Forwarded from باشگاه اندیشه
"ناسیونالیسم ایرانی؛
تبارگرا یا دموکراتیک"
با حضور :
مقصود فراستخواه
محمدجواد غلامرضا کاشی
باقر صدری نیا
مسعود پدرام
سه شنبه 20 آذر
ساعت 14:30
خیابان انقلاب،خیابان وصال شیرازی،کوچه نایبی،پلاک 23
ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
@bashgahandishe
تبارگرا یا دموکراتیک"
با حضور :
مقصود فراستخواه
محمدجواد غلامرضا کاشی
باقر صدری نیا
مسعود پدرام
سه شنبه 20 آذر
ساعت 14:30
خیابان انقلاب،خیابان وصال شیرازی،کوچه نایبی،پلاک 23
ورود برای عموم آزاد و رایگان است.
@bashgahandishe
Forwarded from كانال رسمی انجمن وفاق و توسعه دانشجویان دانشگاه شیراز
🔻دکتر محمد جواد کاشی در دیدار و گفتگو با اعضای انجمن وفاق و توسعه دانشجویان دانشگاه شیراز
✅ پروژه اصلاحات باید خودش را خلق مجدد و بازآفرینی کند// اصلاح طلبان به یک شیفت گفتمانی از دموکراسی خواهی به سمت ملیت خواهی نیاز دارند// جامعه دانشجویی امروز باید برخلاف جنبش دانشجویی دهه هفتاد، بر تقویت فضای دوستی با مخالف، کاستن از خصومت ها با رقبا و تعریف نقاط مشترک برای حل مسائل ملی متمرکز شود.
🔸اعضای انجمن وفاق و توسعه دانشجویان دانشگاه شیراز با دکتر محمد جواد کاشی- استاد فلسفه سیاسی دانشگاه علامه طبایی و عضو هیات علمی این دانشگاه- دیدار و گفتگو کردند.
♦️در این دیدار و گفتگو ضمن صحبت پیرامون کنش ها و فعالیت های دانشجویی، وضعیت دیروز، امروز و فردای جریان اصلاحات مورد پرسش و گفتگو قرار گرفت که گفتگوی راهبردی و مفیدی حاصل شد.
🔹@Vefaghtosee
🔹@javadkashi
✔️ مطالعه متن کامل دیدار و گفتگو؛ لینک؛👇
yon.ir/iLY6W
✅ پروژه اصلاحات باید خودش را خلق مجدد و بازآفرینی کند// اصلاح طلبان به یک شیفت گفتمانی از دموکراسی خواهی به سمت ملیت خواهی نیاز دارند// جامعه دانشجویی امروز باید برخلاف جنبش دانشجویی دهه هفتاد، بر تقویت فضای دوستی با مخالف، کاستن از خصومت ها با رقبا و تعریف نقاط مشترک برای حل مسائل ملی متمرکز شود.
🔸اعضای انجمن وفاق و توسعه دانشجویان دانشگاه شیراز با دکتر محمد جواد کاشی- استاد فلسفه سیاسی دانشگاه علامه طبایی و عضو هیات علمی این دانشگاه- دیدار و گفتگو کردند.
♦️در این دیدار و گفتگو ضمن صحبت پیرامون کنش ها و فعالیت های دانشجویی، وضعیت دیروز، امروز و فردای جریان اصلاحات مورد پرسش و گفتگو قرار گرفت که گفتگوی راهبردی و مفیدی حاصل شد.
🔹@Vefaghtosee
🔹@javadkashi
✔️ مطالعه متن کامل دیدار و گفتگو؛ لینک؛👇
yon.ir/iLY6W
Telegraph
محمد جواد کاشی : پروژه اصلاحات باید خودش را خلق مجدد و بازآفرینی کند
🔴 اعضای انجمن وفاق و توسعه دانشجویان دانشگاه شیراز با دکتر محمد جواد کاشی - استاد فلسفه سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی و عضو هیات علمی این دانشگاه - دیدار و گفتگو کردند. در این دیدار و گفتگو ضمن صحبت درباره کنش ها و فعالیت های دانشجویی، وضعیت دیروز، امروز و…
در سخنراني ديروز ٢٠ آذرماه در نشست ناسيوناليسم ايراني: تبارگرا يا دمكراتيك، چهار مساله دين، جهانروايي، حقوق فردي و طبقات فرودست را پيش روي هر مدعي ايده مليت گرايي ايراني قرار دادم. در اين گفتار همچنين به ارزيابي ميراث فكري دكتر شريعتي در برقراري نسبت ميان مليت
و چهار مساله فوق پرداختم
@javadkashi
و چهار مساله فوق پرداختم
@javadkashi
سیاست ابداع خویشتن، عنوان سخنرانی من در دومین سمپوزیوم نوشریعتی و مسائل امروز جامعه ما بود. در این سخنرانی نشان دادم که نقطه تمایز هویت یابی شریعتی، هم در بعد ملی و هم در بعد دینی، عدم اتکاء به میراث پشت سر، و توجه دادن به چشم انداز فردا بود. برای شریعتی، همواره سخن از مسلمان شدن یا ایرانی شدن در بستری از برقراری نسبت با جهان امروز است. به این معنا مواریث اسلامیت یا ایرانیت، موضوع نقد و ارزیابی مستمر واقع می شوند. میراث تا اندازه ای که به این شدن یاری می رسانند محل توجه اند. اینچنین شریعتی هم از ملی گرایی متکی بر میراث باستانی فاصله می گیرد و هم از مسلمان بودن وفادار به میراث سنت
@javadkashi
@javadkashi
پای خدا در میان است
*************
دو گروه به گمانم در تباهی چهره زندگی انسان امروز نقش داشتهاند: اول غربیها، دوم ما مسلمانها.
غربیها بنیاد دنیای جدید را بر فتح آسمان نهادند. خداوند را از آسمانها فراری دادند و خودشان بر تخت الوهیت نشستند. خدا باید از خداوندی عزل میشد چرا که زمین پر از بیداد ستم و ناتوانی بود اما خداوند ناظر و ساکت و بی اعتنا مینمود چنانکه گویی لبخند میزند به فریاد و رنج هر روزه آدمیان. خواستند با تدبیر و خرد انسانی، جهان را اداره کنند. انقلاب کردند و خدا را از الوهیت انداختند. از دوران حکومت انسان به جای خدا، چندین سده میگذرد. انسانها هر روز قدرتمندتر شدهاند. اما جهان خالی از فضیلتهای انسانی است. نه عدالتی بر زمین مستقر کردند، نه حتی انسان آزاد ساختند. زندگی را اما هر روز خالیتر کردند.
ما مسلمانها قرار بود راهی تازه بگشاییم. نه تنها خداوند را به الوهیتاش بازگرداندیم، بلکه او را از آسمان به زمین آوردیم و خواستیم مستقیما چشم در چشم بندگان خدا حکومت کند. به زمین آوردن خدا، فاجعه ناشی از سلب الوهیت خداوند را دوچندان کرد. خدای زمینی شده، فی الواقع خداوند مرده بود. اگر آدمیان با مردن از زمین غیب میشوند و به قولی راهی آسمان میشوند، خداوند وقتی در زمین حاضر شود از آسمان غیب میشود. تنها خدا در آسمانها زنده است. خدای زمینی شده، قدرتی نداشت. مرده بود. اما این فرصت را داد تا بندگان زمینیاش احساس کنند مرجع تعیین کننده حقاند. فرمان خود را فرمان خدا انگاشتند. صورت رادیکال این وضعیت را در گروه داعش ببینید. زندگی را بیش از غربیها از محتوا خالی کردند. اگر غربیها زندگی خالی را خالی رها کردند، آنها در زندگی خالی شده، زهر مرگ ریختند.
@javadkashi
*************
دو گروه به گمانم در تباهی چهره زندگی انسان امروز نقش داشتهاند: اول غربیها، دوم ما مسلمانها.
غربیها بنیاد دنیای جدید را بر فتح آسمان نهادند. خداوند را از آسمانها فراری دادند و خودشان بر تخت الوهیت نشستند. خدا باید از خداوندی عزل میشد چرا که زمین پر از بیداد ستم و ناتوانی بود اما خداوند ناظر و ساکت و بی اعتنا مینمود چنانکه گویی لبخند میزند به فریاد و رنج هر روزه آدمیان. خواستند با تدبیر و خرد انسانی، جهان را اداره کنند. انقلاب کردند و خدا را از الوهیت انداختند. از دوران حکومت انسان به جای خدا، چندین سده میگذرد. انسانها هر روز قدرتمندتر شدهاند. اما جهان خالی از فضیلتهای انسانی است. نه عدالتی بر زمین مستقر کردند، نه حتی انسان آزاد ساختند. زندگی را اما هر روز خالیتر کردند.
ما مسلمانها قرار بود راهی تازه بگشاییم. نه تنها خداوند را به الوهیتاش بازگرداندیم، بلکه او را از آسمان به زمین آوردیم و خواستیم مستقیما چشم در چشم بندگان خدا حکومت کند. به زمین آوردن خدا، فاجعه ناشی از سلب الوهیت خداوند را دوچندان کرد. خدای زمینی شده، فی الواقع خداوند مرده بود. اگر آدمیان با مردن از زمین غیب میشوند و به قولی راهی آسمان میشوند، خداوند وقتی در زمین حاضر شود از آسمان غیب میشود. تنها خدا در آسمانها زنده است. خدای زمینی شده، قدرتی نداشت. مرده بود. اما این فرصت را داد تا بندگان زمینیاش احساس کنند مرجع تعیین کننده حقاند. فرمان خود را فرمان خدا انگاشتند. صورت رادیکال این وضعیت را در گروه داعش ببینید. زندگی را بیش از غربیها از محتوا خالی کردند. اگر غربیها زندگی خالی را خالی رها کردند، آنها در زندگی خالی شده، زهر مرگ ریختند.
