Telegram Web Link
قرار است حجاج ایرانی به هرات انتقال داده شوند و از طریق هرات به مشهد بروند
هراتیان مهمان نواز!
این فرصت بسیار فوق العاده است برای معرفی فرهنگ و تمدن تاریخی خود برای مردم ایران و مطمئن باشید که هر روز خاطرات مردم هرات را به اقوام و خانواده های خود بازگو می‌کنند.
لذا
اول: از مسئولین محترم هرات تقاضامندیم تا وسائل نقلیه جهت انتقال حجاج ایرانی از میدان هوایی هرات تنظیم گردد و بعد از پذیرایی و زمینه استراحت یک شب در هرات، با وسائل نقلیه هماهنگی شده به مرز انتقال داده شوند.
دوم: در صورت که چنین کار نمیشه و چنین اتفاق نمی‌افتد:
از رانندگان محترم، هوتل داران گرامی، مغازه داران عزیز، در کل تمام مردم شریف هرات تقاضامندیم تا حد امکان و توان خود از هیچ تلاشی جهت پذیرایی حجاج ایرانی دریغ نکنند.
به خودت باور داشته باش
🔴 داستان «اسکناس مچاله شده»... یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم…
#آموزنده
متولد؟ یا مردن...؟



عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد..نوک تیزش کندو بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟
عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شودو منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای میکند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید.
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد.
یـــــا بايد مرد...!!!!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بزرگترین اندام داخلی بدن (ازلحاظ متریک) کدامیک است ؟
Anonymous Quiz
27%
مویرگ
29%
رگ
25%
روده کوچک
18%
روده بزرگ
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و هشت لب‌ هایش خشک و لرزان، چشمانش به درِ اطاق خیره بود. ناگهان، طوفانی سهمگین، سیم‌ های برق را از جا کند و تاریکی، مانند سایه‌ ی مرگ، بر خانه فرو نشست. بهار با وحشت فریادی کوتاه کشید و گفت خدایا، خیلی می‌…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: بیست و نه

یک ماه از کوچ‌ شان به خانه‌ ی نو سپری شده بود.
آن روز، بوی غذای چاشت در فضای خانه پیچیده بود. بهادر از صبح به تکاپو افتاده بود و دستور داده بود که چند نوع غذا برای مهمان آماده شود. و مهمانش کسی جز منصور نبود.
بهار از بامداد زود در آشپزخانه مشغول پخت‌ و پز بود. دستانش خسته، ولی دلش پر از اضطراب شیرینی بود. ساعت از یازده و نیم گذشته بود که منصور با همان قامت استوار و نگاه گرم و خاموشش وارد خانه شد. چشم‌ هایش همچون همیشه آرام، ولی در ژرفای ‌شان گویی دردی دیرینه می‌ لرزید، دردی که نگاه دختر را بی‌ صدا می‌ خواند.
بهادر، با لبخند خشک، دسترخوان را هموار کرد و با صدایی که سعی داشت مهربان جلوه کند، گفت منصور جان، بفرما که غذای امروز به افتخار توست. ببین برایت قابلی پلو هم آماده کرده ام.
بعد خودش هم نخستین لقمه را به دهان برد، ولی هنوز لقمه گرم در دهان نچرخیده بود که اخم‌ هایش در هم رفت. ناگهان با صدایی خشن صدا زد بهار!
بهار با دلی لرزان خودش را به اطاق رسانید. و گفت بلی پدر جان؟
بهادر با چشمان آتشین، با تندی گفت این قورمه گوشت است یا قورمه نمک؟ همیشه همین است، یا غذایت خام است یا شور! شرم نمی‌ کنی؟ مهمان آمده و تو اینگونه غذا پختی؟!
و در همان حال، ظرف را با خشونتی تمام به زمین کوبید. قورمه گرم، بر فرش پاشید و عطر غذا با بوی تُند خشم پدر آمیخته شد.
بهار، از شرم و ترس، سر به زیر افگند. اشک در چشمانش حلقه بسته بود، اما جرأت گریستن نداشت.
در آن دم، منصور سکوتش را شکست. با نگاهی آرام اما محکم، دست بر زانوی بهادر گذاشت و با صدایی نرم و سرشار از احترام گفت بهادر جان، غذا بسیار خوب است. شاید اندکی نمکش زیاد شده باشد، اما این‌ همه زحمت دخترت را ندیده مگیر. مطمین هستم برای پختن این همه غذا از صبح تا حالا در آشپزخانه بوده. سزاوار نیست که در حضور من، اینگونه دلش را بشکنی.

ادامه دارد ان شاءالله
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: بیست و نه یک ماه از کوچ‌ شان به خانه‌ ی نو سپری شده بود. آن روز، بوی غذای چاشت در فضای خانه پیچیده بود. بهادر از صبح به تکاپو افتاده بود و دستور داده بود که چند نوع غذا برای مهمان آماده شود. و مهمانش کسی جز منصور…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی

بهادر برای لحظه‌ ای ساکت ماند. نگاهش از منصور به چشمان ترِ دخترش لغزید. بعد غرولندکنان زیر لب چیزی گفت و خاموش ماند.
منصور نگاه گرمش را به سوی بهار گرداند، لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت دست‌ پختت خوش‌ طعم است، برو و خودت هم غذا بخور.
آن روز، نخستین بار بود که دستی بر شانه‌ ی بهار گذاشته شد، بی‌ آنکه بخواهد زخمش کند. برای نخستین بار، کسی از پسِ ترس‌ های او برخاست و وجودش را به رسم انسان دید. دلش، در آن دم، دیگر مثل پیش نبود. منصور، بی‌ آنکه چیزی بگوید، جایی در دل این دخترک ترس‌ خورده یافت؛ جایی که هیچکس دیگر به آن راه نیافته بود.
شب‌ هنگام، وقتی سایه‌ ی خواب بر پلک‌ های پدرش سنگینی کرد، بهار با دلی لرزان، موبایل او را آهسته از کنار بالینش برداشت. صفحه را روشن کرد. نور سرد صفحه‌ نمایش، چهره‌ ی رنگ‌ پریده‌ اش را روشن ساخت. دست‌ هایش لرزید، اما انگشتانش راه خود را یافتند. به فهرست مخاطبین رفت، نام “منصور” را دید. شماره را برداشت، در موبایل خود ذخیره کرد.
بعد، به بخش پیام ‌ها رفت. نوشت «سلام، خوب هستی؟»
چند لحظه مکث کرد. نفسش در سینه گیر مانده بود. انگشت لرزانش را بر دکمه‌ ی “ارسال” فشرد.
در همان لحظه، در گوشه‌ ی دیگر شهر، منصور خسته بر مبل لمیده بود. چشم‌ هایش به صفحه‌ ی لبتاپ خیره، و ذهنش غرق در حساب‌ و کتاب بود که ناگهان صدای پیام موبایل سکوت را شکست. موبایل را برداشت. نگاهی به شماره‌ ی ناآشنا انداخت. تنها واژه ‌ای ساده در آن پیام نوشته شده بود:
«سلام، خوب هستی؟»
لحظه‌ ای موبایل را در دست نگه داشت. نخوانده، روی میز گذاشت.
آن‌ سو، بهار با چشم‌ های پر انتظار به صفحه‌ خیره مانده بود، اما جوابی نیامد. پلک‌ هایش سنگین شد و اندک اندک، خواب آرام بر چشمان خسته‌ اش نشست.
صبح که بیدار شد، نخستین چیزی که به یادش آمد، همان پیام بود. موبایل اش را گشود. صفحه ‌ی پیام‌ ها را باز کرد. خبری نبود. آهی کشید و زیر لب گفت حتماً ندیده امروز شاید جواب بدهد.
روز را در انتظار گذراند. شب‌ هنگام، مشغول آماده ساختن غذا بود که زنگ موبایلش به صدا آمد. صفحه را دید. نام پدر نقش بسته بود. تمام وجودش یخ کرد. دلش فرو ریخت.
و زیر لب گفت یا خدا نکند فهمیده؟ وای به روزم اگر فهمیده باشد…
با دست‌ های لرزان تماس را پاسخ داد. صدای خسته و گرفته‌ ی پدرش از آن‌ سوی خط بلند شد که گفت امشب دیرتر خانه می‌ آیم. غذایت را خورده بخواب.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_صد_۱۶۴ 🪴«لَا تَجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قُبُورًا، وَلَا تَجْعَلُوا قَبْرِي عِيدًا، وَصَلُّوا عَلَيَّ؛ فَإِنَّ صَلَاتَكُمْ تَبْلُغُنِي حَيْثُ كُنْتُمْ» 🌴 «خانه‌های خود را قبرستان نسازید و قبر مرا عید (محل تجمع منظم جهت نماز و دعا و سایر عبادات)…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۵

🪴«إِنَّ رِجَالًا يَتَخَوَّضُونَ فِي مَالِ اللهِ بِغَيْرِ حَقٍّ، فَلَهُمُ النَّارُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ». 

🌿مردانى هستند كه بدون حق، در مال الله دست مى برند، براى آنان در روز قيامت آتش (دوزخ) است».

#بخاری3118

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#آموزنده متولد؟ یا مردن...؟ عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد..نوک تیزش کندو بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست. آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد…
📕#داستان_گم_شدن_مداد_سیاه‼️

دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در مدرسه

مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. 

آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. 

روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم. ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام می‌دادم ولی کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم می‌دزدیدم و به خودشان می‌فروختم. 

بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفه‌ای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفه‌ای شدم!


مرد دوم می‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم. مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟

خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست. مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد می‌خریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.

آن مداد را به کسی که مدادش گم مي‌شود می‌دهی و بعد از پایان درس پس می‌گیری. خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری می‌گذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود.

ستاره کلاس شده بودم به گونه‌ای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره می‌شناختند و همیشه از من کمک می‌گرفتند. 

حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته‌ام و تشکیل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»

👌#نـتـیـجـه:
به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟

پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم 

چون یک حرف ویک رفتار چقدر میتواند در رفتار دیگران تاثیر گذار باشد

‎‌‌‌‎‌
گرانترین مایع جهان کدام است ؟
Anonymous Quiz
36%
زهر عقرب
22%
جیوه
23%
خون خرچنگ نعل آبی
18%
زهر مار
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی بهادر برای لحظه‌ ای ساکت ماند. نگاهش از منصور به چشمان ترِ دخترش لغزید. بعد غرولندکنان زیر لب چیزی گفت و خاموش ماند. منصور نگاه گرمش را به سوی بهار گرداند، لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت دست‌ پختت خوش‌ طعم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و یک

و بی‌ آنکه منتظر جوابی شود، تماس را قطع کرد.
بهار نفس راحتی کشید، دست بر سینه فشرد و آرام زمزمه کرد خدایا شکرت فکر کردم فهمیده که به منصور پیام داده ام. اگر بفهمد مرا با دستانی خودش خفه میکند.
شب، پس از پایان کارهای خانه بهار آهسته وارد اطاق شد. چراغ را روشن نکرد. با نوری اندک از موبایل، بستر کهنه‌ اش را یافت و آرام بر آن دراز کشید.
صفحه‌ ی موبایل را گشود. به قسمت پیام ‌ها رفت. هنوز هم خبری از منصور نبود. دلش گرفت. گویی انتظار، خسته ‌تر از خودش، بر شانه ‌هایش نشسته بود.
لحظه ‌ای مردد ماند. بعد انگشتان لرزانش را بر صفحه لغزاند و جمله ‌هایی نوشت. ساده، اما از ژرفای دلش
«می‌ بخشی که مزاحمت شدم. فقط خواستم تشکری کنم بخاطر اینکه آن روز از من در برابر پدرم دفاع کردی. راستش، این نخستین بار بود که کسی به خاطر من ایستاد. دلم خواست بگویم تشکر و خواهش می‌ کنم به پدرم نگو که برایت پیام دادم، اگر بفهمد شاید مرا بکشد. شب‌ تان خوش.»
چند بار پیام را خواند. دلش لرزید. دستش رفت و برگشت. بالاخره، دل را به دریا زد و دکمه‌ ی ارسال را فشرد.
آن‌سو، در رستورانت اسپوژمی در قرغه، منصور در جمع دوستانش نشسته بود. پیاله چای نیم‌ خورده در دست داشت و لبخند کمرنگی بر لب. صدای اعلان پیام آمد. موبایلش را از روی میز برداشت. با دیدن شماره ‌ی آشنا، لحظه ‌ای ساکت ماند. چشمانش روی واژه‌ ها مکث کرد. بعد بی‌ آنکه سخنی بگوید، بلند شد و گفت با اجازه، باید یک تماس مهم بگیرم.
به گوشه ‌ای خلوت رفت. شماره را گرفت. بوق اول… دوم… سوم… بعد صدای بهار، آرام و محتاط، از آن سوی خط آمد که گفت الو؟
منصور صدایش را آرام کرد، و گفت این شماره‌ ی تو است، بهار؟ می‌بخشی دیشب شماره را نشناختم، برای همین جواب ندادم.
بهار، که برای نخستین ‌بار با مردی صحبت می‌ کرد آن‌ هم مردی هفده سال از خودش بزرگ‌ تر  نمی‌ دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود. تنها توانست زیر لب بگوید مشکلی نیست.
منصور لحظه ‌ای سکوت کرد، بعد با نرمی پرسید بهادر کجاست؟ مطمئنی که این وقت شب حرف زدن برایت دردسر نمی‌ سازد؟
بهار آهسته گفت پدرم هنوز به خانه نیامده به همین خاطر می‌ توانم حرف بزنم.
آه بلندی از سینه ‌ی منصور برخاست. صدایش سنگین شد و گفت بهادر چرا باید دختر جوانش را این وقت شب تنها بگذارد؟ بارها برایش گفتم، نصیحتش کردم اما نمیدانم چرا اینگونه تغییر کرده.

ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و یک و بی‌ آنکه منتظر جوابی شود، تماس را قطع کرد. بهار نفس راحتی کشید، دست بر سینه فشرد و آرام زمزمه کرد خدایا شکرت فکر کردم فهمیده که به منصور پیام داده ام. اگر بفهمد مرا با دستانی خودش خفه میکند. شب، پس…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و دو

لبخندی تلخ بر لب بهار نشست. صدایش کمی لرزید و گفت پدرم از وقتی یادم هست، همین‌ گونه بوده وقتی مادرم زنده بود، ما را تنها می‌ گذاشت. حالا که مادرم رفته مرا تنها میگذارد.
لحظه‌ ای مکث کرد، بعد با صدایی بغض‌آلود ادامه داد به هر حال، فقط می‌ خواستم تشکری کنم.
منصور، با لحنی گرم و پدرانه گفت نیازی به تشکر نیست، بهار جان. تو دختر بهترین دوست من هستی. برای من مثل برادرزاده‌ ام هستی هرچه می‌ کنم، وظیفه‌ ام است.
همین جمله کافی بود تا دل بهار بلرزد. “مثل برادرزاده‌ ام…” صدایی که نه مثل خنجر، که مثل سوزی آرام اما عمیق بر دلش نشست. صدایش آهسته و بریده شد و گفت خداحافظ…
منصور هم با مهربانی گفت شبت خوش، دختر خوب.
تماس قطع شد.
بهار، موبایل را روی سینه گذاشت، چشمانش را بست، اما دلش آرام نشد. بغضی در گلو پیچید. بعد با خود، در تاریکی نجوا کرد چی فکر کردی، بهار؟ احمق نباش میدانی چند سال از تو بزرگ ‌تر است؟ او تو را به چشم دختر دوستش می‌ بیند تو را مثل برادرزاده‌ اش میداند. و تو در خواب و خیال بافته‌ ای…
مشت بر بالش کوبید و به درون خودش فریاد زد و گفت کوشش کن، دیگر حتی به منصور هم فکر نکنی.
دو ماه گذشت. در این مدت از منصور خبری نبود بهادر یک روز از سر بی‌ اعتنایی گفت منصور یک ماه می‌ شود که به خاطر کارهایش به دبی رفته همین یک جمله برای خاموشی دلِ بهار کافی نبود.
بهار هرچند با تمام توان سعی می‌ کرد منصور را از ذهن و دلش بیرون کند، اما دل را فرمانی نبود. هر شب در گوشهٔ خلوتش، جای خالی نگاه او را حس می‌ کرد و اشتیاق دیدارش آتش به جانش میزد. اما خاموش و بی‌ صدا، فقط می‌ خواست فراموشش کند.
یک روز حوالی شام، بهادر وارد خانه شد. در دستش خریطه‌ ای بود. آن را به سوی بهار دراز کرد و گفت امروز منصور به کابل آمد، به دیدنش رفتم این تحفه را برای تو داده. قرار است آخر هفته به خانه بیاید.
دل بهار بی‌ آنکه بخواهد، یکباره لرزید. سعی کرد لبخندش را پنهان کند، اما لبخندی پنهان ‌نشدنی روی لب‌ هایش نشست. خریطه را گرفت و به‌ سوی اطاق رفت. با دستانی لرزان آن را گشود. درون آن، عطری خوش‌ بو و یک دست لباس عربی با نگین‌ دوزی‌ های زیبا و چشم‌ گیر آرام خفته بود.
لباس را آهسته به تن کرد. عطر را گشوده، اندکی به گردن و مچ‌ هایش زد. بعد مقابل آیینهٔ کهنه ‌ای که در دهلیز آویزان بود، ایستاد. با دیدن تصویر خود در آن لباس، لحظه‌ ای لبخند بر لبش شکفت. حس کرد دختریست که برای نخستین‌ بار دل به زندگی می‌ بندد.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
2025/07/04 07:19:49
Back to Top
HTML Embed Code: