💎مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد میکرد: و میگفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمانها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»
عبیدزاکانی
رساله دلگشا
📌اینجادیادمیگیری که چطور آگاهی ات روببری بالا
👇👇👇👇
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
پیشنهاد ویژه برای تو دوست عزیز🫵🫵
👇👇👇👇
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
پیشنهاد ویژه برای تو دوست عزیز🫵🫵
💎داستانی از بودا
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
نقل شده است: او با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونهای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بیاحترامی کردهام و تو را رنجاندهام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیهای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...
برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین دبیلو دایر
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
بقلم: شاهین بهرامی
صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشستهاند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد میشود و به سمت آن دو میآید و آرام روی زمین مینشیند.)
مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده
زن: آره دارم میبینم، پس چرا انقد ناراحته؟
مرد: خب چرا از خودش نمیپرسی؟
زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته میترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که میشناسی
مرد: آره موافقم
زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.
مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟
زن: آره بیار، از هیچی بهتره
مرد: بفرما، خدمت شما
زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن
مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره
زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه؟
مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست
زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه
مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....
زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!
مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده
زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید
مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن
زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]
مرد: نه! نه! غیرممکنه
زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمیدونی این چقد بد رانندگی میکنه
مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره
زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خالهی بیچارهام از دلشورهی همین منصور سکته کرد
مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟
زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...
مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟
زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و رودهمون زد بیرون
مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره
زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه
مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید
زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا
( منصور میایستد و چند ثانیهای به آن دو خیره میشود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج میشود.)
زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟
مرد: آره، خیلی مسخرهست، مگه این نمرده بود؟
زن: شایدم نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟
مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم
زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...
مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب
زن: [ آب دهنش را قورت میدهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت
مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم
زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زندهاس و ما مُردیم؟!
مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن
زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟
مرد: چه ربطی داره؟
زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه
مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.
زن: آره میدونم، منم واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..
مرد: خدا بهش رحم کنه...
[ پرده ]
پایان
#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدتها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق مینوشی،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...
پائیز را دوست دارم.
#نرگس_صرافیان_طوفان
دوست بزرگوارم، اگه خواستار رهایی از افکار آزاردهنده منفی و جذب انرژیهای مثبت هستی شما رو به یک کانال فاخر و ارزشمند که قلب زیبای شما رو لمس کنه، دعوت میکنم.🌟
https://www.tg-me.com/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
https://www.tg-me.com/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
https://www.tg-me.com/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
https://www.tg-me.com/+fLUJkJ0rG7ViNTc0
دروغگویان در زندگی خصوصیشان، برای رویارویی با مشکلات منابع محدودی دارند. آنها از پاسخدادن طفره میروند، از ملاقات با برخی خودداری میکنند و توضیحاتی را سرهمبندی میکنند. دروغگویی شخصی تا حدی با عدم اطمینان از امنیتِ این راهبردها محدود میشود. دروغگویانی که بر مسند قدرت نشستهاند آزادی عمل بیشتری دارند: حتی در نظام مردمسالار، آنها از تبلیغات استفاده میکنند ومیتوانند برای ممانعت از دسترسی عموم به اطلاعات، به «امنیت ملی» متوسل شوند. در جامعهٔ اقتدارگرا، زمامداران برای دفاع از دروغهای کوچک با تولید انبوهِ دروغهای بزرگتر، امکان بیشتری مییابند. این کار مثل چاپ اسکناس برای خروج از بحران مالی است. در این حالت زمامداران در کوتاهمدت سود میبرند و دروغشان آشکار نمیشود، ولی در بلندمدت، هزینهٔ تراکم تبلیغات این است که نظام باورهای رسمی ارتباطش را هرروز بیش از پیش با واقعیت از دست میدهد و بنابراین حمایت از آن بدون توسل به زور و دروغگویی دشوارتر میشود.
#جاناتان_گلاور
کتاب: تاریخ اخلاقی سده بیستم
#جاناتان_گلاور
کتاب: تاریخ اخلاقی سده بیستم
تو حامل نور اجدادی هستی که در تار و پود مقدس نسب خود تنیده شده است. روح شما با رسالت مقدس شفای زخم های نیاکانتان طنین انداز می شود و انرژی ای را که در طول نسل ها جریان دارد تغییر می دهد. در هر قدمی که برمی دارید، هر انتخابی که می کنید، داروی شفابخش را به ریشه شجره خود می آورید. باشد که سفر شما با شفقت و خرد باستانی هدایت شود. شما در اعمال خود امکان تبدیل سایه به نور را دارید و نه تنها خود را شفا می دهید، بلکه کسانی را که قبلا آمده اند و کسانی که بعد از آن خواهند آمد را نیز شفا می دهید. تو مظهر پیشگویی کهن، شفابخش ارواح و نگهبان خاطره اجدادی. سفرت پر از فیض و برکت باشد که مهمترین نقش خود را در هستی بپذیری 🙌🏼✨‼️
نامسته 🕊️🌻.
نامسته 🕊️🌻.
اگر شیطان در حقیقت وجود داشته باشد , چرا مطابق عقیده ما باید شرورتر از انسان باشد؟
خواهید گفت برای اینکه عاقلتر و چیزفهم تر و باهوشتر از ماست، ولی کسی که عاقلتر و چیزفهم تر و باهوش تر از ماست چگونه ممکن است شرارت کند؟ بیچاره شیطان که در کرهٔ خاک بدنام است. زیرا شیطان جز خود ما هیچکس نیست و ما به امید این که خویشتن را در حضور خودمان تبرئه کنیم ، تمام کینه ها و حسدها و دشمنی ها و بیرحمی های خود را در وجود شیطان جا داده ایم !
#موریس_مترلینگ
کتاب: خدا و هستی
ترجمه: ذبیح الله منصوری
خواهید گفت برای اینکه عاقلتر و چیزفهم تر و باهوشتر از ماست، ولی کسی که عاقلتر و چیزفهم تر و باهوش تر از ماست چگونه ممکن است شرارت کند؟ بیچاره شیطان که در کرهٔ خاک بدنام است. زیرا شیطان جز خود ما هیچکس نیست و ما به امید این که خویشتن را در حضور خودمان تبرئه کنیم ، تمام کینه ها و حسدها و دشمنی ها و بیرحمی های خود را در وجود شیطان جا داده ایم !
#موریس_مترلینگ
کتاب: خدا و هستی
ترجمه: ذبیح الله منصوری
💎کودکی با دوچرخه خود در مقابل درب مجلس ایستاد، دوچرخه اش را گوشه ای گذاشت و مشغول بازی شد نگهبانی به او نزدیک شد و گفت به چه جراتی دوچرخه ات اینجا گذاشته ای؟ اینجا محلی است که نماینده گان، وزرا ، روحانیون ومسئولین کشور رفت و آمد میکنند...
پسرک پاسخ داد : نگران نباش زنجیر محکمی دارم با آن دوچرخه ام را محکم به درخت میبندم که هیچ کدام نتواند آن را بدزدند!
پسرک پاسخ داد : نگران نباش زنجیر محکمی دارم با آن دوچرخه ام را محکم به درخت میبندم که هیچ کدام نتواند آن را بدزدند!
💎پرسید: از من چی میخوای؟
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بیدین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.
👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد
💎خیلی سال پیش از یکی پرسیدم بزرگ ترین اشتباهی که تو زندگی انجام دادی چیه؟ فکر کرد. خیلی فکر کرد و گفت مفت از دست دادم. گفتم چی رو از دست دادی؟ گفت چیزی که فکر می کردم همیشه دارم. می دونی آدم وقتی چیزی رو داره حواسش پرت نداشته هاش میشه. میگه اینکه هست. بذار برم سراغ باقی چیزا ... حواسش نیست چیزی که داره شاید با ارزش تر از تمام چیزایی باشه که دنبالشونه.
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
یه نگاه بهش کردم و گفتم نمی شد دوباره به دستش آورد؟ یه لبخند تلخ زد و گفت نه ... برای من نمی شد. شاید خیلی چیزا رو بشه بعد از دست دادن دوباره داشت ولی دل آدمیزاد رو نمیشه. اینکه خیلی ساده دل کسی رو به دست آوردیم دلیل بر بی ارزش بودنش نیست. بعضی چیزا رو وقتی نداشته باشی تازه ارزش شون مشخص میشه!
پس بذار خیلی راحت بهت بگم... بعضی وقتا همین که چیزی رو از دست ندی کافیه.
#حسین_حائریان
داستان " قصر صدف "
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
نوشتهی: شاهین بهرامی
" قسمت اول "
💎دو سالی میشد که ميترا از کامیار بیخبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آیندهیشان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس میکشید ولی زندگی نمیکرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانهنشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خوانندهی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خوانندهی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را میگرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانهای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشمهایت برای چیست، سفرهی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصهی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمیخواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات دردودل کنم تا بلکه کمی سبک بشم.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همهچی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصههای زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایهمون بود، خونهشون فقط چند تا در با خونهی ما فاصله داشت.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمیشد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصهاش میکنم برات میترا، نمیخوام سرت رو درد بیارم. همهچی بین منو رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشهی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرامتر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانوادهاش موافقت نکردن و هر چی منو، خانوادهمو، خوده رویا و واسطهها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطهی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محلهی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدفهای ساحل شد و من با همون صدفها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک میکردند.
پایان قسمت اول
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
📣ظرفیت و فرصت محدود
🔻پذیرش مهر ماه در تمامی رشته ها بدون کنکور
🔹معافيت نظام وظيفه و ارائه مدرک از وزارت علوم و تحقیقات و فناوری
🔹برترین واحد آموزشی استان تهران شرق
🔸اطلاعات بیشترو دریافت مشاور:
02166959319 / 09125140859
🔹اینستاگرام 👇
instagram.com/uast48
🔻تلگرام👇
www.tg-me.com/Registration_uast48
www.uast48ac.ir
🔸شهریه (ثابت ومتغیر) ترمی کمتراز ۲میلیون🌷
🔻پذیرش مهر ماه در تمامی رشته ها بدون کنکور
🔹معافيت نظام وظيفه و ارائه مدرک از وزارت علوم و تحقیقات و فناوری
🔹برترین واحد آموزشی استان تهران شرق
🔸اطلاعات بیشترو دریافت مشاور:
02166959319 / 09125140859
🔹اینستاگرام 👇
instagram.com/uast48
🔻تلگرام👇
www.tg-me.com/Registration_uast48
www.uast48ac.ir
🔸شهریه (ثابت ومتغیر) ترمی کمتراز ۲میلیون🌷
Forwarded from اقیانوس
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
💎 این ویدیو رو ساختم برای وقتی که میپرسن؛ مگه ایران چی داره که همش در سفری؟؟؟؟
🔮 حالا اگه میخوای با جاهای بیشتری از ایران آشنا شی و پول کافی برای سفر نداری، کافیه مجله گردشگری رو دنبال کنی، تا بهترین مناطق گردشگری ایران رو بهصورت مجازی ببینی. 😍😍 👇👇
https://www.tg-me.com/+UJRMUcj72kI8i5fq
🔮 حالا اگه میخوای با جاهای بیشتری از ایران آشنا شی و پول کافی برای سفر نداری، کافیه مجله گردشگری رو دنبال کنی، تا بهترین مناطق گردشگری ایران رو بهصورت مجازی ببینی. 😍😍 👇👇
https://www.tg-me.com/+UJRMUcj72kI8i5fq
Forwarded from زاگرس
🎻
بهترین موسیقیهای بیکلام
◑ @InstruSongs
متافیزیک/خودشناسی/بیداری معنوی
◑ @OCEAN_OM
مولانا مولانا مولانا مولانا
◑ @mowllana
دانلود رایگان هر کتابی که بخوای
◑ @Ketabnayyab
کافه تنهایی
◑ @cafe_tanhaee
استوری، شعروگرافی:
◑ @Graphic_post_Instaa
بانک کتاب و رمان ممنوعه
◑ @CaffeTakRoman
هر کتابی میخوای دانلود کن
◑ @bokk_lovers
و خدایی که به شدت کافیست
◑ @rahe_aseman
نحوهی نگهداری از گل و گیاهان آپارتمانی
◑ @cactus_education
کتابخانهی صوتی من
◑ @ketabegooya_man
افزایش انفجاری اعتماد به نفس فوقالعاده
◑ @zehnpooya
جذب راز ثروت ثروت ثروت
◑ @servatmanddd
اشعار ناب ڪمیاب
◑ @moshere
بزرگترین کتابخانهی PDF و صوتی
◑ @ketabkhaneh2015
سابلیمینال های قدرتمند
◑ @subliminaltel
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
◑ @zabankadelarestan
روانشناس خودت باش دختر
◑ @sedayepayeaaaab
کافه کتاب صوتی:
◑ @CafeBookAudio
کلیپ انگیزشی
◑ @kiiliippppAangizeshii
زندگی مثبت
◑ @EbartTakede
شیرین ترین کتابهای صوتی
◑ @avaye_shirine_ketab
غزل" غزل" غزل" غزل"
◑ @ghaz2020
دانستنیهای علمیتخصصی پزشکی مزاجشناسی
◑ @infopezeshki
کتابخانه کودک و نوجوان
◑ @childrenbook
جملاتی که افکار شما را《تغییر میدهد》
◑ @ghalbeziba
انگليسي باتست زدن فول شو
◑ @lovely_englishh
دختری مثل کتابخانه
◑ @Girlandbook
افکار زنده_تمرین مثبتاندیشی
◑ @Afkarezendeh
آموزش تخصصی خوشنویسی باخودکار
◑ @azad_sma
من دوست داشتنی
◑ @MANdostdasht
روانشناسی ثروت با عباس منش
◑ @royaeitel
انگلیسی با کتاب صوتی وکوییز
◑ @sweet_sound_of_book
دنیای رمان
◑ @donyaeromannn
کانال اشعار "فروغ فرخزاد"
◑ @foroughFar0khzad
عبارات تاکیدی
◑ @ebraatttttakidi
جذب افراد موفق
◑ @jooolosten_ir
شاهبیتهای ناب
◑ @nimbeytchanel
مدیریت ودیجیتال مارکتینگ
◑ @drebusiness
پله پله تا اوج موفقیت انگیزشی
◑ @ganunejazb_raz
معجزه عشق
◑ @mojezeyeelahii
(نکتههای قرآنی و روانشناسی)
◑ @Quran_women
قدرت ذهن
◑ @ghodratezehneservtmand
تغییر را از خودم شروع می کنم
◑ @sin_shin_daily_notes
خورشید آرزوها
◑ @arezo_ez
طُرفهنگار
◑ @Torfea
دیالکتیک و متنهای ناب و زیبا
◑ @Darrkoob
عشق، سینما و موسیقی، بگو بدانم!
◑ @fardin_thi
مکانهای ناشناختهی ایران!!!
◑ @kazhin_seir
روانشناسی راهنمایی
◑ @advice_psychologist
عرشیان شو
◑ @arrshiiyanfar
راز قانون جذب
◑ @jaaozb
مسیر موفقیت
◑ @zenndgii
زندگی رویایی
◑ @zendegiyeroyayi
معجزه پول
◑ @pollsaazi
آموزش پیش دبستان و دبستان
◑ @preschool_Child
《ویدئو های آموزشی انگلیسی|مهاجرت》
◑ @EN_Videos
حضرتِ شعر...!
◑ @SHaBaNeHaYe_Bi_To
انگلیسی ویژه مهاجرت|مقدماتی تا پیشرفته
◑ @BR_PODCAST
صفر تا 100 انگلیسیت با ما!
◑ @EN_Listenings
دانشنامه متافیزیکی
◑ @IImetaphysicII
مهندسی عمران ومحاسبات
◑ @sazehcal
آکادمی مدیریت استراتژیک
◑ @Strategiaacademy
"تکنیکهای دفع انرژی منفی"
◑ @feng_shui_enerji
روانشناسی کودک و خانواده
◑ @cafepsychology
کتابهای صوتی آرامش با داستان
◑ @arameshbadastan
دلبری های حضرت مولانا
◑ @molavi_molavi
دنیای کتاب های صوتی و pdf
◑ @bookpdftel
کانال تخصصی درمان اختلالات یادگیری کودکان
◑ @psycho_Child
عاشقانِ《کتاب》
◑ @B00kLifeMe
حفظ رايگان لغات 504 واژه با فيلم
◑ @codinghaye504
دانلود تمام فایل های روانشناسی!
◑ @behsanjesh
شعر متن ڪوتاه
◑ @kahkeshan_eshge
انگیزشی
◑ @angizeshiclub
روانشناسی کودک ومشاورهخانواده دکترانوشه
◑ @dranushe
آیلتس رو8 بگيريد با متد جدید (تضمینی)
◑ @ieltslearner
"حافظ" فروغ" مولانا" خیام"
◑ @AShaarMandgar
"پرانرژی باش و زندگی کن"
◑ @mouje_tahavolezendegi
90 روزه انگلیسی حرف بزن
◑ @basicenglishlearner
قانونجذب و ارتعاشات ثروت (پیشرفتانگیزشی)
◑ @ganunejazb
سیاه قلم
◑ @gallery_af
درخواست کتاب و رمان
◑ @CaffeTakRoman2
هزار پند مولانا با معانی اشعار
◑ @Ashaarkotaa
"ناگفتههای جذب" راز ڪائنات
◑ @JoelO_sten
بانک اطلاعات
◑ @Etelaat_danestani
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
◑ @audiopersianlibrary
رانندگی از "0 تا 100"
◑ @driving_school1
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
◑ @Kazbabae
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
◑ @ghol_done
حضرت عشق مولانای جانان
◑ @shere_molavi
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
◑ @Archivesbooks
کتابهایی که باید بخوانی:
◑ @mylibraries
جذب جنس مخالف با روانشناسی آرام
◑ @arameshzehn44
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
◑ @Book_Life
🦩
بهترین موسیقیهای بیکلام
◑ @InstruSongs
متافیزیک/خودشناسی/بیداری معنوی
◑ @OCEAN_OM
مولانا مولانا مولانا مولانا
◑ @mowllana
دانلود رایگان هر کتابی که بخوای
◑ @Ketabnayyab
کافه تنهایی
◑ @cafe_tanhaee
استوری، شعروگرافی:
◑ @Graphic_post_Instaa
بانک کتاب و رمان ممنوعه
◑ @CaffeTakRoman
هر کتابی میخوای دانلود کن
◑ @bokk_lovers
و خدایی که به شدت کافیست
◑ @rahe_aseman
نحوهی نگهداری از گل و گیاهان آپارتمانی
◑ @cactus_education
کتابخانهی صوتی من
◑ @ketabegooya_man
افزایش انفجاری اعتماد به نفس فوقالعاده
◑ @zehnpooya
جذب راز ثروت ثروت ثروت
◑ @servatmanddd
اشعار ناب ڪمیاب
◑ @moshere
بزرگترین کتابخانهی PDF و صوتی
◑ @ketabkhaneh2015
سابلیمینال های قدرتمند
◑ @subliminaltel
یادگیری آسان انگلیسی هر شب ۱۵ دقیقه
◑ @zabankadelarestan
روانشناس خودت باش دختر
◑ @sedayepayeaaaab
کافه کتاب صوتی:
◑ @CafeBookAudio
کلیپ انگیزشی
◑ @kiiliippppAangizeshii
زندگی مثبت
◑ @EbartTakede
شیرین ترین کتابهای صوتی
◑ @avaye_shirine_ketab
غزل" غزل" غزل" غزل"
◑ @ghaz2020
دانستنیهای علمیتخصصی پزشکی مزاجشناسی
◑ @infopezeshki
کتابخانه کودک و نوجوان
◑ @childrenbook
جملاتی که افکار شما را《تغییر میدهد》
◑ @ghalbeziba
انگليسي باتست زدن فول شو
◑ @lovely_englishh
دختری مثل کتابخانه
◑ @Girlandbook
افکار زنده_تمرین مثبتاندیشی
◑ @Afkarezendeh
آموزش تخصصی خوشنویسی باخودکار
◑ @azad_sma
من دوست داشتنی
◑ @MANdostdasht
روانشناسی ثروت با عباس منش
◑ @royaeitel
انگلیسی با کتاب صوتی وکوییز
◑ @sweet_sound_of_book
دنیای رمان
◑ @donyaeromannn
کانال اشعار "فروغ فرخزاد"
◑ @foroughFar0khzad
عبارات تاکیدی
◑ @ebraatttttakidi
جذب افراد موفق
◑ @jooolosten_ir
شاهبیتهای ناب
◑ @nimbeytchanel
مدیریت ودیجیتال مارکتینگ
◑ @drebusiness
پله پله تا اوج موفقیت انگیزشی
◑ @ganunejazb_raz
معجزه عشق
◑ @mojezeyeelahii
(نکتههای قرآنی و روانشناسی)
◑ @Quran_women
قدرت ذهن
◑ @ghodratezehneservtmand
تغییر را از خودم شروع می کنم
◑ @sin_shin_daily_notes
خورشید آرزوها
◑ @arezo_ez
طُرفهنگار
◑ @Torfea
دیالکتیک و متنهای ناب و زیبا
◑ @Darrkoob
عشق، سینما و موسیقی، بگو بدانم!
◑ @fardin_thi
مکانهای ناشناختهی ایران!!!
◑ @kazhin_seir
روانشناسی راهنمایی
◑ @advice_psychologist
عرشیان شو
◑ @arrshiiyanfar
راز قانون جذب
◑ @jaaozb
مسیر موفقیت
◑ @zenndgii
زندگی رویایی
◑ @zendegiyeroyayi
معجزه پول
◑ @pollsaazi
آموزش پیش دبستان و دبستان
◑ @preschool_Child
《ویدئو های آموزشی انگلیسی|مهاجرت》
◑ @EN_Videos
حضرتِ شعر...!
◑ @SHaBaNeHaYe_Bi_To
انگلیسی ویژه مهاجرت|مقدماتی تا پیشرفته
◑ @BR_PODCAST
صفر تا 100 انگلیسیت با ما!
◑ @EN_Listenings
دانشنامه متافیزیکی
◑ @IImetaphysicII
مهندسی عمران ومحاسبات
◑ @sazehcal
آکادمی مدیریت استراتژیک
◑ @Strategiaacademy
"تکنیکهای دفع انرژی منفی"
◑ @feng_shui_enerji
روانشناسی کودک و خانواده
◑ @cafepsychology
کتابهای صوتی آرامش با داستان
◑ @arameshbadastan
دلبری های حضرت مولانا
◑ @molavi_molavi
دنیای کتاب های صوتی و pdf
◑ @bookpdftel
کانال تخصصی درمان اختلالات یادگیری کودکان
◑ @psycho_Child
عاشقانِ《کتاب》
◑ @B00kLifeMe
حفظ رايگان لغات 504 واژه با فيلم
◑ @codinghaye504
دانلود تمام فایل های روانشناسی!
◑ @behsanjesh
شعر متن ڪوتاه
◑ @kahkeshan_eshge
انگیزشی
◑ @angizeshiclub
روانشناسی کودک ومشاورهخانواده دکترانوشه
◑ @dranushe
آیلتس رو8 بگيريد با متد جدید (تضمینی)
◑ @ieltslearner
"حافظ" فروغ" مولانا" خیام"
◑ @AShaarMandgar
"پرانرژی باش و زندگی کن"
◑ @mouje_tahavolezendegi
90 روزه انگلیسی حرف بزن
◑ @basicenglishlearner
قانونجذب و ارتعاشات ثروت (پیشرفتانگیزشی)
◑ @ganunejazb
سیاه قلم
◑ @gallery_af
درخواست کتاب و رمان
◑ @CaffeTakRoman2
هزار پند مولانا با معانی اشعار
◑ @Ashaarkotaa
"ناگفتههای جذب" راز ڪائنات
◑ @JoelO_sten
بانک اطلاعات
◑ @Etelaat_danestani
۱۰۰۰ کتاب صوتی رایگان
◑ @audiopersianlibrary
رانندگی از "0 تا 100"
◑ @driving_school1
تکنیکهای جادویی برای رهایی از خرافات
◑ @Kazbabae
پرورش گل و گیاه در منزل و درآمدزایی
◑ @ghol_done
حضرت عشق مولانای جانان
◑ @shere_molavi
کتابهای ممنوعهای که چاپ مجدد نشدهاند
◑ @Archivesbooks
کتابهایی که باید بخوانی:
◑ @mylibraries
جذب جنس مخالف با روانشناسی آرام
◑ @arameshzehn44
خواندنیهایی از بزرگان جهان...
◑ @Book_Life
🦩
داستان " قصر صدف"
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی
نوشتهی : شاهین بهرامی
"قسمت دوم"
💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا میکردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجهی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج میشود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمیتوانست بکند.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه میکند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمیداد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه...
آرتوش انگار متوجهی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار میداد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصندهی ميترا خواست او را برای ادامهی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آمادهی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامهی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همهچی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمیتونم، من نمیت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش میکنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست میخواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیقتری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرفهای ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله میاندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقهی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهرهای عروس دقیقتر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش میچرخد.
چیزی را که میدید اصلا باور نمیکرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامهی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این میاندیشید دنیا عجب بازیهای بیرحمانه و غیر قابل منتظرهای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمیتوانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس میکشید.
اول تصمیم گرفت بیسروصدا آنجا را ترک کند.
پایان قسمت دوم
#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
#شاهین_بهرامی