Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
📔#حکایت_مار_و_اره

ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشه‌ای می‌خزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید. مار که حسابی کلافه شده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور اره پیچید و تمام قدرتش رو بکار گرفت تا اره رو خفه کنه، تا اینکه در نهایت مار توسط اره کشته شد...

گاهی اوقات ما با عصبانیت واکنش نشون میدیم و تصمیم میگیریم به کسانی که بهمون آسیب رسوندن صدمه بزنیم غافل از اینکه به خودمون آسیب می‌رسونیم. در زندگی گاهی اوقات بهتره از بعضی چیزها چشم‌پوشی کنیم، چون عواقب اون میتونه فاجعه بار باشه...
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و چهار بهار با خوشحالی بیرون شد. تمام شب در بستر خواب می‌ غلتید و یاد آخرین ‌بار افتاد که با مادرش به بازار رفته بودند و بعد، در رستورانتی ساده کباب خورده بودند. آن روز به خاطره‌ ای شیرین بدل شده بود. صبح،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و پنج

پدر، لگدی به پهلویش زد. دخترک از درد جمع شد، چون برگ خزان‌ زده‌ ای که زیر پای طوفان بیفتد. بهار آه کشید، صدای ناله‌ اش خفه بود، گویی نمی ‌خواست در برابر بی‌ رحمی، حتی صدای دردش را بشنوند.
دوباره موهایش را گرفت، کشید و به دیوار کوبید.
و داد زد تو هم مثل مادرت سرکش شده‌ ای!
لب‌ های بهار لرزیدند. میخواست بگوید مادرم… مادرم هم قربانی خشم تو شد…
اما جرأت گفتنش را نداشت. فقط گریه می‌ کرد.
بعد از دقایقی که چون سده‌ ای طول کشید، بهادر خسته از فریاد و ضرب، نفس ‌نفس‌ زنان از خانه بیرون رفت.
نزدیک به یک ساعت، بهار همان‌ گونه بی‌ جان بر زمین افتاده بود گویی تمام هستی‌ اش در زخم‌ های تن و دلش فرو ریخته بود. آهسته، با تنی سنگین‌ تر از کوه اندوه، از جا برخاست و به درون خانه رفت. سکوت سرد اطاق همچون پرده‌ ای تار بر روحش افتاده بود.
دست لرزانش به سوی موبایل رفت. شمارهٔ منصور را گرفت، اما او جواب نداد. نفسش برید، بغضش در گلویش شکست، آهی از عمق جان کشید و موبایل را خاموش کرد. خود را با همهٔ خستگی‌ ها بر بستر انداخت و چشم ‌های زخمی‌ اش را بست؛ چشمانی که دیگر توان دیدن نداشتند.
وقتی پلک گشود، اطاق تاریک بود ترسیده از جا پرید، چراغ اطاق را روشن کرد. ساعت دیواری با بی‌ اعتنایی نشان می‌ داد که از نه شب گذشته است. دستی به گیسوانش کشید و با زمزمه‌ ای لرزان گفت چطور اینقدر زیاد خوابیدم؟
موبایلش را گرفت ‌و به سوی آشپزخانه رفت خواست موبایل را روی طاق بگذارد، که ناگاه دید خاموش است. قلبش فرو ریخت، با دلهره گفت وای خدا! اگر پدر تماس گرفته باشد دوباره قیامت برپا می‌ کند…
موبایل را روشن کرد. هنوز ثانیه ‌ای نگذشته بود که چند پیام پشت هم رسیدند. با دیدن نام «منصور» دستش لرزید، گلو خشک شد و قلبش چون دف می‌ کوبید. پیام نخست را گشود:
«سلام بهار، تماس گرفتی، در جلسه بودم، نتوانستم جواب دهم.»
پیام دوم:
«بهار، چرا موبایلت خاموش است؟ خیریت است؟»
پیام سوم:
«بهار، هر وقت موبایلت را روشن کردی، تماس بگیر. نگرانت شدم.»
می‌ خواست پیام چهارم را باز کند که تماس منصور روی صفحه ظاهر شد. آب دهانش را با صدای لرزان قورت داد و تماس را پاسخ داد. صدای نگران منصور از آن سوی خط آمد:
«بهار، کجا بودی؟ چرا موبایلت خاموش بود؟ به پدرت زنگ زدم، گفت خانه دوستش است دانستم که باز ترا تنها گذاشته حرف بزن، خوب هستی؟»

ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و پنج پدر، لگدی به پهلویش زد. دخترک از درد جمع شد، چون برگ خزان‌ زده‌ ای که زیر پای طوفان بیفتد. بهار آه کشید، صدای ناله‌ اش خفه بود، گویی نمی ‌خواست در برابر بی‌ رحمی، حتی صدای دردش را بشنوند. دوباره موهایش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و شش

بغض بهار شکست؛ اشک‌ ها بی‌ اجازه از چشم‌ هایش سرازیر شدند. تماس را بدون سخن قطع کرد. چند لحظه بعد، دوباره تماس منصور آمد. این بار پاسخ داد. صدای منصور آرام ولی پُر از نگرانی بود و گفت بهار، چیزی شده؟ بگو، خوب هستی؟
چشمانش را بست، اشک‌ ها را فرو داد و با صدایی که میان گریه و شهامت در نوسان بود، گفت من دوستت دارم.
منصور سکوت کرد. ثانیه‌ هایی گذشت تا صدای لرزان بهار دوباره بلند شد و گفت شنیدی؟ گفتم دوستت دارم.
منصور نفس عمیقی کشید، بعد با لبخندی غم‌ آلود گفت من هم دوستت دارم، بهار جان اما حالا بگو، چه شده؟
بهار آرام ولی مصمم گفت نخیر، آن دوستی ساده نیست. من عاشق تو شده ام.
منصور برای لحظه‌ ای خاموش ماند. فضای میان‌ شان از واژه‌ های نگفته پر بود. بعد آهسته گفت بهار جان، می‌ فهمی چی می‌ گویی؟ این حرف‌ ها درست نیست. من فقط چند سال از پدرت کوچکتر هستم این احساس تو اشتباه است.
بهار با گریه گفت من میدانم. اما قلبم این چیزها را نمی‌ فهمد. من میدانم که سن‌ مان فاصله دارد، میدانم که شاید در نگاه تو فقط دختر دوستت باشم… اما من تو را دوست دارم. هر صبح با یادت بیدار می‌ شوم، هر شب با خیالت به خواب میروم. تو همه‌ جای افکارم هستی. اگر این عشق نیست، پس چیست؟
منصور نفسش را در سینه حبس کرد. بعد با صدایی آرام ولی محکم گفت بهار پدرت به من اعتماد دارد. اگر بداند که دخترش عاشق رفیقش شده، دیگر نه به من اعتماد می‌ کند و نه به رفاقت. من حرف‌ هایت را ناشنیده می‌ گیرم تو هم وانمود کن که چیزی نگفته ‌ای. خوشحال می‌ شوم اگر دیگر برایم تماس نگیری از این پس، بیشتر به فکر پدرت باش. شب بخیر.
صدای قطع شدن تماس، چون تیزی خنجری در گوش بهار پیچید. موبایل از دستش افتاد. قطرات اشک، بی‌ تاب از چشمانش روان شدند باورش نمی‌ شد که این‌ چنین ساده، منصور او را رد کرده باشد . مغزش می‌ گفت که حق با منصور است، اما قلبش، قلبش نمی‌ توانست رهایش کند.
روی زمین نشست، زانوهایش را در آغوش گرفت و به گریه افتاد. گریه‌ ای که نه فقط بخاطر یک عشق ردشده، بل بخاطر سال‌ هایی که هیچکس دوستش نداشت بخاطر قلبی که همیشه تنها بود بخاطر دختری که جز مهربانی چیزی نمی‌ خواست اما همواره سهمش درد بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۳ 🪴صيامُ ثلاثةِ أيَّامٍ من كلِّ شَهرٍ صيامُ الدَّهرِ ، وأيَّامُ البيضِ صبيحةَ ثلاثَ عشرةَ وأربعَ عشرةَ وخمسَ عشرة. 🌺روزه سه روز از هر ماه مانند روزه همه‌ی سال است و ایام بیض صبح سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است. #سنن‌النسائی2419 الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۴

📝از سعد بن ابی وقاص ـ رضی الله عنه ـ روایت است که می‌گوید  پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:

📌إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ العَبْدَ التَّقِيَّ، الغَنِيَّ، الخَفِيَّ


خداوند بنده‌ای را دوست دارد که پرهیزکار، بی‌نیاز، و گمنام باشد.

#صحيح‌مسلم‌2965

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و شش بغض بهار شکست؛ اشک‌ ها بی‌ اجازه از چشم‌ هایش سرازیر شدند. تماس را بدون سخن قطع کرد. چند لحظه بعد، دوباره تماس منصور آمد. این بار پاسخ داد. صدای منصور آرام ولی پُر از نگرانی بود و گفت بهار، چیزی شده؟…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هفت

سه ماه گذشت… سه ماهی که هر روزش برای بهار، به درازای یک سال رنج بود. در این مدت، منصور حتی یکبار هم به خانهٔ شان نیامد. نه دروازه را زد، نه صدایش در دهلیز پیچید، نه عطر حضورش در فضای خانه جاری شد.
پدرش می‌ گفت منصور این روزها خیلی مصروف شده، کارهایش زیاد شده حتی فرصت نمی‌ کند به خانهٔ خودش هم درست برسد.
اما بهار می‌ دانست خوب می‌ دانست که آن غیبت، ربطی به کار نداشت. این دوری، از دلِ حرف‌ های خودش زاده شده بود. از همان شب که پرده از عشق خود برداشت و دلش را، بی‌ هیچ محافظی، به پای مردی ریخت که در چشمان جامعه و نگاه منصور، برای چنین احساسی، هنوز «کوچک» شمرده می‌ شد.
از آن شب به بعد، امیدِ دیدن دوباره‌ اش، در دل بهار به سایه‌ ای محو بدل شد هر روز، بی‌ هدف‌ تر از دیروز از خواب بیدار می‌ شد. چشم‌ هایش دیگر برق نداشت، لبخند هایش رنگ پریده بود، و نگاهش همیشه جایی گم می‌ ماند شاید در همان جاهایی که منصور ایستاده بود، و حالا خالی مانده‌ اند.
روز جمعه بود. آفتاب نیم‌ رخ بر ایوان افتاده و نسیمی آرام، پرده ‌ها را به نرمی تکان می‌ داد. خانه در سکوتی سبک‌بار غرق بود، تا آن‌که صدای بهادر فضای آرام را شکست.
که داد زد بهار!
دخترک با شتاب از آشپزخانه بیرون آمد و جواب داد بلی پدر جان؟
بهادر، پیراهنی را از روی بند برداشت و در دست او گذاشت.
و گفت این پیراهن را خوب اتو کن، می‌ خواهم به مهمانی بروم، از صبح به هزار کار رسیدم، حالا نمی‌ خواهم معطل شوم.
بهار با نگاه آرامی پیراهن را گرفت و گفت چشم، تا چند دقیقه دیگر آماده می‌ شود.
لباس را با دقت روی میز اتو پهن کرد. بخارش را تنظیم نمود، دست‌ مالی بر آستین کشید، و با ذهنی آشفته مشغول کار شد. افکارش جای دیگری بود دست‌ هایش بی‌ هدف‌ تر از همیشه کار می‌ کرد. حرارت اتو بیشتر از معمول شد، و در یک غفلت کوتاه، لبه‌ ای از پیراهن بهادر سوخت. بوی تند پارچهٔ سوخته، فضای اطاق را پر کرد.
بهادر با عصبانیت از اطاق بیرون جهید و داد چی‌ کردی ای بی‌ عقل؟ مگر چشم نداری؟ این پیراهن را تازه خریده بودم!
بهار، سراسیمه خواست چیزی بگوید، اما بهادر پیش از آنکه کلمه ‌ای به زبانش جاری شود، به طرفش حمله ‌ور شد.

ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و هفت سه ماه گذشت… سه ماهی که هر روزش برای بهار، به درازای یک سال رنج بود. در این مدت، منصور حتی یکبار هم به خانهٔ شان نیامد. نه دروازه را زد، نه صدایش در دهلیز پیچید، نه عطر حضورش در فضای خانه جاری شد. پدرش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و هشت

سیلی‌ ای بر صورت دختر فرود آورد و بعد مشت و لگدهای بی‌ رحمانه‌ اش را آغاز کرد. بهار با دست‌ های نازکش تنها تلاش داشت از خود دفاع کند، اما زورش به مرد نمی‌ رسید.
در میان خشم کور، بهادر ناخواسته او را با شدت به عقب تیله کرد. بدن نحیف بهار به دیوار برخورد کرد و سرش به لبهٔ تیز کاشی شکست. صدای خفیف برخورد استخوان و کاشی، مثل خنجری در فضا پیچید. چند ثانیه بعد، سرش به آرامی خم شد، و قطرات سرخِ خون، از میان موهایش بر زمین چکیدند.
بهادر که هنوز نفس‌ نفس میزد، با دیدن این صحنه، دستانش لرزید. به طرف دختر شتافت، صدایش زد، او را تکان داد، اما جوابی نیامد. رنگ از رخسار بهار پریده بود و نفس ‌هایش کند و بی‌ رمق بود.
با دستانی لرزان او را بلند کرد و به شفاخانه رساند. در آن لحظات، هیچ‌ چیز مهم نبود؛ نه آبرو، نه قهر، نه خستگی. تنها بهار مهم بود و جانش که میان دستانش لیز می‌ خورد.
بهادر که در جیب اش پولی نداشت شماره ای را گرفت و چند لحظه بعد منصور از آن سوی خط آمد که گفت سلام بهادر، خیریت است؟
بهادر مکثی کرد، بغضش را فرو خورد و گفت منصور، بهار… افتاد سرش به کاشی خورده، خون‌ ریزی کرده حالا هم در شفاخانه هستیم من پول ندارم.
منصور چند ثانیه سکوت کرد، اما صدایش وقتی دوباره آمد، پر از اضطراب بود و با نگرانی پرسید در کدام شفاخانه هستید؟ همین حالا میآیم.
نیم‌ ساعت بعد، منصور سراسیمه به شفاخانه رسید. با دیدن چهرهٔ رنگ‌ پریده و پیکر خون‌ آلود بهار، نفسش در سینه حبس شد. نزدیک رفت، کنارش نشست و زمزمه کرد ای خدا… ترا چی شده دخترکم…
اشک در چشمان مردانه ‌اش حلقه زد؛ اشکی که مدت ‌ها پنهان شده بود، نه برای این لحظه، بلکه برای تمام حس‌ هایی که در دل خویش خاک کرده بود. همان عشق خاموش، همان مهربانی بی‌ صدا که حالا در مقابل چشمانش پرپر می‌ شد…
چشمان بهار آهسته گشوده شد. نور کم رمق اطاق از لا به‌ لای پرده‌ های ضخیم نفوذ کرده بود. نخستین تصویری که مقابل دیدگان تارش ظاهر شد، صورت آشنای منصور بود که در کنار بستر ایستاده بود و با نگاهی پر از نگرانی به او چشم دوخته بود.
لب‌ های منصور لرزید و صدایش آرام اما سرشار از خشم و اندوه بود لب زد کار پدرت است، نه؟ او ترا به این حال رسانیده؟
بهار با دیدن او، چشمانش لبریز از اشک شد. گلو‌ اش بسته بود، دلش می‌ خواست گریه کند، اما چیزی در دلش فریاد میزد که نباید. با صدایی که لرزش دردناک آن، سینهٔ منصور را به لرزه انداخت، گفت شما چرا اینجا آمدید؟ لطفاً بروید نمیخواهم کسی را ببینم مخصوصاً شما را.
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و هشت سیلی‌ ای بر صورت دختر فرود آورد و بعد مشت و لگدهای بی‌ رحمانه‌ اش را آغاز کرد. بهار با دست‌ های نازکش تنها تلاش داشت از خود دفاع کند، اما زورش به مرد نمی‌ رسید. در میان خشم کور، بهادر ناخواسته او را…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و نه
#هدیه
منصور لحظه‌ ای ایستاد، چیزی در نگاهش شکست. هیچ نگفت. لبش را به دندان گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و خاموشانه از اطاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد، پدرش آمد و با نگاهی خشک و بی‌ احساس او را تا خانه برد. سکوت میان‌ شان سنگین بود وقتی به دروازهٔ خانه رسیدند، بهادر با لحنی بی‌ تفاوت گفت من امشب خانه نمی‌ آیم. تو هم برو، آرام بخواب.
بهار داخل خانه شد در بسترش خزید، اما چشم روی هم نگذاشت. سکوت خانه سنگین‌ تر از همیشه بود.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. نام منصور درخشید. تماس را با دست‌ های لرزان جواب داد. صدای غم‌ زدهٔ منصور در گوشش طنین انداخت که گفت باز هم پدرت تنهایت گذاشته؟
بهار آهسته گفت تو از کجا می‌ فهمی؟
منصور گفت بیا پشت دروازه، برایت بعضی چیزها گذاشته‌ ام بگیر.
بهار نفسش بند آمد و پرسید تو اینجا هستی؟
منصور گفت زود بیا.
با قلبی لرزان از بستر برخاست، چادرش را دور شانه پیچید و آهسته به سوی دروازهٔ حویلی رفت. در را باز کرد. دو خریطهٔ بزرگ پشت دروازه گذاشته شده بود. به اطراف نگریست. موتر منصور کمی دورتر، در سایهٔ تاریکی پارک شده بود.
با زحمت خریطه ‌ها را بلند کرد و به داخل خانه آورد. در را بست. وقتی برگشت، دوباره تماس منصور آمد.
بهار تماس را جواب داد و پرسید داخل‌ این خریطه ها چیست؟
منصور جواب داد خودت باز کن، ببین. و بعد از این هر چی نیاز داشتی، فقط تماس بگیر و بگو.
بهار با صدایی لرزان گفت چرا این کارها را می‌ کنی؟ بخاطر پدرم؟
صدای لبخند محوی از سوی دیگر خط آمد. بعد آرام گفا بخاطر عشقم.
قلب بهار به یکباره لرزید ولی ساکت ماند منصور دوباره گفت درست شنیدی، بهار. تو عشق من هستی.
بهار دستانش را دور موبایل فشرد. بغضی در گلو‌اش گیر کرد.
و گفت پس چرا وقتی من برایت گفتم، انکار کردی؟ حالا که دلت برایم می‌ سوزد، اینگونه می‌ گویی؟
صدای آه عمیق منصور سکوت را پر کرد بعد گفت آه، بهار… من یک مرد هستم. ای کاش می‌ توانستی مرا درک کنی. برای من، اقرار به این احساس، خیلی سخت بود. حتی حالا هم از خودم بدم می‌ آید…
مکثی کرد، بعد صدایش شکست و ادامه داد من میدانم که اعتماد رفیقم را شکستم. ولی امروز، وقتی ترا در بستر شفاخانه دیدم وقتی دیدم که جانت بازیچه‌ ای خشم پدرت شده دیگر نتوانستم خاموش بمانم نتوانستم بهار…

لایک فراموش نشه❤️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from از دست نده پیشنهادی ویژه ست😳😯
📣🟢 مژده مژده  مژده🟢📣

دوست داری حافظ کل قرآن بشی
حتی اگه بخوای یکساله حفظت رو به اتمام برسونی!
؟

🔖مدرسه حفظ قرآن خدیجه کبری:
🔸پراستقبال ترین طرح حفظ قرآن کریم در فضای مجازی
🔹با 15سال سابقه تدریس
🔸با بیش از 800 شاگرد از سراسر کشور
🔹و حضور 150مربی مجرب و دلسوز


📃اعطای گواهینامه تخصصی حفظ
♻️همراه با مشاوره تخصصی توسط خانم دکتر خدیجه ویسی(حفظها الله)

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAE7wimd-bkWNRy1jfw

#روشهای_آسان_حفظ_قرآن_مثل_آب_خوردن😍👆
Forwarded from Tools | ابزارک
فرماندار مسلمانان کی بود؟
2025/06/28 01:29:52
Back to Top
HTML Embed Code: