Telegram Web Link
گردش روزگار

آنها که سال های بلافاصله پس از انقلاب را به یاد می آورند هنوز طنین تلخِ واژه های مکتبی در برابر متخصص یا تعهد در برابر تخصص را می شنوند. قرار بود تعهد تخصص را از صحنه بیرون کند که کرد. چه بسیار استادان و متخصصان زبده که ناچار شدند در آن هنگامه پاکسازی ها، که عموما توسط دانشجویان و کارمندان انقلابی انجام می شد، با تلخی و اندوه جلای وطن کنند. سال ۵۷ در دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز، تنها در بخش مهندسی برق و الکترونیک، بیست و دو استاد به تدریس و تحقیق مشغول بودند. به عنوان دانشجویانِ تازه وارد چه کیفی می کردیم که در سالن دانشکده راه برویم و اسم استادان را روی درب شیشه ای اتاقهایشان بخوانیم. بعد از آنچه که به آن نام انقلاب فرهنگی نهادند، از آن بیست و دو استاد تنها دو نفر باقی مانده و بقیه همه رفته بوده اند. ما مانده بودیم و دانشکده ای سوت و کور و اتاق های خالی استادان. حالا زمانه عوض شده است. کاندیداهای ریاست جمهوری هر یک سعی دارد نشان دهد که نیمه تحصیلاتی دارد و مدرکی حین خدمتِ تمام وقت به ضرب و زور گرفته است و دیگران قصد دارند نشان دهند که همان نیمه مدرک هم قلابی است.
۲۸ خرداد ۱۴۰۰، روزی که هر فرد به تنهایی می تواند از احزاب ، گروه ها و رهبران عبور کند.

چند نکته پراکنده:


یک - در کشور ما ایستادن رئیس جمهور منتخب در برابر نهادهای قدرت بیش از آنکه به پشتیبانی احزاب متکی باشد، متکی به خلق و خوی شخصی او است و به خصوص به این که ایا او یا اطرافیانش پرونده های آماده برای بازشدن دارند یا نه. از این زاویه که نگاه کنیم، به نظر می رسد این بار می توانیم به ایستادگی رئیس جمهوری منتخب بر سر وعده هایش خوشبین باشیم.

دو- هر نوع برنامه ای برای اصلاحات اساسی و بنیادی در فردای پیروزی رئیس جمهوری که طالب فضای باز سیاسی و روابط طبیعی با دنیا است و به دانش و تخصص نیز بها می دهد، امکان پذیرتر و آسان تر خواهد شد. جنب و جوش و گفتگویی که این روزها بین دو کمپین رای دادن یا رای ندادن،‌ و هر دو هم با هدف ساختن فردایی بهتر برای ایران،‌ شکل گرفته قطعا ادامه خواهد یافت تا راه های نوینی را برای آبادی کشور و پرهیز از اشتباهات پیدا کنند.

سه - با پیروزی رئیس جمهوری که حتی در مناظره ها نیز ابایی از بی اعتنایی و ضدیت با این امور ندارد، تا سالهای سال فضای یاس و ناامیدی بر جامعه غلبه خواهد کرد. امواج جدیدی از مهاجرت علم و سرمایه پدیدار خواهد شد، در سطح فردی نیز یاس و افسردگی و شکایت و ساختن لطیفه های رنگارنگ،‌ جای جنب و جوش مسئولانه کنونی را خواهد گرفت و گهگداری نیز اینجا و آنجا جمع هایی در شبکه های اجتماعی ایجاد خواهد شد برای بحث و گفتگو در باره «چه باید کرد» ولی این ها آن فضای یاس و نا امیدی را از بین نخواهد برد.
زمانه نو، زبان نو

آنچه که ما را به اینجایی که اکنون هستیم رسانده است، استفاده از زبان مبهم، کنایی، کج و معوج، تعارف آمیز و پر از مصلحت اندیشی و مداهنه ایست که نزد هر دو گروه سیاسی کشور رایج بوده، دو گروهی که خاستگاه تاریخی شان به دو شاخه از روحانیت باز می گردد. همین زبان است که پر از ناگفته ها و سینه های پر از اسرار است که در عین حال نیز می خواهد کتمان حقیقت را به عنوان یک فضیلت به دیگران بفروشد. طبیعی است که کاربرد چنین زبان کج و معوجی سرانجام نسل جوان امروز را به خشم و نارضایتی عمیق برساند، خشمی که می خواهد خود را در پشت پا زدن به کل این زبان و کنش سیاسی وابسته به آن خالی کند. ولی نسل جوان و مدرن امروز زبان خود را ساخته است، زبانی صریح و روشن و مستقیم. زبانی که یا به صورت تحریم انتخابات خود را نشان می دهد و یا به صورت مشارکت موثر و برساختن یک دنیای نو و یک زمانه نو. نتیجه هر چه که باشد هر دو گروه از این پس با زبان نو سخن خواهند گفت.
فیزیک و اجتماع، امید به صندوق رای و احترام به آن

میلیون ها نفر از مردم در دوراهی یک انتخاب مهم و تاریخی قرار گرفته اند و دو کارزار کاملا مخالف هم براه افتاده است. یکی می خواهد آخرین ذخیره امیدش را در اثرگذاری بر آینده کشور از طریق انداختن رای به صندوق به کار بندد و دیگری نیز انداختن رای اش را در صندوقی که از معنای واقعی اش تهی شده بی احترامی به آن تلقی می کند. قدرت استدلال های هر دو طرف چنان است که می تواند لحظه به لحظه نظر هر کسی را تغییر داده و به یکی از این دو سو متمایل کند. در چنین وضعیتی که هیچ رهبری یگانه و موثری وجود ندارد، یک شهروند منفرد و تنها چگونه باید عمل کند؟‌ چگونه می تواند بین امید و احترام یکی را انتخاب کند؟ پس از انتخابات،‌ چگونه کسانی که به صندوق رای امید بسته اند پشیمان نخواهند شد که به آن بی احترامی نکرده و رای آنها تفسیری متفاوت با آنچه که خود می پنداشتند پیدا نکرده است؟ چگونه کسانی که با احترام به صندوق رای از آن دوری می کنند پشیمان نخواهند شد که آخرین امیدها برای تغییر را از دست نداده اند؟ پاسخ به این سوالها آسان نیست ولی شاید بهترین کار داشتن انعطاف تا آخرین روز و مشاهده دقیق و عینی در روز رای گیری است. همانطور که در سیستم های بس ذره ای فیزیک نیز اتفاق می افتد چه بسا همبستگی های کوتاه برد نهایتا باعث یک گذار فاز در جامعه شود و گروه های هرچه بزرگ تری از مردم به یک سو متمایل شوند. چنین نتیجه ای هر چه که باشد به سود مردم است. در غیر این صورت چه بسا نتیجه ای پراکنده و بی ثمر بدست آید که هم امید و هم احترام به صندوق رای را زایل کند.
امروز دو کار کوچک انجام دادم. اول اینکه آخرین ذخیره امیدهایم را جمع کردم، در انتخابات شرکت کردم و رای دادم. نمی دانم نتیجه به دلخواه من خواهد بود یا نه ولی آنچه را که به عنوان یک شهروند فکر می کردم درست است انجام دادم. دوم اینکه آخرین کلمات درسنامه ترمودینامیک و مکانیک آماری ام را نوشتم که دانشجویان می توانند از این جا
http://physics.sharif.edu/~vahid/teaching.html
بخوانند. این ها کارهایی است که از من بر می آید. جز این کار دیگری نمی توانم بکنم. از اولی ممکن است بعدها پشیمان بشوم ولی از دومی هیچوقت پشیمان نخواهم شد و اگر مجالی باشد تا آخرین سالهای زندگی این کار را ادامه خواهم داد. مقالات تحقیقی ام چه بسا در انبوه مقالاتی که هزاران پژوهشگر دیگر در گوشه و کنار دنیا می نویسند گم شود و بعدها کسی آنها را به یاد نیاورد. اما این درسنامه ها شاید به درد دانشجویانی در گوشه و کنار کشور و چه بسا کشورهای فارسی زبان بخورد که درس های دانشگاهی فیزیک را به زبان فارسی بخوانند.
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت....

دانشجویی داشتم که فقط دو بار او را دیده بودم، یک بار برای شروع پروژه فوق لیسانس و چند هفته بعد از آن که برای اولین گزارش کارش به دفترم آمده بود. همان بار دوم کافی بود که بفهمم چقدر باهوش است و پرکار و چقدر شور و شوق برای درس خواندن دارد. تا آن زمان به ندرت دانشجویی به خوبی او دیده بودم. گفتگوی ما که به زندگی رسید معلوم شد که اهل تویسرکان است، شهری نزدیک همدان که به خاطر درختان کهنسان گردویش مشهور است و آن قدیمها چندباری از آن گذر کرده بودم. آن قدیمها یک خیابان بیشتر نداشت، آن هم خیابانی پر از درخت های انبوه و سبز که بر سر خیابان طاق می زنند و بعد از خیابان هم دشت پهناور و تپه های زیبا. به او می گفتم که به حال اش غبطه می خورم و اگر جای او بودم تابستان ها و تعطیلات را می رفتم در دل طبعیت تویسرکان که برای درس خواندن هزاران بار بهتر از تهران است. می خندید و می گفت که درست می گویم. یکی دو ماهی خبری از او نشد و بعد یک روز ناگهان آگهی تسلیت دانشکده را به مناسبت درگذشت اش دیدم. معلوم شد که در همان طبیعت زیبا با بستن یک قطعه پلاستیک به دور سرش خود را از زندگی خلاص کرده است. بعدها یکی از دوستانش می گفت که فکر خودکشی او را رها نمی کرده، شاید گرفتاری های زندگی، شاید رنج حرمان،‌ شاید یاس فلسفی و چه بسا شایدهای دیگر. دیروز هم یک پژوهشگر پسادکتری فیزیک در دانشگاه مشهد خود را حلق آویز کرده، آنهم بعد از آنکه بهداری دانشگاه پس از مشاهده خودکشی ناموفق او با قرص، او را تک و تنها روانه خوابگاه کرده، تا سرانجام خواسته اش را عملی کند. مدتی پیش هم یک دانشجوی دیگر فیزیک در دانشگاه کردستان و گویی این فهرست پرشمارتر و دردناک تر از این است.
آن زمان که ما دانشجو بودیم زندگی خیلی سخت تر از زندگی امروز دانشجویان بود، جنگ بود و انقلاب فرهنگی و تصفیه های دانشجو و استاد و سخت گیری هایی که امروزه تصور آنها برای دانشجویان ممکن نیست. اما هیچ خبری از خودکشی دانشجویان نمی شنیدیم. با وجود همه تلخی ها شاید یک چیز داشتیم که امروز از زندگی جوانان رخت بربسته است: امید. امید برای زندگی و دورنمایی سایه روشن برای آینده. حالا نمی دانم از آن امید چه باقی مانده است و نمی دانم در ذهن و روح و روان دانشجویان چه می گذرد و چرا اصلا فکر پایان دادن به زندگی به ذهن جوانان بیست و چندساله راه یافته است. شاید هم اصلا نتوانم دنیای آنها را بفهمم. هرچه که هست فکر می کنم در این دوران سخت شاید بهترین کار این باشد که اگر معلم هستیم سخت گیری های بی مورد را در درس و مشق و امتحان رها کنیم و تحصیل را برای دانشجویان به عذاب و اضطراب تبدیل نکنیم و سعی کنیم دانشجویان را بیشتر و بهتر بفهمیم، اگر دانشجو هستیم اختلاف های عقیدتی و سیاسی را به کناری نهیم، به خاطر حکومتی که خیلی قویتر از یک دانشجوست، زندگی را به کام همکلاسی های خود تلخ نکنیم و سعی کنیم آنها را همانطور که هستند بپذیریم و دوست داشته باشیم. به یکدیگر کمک کنیم و تکیه گاه دانشجویان و دوستان خود باشیم، از آنها مواظبت کنیم و به یاد داشته باشیم که دوران های سخت بالاخره سپری می شوند و آینده ای روشن تر از امروز از راه خواهد رسید. با همه سختی هایی که ممکن است زندگی امروز داشته باشد خود را برای آن آینده آماده کنیم.
«ریاکاری همانند تورم در زمان بلشویک ها بسی فزونی یافت. اگر بگوییم که ریاکاری روح و جان حزب شد، بازهم حق مطلب ادا نمی شود. دورویی خود خبر نداشت که در اکتبر ۱۹۱۷ چه بلایی سرش آمد. تا آن زمان ریاکاری در سیاست، ریاکاری در مذهب،‌ ریاکاری در تجارت گاه جلوه نموه بود، در کنش و واکنش های اجتماعی بی شماری نقش آفرین شده بود، در رمان های دوران ویکتوریا خوش درخشیده بود، ولی هرگز فرصت نیافته بود یک ششم کره زمین را آلوده کند. به عقب که بنگریم، احتمالا در این زمان دورویی به احتیاط پیشین خود خندید و بی پروا بر اریکه قدرت نشست و به زودی به سیطره خود عادت کرد.»

برگرفته از کتاب استالین مخوف، ‌نوشته مارتین اِیمیس،‌ ترجمه حسن کامشاد.
شرحی امروزین از حافظ و زمانه اش

این اپیزود از پادکست« طنزپردازی» روایتی بی اندازه جذاب از زمانه حافظ و مبارزه او با دورویی و ریاکاری ارائه می کند، روایتی که به زمانه ما نزدیک است، گویی که او همین امروز در متن جامعه ما زندگی کرده و شعر گفته است. https://podcasts.apple.com/us/podcast/20-%D8%AD%D8%A7%D9%81%D8%B8-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D8%B1%D9%82%D9%87-%D9%BE%D8%B4%D9%85%DB%8C%D9%86%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D8%A8%D8%AF%D9%88/id1498795447?i=1000502852960
شبی که انقلاب فرهنگی شد،

این روزها کسی از دانشجویان جدید تصوری از انقلاب فرهنگی و آنچه که بر نسل قدیم دانشجویان رفته است ندارد.
من شبی را در سال ۵۸ به خاطر می آورم که گروه های فشار بسیجی سوار بر وانت ها و کامیون ها به چهارراه ادبیات دانشگاه شیراز هجوم آوردند، من شبی را به خاطر می آورم که زنجیرهای گران را بالای سر می چرخاندند و با خشونت هرچه تمام تر بر علیه دانشجویان و دانشگاه شعار می دادند. هنوز سال اول را تمام نکرده بودیم که به خانه هایمان فرستاده شدیم. البته ما جز خوش شانس ترین ها بودیم. چرا که چهار سال بعد بسیاری از همکلاسی های ما به دلایل مختلف ناپدید شده بودند. نوشته زیر که البته نویسنده اش را نمی شناسم یادآور دوران انقلاب فرهنگی است که زندگی یک نسل از دانشجویان را تباه کرد و البته یادآور تبعاتی که آن انقلاب به دنبال داشت
از یک نویسنده ناشناس: صبح یک روز ناگهان حزب اللهی ها و بسیجی های دانشگاه درِ دانشگاه ها را بسته و از ورود دانشجوها جلو گیری کردند (با هماهنگی سراسری و هماهنگی انجمن اسلامی) و گفتند این دانشگاهها اسلامی نیست باید پاکسازی و اسلامی شود (اسمش را گذاشته بودن انقلاب فرهنگی) .
همه دانشگاه ها تعطیل شد نه یک روز دو روز که چهار سال. در این مدت بیشتر اساتید نخبه و دانشمند رفتند به اروپا و کانادا .
دانشجو ها هم حدود یک سومشان یا ازدواج کردند ،یا مشغول شغلی و حرفه ای شدن یا... یک عده زیادی هم اصلا تصفیه شدند به این بهانه که خلاصه طرفدار آقای خمینی نیستند. وقتی که بعد از سه چهار سال تعطیلی، سرانجام دانشگاه ها باز شدند برای قبول شدن تنها درس خواندن کافی نبود.دانش آموز باید غیر کنکور در تحقیقات محلی هم قبول می شد تا بتواند وارد دانشگاه بشود.😢
یک مرد ریشو با پیراهن بلندی که روی شلوار انداخته بود به سراغ همسایه ها می رفت تا مطمئن بشود که نماز می خوانید و لباستان اسلامی است
و زن همسایه را دید نمی زنید
و حجابتان کامل است و موسیقی حرام گوش نمی کنید و اهل گروهک ها نیستید و از این حرف ها...
همین شد که از کلاس اول دبیرستان شما در خانه و به توصیه ی والدین تمرین دروغ و ریا میکردید.
تمرین نماز خواندن الکی، ریش گذاشتن الکی، لباس پوشیدن الکی و زندگی کردن الکی...
سهمیه ها هم بودند مثل سهمیه بسیج و ....انواع سهمیه ها.کافی بود خودت را توی یکی از سهمیه ها جا کنی.خیلی هم‌سخت نبود.
حتی دیگر زشت هم نبود.
کافی بود کمی دروغ بگویی و نمایش بدهی... عادی بود... پذیرفته شده بود..
😞جوانمردی و صداقت کم کم مرد
با همه ی اینها مشکل دیگری هم در کار بود:همسایه ای که از سر حسادت یا دشمنی یا بدجنسی و یا هر انگیزه ی دیگری در مورد شما بدگویی می کرد تا آینده تان به فنا برود.و حاصل چندین سال درس خواندنت دود شود و هوا رود
اینجا بود که اگر قبول نمی شدید به تمام همسایه ها مشکوک می شدید و دیگران را به چشم دشمن و بدخواه می دیدید.
ما دروغ و نمایش و دشمنی را آنقدر تمرین و زندگی می کردیم که برایمان کاملا عادی شد و در وجودمان باقی ماند و جزیی از هست و بودمان شد.
دیگر نمی دانستیم خود واقعی مان چیست؟.
چه چیز دروغ است و چه چیز واقعی... مرز میان واقعیت و دروغ از بین رفت.
حتی در خانه.
حتی در خلوت...
انگار همه چیز ساختگی شده بود
حتی حقیقت.
در چنین جوی و فرهنگی افرادی مثل خاوری ها پرورش یافتند و کم هم نبودند
۲.از همان روزهای اول تحریم شدیم.
اسمش البته محاصره اقتصادی بود.
همه چیز کوپنی بود.
همه چیز بازار سیاه داشت.
عادت کردیم که توی صف بایستیم.با همدیگر کتک کاری کنیم. فروشنده را نفرین کنیم و برای خریدن شامپو داروگر تخم مرغی دنبال پارتی و آشنا بگردیم.
رادیو و آقای خمینی شعار خودکفایی می داد و ما شامپو تخم مرغی تقلبی را به چند برابر قیمت می خریدیم.
دیگر بازار سیاه و پارتی و صف و سهمیه، جزیی از سازوکار بودن ما شد.انگار همه ی راه های اصلی از بین رفته بودند و ما همواره دنبال راه میانبر و کوره راه و‌ در پشتی بودیم.
حالا بعد از سالها، این‌شیوه ی زندگی، این نحوه ی دیدن و فهمیدن، این روش حل مسئله، تمام بودن ما را در بر گرفته و در هر معضل و بحران و بلایی خودش را نشان می دهد.
مثلا همین کرونا را ببینید:
ساختن کرونایاب مستعان و چندین نوع واکسن تخیلی و تولید داروهای صددرصد موثر شیمیایی و گیاهی و طب اسلامی و دمنوش معجزه آسا و دورهمی های یواشکی و سفرهای ممنوع و عزاداری های بغل به بغل و سفر به ارمنستان برای واکسن و کتک کاری در بیمارستان برای تخت خالی و فحش دادن به داروخانه چی و دنبال آشنا گشتن برای سرم و چندین برابر خریدن داروها و واکسن های تقلبی و ایستادن در صف گورستان و...
حاصل همان دانشگاه و همان انقلاب فرهنگی و همان تلاش برای خودکفایی، همان طریقه ی زندگی کردن است.
انگار پذیرفته ایم که هیچ حقیقتی در کار نیست و همه چیز آمیزه ی دروغ و نمایش و تخیل است
تنها مرگ است که همچنان واقعیت دارد. و سخت سرگرم کار است.
مرثیه ای برای دانشگاه،


چرا هر ساله هزاران دانشجو کشور را به مقصد امریکا و کانادا ترک می کنند؟ چرا شوق مهاجرات حتی به دبیرستان ها نیز رسیده است؟ چرا کشور روز به روز بیشتر از نیروهای متخصص و کارآمد خالی می شود؟ چرا آن شوق مشارکت در رویای ساختن کشور که پس از انقلاب نسل جوان را در بر گرفت این چنین به خاموشی گرایید؟ چون هیچ نقطه روشنی در افق دیده نمی شود که جوانان را به وطن پای بند کند. چون به نظر می رسد که سیر نزولی منحنی مدیریت در کشور هیچ نقطه توقفی ندارد که بعد از آن هرکسی حس کند که فردا از امروز بهتر خواهد بود و پس فردا نیز از فردا و همین عزم رفتن او را برای ماندن و ساختن وطن بشکند یا لااقل پای رفتن او را به دیار غرب سست کند. دولت سیزدهم پس از استقرار، بلافاصله دست به تعویض روسای دانشگاه ها زده و در اولین اقدام خود ریاست دانشگاه تهران یعنی دانشگاه مادر، اولین و بزرگ ترین دانشگاه ایران را به کسی سپرده که قرار است جای کسانی مثل دکتر علی اکبر سیاسی بنشیند، کسی که وقتی وزیر بهداری دولت سپهبد زاهدی یعنی دولت نظامی پس از کودتا، در جلسه شورای دانشگاه صدایش کمی از حد معمول بلندتر شد محترمانه او را از شورا اخراج کرد. حالا ریاست این دانشگاه را به کسی سپرده اند که آنچه در کارنامه علمی اش به آن می بالد چند مقاله در مدح و ستایش اصحاب قدرت است و بس. مقالاتی که حتی عناوین آنها نیز برای هر ذهن آزاده ای رقت انگیز است. آن شعله کوچکی که نزد اهل علم روشن مانده بود که وزیر علوم با درک و شناختی که از علم و دانشگاه دارد، احترام دانش و دانشگاهیان را نگاه خواهد داشت خیلی زود به خاموشی گراییده است.
«سرمنشاء‌ علم کوانتوم هستیم ولی نمی توانیم اعلام کنیم.»

یک مسئول بلند پایه در صدا و سیما گفته است که «سرمنشاء‌ علم کوانتوم هستیم ولی نمی توانیم اعلام کنیم.» خیلی ها به محتوای اصلی این ادعا پرداخته اند و احتمالا در روزهای آینده نیز خواهند پرداخت اما من می خواهم به یک نکته حاشیه ای و خیلی کوچک در این مصاحبه اشاره کنم،‌ شاید علاوه بر انبساط خاطر، منشاء اثری برای تصحیح این روال های همیشه تکرار شونده شود. ایشان گفته است « دو سال پیش صدمین سال کوانتوم در دنیای فعلی بود و در نیویورک هم این صدمین سال را مراسم گرفتند و از ایران هم دانشمندانی در این مراسم شرکت کردند».


این گفته چند اشکال اساسی دارد. اول اینکه معمولا برای چنین رخدادهایی مراسم نمی گیرند، ممکن است کنفرانسی برگزار شود و عده ای از صاحب نظران در آن سخنرانی کنند،‌ ولی مراسمی نظیر جشن و رونمایی و امثال آن هرگز. دوم اینکه سال ۱۹۱۹ یعنی صدسال قبل از تاریخ ادعایی گوینده، اصلا سال مهمی در تاریخ مکانیک کوانتومی نیست. سالهای مهم سال های۱۹۰۰، ۱۹۰۵، ۱۹۱۳ و ۱۹۲۳ هستند که به ترتیب مفهوم کوانتوم انرژی توسط پلانک، فوتون توسط اینشتین، مدل اتمی قدیمی توسط بوهر و دوگانگی موج و ذره توسط دوبرویی کشف و ارائه شدند و البته فاصله طلایی ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۷ که ساختار نهایی مکانیک کوانتومی توسط هایزنبرگ، شرودینگر،‌ بورن و دیراک کامل شد. سوم اینکه مکانیک کوانتومی کشفی است که تقریبا به طور کامل توسط فیزیکدانان اروپایی انجام گرفت و آمریکا در شکل گیری مکانیک کوانتومی نه سر پیاز است نه ته پیاز که بخواهد برای آن مراسمی آن هم در نیویورک برگزار کند.
دانشگاه و قدرت نمایی دولت های مختلف

در کشور ما هر دولتی که سرکار می آید بلافاصله شروع می کند به عوض کردن روسای دانشگاه ها، کاری که در کشورهای توسعه یافته حتی در مورد مدیران میانی دستگاه های اجرایی هم انجام نمی شود. گزارش این تعویض ها هم در روزنامه ها و سایت های خبری همراه است با درج عکسی از وزیر علوم که او را در حال امضا کردن حکمی نشان می دهد که روسای همسو با دولت جدید را منصوب کرده و اقتدار دولت جدید را به جامعه دانشگاهی نشان می دهد. دردناک تر این است که این دولت ها هیچ کدام هم برنامه ای برای رشد علم یا حمایت از دانشگاه و به طور کلی توسعه علمی و صنعتی ندارند و عطش آنها برای فتح دانشگاه ها تنها ناشی از اشتیاق آنها برای تزریق بورسیه های کم کیفیت به عنوان عضو هیئت علمی، اعمال گزینش های همسور و بدتر از همه اعطای مدارک صوری به بعضی از افراد و وابستگان است. هیچ کدام از این دولت ها نمی فهمند که کارکردهای دانشگاه بسیار فراتر از رقابت های سیاسی بین اصحاب قدرت است و پیامدهای آن نیز بسیار طولانی تر از عمر این یا آن دولت است و گاه سیر تحول یک کشور را برای یک عصر در بر می گیرد. برای مقایسه نگاه کنیم به آیالات متحده امریکا که از سال ۱۸۶۹ تا کنون یعنی در فاصله یکصد و پنجاه سال ۲۹ رئیس جمهور متفاوت به کاخ سفید راه یافته اند، اما در همین مدت دانشگاه هاروارد تنها ۹ رئیس دانشگاه داشته است. دانشگاه های استانفورد و کرنل به ترتیب ۱۲۴ و ۱۴۴ سال عمر دارند و در این مدت به ترتیب ۱۱ و ۱۲ رئیس داشته اند. اما دانشگاه صنعتی شریف در طول عمر ۵۰ ساله خود ۱۳ رئیس مختلف را به خود دیده است. آیا تعجبی دارد که صدها هزار نفر از ایرانیان متخصص به چنین کشوری مهاجرت کنند؟ https://en.wikipedia.org/wiki/President_of_Harvard_University
بیانیه انجمن فیزیک ایران درباره علوم و فناوری کوانتومی در ایران (۱۴۰۰/۰۷/۰۷)
در روزهای اخیر اظهارات یکی از صاحب منصبان کشور در باره «سرمنشاء بودن ما در کوانتوم»، آن هم در هزار سال پیش، انعکاس وسیعی در داخل و خارج کشور داشته است. متاسفانه بی‌پایه و اساس بودن این ادعا چنان است که موجی از تاسف و شرمندگی را در دوستداران پیشرفت و اعتلای کشور برانگیخته است. به‌‌همین سبب انجمن فیزیک ایران ناگزیر است که برای دفاع از تلاش‌های جامعه علمی ایران نکاتی را به‌کلیه مسولان و دولت‌مردان و هم‌چنین رسانه‌های جمعی تذکر دهد و در واقع مواضع پیشین خود را تکرار کند.

پیشرفت علمی در یک حوزه پدیده‌ای است تدریجی که با تلاش مداوم ده‌ها سال پژوهشگران و متخصصان یک کشور و همکاری آنها با همتایان خود در جوامع دیگر و البته با پشتیبانی و سرمایه‌گذاری های کلان دولت‌ها و موسسات اتفاق می‌افتد.

آن دسته از کشورهای در حال توسعه که این موضوع بدیهی را دریافته‌اند بسرعت در حال کم کردن فاصله خود با قدرت‌های بزرگ هستند. متاسفانه در کشور ما درک کاملا نادرستِ رهبران سیاسی و نظامی‌ از پیشرفت علمی و اشتیاق آنها برای پیشی گرفتن زودرس از قدرت‌های بزرگ، نه تنها این فاصله را کم نکرده بلکه روز به روز خسران‌های بزرگی را به‌کشور و سرمایه‌های ملی آن تحمیل کرده است.

حاصل چنین نگاهی مسابقه‌ای است که بین نهادها و سازمان‌های مختلف برای طرح ادعاهای بی‌‌اساس در گرفته که هر روز نمونه‌ای از آن را در رسانه‌های جمعی مشاهده می‌کنیم. روزی سخن از غنی‌سازی اورانیوم در یک آشپزخانه توسط دانش‌آموز شانزده ساله است و روزی دیگر سخن از ساخت دستگاه ویروس‌یاب الکترومغناطیسی مستعان و امروز هم سخن از «سرمنشاء بودن ما در علم کوانتوم» آن هم در هزار سال پیش.

شاید گویندگان چنین مطالبی تصور می‌کنند طرح چنین مطالبی غرور ملی و امید نسل جوان را در داخل کشور تقویت می‌کند. اما حقیقت آن است که این نوع ادعاها برای همان جوانان نیز تنها باعث شرمندگی و برباد رفتن امید و اعتماد آنان به‌آینده‌ای مبتنی بر عقلانیت می‌شود. جوانانی که می‌بینند افرادی هنوز می‌توانند با طرح ادعاهایی که با واقعیت بسیار فاصله دارد مسئولین کشور را بفریبند، به‌این نتیجه می‌رسند که در ساختن آینده‌ی وطن جایی ندارند و راهی کشورهایی می‌شوند که به‌استعدادهای آنها فرصت رشد و شکوفایی می‌دهد.

حال که مسئولین کشور ما، اگرچه دیرهنگام، به‌اهمیت علوم و فناوری کوانتومی پی‌برده‌اند، مسئولیت حرفه‌ای ما ایجاب می‌کند که یک بار دیگر توجه آنها را به‌دیدگاه شاخه علوم و فناوری اطلاعات کوانتومی انجمن فیزیک که در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۴و در همین ارتباط منتشر شد جلب کنیم. در آنجا به‌دقت ضرورت‌های پیشرفت در این رشته، مزیت‌های نسبی کشور و هم‌چنین الگوهای پیشرفت را در کشورهای مشابه توضیح داده‌ایم. اکنون انجمن فیزیک ایران در این بیانیه به‌بیان این واقعیت اکتفا می‌کند که فاصله جامعه علمی ما در این حوزه، در بخش تجربی و آزمایشگاهی، با دستاوردهای بین‌المللی گزارش شده بسیار زیاد است. بنابراین در ارایه گزارش هر نوع پیشرفتی، از هر سازمان و نهاد و آزمایشگاهی، جایی برای نگرانی و ملاحظات امنیتی وجود ندارد. در حال حاضر از موسسات ما، آن هم در صورتی که قدم‌های پژوهشی خود را به‌درستی بردارند، تنها انتظار می‌رود که پروژه‌هایی که سال‌ها پیش گزارش شده‌اند را باز تولید و تکرار کنند، و البته این دستاورد کمی هم نیست. هر پیشرفتی در این مسیر فقط و فقط وقتی می‌تواند معتبر شمرده شود که گزارش آن به‌صورتی که مرسوم جامعه علمی است منتشر شده و توسط اهل فن مورد ارزیابی و انتقاد قرار گیرد تا راه برای پیشرفت‌های بعدی باز شود. با قدم‌های مستحکمی به‌این گونه می‌شود به‌آینده‌ای روشن در این زمینه برای کشور امیدوار بود. هر نوع تلاش برای تبلیغات رسانه‌ای با اجتناب از مسیر درست ارزیابی حرفه‌ایِ دستاوردهای علمی از سوی هر سازمان و نهادی، می‌بایست هشداری برای تصمیم‌گیران کشور باشد و آنان را نسبت به‌عدم اصالت این فعالیت‌ها، با اهداف سودجویانه و هدر دادن منابع ملی، نگران کند.

پیوست:
لینک به دیدگاه شورای اجرایی شاخه علوم و فناوری اطلاعات کوانتومی انجمن فیزیک ایران درباره علوم و فناوری کوانتومی در ایران
گردش روزگار: بیش از دو قرن از تولد عباس میرزا می گذرد. او از نخستین اصلاح گران ایرانی است که فاصله عظیم میان ما و کشورهای پیشرفته را دریافته و برای پر کردن این فاصله کوشیده است. در عین حال ناخواسته در گیر منازعه ای به شدت نابرابر با روسیه شد و شکست خورد. او در آن زمان نسبت به دشمنی های نابخردانه با این همسایه قدرتمند هشدار می داد و گوش شنوایی نمی یافت. امروز کسانی نسبت به دوستی و اعتماد بیش از حد به این همسایه هشدار می دهند. آیا گوش شنوایی پیدا می شود یا اینکه ایران یک بار دیگر با مخاطره مواجه خواهد شد؟. متن زیر از خاطرات عباس میرزا (منتشر شده در مجله ماهنامه پویا) نقل شده است:


سیزده سال و یک ماه و یازده روز از پایان جنگ اول ایران و روس گذاشته بود که جنگ دوم شروع شد. و من دیگر نه آن جوان نا آزموده بودم که به راحتی وارد کشمکش شود. در این سیزده سال، اختلافات مرزی ای که بین طرفین پدید می‌آمد، با رفت و آمد آدم و کاغذ حل می شد و سفرای دو کشور با احترام در کشور دیگر پذیرفته می‌شدند. عامل جدیدی که بهانه‌ای برای آغاز نبردی دیگر باشد رخ نداده بود. بهانه جنگ، زخم های باقی مانده از جنگ اول بود و نیز توطئه های برخی از برادران و اشراف قاجار برای از چشم شاه انداختن و سرنگونی من با یاری گرفتن از نیروی علما.
بدین ترتیب غوغای جهاد با “روسیان کافر” بالا گرفت و پاره ای از مشایخ مجتهدین و در رأس آنان “سید محمد مجتهد” برای تحریک و تحریض مردم و واداشتن دولت برای آغاز جنگ، از کربلای معلا به دارالخلافه تهران مهاجرت کردند.
به ملاقات آقایان رفتم و سعی کردم مشکلات ورود در جنگی دیگر را برایشان توضیح دهم. سید محمد با دستار بزرگ بر سر، در صدر اتاق نشسته بود. سرش را پایین انداخته بود و بی آنکه نگاهی به من بکند، در سکوت به سخنان من گوش می داد و گاهی نفسی از قلیان می گرفت. بعد از تعارفات معمول، عرض کردم: آقایان البته می توانند با چرخش قلمی، فتوای جهاد صادر کنند ولی اجرای آن مشکل است. از یک مشت مردان روستا نشین یا شهر نشین که برای جهاد راه افتاده اند و پرورش جنگی ندارند در برابر یک سپاه عظیم کاری ساخته نیست. جنگ، جنگاور بی‌باک می‌خواهد. سیاهی لشکر نآید به کار. جنگ، جیره و مواجب می‌خواهد. پول می‌خواهد. سرباز، پوشاک گرم و اسلحه و آذوقه می‌خواهد. سرباز پیش از شنیدن غرش توپخانه دشمن، صدای غرولند روده های خالی خود را می شنود. اکنون خزانه ما خالی است. سربازان که نمی توانند مثل جنگ های سابق، با غنیمت و غارت بلاد متصرفه یا شهرهای بین راه، شکم خود را سیر کنند. به علاوه، باید به سربازان حقوق داد تا زن و فرزندانشان از گرسنگی نمیرند.
یکی از آقایان گفت: چرا دولت پول ندارد؟ چه بر سر جواهرات نادری آمد؟
گفتم: آن جواهرات در خزانه است ولی جواهر را به راحتی نمی‌توان به پول تبدیل کرد. اگر بخواهیم همه آن را یک مرتبه بفروشیم به ثمن بخس از ما می خرند و اگر یکایک بفروشیم عایدات آن در برابر مخارج سنگین جنگ هیچ است. آن جواهرات فقط به درد تیله بازی آقا محمد خان می خورد. مشکل ما این است که مداخل قابل استفاده نداریم در حالی که روسیه و کشورهای اروپایی در زمان صلح از رعایا مالیات می گیرند و برای ایام جنگ پس انداز می کنند. تصور آقایان از جنگ، بدر احد است، ولی زمانه عوض شده است. در جنگ قبلی، به قدر کافی مردان مان به خاک افتادند، وضعیت ما نسبت به سیزده سال پیش، بهتر نشده که باز بخواهیم خلق الله را به کشتن دهیم.
در اینجا سید محمد، که گویی از توضیحات من، حوصله اش سر رفته بود، سرش را بلند کرد و با صدای لرزان و آزرده و چهره ای عبوس گفت: حضرت والا بدانند که ما به اینجا نیامده ایم که با این حرف‌ها دوباره به عتبات بازگردیم و خود را سخره عام و خاص نماییم. اگر پادشاه و ولیعهد به مظالم دولت روس بر مسلمین قفقاز بی توجه اند یا ترسیده اند، ما نه ترسیده‌ایم و نه اخوان دینی خود را از یاد برده ایم. ما برای آزادی بلاد مسلمین حکم جهاد داده ایم و این حکم بر همه نافذ است، از جمله بر پادشاه، که با تجویز جانشینان امام عصر و فقهای عظام، عجالتاً و نیابتا حق سلطنت دارد. بدیهی است این مجوز تا وقتی معتبر است که پادشاه مجری احکام شرع و حافظ دماء مسلمین باشد و اهمال در این امر، از طرف هیچ فردی پذیرفته نیست. این سنخ سخنان شاهزاده، ظنی را که از قبل در درجه اسلام‌خواهی ولیعهد بوده، مع الاسف تقویت می‌کند و شائبه ارتداد را پدید می‌آورد. به چه مناسبت از طرف ولیعهد در جراید لندن و پاریس اعلام می دهند و از فرهنگیان برای زندگی در ایران دعوت می‌کنند؟ پای فرنگی به ایران باز شود که چه شود؟ این تنبان های تنگ و چسبناک چیست که به بهانه چابک کردن و اصلاح امر نظام، بر تن قشون مسلمین می کنند؟ به چه دلیل در دارالسلطنه تبریز به فرنگیان اجازه داده اید تا برای خود میخانه تاسیس کنند؟ چاپخانه می‌زنید و کتاب تاریخ اروپا چاپ می کنید که مردم به جای قصص انبیا، با اطوار معاش فرنگیان آشنا شوند؟ این‌ها چیزی نیست که از منظر حجج اسلام پنهان بماند و فی الحال اگر مصلحت پرهیز از تفرقه در برابر کفار روس نبود این طلبه کوچک به وظیفه خود در تشیید مبانی شرع مبین عمل می‌کرد و باب مماشات را می بست


سخنان مجتهد که به اینجا رسید قطعی از تندی بیاناتش را کاست و پس از لختی خاموشی، ادامه داد: تنها ما نیستیم که نگران اقدامات شماییم. همین دیروز برادر شما، محمدعلی میرزا دولتشاه پیش ما آماده بود و می‌گفت: روابط صمیمانه برادرم با اروپاییان، دیر یا زود عقاید مردم را تغییر داده و حتی لباس و مذهب آنها را عوض خواهد کرد.
سخن مجتهد که تمام شد دیدم اصرارم بر اینکه آنها فکر جهاد را از ذهن خود دور کنند به صلاح نیست و بر لجاج آن‌ها خواهد افزود. از طرفی، در مظان اتهام قرار گرفتن، تهمت بزرگ و خطرناکی بود که می‌توانستم مخاطره آمیز باشد و هر فردی را نابود کند. به هر حال، صابون جنگ به تن شان نخورده بود و راهی تار و مار کردن دشمن بودند.
بدین‌سان ایرانیان، شورمندانه از جاهای دور و نزدیک عازم آذربایجان شدند. دم به دم، بازار لاف زنی گرم می‌شد، ازدحام عام مایه امید عوام می گردید و این‌ها بر تعداد و کثرت مجاهدان می افزود.
توضیحات ما به دولت روس که این حرکت ناشی از احساسات مذهبی است و دولت توان ممانعت از آن را ندارد، مسموع واقع نیافتاد. سرانجام اصرار و ابرام مجتهدین کار را بر من و پدرم تنگ کرد و چون اجماع خواص و عوام را در این باب مشاهده کردیم، به جنگی دیگر رضایت دادیم. این جنگ هم چند سال طول کشید و به رغم پیروزی‌هایی که ما در ابتدا، به خاطر غافلگیری روس ها، کسب کردیم، در نهایت ایران شکست خورد و در ناحیه ای میان زنجان و میانه، که روزها تا آنجا پیش آمده بودند، عهدنامه ترکمانچای منعقد گردید. مطابق این عهدنامه نخجوان و ایروان هم از دست رفت و چون روسیه، طرف ایرانی را آغازگر جنگ معرفی می نمود درخواست غرامت سنگینی از ایران کرد و تخلیه خاک ایران را مشروط به پرداخت اقساط آن غرامت دانست. این جنگ، عیار برخی رجال را محک زد و به نمایش گذاشت. من و پدرم صادقانه تا آخر جنگیدیم. چنان که یک بار قسمت زیادی از لشکرم مقتول و متفرق گشت و من و چند تن از جانبازان به سختی توانستیم از ارس بگذریم و جان سالم بدر بریم.
سیدمحمد هنگام محاصره تبریز از این شهر خارج شد و در نیمه راه تهران، جان سپرد. یکی از پیشوایان روحانی تبریز، شهر را تسلیم روس‌ها کرد. تبریزیان را با گل و قربانی سوی روس‌ها فرستاد و خودش به فرمانده روس‌هایی که تبریز را محاصره کرده بودند، گفت: ما خودمان جانمان از قاجاریه به لب رسیده و می‌خواهیم رعیت دولت بهیۀ روس باشیم.
“شکوه های عباس میرزا، نوشتاری از جلال توکلیان، ماهنامه اندیشه پویا، شماره ۵۰”
Forwarded from دغدغه ایران
فرصت سوزی ریلی

محمد فاضلی- مدیر پادکست دغدغه ایران

این تصویر تحول خطوط ریلی در چین بین ۲٠٠۸ تا ۲٠۲٠ را نشان می دهد. خطوط آبی ظرفیت سرعت بالای ۳٠٠ و خطوط سبز ظرفیت بین ۲٠٠ تا ۲۹۹ کیلومتر بر ساعت دارند.

این فاصله یعنی سال های ۱۳۸۷ تا ۱۳۹۹، وقتی صدها میلیارد دلار پول نفت در اختیار ایران بود، ده ها میلیارد دلار صرف تثبیت نرخ ارز شد، ده ها میلیارد دلار ارز ترجیحی برای واردات و توزیع رانت داده شد، و...

آیندگان از ما چگونه یاد خواهند کرد؟ یکی از بزرگترین راهدارهای دنیا که راهدار جاده ابریشم بوده است و شاه عباس کاروانسراهای بسیار برای توسعه تجارت ساخت، برای استفاده از مزیت جغرافیای ایران در راهداری چه کرده ایم و چه فرصت ها به باد داده ایم؟

#دغدغه_ایران، #شبکه_ریلی، #راه_ابریشم، #محمد_فاضلی، #توسعه_چین

@fazeli_mohammad
ایرانی که ساخته نشد.

مجموعه ای نیمه مستند هست به نام «مردانی که آمریکا را ساختند» با عنوان انگلیسی «The men who built America». برخلاف انتظار اولیه ای که ممکن است از عنوان این مجموعه داشته باشیم، در این فیلم هیچ سخنی از سیاستمداران، متفکران و دانشمندان نیست،‌ بلکه تمامی فیلم به توصیف زندگی پنج کارآفرین بزرگ می پردازد که در یک فاصله پنجاه ساله از ۱۸۶۵ تا ۱۹۱۵ صنایع بزرگ امریکا را پایه ریزی کرده و آمریکا را به عنوان بزرگترین قدرت جهانی وارد قرن بیستم کردند. کرنلیوس وندر بیلت [1] در صنعت راه آهن، اندرو کارنگی [2]در صنایع فولاد، جان راکفلر [3] در صنت نفت، جی پی مورگان [4]در بانکداری و سرانجام هنری فورد [5] در صنایع اتومبیل سازی. فیلم نشان می دهد که چگونه آنها از پایین ترین طبقات اجتماعی برخاستند و با رقابت های جان فرسا کارگاه های کوچک خود را به صنایع غول آسای انحصاری تغییر شکل داده، هزاران شغل ایجاد کرده و در مقیاس امروزی میلیاردها دلار ثروت آفریدند. بعضی از آنها هم در نیمه دوم عمر خود قسمت اعظم ثروت شان را به موسسات خیریه بزرگ، دانشگاه ها، کتابخانه ها و مراکز بهداشتی بخشیدند. این ها الهام بخش نسل بعدی صنعتگران و کارآفرینان امریکا بودند که تا امروز نیز ادامه آن را می بینیم. البته در پایان فیلم،‌ کسانی که قبل از انقلاب را دیده اند، حسرت عمیقی بر دلهایشان می نشیند، چرا که زمانه ای را به یاد می آورند که البته در مقیاسی کوچکتر، کارآفرینان بزرگی نیز در ایران ظهور کردند و گستره وسیعی از صنایع خصوصی را در ایران پایه گذاری کردند، افرادی مثل حاجی محمد تقی برخوردار (صنایع توشیبا و لوازم خانگی)، محمد رحیم ایروانی (بنیانگذار کفش ملی) برادران خیامی (بنیانگذار صنعت خودروسازی)، محسن آزمایش( صنایع خانگی آزمایش) ، برادران لاجوردی (گروه صنعتی بهشهر) ، برادران رضایی(صنایع فولاد)، محمد تقی توکلی (ماشین سازی تبریز) و بسیاری دیگر که اموال همگی آنها پس از انقلاب مصادره شد، خود آنها آواره شدند و صنایع آنها نیز رو به ویرانی کامل نهاد که دیگر حتی اسمی از آنها را نیز نمی شنویم [6]. تنها به کمک یک قوه تخیل قوی می توانیم تصور کنیم که اگر آن مصادره ها صورت نگرفته بود اکنون کشور ما در چه وضعیتی بود و تک تک ما چه نوع زندگی ای می داشتیم.

[1] Cornelius vanderbilt
[2] Andrew Carnegie
[3] John Rockefeller
[4] J.P. Morgan
[5] Henry Ford
۶- آقای لاجوردی (دادستان تهران) و آقای ایروانی هر دو در بازار تهران در کنار هم‌حجره داشتند. ایروانی کفش و آقای لاجوردی روسری می‌فروخت. ایروانی متوجه تحولات دهه‌ی چهل شد، غرفه کفش‌فروشی را به کفش ملی تبدیل کرد. وقتی کفش ملی را داشتیم در چین، تایوان، کره و تایلند از صنعت و تولید خبری نبود. آقای ایروانی کفش ملی را تأسیس کرد و آقای لاجوردی هم‌حجره‌ای او دادستان شد و اموال او را مصادره کرد. ( برگرفته از گفتگوی انصاف نیوز با حسین مرعشی).
2025/10/24 10:58:12
Back to Top
HTML Embed Code: