Telegram Web Link
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۷ ♥️«خَيْرُ يَوْمٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ يَوْمُ الْجُمُعَةِ، فِيهِ خُلِقَ آدَمُ، وَفِيهِ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ، وَفِيهِ أُخْرِجَ مِنْهَا، وَلَا تَقُومُ السَّاعَةُ إِلَّا فِي يَوْمِ الْجُمُعَةِ» 🌺«بهترین روزی که خورشید بر آن طلوع…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۸

🪴 «إِنَّ لِلَّهِ مَلَائِكَةً سَيَّاحِينَ فِي الْأَرْضِ يُبَلِّغُونِي مِنْ أُمَّتِي السَّلَامَ»

🌿 «الله متعال ملائکه ای دارد که در زمین می گردند و سلام امتم را به من می رسانند». 

#مسنداحمد3666

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ


        
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
برای درمان کبد چرب، ناشتا مصرف کدام توصیه میشود؟
Anonymous Quiz
21%
آب هویج
18%
آب نارنج
15%
آب سیب
45%
آب کرفس
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و هفت

رقیه رنگ باخت ولی خودش را جمع کرد و گفت بلی، او حالا تنها پسر خانواده‌ است. کل سرمایه و عزت خانواده به پایش است. اگر بهار عروس‌ شان شود، نان ما در روغن می‌ افتد…
بهادر چند لحظه در سکوت فرو رفت بعد با صدای آرام اما قاطع گفت نخیر من نمی‌ توانم بهار را به کسی بدهم که عقلش درست نیست، فقط برای پول زندگی دخترم را تباه نمی‌ کنم.
رقیه با تندی گفت می‌ خواهی نگهش داری که فردا مثل مادرش که با تو فرار کند بهار هم با کسی فرار کند و آبرویت را به خاک بزند؟ ببین لالا اگر زن قوماندان او را بپذیرد برای تو هم خرماست هم ثواب.
بهادر دیگر چیزی نگفت، فقط به فکر فرو رفت.
اما دورتر، پشت دیوار گلی دهلیز، بهار با پاهای لرزان ایستاده بود. همهٔ حرف‌ ها را شنیده بود.
قلبش در سینه تند می‌ تپید. حس کرد پاهایش یخ زده با خودش گفت یعنی می‌ خواهند مرا به آن پسر بدهند؟
ساعتی بعد از رفتن رقیه، سکوتی سنگین بر حویلی سایه انداخت. بهار، که هنوز هضم گفته ‌های عمه‌ اش برایش دشوار بود، با دلی لرزان در گوشه‌ ای از دهلیز نشسته بود. صدای قدم‌ های بهادر را شنید که آهسته به سویش می‌ آمد. مرد، چپ چپ نگاهش کرد، چند لحظه‌ ای لب‌ های خشکیده‌ اش را به هم فشرد و بالاخره گفت بهار یک خواستگار داری.
بهار به آهستگی سر بلند کرد. نگاهش آمیخته‌ ای از ترس، تردید و حیرت بود. لب گشود تا چیزی بگوید، ولی بهادر بی‌ آنکه منتظر پاسخش باشد، ادامه داد فامیل خوبی‌ اند. پسر قوماندان قدوس است. مردم معتبر و با آبروی هستند. از مال دنیا چیزی کم ندارند. خواهرم گفته که بهار را می‌ خواهند ببینند در همین چند روز اینجا می‌ آیند من که رضایت دارم.
بهار به زحمت گفت پدر جان تو می‌ خواهی مرا به کسی بدهی که حتی نمی‌ شناسمش؟
بهادر اخم درهم کشید و گفت شناخت را بعد از عروسی  پیدا می‌ کنی.
بهار با صدایی که از بغض لرزان شده بود گفت ولی من هنوز نمی‌ خواهم شوهر کنم…
بهادر با لحنی سرد گفت تصمیم را من می‌ گیرم. تا وقتی در خانه‌ ی من هستی، باید مطابق حرف من رفتار کنی. این فامیل اگر تو را بخواهند، من رضایت دارم.
لحظه‌ ای سکوت کرد و بعد با بی‌ اعتنایی ادامه داد من شاید امشب خانه نیایم. غذایت را خورده، بخواب.
و بی‌ آنکه به نگاه ملتمسانه‌ ی بهار پاسخ دهد، از دروازه بیرون رفت. بهار با دست‌ هایی لرزان چادرش را گرفت، قامتش خم شده بود، طوری که تمام دنیا روی شانه‌ هایش آوار شده بود.

ادامه دارد ..
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و هفت رقیه رنگ باخت ولی خودش را جمع کرد و گفت بلی، او حالا تنها پسر خانواده‌ است. کل سرمایه و عزت خانواده به پایش است. اگر بهار عروس‌ شان شود، نان ما در روغن می‌ افتد… بهادر چند لحظه در سکوت فرو رفت بعد با…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و هشت

وقتی تاریکی شب، حویلی را در آغوش کشید، بهار در اطاقش نشست، موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و با قلبی لرزان، پیامی نوشت «سلام اگر وقت دارید، لطفاً برایم تماس بگیرید.»
چند دقیقه نگذشته بود که زنگ آمد. با دستانی لرزان موبایل را برداشت. صدای آرام و آشنای منصور از آن‌ سوی خط آمد که گفت بهار جان چه شده؟ خوب هستی؟
بهار با صدایی آرام که از گریه سنگین‌ تر بود، گفت امروز عمه‌ ام آمده بود یک خواستگار برایم پیدا کرده‌ اند. پدرم رضایت دارد میخواهد مرا نامزد کند.
منصور چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدای آهسته‌ ای گفت چرا نمی‌ خواهی ازدواج کنی؟ از این پسر خوشت نمی‌ آید؟
بهار آهی کشید، قطره اشکی بر صورتش لغزید و غمگین لب زد پسر خلل دماغ دارد مریض است منصور. من این را وقتی با عمه ام حرف میزد شنیدم ولی پدرم در این باره به من هیچ چیزی نگفت. فقط گفت که من رضایت دارم.
منصور با لحنی ناراحت گفت این ظلم است. بهار تو سزاوار بهتر از این هستی تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقت ترا داشته باشد.
بهار صدایش را پایین آورد، نفس عمیقی کشید و گفت نخیر من با هیچکس دیگر هم نمی‌ خواهم فعلاً ازدواج کنم.
منصور پرسید چرا؟ پس میخواهی چی کار کنی؟
بهار به یاد روزهایی که‌ مکتب میرفت افتاد و گفت من میخواهم درس بخوانم ولی میدانم دیگر ناوقت شده و پدرم هم برایم اجازه نمیدهد. شما لطفاً یک قسم پدرم را از این تصمیم منصرف کنید او خیلی به حرفهای شما احترام قایل است.
منصور برای لحظه‌ ای چیزی نگفت. بعد با صدایی که در آن مهر و اندوه موج میزد، گفت بهار تو حق داری برای خودت تصمیم بگیری. حق داری زندگی ‌ات را خودت بسازی. نمیگذارم تو را مجبور کنند. قول میدهم. ولی یک خواهش دارم…
بهار آهسته گفت بفرمایید…
منصور گفت من میدانم تو خیلی تنها هستی هر وقت نیاز به کسی داشتی من هستم بهار.
بهار اشک‌ هایش را پاک کرد، لبخند کمرنگی روی لب‌ هایش نشست.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
طول عمر کدام‌یک‌از جانوران زیر نسبت به بقیه کمتر است ؟
Anonymous Quiz
22%
لاک‌پشت
37%
شامپانزه
12%
شیر
28%
اسب
2025/07/05 00:39:08
Back to Top
HTML Embed Code: