(ادامه از پست پیشین؛ دو از سه)
در عصر جدید، اندیشهای که کوشید در همۀ حوزههای زندگی بشر نفرت را خنثی کند، لیبرالیسم بود. لیبرالیسم دنبال این نیست که آدمها را همشکل کند، بلکه میخواهد کاری کند انسانها با حفظ شکل و هویت خود همزیستی مسالمتآمیز و زایندهای با هم داشته باشند. لیبرالیسم اصلاً بحث «محتوایی» با هیچ گروهی ندارد. مثلاً لیبرالیسم به یک مسلمان یا یک مسیحی نمیگوید دیگر دیندار نباش تا دیگر نفرت دینی هم نداشته باشی؛ به هیچ قومی نمیگوید قومیت خود را رها کن؛ به هیچ ملتی نمیگوید ملیت خود را پاک کن. لیبرالیسم اصلاً با هویت انسانها کاری ندارد، بلکه لیبرالیسم پارهای اصول است که بر هویت اضافه میشود (یک داخل پرانتز بگویم: عجیب است برایم که برخی که در ایران خود را لیبرال میدانند، متوجه این ماهیت لیبرالیسم نشدهاند! اینها درک نکردهاند لیبرالیسم اصلاً بحث هویتی ندارد؛ برای همین، از نظر این لیبرالهای خودخوانده، فرد لیبرال حق ندارد از هویت ایرانی دفاع کند؛ حق ندارد دیندار باشد؛ حق ندارد قومیت خود را دوست بدارد!) نه! لیبرالیسم به هویت هیچ جامعه، فرهنگ، خردهفرهنگ و قومیتی کار ندارد، بلکه روشی برای همزیستی مسالمتآمیز و زایاترین نوع همکاری میان انسانها ارائه میدهد.
در روزگاری که ملتها با تکهپارهکردن همدیگر دنبال چپاول ثروت همدیگر بودند، لیبرالیسم فریاد میزد میان ملتها تضاد منافع وجود ندارد؛ حتی میان ثروتمندترین و فقیرترین ملتها. لیبرالیسم میگفت با تقسیم کار بینالمللی، همه با هم سود میکنند. از دیگر سو، در روزگاری که مارکسیسم نفرتی طبقاتی را به جان جوامع انداخته بود و همشهری را علیه همشهری شورانده بود، لیبرالیسم میگفت میان طبقات تضادی وجود ندارد. میگفت اساساً مفهوم «طبقۀ مارکسیستی» مفهومی اثباتنشده است و طبقات و گروههای مختلف اجتماعی نمیتوانند بدون سود رساندن به همدیگر رشد کنند (و اشتباه بودن این نظریۀ مارکس که نظم لیبرال به فقیر و فقیرتر شدن تودهها منجر خواهد شد، حتی بر مارکسیستهای اصلاحطلب نیز عیان شد). حال بگذریم که حتی درون طبقۀ کارگر هم انطباق منافع وجود ندارد. کارگرانی که برای بالا بردن دستمزد خود مانع ورود کارگران جدید به صنعت خود میشوند، به چه طبقهای آسیب میزنند؟ روشن است! به کارگران بیکار!
وقتی ملتها سر مرزها همدیگر را میدریدند، لیبرالیسم میگفت به جای دریدن همدیگر، خودِ مرز را بیاهمیت کنید. میگفت با کوچک کردن دولتها و واگذاری امور جامعه به خودش و برقراری آزادی تجاری میان مرزها، کاری کنید زندگی در دو سوی مرز یکسان باشد. به جای تغییر مرز با دریای خون، خود مرز را بیاهمیت کنید.
اما لیبرالیسم امتیازی به گروههای مختلف میدهد، وظیفهای هم از آنها طلب میکند: از یک سو با کوتاه کردن دست دولت آزادشان میگذارد زیست مطلوب خود را داشته باشند، اما در مقابل از آنها میخواهد فقط «مصرفکنندۀ مزایای لیبرالیسم» نباشند. یعنی حالا که لیبرالیسم زمینۀ زیست مطلوبشان را فراهم آورده، در جامعۀ اقلیتی خود نیز به همان اصول لیبرال عمل کنند؛ نه اینکه بخواهند از لیبرالیسم پلکانی برای صعود آسان به بنیادگرایی، کمونیسم، قومیتگرایی، نژادپرستی و شووینیسم بسازند. قرار نیست لیبرالیسم اسب بارکش ایدئولوژیهای توتالیتر و خشونتطلب باشد.
گاهی برخی دوستان به صراحت با ادبیات و افکار قومیتگرایانه و ناسیونالیستی به سراغ من میآیند میگویند: مگر تو لیبرال نیستی! پس نباید با تجزیهطلبی هم مشکلی داشته باشی! پاسخ من این است که قرار نیست لیبرالیسم آسانسور قومیتگرایی و ناسیونالیسم باشد. آیا قرار است اکثریت جامعه رویکرد لیبرال داشته باشد تا اقلیتها به اهداف ضدلیبرالشان برسند؟ همۀ آن چیزهایی که یک اقلیت بخواهد، لیبرالیسم با کوچک کردن دولت، آزادی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به او میدهد. اینکه به دیگران بگوییم «لیبرال باشید تا ما به اهداف ضدلیبرالمان برسیم»، قرارداد اجتماعی نیست؛ فریبکاری است. همۀ آنچه یک گروه برای بالندگی و حفظ هویت خود بخواهد، لیبرالیسم به آنها میدهد، مگر اهداف ایدئولوژیکی فرامرزی داشته باشند.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در عصر جدید، اندیشهای که کوشید در همۀ حوزههای زندگی بشر نفرت را خنثی کند، لیبرالیسم بود. لیبرالیسم دنبال این نیست که آدمها را همشکل کند، بلکه میخواهد کاری کند انسانها با حفظ شکل و هویت خود همزیستی مسالمتآمیز و زایندهای با هم داشته باشند. لیبرالیسم اصلاً بحث «محتوایی» با هیچ گروهی ندارد. مثلاً لیبرالیسم به یک مسلمان یا یک مسیحی نمیگوید دیگر دیندار نباش تا دیگر نفرت دینی هم نداشته باشی؛ به هیچ قومی نمیگوید قومیت خود را رها کن؛ به هیچ ملتی نمیگوید ملیت خود را پاک کن. لیبرالیسم اصلاً با هویت انسانها کاری ندارد، بلکه لیبرالیسم پارهای اصول است که بر هویت اضافه میشود (یک داخل پرانتز بگویم: عجیب است برایم که برخی که در ایران خود را لیبرال میدانند، متوجه این ماهیت لیبرالیسم نشدهاند! اینها درک نکردهاند لیبرالیسم اصلاً بحث هویتی ندارد؛ برای همین، از نظر این لیبرالهای خودخوانده، فرد لیبرال حق ندارد از هویت ایرانی دفاع کند؛ حق ندارد دیندار باشد؛ حق ندارد قومیت خود را دوست بدارد!) نه! لیبرالیسم به هویت هیچ جامعه، فرهنگ، خردهفرهنگ و قومیتی کار ندارد، بلکه روشی برای همزیستی مسالمتآمیز و زایاترین نوع همکاری میان انسانها ارائه میدهد.
در روزگاری که ملتها با تکهپارهکردن همدیگر دنبال چپاول ثروت همدیگر بودند، لیبرالیسم فریاد میزد میان ملتها تضاد منافع وجود ندارد؛ حتی میان ثروتمندترین و فقیرترین ملتها. لیبرالیسم میگفت با تقسیم کار بینالمللی، همه با هم سود میکنند. از دیگر سو، در روزگاری که مارکسیسم نفرتی طبقاتی را به جان جوامع انداخته بود و همشهری را علیه همشهری شورانده بود، لیبرالیسم میگفت میان طبقات تضادی وجود ندارد. میگفت اساساً مفهوم «طبقۀ مارکسیستی» مفهومی اثباتنشده است و طبقات و گروههای مختلف اجتماعی نمیتوانند بدون سود رساندن به همدیگر رشد کنند (و اشتباه بودن این نظریۀ مارکس که نظم لیبرال به فقیر و فقیرتر شدن تودهها منجر خواهد شد، حتی بر مارکسیستهای اصلاحطلب نیز عیان شد). حال بگذریم که حتی درون طبقۀ کارگر هم انطباق منافع وجود ندارد. کارگرانی که برای بالا بردن دستمزد خود مانع ورود کارگران جدید به صنعت خود میشوند، به چه طبقهای آسیب میزنند؟ روشن است! به کارگران بیکار!
وقتی ملتها سر مرزها همدیگر را میدریدند، لیبرالیسم میگفت به جای دریدن همدیگر، خودِ مرز را بیاهمیت کنید. میگفت با کوچک کردن دولتها و واگذاری امور جامعه به خودش و برقراری آزادی تجاری میان مرزها، کاری کنید زندگی در دو سوی مرز یکسان باشد. به جای تغییر مرز با دریای خون، خود مرز را بیاهمیت کنید.
اما لیبرالیسم امتیازی به گروههای مختلف میدهد، وظیفهای هم از آنها طلب میکند: از یک سو با کوتاه کردن دست دولت آزادشان میگذارد زیست مطلوب خود را داشته باشند، اما در مقابل از آنها میخواهد فقط «مصرفکنندۀ مزایای لیبرالیسم» نباشند. یعنی حالا که لیبرالیسم زمینۀ زیست مطلوبشان را فراهم آورده، در جامعۀ اقلیتی خود نیز به همان اصول لیبرال عمل کنند؛ نه اینکه بخواهند از لیبرالیسم پلکانی برای صعود آسان به بنیادگرایی، کمونیسم، قومیتگرایی، نژادپرستی و شووینیسم بسازند. قرار نیست لیبرالیسم اسب بارکش ایدئولوژیهای توتالیتر و خشونتطلب باشد.
گاهی برخی دوستان به صراحت با ادبیات و افکار قومیتگرایانه و ناسیونالیستی به سراغ من میآیند میگویند: مگر تو لیبرال نیستی! پس نباید با تجزیهطلبی هم مشکلی داشته باشی! پاسخ من این است که قرار نیست لیبرالیسم آسانسور قومیتگرایی و ناسیونالیسم باشد. آیا قرار است اکثریت جامعه رویکرد لیبرال داشته باشد تا اقلیتها به اهداف ضدلیبرالشان برسند؟ همۀ آن چیزهایی که یک اقلیت بخواهد، لیبرالیسم با کوچک کردن دولت، آزادی سیاسی، فرهنگی و اجتماعی به او میدهد. اینکه به دیگران بگوییم «لیبرال باشید تا ما به اهداف ضدلیبرالمان برسیم»، قرارداد اجتماعی نیست؛ فریبکاری است. همۀ آنچه یک گروه برای بالندگی و حفظ هویت خود بخواهد، لیبرالیسم به آنها میدهد، مگر اهداف ایدئولوژیکی فرامرزی داشته باشند.
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه در پست بعدی؛ سه از سه)
علاوه بر این، لیبرالیسم با ترویج دموکراسی، به بشر یاد داد به جای جنگ، انقلاب و کودتا، با وزنکشی اجتماعی اداره و قانونگذاری را به نحوی منصفانه میان خود تقسیم کنند. برایم عجیب است که برخی به گونهای دربارۀ لیبرالیسم صحبت میکنند که انگار لیبرالیسم فقط یعنی خصوصیسازی و آزادسازی قیمتها! عجیبتر اینکه برخی میگویند «دموکراسی مهمتر از لیبرالیسم» است. جلالخالق! میگویند وقتی گفتند امام علی سر نماز به قتل رسید، عدهای پرسیدند مگر علی نماز میخواند؟ اینهم حکایت لیبرالیسم است! آنقدر علیه لیبرالیسم خطبه خواندهاند و نفرت پراکندهاند که عدهای باورشان شده لیبرالیسم ربطی به دموکراسی ندارد! اصلاً مشروطیت و پارلمان و رأی مردم را لیبرالها به حاکمان مستبد تحمیل کردند. اصلاً دموکراسی در عصر جدید هدیۀ لیبرالیسم به بشر است (همان انقلابهای بورژواـلیبرال که کمونیستها از آن بیزار بودند و به عنوان مرحلۀ گذر به آن نگاه میکردند). همهجا لیبرالها با چنگ و دندان قدرت را از دیکتاتورها گرفتند و به مردم واگذار کردند. و البته تاریخ بارها و بارها اثبات کرد، بدون منش لیبرال و تن دادن جامعه به اصول اساسی لیبرالیسم، دموکراسیها یکشبه به دیکتاتوری تبدیل میشود. آری، لیبرالیسم ــ یا دستکم منش لیبرال ــ مقدمۀ ناگزیر دموکراسی است و لیبرالیسم تضمینکنندۀ آزادی است.
بنابراین، لیبرالیسم با الگوی سیاسی خود، یعنی دموکراسی، قدرت را در کل جامعه توزیع کرد. همانگونه که با اصرار بر مالکیت خصوصی و اقتصاد آزاد، ثروت را از دست هر نوع حاکم سیاسی گرفت تا با اختیارزدایی و ثروتزدایی از حاکمیت، از جذابیت و قدرت آن بکاهد. لیبرالیسم تا میتواند به جامعه در برابر حاکمیت سیاسی قدرت میدهد: اجازه نمیدهد قدرت و ثروت در ساحت سیاسی جمع شود ـــ که اگر شود، حتی اگر فُرم دموکراتیک داشته باشد، در باطن دیکتاتوری است؛ و چه رسد به اینکه فُرد دموکراتیک نیز میتواند با نازک نسیمی فرو ریزد.
به این ترتیب، لیبرالیسم نه فقط در ساحت نظری از جامعه نفرتزدایی کرد، بلکه در عمل نیز سازوکاری برای زیست مسالمتآمیز جوامع و ملتها فراهم آورد. لیبرالیسم میخواهد دنیا را به کارگاهی بزرگ تبدیل کند تا همه، ضمن حفظ هویت خود، با هم بسازند و پیشرفت کنند... برای این همزیستی مسالمتآمیز، باید در نظر و عمل «نفرتزدایی» میکرد. هر چه تکثر در یک جامعه بیشتر باشد، لیبرالیسم ضروریتر میشود و برای ایران لیبرالیسم پلکان ثروت، آرامش، پیشرفت و صلح داخلی و خارجی است.
مهدی تدینی
همچنین پیشنهاد میکنم بنگرید به این نوشتارها:
▪️«ایرانیان و استبدادستیزی»
▪️ «دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
علاوه بر این، لیبرالیسم با ترویج دموکراسی، به بشر یاد داد به جای جنگ، انقلاب و کودتا، با وزنکشی اجتماعی اداره و قانونگذاری را به نحوی منصفانه میان خود تقسیم کنند. برایم عجیب است که برخی به گونهای دربارۀ لیبرالیسم صحبت میکنند که انگار لیبرالیسم فقط یعنی خصوصیسازی و آزادسازی قیمتها! عجیبتر اینکه برخی میگویند «دموکراسی مهمتر از لیبرالیسم» است. جلالخالق! میگویند وقتی گفتند امام علی سر نماز به قتل رسید، عدهای پرسیدند مگر علی نماز میخواند؟ اینهم حکایت لیبرالیسم است! آنقدر علیه لیبرالیسم خطبه خواندهاند و نفرت پراکندهاند که عدهای باورشان شده لیبرالیسم ربطی به دموکراسی ندارد! اصلاً مشروطیت و پارلمان و رأی مردم را لیبرالها به حاکمان مستبد تحمیل کردند. اصلاً دموکراسی در عصر جدید هدیۀ لیبرالیسم به بشر است (همان انقلابهای بورژواـلیبرال که کمونیستها از آن بیزار بودند و به عنوان مرحلۀ گذر به آن نگاه میکردند). همهجا لیبرالها با چنگ و دندان قدرت را از دیکتاتورها گرفتند و به مردم واگذار کردند. و البته تاریخ بارها و بارها اثبات کرد، بدون منش لیبرال و تن دادن جامعه به اصول اساسی لیبرالیسم، دموکراسیها یکشبه به دیکتاتوری تبدیل میشود. آری، لیبرالیسم ــ یا دستکم منش لیبرال ــ مقدمۀ ناگزیر دموکراسی است و لیبرالیسم تضمینکنندۀ آزادی است.
بنابراین، لیبرالیسم با الگوی سیاسی خود، یعنی دموکراسی، قدرت را در کل جامعه توزیع کرد. همانگونه که با اصرار بر مالکیت خصوصی و اقتصاد آزاد، ثروت را از دست هر نوع حاکم سیاسی گرفت تا با اختیارزدایی و ثروتزدایی از حاکمیت، از جذابیت و قدرت آن بکاهد. لیبرالیسم تا میتواند به جامعه در برابر حاکمیت سیاسی قدرت میدهد: اجازه نمیدهد قدرت و ثروت در ساحت سیاسی جمع شود ـــ که اگر شود، حتی اگر فُرم دموکراتیک داشته باشد، در باطن دیکتاتوری است؛ و چه رسد به اینکه فُرد دموکراتیک نیز میتواند با نازک نسیمی فرو ریزد.
به این ترتیب، لیبرالیسم نه فقط در ساحت نظری از جامعه نفرتزدایی کرد، بلکه در عمل نیز سازوکاری برای زیست مسالمتآمیز جوامع و ملتها فراهم آورد. لیبرالیسم میخواهد دنیا را به کارگاهی بزرگ تبدیل کند تا همه، ضمن حفظ هویت خود، با هم بسازند و پیشرفت کنند... برای این همزیستی مسالمتآمیز، باید در نظر و عمل «نفرتزدایی» میکرد. هر چه تکثر در یک جامعه بیشتر باشد، لیبرالیسم ضروریتر میشود و برای ایران لیبرالیسم پلکان ثروت، آرامش، پیشرفت و صلح داخلی و خارجی است.
مهدی تدینی
همچنین پیشنهاد میکنم بنگرید به این نوشتارها:
▪️«ایرانیان و استبدادستیزی»
▪️ «دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«ایرانیان و استبدادستیزی»
جریان مدرن استبدادستیزی در ایران قدمتی حداقل ۱۲۰ ساله دارد و کسانی که خود را «استبدادستیز» میدانستند همیشه این مبارزۀ خود را مقدس و باعث سربلندی ایران میدانستند ــ بگذریم که تاریخ در همهجا اثبات کرده که ممکن است استبدادستیزان…
جریان مدرن استبدادستیزی در ایران قدمتی حداقل ۱۲۰ ساله دارد و کسانی که خود را «استبدادستیز» میدانستند همیشه این مبارزۀ خود را مقدس و باعث سربلندی ایران میدانستند ــ بگذریم که تاریخ در همهجا اثبات کرده که ممکن است استبدادستیزان…
Audio
«ایرانیان و استبدادستیزی»
جناب فرید یوسفی، هنرپیشۀ گرامی، لطف کردهاند و با صدای دلنشینشان متنِ بلند پست «ایرانیان و استبدادستیزی» را خواندهاند. اگر وقت نکردهاید پست را بخوانید، میتوانید آن را به صورت صوتی بشنوید
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جناب فرید یوسفی، هنرپیشۀ گرامی، لطف کردهاند و با صدای دلنشینشان متنِ بلند پست «ایرانیان و استبدادستیزی» را خواندهاند. اگر وقت نکردهاید پست را بخوانید، میتوانید آن را به صورت صوتی بشنوید
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشست ایدئولوژیپژوهی؛ جلسۀ اول: توتالیتاریسم
در جلسۀ اول نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ انتشار کتاب سهجلدیِ «عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر»، اثر آرنت با ترجمۀ بنده، به توتالیتاریسم پرداختم. در این نشست آقای دکتر مسعود سپهر، استاد علوم سیاسی، نیز سخنرانی داشتند.
فایل صوتی صحبتهای بنده و آقای دکتر سپهر در این لینکها میتوانید بشنوید: «دکتر مسهود سپهر ــ توتالیتاریسم» | «مهدی تدینی ــ توتالیتاریسم»
با سپاس از دوستان گرامی حزب اتحاد فارس که این نشستها را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در جلسۀ اول نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ انتشار کتاب سهجلدیِ «عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر»، اثر آرنت با ترجمۀ بنده، به توتالیتاریسم پرداختم. در این نشست آقای دکتر مسعود سپهر، استاد علوم سیاسی، نیز سخنرانی داشتند.
فایل صوتی صحبتهای بنده و آقای دکتر سپهر در این لینکها میتوانید بشنوید: «دکتر مسهود سپهر ــ توتالیتاریسم» | «مهدی تدینی ــ توتالیتاریسم»
با سپاس از دوستان گرامی حزب اتحاد فارس که این نشستها را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشست ایدئولوژیپژوهی؛ جلسۀ دوم: فاشیسم
در جلسۀ دوم نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ دو کتابی که به تازگی دربارۀ فاشیسم منتشر کردهام («گفتگو با موسولینی» و «بولشویسم از موسی تا لنین؛ گفتگو میان من و آدولف هیتلر»)، به فاشیسم پرداختم.
فایل صوتی صحبتهای بنده را در این لینک میتوانید بشنوید: «مهدی تدینی ــ فاشیسم»
با سپاس از دوستان حزب اتحاد فارس که این نشستها را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در جلسۀ دوم نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ دو کتابی که به تازگی دربارۀ فاشیسم منتشر کردهام («گفتگو با موسولینی» و «بولشویسم از موسی تا لنین؛ گفتگو میان من و آدولف هیتلر»)، به فاشیسم پرداختم.
فایل صوتی صحبتهای بنده را در این لینک میتوانید بشنوید: «مهدی تدینی ــ فاشیسم»
با سپاس از دوستان حزب اتحاد فارس که این نشستها را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نشست ایدئولوژیپژوهی؛ جلسۀ سوم: لیبرالیسم
در جلسۀ سوم نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ انتشار دو کتاب از لودویک فون میزِس («لیبرالیسم» و «بوروکراسی») به لیبرالیسم پرداختم. در این نشست آقای دکتر محمدعلی توانا، استاد علوم سیاسی، نیز سخنرانی داشتند که با توجه به رویکرد انتقادی و غنای نظری بالای آن، توصیه میکنم حتماً فایل صوتی آن را گوش دهید.
فایل صوتی صحبتهای بنده و آقای دکتر توانا را در این لینکها میتوانید بشنوید: «دکتر محمدعلی توانا ــ لیبرالیسم» | «مهدی تدینی ــ لیبرالیسم»
با سپاس از دوستان گرامی در حزب اتحاد فارس که این جلسات را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در جلسۀ سوم نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز، به بهانۀ انتشار دو کتاب از لودویک فون میزِس («لیبرالیسم» و «بوروکراسی») به لیبرالیسم پرداختم. در این نشست آقای دکتر محمدعلی توانا، استاد علوم سیاسی، نیز سخنرانی داشتند که با توجه به رویکرد انتقادی و غنای نظری بالای آن، توصیه میکنم حتماً فایل صوتی آن را گوش دهید.
فایل صوتی صحبتهای بنده و آقای دکتر توانا را در این لینکها میتوانید بشنوید: «دکتر محمدعلی توانا ــ لیبرالیسم» | «مهدی تدینی ــ لیبرالیسم»
با سپاس از دوستان گرامی در حزب اتحاد فارس که این جلسات را ترتیب دادند.
@Sedanet
@goftar_andisheh
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز
جلسۀ اول: توتالیتاریسم ــ سخنران: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جلسۀ اول: توتالیتاریسم ــ سخنران: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز
جلسۀ دوم: فاشیسم ـــ سخنران مهدی تدینی (ابتدا فایل یک و بعد فایل دو را بشنوید)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
جلسۀ دوم: فاشیسم ـــ سخنران مهدی تدینی (ابتدا فایل یک و بعد فایل دو را بشنوید)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز
سخنرانی دکتر محمدعلی توانا
در جلسۀ سوم، جناب آقای دکتر محمدعلی توانا، استاد علوم سیاسی دانشگاه شیراز، لطف کردند و در نشست دربارۀ لیبرالیسمِ کلاسیک فون میزس سخنرانی کردند. این سخنرانی برای خود یک کلاس درس دانشگاهی است و شنیدن آن را بسیار توصیه میکنم. به ویژه اینکه، نگاه کلی آقای دکتر توانا نسبت به لیبرالیسم کلاسیکِ فون میزس انتقادی است و میتوانید در اینجا نقدی آکادمیک بر لیبرالیسم کلاسیک را بشنوید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
سخنرانی دکتر محمدعلی توانا
در جلسۀ سوم، جناب آقای دکتر محمدعلی توانا، استاد علوم سیاسی دانشگاه شیراز، لطف کردند و در نشست دربارۀ لیبرالیسمِ کلاسیک فون میزس سخنرانی کردند. این سخنرانی برای خود یک کلاس درس دانشگاهی است و شنیدن آن را بسیار توصیه میکنم. به ویژه اینکه، نگاه کلی آقای دکتر توانا نسبت به لیبرالیسم کلاسیکِ فون میزس انتقادی است و میتوانید در اینجا نقدی آکادمیک بر لیبرالیسم کلاسیک را بشنوید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Audio
نشست ایدئولوژیپژوهی در شیراز
سخنرانی دکتر مسعود سپهر
آقای دکتر مسعود سپهر، استاد گرانقدر علوم سیاسی، در جلسۀ اول نشست بزرگوارانه تشریف آوردند و دربارۀ توتالیتاریسم سخنرانی کردند. در این فایل میتوانید بشنوید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
سخنرانی دکتر مسعود سپهر
آقای دکتر مسعود سپهر، استاد گرانقدر علوم سیاسی، در جلسۀ اول نشست بزرگوارانه تشریف آوردند و دربارۀ توتالیتاریسم سخنرانی کردند. در این فایل میتوانید بشنوید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«شریعتی و دوزخ پاریس»
در بیستونهم خرداد ۱۳۵۶ دکتر علی شریعتی در ساوتهمپتون چشم از جهان فروبست. شریعتی میهنی فکریـنظری برای خیل عظیمی از جوانان تحصیلکردۀ ایرانی ساخت؛ جوانانی که تا پیش از آمدن شریعتی میان جبهههای مختلف آواره بودند. جوانانی که اسلام سنتی جذبشان نمیکرد، اما مسلمان بودند؛ مارکسیسم را دوست داشتند، اما دینستیزی و ماتریالیسم مارکسیسم را نمیپسندیدند. در اینجا به شعبدهای نظری نیاز بود؛ به واعظ سخنوری که بتواند چیزهای جمعناشدنی را جمع کند؛ شور را جامهای از منطق به تن کند و شرارهای صوفیگری در تنۀ خشکِ علم بدمد؛ سیاست را با دیانت درآمیزد و طریقت را به مشی سیاسی بدل کند. اما مگر میشود اینهمه اضداد را در هم آمیخت و در هم سرشت؟ آری میشود؛ به چاشنی آرایههای ادبی و به خنیاگریِ سحرکنندۀ کلام در خطابههای آتشین ــ و بعد تکثرِ هزار هزارِ آنها روی نوار کاست.
اما در این نوشتار میخواهم از مواجهۀ عینی و واقعی شریعتی با دنیای مدرن بگویم. شریعتی هم مانند خیل بزرگی از همنسلان خود طعم زندگی در اروپا را چشید ــ او هم فرزند زمانهای بود که جوانان ایرانی کرور کرور به اروپا میرفتند تا تحصیل کنند؛ جوانانی که توانِ تشکیلاتی حیرتانگیزی داشتند و شاید منسجمترین تشکیلات دانشجوییـسیاسیِ کل تاریخ جهان را پدید آوردند: کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی که مانند یک شبکۀ مویرگیِ پیچیده و دقیق در غرب پراکنده شده بود و اتفاقاً شریعتی نیز دستی بر آتش آن داشت.
شریعتی در ۲۶ سالگی با بورس دولتی برای تحصیل دکتری عازم پاریس شد. دقیقاً «مواجهۀ شریعتی با محیط عینی غرب» خود یک دادۀ اساسی برای فهم اندیشه و سرشت او بود. به همین دلیل در این نوشتار مروری میکنم بر مواجهۀ شریعتی با پاریس و زندگی در غربت از زبان خود او.
البته تا این حد میتوان به شریعتی حق داد و او را درک کرد که هر کسی ممکن است در غربت دچار ملال، افسردگی و محیطبیزاری شود، اما این بیزاری شریعتی از پیرامونش نتیجۀ یک دلتنگی ساده نبود. آن بیزاری و بیگانگی عمیق و آشتیناپذیر شریعتی نسبت به پاریس و روح آن نمیتوانست دلتنگی صِرف باشد. شاید اوج این بیگانگی آن باشد که شریعتی در جایی میگوید تنها نقطهای را که از پاریس دوست دارد «گورستان مونپارناس» است ــ یعنی تنها جای گرمِ پاریس سنگهای سرد گورستان است؟ بگذارید مرور دقیقتری بر مواجهۀ شریعتی با پاریس بکنیم...
شریعتی در خرداد ۱۳۳۸ با بورس دولتی برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت ــ دقیقاً در روزهایی که محمدرضاشاه هم در فرانسه حضور داشت. در همین خرداد ۱۳۳۸ محمدرضاشاه در یک تور اروپایی پس از دیدار از انگلستان، دانمارک و هلند به فرانسه آمد و پنجم خرداد در دانشگاه سوربن برای ایرانیان سخنرانی کرد. جالب این است که شاه در این سخنرانی ذهنیت «سوسیال» خود را آشکارا بیان میکند و میگوید کشورهای اسکاندیناوی ملتهایی مترقیاند، اما برنامۀ عدالت اجتماعی ما مترقیتر است، زیرا «صنایع سنگین، صنعت نفت، آهن و فولاد در ایران ملی است. زغالسنگ و منابع زیرزمینی و تلفن و بنادر متعلق به عموم است، در حالی که در آن کشورها اغلب این صنایع ملی نیست و در اختیار بخش خصوصی است.» بگذریم...
در این روزهای نخست هماتاقی شریعتی، کاظم رجوی بود؛ برادر مسعود رجوی؛ و جالب اینکه کاظم رجوی در این جلسه شعری در مدح شاه خوانده و «مورد عنایت شاهانه» قرار گرفته بود. کاظم پانزده سال از مسعود بزرگتر بود و در فرانسه حقوق خواند و طبعاً او نیز در سالهای بعد در زمرۀ انقلابیها بود. پس از انقلاب هم در آن شورای مثلاً ملی برادر کوچک فعال بود تا اینکه به قتل رسید.
برگردیم به شریعتیِ تازه از راه رسیده... در همان لحظۀ اول، پاریس حال شریعتی را خراب کرد. میگوید: «آغاز ورود به اروپا، عظمت این هیولای پولادی که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نامش تمدن جهانگیر غرب است... مرا به خود لرزاند.» او در نامهای دیگر مینویسد: «اینجا فقط برای یک عده ولنگواز شهوتران و ولخرج جای خوبی است، و اِلا تنهایی و غربت چنان به آدم فشار میآورد که حد ندارد.» و به همسرش در نامهای سراسر دلتنگی مینویسد از محیطی که در آن هستم «بیزارم».
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در بیستونهم خرداد ۱۳۵۶ دکتر علی شریعتی در ساوتهمپتون چشم از جهان فروبست. شریعتی میهنی فکریـنظری برای خیل عظیمی از جوانان تحصیلکردۀ ایرانی ساخت؛ جوانانی که تا پیش از آمدن شریعتی میان جبهههای مختلف آواره بودند. جوانانی که اسلام سنتی جذبشان نمیکرد، اما مسلمان بودند؛ مارکسیسم را دوست داشتند، اما دینستیزی و ماتریالیسم مارکسیسم را نمیپسندیدند. در اینجا به شعبدهای نظری نیاز بود؛ به واعظ سخنوری که بتواند چیزهای جمعناشدنی را جمع کند؛ شور را جامهای از منطق به تن کند و شرارهای صوفیگری در تنۀ خشکِ علم بدمد؛ سیاست را با دیانت درآمیزد و طریقت را به مشی سیاسی بدل کند. اما مگر میشود اینهمه اضداد را در هم آمیخت و در هم سرشت؟ آری میشود؛ به چاشنی آرایههای ادبی و به خنیاگریِ سحرکنندۀ کلام در خطابههای آتشین ــ و بعد تکثرِ هزار هزارِ آنها روی نوار کاست.
اما در این نوشتار میخواهم از مواجهۀ عینی و واقعی شریعتی با دنیای مدرن بگویم. شریعتی هم مانند خیل بزرگی از همنسلان خود طعم زندگی در اروپا را چشید ــ او هم فرزند زمانهای بود که جوانان ایرانی کرور کرور به اروپا میرفتند تا تحصیل کنند؛ جوانانی که توانِ تشکیلاتی حیرتانگیزی داشتند و شاید منسجمترین تشکیلات دانشجوییـسیاسیِ کل تاریخ جهان را پدید آوردند: کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی که مانند یک شبکۀ مویرگیِ پیچیده و دقیق در غرب پراکنده شده بود و اتفاقاً شریعتی نیز دستی بر آتش آن داشت.
شریعتی در ۲۶ سالگی با بورس دولتی برای تحصیل دکتری عازم پاریس شد. دقیقاً «مواجهۀ شریعتی با محیط عینی غرب» خود یک دادۀ اساسی برای فهم اندیشه و سرشت او بود. به همین دلیل در این نوشتار مروری میکنم بر مواجهۀ شریعتی با پاریس و زندگی در غربت از زبان خود او.
البته تا این حد میتوان به شریعتی حق داد و او را درک کرد که هر کسی ممکن است در غربت دچار ملال، افسردگی و محیطبیزاری شود، اما این بیزاری شریعتی از پیرامونش نتیجۀ یک دلتنگی ساده نبود. آن بیزاری و بیگانگی عمیق و آشتیناپذیر شریعتی نسبت به پاریس و روح آن نمیتوانست دلتنگی صِرف باشد. شاید اوج این بیگانگی آن باشد که شریعتی در جایی میگوید تنها نقطهای را که از پاریس دوست دارد «گورستان مونپارناس» است ــ یعنی تنها جای گرمِ پاریس سنگهای سرد گورستان است؟ بگذارید مرور دقیقتری بر مواجهۀ شریعتی با پاریس بکنیم...
شریعتی در خرداد ۱۳۳۸ با بورس دولتی برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت ــ دقیقاً در روزهایی که محمدرضاشاه هم در فرانسه حضور داشت. در همین خرداد ۱۳۳۸ محمدرضاشاه در یک تور اروپایی پس از دیدار از انگلستان، دانمارک و هلند به فرانسه آمد و پنجم خرداد در دانشگاه سوربن برای ایرانیان سخنرانی کرد. جالب این است که شاه در این سخنرانی ذهنیت «سوسیال» خود را آشکارا بیان میکند و میگوید کشورهای اسکاندیناوی ملتهایی مترقیاند، اما برنامۀ عدالت اجتماعی ما مترقیتر است، زیرا «صنایع سنگین، صنعت نفت، آهن و فولاد در ایران ملی است. زغالسنگ و منابع زیرزمینی و تلفن و بنادر متعلق به عموم است، در حالی که در آن کشورها اغلب این صنایع ملی نیست و در اختیار بخش خصوصی است.» بگذریم...
در این روزهای نخست هماتاقی شریعتی، کاظم رجوی بود؛ برادر مسعود رجوی؛ و جالب اینکه کاظم رجوی در این جلسه شعری در مدح شاه خوانده و «مورد عنایت شاهانه» قرار گرفته بود. کاظم پانزده سال از مسعود بزرگتر بود و در فرانسه حقوق خواند و طبعاً او نیز در سالهای بعد در زمرۀ انقلابیها بود. پس از انقلاب هم در آن شورای مثلاً ملی برادر کوچک فعال بود تا اینکه به قتل رسید.
برگردیم به شریعتیِ تازه از راه رسیده... در همان لحظۀ اول، پاریس حال شریعتی را خراب کرد. میگوید: «آغاز ورود به اروپا، عظمت این هیولای پولادی که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نامش تمدن جهانگیر غرب است... مرا به خود لرزاند.» او در نامهای دیگر مینویسد: «اینجا فقط برای یک عده ولنگواز شهوتران و ولخرج جای خوبی است، و اِلا تنهایی و غربت چنان به آدم فشار میآورد که حد ندارد.» و به همسرش در نامهای سراسر دلتنگی مینویسد از محیطی که در آن هستم «بیزارم».
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
عجیب است که هیچ چیز در فرانسه شریعتی را خرسند و خوشحال نمیکند. میگوید: «ای کاش اینجا نمیآمدم و معنای آزادی را نمیچشیدم و فقط میان کتابها میخواندم. در مشهد، همان ماندۀ سفرۀ سورچرانها ما را بس است تا همانها را به عنوان علم نوشخوار میکردیم.» مینویسد: «اولین نکتهای که در اینجا به چشم میخورد، آغاز زوال اروپایی است که همه هستی ما را به غارت برد؛ به خصوص فرانسه...» اما واقعاً چرا شریعتی گمان میکرد «اروپا همۀ هستی ما را به غارت برده است»؟ اروپا کدام هستی ما را به غارت برده بود؟ وقتی شریعتی به محیط اطرافش به چشم «غارتگرِ هستیِ خود» مینگریست، چگونه میتوانست درکی غیرمغرضانه و آگاهیبخش از آن به دست آورد و به سازوکارِ نهفته در پس آن پی برد؟ ــ تا مثلاً با تحلیل آن چیزی خوبی برای ما به ارمغان آورد؟
اما یک وجه مشمئزکنندۀ پاریس برای شریعتی رابطۀ زن و مرد است. شریعتی در وصف زنان پاریسی نکتهای میگوید که میتواند کلیدی باشد؛ میگوید: «زنده باد ایران که زنها این همه قرب و منزلت دارند. بیا اینجا ببین، دختر ۱۸ ساله کمر به قدر گردن، ژوزفین پر از ژپن، نیش ابروها هر چه دلت بخواهد به طرف بالا، تقریباً یک وجب از جای اولیاش آنطرفتر، چی بگم، هوش از سر آدم میبرد، حالا مگر این بیچارهها توقعی دارند؟ نه. مادموازل! بله. شما خیلی خوشگلید! میخواهید بریم یک قهوه بخوریم؟ بله. تمام شد. دیگر شعر و معر و عشق و سوز و فراق و درد و کوفت و زهرمار در کار نیست...»
در پاریس از آن حجابهای روانشناختیـفرهنگی که در سرزمین و فرهنگ مادریاش دو جنس را از هم جدا کرده و رابطۀ دو جنس را به رازی پیچیده تبدیل کرده بود، خبری نبود. و این عریانشدگیِ امیال برایش منزجرکننده بود ــ میل جنسی از پیرایهها و پردههای روانشناسیِ فرهنگی درآمده بود و همهچیز زیادی لخت و رک بود ــ در یک کلام؛ در اینجا جسمِ انسان دیگر رازآلود نبود؛ پس بد بود. علی با دلزدگی میگفت، زندگی در آنجا برایش عجیب ملالآور است، زیرا «کسی که رقص بلد نباشد، قیافۀ سکسی هم نداشته باشد، اینجا باید مثل من سماق بمکد.»
میتوان گفت علیِ پاریسبیزار این رابطۀ توأم با بیزاری را تا آخر حفظ کرد. اول سرش را به تنهایی، دوری از جامعۀ فرانسه و کتابخانۀ کتابهای شرقی (فارسی و عربی) گرم کرد. کتابهای فارسی و عربی که در ایران فراوان بود (بجز برخی کتب خطی کمیاب) و برای داشتن این کتابها نیازی به فرانسه رفتن نبود!
شریعتی مدتی در مدرسۀ آلیانس زبان فرانسه میخواند که آن هم دیری نپایید و کلاس را رها کرد و بدون اینکه فرانسه را خوب یاد گرفته باشد «کتاب نیایش»، اثر الکسی کارل را به زور فرهنگ لغت به فارسی ترجمه کرد. حقیقتاً علاقۀ وافر شریعتی برای کسی چون الکسی کارِل شاید یکی از نقاط تاریک شریعتی باشد، زیرا هیتلری مخوف در نهاد کارِل نهفته بود و افکاری بسیار واپسگرا، ضدزن و نژادی داشت؛ در یک کلام اندیشههای ترسناکی داشت. اما شریعتی اصرار داشت به هر نحو که شده کتابچۀ «نیایشِ» کارل را به فارسیزبانان پیشکش کند.
در سالهای بعد شریعتی با محیط اطراف خود کمی مأنوس شد و با اضافه شدن خانواده به او، آن دلتنگیهای حاد سال اول کمتر شد، اما او همچنان با فرهنگ میزبانش بیگانه بود و خود را به چیزهایی سرگرم میکرد که ربطی به فرهنگ میزبان نداشت. جدای از آن نسخههای خطیِ فارسی و عربی، دلمشغولیهایی یافته بود، اما اینها بیشتر در ستیز با جامعۀ میزبان بود. با طرفداران نهضت آزادیبخش الجزایر آشنا شد و همکاری میکرد؛ نه یک همکاری فکری، بلکه در حد جا دادن و پوشش دادن به آنها. در مبارزات دانشجویان علیه شاه همکاری میکرد. حتی در راستای این فعالیتهای ضدامپریالیستی به زندان هم افتاد؛ وقتی در اعتراض خیابانی به کشته شدن پاتریس لومومبا بازداشت شد و مدتی به زندان افتاد ــ و چیزی نمانده بود از فرانسه اخراج شود. شیفتگی شریعتی به فرانتس فانون و آن اثر معروفش، «دوزخیان زمین»، نیز روایتی است که همه از آن آگاهند.
هر چه بود، شریعتی خود را دقیقاً یکی از همان دوزخیان زمین در بهشت اروپا حس میکرد. و اینک این دوزخیِ اسیر بهشت عزم آن کرده بود تا به خانهاش بازگردد و این بیزاری ماهوی را برای جوانان میهنش تئوریزه کند...
پینوشت:
امیرسعید الهی در کتابی با عنوان «نامههایی از پاریس، پاریس در نامههای روشنفکران ایرانی» (نشر پارسه)، مرور خوبی بر نامههای شریعتی در پاریس کرده است که بریدهنامهها را از آنجا آوردم بنگرید به این کتاب ص ۱۵۳-۱۸۸
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
عجیب است که هیچ چیز در فرانسه شریعتی را خرسند و خوشحال نمیکند. میگوید: «ای کاش اینجا نمیآمدم و معنای آزادی را نمیچشیدم و فقط میان کتابها میخواندم. در مشهد، همان ماندۀ سفرۀ سورچرانها ما را بس است تا همانها را به عنوان علم نوشخوار میکردیم.» مینویسد: «اولین نکتهای که در اینجا به چشم میخورد، آغاز زوال اروپایی است که همه هستی ما را به غارت برد؛ به خصوص فرانسه...» اما واقعاً چرا شریعتی گمان میکرد «اروپا همۀ هستی ما را به غارت برده است»؟ اروپا کدام هستی ما را به غارت برده بود؟ وقتی شریعتی به محیط اطرافش به چشم «غارتگرِ هستیِ خود» مینگریست، چگونه میتوانست درکی غیرمغرضانه و آگاهیبخش از آن به دست آورد و به سازوکارِ نهفته در پس آن پی برد؟ ــ تا مثلاً با تحلیل آن چیزی خوبی برای ما به ارمغان آورد؟
اما یک وجه مشمئزکنندۀ پاریس برای شریعتی رابطۀ زن و مرد است. شریعتی در وصف زنان پاریسی نکتهای میگوید که میتواند کلیدی باشد؛ میگوید: «زنده باد ایران که زنها این همه قرب و منزلت دارند. بیا اینجا ببین، دختر ۱۸ ساله کمر به قدر گردن، ژوزفین پر از ژپن، نیش ابروها هر چه دلت بخواهد به طرف بالا، تقریباً یک وجب از جای اولیاش آنطرفتر، چی بگم، هوش از سر آدم میبرد، حالا مگر این بیچارهها توقعی دارند؟ نه. مادموازل! بله. شما خیلی خوشگلید! میخواهید بریم یک قهوه بخوریم؟ بله. تمام شد. دیگر شعر و معر و عشق و سوز و فراق و درد و کوفت و زهرمار در کار نیست...»
در پاریس از آن حجابهای روانشناختیـفرهنگی که در سرزمین و فرهنگ مادریاش دو جنس را از هم جدا کرده و رابطۀ دو جنس را به رازی پیچیده تبدیل کرده بود، خبری نبود. و این عریانشدگیِ امیال برایش منزجرکننده بود ــ میل جنسی از پیرایهها و پردههای روانشناسیِ فرهنگی درآمده بود و همهچیز زیادی لخت و رک بود ــ در یک کلام؛ در اینجا جسمِ انسان دیگر رازآلود نبود؛ پس بد بود. علی با دلزدگی میگفت، زندگی در آنجا برایش عجیب ملالآور است، زیرا «کسی که رقص بلد نباشد، قیافۀ سکسی هم نداشته باشد، اینجا باید مثل من سماق بمکد.»
میتوان گفت علیِ پاریسبیزار این رابطۀ توأم با بیزاری را تا آخر حفظ کرد. اول سرش را به تنهایی، دوری از جامعۀ فرانسه و کتابخانۀ کتابهای شرقی (فارسی و عربی) گرم کرد. کتابهای فارسی و عربی که در ایران فراوان بود (بجز برخی کتب خطی کمیاب) و برای داشتن این کتابها نیازی به فرانسه رفتن نبود!
شریعتی مدتی در مدرسۀ آلیانس زبان فرانسه میخواند که آن هم دیری نپایید و کلاس را رها کرد و بدون اینکه فرانسه را خوب یاد گرفته باشد «کتاب نیایش»، اثر الکسی کارل را به زور فرهنگ لغت به فارسی ترجمه کرد. حقیقتاً علاقۀ وافر شریعتی برای کسی چون الکسی کارِل شاید یکی از نقاط تاریک شریعتی باشد، زیرا هیتلری مخوف در نهاد کارِل نهفته بود و افکاری بسیار واپسگرا، ضدزن و نژادی داشت؛ در یک کلام اندیشههای ترسناکی داشت. اما شریعتی اصرار داشت به هر نحو که شده کتابچۀ «نیایشِ» کارل را به فارسیزبانان پیشکش کند.
در سالهای بعد شریعتی با محیط اطراف خود کمی مأنوس شد و با اضافه شدن خانواده به او، آن دلتنگیهای حاد سال اول کمتر شد، اما او همچنان با فرهنگ میزبانش بیگانه بود و خود را به چیزهایی سرگرم میکرد که ربطی به فرهنگ میزبان نداشت. جدای از آن نسخههای خطیِ فارسی و عربی، دلمشغولیهایی یافته بود، اما اینها بیشتر در ستیز با جامعۀ میزبان بود. با طرفداران نهضت آزادیبخش الجزایر آشنا شد و همکاری میکرد؛ نه یک همکاری فکری، بلکه در حد جا دادن و پوشش دادن به آنها. در مبارزات دانشجویان علیه شاه همکاری میکرد. حتی در راستای این فعالیتهای ضدامپریالیستی به زندان هم افتاد؛ وقتی در اعتراض خیابانی به کشته شدن پاتریس لومومبا بازداشت شد و مدتی به زندان افتاد ــ و چیزی نمانده بود از فرانسه اخراج شود. شیفتگی شریعتی به فرانتس فانون و آن اثر معروفش، «دوزخیان زمین»، نیز روایتی است که همه از آن آگاهند.
هر چه بود، شریعتی خود را دقیقاً یکی از همان دوزخیان زمین در بهشت اروپا حس میکرد. و اینک این دوزخیِ اسیر بهشت عزم آن کرده بود تا به خانهاش بازگردد و این بیزاری ماهوی را برای جوانان میهنش تئوریزه کند...
پینوشت:
امیرسعید الهی در کتابی با عنوان «نامههایی از پاریس، پاریس در نامههای روشنفکران ایرانی» (نشر پارسه)، مرور خوبی بر نامههای شریعتی در پاریس کرده است که بریدهنامهها را از آنجا آوردم بنگرید به این کتاب ص ۱۵۳-۱۸۸
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«مردابی که نمیخشکد»
حتی صحبت دربارۀ مجاهدین خلق ناخوشایند است، اما گاه گریزی نیست. ندانستنها زیانبار است ــ چنانکه در ماههای اخیر دیدیم. این سازمان که هدفش از ابتدا نبرد مسلحانه بود، کارش را با کشتن آمریکاییها در ایران آغاز کرد. با التقاطی مطلقاً قدرتطلبانه از اسلام و مارکسیسم، و روشی ماکیاولیستی سر برآورد و هویت ضدبشری خود را تا امروز حفظ کرده است. حال گروهی که حقوقبشر را حتی دربارۀ اعضای خود رعایت نکرده، اینک در واکنش به تفتیش پلیس از مقرشان فریاد «واحقوقبشرا!» سر میدهند. مضحکتر اینکه دفاع از این گروه را «معیار فهم دموکراسی و حقوقبشر» جلوه میدهند. یعنی مایی که نمیخواهیم به کچل بگویم «زلفعلی»، نفهمیم!
در این نوشتار فقط میخواهم ابهامی را روشن کنم. اما اول بگویم که از نظر من، برداشت افراد نسبت به مجاهدین دقیقاً مانند «کاغذ تورنسل» در شیمی است. «مجاهدین» را مانند کاغذ تورنسل بگذارید زیر زبان هر کنشگر سیاسی ببینید چه رنگی میشود؛ هر گونه حمایت، همفکری، توجیه، همدلی، سفیدشویی و حتی بیطرفی دیدید، بدانید با یک «اسید سیاسی» روبرویید.
اما بگذارید بگویم ریشۀ این فریاد «واحقوقبشرا!» کجاست. در سال ۶۰ تشکلی با عنوان «شورای ملی مقاومت» تشکیل شد که اکثریت مطلق آن مجاهدین بودند. رهبری عملی آن هم مسعود رجوی بود. این شورا «دولتی موقت» معرفی کرد با عنوانِ «دولت موقتِ جمهوری دموکراتیک اسلامی»، و برنامهای را در مهر ۶۰ اعلام کرد. ماکیاولیسمِ این گروه اینجا آشکار میشد که فارغ از هزینههای آن برای ایران، هر نکتۀ جذابی به ذهنشان رسید در این برنامه گذاشتند. از جمله بسیار بر «خلقها» تأکید کردند و چشمانداز «خودمختاری» را برای همۀ خلقها در برنامه گذاشتند.
اما در این میان، به یکی از گروههای کُرد، یعنی حزب دموکرات، به عنوان هدیۀ این همرزمی، امتیازی ویژه دادند و پیشاپیش خودمختاری کردستان را به منزله اصلی مسلم پذیرفتند. در حالی که ادعا میشد مسائل ایران را مجلس مؤسسانی در آینده مشخص میکند، مجاهدین پیشاپیش به اختیار خود ــ خود را معادل کل ایران گرفته بودندــ به کردستان خودمختاری داده بود. چرا؟ چون این حرکت در مسیر کسب قدرت لازم بود (شبیه اتفاقاتی که در آن به اصطلاح «منشور همبستگی» رخ داده بود). دلیل تلاش مرثیهخوانان برای مجاهدین زنده نگهداشتن ساختوپاختهای قدیمی است.
در دو پست بعدی، دو گواه آوردهام. یکی سندِ اعلامِ برنامۀ دولت موقت را به امضای رجوی و بنیصدر میبینید که بر خودمختاری کردستان تأکید شده
در ویدئوی دیگری صحبتهای منوچهر هزارخانی را در این باره میشنوید؛ برجستهترین چهرۀ روشنفکر و نویسندۀ سازمان که از ۱۳۶۰ تا پایان عمر عضو برجسته شورای مقاومت ماند (البته این شورا خیلی زود به یک نهاد منحصر به رجویستها تبدیل شد و عنوان شورای مقاومت مانند این است که به بشقاب ناهار بگوییم بشقابپرنده). اگر صحبتهای هزارخانی را دقیق بشنوید، آنچه را باید میفهمید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
حتی صحبت دربارۀ مجاهدین خلق ناخوشایند است، اما گاه گریزی نیست. ندانستنها زیانبار است ــ چنانکه در ماههای اخیر دیدیم. این سازمان که هدفش از ابتدا نبرد مسلحانه بود، کارش را با کشتن آمریکاییها در ایران آغاز کرد. با التقاطی مطلقاً قدرتطلبانه از اسلام و مارکسیسم، و روشی ماکیاولیستی سر برآورد و هویت ضدبشری خود را تا امروز حفظ کرده است. حال گروهی که حقوقبشر را حتی دربارۀ اعضای خود رعایت نکرده، اینک در واکنش به تفتیش پلیس از مقرشان فریاد «واحقوقبشرا!» سر میدهند. مضحکتر اینکه دفاع از این گروه را «معیار فهم دموکراسی و حقوقبشر» جلوه میدهند. یعنی مایی که نمیخواهیم به کچل بگویم «زلفعلی»، نفهمیم!
در این نوشتار فقط میخواهم ابهامی را روشن کنم. اما اول بگویم که از نظر من، برداشت افراد نسبت به مجاهدین دقیقاً مانند «کاغذ تورنسل» در شیمی است. «مجاهدین» را مانند کاغذ تورنسل بگذارید زیر زبان هر کنشگر سیاسی ببینید چه رنگی میشود؛ هر گونه حمایت، همفکری، توجیه، همدلی، سفیدشویی و حتی بیطرفی دیدید، بدانید با یک «اسید سیاسی» روبرویید.
اما بگذارید بگویم ریشۀ این فریاد «واحقوقبشرا!» کجاست. در سال ۶۰ تشکلی با عنوان «شورای ملی مقاومت» تشکیل شد که اکثریت مطلق آن مجاهدین بودند. رهبری عملی آن هم مسعود رجوی بود. این شورا «دولتی موقت» معرفی کرد با عنوانِ «دولت موقتِ جمهوری دموکراتیک اسلامی»، و برنامهای را در مهر ۶۰ اعلام کرد. ماکیاولیسمِ این گروه اینجا آشکار میشد که فارغ از هزینههای آن برای ایران، هر نکتۀ جذابی به ذهنشان رسید در این برنامه گذاشتند. از جمله بسیار بر «خلقها» تأکید کردند و چشمانداز «خودمختاری» را برای همۀ خلقها در برنامه گذاشتند.
اما در این میان، به یکی از گروههای کُرد، یعنی حزب دموکرات، به عنوان هدیۀ این همرزمی، امتیازی ویژه دادند و پیشاپیش خودمختاری کردستان را به منزله اصلی مسلم پذیرفتند. در حالی که ادعا میشد مسائل ایران را مجلس مؤسسانی در آینده مشخص میکند، مجاهدین پیشاپیش به اختیار خود ــ خود را معادل کل ایران گرفته بودندــ به کردستان خودمختاری داده بود. چرا؟ چون این حرکت در مسیر کسب قدرت لازم بود (شبیه اتفاقاتی که در آن به اصطلاح «منشور همبستگی» رخ داده بود). دلیل تلاش مرثیهخوانان برای مجاهدین زنده نگهداشتن ساختوپاختهای قدیمی است.
در دو پست بعدی، دو گواه آوردهام. یکی سندِ اعلامِ برنامۀ دولت موقت را به امضای رجوی و بنیصدر میبینید که بر خودمختاری کردستان تأکید شده
در ویدئوی دیگری صحبتهای منوچهر هزارخانی را در این باره میشنوید؛ برجستهترین چهرۀ روشنفکر و نویسندۀ سازمان که از ۱۳۶۰ تا پایان عمر عضو برجسته شورای مقاومت ماند (البته این شورا خیلی زود به یک نهاد منحصر به رجویستها تبدیل شد و عنوان شورای مقاومت مانند این است که به بشقاب ناهار بگوییم بشقابپرنده). اگر صحبتهای هزارخانی را دقیق بشنوید، آنچه را باید میفهمید.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
برنامه دولت موقت جمهوری دموکراتیک اسلامی ایران با امضای رجوی و بنیصدر در هفتم مهر ۱۳۶۰
مسئله پذیرش خودمختاری کردستان در این به اصطلاح دولت موقت مهم بوده که در بیانیهٔ اعلام برنامه آمده (در متن زیر آن خط کشیدهام). دقت بفرمایید که این خود "برنامه" نیست. خود برنامه سه فصل و ۲۹ ماده دارد.
این پست ضمیمهٔ اولِ یک پست دیگر است. برای مطالعه پست اصلی بنگرید به این پست: مردابی که نمیخشکد
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
مسئله پذیرش خودمختاری کردستان در این به اصطلاح دولت موقت مهم بوده که در بیانیهٔ اعلام برنامه آمده (در متن زیر آن خط کشیدهام). دقت بفرمایید که این خود "برنامه" نیست. خود برنامه سه فصل و ۲۹ ماده دارد.
این پست ضمیمهٔ اولِ یک پست دیگر است. برای مطالعه پست اصلی بنگرید به این پست: مردابی که نمیخشکد
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مصاحبه با منوچهر هزارخانی
بخشی از صحبتهای منوچهر هزارخانی از اعضای ارشد شورای ملی مقاومت، دربارهٔ اعطای خودمختاری به کردستان — در واقع به حزب دموکرات — از سوی شورای ملی مقاومت. توضیحات هزارخانی روشن میکند دلیل این امتیاز چه بوده است.
این پست ضمیمهٔ دومِ یک پست دیگر است. برای مطالعه پست اصلی بنگرید به این پست: مردابی که نمیخشکد
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
بخشی از صحبتهای منوچهر هزارخانی از اعضای ارشد شورای ملی مقاومت، دربارهٔ اعطای خودمختاری به کردستان — در واقع به حزب دموکرات — از سوی شورای ملی مقاومت. توضیحات هزارخانی روشن میکند دلیل این امتیاز چه بوده است.
این پست ضمیمهٔ دومِ یک پست دیگر است. برای مطالعه پست اصلی بنگرید به این پست: مردابی که نمیخشکد
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«بفرمایید شام آقای رئیسجمهور!»
در گذشتهای نهچندان دور، وقتی پریگوژین خود را با چاشنی غلیظ رانت حکومتی در شغل شریف رستورانداری جا انداخته بود، معروف بود به «آشپز پوتین» یا «آشپز کرملین». خودِ او که از رستۀ اوباش به جایگاه رفیعِ یک رستوراندار موجه رسیده بود، جاهطلبتر از آن بود که از این لقب ذوقزده شود و همیشه میگفت: «من آشپز نیستم! اصلاً آشپزی بلد نیستم!» البته بعد از شروع جنگ اکراین میشد به او لقب «قصاب پوتین» داد ــ اگر فکر میکنید این عنوان زیادی سوگیری دارد؛ شما بگویید «سردار پوتین».
اما از زمانی که کسبوکار پریگوژین گرفت و به جرگۀ تنگوتاریکِ اولیگارشهای روس پیوست، یکپا تبلیغاتچیِ مخلص برای پوتین بود. برای کار رسانهای خرج میکرد؛ پوتین را میستود و مخالفانش را لجنمال میکرد. از ارتشهای سایبری حمایت میکرد و بانی ترویج انواع دادههای گمراهکننده در فضای مجازی بود. تیم فیلمبرداری به آمریکا میفرستاد و روسهایی را به نمایش میکشید که از مهاجرتشان از بهشتِ پوتین ابراز ندامت میکردند. دامنۀ کار او البته سفرۀ تنگ روسیه نبود؛ بلکه اَمپریال میاندیشید: در پی تحقیقات رابرت مالر، مسئول تحقیق و تفحص دربارۀ احتمال دخالت روسها در انتخابات آمریکا، پریگوژین در دادگاهی در آمریکا به دسیسه و اخلال در فرایندهای دموکراتیک آمریکا متهم شد و پلیس آمریکا جایزهای ۲۵۰ هزاردلاری برای سرنخی برای بازداشت او تعیین کرده است. حال چه شد که آن مارمولکِ پروپاگاندیستِ رامِ پوتین، به ماری زهرآگین در آستینش بدل شد! ببینیم این آشپزباشی که آشپزی بلد نبود چگونه از دلهدزدی در دوران جوانی به امیریِ لشگر خصوصی و بعد به عجیبترین شورشیِ روسیۀ پساشوروی تبدیل شد.
یِوگِنی پریگوژین متولد لنینگراد است؛ همان سنپترزبورگ. یهودیبودن پدرش تنها همینقدر اهمیت دارد که دانستن آن امروز چاشنی خوبی برای شیفتگان تئوریهای توطئه است. یِوگنی که پدرش را زود از دست داد، جوانیِ ناآرام و تباهی داشت. اول در سال ۷۹ (۱۳۵۸) به دلیل دزدی محکوم شد و بعد به دلیل کلکسیونی از خلافها به ۱۳ سال حبس محکوم شد که ۹ سال آن را کشید و ۱۹۹۰ از زندان آزاد شد. حالا در ۲۹ سالگی باید دست از خلاف میکشید و زندگی آبرومندانهای میساخت ــ اینک پس از سیوچند سال میدانیم زندگیاش را ساخت، اما هر چیزی برایش مهم بود مگر آبرومندانگی. حکومت شوروی، این دیوِ توتالیتر، با چشمهای باز مرده بود؛ زنده به نظر میرسید، اما بوی تعفنِ مردارِ توتالیتر جهان را برداشته بود. این گوشت گندیده ــ مانند نهنگ عظیمالجثهای که در ساحل مرده باشد ــ مردارخواران را به نانونوایی میرساند. خاستگاه اولیگارشهای روسیه همین مردارِ عظیم بود. از آزادی سیاسی دموکراسی درنیامد؛ بازار آزاد منهای اصول و فرهنگ لیبرالیسم عنقریب به بازار رانت تبدیل میشود؛ به ویژه وقتی فرهنگ دموکراتیک در روسیه ضعیف بود. از کشوری که میان تزارهای مستبد و نظام تکحزبی لنینیستی و استالینیستی دستبهدست شده بود، نمیشد انتظار فرهنگ دموکراتیک داشت. بذرِ اولیگارشی روس در این خاک نهفته بود. بگذریم و برگردیم به اولیگارشِ ششلولبند، پریگوژینِ حبسکشیده...
در دهۀ ۱۹۹۰ دستی در دنیای قمار داشت، اما به رستورانداری روی آورد. برخی میگویند زمان آشنایی او با پوتین برمیگردد به همین دوران که پوتین دنبال ساماندهی دنیای قمار بود. اما خود او میگوید پوتین را اولین بار در سال ۲۰۰۱ دیده بود؛ وقتی در رستوران خود از پوتین و مهمان فرانسویاش، ژاک شیراک، پذیرایی کرده بود ــ بفرمایید شام آقای رئیسجمهور! اما پریگوژین در این دهه هم موفق نبود و فستفودفروشی زنجیرهایاش شکست خورد. سپس شرکت «کونکورد» را تأسیس کرد که تخصصش تهیه غذا بود؛ برای مدارس و مهدکودکها در سنپترزبورگ ــ و بعد برای نیروهای نظامی. و از همین رهگذر سُفرهآرای جشنهای دولتی شد. آن لقبِ «آشپز پوتین» از همینجا به او چسبید.
بد نیست به عنوان یک سرگرمیِ میانمتنی برای مثال یک فقره از کارهای پریگوژین در این حرفه را بگویم تا حساب کار دستتان بیاید. پریگوژین وقتی میخواست یکی از رقیبانش را از میدان به در کند، ترتیبی داد تا یک سفارش ساختگی برای غذای مهمانی به رقیبش بدهند. همۀ مهمانها در این ضیافتِ فِیک تظاهر کردند مسموم شدهاند. همه را به بیمارستان بردند و بیمارستان هم برای همه گواهیِ دروغین مسمومیت صادر کرد! و به این شیوۀ رذیلانه رقیب مادرمرده ناکآوت شد. ــ از بُعد شرافت کاری، حضرت پریگوژین از قدیم سرآمد بود!
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
در گذشتهای نهچندان دور، وقتی پریگوژین خود را با چاشنی غلیظ رانت حکومتی در شغل شریف رستورانداری جا انداخته بود، معروف بود به «آشپز پوتین» یا «آشپز کرملین». خودِ او که از رستۀ اوباش به جایگاه رفیعِ یک رستوراندار موجه رسیده بود، جاهطلبتر از آن بود که از این لقب ذوقزده شود و همیشه میگفت: «من آشپز نیستم! اصلاً آشپزی بلد نیستم!» البته بعد از شروع جنگ اکراین میشد به او لقب «قصاب پوتین» داد ــ اگر فکر میکنید این عنوان زیادی سوگیری دارد؛ شما بگویید «سردار پوتین».
اما از زمانی که کسبوکار پریگوژین گرفت و به جرگۀ تنگوتاریکِ اولیگارشهای روس پیوست، یکپا تبلیغاتچیِ مخلص برای پوتین بود. برای کار رسانهای خرج میکرد؛ پوتین را میستود و مخالفانش را لجنمال میکرد. از ارتشهای سایبری حمایت میکرد و بانی ترویج انواع دادههای گمراهکننده در فضای مجازی بود. تیم فیلمبرداری به آمریکا میفرستاد و روسهایی را به نمایش میکشید که از مهاجرتشان از بهشتِ پوتین ابراز ندامت میکردند. دامنۀ کار او البته سفرۀ تنگ روسیه نبود؛ بلکه اَمپریال میاندیشید: در پی تحقیقات رابرت مالر، مسئول تحقیق و تفحص دربارۀ احتمال دخالت روسها در انتخابات آمریکا، پریگوژین در دادگاهی در آمریکا به دسیسه و اخلال در فرایندهای دموکراتیک آمریکا متهم شد و پلیس آمریکا جایزهای ۲۵۰ هزاردلاری برای سرنخی برای بازداشت او تعیین کرده است. حال چه شد که آن مارمولکِ پروپاگاندیستِ رامِ پوتین، به ماری زهرآگین در آستینش بدل شد! ببینیم این آشپزباشی که آشپزی بلد نبود چگونه از دلهدزدی در دوران جوانی به امیریِ لشگر خصوصی و بعد به عجیبترین شورشیِ روسیۀ پساشوروی تبدیل شد.
یِوگِنی پریگوژین متولد لنینگراد است؛ همان سنپترزبورگ. یهودیبودن پدرش تنها همینقدر اهمیت دارد که دانستن آن امروز چاشنی خوبی برای شیفتگان تئوریهای توطئه است. یِوگنی که پدرش را زود از دست داد، جوانیِ ناآرام و تباهی داشت. اول در سال ۷۹ (۱۳۵۸) به دلیل دزدی محکوم شد و بعد به دلیل کلکسیونی از خلافها به ۱۳ سال حبس محکوم شد که ۹ سال آن را کشید و ۱۹۹۰ از زندان آزاد شد. حالا در ۲۹ سالگی باید دست از خلاف میکشید و زندگی آبرومندانهای میساخت ــ اینک پس از سیوچند سال میدانیم زندگیاش را ساخت، اما هر چیزی برایش مهم بود مگر آبرومندانگی. حکومت شوروی، این دیوِ توتالیتر، با چشمهای باز مرده بود؛ زنده به نظر میرسید، اما بوی تعفنِ مردارِ توتالیتر جهان را برداشته بود. این گوشت گندیده ــ مانند نهنگ عظیمالجثهای که در ساحل مرده باشد ــ مردارخواران را به نانونوایی میرساند. خاستگاه اولیگارشهای روسیه همین مردارِ عظیم بود. از آزادی سیاسی دموکراسی درنیامد؛ بازار آزاد منهای اصول و فرهنگ لیبرالیسم عنقریب به بازار رانت تبدیل میشود؛ به ویژه وقتی فرهنگ دموکراتیک در روسیه ضعیف بود. از کشوری که میان تزارهای مستبد و نظام تکحزبی لنینیستی و استالینیستی دستبهدست شده بود، نمیشد انتظار فرهنگ دموکراتیک داشت. بذرِ اولیگارشی روس در این خاک نهفته بود. بگذریم و برگردیم به اولیگارشِ ششلولبند، پریگوژینِ حبسکشیده...
در دهۀ ۱۹۹۰ دستی در دنیای قمار داشت، اما به رستورانداری روی آورد. برخی میگویند زمان آشنایی او با پوتین برمیگردد به همین دوران که پوتین دنبال ساماندهی دنیای قمار بود. اما خود او میگوید پوتین را اولین بار در سال ۲۰۰۱ دیده بود؛ وقتی در رستوران خود از پوتین و مهمان فرانسویاش، ژاک شیراک، پذیرایی کرده بود ــ بفرمایید شام آقای رئیسجمهور! اما پریگوژین در این دهه هم موفق نبود و فستفودفروشی زنجیرهایاش شکست خورد. سپس شرکت «کونکورد» را تأسیس کرد که تخصصش تهیه غذا بود؛ برای مدارس و مهدکودکها در سنپترزبورگ ــ و بعد برای نیروهای نظامی. و از همین رهگذر سُفرهآرای جشنهای دولتی شد. آن لقبِ «آشپز پوتین» از همینجا به او چسبید.
بد نیست به عنوان یک سرگرمیِ میانمتنی برای مثال یک فقره از کارهای پریگوژین در این حرفه را بگویم تا حساب کار دستتان بیاید. پریگوژین وقتی میخواست یکی از رقیبانش را از میدان به در کند، ترتیبی داد تا یک سفارش ساختگی برای غذای مهمانی به رقیبش بدهند. همۀ مهمانها در این ضیافتِ فِیک تظاهر کردند مسموم شدهاند. همه را به بیمارستان بردند و بیمارستان هم برای همه گواهیِ دروغین مسمومیت صادر کرد! و به این شیوۀ رذیلانه رقیب مادرمرده ناکآوت شد. ــ از بُعد شرافت کاری، حضرت پریگوژین از قدیم سرآمد بود!
ادامه در پست بعدی...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
ناوالنی، آن مخالفِ سرسخت و سمجِ پوتین که دو سال پیش گویا مسموم شد ــ اما نمرد ــ و اینک در زندان است، در سال ۲۰۱۶ در گزارشی ادعا کرد پریگوژین از طریق قراردادهای دولتی با وزارت دفاع ۲۳ میلیارد روبل به جیب زده است. از اعداد و ارقام که بگذریم، مسیری که پریگوژین را به نظامیها رساند همینجا بود ــ از راه شکم؛ هم شکمِ واقعی، هم شکمِ مجازی.
اما نام پریگوژین را بیش از همه به دلیل رهبری ارتشی خصوصی به نام «واگنر» میشناسند؛ سپاهی متشکل از سربازان مزدور که البته همیشه در خدمت منافع دولت کرملین و پوتین وارد عمل شده است؛ چنانکه در اکراین هم ــ بجز این ۲۴ ساعت اخیر ــ از اول دوشادوش ارتش رسمی روسیه علیه اکراین میجنگید ــ مزدور هم که به اخلاقیات، تاریخ، جامعه و انسانیت فکر نمیکند؛ کاسبِ خون است؛ میجنگد و پولش را میگیرد. گروه واگنر بسیار مجهز است و جنگافزارهای نبرد هوایی هم دارد. البته امور سازماندهی نظامی این گروه را فردی دیگر به نام دمیتری اوتکین بر عهده داشته است که آشکارا نئونازی است ــ علائم نازیها را بر بدنش خالکوبی کرده است و اصلاً نام «واگنر» از نامِ موسیقیدان بزرگ، «ریشارد واگنر» آمده، که آهنگسازِ یهودیستیزِ محبوب هیتلر بود.
پریگوژین پدیدهای کاملاً پوتینیـروسی است. دربارۀ عملکرد جنایتکارانۀ واگنر در اکراین گزارشهای زیادی پخش شده است. پریگوژین به زندانها میرفت و از میان تبهکاران روس سربازگیری میکرد. سطح خشونت در نیروهای او زبانزد است (چنانکه در مزدوران رمضان قدیروف). پریگوژین تباهترین نوعِ اولیگارش بود که میتوانست دنیا به خود ببینید. البته انتقاداتی که او نسبت به فرماندهی نظامی و وزارت دفاع روسیه میکند، انتقادات درستی است و آنچه را نباید میگفت، سرانجام بر زبان راند. پریگوژینِ بیکله ضربۀ بدی به وجهۀ کرملین و ارتش روسیه وارد آورد؛ حتی اگر همین لحظه همهچیز تمام شود و دو طرف روی همدیگر را ببوسند.
دزدِ جوانی که زمانی گوشۀ حیاط زندان مینشست، امروز علیه ارباب شورید و به سوی خانۀ ولینعمتش لشکرکشی کرد و بیآبرویی بزرگ و بیسابقهای را برای روسیه، کرملین و پوتین پدید آورد. شورش پریگوژین ــ به گمان من ــ یا سرکوب خواهد شد یا با تطمیع او به نحوی رفعورجوع خواهد شد؛ تطمیعپذیری در ذات پریگوژین است ــ فقط گاهی چند شاتِ اضافۀ وُدکا آن را مختل میکند. اما این میانپرده، ترک عمیق دیگری بر تمثال صاحبان قدرت در کرملین میاندازد. سکانداریِ روسیه برای پوتین سختتر از قبل خواهد شد. این پوتین دیگر آن پوتینِ ژانویۀ ۲۰۲۲ نیست. دیگر هیچ متوهمی انتظار ندارد روسیه آخر و عاقبت افتخارآمیزی در اکراین داشته باشد ــ متوهمترینها همین امثال فرماندهان خوشرقصِ دستچینشده، پریگوژینها و رمضان قدیروفها بودهاند که امروز (دستکم در این ساعت) روی هم اسلحه کشیدهاند. پوتین روسیه را خرجِ خود کرد و در چنین شرایطی ورشکستگی پوتین آسیب عمیقی به روسیه میزند. پوتین تا ورشکستگی فاصلۀ زیادی ندارد. لگدپراکنی پریگوژین چه با امتیاز دادن به او ختم به خیر شود، و چه به سرکوب سخت یا حذف نرم و موذیانۀ او همراه باشد، مجسمۀ پوتین را نمیاندازد، اما لقتر میکند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
ناوالنی، آن مخالفِ سرسخت و سمجِ پوتین که دو سال پیش گویا مسموم شد ــ اما نمرد ــ و اینک در زندان است، در سال ۲۰۱۶ در گزارشی ادعا کرد پریگوژین از طریق قراردادهای دولتی با وزارت دفاع ۲۳ میلیارد روبل به جیب زده است. از اعداد و ارقام که بگذریم، مسیری که پریگوژین را به نظامیها رساند همینجا بود ــ از راه شکم؛ هم شکمِ واقعی، هم شکمِ مجازی.
اما نام پریگوژین را بیش از همه به دلیل رهبری ارتشی خصوصی به نام «واگنر» میشناسند؛ سپاهی متشکل از سربازان مزدور که البته همیشه در خدمت منافع دولت کرملین و پوتین وارد عمل شده است؛ چنانکه در اکراین هم ــ بجز این ۲۴ ساعت اخیر ــ از اول دوشادوش ارتش رسمی روسیه علیه اکراین میجنگید ــ مزدور هم که به اخلاقیات، تاریخ، جامعه و انسانیت فکر نمیکند؛ کاسبِ خون است؛ میجنگد و پولش را میگیرد. گروه واگنر بسیار مجهز است و جنگافزارهای نبرد هوایی هم دارد. البته امور سازماندهی نظامی این گروه را فردی دیگر به نام دمیتری اوتکین بر عهده داشته است که آشکارا نئونازی است ــ علائم نازیها را بر بدنش خالکوبی کرده است و اصلاً نام «واگنر» از نامِ موسیقیدان بزرگ، «ریشارد واگنر» آمده، که آهنگسازِ یهودیستیزِ محبوب هیتلر بود.
پریگوژین پدیدهای کاملاً پوتینیـروسی است. دربارۀ عملکرد جنایتکارانۀ واگنر در اکراین گزارشهای زیادی پخش شده است. پریگوژین به زندانها میرفت و از میان تبهکاران روس سربازگیری میکرد. سطح خشونت در نیروهای او زبانزد است (چنانکه در مزدوران رمضان قدیروف). پریگوژین تباهترین نوعِ اولیگارش بود که میتوانست دنیا به خود ببینید. البته انتقاداتی که او نسبت به فرماندهی نظامی و وزارت دفاع روسیه میکند، انتقادات درستی است و آنچه را نباید میگفت، سرانجام بر زبان راند. پریگوژینِ بیکله ضربۀ بدی به وجهۀ کرملین و ارتش روسیه وارد آورد؛ حتی اگر همین لحظه همهچیز تمام شود و دو طرف روی همدیگر را ببوسند.
دزدِ جوانی که زمانی گوشۀ حیاط زندان مینشست، امروز علیه ارباب شورید و به سوی خانۀ ولینعمتش لشکرکشی کرد و بیآبرویی بزرگ و بیسابقهای را برای روسیه، کرملین و پوتین پدید آورد. شورش پریگوژین ــ به گمان من ــ یا سرکوب خواهد شد یا با تطمیع او به نحوی رفعورجوع خواهد شد؛ تطمیعپذیری در ذات پریگوژین است ــ فقط گاهی چند شاتِ اضافۀ وُدکا آن را مختل میکند. اما این میانپرده، ترک عمیق دیگری بر تمثال صاحبان قدرت در کرملین میاندازد. سکانداریِ روسیه برای پوتین سختتر از قبل خواهد شد. این پوتین دیگر آن پوتینِ ژانویۀ ۲۰۲۲ نیست. دیگر هیچ متوهمی انتظار ندارد روسیه آخر و عاقبت افتخارآمیزی در اکراین داشته باشد ــ متوهمترینها همین امثال فرماندهان خوشرقصِ دستچینشده، پریگوژینها و رمضان قدیروفها بودهاند که امروز (دستکم در این ساعت) روی هم اسلحه کشیدهاند. پوتین روسیه را خرجِ خود کرد و در چنین شرایطی ورشکستگی پوتین آسیب عمیقی به روسیه میزند. پوتین تا ورشکستگی فاصلۀ زیادی ندارد. لگدپراکنی پریگوژین چه با امتیاز دادن به او ختم به خیر شود، و چه به سرکوب سخت یا حذف نرم و موذیانۀ او همراه باشد، مجسمۀ پوتین را نمیاندازد، اما لقتر میکند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
Telegram
تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر
برخی کتابها:
عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریههای فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی
اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
«کنکور ــ پول ــ عدالت»
یکی از موضوعات مهمی که هر سال به ویژه در همین ماه فکر جامعه را مشغول میکند، مسئلۀ کنکور و تأثیری است که مدارس غیردولتی (غیرانتفاعی)، نیمهدولتی و دولتی بر سرنوشت دانشآموزان میگذارد. وقتی به این مباحث دقت میکنم، تفکرات نسنجیده و شتابزدهای در این حوزه حکمفرماست و البته جولانگاه خوبی هم برای ترویج ایدههای پوپولیستی شده است. در اینجا قصد ندارم نظام آموزشی ایران را آسیبشناسی کنم. نه سواد و تسلط لازم را دارم و نه اصلاً چنین بحث گستردهای در یک پست میگنجد. فقط دعوت میکنم در این متن با هم کمی دربارۀ این موضوع تأمل کنیم تا دستکم فکرمان را به آسانی به پوپولیسم چپ نبازیم.
صورت مسئله این است که موفقیت دانشآموزانِ مدارس خاص، یعنی مدارس غیردولتی و تیزهوشان و مانند آنها، به شکل خیرهکنندهای بالاتر از دانشآموزان مدارس عادی است. و از این چه نتیجهگیریای میکنند؟ نتیجهگیری میکنند دانشگاه دیگر متعلق به «قشر پولدار» است و کسی که مدارس دولتی میرود آیندۀ تحصیلی روشنی ندارد و عدالت آموزشی دیگر بیمعنا شده است و چه و چه...
اینکه پول در همۀ زمینهها کار انسان را راه میاندازد و میتواند «آوانس» ایجاد کند، نیازی به اثبات ندارد. کسی که پول دارد سوار خودروی ایمن میشود و از هر تصادفی جان سالم به در میبرد و کسی که پول ندارد، سهمش خودروهای ناایمنی است که از قضا در ایران تلفاتشان از جنگ هم بیشتر است. آری، پول «میتواند» آسایش و امنیت آورد. اما پرسش در اینجا این است که موفقیت مدارس غیردولتی یا مدارس خاص (مثل تیزهوشان) و کلاً مدارسی که هزینههای آنها از منابع غیردولتی (یعنی خانوادهها) تأمین میشود، چقدر «عدالت آموزشی» را بر هم میزند؟
اولین نکته اینکه یک نتیجهگیری شتابزده در اینجا وجود دارد. میگویند: «دانشآموزان مدارس غیرانتفاعی در کنکور موفقند، در نتیجه پول سرنوشت دانشآموزان را رقم میزند. دانشآموز فقیر در کنکور و درس هم ناموفق است. پول داشته باشی موفقی، نداشته باشی بدبختی!»
کل این منطق غلط است. یک مسئلۀ بسیار مهم و تعیینکننده در اینجا تعمداً ــ شاید هم ناآگاهانه ــ نادیده گرفته شده است. مدارس غیرانتفاعی و خاص در مرحلۀ ورودی و ثبتنام خود غربالگرهای سختگیرانهای انجام میدهند و از این طریق دانشآموزان را دستچین میکنند. مسئولان این مدارس خوب میدانند که موفقیتشان فقط در گرو «پول» نیست، بلکه باید دانشآموزان توانمندتر را غربان کنند. این مدارس شرطهای سخت و آزمونهای دشواری را برای غربالگری و جذب بهترین دانشآموزان قرار میدهند و در واقع، دانشآموزانی را جذب میکنند که به دلایلِ متعدد ــ و نه فقط به دلیل «پول» ــ آیندۀ تحصیلی بهتری دارند: درسخوانترند، خانوادههایشان برنامهریزی آموزشی دقیق و سختگیرانهای برایشان دارد و هوش و تواناییهای یادگیری بالاتری دارند.
در واقع، اگر بخواهیم بیتعارف صحبت کنیم، مدارس خاص (غیرانتفاعی، نیمهدولتی و تیزهوشان) آگاهانه روی نیروی انسانی قویتری سرمایهگذاری میکنند. در اینجاست که مفهوم «عدالت» به چالش کشیده میشود. شما اول باید با قاطعیت این پرسش را پاسخ دهید: آیا سرمایهگذاری روی دانشآموزانی که برتری خود را در شش سال نخست تحصیل اثبات کردهاند، «غیرعادلانه» است؟ اگر پاسخ مثبت باشد، باید گفت: هر گونه تفکیک به هر شکل و از سوی هر نهادی ــ دولتی و خصوصی ــ میان دانشآموزان غیرعادلانه است! «عدالت» در حوزۀ عمومی و اجتماعی مفهوم بسیار فریبنده و گمراهکنندهای است و با آن میتوان تریبونها را فتح کرد و محبوب دل تودهها شد. منادیانی ظهور میکنند که عدالت را عموماً به معنای «تساوی در توزیع» جلوه میدهند و البته تشخیص اینکه چنین تساویای در توزیع وجود ندارد، برای عموم مردم کار بسیار آسانی است و در نتیجه چنین موضعی پیشاپیش یک موضع برنده و پرطرفدار است. حقیقتاً چوب جادوی چپگرایی در همین مسئله نهفته است: عدالت توزیعی.
اما در این نگرش اول باید اثبات کرد «هر نوع توزیع نامساوی مصداق ناعدالتی است» و بعد باید اثبات کرد «توزیع مساوی زندگی بهتری را برای اکثریت مردم به ارمغان میآورد و مایۀ سعادت و رفاه عمومی است» ــ طبعاً جوابِ ما به هر دو گزاره منفی است. اینجاست که مفهوم «عدالت» به چالش کشیده میشود. یعنی آیا همۀ انسانها در همۀ زمینهها «حقی برابر» دارند که «توزیع برابر در همۀ زمینهها» الزامی باشد؟ اگر دانشآموزی بلندپروازتر، سختکوشتر و تواناتر بود و هموغمّ والدین او بیشتر از دیگر والدین بود، نباید امکانات بهتری در اختیار او قرار داد تا مبادا بیعدالتی شود؟ در طرف مقابل، آیا دانشآموزی که در درس ضعیف است، اما در ورزش تواناست، حق ندارد بیرون از مدرسه آموزشهای ورزشیِ اضافه دریافت کند تا مبادا در آموزش بیعدالتی شود؟
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
یکی از موضوعات مهمی که هر سال به ویژه در همین ماه فکر جامعه را مشغول میکند، مسئلۀ کنکور و تأثیری است که مدارس غیردولتی (غیرانتفاعی)، نیمهدولتی و دولتی بر سرنوشت دانشآموزان میگذارد. وقتی به این مباحث دقت میکنم، تفکرات نسنجیده و شتابزدهای در این حوزه حکمفرماست و البته جولانگاه خوبی هم برای ترویج ایدههای پوپولیستی شده است. در اینجا قصد ندارم نظام آموزشی ایران را آسیبشناسی کنم. نه سواد و تسلط لازم را دارم و نه اصلاً چنین بحث گستردهای در یک پست میگنجد. فقط دعوت میکنم در این متن با هم کمی دربارۀ این موضوع تأمل کنیم تا دستکم فکرمان را به آسانی به پوپولیسم چپ نبازیم.
صورت مسئله این است که موفقیت دانشآموزانِ مدارس خاص، یعنی مدارس غیردولتی و تیزهوشان و مانند آنها، به شکل خیرهکنندهای بالاتر از دانشآموزان مدارس عادی است. و از این چه نتیجهگیریای میکنند؟ نتیجهگیری میکنند دانشگاه دیگر متعلق به «قشر پولدار» است و کسی که مدارس دولتی میرود آیندۀ تحصیلی روشنی ندارد و عدالت آموزشی دیگر بیمعنا شده است و چه و چه...
اینکه پول در همۀ زمینهها کار انسان را راه میاندازد و میتواند «آوانس» ایجاد کند، نیازی به اثبات ندارد. کسی که پول دارد سوار خودروی ایمن میشود و از هر تصادفی جان سالم به در میبرد و کسی که پول ندارد، سهمش خودروهای ناایمنی است که از قضا در ایران تلفاتشان از جنگ هم بیشتر است. آری، پول «میتواند» آسایش و امنیت آورد. اما پرسش در اینجا این است که موفقیت مدارس غیردولتی یا مدارس خاص (مثل تیزهوشان) و کلاً مدارسی که هزینههای آنها از منابع غیردولتی (یعنی خانوادهها) تأمین میشود، چقدر «عدالت آموزشی» را بر هم میزند؟
اولین نکته اینکه یک نتیجهگیری شتابزده در اینجا وجود دارد. میگویند: «دانشآموزان مدارس غیرانتفاعی در کنکور موفقند، در نتیجه پول سرنوشت دانشآموزان را رقم میزند. دانشآموز فقیر در کنکور و درس هم ناموفق است. پول داشته باشی موفقی، نداشته باشی بدبختی!»
کل این منطق غلط است. یک مسئلۀ بسیار مهم و تعیینکننده در اینجا تعمداً ــ شاید هم ناآگاهانه ــ نادیده گرفته شده است. مدارس غیرانتفاعی و خاص در مرحلۀ ورودی و ثبتنام خود غربالگرهای سختگیرانهای انجام میدهند و از این طریق دانشآموزان را دستچین میکنند. مسئولان این مدارس خوب میدانند که موفقیتشان فقط در گرو «پول» نیست، بلکه باید دانشآموزان توانمندتر را غربان کنند. این مدارس شرطهای سخت و آزمونهای دشواری را برای غربالگری و جذب بهترین دانشآموزان قرار میدهند و در واقع، دانشآموزانی را جذب میکنند که به دلایلِ متعدد ــ و نه فقط به دلیل «پول» ــ آیندۀ تحصیلی بهتری دارند: درسخوانترند، خانوادههایشان برنامهریزی آموزشی دقیق و سختگیرانهای برایشان دارد و هوش و تواناییهای یادگیری بالاتری دارند.
در واقع، اگر بخواهیم بیتعارف صحبت کنیم، مدارس خاص (غیرانتفاعی، نیمهدولتی و تیزهوشان) آگاهانه روی نیروی انسانی قویتری سرمایهگذاری میکنند. در اینجاست که مفهوم «عدالت» به چالش کشیده میشود. شما اول باید با قاطعیت این پرسش را پاسخ دهید: آیا سرمایهگذاری روی دانشآموزانی که برتری خود را در شش سال نخست تحصیل اثبات کردهاند، «غیرعادلانه» است؟ اگر پاسخ مثبت باشد، باید گفت: هر گونه تفکیک به هر شکل و از سوی هر نهادی ــ دولتی و خصوصی ــ میان دانشآموزان غیرعادلانه است! «عدالت» در حوزۀ عمومی و اجتماعی مفهوم بسیار فریبنده و گمراهکنندهای است و با آن میتوان تریبونها را فتح کرد و محبوب دل تودهها شد. منادیانی ظهور میکنند که عدالت را عموماً به معنای «تساوی در توزیع» جلوه میدهند و البته تشخیص اینکه چنین تساویای در توزیع وجود ندارد، برای عموم مردم کار بسیار آسانی است و در نتیجه چنین موضعی پیشاپیش یک موضع برنده و پرطرفدار است. حقیقتاً چوب جادوی چپگرایی در همین مسئله نهفته است: عدالت توزیعی.
اما در این نگرش اول باید اثبات کرد «هر نوع توزیع نامساوی مصداق ناعدالتی است» و بعد باید اثبات کرد «توزیع مساوی زندگی بهتری را برای اکثریت مردم به ارمغان میآورد و مایۀ سعادت و رفاه عمومی است» ــ طبعاً جوابِ ما به هر دو گزاره منفی است. اینجاست که مفهوم «عدالت» به چالش کشیده میشود. یعنی آیا همۀ انسانها در همۀ زمینهها «حقی برابر» دارند که «توزیع برابر در همۀ زمینهها» الزامی باشد؟ اگر دانشآموزی بلندپروازتر، سختکوشتر و تواناتر بود و هموغمّ والدین او بیشتر از دیگر والدین بود، نباید امکانات بهتری در اختیار او قرار داد تا مبادا بیعدالتی شود؟ در طرف مقابل، آیا دانشآموزی که در درس ضعیف است، اما در ورزش تواناست، حق ندارد بیرون از مدرسه آموزشهای ورزشیِ اضافه دریافت کند تا مبادا در آموزش بیعدالتی شود؟
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی