه فریاد برمیآوریم که دعوا سر فُرم را کنار بگذارید یا دستکم دعوا سر فُرم را صرفاً بخشی از استبدادستیزی بدانید، به جای فهم مسئله دنبال کاسهای زیر نیمکاسه میگردند. آنچه میگویم برآمده از آزادیخواهانهترین و دیکتاتوریستیزترین سنت سیاسی تاریخ است. مسئلۀ ما پیش از هر چیز حجم حاکمیت است. وقتی حجم حاکمیت مهار شود، قدرت جامعه همیشه به حاکمیت میچربد. جامعه همیشه حریف حاکمیت میشود. وقتی حجم حاکمیت مهار شود، اکثر اموری که در دولتهای بزرگ به حکومت واگذار میشود، از حکومت پس گرفته میشود و در نتیجه: تأثیرگذاری سیاست را بر زندگی شهروندان به حداقل ممکن میرسد. حاکمیت از یک مسئلۀ بغرنج به مسئلهای بسیار کماهمیتتر تبدیل میشود و سرچشمههای فساد حکومتی تا حد زیادی میخشکد، زیرا ثروت و قدرت از حکومت گرفته میشود و به جامعه واگذار میشود. افراد قدرتطلبی که دنبال قدرت و ثروتند، در حکومت به این دو معشوق خود نمیرسند (یا دستکم به اندازۀ بسیار کمتری میرسند). قدرت جذابیتش را برای فاسدان از دست میدهد. قدرت سیاسی به قدرت اجتماعی تبدیل میشود و ثروت حکومتی به ثروت اجتماعی بدل میشود.
حال در این میان، اگر هم حکومت در پی کودتا، انقلاب، فساد یا هر عامل دیگری به ورطۀ استبداد افتاد، جامعه با یک «استبداد کوچک» طرف است که تأثیر آن بر زندگی شهروندان به مراتب کمتر از تأثیر یک حکومت توتالیتر و همهچیزخوار است. و البته در چنین شرایطی، بخت جامعه هم برای اینکه سیاست را به مسیر درست برگرداند به مراتب بیشتر است.
و واپسین نکته اینکه شاید بپرسید: خب قدرتها و اختیاراتی که با کوچک کردن حجم دولت از حکومت گرفتیم، کجا میرود؟ نابود میشود؟ نه! این قدرت در جامعه پخش میشود. اموری که دولت انجام میداده است تا حد امکان به خود جامعه واگذار میشود. وقتی رقابت آزاد و سالم وجود داشته باشد، کسانی این اختیارات را بر عهده میگیرند که شایستگی خود را اثبات کردهاند. خب! این شایستگی چگونه اثبات میشود؟ از کجا معلوم مشتی آدم فاسد و کلاهبردار برای خود درون جامعه امپراتوری نمیسازند؟ جواب روشن است! یک جامعه یا آزاد است یا نیست. اگر آزاد نباشد که قدرت دست حکومت میماند، اما اگر آزاد باشد، امکان رقابت در همۀ زمینهها وجود دارد و افراد تواناییهای خود را در «بازار» (بازار به عامترین معنای آن؛ حتی دانشگاه در اینجا درون بازار قرار میگیرد) ارائه میدهند. اینک کل مردم با عقل سلیم، با ذائقه، فهم و خرد جمعی خود سره را از ناسره تشخیص میدهند. امکان اینکه خرد جمعی هم اشتباه کند وجود دارد، اما این خردِ دهها میلیونی مطمئنترین و کمخطاترین مرجع است و از هر مرجع دیگری به مراتب کمخطاتر خواهد بود. به این ترتیب، جامعه به قلعهای رسوخناپذیر در برابر هر نوع حاکمیت سیاسی بدل میشود و امکان استبداد از اساس از میان میرود. اما ما چه میکنیم؟ ما چه دغدغهای داریم؟ هر دغدغهای مگر «حجم حاکمیت»!
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
ایدئولوژیپژوهی
دوستان عزیز، چند روز در خدمت سرورانم در شیراز خواهم بود. سه جلسه برای بررسی مجموعه "ایدئولوژیپژوهی" خواهم داشت.
🔸 جلسه اول شنبه ۱۳ خرداد:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر
یهودیستیزی، امپریالیسم، توتالیتاریسم
(مروری بر آثار هانا آرنت)
با حضور استاد گرانقدر، آقای دکتر مسعود سپهر
🔸 جلسه دوم یکشنبه ۱۴ خرداد:
گفتوگو با رهبران فاشیسم
بولشویسم، گفتوگو با موسولینی
🔸 جلسه سوم دوشنبه ۱۵ خرداد:
لیبرالیسم، بوروکراسی
(مروری بر آثار فون میزس)
با حضور استاد گرانقدر، آقای دکتر محمدعلی توانا
🕰 از ساعت ۱۸ تا ۲۰:۳۰
مکان: شیراز، خیابان قصردشت، کوچه ۳۹، پلاک ۵۰
حزب اتحاد ملت ایران اسلامی | شعبه فارس
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دوستان عزیز، چند روز در خدمت سرورانم در شیراز خواهم بود. سه جلسه برای بررسی مجموعه "ایدئولوژیپژوهی" خواهم داشت.
🔸 جلسه اول شنبه ۱۳ خرداد:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر
یهودیستیزی، امپریالیسم، توتالیتاریسم
(مروری بر آثار هانا آرنت)
با حضور استاد گرانقدر، آقای دکتر مسعود سپهر
🔸 جلسه دوم یکشنبه ۱۴ خرداد:
گفتوگو با رهبران فاشیسم
بولشویسم، گفتوگو با موسولینی
🔸 جلسه سوم دوشنبه ۱۵ خرداد:
لیبرالیسم، بوروکراسی
(مروری بر آثار فون میزس)
با حضور استاد گرانقدر، آقای دکتر محمدعلی توانا
🕰 از ساعت ۱۸ تا ۲۰:۳۰
مکان: شیراز، خیابان قصردشت، کوچه ۳۹، پلاک ۵۰
حزب اتحاد ملت ایران اسلامی | شعبه فارس
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
نامه سرگشاده به سفیر آلمان در تهران
جناب آقای هانس-اودو موتسل، سفیر محترم دولت جمهوری فدرال آلمان در تهران
پیشاپیش بابت زبان گزنده نامهام عذرخواهی میکنم، اما گزیدگان را چارهای مگر کلام گزنده نیست. پیشنهاد میکنم در نشان سفارت آلمان در تهران، به جای آن عقاب تیزچنگ، کرکسی گردندراز و لاشهخوار بگذارید. مگر میشود تاکنون پرواز کرکسان را بر فراز دفتر کار خویش ندیده باشید. مگر میشود ندیده باشید چه لاشخورهایی گرداگرد ساختمان محل کار شما چرخ میزنند تا از اضطرار و اضطراب جوانان درمانده ایرانی پولی به جیب بزنند! شرم نیابتی شنیدهاید؟ من جای شما احساس شرم میکنم که در حیطه کاری نماینده ملت بزرگ آلمان فسادی چنین آشکار و مشمئزکننده جریان دارد.
هموطنان من — که جانم فدایشان — برای گرفتن یک نوبت ساده در دفتر کذایی ویزامتریک به صلابه کشیده میشوند و وقتی از انجام سادهترین و پیشپاافتادهترین کار ممکن، یعنی گرفتن نوبت اینترنتی، ناامید میشوند، دریچه بازار سیاه به رویشان باز میشود و پس از مدتها حرص و جوش و تحقیر و خودخوری، ناگزیر حاضر میشوند "نوبت بخرند". مدیر شمایید و مقصر اول شمایید.
بعید است حتی در دورافتادهترین دره نامتمدن دنیا، در میان قبایل بدوی، راهحل آسانی برای این معضل یافت نشود، اما گویا ماشین فرامدرن قدرت اول صنعتی اروپا به ما که میرسد، به گاری گاوکِشِ قرونوسطایی تبدیل میشود.
سرور گرامی، نمیپذیرم عوامل دخیلِ ایرانی مقصر این نابسامانی باشند، زیرا همهجا در ایران نوبتگیری مجازی است و نشنیدهام در جایی چنین گندابی شکل گرفته باشد و اگر هم پدید آید، جامعه ایرانی با قدرتی که در فضای مجازی دارد دکمههای شلوار آن مقام را از جا میکَند.
آقای سفیر، اگر آزار هموطنانم ادامه یابد، شما را پاسخگو خواهیم کرد. ما فقط از اسب افتادهایم، نه از اصل! هر چیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداریِ تاریخیِ هزارانساله یک ملت. هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما گذراست و نشانههای اوجگیری دوباره در افق پیداست. هیچگونه تحقیر و اذیتی را درباره احدی از مردم ایران نمیپذیریم. در اسرع وقت، آنچه شایسته نام آلمان است در دامنه مسئولیت خود برقرار کنید.
