وقتی زیاد به نوشتن فکر میکنم، بسیار از آن دور میشوم!
به هرچیزی که میخواهم بنویسم فکر میکنم و درنهایت به نتیجهای نمیرسم. احساس میکنم اگر اینجا بنویسم، برای خودم نیست، و از اینکه «برای» دیگریبنویسمبیزارم! احساس میکنم خالصانه نیست، و انگار رایو نگاه آدمها آن نوشته را رنگ و بوی دیگری داده. به هرچیزی همینقدر زیاد فکر میکنم، و از این همه فکر میخواهم بالا بیاورم! طولانیو عمیق. از آن تهوعها که بعدش ضعف میکنی میافتیگوشهی خانه کنار بخاری!
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
به هرچیزی که میخواهم بنویسم فکر میکنم و درنهایت به نتیجهای نمیرسم. احساس میکنم اگر اینجا بنویسم، برای خودم نیست، و از اینکه «برای» دیگریبنویسمبیزارم! احساس میکنم خالصانه نیست، و انگار رایو نگاه آدمها آن نوشته را رنگ و بوی دیگری داده. به هرچیزی همینقدر زیاد فکر میکنم، و از این همه فکر میخواهم بالا بیاورم! طولانیو عمیق. از آن تهوعها که بعدش ضعف میکنی میافتیگوشهی خانه کنار بخاری!
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
Forwarded from نــَـــبــْــض✨
اگه قرار باشه از سال ۱۴۰۲ خلاصه بگم و با واژهها ازش یاد کنم، نزدیک ترین توصیفش برام اینطوره که؛
"ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود"
#یادداشتهای_زهرا
۲۹/اسفند/۱۴۰۲
@majnonebidel
"ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود"
#یادداشتهای_زهرا
۲۹/اسفند/۱۴۰۲
@majnonebidel
Forwarded from That's all folks!
هرچی که تا بهحال رها کردهام، اثر چنگ زدنم رویش بوده.
دیوید فاستر والاس
معین فرخی
دیوید فاستر والاس
معین فرخی
چیزهایی هست که نمیدانی! pinned «هرچی که تا بهحال رها کردهام، اثر چنگ زدنم رویش بوده. دیوید فاستر والاس معین فرخی»
زمان میگذرد،چالشها را از سرمیگذرانیم و احتمالا تا آنموقع زنده خواهیم ماند.
وقتی سریالی را با سرعت میبینی و قسمتها را پشت سرهم تماشا میکنی، شبیه است به وقتی که در یک شب سرد و سنگین، کسی دستت را گرفته باشد و ترا ببرد بام شهرت، بعد بگوید:«نگاه کن! تمام خانهها را، برجها را، چراغهای روشن و خاموش شهر، اتوبانها و تمام قصههایی که در اینجا جریان دارد. تو یکی از آن قصههایی و زمان همانقدر که بهنظرت برای دیگران به سرعت سپری میشود، برای تو هم میگذرد.»
بعد نفس عمیقی میکشی و به زمان خیره میمانی، نگاه میکنی تا بگذرد.
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
وقتی سریالی را با سرعت میبینی و قسمتها را پشت سرهم تماشا میکنی، شبیه است به وقتی که در یک شب سرد و سنگین، کسی دستت را گرفته باشد و ترا ببرد بام شهرت، بعد بگوید:«نگاه کن! تمام خانهها را، برجها را، چراغهای روشن و خاموش شهر، اتوبانها و تمام قصههایی که در اینجا جریان دارد. تو یکی از آن قصههایی و زمان همانقدر که بهنظرت برای دیگران به سرعت سپری میشود، برای تو هم میگذرد.»
بعد نفس عمیقی میکشی و به زمان خیره میمانی، نگاه میکنی تا بگذرد.
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
از جهان خوابهایم متنفرم! از میزان اضطراب چندین برابری که نسبت به بیداری،در خواب هم باید تجربه کنم! دیشب علی میگفت «میخواهم به خوابمصنوعی بروم!» کاش میشد. کاش میتوانستم.
-روزنوشتهای زهره
@chizhaeihast
-روزنوشتهای زهره
@chizhaeihast
Forwarded from قشاع. (Diaco)
من؟ از دور بسیار خشک و جدی، از نزدیک صمیمی و شوخ و از خیلی نزدیک بسیار غمگینم.
Forwarded from آن
«قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچ کس تو را نشناسد؟ گاهی دلم میخواهد همین کار را بکنم.»
- چوب نروژی؛ هاروکی موراکامی.
#کتاب_بخوانیم
@monadchannel
- چوب نروژی؛ هاروکی موراکامی.
#کتاب_بخوانیم
@monadchannel
آخرین سیگار.
Unknown Artist
-آدمیزاده دیگه، شب میخوابه، صبح بلند نمیشه!
-زبونتو گاز بگیر! خونهای که تو توش نباشی به کار من نمیاد.
-کی میدونه عمرش تا کی قد میده؟
@chizhaeihast
-زبونتو گاز بگیر! خونهای که تو توش نباشی به کار من نمیاد.
-کی میدونه عمرش تا کی قد میده؟
@chizhaeihast
Forwarded from چیزهایی هست که نمیدانی!
آدمها.. آدمهای عجیب؛ آدمهای سر بههوای مغضوب بشر که یک یکمان هرروز بارها قضاوت میشویم؛ مظلوم مناظرهها و جنگجوی غالب نزاع زندگی، آویختگان به دارِ زبان انسانها؛ و عجیبتر آن که همچنان زنده... همچنان زنده و امیدوار.
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
-روزنوشتهای زهره.
@chizhaeihast
Forwarded from چیزهایی هست که نمیدانی!
گاهیوقتها امیدوار هم نه!
Forwarded from چیزهایی هست که نمیدانی!
اوایل عجیب به نظر میرسید، هم عجیب بود، هم شیرین...هرکی من و میدید میگفت چقدر به فلانی شبیهی. یه چیزی توی دلم تکون میخورد. بعد زد به مغزم! سر درد میگرفتم که یعنی چه اتفاقی داره میافته؟ میفهمیدما، مگه میشه آدم صدای قلبش و نشنونه؟ ولی نخواستم باورش کنم.نخواستیم.
حالا که بسته شد کتابمون و نصفه نیمه موند قصهمون. دیگه چه فرقی داره من شبیه کیم؟
مامان بزرگم همینطور که نبات و توی چایش هم میزنه میخنده و میگه: «میبینی مامان بابات و چقدر به هم شبیهن؟ اینطوری نبود که، اینطوری شد!»
و من با خودم فکر میکنم که شاید پایانِ قصهمون همین بوده، شاید همهی سهم من از تو، این شباهتست. کی میدونه؟
#زهره_احمدی
@chizhaeihast
حالا که بسته شد کتابمون و نصفه نیمه موند قصهمون. دیگه چه فرقی داره من شبیه کیم؟
مامان بزرگم همینطور که نبات و توی چایش هم میزنه میخنده و میگه: «میبینی مامان بابات و چقدر به هم شبیهن؟ اینطوری نبود که، اینطوری شد!»
و من با خودم فکر میکنم که شاید پایانِ قصهمون همین بوده، شاید همهی سهم من از تو، این شباهتست. کی میدونه؟
#زهره_احمدی
@chizhaeihast
Forwarded from چیزهایی هست که نمیدانی!
اینروزها گوشهی دنیای خودم نشستهام و به وقایع نگاه میکنم، انگار که پشت تلوزیون نشسته باشم و اخبار پشت سر هم حرف بزند، تصویرهای با کادر کج و فولواش را نشان دهد، و من روی مبل کنار پنجره به این صحنه خیره باشم. انقدر خیره که حتا گاهی نبینم چه میگوید و چه مینویسد. مثلا دیشب ماشین پدربزرگ را در پارکینگ خانهشان پارک کردم و بعد ریموتِ در پارکینگ خراب شد، در باز بود و بسته نمیشد. سه چهار باری تقلا کردم؛ ولی بعد رفتم روی پلهی جلوی در خانه نشستم، دستانم را زیر چانهام گذاشتم و به آسمان نگاه کردم. زندگی را گاهی اوقات فقط باید نگاه کرد، باید بگذاریم به حال خودش تا ببینیم چه پیش میآید، چون به هرحال کاری از دست آدم بر نمیآید.
-روزنوشتهای #زهره_احمدی
@chizhaeihast
-روزنوشتهای #زهره_احمدی
@chizhaeihast