@javadkashi
با حماسه حل میشود
********
این روزها، عبارتی به نقل از آیهالله جوادی آملی، در فضاهای مجازی دست به دست میشود: «با گریه مشکل حل نمیشود با حماسه حل میشود».
یک عالم دینی نشسته در منظومه معارف فلسفی و کلامی خود، به شاهنامه فردوسی اشاره میکنند. ایشان قصد کردهاند فردوسی را چنان بخوانند که با سایر معارف دین سنتی سازگار افتد. کاش ماجرا به عکس بود. کنار شاهنامه نشسته بودند و میخواستند همه معارف کلامی و فلسفی دین سنتی را چنان بخوانند که با شاهنامه فردوسی سازگار افتد. ایشان اثر فردوسی ً را به یک اثر مولد انرژی تقلیل دادهاند و خواستهاند آن را به خدمت نیروی مقاومت بکار ببندند.
ماجرا به هیچ رو چنین نیست.
فردوسی و اثر جاودانه او، متافیزیکی دارد دقیقاً در تقابل با آنچه در متافیزیک دین سنتی ساخته شده است. غلط گفتم. تعبیر درستتر آن است که فردوسی بدون تکیه بر یک متافیزیک ساخته و پرداخته شده، امکانی برای یک حیات معنوی گشوده است درست در تقابل با فلسفه و کلامی که در سنت دینی ماست. نقطه عزیمت جهان حماسی او، انسانی است سرگشته که هیچ امکان شناختی از خداوند ندارد. خداوند از دایره آگاهی او بیرون است. اما او دست از جستجو بر نمیدارد و همه زندگیاش تبدیل میشود به میدانی از تلاش بی پایان و بی فرجام، برای پاسخ گفتن به عطش اتصال. معنویت نسبتی دارد با تلاش. با شکست و پیروزیهای مستمر. دقیقاً جوهر حماسه، همین تلاش بی پایان در یک میدان ناگشوده و پر هیاهوست. حماسه مضمونی پر از تلاش و جستجوست. هیچ راه پیشاپیش کوبیده شدهای در جهان حماسه نیست. راهبر و هدایتگری در میان نیست. اگر هم هست، در حد رمز و رازهایی است که باید توسط خود فاعل دنیای حماسه از آنها رمز گشایی شود.
این کجا، و آنچه فقیهان و متکلمان ما پروردهاند کجا.
انتهای مسیر آنچه فقیهان و متکلمان پروردهاند، البته گریه است. فاعل جهانی که آنها میسازند، کسی است که راه را روشن میبیند، مقصد را مشاهده میکند، و فاصله با رستگاری را به فرد و کاستیهای وجود خودش نسبت میدهد. پس گریه میکند باشد تا راهبری از راه برسد و او را از ظلمات وجودیاش خلاص کند. اما دنیای حماسه، دنیایی است که به خودی خود، ناگشوده است، هیچ مشکل گشایی هم در میان نیست تا راه ناگشوده را برای همگان بگشاید. پس رستگاری تنها به شرط تلاش و کوشش فردی امکان پذیر میشود. جهان برای هر کس، به نحوی تازه ناگشوده میشود و در هالههای پیچیده رمز و راز پوشیده میشود. فرد باید در جهان حماسه، به زانوی خود تکیه کند و برای گشودن رازها تلاش کند.
کاستی در جهان حماسه، به فرد مربوط نیست، به پیچیدگی پیمودن مسیر نجات مربوط میشود.
به علاوه، در جهانی که فقیهان و متکلمان پروردهاند، فرد به حال خود و کاستیهای شخصی خود میاندیشد و برای نجات خود زاری میکند. هیچ معلوم نیست که آیا در این مسیر، نسبتی با دیگری هم برقرار میشود یا خیر. به علاوه معلوم نیست، اگر هم با دیگری پیوند پیدا کند، حاصل چه خواهد شد. گاه باید به خدا پناه برد، از کسی که فکر میکند مستقل از دیگران، نجات یافته، و حال آمده و مدعی نجات دیگران شده است. اما مسیر رستگاری شخصیت حماسی، از جاده دیگران میگذرد. به همین جهت، حماسه مستقیماً تجربه رستگاری را با قلمرو جمعی و سیاسی در نسبت قرار میدهد. حماسه زندگی سیاسی است که با تجربه عمیق وجودی فرد در پیوند قرار گرفته است. معنویتی است که از نسبت اخلاقی با دیگران آغاز میکند. خداوند رمز و رازی است که این نسبت را پر از هیاهو و شور میکند. پر از تجربههای شکست و پیروزی است. درست به خلاف خداوند جهان متکلمان و فقیهان، كه أز خداوند پادشاهی ساختهاند تا آدمیان را به قلمرو فرمان خود بخواند، عبوس و ابرو گره کرده.
حق با آیه الله جوادی آملی است. حقیقتاً مشکل با حماسه حل میشود. ما در مرگ جهان حماسیمان زیست میکنیم. اما بعید میدانم بازخوانی همه میراث اسلامی و کلامی ما در پرتو جهان بینی حماسی، کاری باشد که از عهده ایشان برآید.
@javadkashi
********
این روزها، عبارتی به نقل از آیهالله جوادی آملی، در فضاهای مجازی دست به دست میشود: «با گریه مشکل حل نمیشود با حماسه حل میشود».
یک عالم دینی نشسته در منظومه معارف فلسفی و کلامی خود، به شاهنامه فردوسی اشاره میکنند. ایشان قصد کردهاند فردوسی را چنان بخوانند که با سایر معارف دین سنتی سازگار افتد. کاش ماجرا به عکس بود. کنار شاهنامه نشسته بودند و میخواستند همه معارف کلامی و فلسفی دین سنتی را چنان بخوانند که با شاهنامه فردوسی سازگار افتد. ایشان اثر فردوسی ً را به یک اثر مولد انرژی تقلیل دادهاند و خواستهاند آن را به خدمت نیروی مقاومت بکار ببندند.
ماجرا به هیچ رو چنین نیست.
فردوسی و اثر جاودانه او، متافیزیکی دارد دقیقاً در تقابل با آنچه در متافیزیک دین سنتی ساخته شده است. غلط گفتم. تعبیر درستتر آن است که فردوسی بدون تکیه بر یک متافیزیک ساخته و پرداخته شده، امکانی برای یک حیات معنوی گشوده است درست در تقابل با فلسفه و کلامی که در سنت دینی ماست. نقطه عزیمت جهان حماسی او، انسانی است سرگشته که هیچ امکان شناختی از خداوند ندارد. خداوند از دایره آگاهی او بیرون است. اما او دست از جستجو بر نمیدارد و همه زندگیاش تبدیل میشود به میدانی از تلاش بی پایان و بی فرجام، برای پاسخ گفتن به عطش اتصال. معنویت نسبتی دارد با تلاش. با شکست و پیروزیهای مستمر. دقیقاً جوهر حماسه، همین تلاش بی پایان در یک میدان ناگشوده و پر هیاهوست. حماسه مضمونی پر از تلاش و جستجوست. هیچ راه پیشاپیش کوبیده شدهای در جهان حماسه نیست. راهبر و هدایتگری در میان نیست. اگر هم هست، در حد رمز و رازهایی است که باید توسط خود فاعل دنیای حماسه از آنها رمز گشایی شود.
این کجا، و آنچه فقیهان و متکلمان ما پروردهاند کجا.
انتهای مسیر آنچه فقیهان و متکلمان پروردهاند، البته گریه است. فاعل جهانی که آنها میسازند، کسی است که راه را روشن میبیند، مقصد را مشاهده میکند، و فاصله با رستگاری را به فرد و کاستیهای وجود خودش نسبت میدهد. پس گریه میکند باشد تا راهبری از راه برسد و او را از ظلمات وجودیاش خلاص کند. اما دنیای حماسه، دنیایی است که به خودی خود، ناگشوده است، هیچ مشکل گشایی هم در میان نیست تا راه ناگشوده را برای همگان بگشاید. پس رستگاری تنها به شرط تلاش و کوشش فردی امکان پذیر میشود. جهان برای هر کس، به نحوی تازه ناگشوده میشود و در هالههای پیچیده رمز و راز پوشیده میشود. فرد باید در جهان حماسه، به زانوی خود تکیه کند و برای گشودن رازها تلاش کند.
کاستی در جهان حماسه، به فرد مربوط نیست، به پیچیدگی پیمودن مسیر نجات مربوط میشود.
به علاوه، در جهانی که فقیهان و متکلمان پروردهاند، فرد به حال خود و کاستیهای شخصی خود میاندیشد و برای نجات خود زاری میکند. هیچ معلوم نیست که آیا در این مسیر، نسبتی با دیگری هم برقرار میشود یا خیر. به علاوه معلوم نیست، اگر هم با دیگری پیوند پیدا کند، حاصل چه خواهد شد. گاه باید به خدا پناه برد، از کسی که فکر میکند مستقل از دیگران، نجات یافته، و حال آمده و مدعی نجات دیگران شده است. اما مسیر رستگاری شخصیت حماسی، از جاده دیگران میگذرد. به همین جهت، حماسه مستقیماً تجربه رستگاری را با قلمرو جمعی و سیاسی در نسبت قرار میدهد. حماسه زندگی سیاسی است که با تجربه عمیق وجودی فرد در پیوند قرار گرفته است. معنویتی است که از نسبت اخلاقی با دیگران آغاز میکند. خداوند رمز و رازی است که این نسبت را پر از هیاهو و شور میکند. پر از تجربههای شکست و پیروزی است. درست به خلاف خداوند جهان متکلمان و فقیهان، كه أز خداوند پادشاهی ساختهاند تا آدمیان را به قلمرو فرمان خود بخواند، عبوس و ابرو گره کرده.
حق با آیه الله جوادی آملی است. حقیقتاً مشکل با حماسه حل میشود. ما در مرگ جهان حماسیمان زیست میکنیم. اما بعید میدانم بازخوانی همه میراث اسلامی و کلامی ما در پرتو جهان بینی حماسی، کاری باشد که از عهده ایشان برآید.
@javadkashi
حماسه سرای ویرانههای شکوه
************
نسل ما را تنها با اشعار احمد شاملو میشناسند. او که به مفاهیم مرده جان سیاسی میبخشید و مخاطبانش را برمیانگیخت. اما شاملو در آخرین منزلگاه نسل ما ایستاده بود و سخن میگفت. منزلگاه نخستین نسل ما، عرصه سیاست نبود، جایی بود که شاید سخن شاعرانهاش را فروغ فرخزاد میگفت. دست کم من، از جهان شاعرانه فروغ فرخزاد به احمد شاملو رسیدم.
پیش از آنکه در جهان تند و پرشتاب سیاست پرتاب شویم، صدایی ما را به فرار از رخوتناکی و تکرار و ابتذال زندگی روزمره فرامیخواند. فروغ در بازنمایی ابتذال زندگی و رخوتناکی آن، دست کم برای من نقش مهمی داشت. صرفاً به حافظه خود رجوع میکنم و تعابیری از او را نقل میکنم که بیش از چهاردهه است از ذهن و روان و حافظه من بیرون نرفتهاند. به ندرت کلامی از شاملو در من زنده مانده است، اما فروغ هر روز به نحوی دوباره زندگی را از نو در من آغاز میکند. ما زنده بودیم و هنوز هستیم، اما فروغ هیچوقت اجازه نداد زندگی را زندگی بخوانیم.
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبودهاست
جستجوی زندگی، حین زندگی، راز همیشه ناگشودهای باقی ماند که قرار و آرام از جهان ما میربود. فروغ دست کم در جهان من، ابتذال احساس خوشبختی را ابدی کرد:« میتوان با هر فشار هرزه دستی بیسبب فریاد کرد و گفت آه، من بسیار خوشبختم» با این همه هرگونه گریز برای جستجوی زندگی را به نحوی تراژیک فرورفتن میخواند: «تو پیش نرفتی، تو فرورفتی» او میدانست که « نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است».
جهان انسانی ما شکوهی نداشت. شعر فروغ، فقدان شکوه و عمق زندگی را به یک زخم ابدی در جهان ما بدل کرد. او ما را در حسرت «حرکت حجمی» در جهان باقی گذاشت. از آتشی که شعر شاملو برانگیخت، دیگر حتی دودی هم باقی نمانده است، اما از زخم فروغ، همچنان خون میچکد، زخم زنده است و هر روز انگار زندهتر هم میشود. فروغ، در زندگی روزمره نشانگان یک شکوه تباه شده میدید. امروز بیش از آنچه فروغ میدید، خالی از شکوه و معنا و عمق است. اما کجاست حماسه سرای ویرانههای شکوه. تنها با ذکر حماسه ویرانههای شکوه، میتوان شکوه را به یاد سپرد. تا زندگی اینگونه خالی از شکوه است، فروغ زنده است و یادآور. به قول ماندگار شاملو، نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد.
@javadkashi
************
نسل ما را تنها با اشعار احمد شاملو میشناسند. او که به مفاهیم مرده جان سیاسی میبخشید و مخاطبانش را برمیانگیخت. اما شاملو در آخرین منزلگاه نسل ما ایستاده بود و سخن میگفت. منزلگاه نخستین نسل ما، عرصه سیاست نبود، جایی بود که شاید سخن شاعرانهاش را فروغ فرخزاد میگفت. دست کم من، از جهان شاعرانه فروغ فرخزاد به احمد شاملو رسیدم.
پیش از آنکه در جهان تند و پرشتاب سیاست پرتاب شویم، صدایی ما را به فرار از رخوتناکی و تکرار و ابتذال زندگی روزمره فرامیخواند. فروغ در بازنمایی ابتذال زندگی و رخوتناکی آن، دست کم برای من نقش مهمی داشت. صرفاً به حافظه خود رجوع میکنم و تعابیری از او را نقل میکنم که بیش از چهاردهه است از ذهن و روان و حافظه من بیرون نرفتهاند. به ندرت کلامی از شاملو در من زنده مانده است، اما فروغ هر روز به نحوی دوباره زندگی را از نو در من آغاز میکند. ما زنده بودیم و هنوز هستیم، اما فروغ هیچوقت اجازه نداد زندگی را زندگی بخوانیم.
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبودهاست
جستجوی زندگی، حین زندگی، راز همیشه ناگشودهای باقی ماند که قرار و آرام از جهان ما میربود. فروغ دست کم در جهان من، ابتذال احساس خوشبختی را ابدی کرد:« میتوان با هر فشار هرزه دستی بیسبب فریاد کرد و گفت آه، من بسیار خوشبختم» با این همه هرگونه گریز برای جستجوی زندگی را به نحوی تراژیک فرورفتن میخواند: «تو پیش نرفتی، تو فرورفتی» او میدانست که « نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته ایمان است».
جهان انسانی ما شکوهی نداشت. شعر فروغ، فقدان شکوه و عمق زندگی را به یک زخم ابدی در جهان ما بدل کرد. او ما را در حسرت «حرکت حجمی» در جهان باقی گذاشت. از آتشی که شعر شاملو برانگیخت، دیگر حتی دودی هم باقی نمانده است، اما از زخم فروغ، همچنان خون میچکد، زخم زنده است و هر روز انگار زندهتر هم میشود. فروغ، در زندگی روزمره نشانگان یک شکوه تباه شده میدید. امروز بیش از آنچه فروغ میدید، خالی از شکوه و معنا و عمق است. اما کجاست حماسه سرای ویرانههای شکوه. تنها با ذکر حماسه ویرانههای شکوه، میتوان شکوه را به یاد سپرد. تا زندگی اینگونه خالی از شکوه است، فروغ زنده است و یادآور. به قول ماندگار شاملو، نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد.
@javadkashi
دیروز دهم دی ماه سال نود و هفت، در انجمن ایرانی اخلاق، در باره اخلاق و امر سیاسی سخن گفتم. در این سخنرانی به ضرورت بازسازی یک نظم گفتاری اشاره کردم که برانگیزاننده باشد. یک صورت خیالین برسازد که همگان را به صحنه سیاست فضیلت مندانه دوباره فراخوان کند. این مهم از یکسو باید تابع رویکرد ماکیاولیستی خلق و ابداع امر سیاسی باشد و از سوی دیگر تابع رویکرد کانتی در تبعیت از قواعد عام اخلاقی. مطابق الگوی ماکیاولیستی، از همه ذخائر عرصه عمومی برای برانگیختن استفاده کند و چندان دلمشغول صدق و کذب آنها نباشد، و در همان حال مولد احساس همدلی در سطح ملی، و تابع قاعده اخلاقی جهانشمولی و حقوق و حریم فردی باشد. اگر پیوند ماکیاولی و کانت در قلمرو فلسفه دشوار باشد، در عرصه سیاست یک ضرورت است.
@javadkashi
@javadkashi
Forwarded from Dr. Javad Tabbakhi Mameghani Ph.D in political science . University faculty member, Media Man
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خواهر ایرج بسطامی
به دنبال پسر بچه ای که آواز گل پونه ها را در بازار رشت اجرا می کرد
عازم رشت شده و ایشان را به تهران می برد تا در کلاس آواز دوره ببینند
دیدن این واقعه عبرت آموز و انسانی ، خیلی تاًثیر گذار است.....
به دنبال پسر بچه ای که آواز گل پونه ها را در بازار رشت اجرا می کرد
عازم رشت شده و ایشان را به تهران می برد تا در کلاس آواز دوره ببینند
دیدن این واقعه عبرت آموز و انسانی ، خیلی تاًثیر گذار است.....
آه ای مقدسترین نام
*********
صدا و سیما دستاوردهای چهل سال گذشته را بمباران میکند. در شهرها بیلبوردهای لبخند و شادی میزنند. فیلمهای طنز و تئاترهای شاد را مجوز میدهند. اینهمه برای بزرگذاشت چهل سالگی انقلاب است. اما پس از چهار دهه، به اصل مطلب نمیپردازند.
چهل سال پیش یک حکومت دینی استقرار پیدا کرد. حکومت دینی به معنای پیوند زدن اراده و خواست خدا با امور این جهانی بندگان خدا بود. به ماجرا و سرگذشت این پیوند نمیپردازند. نمیگویند از این پیوند چه حاصل شد.
مدرنیته مقدرات این جهان بشر را به خرد و اراده او نسبت میداد. ما پس از ظهور شبه مدرنیته پهلوی، آموخته بودیم توسعه کشاورزی و صنعتی و آب و کسب و کار و تحصیلات و تبعیت سیاسی همه از تدبیرهای خودمان نشات میگیرند. خداوند هم در حاشیه این جهان، در کنج نیمه تاریک مساجد و عبادت گاهها حاضر بود. دلمان که میگرفت، از آشوب این جهان پر حادثه، احساس تنهایی که میکردیم، وقتی بی معنایی و کسالت این عالم روحمان را میآلود، به آن کنج پناه میبردیم. هر چه دنیای مدرن آلوده بود، آن کنج، پاک بود پاک. هر چه شتاب این جهان، به ما احساس بی پناهی میداد، آنجا همیشه پناهگاه امن بود. نماز که میخواندیم از فشار بی حد و حصر تمناهای این جهان دست کم برای لحظاتی رها میشدیم.
ما از شر ناشی از تدبیرهای خودمان به او پناه میبردیم.
اما چهار دهه پیش، خدا را از قلعههای نیمه تاریک عبادت گاهها بیرون آوردیم و همه چیز را از او آغاز کردیم. آب و باد و خاک و جنگ و صلح و توسعه و آموزش و سیاست را با نام او آغاز کردیم. از هر چه پرسیدیم، به او ارجاع شد. مخالفت با هر چیز مخالفت با او قلمداد شد. خدا را پادشاه زمینی بندگان خدا کردیم. همه در خیابان باید آنطور میپوشیدند که خدا گفته بود، آن طور سخن میگفتند که خدا میخواست، آن طور تصمیم میگرفتند که خدا امر کرده بود. خط کش و میزان خدا را در دست گرفتیم و در باره شغل و تحصیلات و سرنوشت همه مردم تصمیم گرفتیم. جان دادیم و جان گرفتیم. با نام او اعدام کردیم، با نام او مجازات کردیم، با نامش پاداشهای شگفت دادیم. او را سرآغاز تدبیرهای روزمره خود قرار دادیم. پیشانی مردان از فرط عبادت تیره شد، زنان همه در قابای شرعی حجاب جای گرفتند.
مدرنیته همان مدرنیته بود. پناهگاهی اما دیگر نداشت. خدا خود همان کس شد که باید از او میگریختی و به جایی امن پناه میبردی. بی خدا اما هیچ پناهگاهی نبود. خدا همه جا بود. با نظامهای اطلاعیاش، با همه امکانهای شگرفی که برای رصد کردن درون تو و وسوسههای درونی تو تعبیه شده بود، همه جا را رصد میکرد. هیچ پناهگاهی نبود.
ناگفته نماند، این خدای زمینی شده، زورمند بود و زورمند نبود. مردان و زنان بسیاری به ظاهر لباس و آداب او را رعایت کردند اما در پنهان هزار کار دیگر کردند. مرتب در حال ذکر خدا بودند و اموال مردم را غارت میکردند، خدا هم گویی به همان ظاهرشان اکتفا کرد. دختران و پسران بسیاری هم، اساساً از تسلیم به او سر باز زدند. هر طور خواستند پوشیدند و عمل کردند. خداوند هم گاهی دید و مجازات کرد و گاهی نادیده گرفت و چشم پوشید. گاهی در دل به خدا میخندند. نام خداست که از همه جا آویزان است اما او سردمدار وضعیتی است که پر از ریاست. پر از دروغ، پر از تبعیض، پر از آوارگان بی پناه، پر از دلهای آشوب زده، پر از چشماندازهای هراس، پر از حس بی عدالتی.
اگر سخن از دستاوردهای چهل ساله است، باید به اصل مطلب پرداخت. به آنچه قرار بود ما را از دیگران متمایز کند. چهل سال پیش مدعی بودیم در جهانی بی خدا، خدا را دوباره به کانون باز خواهیم گردانید و بشر را از همه عسرتهای امروزین اش رها میکنیم. حال بگوییم چه در دست داریم. الگوی بشریتیم یا مایه عبرت آنها؟
وای بر ما و آنچه با نام مقدس اش کردیم.
پس از چهار دهه اینک زمان تامل و بازاندیشی است. صادقانه به بنیاد خود بیاندیشیم. آلودن مقدسترین نام، که استوانه یک فرهنگ و تاریخ است، شاکله اخلاق و حیات اجتماعی است، چه پیامدی خواهد داشت؟
@javadkashi
*********
صدا و سیما دستاوردهای چهل سال گذشته را بمباران میکند. در شهرها بیلبوردهای لبخند و شادی میزنند. فیلمهای طنز و تئاترهای شاد را مجوز میدهند. اینهمه برای بزرگذاشت چهل سالگی انقلاب است. اما پس از چهار دهه، به اصل مطلب نمیپردازند.
چهل سال پیش یک حکومت دینی استقرار پیدا کرد. حکومت دینی به معنای پیوند زدن اراده و خواست خدا با امور این جهانی بندگان خدا بود. به ماجرا و سرگذشت این پیوند نمیپردازند. نمیگویند از این پیوند چه حاصل شد.
مدرنیته مقدرات این جهان بشر را به خرد و اراده او نسبت میداد. ما پس از ظهور شبه مدرنیته پهلوی، آموخته بودیم توسعه کشاورزی و صنعتی و آب و کسب و کار و تحصیلات و تبعیت سیاسی همه از تدبیرهای خودمان نشات میگیرند. خداوند هم در حاشیه این جهان، در کنج نیمه تاریک مساجد و عبادت گاهها حاضر بود. دلمان که میگرفت، از آشوب این جهان پر حادثه، احساس تنهایی که میکردیم، وقتی بی معنایی و کسالت این عالم روحمان را میآلود، به آن کنج پناه میبردیم. هر چه دنیای مدرن آلوده بود، آن کنج، پاک بود پاک. هر چه شتاب این جهان، به ما احساس بی پناهی میداد، آنجا همیشه پناهگاه امن بود. نماز که میخواندیم از فشار بی حد و حصر تمناهای این جهان دست کم برای لحظاتی رها میشدیم.
ما از شر ناشی از تدبیرهای خودمان به او پناه میبردیم.
اما چهار دهه پیش، خدا را از قلعههای نیمه تاریک عبادت گاهها بیرون آوردیم و همه چیز را از او آغاز کردیم. آب و باد و خاک و جنگ و صلح و توسعه و آموزش و سیاست را با نام او آغاز کردیم. از هر چه پرسیدیم، به او ارجاع شد. مخالفت با هر چیز مخالفت با او قلمداد شد. خدا را پادشاه زمینی بندگان خدا کردیم. همه در خیابان باید آنطور میپوشیدند که خدا گفته بود، آن طور سخن میگفتند که خدا میخواست، آن طور تصمیم میگرفتند که خدا امر کرده بود. خط کش و میزان خدا را در دست گرفتیم و در باره شغل و تحصیلات و سرنوشت همه مردم تصمیم گرفتیم. جان دادیم و جان گرفتیم. با نام او اعدام کردیم، با نام او مجازات کردیم، با نامش پاداشهای شگفت دادیم. او را سرآغاز تدبیرهای روزمره خود قرار دادیم. پیشانی مردان از فرط عبادت تیره شد، زنان همه در قابای شرعی حجاب جای گرفتند.
مدرنیته همان مدرنیته بود. پناهگاهی اما دیگر نداشت. خدا خود همان کس شد که باید از او میگریختی و به جایی امن پناه میبردی. بی خدا اما هیچ پناهگاهی نبود. خدا همه جا بود. با نظامهای اطلاعیاش، با همه امکانهای شگرفی که برای رصد کردن درون تو و وسوسههای درونی تو تعبیه شده بود، همه جا را رصد میکرد. هیچ پناهگاهی نبود.
ناگفته نماند، این خدای زمینی شده، زورمند بود و زورمند نبود. مردان و زنان بسیاری به ظاهر لباس و آداب او را رعایت کردند اما در پنهان هزار کار دیگر کردند. مرتب در حال ذکر خدا بودند و اموال مردم را غارت میکردند، خدا هم گویی به همان ظاهرشان اکتفا کرد. دختران و پسران بسیاری هم، اساساً از تسلیم به او سر باز زدند. هر طور خواستند پوشیدند و عمل کردند. خداوند هم گاهی دید و مجازات کرد و گاهی نادیده گرفت و چشم پوشید. گاهی در دل به خدا میخندند. نام خداست که از همه جا آویزان است اما او سردمدار وضعیتی است که پر از ریاست. پر از دروغ، پر از تبعیض، پر از آوارگان بی پناه، پر از دلهای آشوب زده، پر از چشماندازهای هراس، پر از حس بی عدالتی.
اگر سخن از دستاوردهای چهل ساله است، باید به اصل مطلب پرداخت. به آنچه قرار بود ما را از دیگران متمایز کند. چهل سال پیش مدعی بودیم در جهانی بی خدا، خدا را دوباره به کانون باز خواهیم گردانید و بشر را از همه عسرتهای امروزین اش رها میکنیم. حال بگوییم چه در دست داریم. الگوی بشریتیم یا مایه عبرت آنها؟
وای بر ما و آنچه با نام مقدس اش کردیم.
پس از چهار دهه اینک زمان تامل و بازاندیشی است. صادقانه به بنیاد خود بیاندیشیم. آلودن مقدسترین نام، که استوانه یک فرهنگ و تاریخ است، شاکله اخلاق و حیات اجتماعی است، چه پیامدی خواهد داشت؟
@javadkashi
شروط چهارگانه بلوغ سیاسی
*********
چهل سال از انقلاب میگذرد. ردیف کردن شکستها، یا ردیف کردن دستاوردها، به درد دعوا و منازعه میخورند اما هیچ دردی از ما حل نخواهند کرد. بیش از هر چیز نیازمند درس گرفتن از تجربههای گذشتهایم.
درس گرفتن از تجربیات گذشته به معنای بازگشت و خم شدن روی خویشتن است. همه بر روی آنچه پیشتر عامل یا ناظر آن بودهایم خم شویم و به طور جمعی به آن بیاندیشیم. رنجها و کاستیهای امروز را پیش چشم بگذاریم، و از خود بپرسیم کدام عملکردها و باورها در بروز چنین کاستیهایی نقش داشتهاند.
مهمترین کاستی ما، فقدان بلوغ سیاسی است. هنوز گرفتار داستان ساده دلانه و کودکانه آن پیرمردیم. داستان پدری که از فرزندانش خواست هر یک چوبی بیاورند و نشان داد که هر چوب به تنهایی در مقابل فشار شکننده است. وقتی چوبها کنار هم قرار گیرند مقاومت میکنند و استوار میشوند. در عرصه سیاست، ماجرا درست به عکس است. چوبها هر چه بیشتر در کنار هم قرار گیرند و یکی شوند، شکنندهتر میشوند. پس از چهل سال، وقت آن است که باور کنیم عرصه سیاسی پیچیدهتر از این روایت ساده است. شرط بلوغ سیاسی، تن دادن به چهار نکته است:
اول: هیچ کدام از مشکلات کشور ساده نیستند و راه حل دم دستی برای هیچ مشکلی وجود ندارد.
دوم: هیچ فرد و جریانی به تنهایی کلید حل مشکلات را در دست ندارد.
سوم: هر جریانی در حل مشکلی از مشکلات نسبت به جریانهای دیگر، واجد مزیتهایی است. باید نیروهای متنوع را بر حسب مزیتهاشان برای حل مشکلات متنوع فراخوان کرد.
چهارم: هر جریانی در بسیج نیروهایی موفق است. برای بسیج حداکثری نیروهای اجتماعی، نیازمند مشارکت همه واجدان مرجعیت در سطح عمومی هستیم.
این مرد چهل ساله، هنوز هم خیال میکند حیات سیاسی ماشین است که یک فرمان دارد و چهار چرخ. دیگران نمیگذارند راننده درست پشت فرمان بنشیند و رانندگی کند. بنابراین طی چهار دهه، آنچه بیشتر یاد گرفته، طراحی سناریوهای حذف است. همیشه مزاحمینی هستند که نمیگذارند کار پیش برود. در حالیکه حیات سیاسی نسبتی با ماشین و چرخ و فرمان ندارد. بیشتر میدان خلق و ابداع موقعیتهای تازه از دل نیروهای متکثری است که هر یک بر حسب مزیتهای خود کاری را به دست گرفته و در رقابت با دیگر نیروها، امکانهای تازه میزاید.
@javadkashi
*********
چهل سال از انقلاب میگذرد. ردیف کردن شکستها، یا ردیف کردن دستاوردها، به درد دعوا و منازعه میخورند اما هیچ دردی از ما حل نخواهند کرد. بیش از هر چیز نیازمند درس گرفتن از تجربههای گذشتهایم.
درس گرفتن از تجربیات گذشته به معنای بازگشت و خم شدن روی خویشتن است. همه بر روی آنچه پیشتر عامل یا ناظر آن بودهایم خم شویم و به طور جمعی به آن بیاندیشیم. رنجها و کاستیهای امروز را پیش چشم بگذاریم، و از خود بپرسیم کدام عملکردها و باورها در بروز چنین کاستیهایی نقش داشتهاند.
مهمترین کاستی ما، فقدان بلوغ سیاسی است. هنوز گرفتار داستان ساده دلانه و کودکانه آن پیرمردیم. داستان پدری که از فرزندانش خواست هر یک چوبی بیاورند و نشان داد که هر چوب به تنهایی در مقابل فشار شکننده است. وقتی چوبها کنار هم قرار گیرند مقاومت میکنند و استوار میشوند. در عرصه سیاست، ماجرا درست به عکس است. چوبها هر چه بیشتر در کنار هم قرار گیرند و یکی شوند، شکنندهتر میشوند. پس از چهل سال، وقت آن است که باور کنیم عرصه سیاسی پیچیدهتر از این روایت ساده است. شرط بلوغ سیاسی، تن دادن به چهار نکته است:
اول: هیچ کدام از مشکلات کشور ساده نیستند و راه حل دم دستی برای هیچ مشکلی وجود ندارد.
دوم: هیچ فرد و جریانی به تنهایی کلید حل مشکلات را در دست ندارد.
سوم: هر جریانی در حل مشکلی از مشکلات نسبت به جریانهای دیگر، واجد مزیتهایی است. باید نیروهای متنوع را بر حسب مزیتهاشان برای حل مشکلات متنوع فراخوان کرد.
چهارم: هر جریانی در بسیج نیروهایی موفق است. برای بسیج حداکثری نیروهای اجتماعی، نیازمند مشارکت همه واجدان مرجعیت در سطح عمومی هستیم.
این مرد چهل ساله، هنوز هم خیال میکند حیات سیاسی ماشین است که یک فرمان دارد و چهار چرخ. دیگران نمیگذارند راننده درست پشت فرمان بنشیند و رانندگی کند. بنابراین طی چهار دهه، آنچه بیشتر یاد گرفته، طراحی سناریوهای حذف است. همیشه مزاحمینی هستند که نمیگذارند کار پیش برود. در حالیکه حیات سیاسی نسبتی با ماشین و چرخ و فرمان ندارد. بیشتر میدان خلق و ابداع موقعیتهای تازه از دل نیروهای متکثری است که هر یک بر حسب مزیتهای خود کاری را به دست گرفته و در رقابت با دیگر نیروها، امکانهای تازه میزاید.
@javadkashi
رعب مشروع، رعب نامشروع
*********
آرمان پردازی نکنیم، حکومت همیشه با الگوهایی از احساس رعب همراه است. تبعیت بدون ترس ممکن نیست. آنچه مهم است، نسبتی است که افراد با ترس خود برقرار میکنند. فردی که از بیرون با حکم حکومت روبروست و در درون با سرزنش عقل و وجدانش، با تبعیت خود رشد میکند. ارتقاء مییابد. حتی احساس میکند همان ترس بستر آزادی اوست. اگر در کوتاه مدت متوجه نباشد، در دراز مدت، ستایشگر بستری خواهد شد که او را از انجام اموری ترسانده است. اما اگر تولید رعب در عرصه سیاسی، پشتیبانی خرد و وجدان فردی را همراه نداشته باشد، مخرب است. ویرانگر است، همه چیز را به تلی از خاکستر تبدیل میکند. بستر ساز ویرانی حیات سیاسی است. در هر حکومتی باید موارد مشروع و نامشروع تولید رعب را از هم جدا کرد و حساب آنها را جداگانه وارسی کرد.
جمهوری اسلامی نیز از این قاعده مستثنی نیست. این نظام نیز مولد رعبهای مشروع و نامشروع بوده است. از میان ترسهای نامشروع، دو سنخ بیشتر شیوع داشته است. اما به تدریج یک سنخ سوم از راه میرسد که به خلاف دو سنخ قبلی، توفیقی نخواهد داشت اما نگران کننده است.
سنخ اول، اهل فکر و نظر را هدف گرفت. محدوده مجاز تفکر و بیان تدوین شد و به دیوار کوبیده شد. تخطی از مرزها، انواع و اقسام مجازات داشت. یکی دید اسلام را تضعیف کرده، دیگری به خود آمد و متوجه شد، ارزشهای فرهنگی را به پرسش کشیده است، آن دیگری خود را در موضع تضعیف انقلاب یافت. یکی دیگر، به خود آمد و دید، مزدور بیگانه شده است. در چنین فضایی، زبان که هم امکان تفکر است و هم بستر بیان، مرعوب میشود. میبینی اکثر اهل نظر و قلم، در صدد قالب گرفتن مقاصد خود در الگوهای بیانی مجاز هستند. فکر اما در الگوهای مجاز کلامی جا نمیگیرد. بنابراین زبان به فرمهای بیانی خالی از محتوای فکری تبدیل میشود. در جمهوری اسلامی، میتوانی به سنخ شایعی از بیان اشاره کنی، که شیک و مدرن و تئوریک است، اما هیچ معنایی ندارد. انگار گفته میشود که هیچ مقصودی را نرساند.
البته در میان اهل فکر، هستند کسانی که جسور و شجاع باشند و نخواهند مقاصد خود را در قالبهای مجاز بریزند. اما فکر در رابطه و تبادل کلام و نقد متولد میشود. میبینی اهل فکر جسور هم، به تدریج بی ربط میاندیشند، بی ربط تولید میکنند، و به نحوی دیگر در بی معنا کردن کلام مشارکت میکنند.
در چنین فضایی، چشمه فکر و تفکر میخشکد. نه لزوماً در میان کسانی که منتقدند و میخواهند حرفهای غیر مجاز بزنند، بلکه در میان کسانی نیز که قرار است تصدیق و تایید کنند و نظام را توجیه کنند و برای آن، ماده فکری تامین کنند. نقد صریح و حیرت انگیز آیه الله جوادی آملی به وضعیت حوزههای علمیه، از همین نکته حکایت داشت. در فضای خالی فکر و تامل جامعه بی افق میشود و از سرمایه چشم اندازهای امید بخش تهی.
سنخ دوم، فعالان سیاسی را هدف گرفت. تولید رعب برای نیروهایی که اسلحه به دست میگیرند، مشکلی ایجاد نمیکند. اما بخش مهمی از مخالفین، کسانی هسنتد که تلاش دارند سازماندهیهای تازه کنند، و کسانی را بسیج کنند که نظام قادر به بسیج کردنشان نیست. این شمار افراد، ممکن است بازار و قلمرو نفوذ و قدرتی دست و پا کنند. میتوانستیم این فعالیت این گروهها را مجاز بدانیم. فقط باید ظرفیتهای نظام را گسترش میدادیم و گسترش ظرفیت، همانی است که به آن توسعه سیاسی میگویند. اما تولید رعب برای این سنخ افراد، مولد احساس بیگانگی برای شمار مهمی از افراد هوشمند، توانا، متبکر و خلاق بود. کسانی که میتوانستند در مواقع خطر، مدد کار باشند، مدیران قدرتمند و اثرگذار بر عرصه عمومی باشند و همگان شاهد باشند که چگونه جامعه از نیروهای خلاق و آفرینشگر پر است. جامعهای داشتیم که به جای نالیدن از فقدان افق، در کار انتخاب میان امکانهای متعدد پیشاروی خود بود.
مرعوب کردن این سنخ از نیروها، جامعه را از لحاظ سیاسی، به یک جامعه ناظر و تماشاگر تبدیل کرد و البته فعالانی که اغلب فرصت طلب، و توخالی و بی مایه و ناتواناند.
اینک اما سومین سنخ از تولید رعب نامشروع از راه میرسد که بعید است توفیقی به همراه داشته باشد: تولید رعب میان کارگران و گرسنگان و طبقات محروم. فریاد اعتراض گرسنگان و محرومان، یک واکنش طبیعی و غریزی در مقابل مخاطراتی است که متن متعارف زندگیشان را تهدید میکند. گرسنه باید اجازه داشته باشد فریاد بزند. اگر جرات نالیدن نداشته باشد، اگر دنیا را حتی برای اعتراض نسبت به عدم دریافت حقوق ماهیانهاش تنگ بیابد، داستان دیگری در راه خواهد بود. اینجا همانجایی است که سیاست تولید رعب، با شکست مواجه میشود.
*********
آرمان پردازی نکنیم، حکومت همیشه با الگوهایی از احساس رعب همراه است. تبعیت بدون ترس ممکن نیست. آنچه مهم است، نسبتی است که افراد با ترس خود برقرار میکنند. فردی که از بیرون با حکم حکومت روبروست و در درون با سرزنش عقل و وجدانش، با تبعیت خود رشد میکند. ارتقاء مییابد. حتی احساس میکند همان ترس بستر آزادی اوست. اگر در کوتاه مدت متوجه نباشد، در دراز مدت، ستایشگر بستری خواهد شد که او را از انجام اموری ترسانده است. اما اگر تولید رعب در عرصه سیاسی، پشتیبانی خرد و وجدان فردی را همراه نداشته باشد، مخرب است. ویرانگر است، همه چیز را به تلی از خاکستر تبدیل میکند. بستر ساز ویرانی حیات سیاسی است. در هر حکومتی باید موارد مشروع و نامشروع تولید رعب را از هم جدا کرد و حساب آنها را جداگانه وارسی کرد.
جمهوری اسلامی نیز از این قاعده مستثنی نیست. این نظام نیز مولد رعبهای مشروع و نامشروع بوده است. از میان ترسهای نامشروع، دو سنخ بیشتر شیوع داشته است. اما به تدریج یک سنخ سوم از راه میرسد که به خلاف دو سنخ قبلی، توفیقی نخواهد داشت اما نگران کننده است.
سنخ اول، اهل فکر و نظر را هدف گرفت. محدوده مجاز تفکر و بیان تدوین شد و به دیوار کوبیده شد. تخطی از مرزها، انواع و اقسام مجازات داشت. یکی دید اسلام را تضعیف کرده، دیگری به خود آمد و متوجه شد، ارزشهای فرهنگی را به پرسش کشیده است، آن دیگری خود را در موضع تضعیف انقلاب یافت. یکی دیگر، به خود آمد و دید، مزدور بیگانه شده است. در چنین فضایی، زبان که هم امکان تفکر است و هم بستر بیان، مرعوب میشود. میبینی اکثر اهل نظر و قلم، در صدد قالب گرفتن مقاصد خود در الگوهای بیانی مجاز هستند. فکر اما در الگوهای مجاز کلامی جا نمیگیرد. بنابراین زبان به فرمهای بیانی خالی از محتوای فکری تبدیل میشود. در جمهوری اسلامی، میتوانی به سنخ شایعی از بیان اشاره کنی، که شیک و مدرن و تئوریک است، اما هیچ معنایی ندارد. انگار گفته میشود که هیچ مقصودی را نرساند.
البته در میان اهل فکر، هستند کسانی که جسور و شجاع باشند و نخواهند مقاصد خود را در قالبهای مجاز بریزند. اما فکر در رابطه و تبادل کلام و نقد متولد میشود. میبینی اهل فکر جسور هم، به تدریج بی ربط میاندیشند، بی ربط تولید میکنند، و به نحوی دیگر در بی معنا کردن کلام مشارکت میکنند.
در چنین فضایی، چشمه فکر و تفکر میخشکد. نه لزوماً در میان کسانی که منتقدند و میخواهند حرفهای غیر مجاز بزنند، بلکه در میان کسانی نیز که قرار است تصدیق و تایید کنند و نظام را توجیه کنند و برای آن، ماده فکری تامین کنند. نقد صریح و حیرت انگیز آیه الله جوادی آملی به وضعیت حوزههای علمیه، از همین نکته حکایت داشت. در فضای خالی فکر و تامل جامعه بی افق میشود و از سرمایه چشم اندازهای امید بخش تهی.
سنخ دوم، فعالان سیاسی را هدف گرفت. تولید رعب برای نیروهایی که اسلحه به دست میگیرند، مشکلی ایجاد نمیکند. اما بخش مهمی از مخالفین، کسانی هسنتد که تلاش دارند سازماندهیهای تازه کنند، و کسانی را بسیج کنند که نظام قادر به بسیج کردنشان نیست. این شمار افراد، ممکن است بازار و قلمرو نفوذ و قدرتی دست و پا کنند. میتوانستیم این فعالیت این گروهها را مجاز بدانیم. فقط باید ظرفیتهای نظام را گسترش میدادیم و گسترش ظرفیت، همانی است که به آن توسعه سیاسی میگویند. اما تولید رعب برای این سنخ افراد، مولد احساس بیگانگی برای شمار مهمی از افراد هوشمند، توانا، متبکر و خلاق بود. کسانی که میتوانستند در مواقع خطر، مدد کار باشند، مدیران قدرتمند و اثرگذار بر عرصه عمومی باشند و همگان شاهد باشند که چگونه جامعه از نیروهای خلاق و آفرینشگر پر است. جامعهای داشتیم که به جای نالیدن از فقدان افق، در کار انتخاب میان امکانهای متعدد پیشاروی خود بود.
مرعوب کردن این سنخ از نیروها، جامعه را از لحاظ سیاسی، به یک جامعه ناظر و تماشاگر تبدیل کرد و البته فعالانی که اغلب فرصت طلب، و توخالی و بی مایه و ناتواناند.
اینک اما سومین سنخ از تولید رعب نامشروع از راه میرسد که بعید است توفیقی به همراه داشته باشد: تولید رعب میان کارگران و گرسنگان و طبقات محروم. فریاد اعتراض گرسنگان و محرومان، یک واکنش طبیعی و غریزی در مقابل مخاطراتی است که متن متعارف زندگیشان را تهدید میکند. گرسنه باید اجازه داشته باشد فریاد بزند. اگر جرات نالیدن نداشته باشد، اگر دنیا را حتی برای اعتراض نسبت به عدم دریافت حقوق ماهیانهاش تنگ بیابد، داستان دیگری در راه خواهد بود. اینجا همانجایی است که سیاست تولید رعب، با شکست مواجه میشود.
اهل نظر مرعوب، به تدریج فکر نمیکند با احساس بلاهت زندگی میکند، اما زندگی میکند. اصلاً فکر را تعطیل میکند که امکان زندگی کردن بیابد. فعال سیاسی مرعوب، پا از گلیم خود درازتر نمیکند تا زندگی کند. اما گرسنهای که فریاد میزند، به این جهت است که زندگی کردن برایش ناممکن شده است. فریاد زدن و اعتراض، تاثیر جبران کنندهای برای نقصان زندگیاش دارد. ضمن فریاد زدن، احساس امید و افق و چاره میکند. سیاست رعب، برای چنین اقشاری پاسخ نمیدهد. گرسنه مرعوب، آماده انفجار است.
@javadkashi
@javadkashi
pdf.pdf
1.5 MB
نیازمند صدای مشترک هستیم، عنوانی خوبی است که جناب آقای محسن آزموده برای سخنرانی من در موسسه رحمان اختیار کرده اند. متن تدوین شده این سخنرانی در روزنامه امروز اعتماد منتشر شده است javadkashi@
جهانهای موازی
************
نمیدانم چقدر نسبت به گذشته به دمکراسی در عرصه سیاست نزدیکتر شدهایم. اما اطمینان دارم در عرصه اجتماعی و فرهنگی خیلی دمکراتیکتریم.
دمکراتیک شدن زندگی اجتماعی و فرهنگی به معنای واصل شدن به ایده برابری است. ما به جد در عرصه اجتماعی و فرهنگی به این برابری نزدیک شدهایم. دیگر هیچ چیز، هیچ چیز موجب نمیشود کسی از کس دیگر، برتر شمرده شود. هیچ کس از هیچ کس دیگر محترمتر نیست. هر کس موقعیتی متفاوت با دیگری دارد، اما موقعیتها نسبت به هم نسبت موازی دارند نه عمودی. دین داران، موقعیتی دارند، در کنار بیدینان. آنها آنچناناند و اینها اینچینین. اما هیچ چیز آنها را از اینها یا اینها را از آنها برتر نمیکند. کسانی دانش بیشتری دارند. صاحبان دانش، برتر نیستند آنها دکان و کار و کاسبی دارند در کنار بیسوادان. ثروتمندان، برتر از فقیران نیستند، هر یک موقعیتی دارند که دلالت اخلاقی ندارد.
ما در جهانهای موازی زندگی میکنیم.
هیچ صورتی از زندگی معیار زندگی نیک نیست. همیشه کسانی به صورت زندگی دیگران غبطه میخورند یا حسادت میورزند. تردیدی نیست هر کس تلاش میکند از طبقه اجتماعی خود بیرون رود، و مشابه کسانی زندگی کند که مرفهترند، یا کسانی تلاش میکنند، مدرکی بگیرند، ادا و اطوار اساتید بزرگ را درآورند و منزلت و شهرتی کسب کنند. استاد مبرز شدن، وضعیت محترمتری نیست. معیاری برای زندگی خوب ایجاد نمیکند. اما مزایای بیشتری دارد. اگر نه مزایای مالی، دست کم مزایای منزلتی.
هیچ کس نیست که برای دیگران، الگوی زندگی شریف باشد. هیچ کس نیست که نفس وجودش، تنفس کردنش، سخن گفتنش، در دیگران احترام برانگیزد. هر کس در وهله اول به خود نظر میکند و از موفقیتهای خود دم میزند و تلاش میکند همیشه از حال و روز خود خرسند باشد. به دیگران نظر نمیکند اگر هم نظر کند، تلاش میکند خود را سر جمع در موقعیت بهتری ببیند. اگر هم نشد، و دیگری را به هر دلیل در موقعیت بهتر دید، پر میشود از حسادت و نفرت.
جهان انگار برجی ندارد. اگر هم برجی هست، دیگر کسی در آنها سکونت ندارد. همه خاکیاند و مساوی. روحانی کاسبی میکند، استاد دلال است، مرد سیاسی بازیگر کمیک است. زندگی والا به یک افسانه کسالت بار تبدیل شده است. هیچ کس حتی حوصله شنیدن داستان آن را هم ندارد.
پیشترها منازعه سنت و مدرن جریان داشت. مدعیان هر طرف میگفتند، مینوشتند، فریاد میزدند چرا از دیگری والاترند. یکی به مفاهیم و گنجینههای معنایی والای سنت تکیه میکرد و دیگری از بزرگان جهان مدرن میگفت. شکسپیر، بتهون، داستایفسکی و نیچه. اما گویی این منازعه دیگر خاتمه یافته است. هر دو کالای فیک چینی به هم میفروشند و خرسندند.
کسانی خیال میکنند این نظم دمکراتیک شده در عرصه اجتماعی و فرهنگی، مقدمه دمکراسی سیاسی هم هست. من اما تردید دارم.
************
نمیدانم چقدر نسبت به گذشته به دمکراسی در عرصه سیاست نزدیکتر شدهایم. اما اطمینان دارم در عرصه اجتماعی و فرهنگی خیلی دمکراتیکتریم.
دمکراتیک شدن زندگی اجتماعی و فرهنگی به معنای واصل شدن به ایده برابری است. ما به جد در عرصه اجتماعی و فرهنگی به این برابری نزدیک شدهایم. دیگر هیچ چیز، هیچ چیز موجب نمیشود کسی از کس دیگر، برتر شمرده شود. هیچ کس از هیچ کس دیگر محترمتر نیست. هر کس موقعیتی متفاوت با دیگری دارد، اما موقعیتها نسبت به هم نسبت موازی دارند نه عمودی. دین داران، موقعیتی دارند، در کنار بیدینان. آنها آنچناناند و اینها اینچینین. اما هیچ چیز آنها را از اینها یا اینها را از آنها برتر نمیکند. کسانی دانش بیشتری دارند. صاحبان دانش، برتر نیستند آنها دکان و کار و کاسبی دارند در کنار بیسوادان. ثروتمندان، برتر از فقیران نیستند، هر یک موقعیتی دارند که دلالت اخلاقی ندارد.
ما در جهانهای موازی زندگی میکنیم.
هیچ صورتی از زندگی معیار زندگی نیک نیست. همیشه کسانی به صورت زندگی دیگران غبطه میخورند یا حسادت میورزند. تردیدی نیست هر کس تلاش میکند از طبقه اجتماعی خود بیرون رود، و مشابه کسانی زندگی کند که مرفهترند، یا کسانی تلاش میکنند، مدرکی بگیرند، ادا و اطوار اساتید بزرگ را درآورند و منزلت و شهرتی کسب کنند. استاد مبرز شدن، وضعیت محترمتری نیست. معیاری برای زندگی خوب ایجاد نمیکند. اما مزایای بیشتری دارد. اگر نه مزایای مالی، دست کم مزایای منزلتی.
هیچ کس نیست که برای دیگران، الگوی زندگی شریف باشد. هیچ کس نیست که نفس وجودش، تنفس کردنش، سخن گفتنش، در دیگران احترام برانگیزد. هر کس در وهله اول به خود نظر میکند و از موفقیتهای خود دم میزند و تلاش میکند همیشه از حال و روز خود خرسند باشد. به دیگران نظر نمیکند اگر هم نظر کند، تلاش میکند خود را سر جمع در موقعیت بهتری ببیند. اگر هم نشد، و دیگری را به هر دلیل در موقعیت بهتر دید، پر میشود از حسادت و نفرت.
جهان انگار برجی ندارد. اگر هم برجی هست، دیگر کسی در آنها سکونت ندارد. همه خاکیاند و مساوی. روحانی کاسبی میکند، استاد دلال است، مرد سیاسی بازیگر کمیک است. زندگی والا به یک افسانه کسالت بار تبدیل شده است. هیچ کس حتی حوصله شنیدن داستان آن را هم ندارد.
پیشترها منازعه سنت و مدرن جریان داشت. مدعیان هر طرف میگفتند، مینوشتند، فریاد میزدند چرا از دیگری والاترند. یکی به مفاهیم و گنجینههای معنایی والای سنت تکیه میکرد و دیگری از بزرگان جهان مدرن میگفت. شکسپیر، بتهون، داستایفسکی و نیچه. اما گویی این منازعه دیگر خاتمه یافته است. هر دو کالای فیک چینی به هم میفروشند و خرسندند.
کسانی خیال میکنند این نظم دمکراتیک شده در عرصه اجتماعی و فرهنگی، مقدمه دمکراسی سیاسی هم هست. من اما تردید دارم.
نه خرد و نه خدا
**************
سازوکار دنیای جدید را بر خرد و تدبیر انسان بنا نهادند و خدا را به حاشیه پرتاب کردند. دین داران در چنین جهانی احساس بیگانگی کردند. چنین شد که در این جا و آنجای عالم، دین داران به عرصه سیاست هجوم بردند تا دنیایی تازه بسازند. دنیایی که خدا در آن مهجور و بیگانه نیست.
قرن بیستم، قرن لکه دار شدن حیثیت دنیای مدرن بود. بحرانهای اقتصادی، دو جنگ جهانی خونین، کورههای آدم سوزی در آلمان، و به میان آمدن سلاحهای کشتار جمعی و تخریب محیط زیست. این همه، فرصتی فراهم کرد تا دین داران عقدههای خفته در درون را علنی کنند. خدا به نامی برای ظهور جنبشهای جدید تبدیل شد.
هر کجای عالم، دین داران با زبان و بیانی متفاوت به صحنه آمدند. مضمون همه آنها اما این بود که جهان بی خدا، بی روح است. آنها در جستجوی روحی برای جهان بی روح بودند. انقلاب ایران در سال 1357 نمادی برای چنین خواستی شد.
دنیای مدرن ادعای جهانشمولی داشت. ادعا داشت همگان در سینه او جای دارند. اما در واقع چنین نبود. آنکه در بدو امر مدرن تلقی میشد، مرد، سفید پوست، پولدار، اروپایی، و سکولار بود. فراخ تر شدن سینه تنگ مدرنیته برای جا دادن زنان، دیگر اقوام و نژادها، طبقات فرودست و دین داران، نیازمند زمان بود و آبستن جدالهای دامنگستر. جدالهایی که هنوز هم جریان دارند. زنان تلاش بسیار کردند تا سرانجام همه دریافتیم آنکه مدرن است، لزوما مرد نیست. سیاه پوستان تلاش بسیار کردند تا دریافتیم آنکه مدرن است لزوما سفید پوست نیست، فرودستان میدانهای خونین و پرماجرا راه انداختند تا دریافتیم آنکه مدرن است لزوما بورژوا و متعلق به طبقه فرادست نیست. جهان سومیها تلاش کردند تا دریافتیم که آنکه مدرن است لزوماً اروپایی نیست. هیچ کدام از این تلاش و جدالها ساده و روان نبود. در همه دنیایی از خون و کشاکش و شکست و پیروزی جریان داشت. حال گویا نوبت به دین داران رسیده بود تا نشان دهند آنکه مدرن است لزوما ناباور به خدا و دین نیست.
مدرنیته هر بار خود را از نو قرائت کرده است تا سینهاش گشوده و گشودهتر شود. ما در پیچ خطرناک جدال میان دین داران با دنیای جدیدیم.
جمهوری اسلامی در ایران، تنها یک پاسخ از میان دهها پاسخ ممکن به این پرسش بود. تنها یک پاسخ. سوال اما همچنان باقی است حتی اگر جمهوری اسلامی به این سوال قرن جدید پاسخ درخور و قانع کنندهای نداده باشد. جمهوری اسلامی در پاسخ شریعت را در میان نهاد. توصیه کرد از احکام شریعت اگر پیروی کنیم، خدا را به جهان جدید آوردهایم. منطقی در میان نهاد که درگوهر خود خاص گرا بود. قادر نبود جز خود را ببیند. غیریت گذار بود و میل فزایندهای به دامن چیدن از برقراری نسبت با جهان با همه تنوعات آن داشت. نه تنها به جهان و گستره رنگارنگ آن چشم بست، حتی در داخل کشور نیز نتوانست با دیگران گفتگو کند. جمهوری اسلامی خدا را در قفس به جهان آورد. آن را در گوشهای آویخت و از دیگران خواست به تماشا بیایند.
جمهوری اسلامی و جنبشهای دینی که به ویژه در جهان اسلام ظهور کردند، نه تنها به مساله برقراری نسبت جهان مدرن با جهان دین داران پاسخ ندادند، بلکه اصل سوال را لکه دار و ترسناک کردند. پرسش پاسخ نیافته است اما در انتظار پاسخ نشسته است.
درک ما از مدرن بودن، دیگر مردانه، اروپایی، فرادستانه، و سفید نیست. اما هنوز نسبتی با دنیای دین داران ندارد. درک ما از مدرن بودن هنوز با سکولار و غیردینی زیستن قرابت دارد. دین داران در حاشیه نشستهاند. آنها هنوز هم پر از ظرفیت هجوماند به جهان جدید. مدرنیته هنوز هم باید پاسخ دهد اگر جهانی است، چرا جایی برای احساس سکونت و آشنایی دین داران ندارد.
تجربه چهار دهه گذشته اما دین داران را هم در معرض یک پرسش بزرگ قرار داده است. تا به این پرسش پاسخ ندهند سوال را از اتهام آزاد نخواهند کرد: آنها با خدای خود چه نسبتی برقرار میکنند با جهانی که اینهمه صدا، اینهمه رنگ، اینهمه دنیاهای ناسازگار در آن جاری است. خدای آنها چه کمکی به افزایش تفاهم و همدلی در جهانی اینچنین خواهد کرد؟ میتوان در ادعا جهانروا بود. اما در عمل خاص گرا و تنگ نظر. مدرنیته نیز از همین معضل رنج برده است. اما به تدریج آموخته که سینهاش را فراختر کند. مدرنیته امروز خیلی گشودهتر از مدرنیته قرن هفدهم و هجدهم است. دین داران باید اعتراف کنند که به رغم مدعای جهانروایی، در عمل تنگ نظر بودهاند و منشاء بدگمانی نسبت به خدایی بودهاند که از آن سخن گفتهاند. به نامش قدرت و ثروت اندوختند و برای تامین منافع خود، نام او را لکه دار کردند.👇👇👇👇
**************
سازوکار دنیای جدید را بر خرد و تدبیر انسان بنا نهادند و خدا را به حاشیه پرتاب کردند. دین داران در چنین جهانی احساس بیگانگی کردند. چنین شد که در این جا و آنجای عالم، دین داران به عرصه سیاست هجوم بردند تا دنیایی تازه بسازند. دنیایی که خدا در آن مهجور و بیگانه نیست.
قرن بیستم، قرن لکه دار شدن حیثیت دنیای مدرن بود. بحرانهای اقتصادی، دو جنگ جهانی خونین، کورههای آدم سوزی در آلمان، و به میان آمدن سلاحهای کشتار جمعی و تخریب محیط زیست. این همه، فرصتی فراهم کرد تا دین داران عقدههای خفته در درون را علنی کنند. خدا به نامی برای ظهور جنبشهای جدید تبدیل شد.
هر کجای عالم، دین داران با زبان و بیانی متفاوت به صحنه آمدند. مضمون همه آنها اما این بود که جهان بی خدا، بی روح است. آنها در جستجوی روحی برای جهان بی روح بودند. انقلاب ایران در سال 1357 نمادی برای چنین خواستی شد.
دنیای مدرن ادعای جهانشمولی داشت. ادعا داشت همگان در سینه او جای دارند. اما در واقع چنین نبود. آنکه در بدو امر مدرن تلقی میشد، مرد، سفید پوست، پولدار، اروپایی، و سکولار بود. فراخ تر شدن سینه تنگ مدرنیته برای جا دادن زنان، دیگر اقوام و نژادها، طبقات فرودست و دین داران، نیازمند زمان بود و آبستن جدالهای دامنگستر. جدالهایی که هنوز هم جریان دارند. زنان تلاش بسیار کردند تا سرانجام همه دریافتیم آنکه مدرن است، لزوما مرد نیست. سیاه پوستان تلاش بسیار کردند تا دریافتیم آنکه مدرن است لزوما سفید پوست نیست، فرودستان میدانهای خونین و پرماجرا راه انداختند تا دریافتیم آنکه مدرن است لزوما بورژوا و متعلق به طبقه فرادست نیست. جهان سومیها تلاش کردند تا دریافتیم که آنکه مدرن است لزوماً اروپایی نیست. هیچ کدام از این تلاش و جدالها ساده و روان نبود. در همه دنیایی از خون و کشاکش و شکست و پیروزی جریان داشت. حال گویا نوبت به دین داران رسیده بود تا نشان دهند آنکه مدرن است لزوما ناباور به خدا و دین نیست.
مدرنیته هر بار خود را از نو قرائت کرده است تا سینهاش گشوده و گشودهتر شود. ما در پیچ خطرناک جدال میان دین داران با دنیای جدیدیم.
جمهوری اسلامی در ایران، تنها یک پاسخ از میان دهها پاسخ ممکن به این پرسش بود. تنها یک پاسخ. سوال اما همچنان باقی است حتی اگر جمهوری اسلامی به این سوال قرن جدید پاسخ درخور و قانع کنندهای نداده باشد. جمهوری اسلامی در پاسخ شریعت را در میان نهاد. توصیه کرد از احکام شریعت اگر پیروی کنیم، خدا را به جهان جدید آوردهایم. منطقی در میان نهاد که درگوهر خود خاص گرا بود. قادر نبود جز خود را ببیند. غیریت گذار بود و میل فزایندهای به دامن چیدن از برقراری نسبت با جهان با همه تنوعات آن داشت. نه تنها به جهان و گستره رنگارنگ آن چشم بست، حتی در داخل کشور نیز نتوانست با دیگران گفتگو کند. جمهوری اسلامی خدا را در قفس به جهان آورد. آن را در گوشهای آویخت و از دیگران خواست به تماشا بیایند.
جمهوری اسلامی و جنبشهای دینی که به ویژه در جهان اسلام ظهور کردند، نه تنها به مساله برقراری نسبت جهان مدرن با جهان دین داران پاسخ ندادند، بلکه اصل سوال را لکه دار و ترسناک کردند. پرسش پاسخ نیافته است اما در انتظار پاسخ نشسته است.
درک ما از مدرن بودن، دیگر مردانه، اروپایی، فرادستانه، و سفید نیست. اما هنوز نسبتی با دنیای دین داران ندارد. درک ما از مدرن بودن هنوز با سکولار و غیردینی زیستن قرابت دارد. دین داران در حاشیه نشستهاند. آنها هنوز هم پر از ظرفیت هجوماند به جهان جدید. مدرنیته هنوز هم باید پاسخ دهد اگر جهانی است، چرا جایی برای احساس سکونت و آشنایی دین داران ندارد.
تجربه چهار دهه گذشته اما دین داران را هم در معرض یک پرسش بزرگ قرار داده است. تا به این پرسش پاسخ ندهند سوال را از اتهام آزاد نخواهند کرد: آنها با خدای خود چه نسبتی برقرار میکنند با جهانی که اینهمه صدا، اینهمه رنگ، اینهمه دنیاهای ناسازگار در آن جاری است. خدای آنها چه کمکی به افزایش تفاهم و همدلی در جهانی اینچنین خواهد کرد؟ میتوان در ادعا جهانروا بود. اما در عمل خاص گرا و تنگ نظر. مدرنیته نیز از همین معضل رنج برده است. اما به تدریج آموخته که سینهاش را فراختر کند. مدرنیته امروز خیلی گشودهتر از مدرنیته قرن هفدهم و هجدهم است. دین داران باید اعتراف کنند که به رغم مدعای جهانروایی، در عمل تنگ نظر بودهاند و منشاء بدگمانی نسبت به خدایی بودهاند که از آن سخن گفتهاند. به نامش قدرت و ثروت اندوختند و برای تامین منافع خود، نام او را لکه دار کردند.👇👇👇👇
مدرنیته در هر گام که سینه خود را فراخ کرده، غنیتر و عمیقتر شده است. مدرنیتهای که زنان را در خود پذیرفت، غنای بیشتری یافت. نسبتی تازه پیدا کرد با محیط زیست و اخلاق. مدرنیتهای که طبقات فرودست را در خود پذیرفت، عادلانهتر نمودار شد، مدرنیتهای که سیاه پوستان را در خود دید، پر شد از میراث سنتهای قومی دیگر. مدرنیتهای که بتواند با جهان دینداران نیز نسبتی برقرار کند، به جهان خود روح تازهای خواهد دمید. جهان مدرن برای غنای خود، و دین داران برای بقاء و مشروعیت خود نیازمند میدان تازهای از گفتگو هستند.
ما که نسل انقلابیم، خون در دل انبار کردهایم از بد روزگار. ما در انتظار برقراری نسبت میان خرد انسانی و تجربه معنوی از خداوند بودیم. یکی را در آتش فاشیسم و تنازعات طبقاتی و قومی سوزاندند و دیگری را در الگوهای ناساز حکومتها و جنبشهای دینی. در جستجوی امتزاج خدا و خرد بودیم، چه باید بکنیم در عالمی که نه خدا و نه خرد در آن دائر مدار است.
جمهوری اسلامی هنوز هم میتواند از قابی که برایش ساخته میشود بیرون بیاید. میتواند با گشودن میدانی تازه در عرصه سیاست و فکر و فرهنگ، خدا را از قفس تنگ نظریهای خاص گرایانه رها کند. گشاینده افق تازهای باشد از میدان گفتگو میان جهان جدید و جهان دین داران. خدا را باید از قفس تنگ نظریهای فرقهای رهانید، همانطور که عقل را از قفس تنگ نظریهای اروپا محورانه. جهان تشنه یک امتزاج تازه است. نجات بخشنده در نسبت میان این دو ظهور خواهد کرد.
@javadkashi
ما که نسل انقلابیم، خون در دل انبار کردهایم از بد روزگار. ما در انتظار برقراری نسبت میان خرد انسانی و تجربه معنوی از خداوند بودیم. یکی را در آتش فاشیسم و تنازعات طبقاتی و قومی سوزاندند و دیگری را در الگوهای ناساز حکومتها و جنبشهای دینی. در جستجوی امتزاج خدا و خرد بودیم، چه باید بکنیم در عالمی که نه خدا و نه خرد در آن دائر مدار است.
جمهوری اسلامی هنوز هم میتواند از قابی که برایش ساخته میشود بیرون بیاید. میتواند با گشودن میدانی تازه در عرصه سیاست و فکر و فرهنگ، خدا را از قفس تنگ نظریهای خاص گرایانه رها کند. گشاینده افق تازهای باشد از میدان گفتگو میان جهان جدید و جهان دین داران. خدا را باید از قفس تنگ نظریهای فرقهای رهانید، همانطور که عقل را از قفس تنگ نظریهای اروپا محورانه. جهان تشنه یک امتزاج تازه است. نجات بخشنده در نسبت میان این دو ظهور خواهد کرد.
@javadkashi
Forwarded from پردیس کتاب @pardis_ketab
نقد و بررسی کتاب ۲۵
📕جابهجایی دو انقلاب
چرخشهای امر دینی در جامعه ایرانی
با حضور وسخنرانی:
دکتر مهدی نجفزاده (مؤلف کتاب)
دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی
علی قدیری (دبیر نشست)
۱۰صبح جمعه ۲۶ بهمنماه ۱۳۹۷
مشهد، سهراه ادبیات، بین ابنسینای۴و۶
پردیس کتاب
#جمعه_های_پردیس_کتاب
📕جابهجایی دو انقلاب
چرخشهای امر دینی در جامعه ایرانی
با حضور وسخنرانی:
دکتر مهدی نجفزاده (مؤلف کتاب)
دکتر محمدجواد غلامرضا کاشی
علی قدیری (دبیر نشست)
۱۰صبح جمعه ۲۶ بهمنماه ۱۳۹۷
مشهد، سهراه ادبیات، بین ابنسینای۴و۶
پردیس کتاب
#جمعه_های_پردیس_کتاب