با درود و احترام
مهدی تدینی، شهروند ایرانی
پینوشت:
یک: من هیچ گونه برنامه یا تمایلی برای هر نوع سفر به آلمان در آینده نزدیک یا دور ندارم.
دو: هموطنان ایرانیِ شاغل در سفارت آلمان تا امروز که گویا اعتنا یا برش لازم برای رفع این مشکل را نداشتهاند، بد نیست لطفی کنند و این نامه را ترجمه کنند و روی میز آقای سفیر بگذارند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جناب آقای هانس-اودو موتسل، سفیر محترم دولت جمهوری فدرال آلمان در تهران
پیشاپیش بابت زبان گزنده نامهام عذرخواهی میکنم، اما گزیدگان را چارهای مگر کلام گزنده نیست. پیشنهاد میکنم در نشان سفارت آلمان در تهران، به جای آن عقاب تیزچنگ، کرکسی گردندراز و لاشهخوار بگذارید. مگر میشود تاکنون پرواز کرکسان را بر فراز دفتر کار خویش ندیده باشید. مگر میشود ندیده باشید چه لاشخورهایی گرداگرد ساختمان محل کار شما چرخ میزنند تا از اضطرار و اضطراب جوانان درمانده ایرانی پولی به جیب بزنند! شرم نیابتی شنیدهاید؟ من جای شما احساس شرم میکنم که در حیطه کاری نماینده ملت بزرگ آلمان فسادی چنین آشکار و مشمئزکننده جریان دارد.
هموطنان من — که جانم فدایشان — برای گرفتن یک نوبت ساده در دفتر کذایی ویزامتریک به صلابه کشیده میشوند و وقتی از انجام سادهترین و پیشپاافتادهترین کار ممکن، یعنی گرفتن نوبت اینترنتی، ناامید میشوند، دریچه بازار سیاه به رویشان باز میشود و پس از مدتها حرص و جوش و تحقیر و خودخوری، ناگزیر حاضر میشوند "نوبت بخرند". مدیر شمایید و مقصر اول شمایید.
بعید است حتی در دورافتادهترین دره نامتمدن دنیا، در میان قبایل بدوی، راهحل آسانی برای این معضل یافت نشود، اما گویا ماشین فرامدرن قدرت اول صنعتی اروپا به ما که میرسد، به گاری گاوکِشِ قرونوسطایی تبدیل میشود.
سرور گرامی، نمیپذیرم عوامل دخیلِ ایرانی مقصر این نابسامانی باشند، زیرا همهجا در ایران نوبتگیری مجازی است و نشنیدهام در جایی چنین گندابی شکل گرفته باشد و اگر هم پدید آید، جامعه ایرانی با قدرتی که در فضای مجازی دارد دکمههای شلوار آن مقام را از جا میکَند.
آقای سفیر، اگر آزار هموطنانم ادامه یابد، شما را پاسخگو خواهیم کرد. ما فقط از اسب افتادهایم، نه از اصل! هر چیزی در این دنیا تصادفی است، مگر پایداریِ تاریخیِ هزارانساله یک ملت. هر مردمی فراز و فرودی دارند. فرود ما گذراست و نشانههای اوجگیری دوباره در افق پیداست. هیچگونه تحقیر و اذیتی را درباره احدی از مردم ایران نمیپذیریم. در اسرع وقت، آنچه شایسته نام آلمان است در دامنه مسئولیت خود برقرار کنید.
با درود و احترام
مهدی تدینی، شهروند ایرانی
پینوشت:
یک: من هیچ گونه برنامه یا تمایلی برای هر نوع سفر به آلمان در آینده نزدیک یا دور ندارم.
دو: هموطنان ایرانیِ شاغل در سفارت آلمان تا امروز که گویا اعتنا یا برش لازم برای رفع این مشکل را نداشتهاند، بد نیست لطفی کنند و این نامه را ترجمه کنند و روی میز آقای سفیر بگذارند.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ایران ــ ۱۳۱۸
در این پست یکی از بهترین مستندهایی را میبینید که از دوران پهلوی اول میتوان یافت. این مستند که عنوان آن «ایران؛ پارس جدید» نام دارد، محصول سال ۱۳۱۸ (۱۹۳۹) و کار مشترک چند دانمارکی است که در خدمت شرکت مهندسی کمپساکس (Kampsax) به ایران آمدهاند و از مراحل ساخت راهآهن فیلمبرداری کردهاند. این شرکت مهندسی در احداث راهآهن ایران فعال بوده است.
فیلم در واقع دو بخش دارد: نخست اینکه نگاهی عمومی به اوضاع کلی ایران میاندازد؛ از وضعیت شهری و روستایی تا وضعیت صنایع سنتی و مدرن و همچنین اوضاع سیاسی و نظامی و آموزشی. در بخش دوم، دوربین به نقاط صعبالعبور میرود تا مراحل ساخت راهآهن را نشان دهد. بیاغراق میتوان گفت همۀ قابهای این فیلم ۴۶ دقیقهای جذاب و دیدنی است. فیلم صدادار است؛ موسیقی برای آن ساخته شده و گوینده به زبان دانمارکی صحبت میکند.
دیگر مستندی که از دوران پهلوی اول پیشتر در کانال داشتهایم، مستند «سرزمین شیر و خورشید» بود؛ آن مستند برای شش سال پیش از این مستند است. برای دیدن آن بنگرید به این لینک: «سرزمین شیر و خورشید»
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این پست یکی از بهترین مستندهایی را میبینید که از دوران پهلوی اول میتوان یافت. این مستند که عنوان آن «ایران؛ پارس جدید» نام دارد، محصول سال ۱۳۱۸ (۱۹۳۹) و کار مشترک چند دانمارکی است که در خدمت شرکت مهندسی کمپساکس (Kampsax) به ایران آمدهاند و از مراحل ساخت راهآهن فیلمبرداری کردهاند. این شرکت مهندسی در احداث راهآهن ایران فعال بوده است.
فیلم در واقع دو بخش دارد: نخست اینکه نگاهی عمومی به اوضاع کلی ایران میاندازد؛ از وضعیت شهری و روستایی تا وضعیت صنایع سنتی و مدرن و همچنین اوضاع سیاسی و نظامی و آموزشی. در بخش دوم، دوربین به نقاط صعبالعبور میرود تا مراحل ساخت راهآهن را نشان دهد. بیاغراق میتوان گفت همۀ قابهای این فیلم ۴۶ دقیقهای جذاب و دیدنی است. فیلم صدادار است؛ موسیقی برای آن ساخته شده و گوینده به زبان دانمارکی صحبت میکند.
دیگر مستندی که از دوران پهلوی اول پیشتر در کانال داشتهایم، مستند «سرزمین شیر و خورشید» بود؛ آن مستند برای شش سال پیش از این مستند است. برای دیدن آن بنگرید به این لینک: «سرزمین شیر و خورشید»
#مستند
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نظام سرمایهداری لیبرال در جامعه به نفع کیست؟ کل جامعه یا پولداران؟
در این ویدئو بخشی از جلسۀ درس «لیبرالیسم کلاسیک» را میبینید. در این بخش به رابطۀ «سرمایه(داران) با مصرف(کنندگان)» میپردازم. و یک سوءتفاهم همیشگی دربارۀ نظم اقتصادی لیبرال را واکاوی میکنم.
این کلاس در آکادمی لوگوس برگزار شده بود. آدرس کانال آکادمی:
@logos_philocademy
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در این ویدئو بخشی از جلسۀ درس «لیبرالیسم کلاسیک» را میبینید. در این بخش به رابطۀ «سرمایه(داران) با مصرف(کنندگان)» میپردازم. و یک سوءتفاهم همیشگی دربارۀ نظم اقتصادی لیبرال را واکاوی میکنم.
این کلاس در آکادمی لوگوس برگزار شده بود. آدرس کانال آکادمی:
@logos_philocademy
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«نفرت اجتماعی و پادزهر لیبرال»
(در سه پست؛ یک از سه)
نفرت زهری اجتماعی است. نفرت یکی از موتورهای اصلی کنشهای سیاسی بوده است. برخی ایدئولوژیها اصلاً و اساساً حول محور «نفرتی مقدس» شکل گرفته است. البته هیچ ملاطی هم به خوبی نفرت نمیتواند یک ایدئولوژی را در میان تودهها مستحکم کند، زیرا با «احساسات» بسی راحتتر از «عقلانیات» میتوان قاپ تودهها را دزدید؛ و عموم مردم، اگر هم استدلال را نفهمند، نفرت را میفهمند. نفرت یکی از حسهای عمیق است که میتواند انسانها را به کنش وادارد: نفرت از یک طبقه، نفرت از یک قوم، نفرت از مؤمنان به دین یا مذهبی دیگر، نفرت از همسایه، یک نژاد، یک گروه خاص و... نفرت سوخت نزاعهای اجتماعی است. به همین دلیل تاریخ و سیاست در عصر جدید پر از واعظان نفرت بوده است. زهری در جامعه تزریق میکردند تا کی این زهر در جان قربانی اثر کند.
البته در اینجا قصد ندارم نفرت را ریشهیابی کنم و تکتک نفرتهای اجتماعی را علتیابی کنم تا مشخص شود آیا فلان نفرت موجه یا موهوم است. طبعاً هر کس در جامعه ستم کند ــ آنهم ستمی نظاممند، ریشهدار و بیمحابا ــ و نتوان پاسخی درخور به او داد و از بند ظلمش رهید، منفور میشود. نمیخواهم احساس نفرت را اساساً نفی کنم یا مطلقاً آن را بیدلیل و ناموجه بنامم. نه؛ موضوع چیز دیگری است. مسئله این است که «نفرت به عنوان واقعیت در جامعه وجود دارد»؛ حال این نفرت یا موجه است یا ناموجه. نفرت نیز مانند سایر احساسات بشری بخشی از وجود انسان است و نمیتوان با موعظه به اخلاقیات، وارستگی و پارسایی آن را از میان برداشت. اما مسئله این است که احساس نفرت همیشه جوامع را تهدید میکند. بدتر اینکه ایدئولوژیها معمولاً این نفرت را مستدل میکنند و اینچنین در آتش نفرت میدمند.
اولین متنی که از هیتلر وجود دارد یک نامه است. او در این نامه دقیق توضیح میدهد که این نفرت «احساسی» از یهودیان بیفایده است. این نفرتِ کور باید به نفرتی عقلانی و خونسردانه تبدیل شود و به یک برنامۀ اجتماعی برای زدودن یهودیان از حیات اجتماعی منجر شود. این همان کاری است که ایدئولوژی میکند: با چیدن یک نظام نظری، نفرت را از یک احساس به یک کنش خونسردانه تبدیل میکند.
نفرت نژادی، طبقاتی، دینی، قومی میتواند به یک ایدئولوژی سیاسی تبدیل شود و جامعه یا مرزهای ملتها را به آتش بکشد. بنابراین، با نفرت دقیقاً باید مانند «رادیواکتیو» برخورد کرد. ناسیونالیستهای قومگرا و تجاوزگر با دامن زدن به نفرت میان کشورها آتش جنگها را میافروختند و مارکسیستها با دمیدن در نفرت طبقاتی جنگ میان ملتها را به جنگِ دورن ملتها تبدیل کردند. دربارۀ جنگهای دینی و مذهبی هم نیازی به یادآوری نیست ــ بخش بزرگی از گذشته و حتی حال بشر است.
شما نه میتوانید شکاف میان انسانها را از میان بردارید و نه میتوانید اختلاف عقاید را رفع کنید. دنیای انسانی پر از گسل است؛ پر از اختلافات عقیدتی؛ پر از تکثر قومی و نژادی و ملی و تضارب منافع. پس تا وقتی اختلاف هست، نفرت نیز میتواند باشد. تا وقتی یکی به «الف» ایمان دارد و دیگری به «ب»، این امکان وجود دارد که نفرتی بین مؤمنان الف و ب دربگیرد. بین مؤمنانِ دین «الف» نفرت دینی وجود ندارد، اما میان همانها ممکن است انواع دیگری از نفرت وجود داشته باشد؛ مثلاً نفرت نژادی، اجتماعی، قومی یا ملی. یکدست کردن جامعه و جهان، ایدهای که کمونیستها داشتند، نفرت را از بین نمیبرد، خود دنیا را از بین میبرد. پس چاره چیست؟ با نفرت چه باید کرد؟
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(در سه پست؛ یک از سه)
نفرت زهری اجتماعی است. نفرت یکی از موتورهای اصلی کنشهای سیاسی بوده است. برخی ایدئولوژیها اصلاً و اساساً حول محور «نفرتی مقدس» شکل گرفته است. البته هیچ ملاطی هم به خوبی نفرت نمیتواند یک ایدئولوژی را در میان تودهها مستحکم کند، زیرا با «احساسات» بسی راحتتر از «عقلانیات» میتوان قاپ تودهها را دزدید؛ و عموم مردم، اگر هم استدلال را نفهمند، نفرت را میفهمند. نفرت یکی از حسهای عمیق است که میتواند انسانها را به کنش وادارد: نفرت از یک طبقه، نفرت از یک قوم، نفرت از مؤمنان به دین یا مذهبی دیگر، نفرت از همسایه، یک نژاد، یک گروه خاص و... نفرت سوخت نزاعهای اجتماعی است. به همین دلیل تاریخ و سیاست در عصر جدید پر از واعظان نفرت بوده است. زهری در جامعه تزریق میکردند تا کی این زهر در جان قربانی اثر کند.
البته در اینجا قصد ندارم نفرت را ریشهیابی کنم و تکتک نفرتهای اجتماعی را علتیابی کنم تا مشخص شود آیا فلان نفرت موجه یا موهوم است. طبعاً هر کس در جامعه ستم کند ــ آنهم ستمی نظاممند، ریشهدار و بیمحابا ــ و نتوان پاسخی درخور به او داد و از بند ظلمش رهید، منفور میشود. نمیخواهم احساس نفرت را اساساً نفی کنم یا مطلقاً آن را بیدلیل و ناموجه بنامم. نه؛ موضوع چیز دیگری است. مسئله این است که «نفرت به عنوان واقعیت در جامعه وجود دارد»؛ حال این نفرت یا موجه است یا ناموجه. نفرت نیز مانند سایر احساسات بشری بخشی از وجود انسان است و نمیتوان با موعظه به اخلاقیات، وارستگی و پارسایی آن را از میان برداشت. اما مسئله این است که احساس نفرت همیشه جوامع را تهدید میکند. بدتر اینکه ایدئولوژیها معمولاً این نفرت را مستدل میکنند و اینچنین در آتش نفرت میدمند.
اولین متنی که از هیتلر وجود دارد یک نامه است. او در این نامه دقیق توضیح میدهد که این نفرت «احساسی» از یهودیان بیفایده است. این نفرتِ کور باید به نفرتی عقلانی و خونسردانه تبدیل شود و به یک برنامۀ اجتماعی برای زدودن یهودیان از حیات اجتماعی منجر شود. این همان کاری است که ایدئولوژی میکند: با چیدن یک نظام نظری، نفرت را از یک احساس به یک کنش خونسردانه تبدیل میکند.
نفرت نژادی، طبقاتی، دینی، قومی میتواند به یک ایدئولوژی سیاسی تبدیل شود و جامعه یا مرزهای ملتها را به آتش بکشد. بنابراین، با نفرت دقیقاً باید مانند «رادیواکتیو» برخورد کرد. ناسیونالیستهای قومگرا و تجاوزگر با دامن زدن به نفرت میان کشورها آتش جنگها را میافروختند و مارکسیستها با دمیدن در نفرت طبقاتی جنگ میان ملتها را به جنگِ دورن ملتها تبدیل کردند. دربارۀ جنگهای دینی و مذهبی هم نیازی به یادآوری نیست ــ بخش بزرگی از گذشته و حتی حال بشر است.
شما نه میتوانید شکاف میان انسانها را از میان بردارید و نه میتوانید اختلاف عقاید را رفع کنید. دنیای انسانی پر از گسل است؛ پر از اختلافات عقیدتی؛ پر از تکثر قومی و نژادی و ملی و تضارب منافع. پس تا وقتی اختلاف هست، نفرت نیز میتواند باشد. تا وقتی یکی به «الف» ایمان دارد و دیگری به «ب»، این امکان وجود دارد که نفرتی بین مؤمنان الف و ب دربگیرد. بین مؤمنانِ دین «الف» نفرت دینی وجود ندارد، اما میان همانها ممکن است انواع دیگری از نفرت وجود داشته باشد؛ مثلاً نفرت نژادی، اجتماعی، قومی یا ملی. یکدست کردن جامعه و جهان، ایدهای که کمونیستها داشتند، نفرت را از بین نمیبرد، خود دنیا را از بین میبرد. پس چاره چیست؟ با نفرت چه باید کرد؟
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی