امروز سالگرد آغاز عملیات خونین بدر است . در عملیات بدر قرار بود از دجله بگذرند و بزرگراه بغداد بصره را قطع کنند تا بصره محاصره شود. از دجله گذشتند، روی جاده هم مستقر شدند اما ناگهان درهای دوزخ گشوده شد. لشکر خطشکن، بچههای مهدی باکری بودند، لشکر سی ویکم عاشورا. خط را شکستند، خودشان را به بزرگراه رساندند اما بقیۀ واحدهای عملیاتی نتوانستند به آنها بپیوندند. ارتش لعنتی عراق با انبوه تانکها و بمباران شیمیایی بر سر بچههای باکری آوار شد.
اگر چیزی به نام حماسه وجود داشته باشد، اگر برای تراژدی معادلی در جهان واقع بشود یافت، آن چند روز آخر مهدی باکریست. با چنگ و دندان میجنگید که عقب نرود. ساده نیست برای پیشروی پا روی پیکر آدمهایی بگذاری که هرکدام گوشۀ قلبت بودند و بعد به تو بگویند برگرد، ببخشید، نشد. مصطفی موسوی میگفت یادم هست آخرین باری که به او گفتم «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» میگفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچهها همهشون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟».
واقعا هم برنگشت. تیر به پیشانیش خورد، تن نیمه جانش را در قایقی گذاشتند، قایق را رها کردند روی دجله تا به جبهۀ خودی برسد. عراقی ها، قایق را با آرپیجی زدند، پیکرش هم هرگز پیدا نشد. ماند پیش اصغر، ماند پیش علی، ماند پیش بچههای عاشورایی لشکر سی و یکم آذربایجان.
@chelsalegi
اگر چیزی به نام حماسه وجود داشته باشد، اگر برای تراژدی معادلی در جهان واقع بشود یافت، آن چند روز آخر مهدی باکریست. با چنگ و دندان میجنگید که عقب نرود. ساده نیست برای پیشروی پا روی پیکر آدمهایی بگذاری که هرکدام گوشۀ قلبت بودند و بعد به تو بگویند برگرد، ببخشید، نشد. مصطفی موسوی میگفت یادم هست آخرین باری که به او گفتم «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» میگفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچهها همهشون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟».
واقعا هم برنگشت. تیر به پیشانیش خورد، تن نیمه جانش را در قایقی گذاشتند، قایق را رها کردند روی دجله تا به جبهۀ خودی برسد. عراقی ها، قایق را با آرپیجی زدند، پیکرش هم هرگز پیدا نشد. ماند پیش اصغر، ماند پیش علی، ماند پیش بچههای عاشورایی لشکر سی و یکم آذربایجان.
@chelsalegi
در آستانه شب عید، مردم مانده زیر بهمن گرانی از قیمتها گلایه دارند. برخی هم در این میان باز به مردم توصیه میکنند که نخرند تا وضعیت بازار به ثبات برسد. آنها میگویند عاقبت گران فروشی نخریدن است.
حرفهای این حضرات وقتی درست است که مثلا از بین صد کالای موجود در بازار، دوتای آن گران شده باشد و برای تنبیه گران فروشی به مردم توصیه میکنیم که از آنها خرید نکنند تا حساب کار دستشان بیاید. البته بماند که مردم در آن زمان هم آنقدر از کالای گران شده میخرند و احتکار میکنند که گران فروش به سود ماورایی میرسد.
نخریم تا ارزان شود؟ نداریم که بخریم عزیز!
بامزه ماجرا این است که اگر مردم هم نخرند، عین خیال فروشنده عزیز نیست. چون دو ماه بعد جنسش را گرانتر از امروز به دست مشتری میرساند. اتفاقا که امروز برخیها به دنبال نفروختن هستند، چون میدانند در ماههای بعد سود بیشتری میکنند.
الان هم که در بازار دست روی هر کالا و جنسی بگذاری، گران است. مگر میشود همه را نخرید؟ پس مردم چگونه زندگی کنند و چطور زنده باشند؟
راستش را بخواهید مردم ندارند که بخرند. در همین روزهای پایانی سال، بسیاری از خانوادهها ،فرزندانشان را شیرفهم کردهاند که عید امسال نه خبری از لباس نو هست نه تفریح. زیر لب هم خدا را شکر میکنند که کرونا هست و فعلا دور مهمانی رفتن و مهمانی دادن خط کشیده شده است.
قدیمترها، آنهایی که پولی در بساط نداشتن و زندگیشان سخت میگذشت به تخممرغ خوردن، سیب زمینی آب پز کردند و نهایتا یک روز در هفته آبگوشت پناه میبردند. حالا همین غذاهای ساده، خودشان خرجی روی دست آدم میگذارند که نگو. آبگوشت هم که قربانش شوم، غذای لاکچری شده است و دیگر با فقیر و فقرا کاری ندارد.
القصه که احتیاج به توصیه برای نخریدن نیست. مردم ندارند که بخرند. پدری که حقوق دو و نیم میلیونی میگیرد، چگونه میتواند از بازار گران پوشاک برای بچههایش لباس عید بخرد. سرپرست خانوادهای که چندماه است حقوقاش عقب افتاده، چگونه میتواند سری به بازار گوشت و مرغ بزند.
واقعا فکر میکنید، مردم از سر علاقه در زمانه کرونا در صف مرغ دولتی میایستند؟ نه، آنها فکر میکنند با صرفه جویی در پول مرغ، حداقل میتوانند چالهای دیگر از زندگیشان را پر کنند.
البته این نوشتهها و حرفزدنها بیشتر برای آرام کردن خودمان است و گرنه سواره چه خبر از حال پیاده دارد. الان آنهایی که تصمیم میگیرند، حقوق و عیدی را گرفتهاند، آجیل، گوشت و مرغشان هم رسیده است و چه میدانند «ندارم» یعنی چه؟!
باشد ما نمیخریم، یعنی نداریم که بخریم. انشالله که با نخریدنها قیمتها پایین بیاید و همه بتوانند یک زندگی عادی داشته باشند.
✍مصطفی داننده
@chelsalegi
حرفهای این حضرات وقتی درست است که مثلا از بین صد کالای موجود در بازار، دوتای آن گران شده باشد و برای تنبیه گران فروشی به مردم توصیه میکنیم که از آنها خرید نکنند تا حساب کار دستشان بیاید. البته بماند که مردم در آن زمان هم آنقدر از کالای گران شده میخرند و احتکار میکنند که گران فروش به سود ماورایی میرسد.
نخریم تا ارزان شود؟ نداریم که بخریم عزیز!
بامزه ماجرا این است که اگر مردم هم نخرند، عین خیال فروشنده عزیز نیست. چون دو ماه بعد جنسش را گرانتر از امروز به دست مشتری میرساند. اتفاقا که امروز برخیها به دنبال نفروختن هستند، چون میدانند در ماههای بعد سود بیشتری میکنند.
الان هم که در بازار دست روی هر کالا و جنسی بگذاری، گران است. مگر میشود همه را نخرید؟ پس مردم چگونه زندگی کنند و چطور زنده باشند؟
راستش را بخواهید مردم ندارند که بخرند. در همین روزهای پایانی سال، بسیاری از خانوادهها ،فرزندانشان را شیرفهم کردهاند که عید امسال نه خبری از لباس نو هست نه تفریح. زیر لب هم خدا را شکر میکنند که کرونا هست و فعلا دور مهمانی رفتن و مهمانی دادن خط کشیده شده است.
قدیمترها، آنهایی که پولی در بساط نداشتن و زندگیشان سخت میگذشت به تخممرغ خوردن، سیب زمینی آب پز کردند و نهایتا یک روز در هفته آبگوشت پناه میبردند. حالا همین غذاهای ساده، خودشان خرجی روی دست آدم میگذارند که نگو. آبگوشت هم که قربانش شوم، غذای لاکچری شده است و دیگر با فقیر و فقرا کاری ندارد.
القصه که احتیاج به توصیه برای نخریدن نیست. مردم ندارند که بخرند. پدری که حقوق دو و نیم میلیونی میگیرد، چگونه میتواند از بازار گران پوشاک برای بچههایش لباس عید بخرد. سرپرست خانوادهای که چندماه است حقوقاش عقب افتاده، چگونه میتواند سری به بازار گوشت و مرغ بزند.
واقعا فکر میکنید، مردم از سر علاقه در زمانه کرونا در صف مرغ دولتی میایستند؟ نه، آنها فکر میکنند با صرفه جویی در پول مرغ، حداقل میتوانند چالهای دیگر از زندگیشان را پر کنند.
البته این نوشتهها و حرفزدنها بیشتر برای آرام کردن خودمان است و گرنه سواره چه خبر از حال پیاده دارد. الان آنهایی که تصمیم میگیرند، حقوق و عیدی را گرفتهاند، آجیل، گوشت و مرغشان هم رسیده است و چه میدانند «ندارم» یعنی چه؟!
باشد ما نمیخریم، یعنی نداریم که بخریم. انشالله که با نخریدنها قیمتها پایین بیاید و همه بتوانند یک زندگی عادی داشته باشند.
✍مصطفی داننده
@chelsalegi
Telegram
attach 📎
همین موقع از سال بود؛ حوالی هفته آخر اسفند. بابا بعد از ورشکستگی و بیکاری و آن کمردرد که انداخته بودش، از خانه بیرون نمی رفت و توی اتاقش خوابیده بود. عید داشت می آمد و چهره و چشمان مامان هم نگران بود و هم نمی خواست بروز بدهد که شب عیدی چطور باید با بی پولی سر کنیم و با چه دستی صورت رو سرخ نگه داریم. دخترها درس می خوندند و تمام دلخوشی شون این بود که شب عید کفش و لباس نویی بخرند.
بابا که تولیدی اش را جمع کرد یک سری کراوات بچه گانه را که تولید کرده بودند و فروش نرفته بود، آورده بود خانه و گذاشته بود توی انباری؛ شاید حدود هزارتایی می شد. به فکرم رسید شاید بتوانم بفروشمشان. مدرسه ها هم که تق و لق بود و کاری نداشتم. به اندازه دو ساک پر کردم از رنگ ها و مدل های مختلف و راهی شدم.
شنیده بودم بورس لباس کودک خیابان بهار است. در هوای بارانی و گرفته، از این مغازه به آن مغازه می رفتم:«آقا کراوات بچه گونه میخوای؟» خیلی هایشان از همان گرمای مغازه و پشت کانتر یک سری تکان می دادند که یعنی نمیخواهیم. یکی می گفت بگذار برات بفروشیم، یکی سرکارم می گذاشت و یکی با حس گداپروری چهارتا مفت خری می کرد. هوا بارانی بود و خیس شده بودم، ساک ها هم سنگین روی دوشم؛ حس عمیق غربت و تنهایی داشتم. سوار اتوبوس شدم بیایم خانه مادربزرگم که امامزاده حسن بود. شب عیدهای بازار امامزاده حسن شلوغ و پر از دستفروش بود. پیش خودم گفتم خب چی بهتر از این؟ خودم می فروشم و پول نقد می گیرم. یک چرخی زدم و دیدم یک جایی خالی است. ساک ها را گذاشتم زمین و ایستادم. داشتم با تردید فکر می کردم که چطور باید شروع کنم که ناگهان دستی هل ام داد: «چیه اینجا وایسادی؟! برو اون ور می خوایم اینجا بساط کنیم.» همین طور نگاهش کردم. دوباره هل ام داد: «به چی نیگا می کنی؟ برو اون ور می گم.» گفتم: «مگه خیابونو خریدی؟!» دستش را برد بالا و محکم خواباند توی گوشم. دیگر نفهمیدم چی شد، پریدم بهش منتها زورم نمی رسید و بیشتر از این که بزنم، کتک خوردم. وسط آن جنگ و دعوا یک هو دستی پس یقه ام رو گرفت و کشید عقب و با دست دیگر زد به سینه آن مرد و انداختش عقب. با لهجه جنوبی بهش گفت: «چکارش داری بچه رو؟ بذا اینم یک لقمه نون دربیاره. جای تو رو که تنگ نکرده! تو مثلا مردی؟» و ساک های من را برداشت و گفت: «بیا عامو! اینجا وایسا کنار من بساط کن.» کنارش ایستادم. صورتم گر گرفته بود. ساکت بودم و نفس نفس می زدم، اما بدتر از همه بغض گلوم رو گرفته بود. به آن مرد چاق که لهجه جنوبی داشت، گفتم: «می شه حواست به ساک ها باشه، برم و بیام؟» گفت برو و زود بیا.رفتم به پاساژی که نزدیک آنجا بود، پله ها را رفتم بالا تا طبقه سوم. چشمم به دستشویی خورد، رفتم و وارد یکی از دستشویی ها شدم، تا در را پشت سرم بستم، شروع کردم به گریه؛ شاید ده دقیقه ای گریه کردم....
yun.ir/01elia
متن کامل👇
@chelsalegi
بابا که تولیدی اش را جمع کرد یک سری کراوات بچه گانه را که تولید کرده بودند و فروش نرفته بود، آورده بود خانه و گذاشته بود توی انباری؛ شاید حدود هزارتایی می شد. به فکرم رسید شاید بتوانم بفروشمشان. مدرسه ها هم که تق و لق بود و کاری نداشتم. به اندازه دو ساک پر کردم از رنگ ها و مدل های مختلف و راهی شدم.
شنیده بودم بورس لباس کودک خیابان بهار است. در هوای بارانی و گرفته، از این مغازه به آن مغازه می رفتم:«آقا کراوات بچه گونه میخوای؟» خیلی هایشان از همان گرمای مغازه و پشت کانتر یک سری تکان می دادند که یعنی نمیخواهیم. یکی می گفت بگذار برات بفروشیم، یکی سرکارم می گذاشت و یکی با حس گداپروری چهارتا مفت خری می کرد. هوا بارانی بود و خیس شده بودم، ساک ها هم سنگین روی دوشم؛ حس عمیق غربت و تنهایی داشتم. سوار اتوبوس شدم بیایم خانه مادربزرگم که امامزاده حسن بود. شب عیدهای بازار امامزاده حسن شلوغ و پر از دستفروش بود. پیش خودم گفتم خب چی بهتر از این؟ خودم می فروشم و پول نقد می گیرم. یک چرخی زدم و دیدم یک جایی خالی است. ساک ها را گذاشتم زمین و ایستادم. داشتم با تردید فکر می کردم که چطور باید شروع کنم که ناگهان دستی هل ام داد: «چیه اینجا وایسادی؟! برو اون ور می خوایم اینجا بساط کنیم.» همین طور نگاهش کردم. دوباره هل ام داد: «به چی نیگا می کنی؟ برو اون ور می گم.» گفتم: «مگه خیابونو خریدی؟!» دستش را برد بالا و محکم خواباند توی گوشم. دیگر نفهمیدم چی شد، پریدم بهش منتها زورم نمی رسید و بیشتر از این که بزنم، کتک خوردم. وسط آن جنگ و دعوا یک هو دستی پس یقه ام رو گرفت و کشید عقب و با دست دیگر زد به سینه آن مرد و انداختش عقب. با لهجه جنوبی بهش گفت: «چکارش داری بچه رو؟ بذا اینم یک لقمه نون دربیاره. جای تو رو که تنگ نکرده! تو مثلا مردی؟» و ساک های من را برداشت و گفت: «بیا عامو! اینجا وایسا کنار من بساط کن.» کنارش ایستادم. صورتم گر گرفته بود. ساکت بودم و نفس نفس می زدم، اما بدتر از همه بغض گلوم رو گرفته بود. به آن مرد چاق که لهجه جنوبی داشت، گفتم: «می شه حواست به ساک ها باشه، برم و بیام؟» گفت برو و زود بیا.رفتم به پاساژی که نزدیک آنجا بود، پله ها را رفتم بالا تا طبقه سوم. چشمم به دستشویی خورد، رفتم و وارد یکی از دستشویی ها شدم، تا در را پشت سرم بستم، شروع کردم به گریه؛ شاید ده دقیقه ای گریه کردم....
yun.ir/01elia
متن کامل👇
@chelsalegi
Telegraph
داستان دستفروشی من
چند وقت پیش که رفته بودم کارگاه بابا، وقتی برمی گشتم، دیدم پسری دوازده سیزده ساله بساط کرده و دارد کراوات می فروشد. جلویش ایستادم و گفتم: «چند؟» قیمت که داد ناخودآگاه لبخندی زدم و بهش گفتم: «کراوات واسه چی مونه؟» اونم لبخندی زد و گفت: «خوشتیپ می شی» گفتم:…
آخرین روزهای سال نود و نه رو میگذرونیم ، سالی که برامون به اندازهی یک قرن گذشت.سالی که سخت گذشت. سالی که از ایدهآل هامون دست کشیدیم و بیشتر در لبه تاریکی راه میرفتیم.سالی که بیشتر مراقب بودیم تا کالبد و تن اسیر بیماری و ویروس ناخواندهکرونا نشه.سالی که کسادی رونق داشت و مرگ کالای رایج بود.اینها رو نوشتم تا بگم بیاییم که سال کهنه رو فراموش کنیم و با اشتیاق به سمت سال جدید بریم.بد جانیها و گوشت تلخی ها و کدورتها رو نادیده بگیریم و به اون چیزایی که داریم و در سال جدید میتونیم داشته باشیم فکر کنیم.قدر دان خودمون و آدمهایی باشیم که بهمون عزت نفس و اعتماد بهنفس دادن.ازمون تو شرایط سخت حمایت مادی و معنوی کردن.قدر دان تن و روان خودمون باشیم و سعی کنیم در سال جدید باری از روی دوش کسی برداریم و چیزی به وزن دنیا اضافه کنیم .
✍ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
✍ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
چهار سال از بهترین دوران جوانی را در یک شرکت نیمه دولتی کارمند بودهام. حالا اسم و رسمش بماند که میگفتند جزء بهترین شرکت های مهندسی و تامین تجهیزات ایران بود .اگر به گذشته باز گردم هیچ وقت به کسی توصیه نمیکنم که کارمندی را انتخاب کند مگر آنکه هیچ انتخاب دیگری بهجز کارمندی نداشته باشد.در این چهارسال تجربههای زیادی کسب کردم. اول اینکه در سازمانهای دولتی و نیمه خصوصی نشستن با دویدن فرق چندانی نمیکند. چون به هر مقداری تلاش کنی آخر ماه حقوق و مزایایی که دریافت میکنی با آن کسی که نشسته و برای خودش چای میریزد یکسان خواهد بود.دوم اینکه هر کسی بیشتر خودش را نشان بدهد و دنبال حل کردن مشکلات باشد و صورت جلسه ها را پیگیری کند آخر سر کاسه کوزه ها سرش شکسته میشود.پس باید یاد بگیری با نشان ندادن خودت یک حاشیه امنی درست کنی و فقط در مواقع ضروری پیگیر مشکلات باشی. آخر اینکه فضای شرکت های دولتی و نیمه خصوصی مانند رمانهای کافکاست.ممکن است سالها آنجا کار کنی اما یک روز که میخواهی وارد شوی کارت پرسنلی را که میزنی اثری از اسمت در لیست شرکت نباشد.هر جا هم که بروی هیچ جواب قانع کنندهای نمیگیری و تازه آن موقع است که باید دست روی زانوهای خودت بگذاری و از دیوارهای زندگی کارمندی به آن سو بپری و برای پیدا کردن پول و شهرت و اعتبار در کف بازار با گرگ ها برقصی!
✍ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
✍ابوالفضل منفرد
@chelsalegi
و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد
با عصیان بزرگی که در درونمان است
و تنها چیزی که گرممان میدارد
آتش مقدس امیدواری است
✍ناظم حکمت
@chelsalegi
با عصیان بزرگی که در درونمان است
و تنها چیزی که گرممان میدارد
آتش مقدس امیدواری است
✍ناظم حکمت
@chelsalegi
چرا این کارشناس تلویزیون ، این در و گوهر را من زودتر ندیدم! چرا این تکه جواهر را زودتر نیاوردند صداوسیما ؟ به خدا من نمیدانستم با قناعت مشکلات ما حل میشود. باید یک تشکر ویژه از این کارشناس توانمند و دانا کرد. مشکل اساسی مملکت با پایین آوردن سطح توقعات از بین میرود و ما خبر نداشتیم؟ جلالخالق! فتبارکالله!
فقط یک سوال برایم پیش آمده خانم کارشناس! چقدر بیاوریم پایین برای شما عزیزان جواب میدهد؟ چقدر بیاوریم پایین شما دیگر دست از سر ما برمیدارید؟ من فکر میکنم اگر فقط ما بیاوریم پایین و عزیزان مدام بکشند بالا که چیزی از ما نمیماند. کمکم میکشیم روی زمین و مستهلک میشویم.
میخواهید یک کارشناسی هم بیاورید برای آن دستهی عظیم از عزیزانی که دارند تندتند و مدام بالا میکشند؟! آنهایی که گلویشان مثل چاه ویل پر نمیشود؟ همان عزیزانی که مدام میخورند و سیری ناپذیرند؟ کاش آنها هم یه کم این میل و اشتهایشان را پایین بیاورند تا دست کم، دل ما اینقدر آتش نگیرد! اینقدر دهانمان از این همه بیفکری و اینهمه پررویی کارشناسان باز نماند و جگرمان آتش نگیرد.
اصلاً چه لزومی داشت که همچین کارشناسی بیاورید که چشمهاش را از پشت عینک بدراند و در مقابل چشمان حیرتزدهی مجری بدبخت، خزعبل به هم ببافد؟!
من به شخصه حاضرم بادیگارد این خانم شوم، چون شک ندارم همچین نبوغی را یکی از همین روزهای بهاری، در حالیکه توقعاتشان روی زمین میکشد، روی دست میبرند!
در ضمن؛ شما آوردهاید پایین؟ میوه نخوردهاید؟ گوشت نخوردهاید؟ چه خوردهاید که اینقدر شدهاید؟ خانم جان! گرسنگی نکشیدهاید که بدانید! اگر نشسته بودید جای مردم، اگر ایستاده بودید توی صف برای روغن و مایحتاج اولیه، اگر دنبال دارو خیابانهای تهران را دویده بودید، اگر از سر ناچاری هزار بار زار زده بودید و تا کمر توی سطل آشغال فرو رفته بودید، اگر مدام جلوی زن و بچه سرتان خم شده بود، اگر شرمندهی فرزندتان شده بودید، اگر از زور نداری، روزی هزار بار آرزوی مرگ کرده بودید، بالا پایین نمیکردید، زیپ دهانتان را میکشیدید و سکوت میکردید!
✍پژند سلیمانی
@chelsalegi
فقط یک سوال برایم پیش آمده خانم کارشناس! چقدر بیاوریم پایین برای شما عزیزان جواب میدهد؟ چقدر بیاوریم پایین شما دیگر دست از سر ما برمیدارید؟ من فکر میکنم اگر فقط ما بیاوریم پایین و عزیزان مدام بکشند بالا که چیزی از ما نمیماند. کمکم میکشیم روی زمین و مستهلک میشویم.
میخواهید یک کارشناسی هم بیاورید برای آن دستهی عظیم از عزیزانی که دارند تندتند و مدام بالا میکشند؟! آنهایی که گلویشان مثل چاه ویل پر نمیشود؟ همان عزیزانی که مدام میخورند و سیری ناپذیرند؟ کاش آنها هم یه کم این میل و اشتهایشان را پایین بیاورند تا دست کم، دل ما اینقدر آتش نگیرد! اینقدر دهانمان از این همه بیفکری و اینهمه پررویی کارشناسان باز نماند و جگرمان آتش نگیرد.
اصلاً چه لزومی داشت که همچین کارشناسی بیاورید که چشمهاش را از پشت عینک بدراند و در مقابل چشمان حیرتزدهی مجری بدبخت، خزعبل به هم ببافد؟!
من به شخصه حاضرم بادیگارد این خانم شوم، چون شک ندارم همچین نبوغی را یکی از همین روزهای بهاری، در حالیکه توقعاتشان روی زمین میکشد، روی دست میبرند!
در ضمن؛ شما آوردهاید پایین؟ میوه نخوردهاید؟ گوشت نخوردهاید؟ چه خوردهاید که اینقدر شدهاید؟ خانم جان! گرسنگی نکشیدهاید که بدانید! اگر نشسته بودید جای مردم، اگر ایستاده بودید توی صف برای روغن و مایحتاج اولیه، اگر دنبال دارو خیابانهای تهران را دویده بودید، اگر از سر ناچاری هزار بار زار زده بودید و تا کمر توی سطل آشغال فرو رفته بودید، اگر مدام جلوی زن و بچه سرتان خم شده بود، اگر شرمندهی فرزندتان شده بودید، اگر از زور نداری، روزی هزار بار آرزوی مرگ کرده بودید، بالا پایین نمیکردید، زیپ دهانتان را میکشیدید و سکوت میکردید!
✍پژند سلیمانی
@chelsalegi
Telegram
attach 📎
اواخر خلافت معاویه با اوایل امامت امام حسین همزمان شده بود.
به معاویه خبر دادند که حسینبنعلی مشکوک است؛ انگاری میخواهد شما را به زحمت بیندازد. معاویه به امام حسین نامه نوشت و امام حسین در پاسخ نامهی معاویه نوشت: «در نامهات نوشتهاى كه این امت را به فتنه نیندازم ولى من فتنهاى بالاتر از این نمىبینم كه تو امیر این مردم هستى.»
مروانبنحكم در حالى كه از طرف خلیفه مسلمانان حاكم مدینه بود، نامهاى خطاب به خلیفه معاویه نوشته بود؛ «گویا عدهاى از مردان اهل عراق و گروهى از بزرگان حجاز با حسینبنعلى در رفت و آمد هستند و من هرگز در این مورد در امان نخواهم بود. با تحقیق و بررسى براى من معلوم شده كه وى در این اندیشه است كه با حكومت مخالفت ورزد ...»
معاویه در پاسخ مروان نوشت: «نامه تو را دریافت كردم و از امر حسینبنعلى در این مورد اطلاع یافتم ... تا آن گاه كه او با تو كارى نداشته و بر حكومت ما اعتراضى نكند تو نیز از این امر خوددارى كن ...»
معاویه نامهاى هم به امام حسین نوشت: «... بدان هر موقع كه بر ضد من اقدام كنى، من نیز تو را انكار خواهم كرد و از هر راهى به من حمله آورید، از همان راه تو را هدف حمله خود قرار خواهم داد. از این رو از ایجاد اختلاف و آشوب در میان این امت بپرهیز...»
حسین علیهالسلام در پاسخ نوشت: «نه مىخواستم تدارك جنگى با تو ببینم و نه در فكر قیامى علیه تو بودم اما نه چنان پندارى كه من از سكوت خود خوشنودم بلكه در برابر حكومت باطل تو و ترك قیام و جهاد با تو از خداى خود بیم دارم ... آگاه باش كه كشانیدن این مردم به فتنه و فساد، خود بزرگترین گناه و سرپیچى از اوامر الهى است و من فتنهاى را بزرگتر از این كه تو بر این مردم حكومت كنى نمىبینم ...»
چند سال بعد، پسر معاویه امام حسین را آنچنان کشت که همه میدانیم؛ شمر سر حجت خدا را به اسم خدا برید ...
فردا روز میلاد امام حسین است ... فرخنده باد بر کسانی که باطل را به شیره جان و آبروی خود آزار میدهند و حق را به گوهر عمر خود، پاس میدارند.
✍محمد مهدی معینی
@chelsalegi
به معاویه خبر دادند که حسینبنعلی مشکوک است؛ انگاری میخواهد شما را به زحمت بیندازد. معاویه به امام حسین نامه نوشت و امام حسین در پاسخ نامهی معاویه نوشت: «در نامهات نوشتهاى كه این امت را به فتنه نیندازم ولى من فتنهاى بالاتر از این نمىبینم كه تو امیر این مردم هستى.»
مروانبنحكم در حالى كه از طرف خلیفه مسلمانان حاكم مدینه بود، نامهاى خطاب به خلیفه معاویه نوشته بود؛ «گویا عدهاى از مردان اهل عراق و گروهى از بزرگان حجاز با حسینبنعلى در رفت و آمد هستند و من هرگز در این مورد در امان نخواهم بود. با تحقیق و بررسى براى من معلوم شده كه وى در این اندیشه است كه با حكومت مخالفت ورزد ...»
معاویه در پاسخ مروان نوشت: «نامه تو را دریافت كردم و از امر حسینبنعلى در این مورد اطلاع یافتم ... تا آن گاه كه او با تو كارى نداشته و بر حكومت ما اعتراضى نكند تو نیز از این امر خوددارى كن ...»
معاویه نامهاى هم به امام حسین نوشت: «... بدان هر موقع كه بر ضد من اقدام كنى، من نیز تو را انكار خواهم كرد و از هر راهى به من حمله آورید، از همان راه تو را هدف حمله خود قرار خواهم داد. از این رو از ایجاد اختلاف و آشوب در میان این امت بپرهیز...»
حسین علیهالسلام در پاسخ نوشت: «نه مىخواستم تدارك جنگى با تو ببینم و نه در فكر قیامى علیه تو بودم اما نه چنان پندارى كه من از سكوت خود خوشنودم بلكه در برابر حكومت باطل تو و ترك قیام و جهاد با تو از خداى خود بیم دارم ... آگاه باش كه كشانیدن این مردم به فتنه و فساد، خود بزرگترین گناه و سرپیچى از اوامر الهى است و من فتنهاى را بزرگتر از این كه تو بر این مردم حكومت كنى نمىبینم ...»
چند سال بعد، پسر معاویه امام حسین را آنچنان کشت که همه میدانیم؛ شمر سر حجت خدا را به اسم خدا برید ...
فردا روز میلاد امام حسین است ... فرخنده باد بر کسانی که باطل را به شیره جان و آبروی خود آزار میدهند و حق را به گوهر عمر خود، پاس میدارند.
✍محمد مهدی معینی
@chelsalegi
همین دو ساله پیش بود که عروسیش تو هتل پرشیان پلازایِ تهران ، گرفت با کلی دَبدبه و تجملات ، با فلان قدر جهاز ، بعد عکسهاو سلفیهای رمانتیکُ انچنانیشُ، تو پیجش گذاشتُ، تو چشم چالِ ملت کردُ، تو بیوش نوشت به پیجِ روزمرگیهایِ من و اقاییمون خوش اومدید !!!
دو ماه بعد با چشم و چال کبود اومد و گویا کابینت ایشون ندیده بود خورده بود بِهش ، اما همچنان با عکسها و سلفی هایِ شیرین و فرهادیش ملت زخمی میکرد ، من و اقاییمون یه هویی و کادوی ولنتاین اقاییمون و سالگرد عشق من و اقاییمون .... من و اقاییمون انتالیا ...
آقاییشون هم از اون سر اتاق ، براش کامنت میذاشت عشقم با تو شاید بی تو هرگز، چشم بد از ما دور .... !!
همه هم با حسرت و به به و چه چه لاو ترکوندن اونها رو نگاه میکردن و با اه و فغان میکوبیدن سر همسرانشون که بیا یاد بگیر .... تا حالا یه شاخه گلم برام نگرفتی ، چرا عکس دوتاییمون نذاشتی و ، ...!!!
تا اینکه چند ماه بعد دیدیم ، با پای شکسته جشن طلاق گرفته و با افتخار همه رو دعوت کرده با همونم شوعاف کرد!!!
قربان شکل ماهتان این را نوشتم تا بگویم این روزها, روزهای سختی است ، عده ای با رنج و سختی روزگار می گذرانند ، لطفا لطفا انقدر با صدای بلند زندگی نکنیم، انقدر خوشبختی ظاهری خودمون تو چشم و چال هم نکنیم به رخ بقیه نکشیم ، ما هم انقدر ساده و زود باور نباشیم فکر نکنیم ،زندگی یک عده تازه به دوران، همین عشقولانه هایِ رنگی پلنگی و زرق و برق ، ... و همه خوشبختند و ما بدبخت روزگاریم نه جانم به همین سوی چراغ اون کسی که خوشبخته وکمبود نداره و زندگی نرمالی داره احتیاجی به شوعاف و مسخره بازی نداره ، بله دوست عزیز شما اسمشُ میگذاری لاکچری ما میگوییم تازه به دوران رسیده ، نوکیسگی، خودنمایی، مصرف گرایی و بی هویتی دیگه خود دانید .... !!
✍فاطمه
@chelsalegi
دو ماه بعد با چشم و چال کبود اومد و گویا کابینت ایشون ندیده بود خورده بود بِهش ، اما همچنان با عکسها و سلفی هایِ شیرین و فرهادیش ملت زخمی میکرد ، من و اقاییمون یه هویی و کادوی ولنتاین اقاییمون و سالگرد عشق من و اقاییمون .... من و اقاییمون انتالیا ...
آقاییشون هم از اون سر اتاق ، براش کامنت میذاشت عشقم با تو شاید بی تو هرگز، چشم بد از ما دور .... !!
همه هم با حسرت و به به و چه چه لاو ترکوندن اونها رو نگاه میکردن و با اه و فغان میکوبیدن سر همسرانشون که بیا یاد بگیر .... تا حالا یه شاخه گلم برام نگرفتی ، چرا عکس دوتاییمون نذاشتی و ، ...!!!
تا اینکه چند ماه بعد دیدیم ، با پای شکسته جشن طلاق گرفته و با افتخار همه رو دعوت کرده با همونم شوعاف کرد!!!
قربان شکل ماهتان این را نوشتم تا بگویم این روزها, روزهای سختی است ، عده ای با رنج و سختی روزگار می گذرانند ، لطفا لطفا انقدر با صدای بلند زندگی نکنیم، انقدر خوشبختی ظاهری خودمون تو چشم و چال هم نکنیم به رخ بقیه نکشیم ، ما هم انقدر ساده و زود باور نباشیم فکر نکنیم ،زندگی یک عده تازه به دوران، همین عشقولانه هایِ رنگی پلنگی و زرق و برق ، ... و همه خوشبختند و ما بدبخت روزگاریم نه جانم به همین سوی چراغ اون کسی که خوشبخته وکمبود نداره و زندگی نرمالی داره احتیاجی به شوعاف و مسخره بازی نداره ، بله دوست عزیز شما اسمشُ میگذاری لاکچری ما میگوییم تازه به دوران رسیده ، نوکیسگی، خودنمایی، مصرف گرایی و بی هویتی دیگه خود دانید .... !!
✍فاطمه
@chelsalegi
عكس پایین این متن مثل امروزی در بیست هشتم اسفند سال شصت و سه در جنوب بصره، گرفته شده است. استخبارات عراق، خبرنگاران را به بازديد صحنه درگيري با ايران، برده است. عكاسي به نام پاولوسكي، عكسي از جسد يك جوان ایرانی مياندازد كه جاودانه ميشود. پسرك آرام خوابيده، مثل هر پسر جواني كه پس از ساعتها تلاش، به خواب سنگيني فرورفته باشد. رنگ چهرهاش نشان ميدهد چند روزيست كه همين جا آرميده. قيافه زيبا و معصومش نشاني از وحشت و درد ندارد. حالت دستهايش شبيه كسي است كه در خنكاي يك سحر بهاري، شيرين ترين قسمت از بهترين خوابهاي عالم را تجربه ميكند . جورابش نو است. او تنها كسي نيست كه لباس تميز و عطر، براي عمليات كنار ميگذاشت. كفش به پا ندارد. كوله پشتياش خالي است. فانوسقهاش باز شده. پسر رشيدمان، آنقدر عميق خوابيده بوده كه هرچه داشته، بردهاند و او بيدار نشده است.
ويك دنيا گل وحشي بدن نازنيناش را در برگرفتهاند. بخواب پسرم، بخواب عزيز دلم! اينجا دور از تو، در وطن، باز بهار آمده. اما ما نه حال و هواي تو را داريم ديگر ، نه باور و آرامشات را. اينجا ديگر كسي نيست كه گلهاي وحشي، هوس بغل كردنش را بكنند. از خواب كه بيدار شوي، ميبيني ما غالباً مردهايم و داريم ميپوسيم. ايكاش يك كم از خوابهاي زيبايي كه ميبيني برايمان حواله كني! يك ذره بركت، يك کمی نور، يك بند ترانه، يك كف دست خوشدلي.
باباجان! هر وقت بيدار شدي، برگرد و زير پر و بالمان را بگير. قربانت بروم. برگرد. برگرد عزيز دلم و بگرد تا تبّرك عيد را كه سالهاست گم كردهايم، يك جوري، يك جايي برايمان پیدا کنی . قد و بالايت را بگردم، آرام جانم! دير نكني ها!
✍محمد حسین کریمی پور
@chelsalegi
ويك دنيا گل وحشي بدن نازنيناش را در برگرفتهاند. بخواب پسرم، بخواب عزيز دلم! اينجا دور از تو، در وطن، باز بهار آمده. اما ما نه حال و هواي تو را داريم ديگر ، نه باور و آرامشات را. اينجا ديگر كسي نيست كه گلهاي وحشي، هوس بغل كردنش را بكنند. از خواب كه بيدار شوي، ميبيني ما غالباً مردهايم و داريم ميپوسيم. ايكاش يك كم از خوابهاي زيبايي كه ميبيني برايمان حواله كني! يك ذره بركت، يك کمی نور، يك بند ترانه، يك كف دست خوشدلي.
باباجان! هر وقت بيدار شدي، برگرد و زير پر و بالمان را بگير. قربانت بروم. برگرد. برگرد عزيز دلم و بگرد تا تبّرك عيد را كه سالهاست گم كردهايم، يك جوري، يك جايي برايمان پیدا کنی . قد و بالايت را بگردم، آرام جانم! دير نكني ها!
✍محمد حسین کریمی پور
@chelsalegi
اگر فکر میکنید این سالی که گذشت، گذشت، اشتباه میکنید. نه نگذشت. هیچ سالی نمیگذرد. تقویمها ورق میخورد، اما سال نمیگذرد. همه این گذشتهها یک جا انبار میشود. روی هم انباشته میشود. طبق طبق، لایه لایه، تلنبار میشود. همه آنها که دستشان را گرفتیم، حالشان را پرسیدیم، دل به دلشان دادیم، یک جایی دستان ما را میگیرند، حالمان را میپرسند، دل به دلمان میدهند. آنها که فریبشان دادیم، یک روز مچمان را میگیرند، آنها که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم یک روز بی تفاوت از کنارمان میگذرند، آنها که فراموششان کردیم به وقتش فراموشمان میکنند.گذشته یقه ما را رها نمیکند.
امسال که گذشت، این را از همین اول سال بعد یادمان باشد...
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
امسال که گذشت، این را از همین اول سال بعد یادمان باشد...
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
دلم برای همه دوستانم آزادی می خواهد. همين. فقط آزادی. برای آنها که غمگین اند، آزادی از غصه. برای آنها که چشم دیدن دیگری را ندارند، آزادی از حسد و کینه. برای آنها که امید به چیزهای نشدنی دارند، آزادی از توهم. برای آنها که نگران و مضطرب هستند، آزادی از ترس. برای آنها که شادی و خوشبختی را در حضور دیگری می بینند آزادی از خود فریبی. برای آنها که خسته هستند، آزادی از یاس. برای آنها که سال بهتری در پیش دارند آزادی از ناسپاسی، و برای آنها که سال بدی در انتظارشان است باز آزادی از ناسپاسی. بدرود سال کهنه، سلام سال نو.
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یه ویدئویی داره دستبهدست میشه که صد سال گذشته ایران رو در دوسه دقیقه مرور میکنه. تصاویری از اتفاقات مهم با موسیقی خیرهکننده حسین علیزاده . آخر ویدئو یه جمله نوشته. عین چَک خورد توی صورتم. "زندگی صد سال اولش سخته".
@chelsalegi
@chelsalegi
مقایسه اوضاع و احوال روزهای امسال با سال قبل مرا به یاد داستان کسی انداخت که با اسهال شدید به صورت دستپاچه وارد داروخانه شد و درخواست کمک نمود. داروساز از ترس اینکه داروخانه اش کثیف نشود، با عجله دست در قفسه دارو نمود و یک ورق قرص به او داد. وقتی بیمار بیرون رفت و داروساز هم خیالش از بابت اوضاع داروخانه راحت شد، متوجه شد که به جای دیفنوکسیلات به آن بیچاره دیازپام داده است !
چند روز بعد بیمار دوباره به همان داروخانه آمد. داروساز با ترس و نگرانی از بابت دسته گلی که به آب داده بود، از بیمار پرسید : “خوبید ؟“
مرد جواب داد: “بله، حالم عااالیست !”
داروساز با نگاهی مردد پرسید: “یعنی اسهالتان رفع شد؟!”
مرد گفت: “نه، همین الان هم دارد از پاچه شلوارم میریزد کف داروخانه، اما عین خیالم نیست !”
سال گذشته، همین روزها بود که اضطراب و التهاب مردم وصف ناشدنی بود. الکل و ماسک نایاب شد. مردم حتی از خرید نان هم واهمه داشتند. خیابانها و پارکها تاریک و خلوت شد، نگرانی مردم از قحطی قفسههای مارکتها را خالی کرد، کلیپهای اجساد ردیف شده در کیسههای سیاه در شبکههای اجتماعی دست به دست میشد، طرحها و دستورات عجیب وزارتخانه و مسئولین بهداشتی از انکار بیماری تا تفتیش خانه به خانه هر ساعت تغییر کرده و خود مزید اضطراب و سردرگمی شد، تصاویر پزشکان و پرستاران از دست رفته و کلیپهای رقص تلخ کادر درمان سوگوار و مستاصل شبکهها و گروههای مجازی را پر کرد و مردم در بلاتکلیفی کامل، از ادرار شتر و روغن بنفشه تا کلروکین و تامیفلو همه چیز را آزمودند...
اکنون یک سال از همه آن اتفاقات باورنکردنی میگذرد. چراغ خیابانها روشن است. مردم به فکر دید و بازدید عید و سفرهای نوروزی هستند. ترسی در کار نیست و هوا آکنده از بوی نوروز است. نه کسی از دست زدن به صفحه کلید عابربانک هراس دارد و نه مردم را ابایی از سوار شدن به مترو و اتوبوس است. داستان انبار شدن اجساد در سردخانهها و آهک پاشیدن روی مردگان دیگر کسی را نمیترساند. حتی چهارشنبه سوری هم به روال سالهای قبل از کرونا برگزار شد!
در یک کلام، “حالمان عالیست” و عین خیالمان هم نیست که هنوز هیچ مشکلی برطرف نشده و حتی تشدید نیز گشته است!
بیماری مسریتر و وحشی تر از قبل شده و همچنان قربانی میگیرد، بسیاری از مناطق همچنان در وضعیت قرمز است، از بیبرنامگیها و بیمسئولیتیها چیزی کم نشده و در حالیکه دیگر کشورها با عمل به انجام واکسیناسیون واقعا در حال کاهش آمار ابتلا و مرگ میباشند، ما همچنان با وعدههای پوچ حتی خط مقدم جبهه خود را نیز واکسینه نکردهایم و باز با فرافکنیِ قصورها و ندانمکاریها همه چیز را به گردن مردم انداخته و اخبار ناکامیهای فلان کشور و بهمان منطقه را در مبارزه با کرونا به خوردشان میدهیم...
این آرامش در کنار مشکلات حل نشده، نشانه بهبود نیست و صرفا گویای بیتفاوتی و بیخیالی است.
سال گذشته، در اوج آن هراس و التهاب و تعطیلیها، وقتی بسیاری از مردم از ترس کرونا در مامن خانههای خود پناه گرفته و همدیگر را از بیرون آمدن منع میکردند، عدهای هم بودند که بدون هیچ واهمه از این هیولای نو رسیده همچنان در خیابانهای تاریک و سوت کور حضور داشتند. اینها کسانی بودند گرسنگی را تهدیدی به مراتب نزدیکتر و واقعی تر از بیماری کشنده همهگیر میدیدند و در تصورشان از لیست چالشهایی که باید با آن دست و پنجه نرم میکردند، نوبت به چیزی تحت عنوان اپیدمی و پاندمی نمیرسید...
با تشدید مشکلات اقتصادی و تبعات معیشتی آن در طول یک سال اخیر، دلیل بخش عمدهای از این بیتفاوتی و بیخیالی انتشار یافته قابل توجیه است.
نکتهای که مغفول مانده آنست که تبعات این بیخیالی و بیتفاوتی که به سرعت در سایر ابعاد زندگی اجتماعی ما نیز در حال گسترش است، به مراتب از همه گیری کرونا خطرناکتر و مهلکتر است.
✍مازیار ستاری
@chelsalegi
چند روز بعد بیمار دوباره به همان داروخانه آمد. داروساز با ترس و نگرانی از بابت دسته گلی که به آب داده بود، از بیمار پرسید : “خوبید ؟“
مرد جواب داد: “بله، حالم عااالیست !”
داروساز با نگاهی مردد پرسید: “یعنی اسهالتان رفع شد؟!”
مرد گفت: “نه، همین الان هم دارد از پاچه شلوارم میریزد کف داروخانه، اما عین خیالم نیست !”
سال گذشته، همین روزها بود که اضطراب و التهاب مردم وصف ناشدنی بود. الکل و ماسک نایاب شد. مردم حتی از خرید نان هم واهمه داشتند. خیابانها و پارکها تاریک و خلوت شد، نگرانی مردم از قحطی قفسههای مارکتها را خالی کرد، کلیپهای اجساد ردیف شده در کیسههای سیاه در شبکههای اجتماعی دست به دست میشد، طرحها و دستورات عجیب وزارتخانه و مسئولین بهداشتی از انکار بیماری تا تفتیش خانه به خانه هر ساعت تغییر کرده و خود مزید اضطراب و سردرگمی شد، تصاویر پزشکان و پرستاران از دست رفته و کلیپهای رقص تلخ کادر درمان سوگوار و مستاصل شبکهها و گروههای مجازی را پر کرد و مردم در بلاتکلیفی کامل، از ادرار شتر و روغن بنفشه تا کلروکین و تامیفلو همه چیز را آزمودند...
اکنون یک سال از همه آن اتفاقات باورنکردنی میگذرد. چراغ خیابانها روشن است. مردم به فکر دید و بازدید عید و سفرهای نوروزی هستند. ترسی در کار نیست و هوا آکنده از بوی نوروز است. نه کسی از دست زدن به صفحه کلید عابربانک هراس دارد و نه مردم را ابایی از سوار شدن به مترو و اتوبوس است. داستان انبار شدن اجساد در سردخانهها و آهک پاشیدن روی مردگان دیگر کسی را نمیترساند. حتی چهارشنبه سوری هم به روال سالهای قبل از کرونا برگزار شد!
در یک کلام، “حالمان عالیست” و عین خیالمان هم نیست که هنوز هیچ مشکلی برطرف نشده و حتی تشدید نیز گشته است!
بیماری مسریتر و وحشی تر از قبل شده و همچنان قربانی میگیرد، بسیاری از مناطق همچنان در وضعیت قرمز است، از بیبرنامگیها و بیمسئولیتیها چیزی کم نشده و در حالیکه دیگر کشورها با عمل به انجام واکسیناسیون واقعا در حال کاهش آمار ابتلا و مرگ میباشند، ما همچنان با وعدههای پوچ حتی خط مقدم جبهه خود را نیز واکسینه نکردهایم و باز با فرافکنیِ قصورها و ندانمکاریها همه چیز را به گردن مردم انداخته و اخبار ناکامیهای فلان کشور و بهمان منطقه را در مبارزه با کرونا به خوردشان میدهیم...
این آرامش در کنار مشکلات حل نشده، نشانه بهبود نیست و صرفا گویای بیتفاوتی و بیخیالی است.
سال گذشته، در اوج آن هراس و التهاب و تعطیلیها، وقتی بسیاری از مردم از ترس کرونا در مامن خانههای خود پناه گرفته و همدیگر را از بیرون آمدن منع میکردند، عدهای هم بودند که بدون هیچ واهمه از این هیولای نو رسیده همچنان در خیابانهای تاریک و سوت کور حضور داشتند. اینها کسانی بودند گرسنگی را تهدیدی به مراتب نزدیکتر و واقعی تر از بیماری کشنده همهگیر میدیدند و در تصورشان از لیست چالشهایی که باید با آن دست و پنجه نرم میکردند، نوبت به چیزی تحت عنوان اپیدمی و پاندمی نمیرسید...
با تشدید مشکلات اقتصادی و تبعات معیشتی آن در طول یک سال اخیر، دلیل بخش عمدهای از این بیتفاوتی و بیخیالی انتشار یافته قابل توجیه است.
نکتهای که مغفول مانده آنست که تبعات این بیخیالی و بیتفاوتی که به سرعت در سایر ابعاد زندگی اجتماعی ما نیز در حال گسترش است، به مراتب از همه گیری کرونا خطرناکتر و مهلکتر است.
✍مازیار ستاری
@chelsalegi
نیمه شعبان دارد می آید و با خودش بوی رمضان را می آورد. مهدویون دنبال چراغانی نیمه شعبان هستند و روزه خورها فکر بهانه برای خوردن و روزه گیرها به فکر حال خوش افطار و سحری و فقرا در فکر این که با سحری کم رمق چه جور روز گرم را سر کنند و مومن پولدار هم دنبال دادن صدقه ای و سیر کردن شکمی تا آخرتش را آباد کند.
یک روش برخورد با رمضان هم متعلق به خیام هست که گفت
در آخر شعبان بخورم چندان مِی ، که اندر رمضان مست بیفتم تا عید
✍هادی بیات
@chelsalegi
یک روش برخورد با رمضان هم متعلق به خیام هست که گفت
در آخر شعبان بخورم چندان مِی ، که اندر رمضان مست بیفتم تا عید
✍هادی بیات
@chelsalegi
در فروشگاهی در تهران كه منم توش بودم يه خانمى یه چی برداشت اومد كنار صندوق تو صف. نوبتش كه شد، فروشنده گفت؛ سيزده و پونصد!
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟ اينارم بده همونا...
پشت بندش شروع شد. يكی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم تعزيرات . چند لحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
بيایيم در مقابل اينگونه فساد های ريز و جزئی بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها برامون راحت بشه. بيايم مطالبه گری سالم رو ياد بگيريم تا مسئولين جرات دروغ گفتن در ايام انتخابات رو نداشته باشن. بيایيم جای غر زدن و نق نق كردن و انداختن تقصير ها گردن اين و اون، خودمون اوضاع رو درست كنيم. خدا سرنوشت هيچ قومی را تغيير نمیدهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند
✍پروین کدوری
@chelsalegi
خانومه با تعجب گفت؛ روش زده هفت و پونصد!
فروشنده با عصبانيت گفت؛ زده كه زده..!! برا خودش زده!
ميخواى يا نميخوايى؟
خانومه گفت نميخوام!
فروشنده هم بلافاصله، طوريكه همه بشنون به شاگردش گفت؛ پسر بيا اينو بردار، هر كى هم پرسيد، بگو شده شونزده و پونصد! "هستن كسايى كه بخرن..."
مايى كه تو صف بوديم با تعجب به هم نگاه كرديم و يه آقايی كه جلوى من بود و سبدش تقريبا پُر بود، سبد رو گذاشت رو ميز و گفت: هستن بخرن..!!؟ اينارم بده همونا...
پشت بندش شروع شد. يكی يكی پشت سر هم خريدهامونو گذاشتيم رو ميز و گفتيم نميخواييم! بده به همونا كه "هستن بخرن"
مرد اوليه، برگشت تو مغازه و گفت: من فلانيم، مدير برج فلان! بى شرفم اگر همه تلاشم رو نكنم تا از برج ما، كسى نياد اينجا!
با اينحال باز آروم نشد. اومد بيرون خطاب به همه ما طوريكه طرف بشنوه گفت؛ تو رو خدا يه چند دقيقه وقت بذاريد زنگ بزنيم تعزيرات . چند لحظه بعد، همه گوشی به دست بلند بلند، سر بالا به سمت تابلوی سوپری و سر چرخون به سمت خيابون، برا دادن آدرس دقيق، شروع كرديم گزارش دادن...
از اين ايستادگى، از اين اتحاد، از اون نگاه پر از حرف به همديگه تو صف كه انگار ذهن همو خونديم، از ليدری اون آقا و... خيلى كيف كردم. ما خودمون باید با گرانی بجنگیم... خودِ خود ما!
بيایيم در مقابل اينگونه فساد های ريز و جزئی بايستيم تا مقابله با اَبَر فسادها برامون راحت بشه. بيايم مطالبه گری سالم رو ياد بگيريم تا مسئولين جرات دروغ گفتن در ايام انتخابات رو نداشته باشن. بيایيم جای غر زدن و نق نق كردن و انداختن تقصير ها گردن اين و اون، خودمون اوضاع رو درست كنيم. خدا سرنوشت هيچ قومی را تغيير نمیدهد تا آنها خود حال خود را تغيير دهند
✍پروین کدوری
@chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
طرف رو با توله شیر توی ماشینش، در یکی از شهرهای کردستان گرفتند، بعد گفته شیر رو برای باغچهی شخصیام خریدم و الان هم میبردم دامپزشکی برای واکسن زدنش . واقعا عجیبه و اینجاست که باید گفت ازین غصه چون من بمیرم رواست...
@chelsalegi
@chelsalegi
فردریک کبیر می خواست قصری بسازد. در کار ساخت قصر وقفه افتاد. علت را پرسید. گفتند در گوشه ای از زمین، آسیابی است که صاحبش نمی فروشد. فردریک شخصا به سراغ آسیابان رفت و علت را پرسید.
آسیابان گفت اینجا موروثی است و من نه آنقدر متمولم که به آن احتیاج نداشته باشم و نه آنقدر فقیر که به پولش نیازمند باشم پس نمیفروشم!
فردریک با پرخاش گفت:
«تو میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ من اینجا را از تو میگیرم!»
آسیابان لبخندی زد و گفت؛
«نمیتوانی چون هنوز در برلین قاضی هست!».
فردریک به یاد نصایح «ولتر» افتاد که به او گفته بود:
در حکومت هر چیزی را ابزار خودت کن جز دستگاه عدالت را، چون مردمت از هر جا رانده شوند به دستگاه عدالت پناه می برند، و وقتی آنجا را نیز گوش به فرمان تو ببینند دیگر به بیگانه پناه می برند، و بدین ترتیب پای بیگانه به کشورت باز میشود…
✍احسان شجاعی
@chelsalegi
آسیابان گفت اینجا موروثی است و من نه آنقدر متمولم که به آن احتیاج نداشته باشم و نه آنقدر فقیر که به پولش نیازمند باشم پس نمیفروشم!
فردریک با پرخاش گفت:
«تو میدانی با چه کسی حرف میزنی؟ من اینجا را از تو میگیرم!»
آسیابان لبخندی زد و گفت؛
«نمیتوانی چون هنوز در برلین قاضی هست!».
فردریک به یاد نصایح «ولتر» افتاد که به او گفته بود:
در حکومت هر چیزی را ابزار خودت کن جز دستگاه عدالت را، چون مردمت از هر جا رانده شوند به دستگاه عدالت پناه می برند، و وقتی آنجا را نیز گوش به فرمان تو ببینند دیگر به بیگانه پناه می برند، و بدین ترتیب پای بیگانه به کشورت باز میشود…
✍احسان شجاعی
@chelsalegi
از صحبتهای مهدی اخوان ثالث در مورد احتمال وجود سویههای نژادپرستانه در داستان "حاجیفیروز" سالها گذشته و در این چند دهه هیچ ارگانی به صحبتهای او و دیگر بزرگان وقعی ننهاده است. حال باید دید چه اتفاقی افتاده که به یک باره شهرداری تهران علمدار مبارزه با نژادپرستی شده است؟ شهرداری اگر دلش به حال قربانیان نژادپرستی سوخته چرا دست کارگران مهاجری را که شبانهروز آماج شدیدترین توهینهای نژادی هستند نمیگیرد؟ همه میدانند شهرداری تهران بزرگترین کارفرمای پیمانکارانی است که سالهاست افغانستانیهای مهاجر را در غیر انسانی ترین شرایط ممکن به کار میگیرند. این را هم همه میدانند که ما سالهاست برده سیاهپوست در مملکت نداریم؛ نه مثل زمان قاجار خواجه و غلام سیاه در خانه داریم نه دیگر حاجیها میتوانند از مکه برده بخرند و با خود به ایران بیاورند. زورتان به چهارتا جوانک سرخپوش تنبکزن رسیده برای نشان دادن ضدیتتان با نژادپرستی؟ نخیر آقای شهرداری! هر وقت معاونتهای اجتماعی و عمرانی و غیره، نامهای به وزارت کشور نوشتند و خواهان صدور شناسنامه و به رسمیت شناختن حقوق شهروندی - دست کم برای مهاجران متولد ایران - شدند آن وقت میتوان گفت این هیاهو بر سر هیچ نبوده؛ در غیر این صورت مثل باقی اخباری که محل صدورشان دفتر یکی از مدیران میانی مملکت است، این خبر هم صرفا به کار پرت کردن حواس خلقالله میآید و لا غیر. شما هر روسیاه سرخپوشی را که سر چهارراه ببینید خودش بلند بلند میگوید: حاجیفیروزم، سالی یه روزم! افغانستانیها اما سالهاست هر سیصد و شصت و پنج روز سال را تحت ستمی سیستماتیک زندگی میکنند.
فرض کنیم خودتان هم نژادپرستید و برایتان مهم نیست چه بر سر افغانها بیاید. حدیث ایرانیانی که دولت جیبشان را زده و در مملکت خودشان مثل مهاجران بیحقوق زندگی میکنند که دیگر اظهر منالشمس است. معاونت اجتماعی وسط این محشر کبری کی وقت کرد به "حاجیفیروز" و کارناوال نوروزی فکر کند؟ یا خیلی زرنگید یا خیلی کجسلیقه و کجطریقه. در هر صورت بدانید هستند بسیارانی که دیگر به سادگی ژستهای قشنگ عوامفریبانه شما را باور نمیکنند. هستند ولی برخلاف شما دستشان به جایی بند نیست. هستند ولی جایی در بخشنامههای مسخره شما ندارند... سالهاست که ندارند.
✍احسان جوانمرد
@chelsalegi
فرض کنیم خودتان هم نژادپرستید و برایتان مهم نیست چه بر سر افغانها بیاید. حدیث ایرانیانی که دولت جیبشان را زده و در مملکت خودشان مثل مهاجران بیحقوق زندگی میکنند که دیگر اظهر منالشمس است. معاونت اجتماعی وسط این محشر کبری کی وقت کرد به "حاجیفیروز" و کارناوال نوروزی فکر کند؟ یا خیلی زرنگید یا خیلی کجسلیقه و کجطریقه. در هر صورت بدانید هستند بسیارانی که دیگر به سادگی ژستهای قشنگ عوامفریبانه شما را باور نمیکنند. هستند ولی برخلاف شما دستشان به جایی بند نیست. هستند ولی جایی در بخشنامههای مسخره شما ندارند... سالهاست که ندارند.
✍احسان جوانمرد
@chelsalegi