Telegram Web Link
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
📕#داستان_گم_شدن_مداد_سیاه‼️ دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در مدرسه مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم.  آن قدر تنبیه مادرم برایم…
📚#داستانک

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.  
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90].

«کسانی که کارهای پسندیده انجام می‌دهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند».
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
کدام میوه به پاد زهر سیگار مشهور است؟
Anonymous Quiz
30%
آناناس
26%
کیوی
29%
ازگیل
15%
گیلاس
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و دو لبخندی تلخ بر لب بهار نشست. صدایش کمی لرزید و گفت پدرم از وقتی یادم هست، همین‌ گونه بوده وقتی مادرم زنده بود، ما را تنها می‌ گذاشت. حالا که مادرم رفته مرا تنها میگذارد. لحظه‌ ای مکث کرد، بعد با صدایی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و سه

تا رسیدن روز موعود، خانه را با دقت برق انداخت. همه‌ جا را شست و بوی تازگی در فضای خانه پیچید. با شور و ذوقی پنهان، قابلی پلو آماده کرد. میدانست منصور عاشق این غذاست، پس همه سعی‌ اش را کرد تا نمک زیاد نشود، تا برنج نرم و خوش‌ بو بماند، تا گوشتی که با عشق پخته می‌ شود، طعم دلنشینی گیرد.
وقتی کار آشپزی پایان یافت، به حمام رفت. تن خسته‌ اش را شست، لباس نو را پوشید، موهای بلندش را با ناز و حوصله بافت، عطر را به گردنش زد و کمی هم واسلین به لب‌ های خشک‌ اش مالید. بعد چادرش را آهسته روی سر انداخت و به آشپزخانه برگشت تا همه‌ چیز را آماده کند.
نیم ساعت بعد، صدای پای مهمان در دهلیز پیچید. منصور وارد شد.
بهار گوشهٔ دهلیز ایستاده بود. نگاه منصور با دیدنش لحظه ‌ای مکث کرد. چشمانش روی قامت ظریف او لغزید و بعد نگاهش را دزدید، تک‌ سرفه‌ ای کرد و گفت سلام بهار جان.
قلب بهار فرو ریخت. صورتش داغ شد. لبخند خفیفی زد و با صدایی آرام گفت سلام، خوش آمدید.
منصور با بهادر وارد مهمانخانه شد. بهار، لرزان و آشفته، غذاها را در ظروف کشید و به پدرش سپرد. خودش پشت در ایستاد و فال‌ گوش ماند. دلش در سینه مثل مرغ پرپر میزد.
صدای منصور از اطاق شنیده شد که گفا مثل همیشه دست‌ پخت بهار جان عالیست قابلی‌ اش بسیار مزه دارد.
لبخند شیرینی روی لب بهار نشست. دلش گرم شد، چشمانش برق زد. رفت چای آماده کرد و فرستاد. سپس به پاک‌ کاری آشپزخانه پرداخت. هنوز ذهنش درگیر لبخند منصور بود که ناگهان صدای پدرش را از مهمانخانه شنید که گفت پرستو تصمیم ندارد به کابل بیاید؟ تا کی می‌ خواهی پسرت را از خود دور نگه داری؟
دل بهار ایستاد. «پرستو؟ پسر؟»
گویی تمام صدای دنیا در گوشش خاموش شد. منصور همسر دارد؟ فرزندی دارد؟ پس آن همه مهربانی چه بود؟ آن تحفه‌ ها؟ آن نگاه؟ آن لبخند؟
پدرش گفته بود منصور مجرد است پس حالا این حرف‌ ها از کجا؟! قلب بهار مثل برگ در باد لرزید. ذهنش پر از سوال شد، دلش مثل شعله ‌ای در شب تاریک سوخت.
اما همان لحظه، صدای منصور سکوت ذهنش را درید که گفت فکر میکنی من پسرم را خودم از خود دور نگه‌ داشته‌ ام؟ چند بار به پرستو گفتم که می‌ خواهم یوسف را ببینم. گفت اگر می‌ خواهی پسرت را ببینی لندن بیا!
او دیگر تصمیم ندارد پایش را به کابل بگذارد.
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و سه تا رسیدن روز موعود، خانه را با دقت برق انداخت. همه‌ جا را شست و بوی تازگی در فضای خانه پیچید. با شور و ذوقی پنهان، قابلی پلو آماده کرد. میدانست منصور عاشق این غذاست، پس همه سعی‌ اش را کرد تا نمک زیاد…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و چهار

بهادر نفس بلندی کشید، صدایش با دردی فروخورده آمیخته بود گفت خوش به حالت که قلبت طاقت دوری دارد. من تمام عمرم آرزو داشتم خدا برایم یک پسر بدهد…
خدا داد، اما نسترن نتوانست از او محافظت کند پسرم را از دست دادم.
از همان روز دیگر من نتوانستم درست زندگی کنم. نفرتی که در قلبم به نسترن و زندگی ما پیدا شد هر لحظه مرا میخورد.
لحظه‌ ای سکوت در فضا نشست، بعد صدای منصور آرام، اما پرصلابت پیچید گفت پسر یا دختر ندارد بهادر هر دو نعمتِ خداوند اند. من اگر دختر می‌ داشتم، به همان اندازه که یوسف را دوست دارم، او را نیز با دل و جان دوست می‌ داشتم.
تو هم بهار را داری شکر کن او روشنایی خانه‌ ات است، نگذار این نور خاموش شود.
بهادر صدایش را بالا برد، خشم با حسرت در کلماتش موج میزد گفت او مرا به یاد مادرش می‌ اندازد…
همان چشم‌ ها… همان صدا… همان نگاه…
هر بار که می‌ بینمش، احساس میکنم نسترن از آستانه در بر می‌ گردد. دیوانه می‌ شوم…
بعضی وقت‌ ها دلم می‌ خواهد برایش پدری کنم، محبت بریزم اما نمی‌ توانم نمی‌ شود… تخم کینه ای که از نسترن در قلب دارم از بین برده نمیشود حتا با مرگش زخمی به من زد که هیچ وقت درمان نمیشود.
منصور آهی کشید و گفت بهادر، گوش بده نسترن حالا در خاک خفته است، پشت سر مرده، بد گفتن گناه است.
او هم مادر بنیامین بود…
او هم دلش نمی‌ خواست پسرش را از دست بدهد…
این خواست خدا بود که بنیامین را از شما گرفت.
اما تو از آن روز، دنیا را جهنم کردی هم برای خودت هم برای نسترن بیچاره…
سکوت کرد، صدایش لرزید، اما استوار ادامه داد مرا ببین به یاد داری که چقدر عاشق پرستو بودم؟
برای اینکه پدرش با ازدواج ما موافق شود، وطن و خانواده ‌ام را ترک کردم، به غربت رفتم…
شب و روز جان کندم تا برایش خانه‌ ای بسازم، یک زندگی ساده، اما با عشق.
اما سه سال نگذشته، گفت طلاق می‌ خواهد! گفت نمی‌ توانم نیازهایش را برآورده کنم.
می‌ گفت در ناز و نعمت بزرگ شده، طاقت زندگی با مردی مثل من را ندارد…
ترکم کرد و با پسرم گریخت…
اما من خودم را از دست ندادم.
دوباره ایستادم، جنگیدم، کار کردم،تا امروز که اینجا هستم.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۶ 🪴 «خَيْرُ النَّاسِ مَن طالَ عمُرُه، وَحَسُنَ عَمَلُهُ» 🌸 «بهترين مردم کسی است که عمرش طولانی و کردارش نيکو باشد». #ترمذی الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۷

♥️«خَيْرُ يَوْمٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ يَوْمُ الْجُمُعَةِ، فِيهِ خُلِقَ آدَمُ، وَفِيهِ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ، وَفِيهِ أُخْرِجَ مِنْهَا، وَلَا تَقُومُ السَّاعَةُ إِلَّا فِي يَوْمِ الْجُمُعَةِ»

🌺«بهترین روزی که خورشید بر آن طلوع کرده روز جمعه است، آدم در آن به دنیا آمد و در آن به بهشت وارد شد و در آن از بهشت بیرون گردید و قیامت برپا نمی‌شود مگر در روز جمعه».
#مسلم۸۵۴

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
ما که تو را ندیدیم.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میشه نفری یک صلوات بفرستید،قلبمون‌آروم‌شه؟؟؟ 🥹❤️

صلوات بر םבםב رسول الله ﷺ


  ⚘ الّۣلّۣهّۜـۣۜـۣۜمّۣ صۣۣۜۜـۣۜـّۣۜلّ عّۣۜلّۣۜـۣۜـۣۜـۜـۣۣىۣﻣۣۣۖۖحّۣۣۖمّۣۖـۣۖـۣـۣۨۖۛـۣـۣۖدوّۣۜاّۣلّۖ محمّۣۖـۣۖـد ⚘               
گاهی یه صلوات از تهِ دل ♥️
خیلی بیشتر از جملات انگیزشی
کمک کننده ست...! به نیت اهداف خوبتون ، دریغ نکنید↯🙂🦋،،،، الَّلهُمَ‌صَلِّ‌ۈسَلّمْ‌علَےَِٰنبيّنَآ‌مُحَـَّـمَّدٍ💚 ¯
Anonymous Poll
41%
سهم 💚50
59%
سهم 💚100
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و چهار بهادر نفس بلندی کشید، صدایش با دردی فروخورده آمیخته بود گفت خوش به حالت که قلبت طاقت دوری دارد. من تمام عمرم آرزو داشتم خدا برایم یک پسر بدهد… خدا داد، اما نسترن نتوانست از او محافظت کند پسرم را از…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و پنج

لحظه‌ ای صدایش شکست، بغضی در گلویش نشست، اما ادامه داد میفهمم دوری از فرزند زجر است
تو پسرَت زیر خاک خُفت و دلت خوش است که پسرت نزد الله است، نسترن تا دم مرگش کنارت ماند، با همهٔ زخم‌ هایی که خورد، باز هم رفتنی نشد.
وفادار ماند…
اما تو هیچگاه قدرش را ندانستی…
اما من پسرم زنده است، نفس می‌ کشد، جایی زیر همین آسمان است اما نمیتوانم او را ببینم میدانی از وقتی او رفته من فقط چهار بار موفق شده ام او را ببینم؟ همسرم ترکم کرد.
بهار، همان‌ جا پشت در، دیگر نتوانست اشک‌ هایش را نگه دارد. قطره ‌ای از اشکش آهسته بر صورتش لغزید. قلبش مچاله شد. چقدر منصور با وقار و پر از شفقت حرف میزد کاش پدرش می‌ شنید.
آرام و بی‌ صدا به اطاق دیگر خزید، خودش را روی دوشک انداخت، سرش را در بالش فرو برد و صدای منصور را در دلش مرور کرد…
آن شب، سکوت مثل سایه ‌ای سنگین بر اطاق افتاده بود. مهتاب از پنجره‌ شکستهٔ کوچک به داخل می‌ تابید و خطوط نرمی روی دیوارها می‌ کشید. بهار بی‌ حرکت روی دوشک دراز کشیده بود.
صدای منصور هنوز در گوشش می‌ پیچید «من چقدر عاشق پرستو بودم…»
این جمله، مثل سیخ داغی در قلبش فرو رفته بود. او را دوست داشت با او زندگی کرده بود از او بچه داشت…
پس آیا هنوز هم دوستش دارد؟
چشم‌هایش را بست تصویر منصور را در ذهن آورد نگاه مهربانش، صدای آرام و شمرده‌ اش دلش فشرده شد یک حس ناشناخته درونش رشد می‌ کرد. چیزی میان اشتیاق و ترس.
میدانست اشتباه است میدانست دل‌ بستن به مردی که روزی عاشق زنی دیگر بوده، آن‌ هم در حالی که خودش چیزی جز یک دختر خام نیست، حماقت است.
ولی مگر دل، به حساب و منطق گوش می‌ دهد؟
در تاریکی اطاق، آهی از اعماق وجودش برآمد.
اشکش آرام روی شقیقه ‌اش لغزید و در تاریکی گم شد.
دلش می‌ خواست جواب این پرسش را از خودش بشنود…
می‌ خواست باور کند که شاید، یک ذره، یک ذرهٔ کوچک از دل منصور برای او باشد…
نه به‌ خاطر شباهتش به مادرش… نه به‌ خاطر دل‌ سوزی یا وظیفه…
بلکه برای خودش، برای دختری که حالا یاد گرفته است، در دلِ سایه‌ ها، آهسته آهسته عاشق شود.
نفسش لرزید.
چشمانش را بست و اجازه داد اشک، راه خودش را برود.
فردای آن روز، آفتاب نیم‌ جان صبحگاهی روی دیوارهای کهنهٔ حویلی می‌ تابید. بهار روی گلیم رنگ‌ پریده، کنار پدرش نشسته بود و با انگشت‌ های لرزانش گوشه‌ ای از چادرش را می‌ تاباند. سکوت میان ‌شان معلق بود.

ادامه دارد
2025/07/04 00:10:59
Back to Top
HTML Embed Code: