Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و پنج لحظه‌ ای صدایش شکست، بغضی در گلویش نشست، اما ادامه داد میفهمم دوری از فرزند زجر است تو پسرَت زیر خاک خُفت و دلت خوش است که پسرت نزد الله است، نسترن تا دم مرگش کنارت ماند، با همهٔ زخم‌ هایی که خورد،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و شش

ناگهان دروازه تق‌ تق صدا داد. قلبش بی‌ اختیار لرزید در دلش گفت “منصور؟”
تنها او بود که گاهی به آن خانهٔ خاموش قدم می‌ گذاشت.
بهادر نیم‌ نگاهی به دخترش انداخت، اخمش را درهم کشید و گفت برو دروازه را باز کو، چرا مثل چوب خشک نشستی؟
بهار از جا بلند شد، دلش هُری پایین ریخته بود. با قدم‌ هایی آهسته تا دم دروازه رفت. دستش روی زنجیر لرزید. نفس عمیقی کشید و دروازه را باز کرد.
پشت دروازه قامت تنومند عمه رقیه ایستاده بود، با چشمان تیز و نگاهی که از سر تا پای بهار را مثل تکه‌ چوبی بررسی کرد بعد با صدایی که آمیخته از تحقیر و سرزنش بود گفت این چه سر و وضعی‌ است دختر؟ اگر به جای من کدام مرد پشت دروازه میبود، با دیدنت چی آبروی برای برادرم می‌ ماند؟
نگاه بهار پایین افتاد، لب گزید و بی‌ آنکه جوابی بدهد، عقب رفت تا زن وارد شود.
رقیه بی‌ دعوت قدم در خانه گذاشت و راهش را مستقیم به سمت قالین کهنه‌ ای که بهادر رویش نشسته بود کج کرد.
بهادر بی‌ آنکه از جا بلند شود، با صدایی خشک و بی‌ احساس گفت راه را اشتباه آمدی.
رقیه پوزخند زد مقابل بهادر نشست و بی‌پروا جواب داد رفتم خانه‌ ات، دیدم فروخته شده. به زحمت آدرس اینجا را پیدا کردم.
بهادر با صدای خسته ‌ای که نشانه ‌ای از بی‌ حوصلگی داشت، به دخترش نگاهی انداخت و گفت برو چای بیار.
بعد نگاهش را به خواهرش دوخت و افزود با من کاری داری؟
رقیه ابرویی بالا انداخت، لبخندی ساختگی زد و گفت نمی‌ توانم بی‌ دلیل بیایم به دیدن برادرم؟
بهادر لبخندی تلخ زد و گفت رقیه، چند سال میشود همدیگر را ندیدیم. تو بی‌ دلیل اینجا نیامدی. کارت را بگو، چون نیم ساعت دیگر باید جایی بروم.
زن نگاهی به اطراف انداخت، چشمانش روی ترک‌ های دیوار ایستاد، آهی کشید و گفت چقدر اینجا خرابه‌ است خانه ای خودت بهتر بود چرا آنجا را فروختی؟ به پول نیاز داشتی؟
بهادر کلافه شد و گفت اینقدر سوال نپرس، بگو برای چی آمدی؟
رقیه بالاخره گفت راستش برای امر خیر آمدم. قوماندان قدوس را که می‌ شناسی؟
بهادر کمی فکر کرد، بعد گفت همان که پسر کلانش را کشتند؟
رقیه‌ گفت بلی، خودش است. حالا برای پسر کوچک‌ شان دنبال دختر می‌ گردند. خودت میدانی چقدر سرمایه‌ دار هستند. من در مورد بهار برایشان گفتم، آنها هم گفتند با تو صحبت کنم که‌اجازه بدهی به‌ خواستگاری بیایند اگر بهار را بپذیرند، برای من هم شیرینی وعده کرده اند.
بهادر ابرو در هم کشید و لب زد سیر؟ همان پسری که خلل دماغ دارد؟

ادامه فردا شب ان شاءالله
لایک❤️
50💔8❤‍🔥5😱5😢3😭3👍2🥰1🕊1💯1😘1
بدان که راه نجات تو از درماندگی ها و سختی ها ، فقط رجوع به دعاست!! این قدرتمندترین و درست‌ترین راه حل است!🥰 🌧
شب تان خوش
التماس دعا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
29❤‍🔥2👏2🙏2👍1🥰1😢1🕊1😍1💯1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  شنبه

🌻  ۳۱/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۱/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۵/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11💯21❤‍🔥11👍1🥰1👏1😍1🫡1
به خودش توکل کن♥️
بهترین روزها ، هنوز درراهند🌱

سلام صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
14🥰2💯2❤‍🔥11👍1👏1🎉1😍1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸سلام روزتون پر از لبخند
🌸لبخند باید نقشی
💗همیشگی برلب باشد
🌸اول برای شادی خودت
💗دوم برای آرامش دوستانت
🌸سوم برای ترس دشمنانت
💗تقدیم به شما مثبت اندیشان
🌸روز خوبی در پیش داشته باشید

🌷لبخند همیشگی روی لب‌های تان🌷
💡@bekhodat1Aeman1d📚
11❤‍🔥2🥰2👍1👏1🎉1🕊1😍1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۷ ♥️«خَيْرُ يَوْمٍ طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ يَوْمُ الْجُمُعَةِ، فِيهِ خُلِقَ آدَمُ، وَفِيهِ أُدْخِلَ الْجَنَّةَ، وَفِيهِ أُخْرِجَ مِنْهَا، وَلَا تَقُومُ السَّاعَةُ إِلَّا فِي يَوْمِ الْجُمُعَةِ» 🌺«بهترین روزی که خورشید بر آن طلوع…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۸

🪴 «إِنَّ لِلَّهِ مَلَائِكَةً سَيَّاحِينَ فِي الْأَرْضِ يُبَلِّغُونِي مِنْ أُمَّتِي السَّلَامَ»

🌿 «الله متعال ملائکه ای دارد که در زمین می گردند و سلام امتم را به من می رسانند». 

#مسنداحمد3666

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ


        
21💋2❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1🕊1😍1💯1😘1
↵ بین لحظات ِ سخت زندگی ،
دنبال شادی‌های کوچیک باش!
هیچ مسیری به نام خوشبختی
وجود نداره خوشبختی یعنی:
لذت بردن از مسیر زندگی...🧡

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18👍2❤‍🔥11🥰1👏1🎉1💯1🤨1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
📚#داستانک روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس…
🔴 گران بهاترین شی


شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت:«سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.»

شیخ را گفتند:فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.»

او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می برود. شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود.

این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».

پیام متن:
ارزش واعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد.
26❤‍🔥2🥰21👍1👏1👌1🕊1💯1😇1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رفتار نادرست!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
11💯3❤‍🔥2🤗2👍1🥰1👏1🎉1👌1🕊1💘1
برای درمان کبد چرب، ناشتا مصرف کدام توصیه میشود؟
Anonymous Quiz
21%
آب هویج
18%
آب نارنج
15%
آب سیب
45%
آب کرفس
❤‍🔥4🤷‍♀4👍21🥰1🤯1😱1👌1💯1🤣1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و شش ناگهان دروازه تق‌ تق صدا داد. قلبش بی‌ اختیار لرزید در دلش گفت “منصور؟” تنها او بود که گاهی به آن خانهٔ خاموش قدم می‌ گذاشت. بهادر نیم‌ نگاهی به دخترش انداخت، اخمش را درهم کشید و گفت برو دروازه را باز…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و هفت

رقیه رنگ باخت ولی خودش را جمع کرد و گفت بلی، او حالا تنها پسر خانواده‌ است. کل سرمایه و عزت خانواده به پایش است. اگر بهار عروس‌ شان شود، نان ما در روغن می‌ افتد…
بهادر چند لحظه در سکوت فرو رفت بعد با صدای آرام اما قاطع گفت نخیر من نمی‌ توانم بهار را به کسی بدهم که عقلش درست نیست، فقط برای پول زندگی دخترم را تباه نمی‌ کنم.
رقیه با تندی گفت می‌ خواهی نگهش داری که فردا مثل مادرش که با تو فرار کند بهار هم با کسی فرار کند و آبرویت را به خاک بزند؟ ببین لالا اگر زن قوماندان او را بپذیرد برای تو هم خرماست هم ثواب.
بهادر دیگر چیزی نگفت، فقط به فکر فرو رفت.
اما دورتر، پشت دیوار گلی دهلیز، بهار با پاهای لرزان ایستاده بود. همهٔ حرف‌ ها را شنیده بود.
قلبش در سینه تند می‌ تپید. حس کرد پاهایش یخ زده با خودش گفت یعنی می‌ خواهند مرا به آن پسر بدهند؟
ساعتی بعد از رفتن رقیه، سکوتی سنگین بر حویلی سایه انداخت. بهار، که هنوز هضم گفته ‌های عمه‌ اش برایش دشوار بود، با دلی لرزان در گوشه‌ ای از دهلیز نشسته بود. صدای قدم‌ های بهادر را شنید که آهسته به سویش می‌ آمد. مرد، چپ چپ نگاهش کرد، چند لحظه‌ ای لب‌ های خشکیده‌ اش را به هم فشرد و بالاخره گفت بهار یک خواستگار داری.
بهار به آهستگی سر بلند کرد. نگاهش آمیخته‌ ای از ترس، تردید و حیرت بود. لب گشود تا چیزی بگوید، ولی بهادر بی‌ آنکه منتظر پاسخش باشد، ادامه داد فامیل خوبی‌ اند. پسر قوماندان قدوس است. مردم معتبر و با آبروی هستند. از مال دنیا چیزی کم ندارند. خواهرم گفته که بهار را می‌ خواهند ببینند در همین چند روز اینجا می‌ آیند من که رضایت دارم.
بهار به زحمت گفت پدر جان تو می‌ خواهی مرا به کسی بدهی که حتی نمی‌ شناسمش؟
بهادر اخم درهم کشید و گفت شناخت را بعد از عروسی  پیدا می‌ کنی.
بهار با صدایی که از بغض لرزان شده بود گفت ولی من هنوز نمی‌ خواهم شوهر کنم…
بهادر با لحنی سرد گفت تصمیم را من می‌ گیرم. تا وقتی در خانه‌ ی من هستی، باید مطابق حرف من رفتار کنی. این فامیل اگر تو را بخواهند، من رضایت دارم.
لحظه‌ ای سکوت کرد و بعد با بی‌ اعتنایی ادامه داد من شاید امشب خانه نیایم. غذایت را خورده، بخواب.
و بی‌ آنکه به نگاه ملتمسانه‌ ی بهار پاسخ دهد، از دروازه بیرون رفت. بهار با دست‌ هایی لرزان چادرش را گرفت، قامتش خم شده بود، طوری که تمام دنیا روی شانه‌ هایش آوار شده بود.

ادامه دارد ..
41😢15😭8👍4❤‍🔥2🥰2🤯2🕊1💔1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: سی و هفت رقیه رنگ باخت ولی خودش را جمع کرد و گفت بلی، او حالا تنها پسر خانواده‌ است. کل سرمایه و عزت خانواده به پایش است. اگر بهار عروس‌ شان شود، نان ما در روغن می‌ افتد… بهادر چند لحظه در سکوت فرو رفت بعد با…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: سی و هشت

وقتی تاریکی شب، حویلی را در آغوش کشید، بهار در اطاقش نشست، موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید و با قلبی لرزان، پیامی نوشت «سلام اگر وقت دارید، لطفاً برایم تماس بگیرید.»
چند دقیقه نگذشته بود که زنگ آمد. با دستانی لرزان موبایل را برداشت. صدای آرام و آشنای منصور از آن‌ سوی خط آمد که گفت بهار جان چه شده؟ خوب هستی؟
بهار با صدایی آرام که از گریه سنگین‌ تر بود، گفت امروز عمه‌ ام آمده بود یک خواستگار برایم پیدا کرده‌ اند. پدرم رضایت دارد میخواهد مرا نامزد کند.
منصور چند لحظه سکوت کرد، بعد با صدای آهسته‌ ای گفت چرا نمی‌ خواهی ازدواج کنی؟ از این پسر خوشت نمی‌ آید؟
بهار آهی کشید، قطره اشکی بر صورتش لغزید و غمگین لب زد پسر خلل دماغ دارد مریض است منصور. من این را وقتی با عمه ام حرف میزد شنیدم ولی پدرم در این باره به من هیچ چیزی نگفت. فقط گفت که من رضایت دارم.
منصور با لحنی ناراحت گفت این ظلم است. بهار تو سزاوار بهتر از این هستی تو باید با کسی ازدواج کنی که لیاقت ترا داشته باشد.
بهار صدایش را پایین آورد، نفس عمیقی کشید و گفت نخیر من با هیچکس دیگر هم نمی‌ خواهم فعلاً ازدواج کنم.
منصور پرسید چرا؟ پس میخواهی چی کار کنی؟
بهار به یاد روزهایی که‌ مکتب میرفت افتاد و گفت من میخواهم درس بخوانم ولی میدانم دیگر ناوقت شده و پدرم هم برایم اجازه نمیدهد. شما لطفاً یک قسم پدرم را از این تصمیم منصرف کنید او خیلی به حرفهای شما احترام قایل است.
منصور برای لحظه‌ ای چیزی نگفت. بعد با صدایی که در آن مهر و اندوه موج میزد، گفت بهار تو حق داری برای خودت تصمیم بگیری. حق داری زندگی ‌ات را خودت بسازی. نمیگذارم تو را مجبور کنند. قول میدهم. ولی یک خواهش دارم…
بهار آهسته گفت بفرمایید…
منصور گفت من میدانم تو خیلی تنها هستی هر وقت نیاز به کسی داشتی من هستم بهار.
بهار اشک‌ هایش را پاک کرد، لبخند کمرنگی روی لب‌ هایش نشست.
62👍7😭5❤‍🔥4💔3🥰2🤨21😢1🙏1😇1
#خدایا تو که باشی، معجزه ای در
من رخ میدهد؛
                 بہ‌ نام آرامش🙃💙

شب تان خوووش👌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
27❤‍🔥1👍1🥰1🙏1👌1💯1😇1🤗1😘1😎1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  یکشنبه

🌻  ۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۲/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۶/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥2🎉21👍1🥰1👏1👌1🕊1😘1
[ ࡅߺ߲ܣ ̇ࡅߊ‌‌ܩ ܟ̇ߺܥ‌ߊ‌‌
ࡎࡅߺ߲ܟߺ ࡅߺ߲ܟ̇ߺࡅ࡙ߺܝ‌🪴 ]


‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌💡@bekhodat1Aeman1d📚
7🥰2👌211❤‍🔥1👍1👏1🕊1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مهم حال خوبه
حال خوب که کافه لاکچری نمیخواد..!

دلتون همیشه شاد

سلام صبح بخیر 🪴

‌‌💡@bekhodat1Aeman1d📚
13😘21❤‍🔥11👍1🥰1👏1👌1🕊1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۸ 🪴 «إِنَّ لِلَّهِ مَلَائِكَةً سَيَّاحِينَ فِي الْأَرْضِ يُبَلِّغُونِي مِنْ أُمَّتِي السَّلَامَ» 🌿 «الله متعال ملائکه ای دارد که در زمین می گردند و سلام امتم را به من می رسانند».  #مسنداحمد3666 الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۶۹

🪴اللَّهُمَّ إِنِّي أُحَرِّجُ حَقَّ الضَعِيفَين: اليَتِيم والمَرْأَة»

🌴 «یا الله، من (از پايمال کردنِ) حق دو ضعيف: يتيم و زن، به شدت برحذر می دارم»
#مسنداحمد9664

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
25❤‍🔥2🥰211👍1👏1👌1🕊1😍1😘1
اگه‌ دلت ‌گرفت ..
یا یه‌ چیزی ‌لازم ‌داشتی‌ ونبود
یا دلت رو شکستن
فقط ‌یه ‌چی ‌بگو↓
{خدای‌منم‌بزرگه ...}
مطمئن‌ باش‌ واست‌ کم ‌نمیزاره
:)♥️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
202❤‍🔥2👍2💘21🥰1👏1😍1💯1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اعتماد

💡@bekhodat1Aeman1d📚
12💯4👍2❤‍🔥11🥰1👏1🎉1🕊1😇1
2025/07/12 18:39:43
Back to Top
HTML Embed Code: