Telegram Web Link
تصویر نزار شقایق دهقان را که برای بار سوم کرونا گرفته نگاه می‌کردم. کام‌مان به اندازه‌ی کافی تلخ هست، دیگر نمی‌خواهم تلخ‌ترش کنم. تنها می‌خواهم تصویری ثبت کنم از بی‌لیاقتی و ناکارآمدی آدم‌هایی که فقط ادعا کردن و حرف زدن بلدند. وقتی شقایق دهقان در ویدیویی که منتشر کرد سرمی را رو به دوربین نگه داشت و گفت همین سرم ساده هم جایی گیر نمی‌آید، خیلی بی‌راه خواهد بود اگر بگویم مثلاً دارویی به نام «فاویپیراویر» که در همین ترکیه‌ی‌ بغل گوش‌مان مجانی به بیمار داده می‌شود، نسخه‌ی خارجی‌اش را این‌جا باید با صرف چند میلیون تومان خرید.
یادم می‌آید روزهای اول شیوع کرونا، آقایانِ پرحرف و بی‌عمل که فقط بلدند «ستاد مبارزه» با هر چیز زنده و مُرده‌ای تشکیل بدهند و برایش رییس و رعیت و ردیف بودجه در نظر بگیرند هشتگی راه انداختند با این عنوان: «کرونا را شکست می‌دهیم.» کمی که گذشت متوجه شدند موضوع به این سادگی‌ها هم نیست. پس محتوای هشتگ را عوض کردند: «به مدد الهی کرونا را شکست می‌دهیم.» به این شکل باز هم همه‌چیز را به آسمان‌ها حواله کردند اما از آن‌جا هم جوابی نیامد.
چند نفر از هر قشر و شغل باید بمیرند و چند آدم‌حسابی باید از دست بدهیم تا شما دست از ادعا و حرف الکی بردارید و بی‌خیال شوید؟ ما در این دو سال به همه‌ی سازهای شما رقصیدیم. پیش از این هم می‌رقصیدیم. اما کار به جاهای خطرناکی رسیده است. شما که حتی نمی‌توانید یک داروی ساده مانند سرم را تأمین کنید، چرا مدعی صادر کردن واکسن ملی می‌شوید؟ چرا مدعی مدیریت عالی در زمینه‌ی مهار کرونا می‌شوید؟ چرا لااقل زبان به دهان نمی‌گیرید؟
خیلی از ما مردم رعایت می‌کنیم، اما این شمایید که مراعات نمی‌کنید. فکر و ذکرتان حواشی‌ست: قطع کردن اینترنت، بزرگ‌نمایی مهاجرت یک ورزش‌کار، بزرگ‌نمایی گرفتاری‌های بلاد «دشمن» و... ادعاهای‌تان در هر زمینه‌ای آسمان را سوراخ کرده است. نمی‌توانید سکوت کنید. آمار کشته‌شدگان هر روز، تصویر دوران بحران‌زده‌‌ی جامعه‌ای فلج است که نشان می‌دهد نه‌تنها بلد نیستید دردی را درمان کنید، بلکه به دردها اضافه هم می‌کنید؛ زخمی که شما با حرف‌ها و کارهای بی‌بنیان‌تان به اعصاب ملت وارد می‌کنید، درد بی‌درمانی‌ست. سکوت کنید و یک گوشه بنشینید تا بیش از این فرو نرفته‌ایم...
دامون قنبرزاده
@chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حتما برای شما هم جالبه هادی عامل چطور گزارش می‌کنه. صفحه ورزش تلویزیون این فیلم رو ‌منتشر کرده. دوربین همیشه رو به تشک بود و حالا رو به هادی عامل تنظیم شده. پر حرارت و واژگانی که تولید می‌شود؛ نانِ پدر حلالت!
علی عالی
@chelsalegi
برای خودم و برای مردم مملکتم همین فن سنجاب پرنده رو آرزو میکنم! راستش این طوری که فقر و فاقه هجوم آورده؛ این طوری که فلاکت و بیماری اسیرمان کرده؛ این طوری که تقدیر تاریخی سر و تهمان را یکی کرده؛ این طوری که ما رعایای بی پناه لنگ در هوا مانده ایم؛ در این روزهای سختی که صد هیچ از دنیا عقب افتاده ایم... گمانم فقط معجزه ای مثل سنجاب پرنده می تواند کسری امتیازاتمان را جبران کند.
احسان جوانمرد
@chelsalegi
 دیروز توی اینستاگرام، صد نفر استوری کرده بودند که «شهر بوی مرگ میده، برو به هر کی دوستش داری، زودتر بگو»
جمله ی دردناکی‌ست، ولی عین واقعیت. آدم را پرت می‌کند به انتهای تمام مکالمات، همان جا که باید خداحافظی کنی، ولی یادت می‌افتد که این روزها، قحطی بغل است. بوسیدن، پر ریسک ترین کار دنیاست و یک کوفتی به اسم کرونا، یک جایی همان اطراف، برای هر دوی شما کمین کرده.
چه بسیار پسر بچه های چهار ساله ای که، از کُشتی گرفتن با پدر محروم‌اند، چه بسیار دختران چند ساله ای که مدت هاست، هیچ کس، موهایشان را برایشان نبافته.
وقتی که پدر بزرگ را پیش خدا می‌فرستادم، یک چیزی خیلی آرامم می‌کرد. مطمئن بودم که آخرین بار، به او گفته بودم که چه قدر دوستش دارم. برایش نوشته بودم، زبانی گفته بودم، مثال زده بودم که به اندازه ی دانه های انگور باغِ روستای‌ِ‌ مهرآباد، دوستش دارم.
مطمئنم که ارزشش را داشت.
باید به پسر هایمان بگوییم، تا بدانند، ما به تعداد ستاره های کهکشان دوستشان داریم، به دختران‌مان بگوییم که چه قدر بی انتها، با ارزش تر از تمام پول ها و ثروت های دنیا هستند.
مادران‌مان را بر روی سر بگیریم، پدران‌مان را محکم بغل کنیم. اگر معشوق و معشوقه داریم، با تک تک سلول های‌مان، ابراز محبت کنیم.
به خدا که خیلی زود دیر می‌شود برای پشت هم چیدن این سه کلمه ی لعنتی…
من دوستت دارم.
پرهام جعفری
@chelsalegi
«جنگ مانوری»؛ طرحی است که آنتونیو گرامشی، نئومارکسیست معروف ایتالیایی به عنوان طرح انقلاب در جوامع فئودالی مطرح کرد . گرامشی میان طرح انقلاب در جوامع سرمایه‌داری و فئودالی تمایز می‌گذارد، زیرا ساخت اجتماعی در این دو جامعه متفاوت است. از نظر او، برخلاف جوامع سرمایه‌داری، در جوامع فئودالی دولت و ملت از یکدیگر جدا هستند. وسایل ارتباطی وجود ندارد، مردم نمی‌دانند چه می‌گذرد و حکومت به صورت قبیلگی و خانوادگی اداره می‌شود. در واقع جامعه فئودالی تحت سایه اختناق، بی‌اطلاعی و نبود ارتباطات کنترل می‌شود. او نتیجه می‌گیرد برای ایجاد انقلاب در این جامعه، باید دژ مرکزی حکومت فئودال را به تصرف درآورد و سلطه خفقان‌آور را پاره کرد. به ادبیات ساده، جنگ مانوری همین معنا را دارد: نیروی آزادیبخش از خارج محدوده فئودالی، مرز را بشکافد، به شاه‌نشین قلعه مرکزی حکومت نفوذ و آن را فتح کند، و آن‌گاه فاصله میان مردم و حکومت از میان می‌رود و همگان برای فاتحان هورا می‌کشند!
فروغ جاویدان عملیاتی بود که سازمان مجاهدین خلق، ایده آن را از جنگ مانوری گرامشی گرفت. در تحلیل سازمان، جمهوری اسلامی نظام ما‌قبل‌سرمایه‌داری و شبه‌فئودالی است که به دلیل جنگ هشت‌ساله با عراق و به دلیل خفقانی که در کشور حاکم کرده، بین مردم و حکومت فاصله افتاده است. نیروهای طرفدار حکومت هم مجبور شده‌اند به جبهه‌های جنگ اعزام شوند؛ زیرا ارتش یارای مقاومت عراقی‌ها را نداشت و ناچار نیروهای داوطلب اعزام شدند. شهرها از ریشوهای مدافع حکومت خالی شده و نیرویی هم وسط راه نیست. مردم به دلیل تورم، مشکلات اقتصادی، بیکاری و... بی‌تفاوت شده‌اند، در نتیجه اگر حمله از اسلام‌آباد آغاز شود، می‌توان تا شاه‌نشین قلعه در تهران پیش رفت، آن هم در جبهه‌ای به عرض یک جاده!
سران سازمان مجاهدین خلق به موفقیت جنگ مانوری در ایران ایمان داشتند. چندی قبل، در اوگاندا چنین طرحی به موفقیت رسیده بود. در اوگاندا، یک گارد ملی و یک ارتش وجود داشت که گارد ملی از ریاست‌جمهوری محافظت می‌کرد و ارتش از مرزها. وقتی نیروهای انقلابی از بیرون مرز حمله ‌کردند، در اوگاندا انقلاب شد. اما محاسبات سازمان اشتباه از آب درآمد. نه ایران، اوگاندا بود و نه تهران، شاه‌نشین قلعه فئودال‌های قرون‌وسطی. چپ‌گرایی در ایران برای بار دیگر شکست خورده بود، اما برای مجاهدهای ایرانی دیر شده بود. راه پس و پیش بسته شده و ستون تجهیزات مکانیزه عراقی از کار افتاده بود. دیگر برای مسعود رجوی، نه از اشرف نشان بود و نه از اشرف‌نشان!
محمد محبوبی
@chelsalegi
ما مردها خیلی بی دفاعیم، افسرده که باشیم هیچ بهانه ای نیست، نمیتوانیم توجیه کنیم که افسردگی بعد از زایمان است، یا مثلا عصبی که باشیم نمیشود آنرا به ماه و سال و بخت و طالع و اینها ربط داد، گریه هم که اصلا مال مرد نیست، مگر مرد گریه میکند ؟! داد و بیداد هم مال آدمهای بی شخصیت است، جنتلمن ها فریاد نمیزنند، مهربان هم اگر باشیم برای جذبه مردانه مان خوب نیست، نمیشود گفت فلان مرد فرشته است، فرشته بودن صفت زنانه است، پر حرف که باشیم نمیشود آن را به حساب جنسیت مان گذاشت، مرد که اینقدر حرف نمیزند، اگر ساکت باشیم میگویند عجب آدم گنده دماغی است، خوب بخوریم میگویند اسیر شکم اند ! کم بخوریم میگویند: معتاد شده ؟! اگر بخندیم و خوش باشیم میگویند: هان ؟ چی شده ؟ خیلی خوشحالی ؟ معلومه حالت حسابی خوبه ها ! و خلاصه نیک که بنگری ما مردها اصلا هیچ کار خاصی نباید بکنیم، باید خیلی معمولی باشیم و سعی کنیم اصلا به چشم نیائیم و تابلو نباشیم !
@Chelsalegi
همیشه زندگی چریک‌ها برایم جذاب، مرموز و البته تحسین برانگیز بوده است. ذهنم پر از هیجانات، فداکاری‌ها و مبارزات آنهاست. در اوج محافظه‌کاری ذاتی‌ام با آنها همذات‌پنداری کرده‌ام. سعی کرده‌ام خاطرات‌شان و هر کتابی که درباره‌شان نوشته شده را بخوانم.
بازی‌شان با مرگ به شدت برایم جذاب بوده است. وقتی دختران و پسرانی در اوج جوانی و مملو از انگیزه و غریزه زندگی، برای عدالت و آزادی جان‌شان را  به حراج می‌گذاشتند، چیزی جز غرور و غبطه در من شکل نمی‌گرفت. از همین رو ذهن من پر از شمایل چریک‌هایی است که جان به میانسالی و پیری نکشاندند و با انفجار نارنجکی، شلیک گلوله‌ای و یا ترکیدن خودخواسته کپسول سیانوری در زیر دندان‌هایشان، در ابتدای مسیر، راه‌شان را از زندگی جدا کردند و در هیئت شهید، خودشان و جوانی‌شان را تثبیت کردند و هیچ‌کس نمی‌تواند، پیری، بیماری، از کار افتادگی، تشتت زبانی و ذهنی برایشان متصور شود. در این موقعیت،تصویری از خود فریز می‌کنند و به آیندگان و روندگان تاریخ عرضه می‌کنند برای افتخار.
اما برخی دیگر از این چریک‌ها، یابه هردلیلی جان به سلامت بردند و یا خودشان نخواستند که بمیرند. سرنوشت دست‌شان را گرفت و تا آخر مسیر زندگی کشاند. برخی در باقیمانده عمر  عدالت و آزادی را در مسیرهای دیگری جستجو کردند. یا در کتابخانه‌ها و دانشگاه‌ها و یا در زندان‌ها. این گروه اما در پایان جیزی جز "حسرتِ آزادی و عدالت" نصیب‌شان نشد.
گروه دیگری از چریک‌ها اما در کتاب تاریخ، سرنوشت عجیب‌تری دارند. آنها از نارنجک و گلوله و زندان جان به در بردند و برشانه‌های مردمان خسته از خفقان و بی‌عدالتی، از پله‌های کاخ‌های ستمگران بالا رفتند تا  رنگی از عدالت و آزادی، به آنها بدهند. اما کاخ‌ها هم صندلی‌ها و تخت‌های نرمی داشتند و هم چشم‌اندازهای زیبایی از شکوه و جلال و قدرت. تن‌های خسته چریک‌ها به استراحت نیاز داشت و جان‌های بیقرارشان به آرامش. وقت آن شده بود که نتیجه مبارزات‌شان را ببینند. دوران چریک‌بازی تمام شده بود. دیکتاتورها سرنگون شده بودند و وقتِ حاکمیت مبارزان فرارسیده بود. آنها همسنگران شهدا بودند، مردم باید قدرشان را بدانند. سکوت کنند تا آنها برای اداره حکومت تمرکز داشته باشند. سروصدا جایز نیست. دادگاه‌های انقلابی در محل دادگاه‌ دیکتاتور سابق شروع به کار کردند. هرکس مزاحم چریک‌های حاکم شود، ضدانقلاب است و باید محاکمه شود. مجازات مقابله با حاکم انقلابی باید بیشتر از قبل باشد. چریک‌ها دیگر پشت میز نشین شده‌اند، با میکرفون به ملت فرمان می‌دهند... ملت دیگر ملتی با نیازهای معمول نیست، بلکه سپاه چریکهای حاکم است وباید به اشاره آنها عمل کند. باید سراسر گوش باشد برای فرمانهای انقلابی.چریکها میانسال شدند. پهلوها و شکم هایشان چربی آورد، اما هنوز زبانشان خوب کار میکند.دادگاه ها همچنان مشغول اند. باید زندانهای بیشتری ساخته شود. سروصداها بیشتر می شود و اصلا ملاحظه چریکهای پیر را نمی کنند. چه مردم قدرنشناسی! اصلا قدرنشناسی خودش باید جرم اعلام شود. حالا دیگر چریکها کم حوصله شده اند. سن شان بالا رفته و به خواب بیشتری نیاز دارند و لابد آرامش بیشتری، پس سکوت هم باید بیشتر شود. چریکها حالا دیگر فقط می توانند حرف بزنند. طبیعتا ملت هم باید حرف گوش کن خوبی باشد. بقیه داستان را همه می دانند. کم کم چریکها یادشان می رود برای چه چریک شده بودند تا روزی که از پشت دیوارهای کاخ صدای اعتراض مردم را بشنوند.بسیاری از مردم عکس چریکهای جوان مرگ شده را به چریکهای پیر نشان می دهند، تا بگویند شما مرده اید، نه آنها. بگویند کاش شما هم جوانمرگ شده بودید.
فضل‌الله یاری
@chelsalegi
قدیمها نمکی ها اکثرا"مردان کثیف و ژولیده و بدچهره ای بودند که علاو بر جمع کردن نان خشک و ضایعات و دادن نمک یک آپشن دیگر هم داشتند و آن ایجاد رعب و وحشت و ترساندن بچه های شیطان و تخسی بود که بعد از ظهرها نمی خوابیدند وخواب را بر پدرو مادر هم حرام می کردند . ترجیع بند اگه نخوابی میگم نمکی بیاد ببردت در بین زنان محله  رواج زیادی داشت . نمکی محله ما هم هر روز سر ساعت سه بعد ازظهر سرو کله اش پیدا می شد و فریاد نمکه نمکه سر می داد ،یکی از همسایه ها که مردمیانسال تنومند و بداخلاقی بود که زن و فرزند نداشت و نمی توانست از آپشن های نمکی استفاده کند . فریادهای نمکی فقط باعث عصبانیتش می شد و خواب بعدازظهرش را آشفته می ساخت. یک روز ،پنجره را باز کرد و شروع به فحاشی و گفتن ناسزا به نمکی کرد ،آنچنان القابی به نمکی نسبت داد که بیشتر برازنده  نمکی دوران فعلی بود تا نمکی آن دوران ، نمکی اما ایستاده بود و در کمال خونسردی به مرد کنار پنجره نگاه می کرد . مرد همسایه ناسزاهایش که تمام شد ، با شدت پنجره را به هم کوبید و رفت .نمکی دوباره به فریاد زدن ادامه داد ،منتها اینبار بر وزن نمکه و به جای نمکه ، فریاد می زد ننه ته ،ننه ته، ننه ته ،یعنی هم جواب فحاشی را میداد و هم کاسبی اش را می کرد. خلاصه اینکه نمکی ها هیچوقت از کاسبی دست بر نمی دارند حتی اگر عالم و آدم  بهشون فحش و ناسزا بدهند،در کمال خونسردی کار خود را می کنند .
فریده کثیری
@chelsalegi
بعد از پیمان ابدی و محمد بزرگی اینک آرشا اقدسی با سه سرنوشت تراژیک در هفته ایی که گذشت.
پیمان ابدی یک بدلکار بین المللی بود با سابقه فعالیت در کارهای جهانی که در یک کار ایرانی جانش را از دست داد. پیمان که نامش در کتاب رکوردهای گینس به ثبت رسیده بود در سال هشتاد و هشت و هنگام بدلکاری در فیلم «چشم‌های نامحسوس» جان باخت. ابدی متولد تهران بود و در زمان مرگ تنها سی هفت سال سن داشت. پیمان در دوازده سالگی برای ادامه تحصیل به آلمان رفت و به یک طراح و کارگردان مطرح صحنه‌های اکشن تبدیل شد. پیمان ابدی به چهار زبان انگلیسی، آلمانی، اسپانیایی و ایتالیایی تسلط کامل داشت و در رشته تخصصی خود یعنی شیرجه، در مسابقات قهرمانی جهان، اروپا و آلمان مدال های زیادی کسب کرده بود. پیمان ابدی که یکی از بدلکاران برجسته جهان به شمار می رفت در پروژه های مشهوری مانند «هشدار برای کبرا یازده»، «پلیس‌های موتورسوار»، «صد درجه»، «دلقک» و «فرشتگان وحشی» با مهارت بدلکاری کرده بود. او پس از بازگشت به ایران یک آموزشگاه حرفه ای بدلکاری تاسیس کرد و یکی از شاگردان او بدلکار تازه درگذشته، آرشا اقدسی بود.
آرشا اقدسی ابتدا ورزش رزمی «آی کی دو» را دنبال کرد و به درجه‌ی مربی گری رسید و اولین مربی بانجی جامپینگ ایران هم شد. ولی وقتی با پیمان ابدی آشنا شد، بدلکاری را به حرف اصلی خودش تبدیل کرد و با گروه‌های ایرانی و بین المللی از جمله در پروژه‌های «قانون مورفی»، «شبی که ماه کامل شد»، «شهرزاد» و «به وقت شام» همکاری داشت. آخرین کار اقدسی و گروهش کار بر روی صحنه‌ تصادف در یک فیلم تونسی بود که در بیروت فیلمبرداری می شد و در همین صحنه بود که دچار تصادف با ماشین می شود و بیهوش به بیمارستان برده شده و در آنجا از دنیا می رود.
محمد بزرگی نیز چترباز شناخته شده ایرانی بود که بهمن ماه سال گذشته در حین پرش از نردبان مرتفع آتش نشانی شهرک اکباتان به دلیل باز نشدن چترش جان خود را از دست داد. محمد بزرگی تصمیم گرفته بود در مراسم سالگرد کشته شدگان آتش نشان های ساختمان پلاسکو با حرکتی نمادین به یاد آنها پرشی انجام دهد که متأسفانه به بهای جانش تمام شد.
غیر از پیمان ابدی، آرشا اقدسی و محمد بزرگی دو بدلکار ایرانی دیگری هم بودند که دچار حادثه شدند و جان شان را از دست دادند.
می توان گفت اتفاق در هم جای دنیا می افتد اما وقتی این قصه دردناک حالت یک فرآیند تکراری به خود گیرد دیگر نمی توان و نباید گفت یک اتفاق بوده است. منظور این نیست که بگوییم توطئه بوده، نه، منظور این است که بدانیم و بفهمیم کار در جایی خراب پیش می رود که منجر به از دست دادن جان بهترین ها می شود.
در زمانه ای که انواع تروکاژهای میدانی در سکانس های سینمایی و تلویزیونی یا با کامپیوتر و انواع نرم افزارها انجام می شود، یا اگر بدلکاری میدانی ست و با ابزارهای واقعی اتفاق می افتد، تمام نکات ایمنی اش رعایت می شود؛ چرا باید در فاصله چند سال، چند تن از بهترین بدلکارهای آسیا و جهان، آن هم در سن جوانی و در اوج ثمردهی از بین بروند؟
ابلهانه این است که بگویند اتفاق است، در همه جای دنیا می افتد، و ابلهانه تر این است که با همان روش های غلط گذشته راه را برای مرگ های دردناک آینده هموار کنند.
یادشان گرامی. و به امید حفظ جان بقیه بدلکارهای ایرانی با روش های عاقلانه و ایمن.
محسن خیمه دوز
@chelsalegi
چند سال پیش سه خواهر با هم در خیابان مدنی، محله نظام آباد خودکشی کردند. احتمالا این خبر عجیب را به یاد دارید. از عجایب تهرانِ آن زمان. چیزی مثل یک هشدار در روزگار امیدهای دروغین، شاید هشداری از آینده‌‌یِ پیش‌روی شهر.
سه خواهر میانسال در طبقه بالا، پدر و برادرشان طبقه پایینِ یک ساختمان قدیمی. خودکشی با گاز نبوده چون ممکن بوده باعث آتش‌سوزی شود. خودکشی از طریق بستن تمام دریچه‌های ورود هوا و با بخاری انجام شده. سه خواهر ملاحظه‌کار که می‌خواستند بدون واردکردن کوچکترین خسارتی به بازماندگان از دست زندگی‌شان خلاص شوند.
در این ماجرا تقریبا هر چیز و همه چیز عجیب بود. اینکه کسی نخواسته انصراف بدهد و مردن فرآیندی بوده قطعی، بی‌بازگشت و نفوذناپذیر که باید در قالب یک اتحاد خواهرانه طی می‌شده. سه نفر که با هم دارند درز پنجره‌ها را می‌گیرند؛ تصویر عجیبی است. هم‌زمان که کسی نباید به فکر نجات خودش می‌افتاده، کسی هم نباید محض دلسوزی به فکر نجات دو خواهر دیگرش می‌افتاده. ظاهرا این سه نفر یک نفر ِ واحد بوده‌اند. یک زن میان‌سالِ سیر از زندگی با سه سر. در هر لحظه هر کدام از زن‌ها می‌دانسته که مردن بهتر از زیستن است و این را نه فقط برای خودش که برای خواهرانش هم می‌خواسته. خودکشی و نوعی قتلِ از نظر آن‌ها رهایی‌بخش.
حذف این سه خواهر از جهان، زندگی را متوقف نکرد. کسی دقیقا نمی‌داند درد آن‌ها چه بود. کسی نمی‌داند بر آن‌ها چه گذشت. کسی خبر ندارد از ساعات پیش از غروبِ آن‌ها، وقتی در آن خانه که احتمالا کوچه تنگِ دلگیری هم داشته احساس فرورفتن می‌کرده‌اند. کسی نمی‌داند آیا یکی از آن‌ها معشوقی هم داشته، آدمی، چیزی، وسیله‌ای حتی که لحظه‌ای در آن حالِ خوابیده‌یِ منتظر مرگ به فکرش رسیده باشد. لحظه‌ای که یکی از آن‌ها حتی خیال کند باید بخاطر همان هم که شده یک ساعت بیشتر هم که شده زنده بماند و بعد با دیدن دو خواهرش... این خیال و تصویر آخر را هم رهایش کرده باشد، تکان نخورده باشد، همانطور خوابیده باشد.
اسماعیل دلخموش
@chelsalegi
از زهدان ِ خشونت ، خشونت می زاید از بطن ِ جنگ ، جنگ. ویدیوی کوتاهی از سربازان افغانستانی منتشر شده که فردی را روی مین می نشانند و او را تکه تکه می کنند. تکه های بدن او پس از انفجار به هوا پرتاب می شود. دوربین به سمت بقایای بر زمین افتاده می رود و فردی که فیلم را ضبط می کند می گوید: این سزای کسی ست که با طالبان همکاری کند! .. شبکه ی فرانس بیست چهار که این خبر را منتشر و راستی آزمایی کرده گفته ، همه ی این ماجرا چنانکه حالا به نظر می رسد حاصل یک اشتباه بوده. فردی که "برکت الله" نام داشته و بّنای ده بوده از روی پلی که بمبی زیر آن کار گذاشته بودند رد می شده و سربازان ارتش او را بعنوان عامل بمب گذار دستگیر ، و بدون هیچ محاکمه ای همانجا به فجیع ترین شکل تکه تکه کرده اند! ...
وضعیت خشونت در افغانستان به سمت سوریه ی سالهای آغازین جنگ پیش می رود. ویدئویی آن سالها منتشر شد که یک جنگجوی مخالف "اسد" ، قلب سرباز سوری را از سینه بیرون آورده و آنرا می خورد! ... این حجم از بی رحمی و وحشیگری حاصل سالها نفرت انباشته شده در بخشی از جامعه است که حالا به این شکل بیرون می زند و خودش را نشان می دهد. در ایران ِ سال اول پیروزی انقلاب ، آنچه قاضی دادگاه های مجازات با صدور حکم های تیرباران انجام میداد ، در واقع خواست ِ بخش بزرگی از مردم بود که دلشان میخواست از حکومت سرنگون شده انتقام بگیرد .. روزنامه های آن روزهای ایران عکس بدن سوراخ سوراخ شده ی معدومین را در صفحه ی اول منتشر می کردند. چون "مردم" آن روزنامه ها را با ولع می خریدند و می خواندند ... در واقع دادگاه با صدها حکم اعدام عطش مردمی را سیراب می کرد که تشنه ی دیدن جنازه ی مسئولین کشور بودند... مردمی که هر روز عکس "شاه" را در خیابان آتش میزدند ، و اگر دست شان به خودش می رسید ، خودش را می سوزاندند!
رضا نظام دوست
@chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خودم وقتی داشتم ادیت میکردم با هر لحظه بغض کردم و اشک ریختم
شاید این فقط تلنگری باشه برای همه ما، که بدونیم همونقدر که احترام به عقاید دیگران وظیفه همه ماست ، احترام به سلامت و جان دیگران هم تو این دوره از تاریخ وظیفه همه ماست...
جدا از هر چیزی فقط و فقط همه ما نگران جان عزیزان و خودمون هستیم.
مهمونی، سفر، پارتی، عزاداری...
اگه از کرونا جان سالم به در ببریم برای همه اینها وقت زیادی داریم.
مهرداد خان علی
@chelsalegi
‍ روزگار کودکی، شب های محرم و روزهای عاشورا هی به یزید فحش می دادیم و به کوفی ها و آرزو می کردیم که ای کاش می شد آن روز توی کربلا با تیربار کل لشکر شمر را تار و مار می کردیم و کار تمام...
بعدها توی کلاس تاریخ، هی به قاجارهای بی غیرت فحش دادیم که مملکت را به باد دادند و به شاه سلطان حسین که مملکت را دو دستی به محمود افغان داد و به خوارزمشاهیان که کشور را زیر سم اسب های مغول انداختند و به خیلی های دیگر...خبر نداشتیم که کتاب تاریخ مدرسه را چه کسی می نویسد... چقدر برای آرش و تیرش قربان صدقه رفتیم و چقدر برای رستم و رخش میان چاه نابرادر اشک ریختیم...
چقدر حرص خوردیم پای خیانتی که به آریوبرزن شد و مملکت به فنا رفت... چقدر بغض کردیم پای خونی که از رگ های امیرکبیر توی پاشوره ی حمام فین جاری شد...
چه درس تلخی بود تاریخ...
این روزها هم خواهی نخواهی تکه ی دیگری از تاریخ تلخ این خاک می شوند...
بچه های فردا هم تاریخ خواهند خواند... مطمئنا هر کسی تاریخ این روزها را بنویسد فرقی نخواهد کرد... شیرین نخواهد شد... چقدر بغض، چقدر حرص، چقدر دلتنگی، چقدر حسرت، چقدر فحش...
ما از مردم پیش از خود چیزی نخواندیم، هر چه بود از شاهان و امیران و سپاهیان بود و دانشوران و دبیران... بعید است بچه های فردا هم چیزی از ما بخوانند... آنها هم به خائن ها و بی بته ها لعنت خواهند فرستاد... از بی کفایتی ها و طمع ورزی ها و خباثت ها حرص خواهند خورد... برای آنها که به ناحق جان دادند اشک خواهند ریخت... و یک روز خوب را انتظار خواهند کشید.همانطور که ما انتظار کشیدیم... وسرانجام، نیآمد
امید مرجمکی
@chelsalegi
‍ در دفاعیات شیخ شهاب الدین سهروردی خواندم شمایان اگر بدنبال مبارزه با فساد هم هستید به سراغ کسانی بروید که خون مردم را می آشامند و پلک نمی زنند! گیرم که من در انزوای خود رقصی کرده یا خدای نخواسته شرابی نوشیده ام این کجا و آن همه تفرعن علما و امرا کجا؟!
هزاران شکم گرسنه می خوابند و هزاران نان آور خانواده از شرم آنکه نتوانستند یک لقمه نان تهیه کنند روی خانه آمدن ندارند
اما این آقایان از دسترنج آنان تا می توانند می خورند و می نوشند و بساط عیش و عشرت ساز می کنند! سخن من با شما همان سخن ابوحنیفه است به کوفیانی که از حکم کشتن پشه و نجاست خون آن پرسیدند که او در جوابشان گفت حسین بن علی را کشتید و پروا نداشتید! اکنون چه پروایی نسبت به خون پشه ای دارید؟!
@Chelsalegi
‏شاید فهمیده‌اند که در ممنوعیت واکسن چه اشتباه مهلکی را مرتکب شده‌اند اما متأسفانه نه شجاعت لازم را دارند تا صریحاً به آن اعتراف کنند، نه وجدان کافی را تا صادقانه جبران نمایند و نه حتی امکان تهیه‌ی آنرا.
مثل مترسکی که نه قلب دارد و نه حرکت. تکان آستینهایش در باد نهایت بودنش است.
محمدحسین غیاثی
@Chelsalegi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در کشوری که هر کالا هر ساعت و در هر گوشه شهر یک قیمت دارد و هر کاسبی هر چقدر زورش می‌رسد گوش مُشتری را می‌بُرد، اگر نظارت واقعی وجود داشت چنین سیرکی را می‌دیدیم؟
این نظارت و مدیریت و بررسی و رصد و طراحی سایت و تلاش‌های شبانه‌روزی مسئولان از قیمت دنبلان گوسفند تا سگ‌دست ماشین و داروی کرونا و اجاره مسکن یک‌جور نتیجه داده است!
احسان محمدی
@chelsalegi
هرات بوده‌ام برای چند روزی. نفس کشیده‌ام در هوای هرات. همان دم که به این شهر پا بگذاری، حس می‌کنی پاره‌ای از ایران‌زمین پهناور است که از آن جدا افتاده. منظورم مرزهای برساخته‌ی سیاستمداران نیست؛ منظورم وطن است، آن‌جا که قلب‌مان در آن ساکن است.
خبر رسیده که هرات به دست طالبان افتاد. شما اگر هرات را دیده باشید و طالب را بشناسید، هول این خبر چند برابر می‌شود. اگر مثل من با راننده‌ی تاکسی اهل مزارشریف حرف زده باشید که تنها چند لحظه با مرگ فاصله داشته، ولی زنده مانده فقط چون بلد بوده به زبان «پشتون گپ بزند»، پشت‌تان از ترس تیر می‌کشد. اگر سَرَک (خیابان) اصلی شهر را نشان‌تان داده باشد و با دست اشاره کرده باشد به سرتاسرش که جنازه‌پوش شده با تیغ و گلوله‌ی طالبان، از هراس هرات و آن‌چه بر مردمش خواهد رفت، قی می‌کنید هرچه خورده‌اید، مثل من.
پاره‌ی قلب‌مان در چنگ جاهل‌ترین مردمان است؛ روز تلخی‌ست. روزگار تلخی‌ست. تلخ است وقتی هرروز هزاران‌بار درمی‌یابی جهانِ پیرامون ما بر مدار جهل می‌گردد. تلخ است وقتی می‌بینی جهان و کار جهان جمله جهل‌بنیاد است.
نه، حرف قشنگی ندارم که بگویم. شعله‌ی امیدی ندارم که با آن جان‌تان را گرم کنم. ایمان دارم که از پسِ شبِ سیاهی که در آنیم فردای روشنی‌ست؛ اما روراست بگویم ایمانم به فردا حریف نومیدی امروزم نیست.
امروز تنها می‌توانم به جان‌های عزیزی که در تهران و هرات، در ایران و افغانستان یا هرکجا، قربانی جهل و جنایت‌اند فکر کنم، و خشت بر خشتِ خشمم بگذارم. فردا روز دیگری‌ست. فردا «باید» روز دیگری باشد.
حسین وحدانی
@chelsalegi
از کودکی وقتی تاریخ میخوندم و میرسید به نقاط عطفی که نیرویی بدوی اما جنگجو به تمدنی حمله میکنه و اون تمدن فرومیپاشه مثل حمله مسلمانان به مدائن یا حمله مغول به نیشابور یا حمله ترکها به قسطنطنیه یا حمله بربرها به روم غربی و ....همه وجودم تلخی میشد.از اینکه این مهاجمان بدون صلاحیت صاحب تمدنی بشن که برساخته از تکامل و رشد هوش و فن آوری جامعه ای باشه که اونها درش نقشی نداشتن و مفت به اصطلاح ملاخورش کنن.اما از طرفی این سوال هم بود که چطور اون تمدن به انحطاطی دچار میشه که همچین سرنوشتی براش رقم میخوره.در تاریخ پاسخش فساد دست اندرکاران اون جامعه ذکر شده،مثلا در "مرگ یزدگرد" این به خوبی درباره ساسانیان نمایش داده شده و حالا امروز که بعضی نظرات کاربران افغان در شبکه های اجتماعی را میخوانم که از نجات بخش بودن طالبها به لحاظ مبارزه با رشوه و دزدی و فساد سخن میگن بیشتر متوجه اهمیتش شدم و حتی خود طالبان هم فهمیدن همین حداقل مشروعیت از کجا ناشی میشه،دیدیم که اولین اقدامشون در هرات سیاه کردن صورت و چرخاندن دو دزد بود، بطور ملموس دیدیم که چقدر برای جوامع و تمدنها مبارزه با فساد اهمیت داره و چقدر از این ناحیه ضربه پذیر هستن.
امید حنیف
@chelsalegi
من از طرف خودم به عنوان یکی از مالکان مشاع مملکت ایران عرض می کنم. درهای کشور را به روی هر یک از اهالی افغانستان که مایل به زندگی تحت حاکمیت طالبان نیستند باز کنید و از مساعی و مواهب مادی در راستای بهروزی احوالشان ذره ای دریغ نکنید. اگر قرار است منابع این کشور در راستای دستورکارهای خارجی هزینه شود، من می خواهم برای افغانستان هزینه شود.
سروش آریا
@chelsalegi
آویزان شدن از هواپیما، مصداق آویختن به مرگ است برای فرار از زندگی هراس‌آور. همچنان که در سوریه، خود را به دریا می‌انداختند و به هر تخته‌پاره‌ای می‌آویختند تا از سوی هراسناک و خاورمیانه‌ای مدیترانه به ساحل آرامش و اروپایی آن برسند . بسیاری که در تلاش هستند که به هواپیما بیاویزند حتی اگر دقیقه‌ای دیگر از آن نگسلند، حتما تا ساعتی دیگر از فشار هوا و قدرت و صدای موتور و شرایط جو، زنده نخواهند ماند. اما با این‌همه، در پی هواپیما می‌دوند و می‌خواهند به آن، پیوندند. برای آنان مهم نیست هواپیما به کجا می‌رود. فقط مهم این است که از اینجا می‌رود و دل‌خوش‌اند که آنها را هم با خود می‌برد. هراس و وحشت از "اینجا" و "اکنون" است که هر فراری را معنا می‌بخشد؛ حتی با مرگ‌آورترین محمل‌ها، حتی از پرخطرترین معبرها، حتی با نامعلوم‌ترین مقصدها. اینجا واقعا رفتن، همان مقصد است. و البته، فرار از اینجا و اکنون، تنها راه‌حلی است که مردمان جامعه توسعه‌نایافته برای بهبود وضع خویش می‌دانند و می‌شناسند. فقط اشرف غنی نیست که میهن و دولت و حکومت را می‌گذارد و می‌گریزد. مردمان هم، چنین‌اند. او هم یکی است از همین مردمان. همچون کشور همسایه که جز معدود نخبگان‌اش، بقیه راه بهبود را در فرار می‌جویند. و هر بار، بهانه‌ای نو برای موج تازه فرار می‌یابند و بعد از فرار، کنش و تصمیم و کردار بازماندگان بهبودخواه را به سخره می‌گیرند و موج ناامیدی از کنش به جان مردمان مانده‌دروطن می‌اندازند. پس، اشرف غنی را به باد انتقاد نگیریم. چه بسیار از ما، در شرایطی بسیار کم‌خوف‌وخطرتر، با دشمنانی بسیار از طالبان مدنی‌تر، اشرف غنی درون خود را نشان داده‌ایم. آری،چه بسیاری از ما هم وقتش برسد، اشرف غنی هستیم. نه‌چندان از او شریف‌تر؛ شاید هم بسیار زبون‌تر، بسیار خودخواه‌تر و بسیار مدعی‌تر...
جواد روح
@chelsalegi
2025/07/04 21:22:07
Back to Top
HTML Embed Code: