سالها بعد باز میگردم
با فراموش کردن همهچیز...
آن زمانی که بارش باران،
قسمتی ساده از خبر باشد!
نه مرور شدید خاطرهها...
سالها بعد، بعد دلتنگی ؛)✨
- سید تقی سیدی
با فراموش کردن همهچیز...
آن زمانی که بارش باران،
قسمتی ساده از خبر باشد!
نه مرور شدید خاطرهها...
سالها بعد، بعد دلتنگی ؛)✨
- سید تقی سیدی
تو را بارها در سکوتم دنبال کرده ام
در زندانیِ تمام بغض هایی
که از گلویم
تا زیر پوستِ پاهایم
زندانبان بود!
و هیچ گاه مجال رها شدن نیافتند.
-نیمی از من
در سکانسِ رویاهای پوسیده ای
که بر مردمک چشمانم کش آمدهاند،
سانسور شده است.
و نیم دیگرم
چون چشمانِ نابینایی
تنها چند تکهی تاریک،
در رگ های متروکم مانده است!
و نمیداند از کدام سو
در صدایِ غلت خوردن خاطره هایی
که از ارتفاع شب هایم
روی گور های گور به گور شدهیِ روحم
سقوط میکنند،
گم شده است.
نوید-پیرک
در زندانیِ تمام بغض هایی
که از گلویم
تا زیر پوستِ پاهایم
زندانبان بود!
و هیچ گاه مجال رها شدن نیافتند.
-نیمی از من
در سکانسِ رویاهای پوسیده ای
که بر مردمک چشمانم کش آمدهاند،
سانسور شده است.
و نیم دیگرم
چون چشمانِ نابینایی
تنها چند تکهی تاریک،
در رگ های متروکم مانده است!
و نمیداند از کدام سو
در صدایِ غلت خوردن خاطره هایی
که از ارتفاع شب هایم
روی گور های گور به گور شدهیِ روحم
سقوط میکنند،
گم شده است.
نوید-پیرک
زندگی طولانی تر از
یک عصر جمعه است
که دنیا را آوار کرده باشد
بر دلت
زندگی کوتاه تر از
یک عصر جمعه است
که اگر دلت گرفت
سرت را جا نگذاری
روی شانه ام
و من شانه هایم را
به عاریت نداده ام هنوز
چرا که میدانم
زندگی
بسیار طولانی تر از آنست
که سرت
هوای شانه هایم نکند
تا نفسی هست بیا
زندگی
بسیار کوتاه تر از آنست
که شانه هایم تا ابد
سرپا بماند
مجتبی_رجبی
یک عصر جمعه است
که دنیا را آوار کرده باشد
بر دلت
زندگی کوتاه تر از
یک عصر جمعه است
که اگر دلت گرفت
سرت را جا نگذاری
روی شانه ام
و من شانه هایم را
به عاریت نداده ام هنوز
چرا که میدانم
زندگی
بسیار طولانی تر از آنست
که سرت
هوای شانه هایم نکند
تا نفسی هست بیا
زندگی
بسیار کوتاه تر از آنست
که شانه هایم تا ابد
سرپا بماند
مجتبی_رجبی
حواستان به آدمهاى آرامِ زندگيتان باشد!
آدمهايى كه از صبح تا شب
هزار بار خودخورى ميكنند كه
مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده،
مزاحمِ كارتان شوند!
آدمهايى كه وقتى تنهاترين هستيد،
فرقِ بينِ "ترك كردن" و "درك كردن" را تشخيص ميدهند
آدمهايى كه "دمِ دستى" نيستند،
كه يك روز با شما،
يك روز با دوستِ شما،
و يك روز با دهها نفر مثلِ شما باشند!
آدم هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى
نمى خواهند
بيشترين انتظارشان ،چند دقيقه وقت ِخاليست
كه برايشان كنار بگذارى،
تا كنارت بنشينند و
ياد آورى كنند يك نفر هست
كه به بودنت نياز دارد...
قدر آدم هاى آرامِ زندگيتان را بدانيد
قبل از آنكه ناگهانى رفتنشان،
شما را به آشوبى هميشگى بكشاند!
علی_قاضی_نظام
حواستان به آدمهاى آرامِ زندگيتان باشد!
آدمهايى كه از صبح تا شب
هزار بار خودخورى ميكنند كه
مبادا با يك حال و احوال پرسىِ ساده،
مزاحمِ كارتان شوند!
آدمهايى كه وقتى تنهاترين هستيد،
فرقِ بينِ "ترك كردن" و "درك كردن" را تشخيص ميدهند
آدمهايى كه "دمِ دستى" نيستند،
كه يك روز با شما،
يك روز با دوستِ شما،
و يك روز با دهها نفر مثلِ شما باشند!
آدم هايى كه شما را براى پرُ كردن جاى ِخالى
نمى خواهند
بيشترين انتظارشان ،چند دقيقه وقت ِخاليست
كه برايشان كنار بگذارى،
تا كنارت بنشينند و
ياد آورى كنند يك نفر هست
كه به بودنت نياز دارد...
قدر آدم هاى آرامِ زندگيتان را بدانيد
قبل از آنكه ناگهانى رفتنشان،
شما را به آشوبى هميشگى بكشاند!
علی_قاضی_نظام
در فراسوی مرزهای تنات تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانگشادهی پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرندهئی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده.
احمد_شاملو
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمانگشادهی پل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرندهئی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنام
تو را دوست میدارم.
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایاناش وانهد…
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعدهی دیداری بده.
احمد_شاملو
.
این همه حسود بودم و نمی دانستم
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط
تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت می کنم
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمی است
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام به جهان
به خاطره ای دور از تو ...
مسعود_کیمیایی
این همه حسود بودم و نمی دانستم
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط
تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت می کنم
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمی است
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام به جهان
به خاطره ای دور از تو ...
مسعود_کیمیایی
خيالــــــــــــــــــــت
ليوانِ آبي ست كه هر شب بالاي سر ميگذارم
نيمه شب از خوابِ نداشتنت ميپَرم
جرعه اي مي نوشمت
آرامم ميكند
و اين داستان ادامه دارد
علي_قاضي_نظام
ليوانِ آبي ست كه هر شب بالاي سر ميگذارم
نيمه شب از خوابِ نداشتنت ميپَرم
جرعه اي مي نوشمت
آرامم ميكند
و اين داستان ادامه دارد
علي_قاضي_نظام
درون آینهی روبرو چه میبینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تویی برابر تو ، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفتوگو چه میبینی؟
تو هم شراب خودی، هم شرابخوارهی خود
سوای خون دلت، در سبو چه میبینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای
میان همهمه و هایوهو چه میبینی؟
به دار سوخته این نیمسوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه میبینی؟
در آن گلولهی آتشگرفتهای که دل است
و باد میبردش سو به سو، چه میبینی؟
حسین_منزوی
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟
تویی برابر تو ، چشم در برابر چشم
در آن دو چشم پر از گفتوگو چه میبینی؟
تو هم شراب خودی، هم شرابخوارهی خود
سوای خون دلت، در سبو چه میبینی؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای
میان همهمه و هایوهو چه میبینی؟
به دار سوخته این نیمسوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه میبینی؟
در آن گلولهی آتشگرفتهای که دل است
و باد میبردش سو به سو، چه میبینی؟
حسین_منزوی
گیرم که به هر حال مرا بردهای از یاد
گیرم که زمان خاطرهها را به فنا داد
گیرم نه تو گفتی... نه شنیدی... نه تو بودی...
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد
با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی
یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد
یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی
یک ذره دلت تنگ نشد خانهات آباد
این بود جواب من دل خستهی عاشق
شیرین رقیبان شدهای از لج فرهاد
باشد گلهای نیست خدا پشت و پناهت
احوال خودت خوب دمت گرم دلت شاد
محمدرضا_نظری
گیرم که زمان خاطرهها را به فنا داد
گیرم نه تو گفتی... نه شنیدی... نه تو بودی...
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد
با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی
یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد
یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی
یک ذره دلت تنگ نشد خانهات آباد
این بود جواب من دل خستهی عاشق
شیرین رقیبان شدهای از لج فرهاد
باشد گلهای نیست خدا پشت و پناهت
احوال خودت خوب دمت گرم دلت شاد
محمدرضا_نظری
من تاریخ آن شبی که
از عمق وجود گریستم را
دقیقا به خاطر سپرده ام
نه برای آن شب، بلکه برای آن صبح
برای آدم دیگری که روز بعد به آن تبدیل شده بودم.
من تاریخ آن شبی که
از عمق وجود گریستم را
دقیقا به خاطر سپرده ام
نه برای آن شب، بلکه برای آن صبح
برای آدم دیگری که روز بعد به آن تبدیل شده بودم.
در انتهای کوچه آذر
دختریست به نام یلدا.
با موهای بلند و مشکی،پوستی سفید و گونههای سرخ مثل انار.
دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق،دقایق منجمدش را گرم کند.
آواز با هم بودن را در گوشهایش زمزمه کند و با دیدارهای کوتاه دوست داشتن های ته نشین شدهاش را تکان دهد.
کسی که برای حال آشفتهاش،حافظ بخواند و برای نگاههای زمستانی اش،ساز گرما بزند.
سالهاست که همه،دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن میگیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن معشوقی انتظار میکشد که رسیدن به آن،امیدی محال است.
زمستانِ سرد،مقصد یلدایی بود که با هزاران آرزو برای دیدار با تنها یارِ پنهانی اش “بهار”جاده طولانی پاییز را پیموده بود.
شقایق_جلیلی
دختریست به نام یلدا.
با موهای بلند و مشکی،پوستی سفید و گونههای سرخ مثل انار.
دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق،دقایق منجمدش را گرم کند.
آواز با هم بودن را در گوشهایش زمزمه کند و با دیدارهای کوتاه دوست داشتن های ته نشین شدهاش را تکان دهد.
کسی که برای حال آشفتهاش،حافظ بخواند و برای نگاههای زمستانی اش،ساز گرما بزند.
سالهاست که همه،دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن میگیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن معشوقی انتظار میکشد که رسیدن به آن،امیدی محال است.
زمستانِ سرد،مقصد یلدایی بود که با هزاران آرزو برای دیدار با تنها یارِ پنهانی اش “بهار”جاده طولانی پاییز را پیموده بود.
شقایق_جلیلی
کاشکی توی مدرسه به جای مشتق و انتگرال، گرفتن و پیدا کردن سرعت ماشین بدون اصطکاک، جای عربی و قواعدش که به درد هیشکی نمیخوره، به جای اون همه اصول دینی که فقط شبای امتحان حفظ میکردیم،
و زنگای پرورشی که الکی وقت میگذرونیدیم، دوست داشتن، کمک کردن به همدیگه، ترک نکردن، جا نزدن، خسته نشدن، قوی بودن، پشت هم بودن توی شرایط سخت،
جنبه بالا داشتن، دنبال علاقه و هدف رفتن، رو یاد میگرفتیم!
که الان آدمای بهتر و قوی تری بودیم✨
و زنگای پرورشی که الکی وقت میگذرونیدیم، دوست داشتن، کمک کردن به همدیگه، ترک نکردن، جا نزدن، خسته نشدن، قوی بودن، پشت هم بودن توی شرایط سخت،
جنبه بالا داشتن، دنبال علاقه و هدف رفتن، رو یاد میگرفتیم!
که الان آدمای بهتر و قوی تری بودیم✨
صادق هدایت تو کتاب بوف کور
خیلی خوب نوشته که :
افسوس که تمام روابط انسانی
نیاز به نوعی نقاب دارد ؛
و تنهایی ،
آخرین گریزگاه انسان های صادق است.
خیلی خوب نوشته که :
افسوس که تمام روابط انسانی
نیاز به نوعی نقاب دارد ؛
و تنهایی ،
آخرین گریزگاه انسان های صادق است.
پاییز دارد
دل میڪـند از شهر
اما نڪَاه سردش را
به زمستان دوخته است...
تا دقایقی بیشتر بماند
شاید خبرے شد از ڪَـرماے
نڪَـاه عشـق...
شاید انار سرخ از اوجِ عشـق
ترڪ برداشت و
شاید حافظ بڪَـوید :
"یوسف ڪَم ڪَـشته باز آید
به ڪـنعان غم مخور....!!"
شیوا_شیرمحمدی
دل میڪـند از شهر
اما نڪَاه سردش را
به زمستان دوخته است...
تا دقایقی بیشتر بماند
شاید خبرے شد از ڪَـرماے
نڪَـاه عشـق...
شاید انار سرخ از اوجِ عشـق
ترڪ برداشت و
شاید حافظ بڪَـوید :
"یوسف ڪَم ڪَـشته باز آید
به ڪـنعان غم مخور....!!"
شیوا_شیرمحمدی
مرا پروای
زمان نیست
خسته با کوله باری
از یاد اما
اکنون بر چار راهِ زمان ایستادهام!
آنجا که بادها را
اندیشه ی فریبی
در سر نیست...
احمد_شاملو🦋
مرا پروای
زمان نیست
خسته با کوله باری
از یاد اما
اکنون بر چار راهِ زمان ایستادهام!
آنجا که بادها را
اندیشه ی فریبی
در سر نیست...
احمد_شاملو🦋