جزوهٔ شش شعر
امین حدادی
ـــــــــــــــــــــ
خورده شده از رؤیای نادیده…
از کتاب دَمگردانی (۱۹۶۷)
خورده شده از رؤیای نادیده،
سرزمینِ نان را بیخواب در نوردیده
کوه زندگی را گرد میآورد.
از خمیرش
وُرز میدهی از نو نامهامان را،
که من لمس میکنم، چشمی
شبیه
به چشم تو بر هر انگشتم،
به جستجوی جایی میگردم
که از آنجا بتوانم بیدار، خود را به تو نزدیک کنم
با روشنایی
شمعِ گرسنگی در دهان.
پل سلان
ـــــــــــــــــــــــ
در چنگِ دشمن
در چنگ دشمنی،
آنان الساعه استخوانهات را خُرد میکنند
آنان نگاهَت را میخواهند
آنان نگاههایت را لگدمال میکنند
آنان در گوشَت سوت میکشند
با نفیرِ اخطار
اخطار.
اینگهبورگ باخمان
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ شعرها]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
امین حدادی
ـــــــــــــــــــــ
خورده شده از رؤیای نادیده…
از کتاب دَمگردانی (۱۹۶۷)
خورده شده از رؤیای نادیده،
سرزمینِ نان را بیخواب در نوردیده
کوه زندگی را گرد میآورد.
از خمیرش
وُرز میدهی از نو نامهامان را،
که من لمس میکنم، چشمی
شبیه
به چشم تو بر هر انگشتم،
به جستجوی جایی میگردم
که از آنجا بتوانم بیدار، خود را به تو نزدیک کنم
با روشنایی
شمعِ گرسنگی در دهان.
پل سلان
ـــــــــــــــــــــــ
در چنگِ دشمن
در چنگ دشمنی،
آنان الساعه استخوانهات را خُرد میکنند
آنان نگاهَت را میخواهند
آنان نگاههایت را لگدمال میکنند
آنان در گوشَت سوت میکشند
با نفیرِ اخطار
اخطار.
اینگهبورگ باخمان
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ شعرها]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤7👍3👎1
نادمان نارشهر
دو تن هستند در نارشهر آیا
که بر تنها گناه تو بگریند
که آن نارنجکی کاینجا میاندازند
به تخممرغ پُرنطفهی بدل گردد
چرا کز آن بزاید شهخروسانی
ببین کآواز بیزاری همیخوانند
و انارنجک چه دلریز است
به هولانگیز باغهای ما
گیوم آپولینر | ایلیا نیک
◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر و نکاتی دربارهٔ آن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
دو تن هستند در نارشهر آیا
که بر تنها گناه تو بگریند
که آن نارنجکی کاینجا میاندازند
به تخممرغ پُرنطفهی بدل گردد
چرا کز آن بزاید شهخروسانی
ببین کآواز بیزاری همیخوانند
و انارنجک چه دلریز است
به هولانگیز باغهای ما
گیوم آپولینر | ایلیا نیک
◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر و نکاتی دربارهٔ آن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍5
تاج خار بر سر زیلان
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــ
پدر خواست دستهای زیل ــ ان را بر X ببندد، نحیف بود و نازک و ترد اما نه آنقدر که ترحمش را برانگیزد؛ پس او را به x بست و به سرش شلیک کرد. تاج خار بر سر زیلان رویید و گلهای خون شکفته شد، هموگلبینها بر خاک موعود ریختند و عطر شور گلبرگهای گلبولها تمام پرههای بینیها را در سراسر خاورمیانه سوزاند. در عربستان گفتند غباریست از صحرای عربی، فرومینشیند؛ در سوریه گفتند باروت است، تمام میشود؛ در یمن گفتند از گرسنگیست، سنگ ببندید به شکمتان؛ در ترکیه گفتند گرد پستۀ باقلواست، امتحان کنید؛ در بحرین گفتند بوی دریاست، از مروارید گردنتان میآید؛ در قبرس گفتند گوشت لاکپشت خوردهاید، بهتان نساخته؛ در کویت گفتند از تنوعِ زیستیست، عادت ندارید؛ در اسرائیل گفتند از خاک مرکاوا ام کا است، از سر راه کنار بروید؛ در مصر گفتند اگر کنار نیل میروید، مواظب پشهها باشید؛ در اردن گفتند عیدالأضحیست، پشم لاشههاست؛ در فلسطین گفتند خاک نگب است، بالاخره به غزه رسیده؛ در قطر گفتند بوی اسکناس است، خرجش کنید؛ در امارات گفتند عطر خارجیهاست، بوی تندی دارد؛ در لبنان گفتند بوی سدر است، حتماً سوخته؛ در عمان گفتند بوی نفت است، پیچیده بر تن ماهیها؛ در عراق گفتند بوی جنگ است، قبیله را صدا کنید؛ در ایران گفتند بوی جگرمان است، هر روز خاکستر میشود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــ
پدر خواست دستهای زیل ــ ان را بر X ببندد، نحیف بود و نازک و ترد اما نه آنقدر که ترحمش را برانگیزد؛ پس او را به x بست و به سرش شلیک کرد. تاج خار بر سر زیلان رویید و گلهای خون شکفته شد، هموگلبینها بر خاک موعود ریختند و عطر شور گلبرگهای گلبولها تمام پرههای بینیها را در سراسر خاورمیانه سوزاند. در عربستان گفتند غباریست از صحرای عربی، فرومینشیند؛ در سوریه گفتند باروت است، تمام میشود؛ در یمن گفتند از گرسنگیست، سنگ ببندید به شکمتان؛ در ترکیه گفتند گرد پستۀ باقلواست، امتحان کنید؛ در بحرین گفتند بوی دریاست، از مروارید گردنتان میآید؛ در قبرس گفتند گوشت لاکپشت خوردهاید، بهتان نساخته؛ در کویت گفتند از تنوعِ زیستیست، عادت ندارید؛ در اسرائیل گفتند از خاک مرکاوا ام کا است، از سر راه کنار بروید؛ در مصر گفتند اگر کنار نیل میروید، مواظب پشهها باشید؛ در اردن گفتند عیدالأضحیست، پشم لاشههاست؛ در فلسطین گفتند خاک نگب است، بالاخره به غزه رسیده؛ در قطر گفتند بوی اسکناس است، خرجش کنید؛ در امارات گفتند عطر خارجیهاست، بوی تندی دارد؛ در لبنان گفتند بوی سدر است، حتماً سوخته؛ در عمان گفتند بوی نفت است، پیچیده بر تن ماهیها؛ در عراق گفتند بوی جنگ است، قبیله را صدا کنید؛ در ایران گفتند بوی جگرمان است، هر روز خاکستر میشود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤6👍3
مدعیان مشکوک در یک نگاه
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ
اینستاگرام پر شده است از تحلیلهایی در باب موضوعات مختلف ــ از تحلیلهای روانشناختی گرفته تا تحلیلهای جامعهشناختی و احتمالاً داغتر از همه تحلیلهای سیاسی. چنین وضعی عجیب یا لزوماً منفی نیست. اکنون رسانه از سیطرۀ گروهی محدود خارج شده و همۀ کاربران برای بیان نظراتشان تریبونی دارند. چهبسا به همین واسطه، ذهنهای درخشانی را بیابیم که در شرایطی غیر از این، کشفشان ممکن نمیبود. بااینهمه چنین وضعی روی دیگری هم دارد: اکنون راه برای فریبکاری و نشر گستردۀ مطالب غلطانداز هر عصر دیگری هموارتر شده است؛ اما چطور میتوان در این آشفتهبازار، سره را از ناسره تمیز داد؟ آیا برای شناسایی تحلیلگران مشکوک در حوزهای خاص، حتماً باید در آن حوزه متخصص باشیم؟ به باورم نه.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ
اینستاگرام پر شده است از تحلیلهایی در باب موضوعات مختلف ــ از تحلیلهای روانشناختی گرفته تا تحلیلهای جامعهشناختی و احتمالاً داغتر از همه تحلیلهای سیاسی. چنین وضعی عجیب یا لزوماً منفی نیست. اکنون رسانه از سیطرۀ گروهی محدود خارج شده و همۀ کاربران برای بیان نظراتشان تریبونی دارند. چهبسا به همین واسطه، ذهنهای درخشانی را بیابیم که در شرایطی غیر از این، کشفشان ممکن نمیبود. بااینهمه چنین وضعی روی دیگری هم دارد: اکنون راه برای فریبکاری و نشر گستردۀ مطالب غلطانداز هر عصر دیگری هموارتر شده است؛ اما چطور میتوان در این آشفتهبازار، سره را از ناسره تمیز داد؟ آیا برای شناسایی تحلیلگران مشکوک در حوزهای خاص، حتماً باید در آن حوزه متخصص باشیم؟ به باورم نه.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍13❤2
شهر، دیگری و گفتمان رسمی
احسام سلطانی
ـــــــــــــــــ
گفتمان رسمی رفتهرفته باعثِ به وجود آمدن دو زندگی در شهر شد. یک زندگی در خیابان و فضای عمومی و زندگی دیگر به شکل زیرزمینی و مخفی شکل گرفت. اما نکتهی مهم در اینجا وجود این دو زندگی نیست. حال مهم این نیست که بسیاری در زیر زمین و دور از چشم گفتمان رسمی شکل دیگری از زندگی را به نمایش میگذارند.
مسئله رخنه کردن این زندگی به فضای عمومی (جایی که گفتمان رسمی ادعای تسلط بر آن را دارد) است. این زندگی صمیمانهتر، غیررسمی و خودمانیتر از آن چیزی است که گفتمان رسمی از افراد طلب میکند. این زندگی پا به درون مرزهای تعیینشده از سوی گفتمان رسمی گذاشته است و به درون آن رخنه کرده است.
این موضوع را میتوان در نحوهی پوشش زنان، توجه به بدن و اوقات فراغت و بسیاری از مسائل موجود در شهر دید. این زندگی دیگر مثل قبل دستبسته خود را تقدیم گفتمان رسمی نمیکند و مدتهاست که در حال تقدسزدایی از امور مقدسپنداشتهشده است و هر لحظه به قلمرو خود نیز اضافه میکند.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احسام سلطانی
ـــــــــــــــــ
گفتمان رسمی رفتهرفته باعثِ به وجود آمدن دو زندگی در شهر شد. یک زندگی در خیابان و فضای عمومی و زندگی دیگر به شکل زیرزمینی و مخفی شکل گرفت. اما نکتهی مهم در اینجا وجود این دو زندگی نیست. حال مهم این نیست که بسیاری در زیر زمین و دور از چشم گفتمان رسمی شکل دیگری از زندگی را به نمایش میگذارند.
مسئله رخنه کردن این زندگی به فضای عمومی (جایی که گفتمان رسمی ادعای تسلط بر آن را دارد) است. این زندگی صمیمانهتر، غیررسمی و خودمانیتر از آن چیزی است که گفتمان رسمی از افراد طلب میکند. این زندگی پا به درون مرزهای تعیینشده از سوی گفتمان رسمی گذاشته است و به درون آن رخنه کرده است.
این موضوع را میتوان در نحوهی پوشش زنان، توجه به بدن و اوقات فراغت و بسیاری از مسائل موجود در شهر دید. این زندگی دیگر مثل قبل دستبسته خود را تقدیم گفتمان رسمی نمیکند و مدتهاست که در حال تقدسزدایی از امور مقدسپنداشتهشده است و هر لحظه به قلمرو خود نیز اضافه میکند.
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍6❤1
مرد: خُب بعله دیگه. اینو دیگه نمیشه قبول کرد. واقعاً که. اما زنا اینجورین دیگه. کثافتای بیرونو میارن تو خونه. لایدا، این دیگه ته کثافتکاریه.
زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم یا نه؟
مرد: نخیرم. نباس بری. اسمتون میافته سر زبونِ ماگدهبورگیا. نمیشه از این کارا بکنی.
زن: گور بابای ماگدهبورگیا. من، بانو مدیرعامل هانس تسیبیش…
مرد: تو که اسمت هانس نیس.
زن: خره! تو ما ملّتِ طبقات بالا رسممون اینه که زنو به اسم کوچیک و بزرگِ شوهرش صدا میکنن. تو رپرتاژ مهمونیا اسممو اینطوری مینویسن: بانو مدیرعامل هانس تسیبیش در لباس کرپه ژورژت سفید…
مرد: که با شوفره…
زن: خفه شو پتر! شوفر… برو بابا تو هم. کسی نمیفهمه که...
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «گفتگوی شبانه» | نوشتهٔ کورت توخولسکی | ترجمهٔ ناصر غیاثی | باروی داستان
B A R U
زن: اگه میخوای اخلاقی فکر کنی، پیژامهتو عوض کن، رنگش مناسب نیس. من باس بتونم با شوفره برم و به شوهرم خیانت کنم یا نه؟
مرد: نخیرم. نباس بری. اسمتون میافته سر زبونِ ماگدهبورگیا. نمیشه از این کارا بکنی.
زن: گور بابای ماگدهبورگیا. من، بانو مدیرعامل هانس تسیبیش…
مرد: تو که اسمت هانس نیس.
زن: خره! تو ما ملّتِ طبقات بالا رسممون اینه که زنو به اسم کوچیک و بزرگِ شوهرش صدا میکنن. تو رپرتاژ مهمونیا اسممو اینطوری مینویسن: بانو مدیرعامل هانس تسیبیش در لباس کرپه ژورژت سفید…
مرد: که با شوفره…
زن: خفه شو پتر! شوفر… برو بابا تو هم. کسی نمیفهمه که...
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «گفتگوی شبانه» | نوشتهٔ کورت توخولسکی | ترجمهٔ ناصر غیاثی | باروی داستان
B A R U
👍9❤2
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
مژده الفت
ـــــــــــــــــ
روی سخن من با شماست. با شما والدین دهه هشتادیها. شما که لابد متولد دههٔ پنجاه یا شصت هستید. راستش به نظر من انگ ترسو به شما نمیچسبد. بسیاری از شما هم سالها پیش و به سهم خود تلاشها کردهاید. شاید بیش از حد صبور و باگذشت باشید، شاید بیش از فرزندانتان اهل مدارا و پذیرش باشید. اما بیعرضه و ترسو؟ گمان نمیکنم. اگر قبول ندارید بیایید با هم گذشته را مرور کنیم، نگاهی به روزهای جوانیتان بیندازید، بعد اگر دلتان خواست باز هم با قهر و غضب خودتان را بزدل یا حتی توسریخور خطاب کنید…
اگر ما تلاش کردیم ذرهذره بسازیم دلیلش این بود که آنقدر شاهد فروریختنها بودیم که از ویرانی گریزان شدیم. ما شبها را در تاریکی گذراندیم. پشت پنجرههای پوشیده با پتوهای طرح ببر و پلنگ. شبهامان یا با کابوس حمله ببر و پلنگ صبح شد یا با حمله دشمن نابود. ایکاش درد ما فقط جنگ با دشمن بود، اما نه! سالهای دهه شصت پر بود از بسیار خبرهای تلخ دیگر و زندگی سرد و بیروحمان به تصاویر تلویزیون سیاهوسفید میمانست. رنگهای مجاز آن سالها سیاه و دودی بود، سرمهای و قهوهای، تیره...درست عین زندگیمان! روپوش و شلوار مدرسهمان گلوگشاد بود و مقنعههای کریهمان تا کمر میرسید. در روزگار ما حتی پوشیدن جوراب سفید جرمی بود با مجازات سنگین و کابوس چهره غضبناک مدیری که عربده میزد «دفعهٔ بعد پروندهت رو میذارم زیر بغلت و میفرستمت خونه!»
و پدر و مادرهامان که خود مبهوت و مغموم بودند، تشویقمان میکردند به صبر و سکوت. جملهای که زیاد میشنیدیم: «اینجوری که نمیمونه. بالاخره درست میشه.» اما همانجور ماند و بالاخره هم درست نشد!
درست نشد، اما نسل محرومیتکشیده (دستکم در طبقهٔ متوسط) هر چه داشت به پای فرزندش ریخت و آنچه را خودش نداشت برای بچهاش فراهم کرد. در روزگار ما موسیقی حرام و داشتن ساز جرم بود. پس بچه را حتی شده به زور به کلاس موسیقی فرستادیم. در زمانه جوانی ما اسکی و اسکیت بیش از حد شیک و خارجی بود، پس به وقتش تلافی کردیم و گفتیم بگذار فرزندم بهجای من از زندگی لذت ببرد و ساعتها ایستادیم پشت ویترین مغازههای پر از ساز، وسایل اسکی، وسایل شنا، وسایل نقاشی، پر از رنگ، تا زندگی بچهها مثل زندگی خودمان تیره نباشد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مژده الفت
ـــــــــــــــــ
روی سخن من با شماست. با شما والدین دهه هشتادیها. شما که لابد متولد دههٔ پنجاه یا شصت هستید. راستش به نظر من انگ ترسو به شما نمیچسبد. بسیاری از شما هم سالها پیش و به سهم خود تلاشها کردهاید. شاید بیش از حد صبور و باگذشت باشید، شاید بیش از فرزندانتان اهل مدارا و پذیرش باشید. اما بیعرضه و ترسو؟ گمان نمیکنم. اگر قبول ندارید بیایید با هم گذشته را مرور کنیم، نگاهی به روزهای جوانیتان بیندازید، بعد اگر دلتان خواست باز هم با قهر و غضب خودتان را بزدل یا حتی توسریخور خطاب کنید…
اگر ما تلاش کردیم ذرهذره بسازیم دلیلش این بود که آنقدر شاهد فروریختنها بودیم که از ویرانی گریزان شدیم. ما شبها را در تاریکی گذراندیم. پشت پنجرههای پوشیده با پتوهای طرح ببر و پلنگ. شبهامان یا با کابوس حمله ببر و پلنگ صبح شد یا با حمله دشمن نابود. ایکاش درد ما فقط جنگ با دشمن بود، اما نه! سالهای دهه شصت پر بود از بسیار خبرهای تلخ دیگر و زندگی سرد و بیروحمان به تصاویر تلویزیون سیاهوسفید میمانست. رنگهای مجاز آن سالها سیاه و دودی بود، سرمهای و قهوهای، تیره...درست عین زندگیمان! روپوش و شلوار مدرسهمان گلوگشاد بود و مقنعههای کریهمان تا کمر میرسید. در روزگار ما حتی پوشیدن جوراب سفید جرمی بود با مجازات سنگین و کابوس چهره غضبناک مدیری که عربده میزد «دفعهٔ بعد پروندهت رو میذارم زیر بغلت و میفرستمت خونه!»
و پدر و مادرهامان که خود مبهوت و مغموم بودند، تشویقمان میکردند به صبر و سکوت. جملهای که زیاد میشنیدیم: «اینجوری که نمیمونه. بالاخره درست میشه.» اما همانجور ماند و بالاخره هم درست نشد!
درست نشد، اما نسل محرومیتکشیده (دستکم در طبقهٔ متوسط) هر چه داشت به پای فرزندش ریخت و آنچه را خودش نداشت برای بچهاش فراهم کرد. در روزگار ما موسیقی حرام و داشتن ساز جرم بود. پس بچه را حتی شده به زور به کلاس موسیقی فرستادیم. در زمانه جوانی ما اسکی و اسکیت بیش از حد شیک و خارجی بود، پس به وقتش تلافی کردیم و گفتیم بگذار فرزندم بهجای من از زندگی لذت ببرد و ساعتها ایستادیم پشت ویترین مغازههای پر از ساز، وسایل اسکی، وسایل شنا، وسایل نقاشی، پر از رنگ، تا زندگی بچهها مثل زندگی خودمان تیره نباشد...
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤10👍4
مراثی و میراث فردریک استرنج
عرفان خسروی
ـــــــــــــــــــــ
مأموریت قایق پژوهشی 𝘝𝘪𝘴𝘪𝘰𝘯 جمعآوری نمونههای گیاهی و جانوری بود. فرماندهاش، فردریک استرنج ۳۵ ساله و همکاران او جوانهایی حدود بیست ساله بودند. شنبه، ۱۴ اکتبر/۲۲ مهر ۱۲۳۳/۱۸۵۴ استرنج و چند نفر خدمهاش برای تجدید منبع آب در جزیرهٔ پرسی (Percy) پیاده شدند. والتر هیل (W.Hill) گیاهشناس گروه به ارتفاعات رفت و وقتی به ساحل بازگشت، نعش نحرشدهٔ ویلیام اسپرلینگ (W.Spurling) را میان درختان حرّا یافت. استرنج و دو نفر دیگر هرگز پیدا نشدند. کارگری از عرشه، بومیان را دیده بود که با نیزه بدن استرنج را مثله میکنند. سابقهٔ سوءرفتار اروپاییان در این مناطق بومیان را پریشانده بود؛ پس تازهواردان را به چشم تهدید دیدند و کشتند. سال بعد کشتی 𝘏𝘔𝘚 𝘛𝘰𝘳𝘤𝘩 به خونخواهی شهدا به پرسی رفت و پس از استنطاقی خشن، شش مرد و زن و چهار کودک را برای محاکمه به سیدنی برد که البته به دلیل نقص مدارک تبرئه شدند، گرچه زنده به جزیره بازنگشتند. شرکت بیمهٔ عمر ترافالگار هم در پرداخت ۱,۰۰۰ چوق خسارت مقرر به رزا استرنج دبه کرد. سال ۱۸۵۵، جرج فرنچ انگس (George French Angas) طبیعیدان، شاعر، نقاش و دبیر وقت موزهٔ استرالیا، در حمایت از بیوه و فرزندان یتیم استرنج، شعر واویلا و پرشوری در 𝘚𝘺𝘥𝘯𝘦𝘺 𝘔𝘰𝘳𝘯𝘪𝘯𝘨 𝘏𝘦𝘳𝘢𝘭𝘥 منتشر کرد:
در رثای فردریک استرنج طبیعیدان
ای برِّ نیمروز! برای گشودنت
از بس که اهل علم و تتبع سپرده جان
شاید اگر حماسهسرایان ز بعد ما
از آن دلاوران، بسرایند هفت خان
زیشان اگرچه هیچ نماندهست غیرِ نام
وز کس به غیر ِ نام نماند به جاودان
آن کس که در تفحص عالم به خاک خفت
دیهیم ارج سوده به اورنگ آسمان
زیرا که گفته اند مداد محققان
باشد شریفتر ز دماء مجاهدان
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
عرفان خسروی
ـــــــــــــــــــــ
مأموریت قایق پژوهشی 𝘝𝘪𝘴𝘪𝘰𝘯 جمعآوری نمونههای گیاهی و جانوری بود. فرماندهاش، فردریک استرنج ۳۵ ساله و همکاران او جوانهایی حدود بیست ساله بودند. شنبه، ۱۴ اکتبر/۲۲ مهر ۱۲۳۳/۱۸۵۴ استرنج و چند نفر خدمهاش برای تجدید منبع آب در جزیرهٔ پرسی (Percy) پیاده شدند. والتر هیل (W.Hill) گیاهشناس گروه به ارتفاعات رفت و وقتی به ساحل بازگشت، نعش نحرشدهٔ ویلیام اسپرلینگ (W.Spurling) را میان درختان حرّا یافت. استرنج و دو نفر دیگر هرگز پیدا نشدند. کارگری از عرشه، بومیان را دیده بود که با نیزه بدن استرنج را مثله میکنند. سابقهٔ سوءرفتار اروپاییان در این مناطق بومیان را پریشانده بود؛ پس تازهواردان را به چشم تهدید دیدند و کشتند. سال بعد کشتی 𝘏𝘔𝘚 𝘛𝘰𝘳𝘤𝘩 به خونخواهی شهدا به پرسی رفت و پس از استنطاقی خشن، شش مرد و زن و چهار کودک را برای محاکمه به سیدنی برد که البته به دلیل نقص مدارک تبرئه شدند، گرچه زنده به جزیره بازنگشتند. شرکت بیمهٔ عمر ترافالگار هم در پرداخت ۱,۰۰۰ چوق خسارت مقرر به رزا استرنج دبه کرد. سال ۱۸۵۵، جرج فرنچ انگس (George French Angas) طبیعیدان، شاعر، نقاش و دبیر وقت موزهٔ استرالیا، در حمایت از بیوه و فرزندان یتیم استرنج، شعر واویلا و پرشوری در 𝘚𝘺𝘥𝘯𝘦𝘺 𝘔𝘰𝘳𝘯𝘪𝘯𝘨 𝘏𝘦𝘳𝘢𝘭𝘥 منتشر کرد:
در رثای فردریک استرنج طبیعیدان
ای برِّ نیمروز! برای گشودنت
از بس که اهل علم و تتبع سپرده جان
شاید اگر حماسهسرایان ز بعد ما
از آن دلاوران، بسرایند هفت خان
زیشان اگرچه هیچ نماندهست غیرِ نام
وز کس به غیر ِ نام نماند به جاودان
آن کس که در تفحص عالم به خاک خفت
دیهیم ارج سوده به اورنگ آسمان
زیرا که گفته اند مداد محققان
باشد شریفتر ز دماء مجاهدان
◄ [کلیک کنید: متن کامل]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
❤8👍5
فوگ مرگ ـــــــــــــ
شعر پل سلان
ترجمهٔ کامران بزرگنیا
ـــــــــــــــــ
شیرِ سیاه صبحدم مینوشیمش غروبها
مینوشیمش ظهرها و صبحها مینوشیمش شبها
مینوشیم و مینوشیم
گوری میکَنیم در هوا آنجا که تنگ نیست جا
مردیست در خانه بازی میکند با مارها مینویسد
مینویسد وقتیکه تاریکی بر آلمان موی طلاییت مارگاریته
مینویسد و بیرون میزند از خانه و ستارگان میدرخشند سوت میزند تازیهایش را بسوی خود
سوت میزند جهودهایش را بهپیش وامیدارد گوری بِکَنند در زمین
دستور میدهد به ما حالا بنوازید آهنگ رقص را
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت صبحها و ظهرها مینوشیمت غروبها
مینوشیم و مینوشیم
مردیست در خانه و بازی میکند با مارها مینویسد مینویسد وقتی که تاریکی بر آلمان موی طلاییت ماگاریته خاکستری مویت سولامیت گوری میکنیم در هوا آنجا که تنگ نیست جا
داد میکشد گودتر بکوبید دل زمین را شماها و شماهای دیگر بخوانید و بنوازید
دست به کمر میبرد و اسلحه را میچرخاند چشمانش آبیست
گودتر بکوبید بیلها را شماها و شماهای دیگر ادامه دهید آهنگ رقص را
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت ظهرها و صبحها مینوشیمت غروبها
مینوشیم و مینوشیم
مردیست در خانه مویِ طلاییت مارگاریته خاکستریِ مویت سولامیت بازی میکند او با مارها
داد میکشد شیرینتر بنوازید مرگ را مرگ استادیست آلمانی
داد میکشد تاریکتر بکشید آرشه را پس برخیزید چون دودی در هوا
پس گوری دارید در ابرها آنجا که تنگ نیست جا
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت ظهرها مرگ استادیست آلمانی
مینوشیمت غروبها و صبحها مینوشیم و مینوشیم
مرگ استادیست آلمانی چشمانش آبیست
با گلولهی سربی میزندت دقیق میزندت
در خانه مردیست موی طلاییت مارگاریته
تازیهایش را به جانمان میاندازد گوری در هوا میبخشدمان
با مارها بازی میکند و رؤیا میبافد
مرگ استادیست آلمانی
مویِ طلاییت مارگاریته
خاکسترِ مویت سولامیت
◄ [کلیک کنید: توضیحاتی دربارهٔ این شعر و ترجمهاش]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
شعر پل سلان
ترجمهٔ کامران بزرگنیا
ـــــــــــــــــ
شیرِ سیاه صبحدم مینوشیمش غروبها
مینوشیمش ظهرها و صبحها مینوشیمش شبها
مینوشیم و مینوشیم
گوری میکَنیم در هوا آنجا که تنگ نیست جا
مردیست در خانه بازی میکند با مارها مینویسد
مینویسد وقتیکه تاریکی بر آلمان موی طلاییت مارگاریته
مینویسد و بیرون میزند از خانه و ستارگان میدرخشند سوت میزند تازیهایش را بسوی خود
سوت میزند جهودهایش را بهپیش وامیدارد گوری بِکَنند در زمین
دستور میدهد به ما حالا بنوازید آهنگ رقص را
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت صبحها و ظهرها مینوشیمت غروبها
مینوشیم و مینوشیم
مردیست در خانه و بازی میکند با مارها مینویسد مینویسد وقتی که تاریکی بر آلمان موی طلاییت ماگاریته خاکستری مویت سولامیت گوری میکنیم در هوا آنجا که تنگ نیست جا
داد میکشد گودتر بکوبید دل زمین را شماها و شماهای دیگر بخوانید و بنوازید
دست به کمر میبرد و اسلحه را میچرخاند چشمانش آبیست
گودتر بکوبید بیلها را شماها و شماهای دیگر ادامه دهید آهنگ رقص را
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت ظهرها و صبحها مینوشیمت غروبها
مینوشیم و مینوشیم
مردیست در خانه مویِ طلاییت مارگاریته خاکستریِ مویت سولامیت بازی میکند او با مارها
داد میکشد شیرینتر بنوازید مرگ را مرگ استادیست آلمانی
داد میکشد تاریکتر بکشید آرشه را پس برخیزید چون دودی در هوا
پس گوری دارید در ابرها آنجا که تنگ نیست جا
شیر سیاه صبحدم مینوشیمت شبها
مینوشیمت ظهرها مرگ استادیست آلمانی
مینوشیمت غروبها و صبحها مینوشیم و مینوشیم
مرگ استادیست آلمانی چشمانش آبیست
با گلولهی سربی میزندت دقیق میزندت
در خانه مردیست موی طلاییت مارگاریته
تازیهایش را به جانمان میاندازد گوری در هوا میبخشدمان
با مارها بازی میکند و رؤیا میبافد
مرگ استادیست آلمانی
مویِ طلاییت مارگاریته
خاکسترِ مویت سولامیت
◄ [کلیک کنید: توضیحاتی دربارهٔ این شعر و ترجمهاش]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍4
به لطف سایهام ـــــــــــــــــــــ
به لطف سایهام
یاد گرفتهام فروتن باشم
او با بیتفاوتی مرا
بر نیمکتهای فرسوده،
بر اولین قطار صبحگاهی،
بر دیوارهای بههمپیوستهی گورستانها
یا در سایههای کوتاهِ بیراههها
که به شهر وفادار نیستند، میاندازد.
قابها مهم نیستند،
حتی کتیبههای طبلهکرده.
سایهام مرا با هر قدم انکار میکند،
با هر چالهی گوشهی خیابان مرا سردرگم میکند
و به پرسشهایم پاسخی نمیدهد.
سایهام به من آموخته که سایههای دیگر را ازآن خود کنم.
سایهام دقیقاً مرا سر جای خود نشانده است.
روبرتو خوارز | مؤدب میرعلایی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
به لطف سایهام
یاد گرفتهام فروتن باشم
او با بیتفاوتی مرا
بر نیمکتهای فرسوده،
بر اولین قطار صبحگاهی،
بر دیوارهای بههمپیوستهی گورستانها
یا در سایههای کوتاهِ بیراههها
که به شهر وفادار نیستند، میاندازد.
قابها مهم نیستند،
حتی کتیبههای طبلهکرده.
سایهام مرا با هر قدم انکار میکند،
با هر چالهی گوشهی خیابان مرا سردرگم میکند
و به پرسشهایم پاسخی نمیدهد.
سایهام به من آموخته که سایههای دیگر را ازآن خود کنم.
سایهام دقیقاً مرا سر جای خود نشانده است.
روبرتو خوارز | مؤدب میرعلایی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
👍6❤3
سمت سرایش بیت ـــــــــــــ
امیرحسین نیکزاد
ــــــــــــــــــــــــــ
وقتی بیتی از حافظه روی کاغذ نوشته میشود به سادگی میتوان مسیر حرکت دست را در طول خط دنبال کرد. به همین منوال هنگام روخوانی یک بیت، کلمات را یکی پس از دیگری ادا میکنیم تا در نهایت نوبت به تلفظ قافیه و ردیف برسد. اما روند سرایش بیت با روند مکتوب کردن یا روخوانی بیتی از پیش آماده یکسان نیست. فرض کنیم دستی هر کلمه را به محض متبادر شدن در ذهن سراینده، بر ورق بنویسد: کلمات به چه ترتیبی روی کاغذ خواهند آمد؟ یا صدایی هر کلمه را در لحظۀ خطور، در گوش شاعر بخواند: نخستین کلمه کدام خواهد بود و صدا طول بیت را چگونه میپیماید؟ رشتۀ تابخوردهای که روند تولید بیت را لغت به لغت نقشهبرداری میکند منطبق بر بُرداری نیست که از ابتدای بیت به انتهای آن رسم کرده باشند. این را میتوان در اوراق سیاهمشق هر شاعری دید. آنجا که فرایند تولید ادبی در مادیترین صورت ممکن لابهلای خطخوردگیها مرئی شده است.
بیت از کدام سمت سروده میشود؟ سنت نقد ادبی فارسی این پرسش را به دو شکل پاسخ داده است. یکی «سَرنویسی» یا «راستنویسی»، یعنی این سازوکار که شاعر بیت را از جایگاه نخستین کلمه آغاز کند و سپس آن را با افزودن کلمات به پیروی از الگوی عروضی تا انتها ادامه دهد. دیگری «بُننویسی» یا «چپنویسی»، به این شیوه که شاعر نخست قافیه را در ذهن خود ثابت بگیرد، سپس مصرعی بسازد که در وزن مشخص به قافیۀ مشخص میانجامد و در نهایت مصرع اول را به مصرع دوم ضمیمه کند. رضا براهنی در جلد سوم طلا در مس این دو سازوکار را مستند کرده است: شاعر یا باید بیت را «از اول شروع کند و بعد آخرش را به هزار زحمت جمع و جور کند و یا از آخر با در نظر گرفتن پایان بیت، آغازی مناسب برای آن بیت پیدا کند.» این دو پاسخ، چنانکه نشان خواهم داد، هر دو برای توضیح فرایند تولید بیت غزل نابسندهاند...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
امیرحسین نیکزاد
ــــــــــــــــــــــــــ
وقتی بیتی از حافظه روی کاغذ نوشته میشود به سادگی میتوان مسیر حرکت دست را در طول خط دنبال کرد. به همین منوال هنگام روخوانی یک بیت، کلمات را یکی پس از دیگری ادا میکنیم تا در نهایت نوبت به تلفظ قافیه و ردیف برسد. اما روند سرایش بیت با روند مکتوب کردن یا روخوانی بیتی از پیش آماده یکسان نیست. فرض کنیم دستی هر کلمه را به محض متبادر شدن در ذهن سراینده، بر ورق بنویسد: کلمات به چه ترتیبی روی کاغذ خواهند آمد؟ یا صدایی هر کلمه را در لحظۀ خطور، در گوش شاعر بخواند: نخستین کلمه کدام خواهد بود و صدا طول بیت را چگونه میپیماید؟ رشتۀ تابخوردهای که روند تولید بیت را لغت به لغت نقشهبرداری میکند منطبق بر بُرداری نیست که از ابتدای بیت به انتهای آن رسم کرده باشند. این را میتوان در اوراق سیاهمشق هر شاعری دید. آنجا که فرایند تولید ادبی در مادیترین صورت ممکن لابهلای خطخوردگیها مرئی شده است.
بیت از کدام سمت سروده میشود؟ سنت نقد ادبی فارسی این پرسش را به دو شکل پاسخ داده است. یکی «سَرنویسی» یا «راستنویسی»، یعنی این سازوکار که شاعر بیت را از جایگاه نخستین کلمه آغاز کند و سپس آن را با افزودن کلمات به پیروی از الگوی عروضی تا انتها ادامه دهد. دیگری «بُننویسی» یا «چپنویسی»، به این شیوه که شاعر نخست قافیه را در ذهن خود ثابت بگیرد، سپس مصرعی بسازد که در وزن مشخص به قافیۀ مشخص میانجامد و در نهایت مصرع اول را به مصرع دوم ضمیمه کند. رضا براهنی در جلد سوم طلا در مس این دو سازوکار را مستند کرده است: شاعر یا باید بیت را «از اول شروع کند و بعد آخرش را به هزار زحمت جمع و جور کند و یا از آخر با در نظر گرفتن پایان بیت، آغازی مناسب برای آن بیت پیدا کند.» این دو پاسخ، چنانکه نشان خواهم داد، هر دو برای توضیح فرایند تولید بیت غزل نابسندهاند...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍7
ماسادا ـــــــــــــــــــــ
وقتی جایی بایستی که سکوت حاکم است
چنان که تو درمییابیاش وقتی اندیشیدن پایان گیرد و
شنیدن بیاغازد
وقتی شنیدن پایان گیرد و دیدن بیاغازد
وقتی پرندهای بپرد وقتی تو بسان پرندهی سیاه
بلغزی و غریو برکشی وقتی بنای گفتن بگذاری
در هوای رقیق و نتوانی از هیچ چیز بگویی
جز از نور بدان سان که پنداری نورِ نخستین است
وقتی بر صخره سایه بیاندازی و بگویی
سایهام میماند و صخره درمیگذرد
وقتی در لحظه وقوف یابی که چه خوش است
که تمامِ داشتههایت را روی داو بگذاری
آنگاه است که میتوانی صحرا را به نام بخوانی...
Masada ـــــــــــــــــــــ
wenn du dann stehst wo es still ist daß du
es merkst wenn das Denken aufhört und
das Hören anfängt wenn das Hören aufhört
und das Sehen anfängt wenn ein Vogel
fliegt wenn du als schwarzer Vogel gleitest
und schreist wenn du zu sprechen ansetzst
in der klaren Luft und von nichts sprechen
kannst als dem Licht so als wäre es das erste
Licht wenn du einen Schatten auf den Fels
wirfst und sagst mein Schatten bleibt
und der Fels vergeht wenn für jetzt wahr ist
daß es gut ist den ganzen Einsatz zu wagen
kannst du die Wüste mit Namen nennen
دانیلا دانس | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
وقتی جایی بایستی که سکوت حاکم است
چنان که تو درمییابیاش وقتی اندیشیدن پایان گیرد و
شنیدن بیاغازد
وقتی شنیدن پایان گیرد و دیدن بیاغازد
وقتی پرندهای بپرد وقتی تو بسان پرندهی سیاه
بلغزی و غریو برکشی وقتی بنای گفتن بگذاری
در هوای رقیق و نتوانی از هیچ چیز بگویی
جز از نور بدان سان که پنداری نورِ نخستین است
وقتی بر صخره سایه بیاندازی و بگویی
سایهام میماند و صخره درمیگذرد
وقتی در لحظه وقوف یابی که چه خوش است
که تمامِ داشتههایت را روی داو بگذاری
آنگاه است که میتوانی صحرا را به نام بخوانی...
Masada ـــــــــــــــــــــ
wenn du dann stehst wo es still ist daß du
es merkst wenn das Denken aufhört und
das Hören anfängt wenn das Hören aufhört
und das Sehen anfängt wenn ein Vogel
fliegt wenn du als schwarzer Vogel gleitest
und schreist wenn du zu sprechen ansetzst
in der klaren Luft und von nichts sprechen
kannst als dem Licht so als wäre es das erste
Licht wenn du einen Schatten auf den Fels
wirfst und sagst mein Schatten bleibt
und der Fels vergeht wenn für jetzt wahr ist
daß es gut ist den ganzen Einsatz zu wagen
kannst du die Wüste mit Namen nennen
دانیلا دانس | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
❤4👍1
حرامزایی ـــــــــــــ
فاطمه ترابی
ــــــــــــــــــ
زاییدن بچهٔ نامشروع یا پدر چنین بچهای بودن را حرامزایی میگویند و در قرون هفده و هجده در انگلستان و مستعمراتش موجب پیگرد کیفری بود. در قاموس پیگرد کیفری جرائم جنسی، زنا به معنای داشتن فعالیت جنسی خارج از ازدواج، چه به تولد فرزندی نامشروع منجر میشد چه نه، در حوزههای قضایی پروتستان افراطی گل سرسبد اتهامها بود. در این مناطق، خودِ عملِ جنسی جرم کیفری شمرده میشد، نه به دنیا آوردن بچهٔ نامشروع. حرامزایی جرم اقتصادی بود و به استثنای معدود مواردی فقط وقتی تبدیل به جرم کیفری میشد که جامعهٔ محل تولد بچهٔ نامشروع موظف به تأمین معاش او از محل بودجهٔ عمومی بود.
اگر پدر فرضی بچه معاش او را تأمین میکرد یا اگر زن و خانوادهاش حاضر به بزرگ کردن بچه مستقل از حمایت مالی جامعه بودند، اتهام حرامزایی به ندرت وارد میشد مخصوصاً اگر بار اولشان بود. بیشترین احتمال محکومیت به حرامزایی در مورد زنان مجردی وجود داشت که معمولاً کارگر بودند و یکی از همکارانشان یا عضوی از خانوادهٔ صاحبکارشان باردارشان کرده بود و قادر به فراهم کردن سرپناه یا حمایت مالی برای فرزندشان نبودند. در بیشتر حوزههای قضایی محاکمهٔ حرامزایان در حدود صلاحیت دادگاه کلیساهای کاتولیک یا پروتستان بود. در انگلستان احتمالاً سهلانگاری دادگاههای مسیحی تحت نظر کلیسای این کشور در اجرای قوانین حرامزایی موجب نارضایتی پاکدینان بود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
فاطمه ترابی
ــــــــــــــــــ
زاییدن بچهٔ نامشروع یا پدر چنین بچهای بودن را حرامزایی میگویند و در قرون هفده و هجده در انگلستان و مستعمراتش موجب پیگرد کیفری بود. در قاموس پیگرد کیفری جرائم جنسی، زنا به معنای داشتن فعالیت جنسی خارج از ازدواج، چه به تولد فرزندی نامشروع منجر میشد چه نه، در حوزههای قضایی پروتستان افراطی گل سرسبد اتهامها بود. در این مناطق، خودِ عملِ جنسی جرم کیفری شمرده میشد، نه به دنیا آوردن بچهٔ نامشروع. حرامزایی جرم اقتصادی بود و به استثنای معدود مواردی فقط وقتی تبدیل به جرم کیفری میشد که جامعهٔ محل تولد بچهٔ نامشروع موظف به تأمین معاش او از محل بودجهٔ عمومی بود.
اگر پدر فرضی بچه معاش او را تأمین میکرد یا اگر زن و خانوادهاش حاضر به بزرگ کردن بچه مستقل از حمایت مالی جامعه بودند، اتهام حرامزایی به ندرت وارد میشد مخصوصاً اگر بار اولشان بود. بیشترین احتمال محکومیت به حرامزایی در مورد زنان مجردی وجود داشت که معمولاً کارگر بودند و یکی از همکارانشان یا عضوی از خانوادهٔ صاحبکارشان باردارشان کرده بود و قادر به فراهم کردن سرپناه یا حمایت مالی برای فرزندشان نبودند. در بیشتر حوزههای قضایی محاکمهٔ حرامزایان در حدود صلاحیت دادگاه کلیساهای کاتولیک یا پروتستان بود. در انگلستان احتمالاً سهلانگاری دادگاههای مسیحی تحت نظر کلیسای این کشور در اجرای قوانین حرامزایی موجب نارضایتی پاکدینان بود...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍6
آن سوی افق ـــــــــــــــــــــ
آنسوی افق سرخ، سرختر است و چشم چالاکتر. طلا همان است که گمان میکردیم، آنگاه که در جستجویش بودیم. گذرگاهِ میانِ ساحل و امواج، یکسره لطافت است. گُلها در عمقِ دریاها میشکفند و جلبکها به آرامی همچون گیسوانِ پیچکها، روی بامهای سفالین میجنبند.
آنسوی افق نه خبری از مقررات و فرامین است، و نه نطقهای انتخاباتی و کارخانههای اسلحه. هلیکوپترها بیصدایند و کودکان با آتش بازی میکنند، و پرندگان هنرمندانه پرتاب میکنند فضلههای رنگین و عطرآگینشان را روی قیرهای شبتاب.
آنسوی افق، افقهای دیگریست و پیچکهای فرداها، ناگاه ظهور میکنند در باغهای انتظار، آنجا که زمان بازمیگردد تا آرام کند فریادهای دهشتناکِ گذشته را. و مشعلهای مردگان در مدارِهایشان میچرخند در فضا تا ماجراجویان را به خویش فرا خوانَند. همانجا که به پاداش میرسد صبوریِ قرون، و میتوان کمابیش بیافسوس بهاهتزاز درآورد ژندهپارههای انسانیتِ از دسترفته را.
میشل بوتُر | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
آنسوی افق سرخ، سرختر است و چشم چالاکتر. طلا همان است که گمان میکردیم، آنگاه که در جستجویش بودیم. گذرگاهِ میانِ ساحل و امواج، یکسره لطافت است. گُلها در عمقِ دریاها میشکفند و جلبکها به آرامی همچون گیسوانِ پیچکها، روی بامهای سفالین میجنبند.
آنسوی افق نه خبری از مقررات و فرامین است، و نه نطقهای انتخاباتی و کارخانههای اسلحه. هلیکوپترها بیصدایند و کودکان با آتش بازی میکنند، و پرندگان هنرمندانه پرتاب میکنند فضلههای رنگین و عطرآگینشان را روی قیرهای شبتاب.
آنسوی افق، افقهای دیگریست و پیچکهای فرداها، ناگاه ظهور میکنند در باغهای انتظار، آنجا که زمان بازمیگردد تا آرام کند فریادهای دهشتناکِ گذشته را. و مشعلهای مردگان در مدارِهایشان میچرخند در فضا تا ماجراجویان را به خویش فرا خوانَند. همانجا که به پاداش میرسد صبوریِ قرون، و میتوان کمابیش بیافسوس بهاهتزاز درآورد ژندهپارههای انسانیتِ از دسترفته را.
میشل بوتُر | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
👍8
رسالهی بینشان ــــــــــــــــــــــ
اما مسیح خم شد
و با انگشت
بر خاک نوشت
و باز خم شد
و بر خاک نوشت
مادر!
اینها چه کودکاند و سادهلوح
چه معجزهها که نشان دادهام
چه کارهای بیهوده و احمقانه که کردهام
اما تو میفهمی
و بر پسرت میبخشی
از آب شراب میسازم
مردهها را زنده میکنم
روی دریاها راه میروم
به بچهها شبیهاند
و باید همیشه
چیز تازهای از من ببینند
فکر کن!
متیٰ و لوقا و یوحنا
به او نزدیک شدند
و مسیح حروف را پوشاند
و برای همیشه
پاکشان کرد.
تادئوش روژهویچ | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
اما مسیح خم شد
و با انگشت
بر خاک نوشت
و باز خم شد
و بر خاک نوشت
مادر!
اینها چه کودکاند و سادهلوح
چه معجزهها که نشان دادهام
چه کارهای بیهوده و احمقانه که کردهام
اما تو میفهمی
و بر پسرت میبخشی
از آب شراب میسازم
مردهها را زنده میکنم
روی دریاها راه میروم
به بچهها شبیهاند
و باید همیشه
چیز تازهای از من ببینند
فکر کن!
متیٰ و لوقا و یوحنا
به او نزدیک شدند
و مسیح حروف را پوشاند
و برای همیشه
پاکشان کرد.
تادئوش روژهویچ | سینا کمالآبادی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
👍5❤4
تناقض در نظر، تناقضگویی در عمل ـــــــــــــ
تناقضی در نظریهٔ شعری شفیعی کدکنی
عباس سلیمی آنگیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شفیعی کدکنی در جایی شعر منثور را دشواریابترین نوع شعر میداند و مینویسد: «شعر منثور دشواریابترین نوع شعر است. از این همه شاعر با استعداد، که در قلمرو شعر شعر موزون غالب شاهکارها را به وجود آوردهاند، یک تن نتوانست یک قطعه شعر منثور بسراید که خود بعد از چند روز از نشر آن پشیمان نشده باشد» با وجود این تعریف که در آن شعر منثور (شعر منثور واقعی با سنجههای ایشان) را آن چنان ارج مینهد، در جایی دیگر نبودِ موسیقی بیرونی در شعر را ضعف میداند و در تعریف شعر سپید مینویسد: «شعری است که میکوشد موسیقی بیرونی شعر را به یک سوی نهد و چندان از موسیقی معنوی و گاه از موسیقی کناری کمک بگیرد که ضعف خود را ــ از لحاظ نداشتن موسیقی بیرونی ــ جبران کند».
باید پرسید کدام ضعف؟ اگر به تعریف ایشان استناد کنیم، «مرز میان شعر و غیر شعر فقط در کاربرد زبان است و نه در کاربرد و عدم کاربرد وزن و قافیه». پس از کدام ضعف سخن میگویند؟ حتی اگر قید «زبان آهنگین» را هم بپذیریم، باز هم نبودِ موسیقی بیرونی، بر طبق آرای ایشان، نمیتواند ضعف باشد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
تناقضی در نظریهٔ شعری شفیعی کدکنی
عباس سلیمی آنگیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شفیعی کدکنی در جایی شعر منثور را دشواریابترین نوع شعر میداند و مینویسد: «شعر منثور دشواریابترین نوع شعر است. از این همه شاعر با استعداد، که در قلمرو شعر شعر موزون غالب شاهکارها را به وجود آوردهاند، یک تن نتوانست یک قطعه شعر منثور بسراید که خود بعد از چند روز از نشر آن پشیمان نشده باشد» با وجود این تعریف که در آن شعر منثور (شعر منثور واقعی با سنجههای ایشان) را آن چنان ارج مینهد، در جایی دیگر نبودِ موسیقی بیرونی در شعر را ضعف میداند و در تعریف شعر سپید مینویسد: «شعری است که میکوشد موسیقی بیرونی شعر را به یک سوی نهد و چندان از موسیقی معنوی و گاه از موسیقی کناری کمک بگیرد که ضعف خود را ــ از لحاظ نداشتن موسیقی بیرونی ــ جبران کند».
باید پرسید کدام ضعف؟ اگر به تعریف ایشان استناد کنیم، «مرز میان شعر و غیر شعر فقط در کاربرد زبان است و نه در کاربرد و عدم کاربرد وزن و قافیه». پس از کدام ضعف سخن میگویند؟ حتی اگر قید «زبان آهنگین» را هم بپذیریم، باز هم نبودِ موسیقی بیرونی، بر طبق آرای ایشان، نمیتواند ضعف باشد...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍5❤1👎1
صبحگاه ــــــــــــــــــــــ
باید به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم
همیشه به همین فکر میکنم
در صبحهای خاکستری، روبهروی مرگ
پس چای برای دهان من
هرگز گرمایی ندارد
و سیگار خشکیده است
و تنپوش قهوهایام
سردم میکند،
به تو نیاز دارم
و از بیرون پنجره
مراقبت میکنم
در برف بیصدا
شب در اسکله
اتوبوسها برق میزنند
همچون ابرها و من در تنهایی
به صدای فلوت میاندیشم
دلتنگی تو را دارم همیشه
وقتی به ساحل میروم
شنهای خیس از اشک
به چشمهای من میمانند
با این همه، هیچگاه نگِریستم
و تو را در درون قلبم فشردم
با واقعیترین شوخیها و خوشیهایی
که تو به آنها میبالیدی
جایی برای پارک کردن نیست
من ایستادهام و صدای کلیدهایم را درمیآورم
خلوت خالی ماشین چنان است
که انگار دوچرخهای است
حالا چه کار میکنی
ناهارت را کجا خوردی
و آیا
بشقابت پر از ماهی کولی بود
سخت است فکر کردن
به تو بدون من
در جملات
افسردهام میکنی
وقتی تنهایی
دیشب ستارهها را
نمیشد شماره کرد و امروز
برف کاغذ مقوایی شمارهشان است
و من دلگرم و صمیمی نخواهم بود
چیزی مرا به خود نمیکشد
موسیقی تنها جدول کلمات متقاطع است
و آه! تو فقط میدانی
که چگونهام
باری، تو
تنها مسافر این جادهای
و اگر جایی بعد از من هست
دلخواستهام این است که نروی!
فرانک اُهارا | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
باید به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم
همیشه به همین فکر میکنم
در صبحهای خاکستری، روبهروی مرگ
پس چای برای دهان من
هرگز گرمایی ندارد
و سیگار خشکیده است
و تنپوش قهوهایام
سردم میکند،
به تو نیاز دارم
و از بیرون پنجره
مراقبت میکنم
در برف بیصدا
شب در اسکله
اتوبوسها برق میزنند
همچون ابرها و من در تنهایی
به صدای فلوت میاندیشم
دلتنگی تو را دارم همیشه
وقتی به ساحل میروم
شنهای خیس از اشک
به چشمهای من میمانند
با این همه، هیچگاه نگِریستم
و تو را در درون قلبم فشردم
با واقعیترین شوخیها و خوشیهایی
که تو به آنها میبالیدی
جایی برای پارک کردن نیست
من ایستادهام و صدای کلیدهایم را درمیآورم
خلوت خالی ماشین چنان است
که انگار دوچرخهای است
حالا چه کار میکنی
ناهارت را کجا خوردی
و آیا
بشقابت پر از ماهی کولی بود
سخت است فکر کردن
به تو بدون من
در جملات
افسردهام میکنی
وقتی تنهایی
دیشب ستارهها را
نمیشد شماره کرد و امروز
برف کاغذ مقوایی شمارهشان است
و من دلگرم و صمیمی نخواهم بود
چیزی مرا به خود نمیکشد
موسیقی تنها جدول کلمات متقاطع است
و آه! تو فقط میدانی
که چگونهام
باری، تو
تنها مسافر این جادهای
و اگر جایی بعد از من هست
دلخواستهام این است که نروی!
فرانک اُهارا | مجتبی گلستانی
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
👍9❤4
دستان ماماچهپلیدک ـــــــــــــ
خوانشی از شعر خلاصۀ احوال سرودۀ الف. بامداد
پژمان واسعی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقهیِ راهم کند.
با اذانِ بیهنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچهپلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.
اما تأویل دیگری هست که نیاز به توضیح کمتری دارد و میان تمام اجزای شعر با یکدیگر پیوند قویتری را آشکار میسازد: این شعر خلاصۀ سرگذشت یک انقلاب است. برخی انقلاب را به تب تشبیه کردهاند که مراحلی مانند بروز کامل نشانهها، بحران، هذیان، نقاهت و … را پشت سر میگذارد [۵]؛ در مقابل، مارکسیستها انقلاب را به نوزادی تشبیه کردهاند که زادنش قطعی است. در این تمثیل، نیروی کنشگر آگاه به مثابۀ مامایی است که باید امر زایمان را سهولت بخشد و تبعاتِ منفیِ احتمالی را کاهش دهد. با توجه به این، میتوان گفت این شعر زبان حال فرزندی است برآمده از بطن جامعهای سنتی، به دعوت مذهب (به عنوان پدیدهای نابههنگام در دنیای مدرن) و با دستیاری قابلهای کمربسته به امری مقدر که از او با تحقیری مضاعف یاد شده است:
ماماچه (به معنای ماما و به معنای دختربچهای که ادای زنهای بزرگ را درمیآورد) و پلید (تباهکار/فاسد/ناپاک) + ادات تصغیر: (کوچک، نوخاسته، حقیر؛ شبیه ساختِ واژۀ «گروهک» و آرِشهای مختلفی که دارد). تناقضی بین پلیدی و وضوساختگی ماماچه وجود دارد که جانمایۀ شعر است: ماماچه طهارت ظاهر دارد، اما باطنش پلید است. تعهدی ایدئولوژیک دارد (مصمم برای پیشبرد آن رخداد دترمینیستی، آستین بالا زده) و اعتقادی دارد (همزمان با اذان پدر، وضو ساخته)، اما نه راستکیش/ ارتدوکس است (از نگاه مارکسیستی) و نه پاکدین/ مؤمن واقعی است (از دید پدر/ قیّم/ ولی مذهبی)؛ چرا که ماهیتش التقاطی از این هر دو است؛ و مسلماً تباهکار است (از نگاه گوینده)؛ چرا که مادر او را از بین برده است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
خوانشی از شعر خلاصۀ احوال سرودۀ الف. بامداد
پژمان واسعی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقهیِ راهم کند.
با اذانِ بیهنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچهپلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.
هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.
اما تأویل دیگری هست که نیاز به توضیح کمتری دارد و میان تمام اجزای شعر با یکدیگر پیوند قویتری را آشکار میسازد: این شعر خلاصۀ سرگذشت یک انقلاب است. برخی انقلاب را به تب تشبیه کردهاند که مراحلی مانند بروز کامل نشانهها، بحران، هذیان، نقاهت و … را پشت سر میگذارد [۵]؛ در مقابل، مارکسیستها انقلاب را به نوزادی تشبیه کردهاند که زادنش قطعی است. در این تمثیل، نیروی کنشگر آگاه به مثابۀ مامایی است که باید امر زایمان را سهولت بخشد و تبعاتِ منفیِ احتمالی را کاهش دهد. با توجه به این، میتوان گفت این شعر زبان حال فرزندی است برآمده از بطن جامعهای سنتی، به دعوت مذهب (به عنوان پدیدهای نابههنگام در دنیای مدرن) و با دستیاری قابلهای کمربسته به امری مقدر که از او با تحقیری مضاعف یاد شده است:
ماماچه (به معنای ماما و به معنای دختربچهای که ادای زنهای بزرگ را درمیآورد) و پلید (تباهکار/فاسد/ناپاک) + ادات تصغیر: (کوچک، نوخاسته، حقیر؛ شبیه ساختِ واژۀ «گروهک» و آرِشهای مختلفی که دارد). تناقضی بین پلیدی و وضوساختگی ماماچه وجود دارد که جانمایۀ شعر است: ماماچه طهارت ظاهر دارد، اما باطنش پلید است. تعهدی ایدئولوژیک دارد (مصمم برای پیشبرد آن رخداد دترمینیستی، آستین بالا زده) و اعتقادی دارد (همزمان با اذان پدر، وضو ساخته)، اما نه راستکیش/ ارتدوکس است (از نگاه مارکسیستی) و نه پاکدین/ مؤمن واقعی است (از دید پدر/ قیّم/ ولی مذهبی)؛ چرا که ماهیتش التقاطی از این هر دو است؛ و مسلماً تباهکار است (از نگاه گوینده)؛ چرا که مادر او را از بین برده است...
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍9
آواز حزین طبقهی متوسط ــــــــــــــــــــــ
نمیتوان شکایتی داشت
کاری داریم
لقمه نانی
سیریم.
علف رشد میکند
درآمد ملی هم
ناخن ها هم
گذشته هم.
خیابان ها خالیاند و
معاملات عالی
آژیرها خفه
و همه چیز درحال گذر.
مردهها وصیتهایشان را نوشتهاند
باران فروکش کرده
جنگی اعلام نشده
شتابی هم برای آن نیست.
ما علف میخوریم
در آمد ملی میخوریم
ناخن میخوریم
گذشته میخوریم.
چیزی برای پنهان کردن نداریم
یا چیزی برای از دست دادن
یا چیزی برای گفتن
یا چیزی…
ساعت کوک شده
صورتحسابها پرداخته شده
بشقاب ها شسته شده
و آخرین اتوبوس در حال گذر است.
و خالی.
نمیتوان شکایتی داشت.
پس منتظر چه هستیم؟
هانس مگنوس انتسنزبرگر | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
نمیتوان شکایتی داشت
کاری داریم
لقمه نانی
سیریم.
علف رشد میکند
درآمد ملی هم
ناخن ها هم
گذشته هم.
خیابان ها خالیاند و
معاملات عالی
آژیرها خفه
و همه چیز درحال گذر.
مردهها وصیتهایشان را نوشتهاند
باران فروکش کرده
جنگی اعلام نشده
شتابی هم برای آن نیست.
ما علف میخوریم
در آمد ملی میخوریم
ناخن میخوریم
گذشته میخوریم.
چیزی برای پنهان کردن نداریم
یا چیزی برای از دست دادن
یا چیزی برای گفتن
یا چیزی…
ساعت کوک شده
صورتحسابها پرداخته شده
بشقاب ها شسته شده
و آخرین اتوبوس در حال گذر است.
و خالی.
نمیتوان شکایتی داشت.
پس منتظر چه هستیم؟
هانس مگنوس انتسنزبرگر | فرشته وزیرینسب
◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.
■ B A R U
❤8👍5
بابت میتواند آشپزی کند ـــــــــــــ
لیلا سامانی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتهرفته اتفاقی رخ میدهد. تلاش دیگر میهمانان هم برای انکار لذایذ حسی ناکام میماند: «آدمهای پیر کمحرف موهبت چشایی را دریافته بودند و گوشهایشان که برای سالها ناشنوا ماندهبود گشوده شده بودند زمان خود به خود با ابدیت آمیختهبود.» اینچنین است که عداوتهای دیرین فراموش میشوند، کدورتهای کهنه به جدلهای دو جملهای طنازانه تغییر صورت میدهند، مهر و مدارا و خیرخواهی مجال بروز پیدا میکند و در نهایت میز غذا به صحنه یک «مغازله» بدل میشود:
اواخر نیمهشب بود و پنجرهها زیر نور اتاق و اشعههای نور شمعها که اتاق را مثل روز روشن کرده بود، مانند طلا میدرخشیدند و آوازهای طلایی در هوای زمستانی پخش میشد. دو زن سالخورده که قبلاً با یکدیگر نزاع کردهبودند و نسبت به هم کینه داشتند، کنار هم نشستند و به زمان کودکیشان فکر کردند؛ به یاد روزهایی افتادند که دست در دست در جادهٔ برلواگ میدویدند و آواز میخواندند.
حالا کدام یک به «خدا» نزدیکتر است؟ پیوریتنها با زیستن یک زندگی عاری از لذت و شور؟ یا بابت با عشق بیکرانش به زندگی و قدرتش در گردهمآوردن آدمها به واسطه خوراک و نوشاک؟ اثر هنری او را چه میتوان نام کرد؟ یک مائدهٔ آسمانی یا یک خوراک جادویی؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
لیلا سامانی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
رفتهرفته اتفاقی رخ میدهد. تلاش دیگر میهمانان هم برای انکار لذایذ حسی ناکام میماند: «آدمهای پیر کمحرف موهبت چشایی را دریافته بودند و گوشهایشان که برای سالها ناشنوا ماندهبود گشوده شده بودند زمان خود به خود با ابدیت آمیختهبود.» اینچنین است که عداوتهای دیرین فراموش میشوند، کدورتهای کهنه به جدلهای دو جملهای طنازانه تغییر صورت میدهند، مهر و مدارا و خیرخواهی مجال بروز پیدا میکند و در نهایت میز غذا به صحنه یک «مغازله» بدل میشود:
اواخر نیمهشب بود و پنجرهها زیر نور اتاق و اشعههای نور شمعها که اتاق را مثل روز روشن کرده بود، مانند طلا میدرخشیدند و آوازهای طلایی در هوای زمستانی پخش میشد. دو زن سالخورده که قبلاً با یکدیگر نزاع کردهبودند و نسبت به هم کینه داشتند، کنار هم نشستند و به زمان کودکیشان فکر کردند؛ به یاد روزهایی افتادند که دست در دست در جادهٔ برلواگ میدویدند و آواز میخواندند.
حالا کدام یک به «خدا» نزدیکتر است؟ پیوریتنها با زیستن یک زندگی عاری از لذت و شور؟ یا بابت با عشق بیکرانش به زندگی و قدرتش در گردهمآوردن آدمها به واسطه خوراک و نوشاک؟ اثر هنری او را چه میتوان نام کرد؟ یک مائدهٔ آسمانی یا یک خوراک جادویی؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
👍5❤1