Telegram Web Link
یکی داستان است پر آب چشم:
Forwarded from اکوایران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📹کاشف پول‌های پنهان در حجره‌ها. روایتی از «بانی ایدرو»، قسمت پنجم

▫️اقتصاد ایران در ابتدای دهه ۴۰ گرفتار رکود شد، نه منابع دولت کفاف می داد اقتصاد از رکود خارج شود نه بانک ها به اندازه کافی سپرده داشتند تا در اختیار متقاضیان قرار دهند.

▫️تیم چهار نفره ای به رهبری علینقی عالیخانی مسئول کشف دلیل رکود و راهکار خروج از آن می شوند. گروه چهار نفره با اقتصاددانان و فعالان بخش خصوصی جداگانه نشست می گذارد اما به نتیجه ای نمی رسند. سرانجام یک نفر سرنخ رکود را به تیم چهار نفره می دهد. او می گوید پول هست زیاد هم هست اما پنهان است. سرنخ او موجب می شود تیم چهار نفره علت رکود را کشف کند و بتواند یکی از طلایی ترین دوران اقتصاد ایران را به لحاظ رشد اقتصادی طرح ریزی کند.

▫️رضا نیازمند یکی از اعضای گروه چهار نفره عالیخانی و بنیانگذار ایدرو به روایت این نشست ها و نحوه راضی کردن صاحبان پول های پنهان پرداخته است.

#بانی_ایدرو


📺 @ecoiran_webtv
هفته گذشته قرار بود که جلسه رونمایی کتاب «ایران من» نوشته دکتر رضا منصوری استاد دانشکده فیزیک دانشگاه ما در کتابخانه مرکزی دانشگاه برگزار شود. با تلفن یکی از همکاران شناخته شده و سپس انتشار یک نامه با امضای جعلی «جمعی از استادان دانشگاه های تهران» خطاب به ریاست دانشگاه و نهاد نمایندگی و مسئول بسیج دانشگاه این برنامه به تعویق افتاد. نامه هایی با امضای « جمعی از … » معمولا نامه هایی هستند که نویسنده آنها هویت مشخصی ندارد، چرا که هر استاد دانشگاهی که برای شان و منزلت خود ارزش قایل باشد، حتما نام و امضای خود را به صورت رسمی و آشکار زیر بیانیه ای که با مفاد آن موافق است می نویسد و از نوشتن نام خود ابایی ندارد. به هر حال این برنامه در زمان مقرر انجام نشد و مدیریت دانشگاه ما تصمیم بسیار نادرست و ناپخته ای گرفت که امیدوارم به سرعت آن را جبران کند. در انتقاد از این وضعیت نابهنجار آقای رسول جعفریان،‌ مدیر سابق کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران نیز مقاله ارزنده ای نوشتند که در این جا می توان آن را خواند. اما بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد این است که خبرنگاران روزنامه ها و سایت ها در این گونه موارد وارد شده و شروع به تحلیل کنند. مهم نیست چه موضعی داشته باشند و جانب کدام طرف را بگیرند. این گونه افراد بدلیل نداشتن دانش لازم و دیدگاه های کاملا سطحی اغلب مطالب کاملا نادرست و غیرحرفه ای را منتشر می کنند و نفهمیده چیزهایی می نویسند که هدف اش بیشتر ایجاد هیجان و جلب مخاطب است. مثلا این ها به عنوان یک نکته ابتدایی نمی دانند که هر کسی که رتبه استادی داشته باشد پروفسور است و در ایران فقط دو یا سه پروفسور فیزیک نداریم. هم چنین نمی دانند که واژه دانشگر که گویا اولین بار دکتر منصوری پیشنهاد کرده اند برابرنهاد scientist است به معنای کسی که کار و حرفه اش علم است مثل کارگر، آهنگر، صنعتگر و برای همه افراد به کار برده می شود و معنایی متواضعانه در مقابل واژه سنتی دانشمند دارد و اتفاقا پیشنهاد خیلی خوبی هم هست.
بیست سال یا هزار سال: بهترین توجیه بی عملی سیاسی آن است که تقصیر را به گردن مردم بیندازیم و بگوییم حکومت ها برآیند رفتارها و انعکاس روحیات تک تک مردم هستند و تا وقتی که مردم اصلاح نشوند و خلق و خو و فرهنگ شان عوض نشود، وضع کلی و عمومی آنها نیز بهبود نخواهد یافت. برای اقناع شنونده نیز از نحوه رانندگی مردم یا رفتار مستبدانه آنها با زیردستان یاد کنیم. طرفداران این شیوه می گویند کشورهای پیشرفته به این دلیل پیشرفته هستند که در آنها رفتار تک تک مردم طی یک فرایند چندصدساله ارتقا یافته و در گذر قرن ها فرهنگ عمومی مردم و در نتیجه حکومت هایشان به اینجایی رسیده اند که الان هستند. این دیدگاه به نظر من به غایت اشتباه است. فرهنگ و رفتار عمومی مردم توسط حکومت و نهادهای آن شکل می گیرد نه بالعکس. برای رد این دیدگاه لازم نیست به برآمدن نازیسم در آلمان یا فاشیسم در ایتالیا اشاره کنیم. کافی است به کشور خود نگاه کنیم.

هیچ چیز مثل دو نمونه زیر برگرفته از زندگینامه خودنوشت دکتر علی اکبر سیاسی، نادرستی دیدگاه فوق را نشان نمی دهد. این دو نمونه تفاوت عمیق رفتار استادان دانشگاه تهران را به عنوان یکی از فرهیخته ترین اقشار در فاصله ای کمتر از بیست و پنج سال نشان می دهد. دکتر علی اکبر سیاسی (۱۲۷۴-۱۳۶۹ ) ‌ نخستین رئیس دانشگاه تهران است و هم او بوده که سنگ بنای استقلال دانشگاه ها را با تدوین و تصویب لایحه ای در دولت و مجلس در سال ۱۳۲۱ گذاشته و از آن به بعد ۱۵ بهمن ماه همواره روز جشن استقلال دانشگاه از دولت بوده است:


سال ۱۳۰۷: قبل از استقلال دانشگاه:

از قول پروفسور شمس چشم پزشک و استاد دانشگاه تهران: « اعتمادالسلطنه قراگزلو، وزیر معارف چشم درد داشت، دعوت کرد از او عیادت کنم. صبح زود به منزلش رفتم، در اتاق انتظارش عده ای از استادان دانشگاه را دیدم که گوش تا گوش نشسته بودند. در اتاقی که دفترش بود مرا پذیرفت. پس از این که چشمش را معاینه کردم و دستور لازم را دادم و خواستم خارج شود به او گفتم: «جناب آقای وزیر گویا امروز در اینجا کمیسیونی از استادان تشکیل می دهید؟» گفت:« کمیسیونی در کار نیست. آقایان بیشتر روزها صبح اینجا می آیند که وقتی من از دفتر خارج می شوم و به وزارت خانه بروم خودی نشان داده سلامی کرده باشند تا فراموش نشوند….»-۱

سال ۱۳۳۳: بعد از استقلال دانشگاه و در کابینه بعد از کودتا:

دکتر جهانشاه صالح، بعد از سقوط دکتر مصدق در کابینه سپهبد زاهدی وزیر بهداری شد ولی در همان حال عهده دار ریاست دانشکده پزشکی بود و به این عنوان در جلسات شورای دانشگاه که روزهای چهارشنبه در دفتر من تشکیل می یافت، حاضر می شد. روزی در باره موضوعی، برای دفاع از نظر خود در برابر نظر مخالف یکی از همکاران دیگر، صدا را از حد معمول بلندتر کرد و داشت اندکی تندی به خرج می داد که سخن اش را قطع کردم و گفتم: « شما می دانید که به عنوان وزیر نمی توانید در این شورا حضور داشته باشید تا چه رسد به این که اظهار نظر کنید. شما عضو شورا هستید و مانند سایر همکاران باید آداب معمول ما را رعایت کنید. بنابراین اگر مایل به ادامه صحبت هستید باید با ملایمت و آرامش حرف بزنید.»
گفت: « مثل این است که شما نمی خواهید من حرف بزنم، پس این جا نمی مانم، می روم» گفتم: «مانعی نخواهد داشت.» از جا برخاست، در تالار را باز کرد و بیرون رفت به این امید که یکی از همکاران با کسب اجازه از من به دنبال او رفته و بازش خواهد گردانید. هیچ کس چنین حرکتی نکرد و دنباله بحث هم چنان گرفته شد، مثل این که کوچکترین اتفاقی نیفتاده باشد. بعد از جلسه شورا، طبق گزارشی که سید آقا پیشخدمت داد، دکتر صالح پس از خروج از تالار شورا، در اتاق انتظار کمی پا به پا می کند مثل اینکه انتظاری دارد، سپس خارج می شود.-۲
( ۱و۲- خاطرات علی اکبر سیاسی، نشر ثالث، ۱۳۸۶، صفحات ۱۴۶ و ۲۳۰)
برای آنکه رفتار تک تک مردم آنچنان تکامل یاید تا خود به خود دولتی عقلانی و کارآمد از بین میلیون ها مردم ظهور کند، هزار سال لازم است اما یک دولت عقلانی می تواند در بیست سال زمینه رشد و تعالی مردم را در همه زمینه ها فراهم کند برعکس یک دولت ناکارآمد می تواند چنان عرصه را بر مردم تنگ کند که در همان بیست سال بدترین صفات آنها در زندگی جمعی به منصه ظهور رسد.
«بیجار بهترین نقطه کره زمین است.»
«بیجار بهترین نقطه کره زمین است».

این سومین مرثیه ای است که من برای از دست دادن دوستان و همکاران جوان ترم می نویسم. آخرین اش برای محمدرضا ستاره است که ده سال از من جوان تر بود و پس از دوران دانشجویی اش در شریف تنها چند بار او را دیده بودم، و تصاویری کمرنگ از آن دوران و حضورش در چند کلاس درس در ذهنم باقی مانده است. اما در این سالها هر وقت که او را به یاد می آوردم، نه به مقالات پرشمار و با ارزش اش در مجلات معتبر فکر می کردم و نه به منش و شخصیت ساده و صمیمی اش و نه به جملات کوتاه طنز آمیزش، بلکه بی اختیار این جمله اش با تمام قوت به خاطرم می آمد که با قاطعیت گفته بود «بیجار بهترین نقطه کره زمین است.». سالها پیش این جمله را، شاید در یک کنفرانس ریاضی فیزیک در ترکیه از او شنیده بودم و تکان خورده بودم. قدرت این جمله چنان بود که همه آنچه را که از او به خاطر می آورم به محاق برده است. آخر چطور ممکن بود کسی که دکتر فیزیک است این همه شهرهای بزرگ و پرآوازه و زیبای دنیا را رها کند و بگوید که «بیجار بهترین نقطه کره زمین است»؟‌ چطور ممکن بود شهری کوچک و دور افتاده مثل بیجار که نه منظره های دل انگیز غروب آفتاب کنار دریا را داشت ، نه رودخانه بزرگی با قایق های رنگارنگ و‌ نه انبوه درختان جنگل، بهترین نقطه کره زمین باشد. چطور کسی می توانست شهری را که احتمالا یک خیابان هم بیشتر ندارد و در آن نه پارک بزرگی هست، نه دانشگاهی، نه کتابخانه بزرگی، نه فروشگاه بزرگی، نه گردشگاه مدرنی، نه تئاتری، نه سینمایی بهترین نقطه کره زمین بنامد؟ اصلاً چرا نگفته بود بهترین شهر یا بهترین منطقه و گفته بود « بهترین نقطه کره زمین»؟ چرا نگفته بود بهترین نقطه کردستان یا ایران؟ چه چیزی در آن نقطه بود که او را تا به این حد دلبسته آن شهر و دیار و زادگاهش کرده بود که بیست سال تمام او را در کردستان و در سنندج و بیجار نگاه داشت، جایی که سالهای زیادی به کاری ممتد،‌ پیوسته و درخشان در فیزیک نظری پرداخت و برای هزاران دانشجو از نسل نو نشان داد که می توان در گوشه ای از این آب و خاک زیست، به زیبایی های ساده آن حتی اگر یک تک درخت تنها یا یک خیابان خلوت یا کوچه ای قدیمی و خانه ای گلی باشد عشق ورزید، و با شکیبایی و ممارست به خلق آثار خوب و باارزش در علوم جدید پراخت.

حالا در این آخرین دقایق بعد از نیمه شب حزن آلود یازدهم تیرماه که این کلمات را می نویسم، فهمیده ام که بیجار بهترین نقطه کره زمین است، چرا که ستاره ای در خاک آن آرمیده است. روزی باید به زیارت آن نقطه بروم.
مدتی پیش در یک مرکز بزرگ خرید کتابهای معروفی را دیدم که قبلا توسط مترجمان شناخته شده ایرانی مثل محمد قاضی یا بهمن فرزانه یا نجف دریابندری به فارسی برگردانده شده بودند. اما این بار نام مترجمان اصلا آشنا نبود و غالبا هم نام مترجمان و همین طور ناشران کمی غریب به نظر می رسید. خیلی تعجب کردم که این ناشران و مترجمان ناشناخته از کجا پیدا شده اند. داستانش اینجاست. 👇
Forwarded from آینده
✍️ یاسر نوروزی

ناشران شارلاتان

چند سال است گروهی مشکوک، بازار کتاب ایران را به چرک‌ترین شکل ممکن، قبضه کرده‌اند. اما ماجرا از کجا شروع شد؟ از ترفندی زیرکانه اما غیرانسانی که گروهی ناشر به کار بستند. در واقع چند نفری دور هم جمع شدند و مجوز نشر گرفتند. یعنی فرض کنید طرف یک نفر است اما بیست تا سی مجوز نشر گرفته. چه می‌کند؟ به محض اینکه می‌بیند کتابی در بازار پرفروش شده، کتاب مربوطه را برمی‌دارد، برای اینکه هیچ‌کس نتواند از او شکایت کند، جمله‌ها را عوض می‌کند، اصطلاحات را تغییر می‌دهد و همان کتاب را با مجوز نشر خودش و به اسم مترجمی که اصلاً وجود خارجی ندارد، به بازار می‌فرستد. به این اسم‌ها نگاه کنید: منیژه ژیان، گندم نسرکانی، هنا پژمان، آرش هوشنگی‌فر و... هیچ‌کدام‌شان را می‌شناسید؟! حق دارید. چون مترجمانی هستند که هیچ ردپایی از آن‌ها بین اهالی کتاب و حتی فضای مجازی پیدا نمی‌کنید. چرا؟ چون یا با خودشان‌اند یا وجود ندارند! این ناشران مشکوک، بدون اینکه بابت حق‌الترجمه، ویراستاری، طراحی جلد، گرافیک و غیره، هیچ هزینه‌ای بکنند، کتاب‌های پرفروش بازار را برداشته‌اند، جمله‌های مترجمان اصلی را جابه‌جا کرده‌اند و عملا به لحاظ قانونی، راه شکایت را بسته‌اند. بعد هم با یک اسم کاملا فیک، آن را به عنوان ترجمه‌ای جدید راهی بازار کرده‌اند. رفقا، چیزی که دارم درباره آن می‌نویسم این‌قدر مهم است که پایه‌های ترجمه در ایران را نابود می‌کند. چون دیگر هیچ مترجم برجسته و حتی تازه‌کار و خلاقی، انگیزه برای ترجمه نخواهد داشت. چراکه به محض پرفروش شدن کتابش، همین گروه، کتابش را کپی‌کاری قانونی (!) کرده و به اسم خودشان چاپ می‌کنند. در حال حاضر کتاب‌فروشی‌های مترو، دیجیکالا و فرودگاه‌ها، بستر رشد قارچ‌گونه این جلبک‌های عرصه فرهنگ شده. پس به هیچ وجه فریب تخفیف‌های آن‌ها را نخورید و از این مکان‌ها کتاب نخرید. اما آیا می‌شود با این فاجعه مبارزه کرد؟ بله. اگر عزم راسخی در قوه قضائیه باشد، دادستان می‌تواند به عنوان مدعی‌العموم علیه این‌ها وارد عمل شود، چون ناشران و مترجمان فراوانی علیه‌شان مدرک دارند. اما فعلا اسامی بعضی از آن‌ها را برای‌ شما در تصاویر گذاشته‌ام، بخشی دیگر را هم همین‌جا می‌نویسم. پس وقتی می‌خواهید کتابی تهیه کنید، داخل آن را باز کنید و اگر اسم این ناشران را دیدید، به هیچ وجه کتاب را نخرید.
اجازه ندهید به ریش من و شما بخندند!
الینا، آسو، پرثوآ، داریوش، آتیسا، آزرمیدخت، نیک‌فرجام، زرین‌کلک، نگین ایران، ندای معاصر، باران خرد، شاهدخت پاییز، آراستگان، راز معاصر، سپهر ادب و.... (این اسامی به‌روزرسانی خواهد شد).
@kharmagaas
@A_pajhohi

نویسندگان و شاعران و هنرمندان ایران یک به یک می میرند، در غربت، در تنهایی و در رنجِ ِدوری اجباری از وطن، تا جا برای بی مایگان در اینجا باز شود. امروز نوبت عباس معروفی خالق سمفونی مردگان بود، آنهم در شصت و پنج سالگی و چه زودهنگام. چهار سال پیش مصاحبه ای طولانی با مجله اینترنتی «الفبا» داشته که در اینجا منتشر شده. روزی خواهد آمد که نسل نو و کسانی که در این سی سال از حضور او محروم بودند، کتابهایش را دست به دست کنند و بخوانند، کتابهایی که خود او گفته بعضی هایش را نمی تواند بخواند چرا که از شدت گریه خفه می شود. آن روز معلوم خواهد شد که این کتاب ها نه سمفونی مردگان بلکه سمفونی زندگان و مبارزان بودند، با بیدارباش شیپورها و کوبش سازها و طبل ها.
بر داغ ما ببار

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ باژگون.
ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم.

در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن، آنجا،
گر بی اجازه برشکفد، طرح توطئه ست.

عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس.

بر باغ ما ببار!
بر داغ ما ببار

محمدرضا شفیعی کدکنی
می توان این گونه هم استاد دانشگاه بود: این متنی است از کانال تلگرامی دکتر نصرالله حکمت استاد دانشگاه شهید بهشتی که نظر به اهمیت آن در این جا به اشتراک می گذارم.
از مسلمانی خود شرمنده‌ام
سوی کفرستان رهی یادم دهید

تسلیت می‌گویم اما نه فقط به خانوادهٔ محترم «مهسا امینی» که نوگلشان نشکفته پرپر شده و داغی جگرسوز بر جانشان نشسته ، بلکه به ایران ، به مردم این سرزمین ، به اخلاق و ادب ، به اسلام ، به قرآن ، به پیامبر ، به امامان معصوم و مظلوم ، به بانوی حقیقت و عصمت فاطمهٔ زهرا ، به پاکی ، به زیبایی ، به معصومیت ، به شرف ، و به هر آن چیز که بوی انسانیت می‌دهد .
اعلام بیزاری و برائت می‌کنم از هر آن چیز و هر آن کس و هر آن کلمه و مفهوم که به هر شکل در تحقق این فاجعهٔ انسانی --که ادامه و استمرار فجایع زنجیره‌ای پیشین است-- سهیم و شریک است ؛ حتی با رضایت و سکوت .
مولای ما و حامی مظلومان امیر مؤمنان آن روز که شنید از پای یک زن یهودی ، خلخال کشیده‌اند ، گفت : اگر کسی این قصه را بشنود و از غصه بمیرد جای ملامت ندارد . امروز اگر او بود و می‌شنید که دختری معصوم را جلادان و آدمکشان حرفه‌ای به نام «امر به معروف و نهی از منکر» در چنگال کثیف خود گرفته‌اند و به یکی از فجیع‌ترین شیوه‌ها به قتل رسانده‌اند ، چه می‌گفت و با آمران و عاملان این فاجعه چه می‌کرد ؟
بندهٔ حقیر نخست به عنوان یک انسان ، سپس به عنوان یک عضو هیئت علمی از مجموعهٔ دانشگاهیِ کشور که در آن‌جا همهٔ ما اعضای هیئت علمی را به «بردگیِ علمی» و خفقان مطلق کشانده‌اند و لذا هیچ صدایی از دانشگاه‌های ما بر‌نمی‌خیزد ، این جنایت خوفناک را محکوم می‌کنم .
امثال بندهٔ حقیر که خدمتگزار مردمیم و فرزندان مردم یعنی این پاکیزگان معصوم ، به دست ما امانتند تا در فضای مقدس دانشگاه ، به آنان علم و اندیشه و زندگی را آموزش دهیم ، آن‌چه اینک برایمان باقی مانده سرافکندگی و شرمساری و خجالت است ؛ خجالت از فرزندان معصومی که قرار است از فردا سر کلاس برویم و با آنان روبرو شویم .
خاک عالم بر سرم ؛ فردا که سر کلاس می‌روم ، به فرزندانم چه بگویم ؟ به راستی اگر به من بگویند که جمعی خونخوار و سفاک ، بی‌دین و بی‌ادب ، وحشی و نافهم ، به نام همان اسلام که از آن دفاع می‌کردی ، زندگی ما و امنیت ما و آزادی ما را سلب کرده‌اند و با چنگال‌هائی که از آن خون می‌چکد ، ما را در چنبرهٔ خود گرفته‌اند ، می‌کشند و نابودمان می‌کنند ، چه پاسخی به آنان بدهم ؟
من مانده‌ام و یک جهان خجالت و شرمندگی .
بچه‌ها ! من هیچ پاسخی ندارم . فقط سرافکنده‌ام و دیگر هیچ . اگر هزار بار ملامتم کنید و به رویم آب دهان بیفکنید ، حق به دست شما است .

نصرالله حکمت
استاد دانشگاه شهید بهشتی
بیست و ششم شهریور ۱۴۰۱
این شعری است که دوست و همکار گرامی، اقای دکتر فروهر فرزانه، استاد دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف سروده است.


ای دختر کّرد
تو پیام زندگی بودی
از دیار کردستان
از دیار آبشارهای بلند
از دیار چمنزارهای کوهستان
از دیار بلوط های بلند
از دیار صمغ و سقّز
از دیار عطر سقّز
مرگ‌ تو قلب ما را فشرد
درد پدرت، درد بابای بزرگت،
درد ماست!
امّا تو روزی پیام زندگی خواهی شد،
پیام آزادی،
برای همه زنان ایران!
تو نه فقط دختر کردستان
که دختر ایرانی!
و کردستان در قلب ماست
بژی ژینا
بژی کوردستان، بژی ایران
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آزادی را تنفس می کنم، هوا را از من نگیر....
✍️ نعمت الله فاضلی

🖊 کنشگران آرام

چرا مدرسان دانشگاه کنار ایستاده اند؛ یا می کوشند "وسط بازی" کنند؟ در حالی که ورزشکاران و هنرمندان همسوی مردم معترض موضع گرفته اند. پاسخ آن روشن است. استادان از حکومت حقوق می گیرند و نان شان در دست حکومت است. ورزشکاران و هنرمندان، حقوق بگیر نیستند. همچنین استادان جایگاهی در افکار عمومی ندارند. آنها سلبریتی و سرشناس نیستند. استادان حاشیه امنی ندارند. در برابر فشاری که متحمل شوند کسی دادرس آنها نخواهد بود. نظام سیاسی هم این را می داند. قصه به همین سادگی است. مسعود کیمیایی، علی کریمی و کتایون ریاحی، شهره آفاق اند. هزینه برخورد با آنها بالاست. اما برخورد با یک مدرس دانشگاهی، هزینه ای ندارد.

🔻فراموش نکنیم که علم هم ماهیتا محافظه کار و محتاط است. کسانی که درگیر مداوم کار علمی و دانشگاهی می شوند روحیه محافظه کاری پیدا می کنند.

با وجود این، می توان مدرس و استاد بود و عافیت طلب و فرصت طلب هم نبود. باب مشارکت و حضور فعال داشتن و مسئولیت پذیری، برای مدرسان بسته نیست. نمی دانم و هیچ کس هم نمی داند دقیقا تکلیف و راهبرد مشارکت هر فرد چیست، اما اگر مدرس دانشگاه تصمیم بگیرد که سهم و نقش سازنده و فعال در جامعه و حتی در اعتراضات ایفا کند می تواند متناسب توانایی ها و فرصت ها و امکان هایش، کاری کند. مهم پذیرفتن و خواستن ایفای نقش و ایفای مسئولیت و خودباوری است.

🔻تجربه خودم را می گویم. هیچگاه منفعل نبوده و نیستم. "وسط بازی" هم نکرده ام. مقداری هزینه هم داده ام. اما این هزینه ها برایم ارزشمند بودند. با این هزینه ها، بودن و شدن انسانی ام تحقق یافته است. در جامعه هم کسان بسیاری هستند که قدرشناس هستند. می شود مشارکت کرد بدون جنگیدن، می شود فعال بود بدون رادیکال شدن؛ می شود هویت داشت و هویت ساخت بدون دروغ و ریاکاری. مساله مهم اراده ای است که بخواهد بکوشد و بجوشد و ریسک پذیر باشد.

اگر مدرسان واقع بینانه نگاه کنند درمی یابند که هزینه عافیت طلبی و منفعل بودن بسیار سنگین است حتی سنگین تر از مشارکت و فعالیت. هزینه انفعال، مرگ تدریجی است. نمی توانیم مانند علی کریمی و مسعود کیمیایی و ریاحی باشیم اما می توانیم خودمان باشیم مشروط به این که نیاز به "خویشتن" یا "خود بودن" در ما باشد. مشارکت فعال و زیستن پویا و درگیر شدن با مساله های جامعه و حتی همراهی و همدلی با مردم معترض، یک "انتخاب وجودی" است؛ انتخابی که خویشتن ما را در مقام "شهروند مسئول" و "مدرس دغدغه مند" هویت می بخشد. هر مدرس دانشگاهی که تامل کند، می تواند راه مشارکت و فعال بودنش را بسازد. مهم اینست که نخواهیم عافیت طلب و فرصت طلب باشیم.

🔻در حوزه عمومی بحث کردن، مفاهیم و زبانی برای فهم موقعیت آفریدن، با صدای بلند اندیشیدن به ایران و مساله های آن، دانش را در خدمت گفتگوهای عمومی گرفتن و کوشش برای خشونت پرهیزی، پیوستن به نهادهای مدنی مثل انجمن های علمی مثل انجمن جامعه شناسی و در قالب این نهادها با حکومت و جامعه سخن گفتن راهبردهایی برای مشارکت مدرسان هستند. حتی کلاس های درس می توانند فضایی برای مشارکت باشند، البته اگر بخواهیم. همین شبکه های اجتماعی دانشگاهی نیز فرصت مشارکت اند. اگر بخواهیم.

تعداد مدرسانی که کنشگری می کنند هم کم نیست، اما کنشگری مدرسان، "کنشگری آرام" است. مدرسان، سلبریتی نیستند که کنشگری شان به گوش همه برسد. آنها در فضاهای کوچک می کوشند و "خرده فضاهایی" دارند و خرده کنشگری هایی می کنند. علوم انسانی، "علوم ساکت " اند. ماهیت این علوم متفاوت از ورزش و هنر است.

🔻می خواهم بگویم این طور نیست که همه را با یک چوب برانیم و عافیت طلب و فرصت طلب بدانیم. هنوز مدرس دغدغه مند وجود دارد، هر چند اکثریت نیستند.
.
🆔 @MostafaTajzadeh
چرا کار انقلاب و نسل ما و قبل از ما با آن شوریده سری و شیفتگی به شریعتی و آل احمد که می خواستند معنویت و اخلاق مذهب را رها کرده و از آن یک ایدئولوژی سیاسی بسازند، به اینجا کشید؟ پاسخ اش یک جمله کوتاه از زنده یاد شاهرخ مسکوب است : « …وقتی بخواهی مذهب را آلت دست کنی خودت آلت دست شده ای. او با آن دم و دستگاه از چند تا دست و پا چلفتی مثل من و تو خیلی بلد تر است.…» ۱

۱- نقل شده از : در باره سیاست و فرهنگ، علی بنوعزیزی و گفت و گو با شاهرخ مسکوب
آیین کهن ایرانیان در سوگ عزیزان، بریدن گیسوست. این رسمی است که هنوز در میان کردها و لرها جاری است. هر چه که داغ بزرگتر آیین گیسو بریدن نیز پرشور تر که باقیمانده ای نمادین از اثر حماسی شاهنامه است.


فرنگیس در سوگ سیاوش:
همه بندگان موی کردند باز
فرنگیس مشکین کمند دراز
برید و میان را به گیسو ببست
به فندق گل ارغوان را بخست
توصیه ای به دانشجویان برای کار علمی در این روزها


به دانشجویانم توصیه کرده بودم که در این روزها که اخبار ناگوار از گوشه و کنار کشور روح و روان همه ما را آزرده می کند، به هر ترتیبی که شده کار علمی خود را رها نکنند و حتی اگر به مدت دو ساعت در هر روز هم که شده با تمرکز کامل به کار علمی خود بپردازند، چرا که این نسل به هر حال به عنوان متخصصان آینده کشور می بایست نقشی در ساختن ایران فردا ایفا کنند و باید بتوانند ایفای مسئولیت اجتماعی خود را با کار علمی که این دومی نیازمند تمرکز فوق العاده و حواس جمع است ترکیب کنند. از لحاظ نظری این کار نیازمند انضباط رفتاری در برنامه روزانه است، که در آن می بایست هر نوع حضور در رسانه ها و فضای مجازی را به طور کامل متوقف کرد و چشم و گوش خود را به روی هر نوع خبری بست و خود را در انزوای کامل قرار داد. اما یکی از دانشجویانم پرسید که پس از این انزوا راه عملی رسیدن به تمرکز چیست. پاسخ اش این است:‌ نوشتن تمیز و مرتب. خواندن مقاله و کتاب هیچوقت تمرکز آفرین نیست بلکه ممکن است باعث پراکندگی ذهن نیز بشود. اما محاسبه کردن و مسئله حل کردن و نوشتن مرتب و منظم، ذهن و دست ها و چشم ها را به طرز شگفت انگیزی با هم هماهنگ می کند و شخص را به آن تمرکز دلخواه می رساند و آن حالت غرق شدگی را فراهم می کند. هر دانشجویی می تواند این راه را امتحان کند.
چگونه یک جنبش می تواند به انحطاط کشیده شود.

من خشم دانشجویان را به خاطر همه آنچیزی که «برای» نام دارد می فهمم و شجاعت جوانان را ستایش می کنم. اما امروز متاسف و ناراحتم. هم برای شکستن حرمت دانشگاه شریف و دستگیری تنی چند از دانشجویان و هم برای آنکه یک فیلم کوتاه از شعارهای دانشجویان دانشگاه شریف دیده ام که در آن ناسزاهایی گفته می شود که با فرهنگ و فرهیختگی ای که از دانشجویان انتظار می رود نسبتی ندارد. اعتراض به ناکارآمدی، به فساد، تبعیض و خیلی چیزهای دیگر قابل فهم است، اما من نمی فهمم که چگونه یک جوان تحصیل کرده می تواند در جنبشی که برای احترام به زنان آغاز شده،‌ کنار یک همکلاسی دختر بایستد و چنین زبانی را برای بیان خشم اش به کار ببرد. در جامعه ما که به تحصیل علم و فرهنگ اهمیت فراوان می دهد، دانشجویان می بایست سرمشق و نمونه فرهیختگی باشند. درست است که خشم و سرکوب ممکن است که اختیار زبان را از دانشجو بگیرد، اما زبان خشماگین او نیز می بایست متناسب با فرهنگ او باشد. احتمال دیگر هم آن است که کسانی در جمع دانشجویان رخنه کرده و سعی کرده اند که این انحراف زبانی و فرهنگی را ایجاد کنند تا زمینه را برای ورود گروه های خشونت طلب به دانشگاه آماده کنند. این آن چیزی است که هر دانشجویی باید آن را به یاد بسپارد. حفاظت از زبان و فرهنگ، حتی به هنگام خشم، به همان اندازه احترام به حقوق زنان مهم است. این آن چیزی است که از انحراف و انحطاط این جنبش جلوگیری خواهد کرد. و البته مطلقا هیچ شعاری مجوزی برای ورود نیروهای لباس شخصی به دانشگاه و تیراندازی از سوی آنان نیست.
از دبیرستان تا دانشگاه،

دکتر محمدعلی مجتهدی در سال ۱۳۲۳ یعنی تقریبا ۸۰ سال پیش به ریاست دبیرستان البرز رسید و به مدت ۳۴ سال مدیر این دبیرستان بود. در خاطراتش می خوانیم:

«… این جناب سرهنگ آمد نشست. اسم یک شاگردی را برد و گفت می خواهم او را ببینم. گفتم: « شما پدرش هستید؟ » گفت: «نه.» گفتم:« نماینده پدرش هستید؟» گفت: « خیر.» گفتم: «پس چه کار دارید؟» گفت: « من دادستان سازمان امنیت هستم و با این جوان کار دارم.» گفتم: « چه کار دارید؟» گفت: « این جوان در روی آن تخته سیاه کلاس علیه ما چیز نوشته‌است.» گفتم: « این تنبیهش با من است نه با شما. من مسئول دبیرستانم. تنبیهش با من است.»
گفت: « من می خواهم با این جوان صحبت کنم.» گفتم: « شما نمی توانید با این جوان صحبت کنید. هرحرفی دارید به من بزنید. شما هیچ وابستگی به این جوان ندارید.» گفت: « همین طور؟» گفتم: « بله.» گفت: « من دادستانم.» گفتم: « شما توجه نکردید.» به من گفت: « شما توجه نکردید. من دادستان سازمان امنیت هستم.» گفتم: « من شنیدم، آقای سرهنگ. من شنیدم شما دادستان هستید. بنده را می توانید جلب کنید. همین حالا. من در خدمت شما، ولی هیچ کدام از این شاگردهای دبیرستان البرز را شما نمی توانید ببرید. من به شما معرفی نمی کنم. » گفت: « همین طور؟» گفتم: « بله، همینطور.۱»


دکتر مجتهدی سپس در سال ۱۳۴۵ دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف کنونی) را تاسیس کرد، تا مدلی برای یک دانشگاه صنعتی پیشرو در کشور باشد. دانشگاهی که بیشتر توسط فارغ التحصیلان همان دبیرستان پایه گذاری شد و به تدریج در تمام دنیا مثل یک موسسه درخشان کیفیت شناخته شد. ۵۵ سال بعد از آن، کار این دانشگاه به جایی رسید که در درب های خروجی اش، استادان مجبور شدند زنجیره انسانی درست کنند تا دانشجویانی را که تازه دو روز بود با هزار امید به دانشگاه آمده بودند، از دست نیروهای بی نام و نشان و فوق العاده خشن و زشت کردار و گفتار، به سلامت عبور دهند و به خانواده هایشان برسانند، که بعضاً هم موفق نشدند.



برگرفته از کتاب « خاطرات دکتر محمدعلی مجتهدی، رئیس دبیرستان البرز و بنیان گذار دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر) » مجموعه تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، به کوشش حبیب لاجوردی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای آنها که از تجزیه ایران بیمناکند. اجرای سرود ای ایران توسط نوازندگان بلوچ
2025/10/22 09:54:43
Back to Top
HTML Embed Code: