به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و هشت بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم. رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و نه
ساعت ها گذشت.
صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد.
وقتی بهار چشمان خسته اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی هر نفسش با درد در شکمش همراه بود. ناگهان صدای زنگ موبایل آمد. با تمام ضعف، نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش روی موبایل پدرش که روی طاق بود، ثابت ماند. با تن لرزان برخاست، چند قدم که برداشت، گویی کوه از جا جنبید.
بالاخره موبایل را به دست گرفت. صفحه را دید: منصور.
با بغضی در گلویش که به سختی نفسش را بالا می آورد، تماس را پاسخ داد.
صدای منصور را پشت خط شنید که گفت سلام بهادر، خوب هستی؟
بهار چشمانش را بست، اشک از گوشهٔ چشمش روی زخمش چکید و سوزشی عجیب در دل و صورتش پیچید. صدایش شکست، نالید منصور… مرا نجات بده… خواهش می کنم… اینجا بیا…
موبایل از دستش افتاد و صدای برخوردش با زمین پیچید. تن بهار دیگر نای ایستادن نداشت. روی زمین افتاد. صداها در گوشش می پیچیدند، ولی قادر به واکنش نبود.
چند دقیقه بعد صدای زنگ دروازه بلند شد.
صدای مردی از اطاق بغلی بلند شد اگر پولیس آمده باشد، چی؟ زود مواد را پنهان کنید!
صدای پدرش را شنید که گفت نترس، شاید شایان باشد. می گفت دیر می آید… من میروم دروازه را باز کنم.
صدای قدم های پدرش در دهلیز و پشت سر آن صدای فریادِ منصور که از اعماق دل بر می آمد که گفت بهار کجاست؟
بهار با لبخندی محو چشمان نیمه بسته اش را بست. در دلش گفت منصورم آمد…
و باز بی هوش شد.
وقتی چشم باز کرد، بوی دارو، صدای مانیتور، و نور سفید سرد شفاخانه به استقبالش آمدند.
منصور کنار بسترش نشسته بود. دستانش را گرفته بود. چشمانش پر اشک بود و زیر لب دعا می خواند با دیدن اینکه بهار به هوش آمده گفت بهار جان مرا ببخش خیلی اذیت شدی؟ ببخش که زودتر نزدت نیامدم فکر میکردم پدرت راست میگوید ولی… قسم به الله من این بار دیگر نمی گذارم کسی دست به تو بزند. سوگند به خدا که نجاتت می دهم، حتی اگر تمام دنیا مقابلم بایستد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و نه
ساعت ها گذشت.
صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد.
وقتی بهار چشمان خسته اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی هر نفسش با درد در شکمش همراه بود. ناگهان صدای زنگ موبایل آمد. با تمام ضعف، نگاهی به اطراف انداخت. چشمانش روی موبایل پدرش که روی طاق بود، ثابت ماند. با تن لرزان برخاست، چند قدم که برداشت، گویی کوه از جا جنبید.
بالاخره موبایل را به دست گرفت. صفحه را دید: منصور.
با بغضی در گلویش که به سختی نفسش را بالا می آورد، تماس را پاسخ داد.
صدای منصور را پشت خط شنید که گفت سلام بهادر، خوب هستی؟
بهار چشمانش را بست، اشک از گوشهٔ چشمش روی زخمش چکید و سوزشی عجیب در دل و صورتش پیچید. صدایش شکست، نالید منصور… مرا نجات بده… خواهش می کنم… اینجا بیا…
موبایل از دستش افتاد و صدای برخوردش با زمین پیچید. تن بهار دیگر نای ایستادن نداشت. روی زمین افتاد. صداها در گوشش می پیچیدند، ولی قادر به واکنش نبود.
چند دقیقه بعد صدای زنگ دروازه بلند شد.
صدای مردی از اطاق بغلی بلند شد اگر پولیس آمده باشد، چی؟ زود مواد را پنهان کنید!
صدای پدرش را شنید که گفت نترس، شاید شایان باشد. می گفت دیر می آید… من میروم دروازه را باز کنم.
صدای قدم های پدرش در دهلیز و پشت سر آن صدای فریادِ منصور که از اعماق دل بر می آمد که گفت بهار کجاست؟
بهار با لبخندی محو چشمان نیمه بسته اش را بست. در دلش گفت منصورم آمد…
و باز بی هوش شد.
وقتی چشم باز کرد، بوی دارو، صدای مانیتور، و نور سفید سرد شفاخانه به استقبالش آمدند.
منصور کنار بسترش نشسته بود. دستانش را گرفته بود. چشمانش پر اشک بود و زیر لب دعا می خواند با دیدن اینکه بهار به هوش آمده گفت بهار جان مرا ببخش خیلی اذیت شدی؟ ببخش که زودتر نزدت نیامدم فکر میکردم پدرت راست میگوید ولی… قسم به الله من این بار دیگر نمی گذارم کسی دست به تو بزند. سوگند به خدا که نجاتت می دهم، حتی اگر تمام دنیا مقابلم بایستد.
ادامه فردا شب ان شاءالله
لایک❤️😐
❤101❤🔥10😢6💔6👍5👏5🙏3😭2🕊1💯1🍓1
‹💛🎗›
#شبتون_بخیر"♥️🌙"
بیاید عادت کنیم
شبا که سرمونو میزاریم روی بالش
خدا رو شکر کنیم ...
بیاید یاد بگیریم
جای شمردن نداشته هامون
داشته هامونو بشماریم ...
و بعد مطمئنم شما هم شب آرومی خواهید داشت ..
#شبتون_بخیر"♥️🌙"
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤30👏4👍2🥰2❤🔥1🎉1👌1😍1💯1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۷/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنج شنبه
🌻 ۱۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۷/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13👍2🥰2❤🔥1👏1🎉1💯1😇1🫡1😘1
💕حس خوب یعنی:
درک ارزشِ بازکردن چشمی که
میتونست امروز صبح ،
دیگر باز نشود … !
حس خوب یعنی :
ارزش نگاه پر مهر دوباره ی تو در هر بامداد ،
به چهره عزیزانی که ممکن بود
دیگر هرگز کنار تو نباشند....
💕سلام ،صبحتان بخیر💕
درک ارزشِ بازکردن چشمی که
میتونست امروز صبح ،
دیگر باز نشود … !
حس خوب یعنی :
ارزش نگاه پر مهر دوباره ی تو در هر بامداد ،
به چهره عزیزانی که ممکن بود
دیگر هرگز کنار تو نباشند....
💕سلام ،صبحتان بخیر💕
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20💯4❤🔥2👍1🥰1👏1👌1😇1😘1
اگر قلبی راضی و با قناعت داری !!!
تو و صاحبِ تمام مال و منالِ دنیا یکسانید.. 🥰🕊
صبح بخیرررر
تو و صاحبِ تمام مال و منالِ دنیا یکسانید.. 🥰🕊
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20🥰3👌3👍2💯2❤🔥1⚡1😢1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۹ ✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند: 🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۰
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند
🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست»
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۰
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند
🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست»
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29👍2💯2❤🔥1⚡1🥰1👏1👌1🕊1😇1😘1
گاهیتویاینروزهایبیطاقتِناشکیب،
کہحتّیگذرِلحظہهاهمبرایآدمسخت میشودبایدیكنفسعمیقکشیدوبہ
همہیناخوشیهاوناملایمیهالبخند
پاشیدوگفت:باشد.
فقط به خاطر خدا❤️᭄
کہحتّیگذرِلحظہهاهمبرایآدمسخت میشودبایدیكنفسعمیقکشیدوبہ
همہیناخوشیهاوناملایمیهالبخند
پاشیدوگفت:باشد.
فقط به خاطر خدا❤️᭄
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15👍5🥰2💯2❤🔥1⚡1👏1👌1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد! چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد... پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و می گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم. پادشاه گفت طبق اطلاع من، چهارصد پارسا…
🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم.
نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟
شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم.
نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است.
نوح گفت: هرچه می خواهی بگو.
پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن:1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم.
2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید.
3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد...
❤27👏6👍3👌2❤🔥1⚡1🥰1🕊1💯1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14✍2⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🙏1💯1😘1
مردم #هرات دوباره حماسه میآفرینند!
امروز و فردا جمعه جوانان هرات درنظر دارند که برای کمک به مهاجران و انتقال هموطنانشان به شهر از اسلام قلعه، به نقطهی مرزی بروند ان شاءالله!
چه جوانان باغیرتی!
برای هماهنگی با شمارههای زیر تماس بگیرید:
0728462867
0792363666
هرات تایمز
امروز و فردا جمعه جوانان هرات درنظر دارند که برای کمک به مهاجران و انتقال هموطنانشان به شهر از اسلام قلعه، به نقطهی مرزی بروند ان شاءالله!
چه جوانان باغیرتی!
برای هماهنگی با شمارههای زیر تماس بگیرید:
0728462867
0792363666
هرات تایمز
❤24👍3👏3💯2🫡2💘2❤🔥1🙏1😍1🤝1😘1
❤14💯4🤷♀3🤯2🍓2❤🔥1👍1🥰1👏1😱1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و نه ساعت ها گذشت. صدای موسیقی، بوی دود، قهقههٔ مردان بی خود همه همچنان ادامه داشت. هیچکس به سکوت اطاق کناری شک نکرد. وقتی بهار چشمان خسته اش را گشود، نور چراغ اطاق در چشمش سوخت. سعی کرد حرکت کند، ولی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت
اشک های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی گذارم.
چشمان بهار برای لحظه ای پر از ترس شد، طوری که سایه های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم کننده ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی صدا نزدیک شد، لحظه ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکیهای زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان ات اجازه می دهد اینقدر بی رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده ات دل بسته ای؟
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت
اشک های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی گذارم.
چشمان بهار برای لحظه ای پر از ترس شد، طوری که سایه های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم کننده ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی صدا نزدیک شد، لحظه ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکیهای زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان ات اجازه می دهد اینقدر بی رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده ات دل بسته ای؟
ادامه دارد
❤72💔9😱5😢5👍4😍3😭2✍1❤🔥1🕊1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت اشک های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی… منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم. بهار با چشمان نیمه…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک
منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلوتلو خوردن از جا برخاست، رو به روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می خواستی، قبول می کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی توانم او را تنها بگذارم. می خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می دهم.
منصور نگاه پرسش گرانه ای به او انداخت.
بهادر با بی شرمی گفت پنجاه هزار دالر می خواهم… و در کنارش، قرض هایی را که از تو گرفته ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می خواستی، باز هم قبول می کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش تر است. قبول… هرچه می خواهی، به تو می دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می خواهم، باقی اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی هیچ حرف دیگری، با گام های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن ها بلند شد. زنی میان سال که عمهٔ منصور بود با چهره ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.
ادامه فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک
منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلوتلو خوردن از جا برخاست، رو به روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می خواستی، قبول می کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی توانم او را تنها بگذارم. می خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می دهم.
منصور نگاه پرسش گرانه ای به او انداخت.
بهادر با بی شرمی گفت پنجاه هزار دالر می خواهم… و در کنارش، قرض هایی را که از تو گرفته ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می خواستی، باز هم قبول می کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش تر است. قبول… هرچه می خواهی، به تو می دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می خواهم، باقی اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی هیچ حرف دیگری، با گام های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن ها بلند شد. زنی میان سال که عمهٔ منصور بود با چهره ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.
ادامه فردا شب ان شاءالله
❤83😢9👍4🥰4❤🔥3🤯1🙏1🕊1😍1😭1😇1
💫در این شب زیبـا
✨آرزو مے ڪنم
💫همه خوبے هاے دنیا
✨شامل تک تک لحظات تان باشه
💫 شب تان بخیر
✨درپناه خدای مهربان
✨آرزو مے ڪنم
💫همه خوبے هاے دنیا
✨شامل تک تک لحظات تان باشه
💫 شب تان بخیر
✨درپناه خدای مهربان
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21💯5👌2❤🔥1🥰1🕊1😍1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۸/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۴/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۸/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥1🥰1👏1😍1💯1😇1🤗1💘1😘1
👈روزهای رفته ...
ﺑﻪ ﭼﻮﺏ کبریت های ﺳﻮﺧﺘﻪ میمانند؛
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میخواهی ﺑﮑﻦ،
ﺁنها ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ نمیشوند !
ﻓﻘﻂ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁنها ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ میکند
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ بیهوده ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ،
زندگی را رنگی تازه بزن…👌
صبح جمعه تان نورانی 😍
ﺑﻪ ﭼﻮﺏ کبریت های ﺳﻮﺧﺘﻪ میمانند؛
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ میخواهی ﺑﮑﻦ،
ﺁنها ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ نمیشوند !
ﻓﻘﻂ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺁنها ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ میکند
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ بیهوده ﻧﺴﻮﺯﺍﻥ،
زندگی را رنگی تازه بزن…👌
صبح جمعه تان نورانی 😍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤18🥰3❤🔥1👍1👏1😍1💯1😇1🤗1🫡1😘1
امروزهرثانیهگنجینهایازحسناتدارد
پسبرپیامبر«ص»بسیاردرودبفرستید🥰🤍
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗
پسبرپیامبر«ص»بسیاردرودبفرستید🥰🤍
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّد وَعَلَىٰ آلِ مُحَمَّد🤲🏻💗
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23❤🔥3💯2👍1🥰1🎉1👌1😍1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۰ ✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند 🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا» 🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۱
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ، فَهِيَ نَائِلَةٌ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، مَنْ مَاتَ مِنْ أُمَّتِي لَا يُشْرِكُ بِاللَّهِ شَيْئًا ".
🤲هر پیامبر، یک دعای مستجاب دارد. و همهی پیامبران در دعاهایشان شتاب کردند اما من دعایم را برای شفاعت امتم در روز قیامت ذخیره کردم. به خواست الهی، شفاعت من شامل حال افرادی از امتم میشود که بدون شرک بمیرند.
#صحيحمسلم491
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍص
#قسمت_۱۸۱
✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ، فَهِيَ نَائِلَةٌ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، مَنْ مَاتَ مِنْ أُمَّتِي لَا يُشْرِكُ بِاللَّهِ شَيْئًا ".
🤲هر پیامبر، یک دعای مستجاب دارد. و همهی پیامبران در دعاهایشان شتاب کردند اما من دعایم را برای شفاعت امتم در روز قیامت ذخیره کردم. به خواست الهی، شفاعت من شامل حال افرادی از امتم میشود که بدون شرک بمیرند.
#صحيحمسلم491
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍص
❤42❤🔥3🥰2⚡1👍1👌1😍1💯1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
با واکنش های قشنگ تان پست های مارا جذابیت ببخشید 😊❤️♥️
با واکنش های قشنگ تان پست های مارا جذابیت ببخشید 😊❤️♥️
❤35🥰5🕊2😍2💯2❤🔥1😇1🤗1🫡1💘1😘1